نقدی بر جلسه هم اندیشی
روز یکشنبه 93/9/9جلسه هم اندیشی در محل روستای سوادجان تشکیل شد که گزارش مختصر آن را در گزارش نامه نیمه آذرماه خواندید. از همان لحظه ای که جلسه پایان یافت تضادهای آن یکی یکی به بیرون درز کرده و افشا شده و به گوش می رسد. بخاطر وجود همین تضادها نتوانستند جلسه دوم که روز چهارشنبه 93/9/13 قرار شده بود تشکیل گردد، تشکیل دهند.
ترکیب اعضا جلسه، ترکیب هماندیشی، به معنی خِرَد جمعی مردم منطقه را، نداشت. حدود یک سوم از جمعیت حاضر در جلسه از روستای هوره آمده بودند متاسفانه اعضا شورای روستای هوره که رسما و اسما مسئول روستا هستند در این جمع نبودند. بعد از هوره به نظر می رسید که روستای سوادجان پرتعداد تر بود. از روستاهای دیگر هم به تناسب دعوت نشده بود و یا حداقل به نسبت حضور نداشتند. برای مثال؛ از قراقوش و قوچان کسی نبود از گرم دره دونفر و از مارکده و صادق آباد هر کدام یک نفر بود. حداقل رئیس شورای بخش که در انتخاب بخشدار باید حقی و حقوقی داشته باشد دعوت نشده و یا حضور نداشت.
برنامه ریزان این جلسه از هواداران و به قول خودشان از اصول گرایان بودند. البته این را توی آن جلسه هم نگفتند حتا توی جلسه در واکنش به سخن من که گفتم: من جزء هیچ دسته و گروه نیستم بلکه فرا جناحی هستم. گفتند: ما هم فرا جناحی هستیم. ولی در گفت و گویی که در روزهای بعد با سه نفر از دست اندرکاران داشتم گفتند که جلسه را اصول گرایان تشکیل داده بودند. چند نفری هم باز به قول خودشان از اصلاح طلبان دعوت شده بود. شاید و احتمالا برای موجه جلوه دادن این تصمیم.
طرز صحبت کردن بعضی از حاضران هم قدری غیر حرفه ای، ساده اندیشانه و سطحی بود و نشان می داد که آشنایی شان نسبت به علل رویدادهای اجتماعی عمیق نیست مثلا گفته شد؛ وقتی پولدار می شوید بار نکنید بروید توی شهر آنجا خانه بخرید، پول هایتان را توی همین منطقه سرمایه گذاری کنید تا منطقه مان آباد شود. این سخن به نصیحت یک کدخدای ده به رعیت ها بیشتر شباهت دارد تا ارائه نظر در جلسه ای که قرار است مشکلات منطقه شناسایی، و درباره آنها گفت و گو و یک بخشدار کارآمد برای حل این مشکلات انتخاب شود. این از بدیهیات علمی و عقلی است که سرمایه جایی برده می شود که امنیت و رشد داشته باشد. عمده دلایل کسانی که این روزها از این منطقه به شهر مهاجرت می کنند برای تحصیل بهتر فرزندان شان است یعنی مردم وضعیت آموزش و پرورش منطقه را نا مطلوب می دانند و از آن ناراضی اند. از قضا چندین سال گذشته فرد بومی از روستاهای منطقه رئیس آموزش و پرورش سامان بود (این هم از برکات بومی گری!) اینقدر سطحی نگر هستیم که مهاجرت ها را می بینیم ولی چشم مان را برای دانستن علت مهاجرت می بندیم و آن را بیان نمی کنیم چرا؟ چون رئیس اداره بومی است و تعصب بومی گرایی نمی گذارد که واقعیت های تلخ سوء مدیریت را ببینیم. به مصداق ضرب المثل معروف؛ «آش اینقدر شور است که خان هم فهمیده»، تعداد زیادی از معلم های بومی منطقه، محل تدریس و زندگی شان اینجا هست ولی بچه های خود را برای تحصیل به شهر برده اند. برای مزید اطلاع از بی سوادی این رئیس اموزش و پرورش بومی می توانید گزارش نامه شماره 31 اول بهمن ماه 1391 را در وبسایت مارکده بخوانید.
از آنجایی که من شناخت کافی نسبت به افراد منطقه ندارم، ناگزیرم سخنان را ملاک ارزیابی قرار دهم. در افراد حاضر در جلسه من رگه های نخبگی و یا روشنفکرانه و یا حداقل اندیشه اجتماعی که قدری عمق داشته باشد خیلی کم دیدم، عمده سخنان از ذهنیت عامیانه تراوش می کرد. دو نمونه برایتان می آورم:
یک؛ یکی از کاندیدها که گفتند معلم است ازش خواسته شد که نفر اول باشد که سخن بگوید ایشان حدود 7-8 دقیقه سخن گفتند و من هم چکیده سخنان را یادداشت می کردم حدود دو دقیقه که گذشت دیدم کلمه انشاء الله را مرتب تکرار می کند 5-6 دقیقه بعد تکرار کلمه انشاء الله را شماره کردم حدود 16-17 بار این کلمه را بر زبان آورد. هنگام تدوین گزارش من نتوانستم 10 تا کلمه ی کلیدی از میان سخنان ایشان پیدا کنم و دوتا جمله بسازم و در گزارش بیاورم. اینگونه سخن گفتن ممکن است در جمع اقوام در شب های زمستان و یا جمع همسایگان در سینه آفتاب هنگام بیکاری زمستان شیرین، خوشایند و دلنشین هم باشد ولی به درد جلسه ای که باید نظر کارشناسی ارائه داد و فردی کارامد برای مدیریت منطقه برگزید، نیست، باید دانست علل این شیوه سخن گفتن نبود اعتماد به نفس، نبود عزت نفس و هر دو ناشی از نبود شناخت است. بدون تردید شیوه ی سخن گفتن مدیری کارآمد که باید جواب قاطع و روشن به ارباب رجوع بدهد، نیست.
