سخن آینه مرد(انسان) سخنگوست
جمله فوق یک ضرب المثل پر مغز زبان فارسی است. به نظر می رسد درست هم باشد چون سخن هر آدمی، تراوش ذهنیت اوست و محتوای ذهن، شخصیت ما را شکل می دهد. بنابراین تراوشات ذهنی یا همان سخن ما، نشان از این دارد که محتوای ذهنی ما از چه جنسی است، چه مقدار اندوخته درونش هست و این اندوخته ها از چه سطح و عمقی برخوردار هستند. پس اگر بگوییم سخن هرکس معرّف شخصیت اوست، پر بیراه نگفته ایم. ولی این همه ی قضایا نمی تواند باشد. رفتار آدمی هم که بر اساس ذهنیت های اوست بیانگر شخصیت هر آدمی است.
در گذشته امکانات آموختن سواد و نوشتن برای هرکس فراهم نبود و آموختنِ خواندن و نوشتن، بیشتر از طریق کتاب بود، این همه وسایل ارتباط جمعی امروز نبود. تازه اگر هم کسی امکان خواندن و نوشتن را می یافت و توانایی بدست می آورد، انتشار نوشته به آسانی صورت نمی گرفت. امروز خوشبختانه ابزار کامپیوتر و نیز اینترنت به کمک بشر آمده و بشر را توانمند کرده و هر آدمی در هر گوشه ای از دنیا که توانایی نوشتن داشته باشد به آسانی می تواند نوشته خود را در معرض دید دیگران قرار دهد که بسی جای خوشحالی است.
ولی نکته یی منفی هم در کنار این امکانات دارد رشد می کند و آن بی توجهی به شکل منطقی سخن، ساخت و بافت جمله و قواعد سخن و نوشتار است. دلیلش این هست که منابع اطلاعاتی بیشتر مردم امروز ما، وسایل صوتی و تصویری است، نه از طریق کتاب.
عیب بزرگ بیشتر این وسایل صوتی تصویری این است که؛ جنبه تبلیغاتی و شعارِ محتوای پیام شان بر انتقال دانش و اطلاعات می چربد و در ما بیشتر شور آفریده می شود و این را در جامعه فراوان می شود دید، اغلب ما آدم های پر شوری هستیم. در پی این پر شوری، چشم ما و ذهن ما با شکل جمله، شکل کلمات، معانی کلمه به تنهایی و نیز در جمله، و نقشی که کلمه در جاهای مختلف جمله ایفا می کند، کمتر آشنا می شود و بیشتر شعار دهنده هستیم تا گفتن بر اساس استدلال و منطق. دلیل دیگرش این است که؛ بیشترین ما مردم جامعه کم مطالعه و پرگو هستیم خردمندانه و منطقی این هست که پر مطالعه باشیم و کم گوی. این ویژگی های نه چندان مناسب جامعه ی امروز ما در بین کسانی که در جامعه سر و صدایی دارند و صدایشان هم یک سر و گردن از صدای دیگران بلندتر است چشمگیر تر است.
برای پی بردن به عمق این ادعای من چند یادداشت را که روی وبسایت مارکده گذاشته شده است بررسی و نقد می کنم.
این یادداشت ها به صورت واکنشی روی وبسایت مارکده گذاشته شده است. یعنی هر یادداشتی در واکنش به یادداشت قبلی ثبت می شده است. ولی قبل از شروع نقد و بررسی، نکاتی را یادآور می شوم. من اصلا کاری ندارم که یادداشت کننده کی و کجایی هست. من در این بررسی به این کار دارم که پس زمینه ذهنی یادداشت کننده چه رنگی است و بافت ذهنی اش چگونه و چه محتوایی دارد. قصد بی ادبی هم به هیچ کس ندارم. امیدوارم این نوشته ی من موجب رنجش کسی هم نگردد و اگر کسی از این چرندیات من رنجید پیشا پیش طلب بخشش می کنم.
اولین یادداشت آقا یا خانم x:
«تلاشهای آقای جعفر مردانی مدیر کل سیاسی و انتخابات استانداری در خصوص کمک به خانواده شهید غلامعلی شاهسون چه در مشهد و چه در شهرکرد قابل تقدیر است .کمکهای ایشان و همدردی ایشان با خانواده شاهسون و همچنین پیگیریهای صورت گرفته از ناحیه ایشان در این خصوص می طلبد اهالی روستای مارکده در خصوص آقای مردانی بسیار مثبت بیندیشند. سپاسگزارم».
یادداشت فوق در یک جامعه ی عادی نباید هیچ واکنش منفی داشته باشد بلکه بیشترین خواننده ها هم باید با نویسنده توافق داشته باشند ولی چرا واکنش به آن نشان داده شده است؟ چون یک دید منفی در جامعه به شخص مورد ستایش قرار داشته است و نویسنده باید از یک حداقل دانش اجتماعی برخوردار می بود و این زمینه منفی اجتماعی را می دید و می فهمید و نوشته خود را با توجه به آن زمینه منفی در قالب جمله بندی و کلمات مناسب می نوشت. چرا چنین نکرده؟ چون خودش تحت تاثیر احساسات و عواطف قرار گرفته بوده دوتا مسئله جدا از هم (کار نادرست قبلی و نیز کمک های کنونی فرد ستوده شده) را نتوانسته تفکیک کند لذا ساده انگارانه فکر می کرده همه همانند او می اندیشند. فکر نکنید ساده انگارانه را نیندیشیده می گویم، نه، اندیشیده و تجربه کرده این حرف را می زنم. بیش از 20 سال است که در این چند روستا درباره تاریخ، فرهنگ و ادبیات و ضبط سرگذشت ها کند و کاو می کنم با بیش از 100 نفر مرد و زن هم گفت و گو کرده ام از 10 خاطره که برایم تعریف شده دستکم 8 تایش مرتبط به تلخی ها، سختی ها، خیانت ها، تجاوزها، بردن اموال، پای مال کردن حق، زخم زبان، تهمت ها و … است و دوتا از 10 تا مرتبط به لحظه های خوب زندگی است. میخواهم بگویم پایمال شدن حق چیزی نیست که فکر کنیم به راحتی فراموش می گردد. 1300-400 سال قبل خالدابن ولید و حجاج ابن یوسف بر نیاکان ما ستم های بی شمار غیر انسانی روا داشتند بعد از گذشت چندین قرن هنوز به کسی که ستم می کند می گویند: حجاج. برای درک عمق سخن من تاریخ را بخوانید.
