بی توجهی یا دهان کجی؟!
سازمان جهاد کشاورزی در تاریخ 91/7/9جشنواره بادام را برگزار کرد من نقدی بر آن جشنواره نوشتم که در اول آبان 1391 در گزارش نامه شماره 25 روی وبسایت مارکده منتشر شد. این نقد واکنش هایی مثبت و منفی فراوانی داشت و برای من پیآمدهایی، و این پی آمدها هنوز هم ادامه دارد. شما هم می توانید این نقد را بخوانید و نظر خود را هم بنویسید من فکر می کنم به یکبار خواندنش بیرزد البته این نظر من است تا نظر شما چه باشد؟
نسخه ای از این شماره نشریه همان موقع جهت اطلاع تحویل مدیرکل سازمان جهاد کشاورزی و نیز مدیریت جهاد کشاورزی شهرستان شهرکرد شد. در این نقد، کاستی های مختلف جشنواره را بررسی کرده ام یکی از موضوع های نقد، دعوت نشدن و نبود حضور هنرمندان منطقه سامان در قسمت موسیقیایی این جشن بود. بدین شرح:
«زیبا ترین و دلنشین ترین قسمت جشن، رقص دستمال جوانان بختیاری همراه نواختن سرنا و کرنا بود که جا دارد پویایی هم استانی های بختیاری مان را بستاییم که توانسته اند بخش هنری فرهنگ شان را حفظ و رشد دهند و در اجتماعات حضور یابند. می دانیم عمده بادام تولیدی استان در بخش سامان هست مردمان این منطقه اغلب ترک زبان اند و فرهنگ خاص خود را دارند جا داشت حداقل یک گروه هنری از این منطقه هم انتخاب می گردید و دقایق موسیقیایی و لحظات شادِ جشن را بیشتر می کردند آنگاه گرد هم آیی به مفهوم جشن نزدیک تر می شد. نمی دانم این عدم انتخاب و بی توجهی به فرهنگ موسیقیایی مردم بادام کار آگاهانه بوده یا نه؟ اگر نا آگاهانه بوده از کاستی های جشنواره محسوب می شود و اگر آگاهانه بوده باشد یک دهان کجی به مردمان بادام کار است».
امروز 93/10/18ساعت 13/30 با یکی از دوستان هوره ای گفت و گو می کردم دیدم این دوست هوره ای از بی توجهی مدیران استان مان نسبت به فرهنگ منطقه ی ما شاکی است این دوست هوره ای گفت:
بعضی از مدیران در طول سال در منطقه ی ما جشن برگزار می کنند، نمونه بارز آن دوتا جشنی که در روستای یاسه چاه برگزار شد، این مدیران عالمانه و آگاهانه هنگام برگزاری جشن در این منطقه، جهت بخش موسیقیایی جشن، که قسمت محبوب و پر طرفدار هر جشنی هم هست، هنرمند از هم استانی های گرامی و ارجمندمان یعنی بختیاری ها دعوت به همکاری می کنند یعنی قسمت موسیقیایی جشن های منطقه ی ما عملا لری بختیاری است و رسانه تصویری ما هم این قسمت جشن را بیشتر پوشش می دهد. حالا شما فکرش را بکنید مردمان منطقه ترک زبان اند، زندگی و فرهنگ مخصوص خود را دارند، که با زندگی و فرهنگ هم استانی های بختیاری ما مختلف و متفاوت است ولی مدیر اجرا کننده جشن، هنرمند بختیاری دعوت می کند تا برای مردم ترک زبان، موسیقی بختیاری بنوازد، ترانه بختیاری بخواند و رقص بختیاری بکند!؟ بدتر از این، عمل رسانه تصویری ما است برنامه های موسیقی خود را تماما اختصاص به موسیقی بختیاری داده است مثل اینکه ما مردم چهارمحال که اغلب ترک زبانیم در این استان وجود نداریم.