دو؛ در پایان جلسه اعلام شد در جلسه آینده چهارنفر کاندید حضور نداشته باشند چون ما می خواهیم عیب و نقص های شان را بگوییم رو در رو، روی مان نمی شود! یعنی ما این حق را برای خودمان قائل هستیم که بخشدارمان را خودمان انتخاب کنیم که رفتاری مدرن، عقلانی و ستودنی است ولی هنوز رسوبات دیرینه ی فرهنگ سنتی جامعه، یعنی رودرواسی، حاکم بر ذهن مان است.
به نظر من دلیل و یا دلایل حضور عده ای در ان جلسه یک حالت لشکر کشی را داشت تا ارائه نظر، مشورت و تبادل اطلاعات برای یک کار مهم. مثلا گفته شد: یک نفر بومی را برای بخشداری انتخاب کنیم و همه، همه جانبه هم از او حمایت کنیم، هیچ کس حق ندارد مخالفت کند. اصرار هم بود که توی همان جلسه دو سه نفر مورد نظر انتخاب، موضوع صورت جلسه و حاضران زیر صورت جلسه را امضا کنند تا برنامه ریزان خواسته های خود را با ان صورت جلسه پیگیری و موضوع خاتمه یابد. برنامه ریزان با تنظیم و امضا این صورت جلسه برنده میدان رقابت می شدند از رقیب خود جلو بودند و دست بالا را در قدرت داشتند اگر نیک بنگریم فرآیند این جلسه یک زرنگی، دست بالا را گرفتن، یک تحمیل نظر و عقیده ی خود به بقیه بوده است. این را از سخنان حاشیه ای بعد از جلسه که من شنیدم به وضوع می شد فهمید. سخنان حاشیهای چی بوده است؟
روز 93/9/17 یکی از کاندیدها زنگ زد و گفت: «چرا موضوع جلسه سوادجان را گزارش کرده و روی سایت گذاشتی؟ این یک جلسه محرمانه بود این کارت درست نیست به این نوشته تو واکنش های تندی شده و می شود ما نمی خواستیم این جلسه به گوش همه برسد این گزارش تو باعث از هم پاشیدگی آن اتحاد شده و نمی توانیم جلسه بعدی را تشکیل بدهیم این گزارش را از روی سایت بردار». وقتی برایش توضیح دادم که جلسه محرمانه نبوده و هرچه مردم ما از رویدادها و تصمیم هایی که گرفته می شود اطلاع پیدا کنند داناتر می شوند حال هرچه مردم منطقه داناتر باشند منطقه رشد بهتری خواهد کرد و برداشتن گزارش از روی سایت هم دردی را دوا نمی کند چون مطمئن باشید تا همین الان چندین کپی از آن برداشته شده است. آنگاه گفت: من هم با تو هم عقیده ام ولی بهتر بود نام کاندیدها را نمی نوشتی.
یک نفر دیگر خود را یکی از اعضای جلسه معرفی کرده پیام زیر را در اعتراض به گزارش من روی وبسایت مارکده گذاشته است.
«سلام فکر می کردم شما آدم پخته ای باشی ولی قرار نبود تا چیزی قطعی نشده اسم بیاورید و اطلاع رسانی کنید قرار بود جلسه بین خودمان باشد والا لازم نبود شما اطلاع رسانی کنید از صدا و سیما دعوت می کردیم .آقای عزیز در این مورد اشتباه کردید امیدوارم متوجه بشی چی گفتم .شما ادعای دانایی می نمایید.یادمان باشد نیروهای خود را مت بت تشتباهات خودمان می سوزانی اگر ثبات قدم شما در آن جلسه بود کار الان تمام شده بود و نازی به جلسات بعدی برگزار نشده نبود.خواهشا جواب بده تو همین قسمت میبینم نظرتان را؟»
می توانید پاسخ من به این اعتراض را روی وبسایت بخوانید.
ظاهرا واکنش های تندی به حضور افراد در جلسه و نیز افراد کاندید، ابراز شده است به خاطر همین اعتراض ها نتوانستند جلسه بعدی که قرار بود دو روز بعد تشکیل گردد، تشکیل دهند. روز چهارشنبه که من آماده می شدم به جلسه بروم یک نفر زنگ زد که جلسه ی چهارشنبه به جمعه موکول شده است دوباره جمعه زنگ زده شد که کنسل شده است. تشکیل نشدن جلسه را گناه من می دانند که؛ چون تو گزارش کردی، مردم با خبر شدند، اعتراض کردند، تفرقه ایجاد شد و نمی شود جلسه را تشکیل داد. این در حالی است که گزارش من روز جمعه 15 منتشر شده است یعنی اختلافات قبل از انتشار گزارش من اوج گرفته بوده است.
عده ای از یک طیف و دسته و گروه یعنی؛ اصول گرایان منطقه، جمع شدند تا فردی از دید خودشان انتخاب و برای تصدی بخشداری به فرماندار پیشنهاد کنند، تا اینجای قضیه هیچ اشکالی ندارد، حق آنها بوده که چنین تجمع و اقدامی داشته باشند. اشکال از اینجا پیش آمده که این جمع خواسته اند بگویند؛ همه ی جمعیت، دسته و گروه های منطقه را نمایندگی می کند. بی گمان اگر می گفتند؛ ما از طیف اصول گرا هستیم و فردی را که انتخاب و پیشنهاد می کنیم در حقیقت تفکرات ما را نمایندگی می کند، باور کنید هیچکس کاری بهشان نداشت، دیگر گروه ها هم جلسات خود را می گرفتند و افراد مورد قبول خود را معرفی می کردند.
در روستای مارکده هم من مورد اعتراض بودم. اعتراض در خصوص کاندید شدن آقای شهرام مردانی بود. خلاصه ی اعتراض این بود که؛ نمی توان به افراد گرم دره که در راس اداره ای قرار می گیرند اعتماد کرد، و اطمینان داشت که انصاف را رعایت کنند، همان گونه که جعفر مردانی وجدان، انصاف و قانون را زیر پا گذاشت و دهستان حق مارکده را به گرم دره داد. (این هم یکی دیگر از برکات نیروی بومی) اگر شهرام هم به بخشداری گمارده شود قطعا چنین بی انصافی هایی خواهد کرد. بنابر این ما مردم مارکده نباید رضایت به بخشدار شدن ایشان بدهیم. و به من اعتراض داشتند که چرا توی جلسه به کاندید شدن ایشان اعتراض نکردم.