اولین واکنش:
«…اینکه آقای جعفر مردانی به شهید غلامعلی کمک کرده وظیفه اش بوده دولت مردم را دعوت کرده تا در کربلا مانور بدهد باید امنیتشان را هم تامین می کرده اصلا ما باید طلبکار باشیم که چرا محل را امن نکردن و این اتفاق افتاده. با این حال از کمک هایش هم تشکر می کنیم ولی شما حق ندارید از این کمک یک چماق بسازید و هرکس خواست حرفی و سخنی در مورد دزدیده شدن دهستان حق مارکده حرفی بزند توی سرش یزنی دهستان متعلق به عموم مارکده دارد آقای جعفر مردانی آن را از ما دزدیده و داده به گرمدره. چطوری تو این دوتا موضوع را از هم جدا نمی کنی؟»
این یادداشت واکنشی به اولین یادداشت آقا یا خانم x است. ساختار یادداشت با توجه به مفاهیم و پیامی که دارد تفکیک شده و با استدلال بیان شده است. می گوید دولت از مردم دعوت کرده تا در کربلا تجمع کنند خوب بدیهی است دعوت کننده باید امنیت مهمانان را تامین کند. بعد حالا اتفاقی ناگوار برای یکی از زائرین افتاده خوب دولت وظیفه اش است به او کمک کند و کمک کننده به عنوان نماینده دولت این خدمات را ارائه داده است خدمت کننده بر حسب وظیفه کار کرده منتی ندارد. با این وجود برابر اخلاق انسانی از کمک کننده تشکر هم کرده است. ولی ذهنی خشمگین و در عین حال نگران هم دارد خشمش را با آوردن کلمه دزدیدن دهستان، تبدیل به عصبانیت و بیان می کند. زمینه نگرانی اش پیشنهاد «بسیار مثبت اندیشیدن در خصوص… » است که بیمناکش می کند. دلیل نگرانی اش هم ترسِ رو در رو قرار گرفتن مردم و چماق کردن این کمک را برای خاموش کردن زمزمه اعتراض به جابجایی دهستان بیان می کند. یک تفکیک دیگر هم انجام میدهد و آن اینکه؛ دهستان حق عموم مردم است ولی «بسیار مثبت اندیشیدن در خصوص…» خواست یک نفر و یا یک خانوار است و نتیجه غیر مستقیمی که گرفته این است که این کار مثبت کمک کردن به شهید، نباید مانع اعتراض مردم روستا به حق پایمال شده شان گردد. با پرسش پایانی، خواسته توجه یادداشت گذارنده را به دو موضوع قابل تفکیک جلب کند. یکی پایمال شدن حق دهستان روستا و دیگری کمک اخیر.
دومین یادداشت آقا یا خانم x :
«آقای عزیز 1-دهستان که دزدیدنی نیست و کسی بر سر تو نزده تو که اینقدر متین هستی 2- هیچ ارگانی امنیت سامرا را نپذیرفته که شما طلبکار باشید 3-تو این چند سال در بوق و و کرنا کردید به کجا رسیده اید ما فقط از تلاشهای آقای مردانی در این مدت تشکر کردیم هر وقت زنگ زدیم جواب دادند و خود هم با تماسهای مکرر پیگیر نتیجه بودند.و مجددا از تلاشهای آقای جعفر مردانی در مدت بستری شهید غلامعلی شاهسون در مشهد و همچنین شهادت و پیگیری ایشان از طریق مراجع بسیار سپاسگزاریم. اجرکم عند الله»
یادداشت فوق قدری بهم ریخته و دارای تضاد و ابهام است و از ذهنی بهم ریخته تراوش کرده است. نوشته: «دهستان دزدیدنی نیست» این جمله نشان از کم اطلاعی، کم سوادی و ذهنی بچه گانه دارد. همه چیز می تواند دزدیده شود. دزدیدن یعنی: 1- برداشتن و یا جابجا کردن حق فرد یا افرادی، که میتواند پول و اموال و دارایی باشد، اعتبار باشد، سهم باشد، نوبت باشد، مقام باشد، درجه باشد، تحقیق و مقاله باشد، حق اجتماعی باشد، و… 2- تملک کردن این حق برداشته و یا جابجا شده برای خود و یا دادن آن به دیگر و دیگران به غیر از صاحب حق، و این کار عملا در جابجایی دهستان اتفاق افتاده است. کلمه «متین» در جمله بعدی با بقیه اعضا جمله همآهنگی ندارد متین یعنی: دارای پختگی، خردمندی و وقار است. این کلمه به فردی اطلاق شده که خشمگین، عصبانی و نگران بوده و آن واژه دزدی را بکار برده است. با بکار بردن کلمه متین نشان می دهد که اشرافی به مفاهیم کلمات هم ندارد، نقش کلمات را در جمله نمی داند حدس می زنم متین را بجای مظلوم نمایی می خواسته بکار ببرد. جمله بعدی که؛ «هیچ ارگانی…» جمله خبری است من نمی دانم چه مقدار واقعیت دارد حتا اگر واقعیت هم داشته باشد نافی مسئولیت دعوت کننده نمی تواند باشد دعوت کننده باید با مدیریت و تمهیدات لازم از رفتن افراد به آنجا جلوگیری می کرد آنگاه این اتفاق ناگوار نمی افتاد. جمله بعدی؛ «چندسال توی بوق…» کنایه از بی نتیجه بودن اعتراض مردم مارکده به جابجایی مرکز دهستان است غیر مستقیم می خواهد قدرت طرف مقابل را به رخ بکشد این کنایه تراوشِ ذهنیتی استبدادی است که ستاینده قدرت است پیام جمله این است: چون طرف شما که، حالا مورد ستایش من است، دارای قدرت است و شما قدرت ندارید کاری نتواسته اید بکنید. با آوردن جمله بعدی که؛ «ما فقط از تلاش های … سپاسگذاریم» از موضع قبلی خود عدول کرده است چون در یادداشت قبلی هدف؛ پیشنهاد تغییر نگرش به خدمت کننده بود و از مردم خواسته بود که «بسیار مثبت بیندیشند» ولی اینجا هدف خود را فقط سپاسگذاری از تلاش ها عنوان کرده است خود این تغییر موضع نشان از نسنجیده سخن گفتن دارد.