در پایان دوتا نکته ی دیگر را مایلم بگویم.
نکته اول: دسته بندی های اصول گرایی و اصلاح طلبی و… که در بسیاری از کشورهای جهان هم مرسوم است معمولا بازی های افراد بالای هرم قدرت است. افراد بالای هرم قدرت برای تامین منافع و مصالح خود در قالب حزب، دسته و گروه با هم متحد می شوند تا بستری برای دست یابی به منافع بیشتر فراهم کنند اتوبانی برای تداوم منافع شان بسازند و دژ محکم و امنی هم دور و بر منافع شان و موقعیت ثروت سازشان بکشند. درک عمق این سخن بسیار آسان است کافی است اندکی عقل و خرد، این بزرگ ترین نعمت خدادادی مان را، به کار گیریم و به اختلاس های نجومی بنگریم، به رانت های اقتصادی و فرهنگی و سیاسی که این گروه های بالای هرم قدرت برای خود فراهم کرده اند بنگریم، به امتیازهای ویژه شغلی که برای قشر و گروه خود فراهم کرده اند بنگریم، و قشری از جامعه که در طی این چند دهه ی گذشته، بدون اینکه دانه ی گندمی و یا پیچی و مهره ای تولید کند، از صفر به ثروت های نجومی دست یافته را ببینیم. پرسشی که برای من مطرح است این است که مَنِ روستایی مارکده ئی، هوره ئی، سوادجانی و… که دستی و سهمی در منافع بالای هرم قدرت نداریم و باید کار کنیم، بادام، هلو و گردو تولید کنیم تا بتوانیم زندگی کنیم، چرا ادای بالای هرم قدرتی ها را، بدون اینکه ارتباطی با زندگی ما داشته باشد، درآوریم؟ به نفع فردی و جمعی ما است که ما وارد این بازی ها نشویم، بجای آن به منافع منطقه مان بیندیشیم، به رشد منطقه مان فکر کنیم و در این راستا رو در روی یکدیگر قرار نگیریم، یکدیگر را حذف نکنیم، همدیگر را تخریب نکنیم، همدیگر را لجن مال نکنیم، برای یکدیگر دسیسه چینی نکنیم، بلکه صادقانه و مهربانانه، با خرد جمعی، یکی دو نفر کارامد، کاردان و توانمندی را بیابیم، اگر بومی بود چه بهتر، نبود غریبه، و به فرماندار معرفی کنیم، لشکر کشی برای حمایت همه و همه جانبه هم از او لازم نیست، بلکه از کاستی هایش هم انتقاد کنیم تا او در اتخاذ تصمیم توانا تر شود در این صورت کارها بهتر و عقلانی تر پیش می رود.
نکته ی دوم: نخست از این دوستان که مرا به این جلسه دعوت کردند تشکر می کنم. بعد، از اینکه گزارش من موجب رنجش دوستانی در منطقه شده متاسفم. من بر این باورم که؛ حق خدایی، حق طبیعی و حق اجتماعی تک تک مردم است، آنگونه که خبر، در حوزه عمومی، اتفاق افتاده، با خبر شوند. انگیزه گزارش من هم در همین راستا بوده است. من بر این باورم که؛ پوشاندن خبر، مخفی کردن خبر، حذف خبر، افزودن تبلیغات به خبر، محروم کردن مردم از اطلاعات، پا گذاشتن روی حق خدادادی مردم و توهین به انسانیت انسان است. من نه اصول گرا هستم و نه اصلاح طلب، بلکه آدمی هستم با دید و بینش انتقادی، در همین راستا به هر دو دسته ی اصول گرا و اصلاح طلب هم انتقاد دارم. در پایان امیدوارم دوست و یا دوستانی از این نوشته ی انتقادی من نرنجند.
محمدعلی شاهسون مارکده 93/9/30
فاضلاب روستا
روز 93/9/25 جلسه ای با حضور فرماندار و مدیرکل شرکت آب و فاضلاب روستایی استان و نمایندگان دیگر ادارات در محل فرمانداری شهرستان سامان تشکیل شد. در این جلسه اعلام شد؛ وامی که قرار بود بانک جهانی برای اجرای فاضلاب روستاها پرداخت نماید مصوب و پرداخت شده است و قرار است شبکه و تصفیه خانه فاضلاب 111 روستا در نقاط مختلف کشور اجرا شود. در شهرستان سامان در روستاهای مارکده، دشتی، چم عالی شبکه و تصفیه خانه فاضلاب اجرا می گردد. وردنجان هم در این لیست بود که چون شهر شده از این لیست حذف شده و بجای ان روستای یاسه چاه گنجانده شده است. روستای مارکده زمین تصفیه خانه را واگذار کرده و ما در انجا هیچ مشکلی نداریم و به زودی اجرای کار را آغاز می کنیم. کریم شاهسون دهیار و محمدعلی شاهسون در این جلسه اعلام کردند زمین واگذار شده ی روستای مارکده به شرکت آب و فاضلاب به قوت خود باقی است. همچنین اعلام شد مبلغ 500 میلیون تومان به منظور بهینه سازی آب آشامیدنی روستای گرم دره اختصاص داده شده است. و مبلغ یک میلیارد و سیصد میلیون تومان برای بهینه سازی آب آشامیدنی روستاهای صادق آباد و یاسه چاه اختصاص داده شده است.
در پایان جلسه از آقای صالحی فرماندار پرسیدم دو تا قول درباره مارکده به ما داده بودی؛ یکی برگزاری انتخابات میان دوره ای شورای اسلامی مارکده و دیگری تاسیس شورای حل اختلاف مارکده، آیا پیگیری کرده اید؟ در چه مرحله ای هست؟ مهندس صالحی گفت: وزارت کشور با انتخابات میان دوره ای شوراهای اسلامی روستاها موافقت نکرده، بنابر این شورای میان دوره ای را نمی توانیم تشکیل بدهیم ولی پیگیر تشکیل شورای حل اختلاف تان هستم.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
دو کدخدا (بخش اول)
نیمه های آبان ماه بود که کدخدا خدابخش به اصفهان رفته بود تا مزد کدخدایی اش را از ارباب بمانیان بگیرد. هنوز غروب نشده بود که از خیابان شاه توی کوچه خلج ها پیچید و حلقه در حیاط خانه ارباب را به صدا درآورد از قضا خود ارباب بمانیان توی حیاط بود و در را باز کرد کدخدا خدابخش سلام گفت ولی ارباب بمانیان خیلی سرد پاسخش را داد و سرد تر از جواب سلام گفت:
-بیایید تو.
کدخدا خدابخش به دنبال ارباب بمانیان وارد حیات خانه شد ارباب عبایش را قبل از دستشویی رفتن روی بند رختی حیاط انداخته بود برداشت روی شانه اش انداخت و خود درون اتاق رفت و به کدخدا خدابخش هم گفت:
-بیا تو.
هر دو نشستند ارباب بالاتر و کدخدا پایین تر. ارباب گفت:
-ها کدخدا، چه خبر؟ برای چه به شهر آمده اید؟
-آمدم سلامی عرض کنم بعد تقاضا کنم حق الزحمه مرا مرحمت فرمایید قدری قند و چای و نفت و نمک بخرم ببرم برای زمستان.
-چرا مزدت را از من می خواهی؟ برو از رعیت ها که محصول ارباب را به عنوان ته خرمنی برای شان رها می کردی طلب کن؟
-ارباب اینها را به دروغ به عرض تان رسانده اند چنین چیزی نبوده.
-چطور چنین چیزی نبوده؟ مشهدی عزیزالله خودش در کنارت بوده! با چشم های خودش دیده! بعد به این کارت اعتراض کرده، شما چطور این را دروغ می نامی؟! اگر حبیب دشتبان که برادر زاده خودت هم هست گواهی دهد بازهم خواهی گفت دروغ است؟
-اینکه گفته اند محصول ارباب را من به عنوان ته خرمنی به رعیت داده ام دروغ بوده چیزی که من برای رعیت رها کرده ام در واقع همان ته خرمنی بوده نه اصل محصول. به علاوه اگر من خودم ته خرمنی را بر می داشتم شما باید ناراحت می شدی این ته خرمنی را به رعیت شما داده ام همان موقع هم رعیت به جان و مال شما دعا کرده شما باید خیلی خوشحال باشید که من با این عَمَلَم غیر مستقیم شما را به عنوان اربابی خوب که لطف و کرمش نصیب رعیتش می گردد معرفی می کنم.
-اگر اینگونه بود حرفی نداشتم ولی بیش از اینها است شما دارید عمل خلاف خود را توجیه می کنید مشهدی عزیزالله هیچگاه به من دروغ نمی گوید این را خودتان هم می دانید چگونه وجدانتان قبول می کند که مال ارباب را بی جهت به رعیت بدهید؟ من نمی دانم.
-مشهدی عزیزالله دروغ نمی گوید فقط موضوع ها را بزرگ نمایی می کند نیم من ته خرمنی را که نصفش هم خاک است محصول می بیند و گزارش می کند.
-بی مسئولیتی موسی قلی دشتبان چم بالا را چه توجیهی برایش دارید که با چشم خود می بیند رعیت انگور باغ ارباب را می برد ولی چیزی نمی گوید یا حتی رعیت را راهنمایی می کند که چه وقت و از کجا برود که مشهدی عزیزالله او را نبیند یادت باشد که این موسی قلی را تو علارغم میل من به دشتبانی گماشتی هدفت از گماشتن موسی قلی به دشتبانی چم بالا این بوده که محصول ارباب را رعیت بتواند به راحتی ببرد و تو همه ی اینها را می دانستی ولی هیچ اقدامی جهت مراقبت و مواظبت از محصول ارباب نکردی در حقیقت خود را کدخدای رعیت می دانی نه کدخدای ارباب.
-موسی قلی را من دقیقا می شناسم یکی از مردان ساده، پاک و مسئولیت پذیر مارکده است من نمی دانم چرا این گزارش های نادرست را خدمت شما گفته اند.
-این چه پاکی است که انگور باغ ارباب را رعیت ببرد و دشتبان ببیند و کدخدا هم بداند ولی جلوگیری نشود؟ کدخدا، چه کسی قبل از نوروز رعیت ها را تحریک کرده بود بگویند: ارباب باید مزد آباد کردن خندق را بدهد تا برای خرابی جوی ها برویم؟ این را هم که مثل روز برایم روشن است تو تحریک کردی، می خواهی چه توجیهی بکنی؟
-جناب ارباب، رعیت نگفته کار نمی کنم بلکه گفته آذوقه نداریم، گرسنه ایم ارباب مزد کارکردهای قبلی ما را بدهد تا قوت و غذایی داشته باشیم و برای باز سازی جوی ها اقدام کنیم من با آن شناختی که از حضرت عالی دارم می دانم هیچ وقت حاضر نخواهی بود که رعیتت گرسنه بماند.
-قسمت خوب کرت شبدر را که خودت تقسیم کردی و به رعیت دادی و قسمت بَدِ کرت را گفتی سهم ارباب باشد بعد خودت هم مصدق شدی و شبدر سهم ارباب را نیمه بها قیمت کردی و به رعیت دادی و حبیب دشتبان، کدخدا کرمی را بالای سر کرت برده و نشانش داده و کدخدا کرمی به کارت هم اعتراض کرده این را هم حتما می خواهی بگویی دروغ است؟
-نه این دروغ نیست ولی اینگونه که به عرض حضرت عالی رسانده اند نبوده اولا کرت شبدر را تقسیم کردم آن قسمت که شبدر کمتر داشت سطح بیشتری را در نظر گرفتم بعد من به عنوان نماینده شما با رعیت پِِِِِِشک انداختم آقای کرمی شبدر کمتر را دیده ولی سطح بیشتر را ندیده بعد قیمتی که من رویش گذاشتم به نظر خودم عادلانه بوده است فرض بگیریم که کمی کمتر هم قیمت رویش گذاشته باشم رعیت شبدر را می خواهد بدهد ورزاوش بخورد که بیاید همین کرت را شخم بزند پس راه دوری نرفته.