واکنش بعدی به یادداشت آقا یا خانم x :
«داداش جان ما هم از کمک آقای مردانی به شهید تشکر تشکر تشکر تشکر تشکر تشکر تشکر تشکر می کنیم دسسش درد نکنه ولی داداش جان جابجایی مرکز دهستان دزدیه دزدیه باید یه متر شاخ و دو متر دم داشته باشه تا دزدی حساب شه همین که دهستان حق 1500 نفر مردم یه ده برداره برا ده خودت دزدیه از دزدی هم یک درجه بالاتره بالاتریش اینه که به شعور مردم توهین کرده داداش جان این رفیق تو مردی باهوشه الانم داره از این فرصت پیش اومده سوء استفاده می کنه از احساسات پاک مردم نسبت به شهید داره سوء استفاده می کنه من از این می ترسم که یه خونواده یا طایفه یا فامیله توی روی مردم نگه داره آخی چرا تو اصرار داری با خون پاک و حرمت مقدس شهید گناه جعفر مردانی بشوری چون از نوشتت معلومه که از اعتراض مردم ناراحتی حالا که به تلفن تو هروقت زنگ بزنی جواب مییده زنگ یزن بگو داداش جان اگه می خوای اعتراض مردم مارکده خاتمه داده بشه یه وقت که سوار ماشین داری میره گرمدره دم مسجد مارکه چند دقیقه وایسا از بلنگو اعلام می کنیم مردم بیان تو مسجد به مردم بگو مردم بزرگ مارکده من خطا کردم که حق دهستان شما دادم به گرمدره منو ببخشین.»
این یادداشت از چند قسمت تشکیل شده است. قسمت اول با آوردن تکرار «تشکر» خواسته بر خوب و ارزشمند بودن کمکها تاکید کند. قسمت بعدی که از ذهنیتی خشمگین تراوش کرده واکنش به نفی دزدیده شدن دهستان است با تکرار «دزدیه» با عصانیت خواسته درست بودن نظر را تاکید کند. قسمت بعدی «توهین به مردم) اشاره به یک اصل اخلاقی انسانی است برابر اصول اخلاقی وقتی فردی حق انسان یا انسان هایی را پایمال می کند اصولا به اخلاق و کرامت انسان باوری ندارد. قسمت بعدی «سوء استفاده از فرصت…» از ذهنیتی نگران بر می آید مبنای این نگرانی هم دو موضوع اجتماعی است یکی جابجایی مرکز دهستان و دیگری رخداد دو دستگی در گذشتهی مارکده که زیان های بسیاری را به بار اورد با توجه به ذهنیت نگرانش این جمله را می آورد چون به مصداق ضرب المثل: آدم مارگزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد. قسمت بعدی یک پرسش هشداری است و می خواهد بگوید؛ حرمت شهید را گرامی بدار و از این حرمت برای زدودن خطای فلانی استفاده نکن، بن مایه این پرسش اصل اخلاقی عدالت است «هر چیز و هرکه بجای خود». ولی شاه بیت این یادداشت پیشنهاد آخر است که یک اصل اخلاقی، عقلانی و مبتنی بر خرد انسانی است؛ وقتی فردی کار خطایی می کند عقل آدمی، خرد آدمی و اصول اخلاقی حکم می کند بابت آن خطایش طلب بخشش کند. با طلب بخشش نه تنها از مقام طلب کننده کم نمی شود بلکه شرافت، کرامت و ارزش انسانی او را بالاتر می برد.
یادداشت بعدی آقا و یا خانم x :
«داداش جان … تو چطور به خودت این جرات و جسارت را میدی که ایشان (اقای مردانی) بیاد و توی بلندگوی مسجد از جنابعالی معذرت خواهی کند ضمنا در شان تو نیست که این کلمات را به زبان بیاوری وچه ربطی دارد که بگوئی سوء استفاده می کند و با احساسات مردم بازی می کند . می توانست مثل بقیه کمک نکند . بعد هم چهار ساله اعتراض کردید به کجا رسیدید ضمنا ایشان معاون بود با اعتراضهای شما مدیر کل شد . ضمنا مسئول دهستان آقای مسعود شاهسون بود که بیشتر از همه پیگیر بوده اند. به نظر من کمی آهسته تر با تشک»
این یادداشت شاهکار بهم ریختگی ذهنی ناشی از خود شیفتگی و ذهنیتی شیفته به قدرت است. برای درک عمق این سخنِ من، یک بار دیگر، آهسته و کلمه به کلمه این جمله را بخوانید.« تو چطور به خودت این جرات و جسارت را میدی که ایشان (اقای مردانی) بیاد و توی بلندگوی مسجد از جنابعالی معذرت خواهی کند» زیربنای ذهنی این جمله تقدس قدرت است، کرامت قدرت است، ازرزشمندی قدرت است. در این ذهنیت اخلاق مرده است، انسان و انسانیت ارزشمند نیست، عدالت و انصاف جایی ندارد، وجدان انسانی مسحور قدرت شده، انسان شرافت ندارد. بلکه قدرت معیار همه چیز است. اصلا کلمه پوزش و یا معذرت بکار برده نشده ولی ایشان برای پیازداغش در پاسخ این را هم افزوده. گفته از مردم طلب بخشش کند و ایشان به جای کلمه مردم، کلمه تو را اورده است. اینها تحریف است و تحریف عمدتا برای تخریب صورت می گیرد. نمی دانم ایشان آگاهانه این تحریف ها را کرده و یا ناشی از کم سوادی اش بوده و معنی کلمه ها و ساختار جمله را نمی داند هر شکلش که باشد مذموم و ناپسند است. در جمله بعدی غیر مستقیم از اخلاق هم سوء استفاده کرده و گفته؛ « در شان تو نیست…» غیر مستقیم یعنی حرف زدن، اظهار نظر کردن فقط در شان صاحبان قدرت است. باز افزوده؛ چه ربطی دارد که بگویی…» شیفتگی به قدرت، ذهن یادداشت کننده نگذاشته قدری واقعیتهای تلخ را ببیند که بیشترین سوء استفاده کنندگان از موضوع ها و رویدادهای پیش امده کسانی هستند که قدرتی دارند ادم بی قدرت چیزی در اختیارش نیست، اختیار و توانایی ندارد که بخواهد سوء استفاده کند؟ در جمله بعدی باز غیر مستقیم قدرت را به رخ می کشد.؛ « چهار ساله… مدیرکل شد».
آدم شیفته ی قدرت، واقعیت روی زمین را هم نمی تواند ببیند بلکه هرچه فرد قدرتمند گفت آن واقعیت است. برای مثال: اگر 1500 نفر مردم مارکده یکایک با متر مسافت بین مارکده و صادق آباد و نیز بین مارکده و گرم دره را بپیمایند و با اعلام اعداد و ارقام مسافت ها، نشان دهند که مارکده در میانه است و نیز یک یک آدم های مارکده و گرم دره را بشمارند و نشان دهند که آدم های مارکده تعدادشان بیشتر است، اینها واقعیت نیستند، بلکه آن را که فرد دارای قدرت می گوید، واقعیت روی زمین است!!
می توان با جرئت گفت همه ی ماها صرف نظر از اینکه مرد یا زن هستیم، در کدام طبقه اجتماعی قرار گرفته ایم، تحصیل کرده یا بی سواد هستیم، دیندار، مذهبی و یا آدمی عرفی هستیم، در روستا زندگی می کنیم یا در شهر، ثروت مندیم یا تهی دست، کم و بیش دچار نوعی بیماری مزمن فرهنگی تاریخی هستیم که نام آن استبداد زدگی است. این بیماری همانند یک طیف است تقریبا همه را در بر می گیرد ولی اندازه اش در همه یکسان نیست از آدمی به آدمِ دیگر شدت و ضعف دارد. نکته جالب این هست که این بیماری جزئی از شخصیت ما است، در درون ذهن ما است و بافت ذهنی ما را شکل می دهد و شخصیت ما بر اساس این بافت ذهنی تعریف و نشان داده می شود با این حال کمتر آدمی را در جامعه ی ما میتوان یافت که از ابتلا به بیماری مزمن ذهنیت استبدادی بر کنار مانده باشد. بیماری از آن نظر مزمن است که تاریخ، فرهنگ، سنت و باورهای ما دارای زمینه ی استبداد دیرینه است که با تار و پود و جسم و جان ما عجین شده است یعنی این آموزه های استبدادی تبدیل به باور، عرف و نرمِ جامعه شده و از هنگام تولد مرتب همراه لالایی مادر، نصیحت پدر، آموزه معلم، موعظه واعظ و امریه سیاست مدار توی ذهن ما ریخته می شود بنابراین هر فرد از ما یک مستبد بالقوه پرورانده می شویم، یک دیکتاتور خاموش بار می آییم، در صورت فراهم آمدن زمینه مساعد، ذهنیت استبدادی و دیکتاتوری خاموش خود را بروز خواهیم داد. به همین جهت در طول تاریخ دیرینه مان با دادن خسارت های سنگین صدها شاه، امیر، خلیفه، والی، کدخدا و رئیس عوض کرده ایم تا بلکه روابط خداوندان قدرت و مردم مبتنی بر زور و ترس نباشد و اندک مهربانی بوجود آید، در روابط اندک اخلاق لحاظ گردد و حق ها و حرمت ها اندکی در جامعه جاری و ساری باشد ولی متاسفانه هر آدمی از هر طبقه ای را که روی تخت نشانده ایم یک مستبد تمام عیار از آب درآمده است و ما همچنان ستاینده او شده ایم، شیفته قدرت او شده ایم.
به علاوه روابطمان با یکدیگر هم مبتنی بر زمینه استبدادی هست و از همدیگر می هراسیم، همدیگر را بد می پنداریم، یک نمونه داشتن ذهنیت بد به یکدیگر، باورمندی به چشم زخم و چشم شوری است. نمونه ی دیگرش که منجر به بی اعتمادی و نداشتن اطمینان به یکدیگر شده و می شود نتیجه اش عدم موفقیت درکارهای شراکتی جمعی مان است.
در بینش و فرهنگ استبدادی و پی آمد آن در نظر آدمی با ذهنیت استبدادی، اصل قدرت است، حق با قدرت است، قدرت معیار حق است، قدرت معیار حقیقت است، قدرت معیار واقعیت است، معیار زیبایی است، معیار انسانیت است حرف اول و آخر را قدرت می زند، قدرت است که به انسان ارزش می دهد، شرافت می آورد، قدرت است که به انسان حرمت می دهد، قداست می بخشد، انسان با داشتن قدرت محترم می شود، محبوب می شود، دوست داشتنی می گردد، هرچه قدرت مندتر، قداست، احترام و محبوبیتش بیشتر. ذهنیت استبدادی مدیریت را نمی فهمد، برنامه ریزی را نمی شناسد، همکاری اجتماعی آدمیان را بدون وجود ترس غیر ممکن می داند. ولی امریه، فرمان، حکم و دستور را خوب می شناسد، راهکار درست اجرای کارها می داند و بر این باور است که در نبود ترس از قدرت سنگ روی سنگ بند نمی شود. ذهنیت اغلب ماها اینگونه است بر اساس همین ذهنیت به خود اطمینان نداریم برای خود به صرف اینکه انسان هستیم حرمت و عزت قائل نیستیم و نمی توانیم از استقلال فکری و اندیشه برخوردار باشیم این است که ناگزیریم همیشه زیر بیرق آدم قدرتمندی سینه بزنیم خود را به آدم قدرتمندی بچسبانیم و برای اینکه توسط ادم قدرتمند پذیرفته شویم تملق می گوییم چاپلوسی می کنیم مدح ثنا می گوییم دست می بوسیم دولا و راست می شویم خود را نوکر شما کوچک شما خطاب می کنیم و اگر ماموریت دادند که کلاه بیاور، خوش رقصی می کنیم و کلاه را با سر یکجا می آوریم و اگر اشاره ای شد بجای پا، با سر می دویم. اگر گفته شد که بالای چشم فرد قدرتمند ابرو هست ما بدمان می آید و هیچگاه از خود نمی پرسیم سنه نه؟
می رسیم به این پرسش که چه قدرتی؟ قدرتِ پدری، قدرت شوهری، قدرت مرد بودن، قدرتِ داشتن پول، قدرت اقتصادی، قدرت شغل و سمتهای دولتی، قدرت سیاسی، قدرت وابستگی به خداوندان قدرت، قدرت نفوذ اجتماعی، قدرت مذهبی، قدرت بدنی و … اینقدر پدیده قدرت برای ما دلنشین است که وقتی میخواهیم جوانی را که در حال ازدواج هست بستاییم او را «شاه دوماد» خطابش میکنیم و مجلس شادی و یا جشن عروسی شادمانه و پر هیجان و دلنشین را «شاهانه» می نامیم یعنی ناخودآگاه با انتخاب این واژهها قدرت را می ستاییم.