– زبان توی دهان حیدر حاج آقا گذاشتی که برای پذیرش کدخدایی شرایط سنگین بگذارد تا من کدخدایی را به او ندهم و تو همچنان کدخدا بمانی؟! فکر کردی من اینها را نمی دانم؟ حیدر همینجا وقتی گفت: «من برای پذیرش کدخدایی شرط دارم» فهمیدم اینها حرف تو است که از دهان او بیرون می آید؟ تو فکر کردی اگر حیدر حاج آقا کدخدایی را نپذیرفت من مجبور می شوم تو را برای همیشه به کدخدایی مارکده انتخاب کنم رک راست بهت می گویم تو را دیگر کدخدا نخواهم کرد برای اینکه تو اصلا مفهوم کدخدایی را نمی دانی کدخدای ده یعنی محافظ منافع ارباب در ده، ولی تو همه کارهایت بر ضد منافع ارباب است، رعیت را بر علیه ارباب می شورانی، محصول ارباب را به عناوین مختلف به رعیت می دهی، دست رعیت را باز می گذاری که محصول ارباب را ببرد، هرکس که با ارباب بد هست آن را بکار می گماری و تقویتش می کنی با این همه کارهایی که بر علیه ارباب انجام دادی حالا با چه رویی آمدی و از ارباب طلب مزد داری؟
-جناب ارباب این گزارش ها را مغرضانه به عرض تان رسانده اند من هیچگاه زبان توی دهان حیدر حاج آقا نگذاشتم که برای پذیرش کدخدایی شرط سنگین بگذارد روزی که عباس کرمی به دستور جنابعالی آمده بود مارکده تا حیدر حاج آقا را به اصفهان نزد شما بیاورد تا کدخدایی را بهش بدهی، حیدر حاج آقا اصلا توی ده نبوده، نوبت ورزاو چرانی اش بوده، رفته بوده صحرا ورزاو بچراند و عباس کرمی رفته توی صحرا او را پیدا کرده است و از قضا ان روز من هم توی روستا نبودم و روز بعد که حیدر حاج آقا همراه عباس کرمی به اصفهان آمده بود من مطلع شدم چگونه من زبان توی دهان او گذاشتم؟ انتخاب کدخدای ده با جنابعالی است هرکه را می خواهی انتخاب کن، من کی آمده ام و از شما تقاضای کدخدایی کرده ام؟ این حضرتعالی بوده اید که حکم کدخدایی را نوشته و برای من فرستادید حالا هم اگر به این نتیجه رسیده اید که من از منافع شما محافظت نمی کنم و محصول شما را به رعیت می دهم و رعیت را بر علیه شما می شورانم کدخدایی به من ندهید.
– مطمئن باشید که نخواهم داد من به یقین می دانم که اینها را که تو تحویل من دادی همه اش توجیه است امسال بیش از مزد خودت محصول من حیف و میل شده و این حیف و میل ها یا به دستور تو بوده و یا تو اطلاع داشتی. حالا چگونه رویت شده بیایی و طلب مزد کدخدایی بکنی؟ من نمی دانم. همین طور که آمدی بلند می شوی و می روی! وگرنه مرا مجبور می کنی به دادگاه بکشانمت و محصول حیف و میل شده ام را ازت بگیرم.
کدخدا خدابخش از جای خود بلند شد و گفت:
-خدا حافظ
ارباب پاسخ خداحافظی را زیر لبی داد. کدخدا خدابخش شب را در مسافرخانه ماند و روز بعد به نجف آباد آمد سری به تیمچه حاج فتح الله سبحانی زد صفر، کدخدای صادق آباد را دید سلام گفت و احوال پرسی کردند و پرسید:
– اینجا بودی خبر داری ماشین کی می رود بالا؟
-وانت محمود شوفر قرار است ظهر برود شما کجا بودی؟
-رفته بودم اصفهان از ارباب بمانیان مزد کدخدایی ام را بگیرم مزدم را که نداد تهدیدم هم کرد که به دادگاه می کشاندم و شبانه هم از خانه اش بیرونم کرد.
-پس شما هم به درد من گرفتار شدی؟
-چطور؟
-درست و دقیق پارسال همین موقع می خواستم بروم اصفهان و مزد کدخدایی ام را بگیرم که در همین تیمچه حاج فتح الله اتفاقی با ارباب بمانیان رو به رو شدم. خوشحال سلام گفتم احوال پرسی کردم و گفتم: ارباب می خواستم در اصفهان به خدمت برسم حالا که جناب عالی را اینجا دیدم عرضم را خدمت تان می گویم. اگر خدا بخواهد می خواهم زیارت کربلا بروم اگر مرحمت فرمایید مزد کدخدایی ام را بدهید خرج سفر می کنم و در کربلا هم برایت دعا. ارباب بمانیان گفت: شما کی باشید!؟ گفتم: صفر کدخدای شما در ده صادق آباد! گفت: کی به شما حکم کدخدایی داده؟ گفتم: حضرت عالی! گفت: نه من شما را نمی شناسم شما برای من کار نکردید که مزد می خواهید. حاج فتح الله وساطت کرد ولی ارباب اعتنایی نکرد و رفت. و من هم متاسفانه یک سال برایش کار کردم و مزدم را نداد. حالا توی ده گفته بودم می خواهم به کربلا بروم وقتی به ده برگشتم حکایت حاشا کردن کارکردم توسط ارباب بمانیان را برای عیال تعریف کردم عیال گفت همه ی مردم ده می دانند، دیگر نمیتوان نرفت، آبروی مان خواهد رفت، هرجور هست باید پولی فراهم کنی و برویم. دیدم درست می گوید ناگزیر مقداری اجناس بار کردم و دوباره به نجف آباد آمدم و قدری پول فراهم کردم کافی نبود قدری هم قرض کردم و جای شما خالی به زیارت رفتم.
-دوستان جای ما.