نکته ی آخری که مایلم بگویم این هست که حقیقت، و اصول اخلاقی مانند عدالت و انصاف مفاهیمی عقلی، انسانی، مستقل و مبتنی برخرد و خردمندی هستند. این سه مفهوم کمتر و یا به ندرت می توانند با قدرت در یکجا جمع شوند، اغلب با قدرت در تضادند ولی فساد و سوء استفاده، با قدرت نزدیکی و خویشاوندی خیلی بیشتری دارند. بد نیست وقتی زیر علم فرد قدرتمندی سینه می زنیم گوشه چشمی هم به این مفاهیم داشته باشیم.
محمدعلی شاهسون مارکده 93/10/14
یادی از شهید غلامعلی شاهسون
در تاریخ 93/9/8 تعداد 45 نفر از مردم مارکده جهت زیارت عتبات عالیات در قالب کاروان پیاده اربعین، از جلو مسجد جامع روستای مارکده با یک دستگاه اتوبوس حرکت نمودند. بر اساس شنیده ها کاروان مذکور جهت زیارت قبور امام در کاظمین به مدت دو روز در آن شهر اقامت نموده است و روز بعد یعنی 93/9/12 تعداد 20 نفر از آنان به قصد زیارت امام عسگری (ع) با دو دستگاه ون عراقی به سمت شهر سامرا حرکت میکنند که تقریبا در 30 کیلومتری شهر سامرا خودرو ون اولی مورد اصابت یک گلوله تفنگ گروه های تکفیری قرار می گیرد. گفته می شود این گلوله به قصد کشتن راننده ون شلیک شده است. دو نفر از سرنشینان ون به نام های حسین عرب از ناحیه کتف به صورت سطحی مجروع می شود و گلوله پس از گذر از کنار کتف حسین عرب به گردن آقای غلامعلی شاهسون اصابت و در قسمت نخاع می ماند.
حسین عرب پس از یک روز درمان از بیمارستان مرخص و به همراه سایر زائران به شهر نجف عزیمت می نماید و چون جراحت وارده باعث ناراحتی شده بوده ناگزیر به بازگشت زودهنگام به کشور می شود.
غلامعلی شاهسون از همان لحظه ای که گلوله به گردنش اصابت می کند وضعیت جسمی اش وخیم بوده در یکی از بیمارستان های بغداد پذیرش و تحت درمان سطحی قرار میگیرد چون گلوله توی گردن مانده بوده نیاز به درمان اساسی داشته است به همت و پیگیری همراه ایشان و سفیر محترم جمهوری اسلامی ایران و سایر مسئولان استانی و کشوری پس از دو روز با اولین پرواز به سمت ایران که عازم مشهد بوده به شهر مشهد انتقال داده می شود و در بیمارستان شهید کامیابی شهر مشهد پذیرش و بستری و تحت درمان قرار می گیرد سپس به منظور بیرون آوردن گلوله تحت عمل جراحی قرار می گیرد و گلوله از گردن خارج می شود و متاسفانه پس از سه روز به دلیل افت فشار سر انجام در بامداد روز چهارشنبه سوم دیماه به خیل شهیدان می پیوندد.
پیکر پاک این شهید روز جمعه ساعت 10 صبح به شهر سامان انتقال و با حضور انبوهی از مردم تشییع می گردد در میدان جانبازان این شهر آقای قاسم سلیمانی استاندار چهارمحال و بختیاری برای حاضران سخنرانی نمود و اقدام گروهک تروریستی داعش را محکوم و شهادت ایشان را تبریک و تسلیت گفت. سپس پیکر این شهید در مسیر راه در روستای سوادجان و یاسه چاه و صادق آباد روی دست مردم این روستاها با شکوه تمام تشییع و مشایعت شد.
پیکر پاک شهید غلامعلی شاهسون در روستای مارکده از جلو پایگاه بسیج سلمان مارکده پس از ایراد سخنرانی آقای مرادی معاون سیاسی امنیتی استانداری و مداحی یکی از مداحان بر روی دستان مردم روستای مارکده و قوچان و نیز دیگر مشایعت کنندگان از دیگر روستاها با شکوه هرچه تمامتر تشییع و در قطعه شهدای روستای مارکده به خاک سپرده شد.
مراسم سومین و هفتمین روز شهید غلامعلی شاهسون روز پنجشنبه 93/10/11 با حضور انبوهی از مردم از اطراف و اکناف در مسجد جامع و سپس بر سر قبر آن شهید با شکوه تمام برگزار شد.
گزارش از کریم شاهسون
دوکدخدا (بخش دوم)
-رونق گرفتن کار من در اهواز، از یک رویداد ناخوشایند آغاز شد ولی نتیجه خوشایندی دربر داشت. روزی از روزها که من در اهواز بودم با عیالم دعوایم شد و من کشیده ای به صورت عیال زدم. عیال از این کار من بسیار ناراحت شد و با خشم به عنوان قهر از خانه خارج شد. از آنجایی که می دانست من به دنبالش خواهم رفت در یک محل ساختمان کهنه قدیمی خرابه قایم می شود که من پیدایش نکنم و اذیت شوم. عیال همینطور که در گوشه ای در کنار دیوار خرابه ای نشسته بوده برای کم کردن فشار روانی با تکه چوب کوچکی خاک زمین را می خراشد و می کَند و خود را مشغول می کند دقایقی می گذرد که این خراشیدن خاک زمین قدری عمیق تر می شود عیال متوجه می شود چوبی که توی دستش بوده به آهنی برخورد می کند خاک ها را بیشتر جابجا می کند که به یک کماجدان مسی بر می خورد خاک های اطراف آن را دور می کند کماجدان را بیرون می آورد درِ آن را باز می کند می بیند پر از پول هست از خوشحالی قهر را فراموش می کند کماجدان را با خود به خانه می آورد در این لحظه من خانه نبودم چون به دنبال یافتن او اطراف را می گشتم به خانه آمدم تا افراد دیگر را هم برای یافتن عیال همراه خود کنم که با تعجب دیدم عیال توی خانه است و بجای قهر خوشحال و خندان است بیشتر تعجب کردم نخست فکر کردم که از قهر پشیمان شده و خوشحال نشان دادن خود برای آشتی است که گفت: آقای بیگدلی این سیلی تو موجب رحمت برای خانواده شده است من از توی خرابه یک کماجدان پر از پول پیدا کرده ام. اول فکر کردم شوخی می کند بعد که توی اتاق رفتم هم کماجدان و هم پول ها را دیدم. با دیدن پول ها به فکر فرو رفتم که؛ صاحب پول کیست؟ حالا تکلیف من با این پول ها چیست؟ راه درست در برخورد با این پول کدام است؟
تصمیم گرفتم مدتی صبر کنم ببینم صاحبش پیدا می شود یا نه؟ مدت زیادی گذشت و هیچ خبری از کسی که سراغ پول گمشده اش را بگیرد نشد. با خود گفتم خدا این پول را برای من که قدری دستم خالی است رسانده، تصمیم گرفتم که آنها را هزینه پیشرفت کارم بکنم به همین جهت شغلم که کارگری بود را عوض کردم و کار پیمانکاری را انتخاب کردم در آغاز کار پیمانکاری ام چون ناشناخته بودم کارهای کوچک به من واگذار می شد من هم با استفاده از پول یافت شده به کارگرانم قدری مزد بیشتری می دادم نتیجه این شد که کارگران چون با شوق و علاقه کار می کردند هم کیفیت کار بالا بود و هم خیلی زودتر از زمان تعیین شده، کار را تحویل کارفرما می دادم. بالا بودن کیفیت کار و زودتر کار را تحویل دادن موجب شهرت من شد حالا دیگر صاحبان کار سراغ من می آمدند به همین جهت درآمدم روز به روز بیشتر و بیشتر می شد سال ها گذشت و من توانستم اندوخته ای نسبتا خوب فراهم کنم. وقتی دیدم ثروت خوبی دارم تصمیم گرفتم به زادگاه خود بیایم.
کدخدا منوچهر قوچانی گفت:
-جناب ارباب بیگدلی پس این کتک نبوده بلکه سببی بوده که درِ رحمت به روی شما گشوده شود. یک چنین اتفاقی هم توی ده قوچان روی داده است. چشمان زن مشهدی عباس ما، نمیدانم چرا با اینکه باز بود ولی نمی دید. این نابینایی هم به تدریج اتفاق افتاده بود، طی چندین سال چشمانش کم سو شد تا اینکه دیگر هیچ ندید و گوشه نشین شد. مشهدی عباس دید زندگی اش نمی چرخد از مارکده زنی به نام مشهدی خدیجه (مشه خِجِه) را گرفت.
مشهدی خدیجه اصلیتش آپونه ای است در مارکده به امیر پسر حج آقا مهرعلی (مِیرَلی) شوهر کرده بود امیر در جوانی با حیوان می رود از کنار ده خاک بیاورد یک تکه خاک از قسمت بالا دست کنده می شود و روی او می افتد امیر زیر خاک می ماند و فوت می کند و مشهدی خدیجه بیوه ماند. مشهدی خدیجه زنی کاردان و دانایی است زنی شجاع و دلاوری است با اینکه نازا است ولی قابله ماهری است، حکیم باشی هم هست برای بیماران داروی گیاهی تجویز می کند گیاهان دارویی را هم خوب می شناسد تابستان ها برای کمک همراه مشهدی عباس که به صحرا می رود گیاهان مختلفی را می چیند و به خانه می آورد و از همان گیاهان به بیماران می دهد. مشهدی خدیجه با این شرط پذیرفته بود به مشهدی عباس ما شوهر کند که قوچان نیاید و گفته بود: «اصولا دوست ندارم قدم توی خانه و آشیانه و زندگی زنی بگذارم و آن را بپاشانم من توی همین خانه خودم زندگی خواهم کرد تو هرگاه نیاز به من داری نزد من بیا». مشهدی عباس هم پذیرفته بود و همین کار را می کرد.
خبر به زن مشهدی عباس می رسد با اینکه چشمانش نمی دیده و توی گوشه خانه مانده بود بنای قرقر را می گذارد قرقرها تداوم پیدا می کند هرچه مشهدی عباس می خواهد با اهمیت ندادن، قرقرها تمام شود ولی قرقر ادامه می یابد حوصله مشهدی عباس به سر می رود با خشمی که داشته سیلی محکمی به صورت زن نابینایش می زند بلافاصله خون از دوتا بینی زن باز می شود خون زیادی از بدن زن می رود زن بی حال می شود و از بی حالی به خواب عمیقی فرو می رود بعد از دو سه ساعت که بیدار می شود متوجه می شود که چشمانش می بیند اول باور نمی کند و فکر می کند خواب است و خواب می بیند ولی کم کم واقعی بودن بازیافت بینایی اش برایش قطعی می شود. زن مشهدی عباس از این رویداد خوشحال می شود و به این نتیجه می رسد که مشهدی خدیجه فرشته نجات او بوده است تصمیم می گیرد شخصا برود و او را به خانه بیاورد همین کار را هم می کند این دوتا زن، سال ها است که با هم همانند دوتا خواهر توی یک خانه زندگی می کنند.