***
سایه کوه شرشر به نیمه های آغدش رسیده بود که وانت محمود شوفر به مارکده رسید توی قلعه کهنه کدخدا خدابخش پیاده شد و با فتح الله بیگدلی روبرو شد، سلامی و احوال پرسی کردند. فتح الله گفت:
-کدخدا کل خداوردی پسرش سلیمان را عروسی می کند من از جانب ایشان به دعوتی آمده ام، در ده تشریف نداشتید، حدس می زدم خواهید آمد، ماندم که حضورا ببینم تان و پیام را برسانم، فردا شب جشن آغاز می شود و سه شبانه روز ادامه خواهد داشت، تشریف بیاورید.
– انشاء الله مبارک باشد، چشم، خدمت می رسم.
– اگر اجازه بفرمایید تا خیلی دیروقت نشده من از خدمت مرخص شوم.
– نه، الان دیگر برای رفتن دیر وقت است. امشب را اینجا بمان فردا صبح برو.
– دوست ندارم موجب زحمت شما شوم ولی دستور می فرمایید چشم.
کدخدا خدابخش به اتفاق فتح الله بیگدلی به طرف خانه راه افتادند، جلو خانه به نجف از مردمان ده بنیچه، مشهور و معروف به نجف بنیچه ای برخوردند که با نورعلی گفت و گو می کردند. نجف بنیچه ای وقتی چشمش به کدخدا خدابخش افتاد از دور سلام گفت وقتی که نزدیک شدند یکدیگر را بغل گرفتند دیده بوسی کردند و نجف بنیچه ای گفت:
-کدخدا دیگر از این بهتر نمی شود، کور از خدا چه می خواهد؟ دو چشم بینا، من هم از خدا می خواستم که شما در محل باشی، ببینمت، ساعاتی با هم گپ بزنیم، شاهنامه بخوانیم بلکه کمی از فشار غم این روزگار ناسازگار را کم کنیم.
-من هم روحم خسته است از ماشین که پیاده شدم تا اینجا دوتا خبر خوشحال کننده داشته ام یکی دعوت به عروسی و دیگری وجود و حضور دوست و هم صحبت خوبی مانند شما. من هم از دیدن شما خوشحال شدم.
غروب بود که نورعلی چراغ لامپا را گیراند قطعه چوبی هم توی بخاری دیواری گذاشته بود می سوخت. نجف بنیچه ای با فتح الله بیگدلی یک طرف بخاری و کدخدا خدابخش روبروی آنها در طرف دیگر بخاری نشست وقتی قطعه ی چوب سوخت و تبدیل به آتش شد کدخدا آتش ها را با انبر توی منقل انتقال داد و منقل را میانه خود و نجف و فتح الله بیگدلی گذاشت دو عدد قوری چینی را هم که نورعلی قبلا پر از آب کرده بود دوطرف آتش منقل گذاشت تا بجوش آید و چای درست کند سپس رو کرد به نجف بنیچه ای و گفت:
– سعدی گفته است «خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری». ظلم و ستم ارباب بمانیان در 24 ساعت گذشته مرا به هم ریخته است ناراحت بودم حالا با دیدن شما دوست گرامی و نیز دعوت به عروسی توسط مشهدی فتح الله قدری مرا از ان حالت کرختی بیرون اورد. این عروسی خیلی به موقع است روحم از دست این زمانه ناسازگار کسل است دو سه روزی در جشن عروسی نشستن و هم سخن شدن با بزرگان میتواند قدری از کسالت را بر طرف کند بخصوص در کنار ارباب بیگدلی نشستن و با او هم صحبت شدن صفای خود را دارد. زمانه خیلی با من ناسازگار است مرد اگر زن کاردان و مهربان توی خانه نداشته باشد کارش زار است همینگونه که کار من زار شده است زن اولم مرد و سه تا بچه روی دستم گذاشت زنی دیگر از یانچشمه گرفتم از میهمان بدش می آمد وقتی مهمانی به خانه می آمد بنای قرقر را می گذاشت به علاوه خیلی فرمان دهنده بود و مرا همچو یک نوکر دم دست خود می خواست ناگزیر شدم طلاقش را بدهم آن روز قاطر نداشتم قاطری از یک نفر به عاریت گرفتم زن را سوارش کردم تا به یانچشمه ببرم و تحویل اقوامش بدهم قاطر در یانچشمه سقط شد پالان قاطر را بار خر کردم و به ده برگشتم و تاوان قاطر را هم پرداختم مدت ها بعد سوار خر خود شدم و به منظور دیدار دوستی به اران رفتم همین گونه که حالا من و شما با هم نشستیم و صحبت می کنیم با آن دوست هم نشستیم صحبت ها از هر دری شروع شد و من درد دلم باز شد دوستم گفت دختری سی ساله در محله میان هست که می تواند برایت زنی مناسب باشد. خودش رفت خواستگاری کرد، قول گرفت و سپس باهم رفتیم خانه پدر دختر. دختری چاچب به سر آمد توی خانه، سلام گفت، رویش را سخت گرفته بود، من فقط یک چشم او را دیدم، به من اشاره کردند که این همان دختر است. لحظه ای بعد بدون اینکه حرفی بزند رفت. قباله نوشته شد پدر دختر اصرار داشت علاوه بر پول، نیم من پوسته نازک پیاز توی قباله قید گردد!؟ که قید شد! این اصرار از نظر من خیلی مضحک به نظر می رسید. جشن کوچکی هم خودشان گرفتند دختر را در هیات عروس سوار خرِ من کردند و تحویل من دادند و به همراه یک نفر از بستگان دختر راهی مارکده شدیم. در اینجا دیدم؛ نه کاری بلد هست، نه هنری دارد، نه خانه داری می داند و نه اصلا زبان ترکی ما را می داند، تاتِ تات است! به یک بالش بیشتر شباهت دارد تا یک زن خانه دار! این هم بماند که اگر چهره اش در خوابم بیاید حتما خواهم ترسید. اینجا بود که اصرار پدر دختر بر قید نیم من پوسته ی پیاز در قباله را فهمیدم هدفش این بوده که این دختر را برای همیشه از سر خود باز کند و به ریش من بدبخت ببندد و این دوست من هم از این دوستی مان سوء استفاده کرد و دختر همشهری خودشان که مانده بود را توی کت من کرد. همین امروز که از شهر آمدم رفته بودم که مزد یک ساله کدخدایی ام را از ارباب بمانیان بگیرم و سورساتی برای خانه بخرم که نه تنها مزدم را نداد بلکه متهمم هم کرد که محصولش را به رعیت ها داده ام و تهدید کرد که اگر اصرار بر گرفتن مزدم کنم به اتهام حیف و میل محصولش به دادگاه می کشاندم و شبانه هم از خانه اش بیرونم کرد. این حال و روز من است. حال شما جناب مشهدی نجف عزیز بگو شور و شوق شاهنامه خوانی دیگر در آدم می ماند؟ با این وجود حضور شما استاد گرامی مرا به شوق اورده تا ساعتی را با فردوسی سپری کنیم.