کدخدا صفر کنار ارباب بیگدلی نشسته بود ارباب بیگدلی دستش را روی شانه کدخدا صفر گذاشت و گفت:
– نوبتی هم که باشد نوبت کدخدا صفر است. کدخدا صفر، چرچیل صادق آباد است شاید بسیاری از شما ندانید که چرا من کدخدا صفر را چرچیل خطاب کردم این نام را اربابش آقای بغدادی رویش گذاشته است آقای بغدادی که سال ها هست ارباب کدخدا صفر شده همانند صفر، پیرمردی است دوتا پیرمرد علاوه بر ارباب و رعیتی با هم همصحبت هم هستند. آقای بغدادی سال ها سرهنگ شهربانی بوده و سرد و گرم روزگار را زیاد چشیده و از سیاست هم سر در می آورد و مردان سیاسی جهان را می شناسد، می بیند کدخدا صفر در حین بحث و گفت و گو هیچگاه به بنبست بر نمی خورد همانگونه که مشهور است چرچیل نخست وزیر بریتانیای کبیر اینگونه بوده است صفر هم همیشه در تنگناها طنز و کنایه را بکار می گیرد و سخنی برای برون رفت از تنگناها می یابد این است که او را چرچیل می نامد.
عباس کدخدای جوان صادق آباد در اعتراض به ارباب بیگدلی گفت:
-ارباب بیگدلی خودت که می دانی صفر بیش از یک سالی است که دیگر کدخدای صادق آباد نیست بی بی ارباب ده صادق آباد با تاکید به خودِ صفر گفت: « به تو اعتماد ندارم و کدخدایی بهت نمیدهم ». و حکم کدخدایی ده صادق آباد را به من داد و با تاکید هم به من امر فرمود: « به حرف هر کس می خواهی گوش کنی بکن ولی به حرف صفر گوش نده چون او آدم بدی است!» این را برای یادآوری گفتم که اصرار بر کدخدایی صفر نفرمایید چون ایشان اکنون یک رعیت و زیر نظر اینجانب کدخدای ده صادق آباد است.
-جناب کدخدا کرمی حق با شماست هیچ عمدی در کار نبوده و نیست، بله من هم می دانم که کدخدای صادق آباد صفر نیست و جنابعالی هستید. ولی چون صفر سال ها زیادی کدخدای صادق آباد بوده من هم خیلی با او مانوس و هم صحبت بوده ام و او را کدخدا خطاب می کردم حالا هم بر حسب عادت این دوتا کلمه با هم به زبانم می آیند تذکرت بجا بود سعی می کنم رعایت کنم.
ارباب بیگدلی بعد رو کرد به صفر و گفت:
– جناب کدخدا کرمی با آوردن کدخدا جلو نام شما به من اعتراض نمود اعتراضش هم وارد است و من ناگزیرم شما را همان چرچیل بنامم که نخست وزیر باشی و از کدخدا هم بالاتر! چطوره؟ موافقی؟ آقای چرچیل؟ شاید برای آقایان جالب باشد که بدانند بزرگان روستای صادق آباد صفر را «پیران ویسه» می نامند می دانیم که پیران ویسه فرد دانای تورانیان بوده است درست می گویم جناب کدخدا خدابخش؟
-بله، کاملا.
– دلیل بزرگان صادق آباد هم این است که در جلسات تصمیم گیری هیچ مشکلی نیست که صفر برایش راه حلی نداشته باشد. در اینجا بد نیست از کدخدا خدابخش که با شاهنامه مانوس هستند و اگر دقیق تر بگویم شاهنامه شناس هستند بخواهیم که توضیحی درباره پیران ویسه بدهند؟
-نامش پیران و نام پدرش ویسه بوده و به پیران ویسه مشهور است. پیران پهلوان، سرلشکر و سپه سالار افراسیاب، پادشاه مشهور توران زمین بوده است. حکیم ابوالقاسم فردوسی پیران را مرد دانا و خردمندی توصیفش می کند هرجا گره و یا مشکلی در کارهای ممکتی پیش می آید به سرانگشت تدبیر راه چاره ای برایش می یابد. مردی وفادار به سرزمین خود توران زمین و نیز وفادار به پادشاه خود افراسیاب می شماردش و در عین حال به ایران زمین و ایرانیان هم مهر می ورزد. سرگذشت پیران در شاهنامه میدان کشمکش این توران دوستی و علاقمندی به ایرانیان یعنی ایران او است
وقتی سیاوش شاهزاده ایرانی از پدر آزرده می شود به دربار توران پناه می برد پیران با شاهزاده ایران به مهربانی برخورد می کند. با وساطت پیران، سیاوش با فرنگیس دختر افراسیاب ازدواج می کند حاصل این ازدواج، کیخسرو پادشاه مشهور ایران زمین است. سیاوش شاهزاده ایرانی به همت پیران در دربار افراسیاب مورد احترام بود این احترام مورد خشم و حسادت «گرسیوز» برادر افراسیاب قرار گرفت. گرسیوز آنقدر در بدگویی کوشید تا توانست خشم و کینه ای در برادر خود افراسیاب نسبت به سیاوش ایجاد کند و افراسیاب دستور قتل سیاوش و فرنگیس را صادر کرد. پیران توانست با تدبیر، فرنگیس را که حامله بود از کشته شدن برهاند و او را از دربار دور و به شهر ختن فرستاد و کیخسرو در شهر ختن درحالی که مادرش فرنگیس دوران تبعید را طی می کرد، متولد شد. کشته شدن سیاوش شاهزاده ایرانی به دستور افراسیاب خشم مردم ایران را برانگیخت، یک سری لشکر کشی ها و جنگ هایی به منظور انتقام خون سیاوش بین ایرانیان و تورانیان آغاز شد. پیران برای ایمن ماندن نوزاد کیخسرو، او را به اتفاق مادرش به روستاها می فرستد تا بین روستائیان مشغول دامداری شوند و شناخته نشوند و زنده بمانند.