بعد کدخدا خدابخش رو کرد به نورعلی که پایین تر مهمانان نشسته بود گفت:
-تو بالام می توانی به خانه ات بروی معطل ما نباش ممکن است ما ساعت ها بیدار بمانیم.
-عمو، اگر اجازه بدهید می خواهم شاهد شاهنامه خوانی شما دو نفر باشم برایم خیلی لذت بخش است.
-صاحب اجازه هستی، هرجور خودت راضی هستی بالام، من از ان جهت گفتم که یک وقت بخاطر رو درواسی اینجا نمانده باشی و زن و بچه ات آنجا منتظر باشند. حالا که خودت می خواهی بمانی و به سخنان فردوسی گوش بدهی پس منقل را بکش جلوت و زحمت چای درست کردن و ریختن را بکش.
-چشم. یک بار قبلا شاهد شاهنامه خوانی شما با مشهدی نجف بوده ام برایم خیلی جالب بود وقتی که می خواندید مثل اینکه در میدان جنگ بودید، لحن کلام تان، بالا و پایین رفتن صدای تان، اشارات دست تان، نهیب هایی که به یکدیگر می زدید، آن صحنه به عنوان یک خاطره خوب همیشه در ذهنم باقی مانده است. من شاهنامه خوانی شما تنها را بارها دیده ام ولی وقتی دو نفری با هم می خوانید و پاسخ یکدیگر را می دهید شور و حال و جذبه ی دیگری دارد آدم می خواهد بایستد و تماشا کند. با خود گفتم امشب از این فرصت که شما دو نفر باز با هم هستید و قرار است شاهنامه بخوانید استفاده کنم و یک بار دیگر در خدمت باشم و شاهد شاهنامه خوانی شماها باشم و خاطره ای بر ان خاطره فراموش ناشدنی بیفزایم.
کدخدا خدابخش گفت:
-جناب مشهدی نجف، این نورعلی یکی از جوانان پاک و صادق و زحمتکش روستای مارکده است چند سالی است که منّت بر من نهاده و به من کمک می کند وجود و حضور او در خانه و در کارها یک اطمینان خاطر به من داده است که کارها به خوبی انجام می شود بخاطر همین خیرمندی که دارد مطابق بچه هایم دوستش دارم. آقای فتح الله بیگدلی را هم که می شناسی؟ به قول لرهای بختیاری کُرِ بزرگ ارباب اسدالله بیگدلی یاسه چاهی است. خوب جناب مشهدی نجف بگو ببینم کجا بودی؟ کجا می رفتی که گذرت به اینجا افتاده و یاد ما کردی؟
– کدخدا، از حضورتان اجازه می خواهم قبل از اینکه پاسخ شما را بدهم یک تشکری از توجهی که مشهدی نورعلی نسبت به شاهنامه خوانی ما داشته، داشته باشم. حال که مشهدی نورعلی از شاهنامه خوانی ما خوشش آمده و این جمله را لحظات قبل از آمدن شما که با هم جلو در خانه گفت وگو می کردیم هم گفت، من بخاطر این توجه، یک یادگاری بهش بدهم تا هرگاه چشمش به این یادگاری می افتد خاطرات شاهنامه خوانی ما در او تداعی و تقویت شود و لذت بیشتری ببرد و چون جوان است و سال ها بعد از ما خواهد ماند در سخنانش که برای آیندگان خواهد گفت یادی هم از ما بشود.
نجف بنیچه ای از توی کوله بارش که کنار ایوان بود اره چوب بری متوسطی بیرون آورد و به مشهدی نورعلی داد (این اره بعد از 60 سال هنوز در سال 93 دست نورعلی است و نورعلی با اشاره به اره چوب بری در دست خود خاطرات فوق را برایم بازگو کرده است) و در پاسخ به پرسش کدخدا خدابخش گفت:
-عرض کنم خدمت دوست خوبم جناب کدخدا، چند وقت قبل در قوچان با ارباب اسکندر یک معامله ای بزرگ انجام دادم مقداری چوب کبوده ازش خریدم چند روزی است که می بُرم. امروز عصر، کار بریدن را تمام کردم فردا می خواهم بستنه شان کنم تا با آب ببرمشان سامان. قدری دلم گرفته بود، خسته هم شده بودم کمی هم از روز باقی مانده بود با خود گفتم خدمت برسم دیداری تازه کنم و بعد گپ و گفت و گویی با هم داشته باشیم و اگر بشود قدری هم با فردوسی انس بگیریم خِرَدمان را قوت ببخشیم و روح و روان و به قول فردوسی جان مان را شاد کنیم همان گونه که فردوسی گفته وقتی روح و روان آدم کسل باشد و شاد نباشد خرد ادمی هم کارآیی خود را ندارد. «چو شادی بکاهد، بکاهد روان خرد گردد اندر میان ناتوان». آمدم درِ خانه، شما را صدا زدم، مشهدی نورعلی از خانه بیرون آمد و گفت: تشریف نداری. قدری پکر شدم. مشهدی نورعلی خاطرات خود را از شاهنامه خوانی ما بیان می کرد که ماشین آمد وقتی دیدم شما از ماشین پیاده شدی خوشحال شدم.
-بسیار عالی، خوب بفرمایید کدام داستان را دوست داری بخوانیم؟
-اگر ممکن است رزم رستم و سهراب را بخوانیم، خیلی دلنشین است با اینکه داستانش را می دانم، ولی هربار که می خوانم و یا می شنوم برایم تازگی دارد، شاهکار است، گل سر سبد داستان های شاهنامه است.
-به راستی انس با سخن با فردوسی روحیه را بالا می برد، انسان احساس توانمندی می کند. من هم همین گونه هستم، هرگاه خیلی روح و روانم خسته است ساعتی شاهنامه می خوانم ان سستی و کرختی بر طرف می شود. چون سخن فردوسی از دل برامده و بر دلها می نشیند به همین جهت است که فردوسی را حکیم گفته اند به راستی هم حکیم است. در این داستان رستم و سهراب چون قتل ناخواسته ای، کشته شدن پسر به دست پدر، اتفاق می افتد که هر دو برای ما ایرانیان دوست داشتنی هستند، برای مان بسیار غم انگیز است. فردوسی هم به همین دلیل سخن خود را با پرسش حکیمانه شروع می کند تا شنونده را به اندیشیدن وا بدارد و چقدر هم سخنش پر مغز است. ببینید همه می گوییم مرگ حق است!؟ این جمله را هریک از ماها همه روزه بکار می بریم. برای من هم همانند فردوسی این پرسش مطرح است که اگر مرگ را داد و حق بپنداریم؟ پس بیداد چی هست؟! و اگر باور داریم که مرگ حق است و داد است؟ پس چرا وقتی یک نفرمان می میرد، داد و فغان می کنیم؟! گریه و زاری می کنیم!؟ کمتر از ماها به این تضاد فکری مان توجه داریم به این تضاد رفتاری مان توجه می کنیم!؟ هیچ یک از ما از خود نپرسیده ایم؛ اگر مرگ حق است باید وقتی فردی می میرد خوشحال باشیم، نه اینکه بگرییم!؟ اگر هم مرگ نیستی و نابودی است چرا آن را حق و داد می نامیم؟؟ فردوسی این تضاد را به پرسش گرفته است و داستان حماسی رزم رستم و سهراب را با پرسش حکیمانه شروع می کند.
به نام خداوند جان و خرد
اگر تند بادی برآید ز کُنج به خاک افکند نارسیده تُرُنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر؟ هنرمند دانیمش ار بی هنر؟
اگر مرگ دادست بیداد چیست؟ ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟…
کنون رزم سهراب رانم نخست از آن کین که او با پدر چون بجست…
***
برگزار کنندگان عروسی اتاق های پنجدری و بزرگ ارباب اسدالله بیگدلی را که مشرف به جوی آب، زمین های زراعی و رودخانه بود را به بزرگ مردان مهمان اختصاص داده بودند. خانه ارباب بیگدلی قدری با خانه داماد فاصله داشت. بزرگان مهمان که از چند روستا به عروسی دعوت شده بودند بدانجا راهنمایی می شدند.
«به باغ و به کاخ و به ایوان اوی-جهانی ز شادی نهادند روی»
کدخدا خدابخش از مارکده، ارباب اسکندر از قوچان، عباس کدخدای جوان صادق آباد، منوچهر کدخدای قوچان، عوضعلی صدری کدخدای سوادجان، کدخدا صفر از صادقآباد، ارباب اسدالله بیگدلی کدخدا و دیگر بزرگ مردان یاسه چاه و… مجلس پرشکوهی بود. مردانی در این اتاق جمع بودند که هر یک دنیایی از خاطرات با خود داشتند که اگر چندین روز هم در کنار هم می نشستند بیان خاطرات شیرین شان پایان نمی یافت مردانی که هر یک مدیریتِ جمعی را سال ها بر عهده داشته، سرد و گرم روزگار را بسیار چشیده و هریک کوله باری از تجربه ی مدیریت جمعی را با خود همراه داشتند.
نجفقلی، نوازنده بنی، برای نوازندگی دعوت شده بود. نجفقلی هم کمانچه می نواخت و هم سرنا و کرنا. کمانچه همراه تنبک بیشتر در اتاق پنج دری در جمع بزرگان نواخته می شد آهنگ های نوازنده کمانچه هم اهنگ های مقامی محلی بود مانند: دی بلال، شیرعلی مردان، داینی، نینای و…که رقص دختران جوان و نوجوان روستا با دستمال را در پی داشت. این قسمت از جشن عروسی بسیار با شکوه بود و زیبایی خاصی داشت.
شکوهش این بود که بزرگ مردان میهمان در اطراف اتاق نشسته بودند مردان جوان و نیز زنان و دختران هم در ایوان ایستاده و از در پنجره اطراف، رقص دختران توی اتاق را تماشا می کردند این بزم برای پیر مرد و پیر زن، مرد و زن جوان تماشا کننده لذت بخش بود. زیبایی اش هم در این بود که صدای کمانچه و تنبک در مقایسه با کرنا و دهل ظریف تر بود و بیشتر آهنگ های مقامی شاد نواخته می شد و دختران با هر آهنگی که نواخته می شد هنرمندانه حرکات بدن خود را با ریتم آن آهنگ هماهنگ می کردند و می رقصیدند.
سرنا و کرنا و دهل بیشتر در حیاط خانه و یا دالانِ خیابانِ جلو خانه پدر داماد نواخته می شد که بیشتر رقص چوب بازی مردان با این ساز بود این بخش از جشن عروسی بیشتر میدان رزم را در اذهان تداعی می کرد که زیبایی خاص خود را داشت.
ساعاتی که کرنا و دهل برای چوب بازی مردان جوان نواخته می شد مهمانان جوان عروسی در آن محل بودند اطراف اتاق پنجدری ارباب بیگدلی خلوت می شد مجلس بزرگان در اتاق پنجدری صحنه بیان خاطرات شیرین بزرگ مردان و کدخدایان بود. بزرگ مردان، به گفته ی فردوسی، سخنان شیرین خود را «به شادی می آراستند و می سرودند». ارباب اسدالله بیگدلی مدیریت مجلس را به عهده داشت و اولین کسی بود که خاطرهای از خودش تعریف کرد. ادامه دارد