از سوی دیگر از طرف پادشاه ایران، گیو، پهلوان نامدار ایران ماموریت می یابد که برود فرنگیس و بچه اش را بیابد و به ایران بیاورد این ماموریت طولانی می شود سرانجام گیو، فرنگیس و کیخسرو را در مرغزاری بین چوپانان می یابد و سه نفری به سمت ایران روانه می شوند. تورانیان می فهمند، گیو را تعقیب می کنند، جنگی در می گیرد، پیران به دست گیو اسیر می شود. گیو قصد کشتن پیران را می کند، کیخسرو وساطت می کند:
چنان دان که این پیرسر، پهلوان خردمند و راد است و روشن روان
پس از دادگرِ داورِ رهنمون بدان کو، رهانید ما را، ز خون
به ما بَخشَش، ای نامور، تو کنون که هرگز نَبُد بر بدی، رهنمون
و گیو به درخواست کیخسرو از کشتن پیران خود داری و او را آزاد می کند. گیو پهلوان نامی ایران زمین، کیخسرو را به دربار ایران می رساند و بر تخت پادشاهی می نشیند.
-پس با این اوصاف که کدخدا خدابخش از قول فردوسی درباره پیران ویسه فرمود، با خوی و منش صفر هم همخوانی دارد و نظر بزرگان صادق آباد پر بیراه هم نبوده است و با قطعیتی می توان لقب پیران ویسه را هم درست دانست، یعنی با تدبیر و راه جویی صفر در مشکلات هم جور در می آید. جناب صفر پیشنهاد می کنم خاطره ای را که روی قبر مادر بیبی افتاده بودی و به دروغ گریه می کردی را بگویی تا این بزرگان بدانند چرچیل هم از نقشه شما انگشت به دهان خواهد ماند و پیران ویسه هم باید بیاید نزد شما شاگردی.
-روی ارباب بیگدلی را نمی شود نگرفت، ارباب است، ارباب ها از رعیت پاسخی به جز چَشم را بر نمی تابند، من هم ناگزیر باید بگویم چَشم. ولی حالا که ارباب بیگدلی داستان سیلی پرنعمتش را گفت و نیز کدخدا منوچهر داستان سیلی زدن و سیلی خوردن شفابخش ده قوچان را حکایت کرد، خاطره ای در ذهن من تداعی شد و مرا به یاد سیلی پر برکتی انداخت. فکر کنم بعضی از سیلی ها به خوردنش می ارزد؟ اینجور نیست؟
ارباب بیگدلی پرسید:
-سیلی پر برکت را زدی؟ یا خوردی؟
– هریک از شما می توانید حدس خود را داشته باشید! که من سیلی زده و یا سیلی خورده ام؟ در میان این جمع، کدخدا عوضعلی صدری دقیق می داند، چون شاهد رویداد بوده است. حال که بحث جلسه مان سیلی زدن و سیلی خوردن است من هم مایلم خاطره سیلی پر برکتی را برای تان بگویم ولی برای اینکه مجالی هم برای حدس زدنتان داشته باشید که فکر کنید سیلی زده؟ و یا خورده ام؟ یک مقدمه ای عرض کنم.
خدمت شما کدخداهای فعلی و من که در گذشته کدخدا بوده ام و حالا دیگر نیستم و رعیتم و زیر نظر کدخدای ده هستم، و بنا بر فرموده کدخدای ده مان دیگر به من هم کدخدایی داده نخواهد شد و رعیت خواهم ماند که خودش مصیبتی است! عرض می کنم؛ ما کدخداها به نفرین خدا و لعنت خلق خدا گرفتار هستیم، نه روی در غربت داریم و نه دل در وطن. از طرفی ارباب می خواهد که به رعیت جماعت رحم نکنیم و تمام دسترنج رعیت را برای ارباب جمع و تحویل دهیم از طرفی رعیت هم از ما انتظار دارد که دست و بال رعیت را توی زمین و باغ باز بگذاریم و هنگام برداشت و تقسیم محصول جانب رعیت را بگیریم نتیجه اینکه یک کدخدا هرطور رفتار کند هر دو طرف ناراضی اند. ارباب نارضایتی خود را با ندادن مزد کدخدایی و برکناری از کدخدایی تلافی می کند و رعیت هم با نافرمانی از کدخدا و فحش و ناسزا در پشت سر گفتن خشمش را ابراز می کند. توی خانه هم که مورد خشم زن هستیم. زن کدخدا همیشه گلایه دارد که؛ «هیچ وقت توی خانه پیدایت نمی شود آنگاه هم که می آیی با مهمان می آیی هر روز هم که خانه هستی مهمان داری و من باید همیشه از مهمانان تو پذیرایی کنم خانه تو مهمان خانه شده و من هم توی خانه تو شده ام یک کلفت و آسایش و آرامشی ندارم» و کدخدا همیشه بدهکار زنش هم هست.
ما کدخداها فقط دلمان به این خوش است که چهارنفر نوکر، گلیگوچی، دلاک، چوپان، حمام چی، آسیابانی به ما می گویند: کدخدا! و یک سلام زورکی و از روی ترس هم می کنند. بعضی هامان هم با شنیدن کلمه کدخدا باد می کنیم، خر برمان می دارد و فکر می کنیم برای خود کسی شده ایم اگر قدری با دقت بنگریم کدخدایی چیزی نیست به جز نوکری ارباب و برای اینکه چهار نفر به ما بگویند؛ کدخدا، حاضریم در برابر هر مرد و نامردی قد خم کنیم، دست بر سینه بگذاریم برای رضایت ارباب شلاق بر گرده رعیت بزنیم تا این کلمه کدخدا را بشنویم این وضع و روز این دنیامان است اگر گفته های این آخوند سیدها هم خدای ناکرده، زبانم لال، درست از آب دربیاد و دنیای دیگری هم با این توصیفات باشد معلوم نیست آنجا چه وضع و روزی داشته باشیم چیزی که من می فهمم آنجا حال روز خوبی نخواهیم داشت چون چیزی که پیدا و معلوم هست دو گروه از ما کدخداها طلب دارند. در آخر سخنم این را هم بیفزایم که هم شما میدانید و هم من می دانم هر آدمی در هر سمت و مقام و جایی، رفتارش بستگی به شخصیتش دارد اگر فردی دانا و خانواده دار بوده باشد، فروتن و طرفدار رعیت خواهد بود. این مقدمه را داشته باشید تا بروم سر اصل داستان. ادامه دارد