این دوست هوره ای از من پرسید: به نظر شما نام این را چه می توان گذاشت؟ عدم شناخت؟ بی توجهی؟ دهان کجی به ما مردم ترک زبان منطقه؟ و یا تخریب و نادیده گرفتن هویت ما؟
من در پاسخ این دوست هوره ای گفتم: دهان کجی به ما مردم ترک زبان منطقه و تخریب فرهنگ و هویت را به واقعیت نزدیک تر می بینم. چون اگر بگوییم یک نفر مدیر استان این بدیهیات را نداند که عمده مردمان این استان از دوتا قوم تشکیل شده اند و هر قوم فرهنگ و زبان خاص خود را دارد که با زبان و فرهنگ قوم دیگر متفاوت است سخنی دور از واقعیت گفته ایم. می ماند دهان کجی و تخریب فرهنگ و هویت که عملا دارد صورت می گیرد.
البته این نظر من است که در پاسخ پرسش آن دوست هوره ای بیان کرده ام که می تواند دقیق، درست و یا توام با خطا باشد. نظر شمای خواننده چیست؟
در راه برگشت، سخنان این دوست هوره ای و نیز پاسخی که من داده بودم را در ذهن مرور و ارزیابی می کردم که این پرسش در ذهنم نشست و از خود پرسیدم:
خوب، فرض بگیریم، جمعی از ما به نمایندگی از بقیه، این موضوع فرهنگی را با مدیران برگزار کننده جشن و نیز مدیر رسانه تصویری استان مان مطرح کردند، و مدیران هم آدم های منطقی، منصف و با شهامتی بودند و پذیرفتند که غفلت شده، بی توجهی شده، خواستند جبران مافات کنند و گفتند؛ گروه های هنرمند نوازنده، خواننده و رقصنده و دیگر هنرهایتان را شناسایی و معرفی کنید تا در جشن و جشنواره های آینده از آنها دعوت کنیم تا بخش موسیقیایی جشن های این منطقه منطبق با فرهنگ مردم اجرا گردد. آیا ما چنین افراد هنرمند و با تجربه ی فردی و یا در قالب دسته و گروه متشکل که بتوانند فرهنگِ هنری ما را به خوبی و هنرمندانه نمایندگی کنند و به نمایش بگذارند در منطقه داریم؟
من چون شناخت دقیقی از منطقه ندارم برای این پرسش خود پاسخی نداشتم. خواننده گرامی نظر شما در این خصوص چیست؟
اگر پاسخ این باشد که چنین نیروهایی داریم و در جامعه هم اکنون کار می کنند و مدیران تاکنون ازشان استفاده نکرده اند آن نظر که مدیران آگاهانه و عالمانه به مردم منطقه بی توجهی و دهان کجی کرده اند میتواند دقیق و درست باشد در این صورت باید از خود بپرسیم چرا ما اینقدر به فرهنگ خود بی توجه بوده و هستیم که یک مدیر ما این اجازه را به خود بدهد که به فرهنگ مردم بی توجه باشد؟ یا درصدد تخریب آن برآید؟
ولی اگر چنین نیروهای با مهارتی نداریم، حق نداریم مدیران را سرزنش کنیم و بی توجه و دهان کجی کننده بنامیم. باید این سرزنش را متوجه خودمان کنیم و دنبال علت بگردیم، ببینیم؛ چرا تنبلی کرده ایم؟ استعدادهای هنری ما سرگرم چه چیزهایی هستند؟ و یا خودمان را سرگرم چه موضوع هایی کرده ایم که از جنبه های هنری زندگی مان غافل مانده ایم؟ چرا به موضوع های هنری زندگی بی توجه بوده ایم؟ و حاضر نیستیم در راه اعتلای هنرهای زندگی هزینه کنیم؟
محمدعلی شاهسون مارکده
نگرش دایی جانی، یک واقعیتی تلخ؟
من اصولا کمتر از خانه بیرون می روم و در تجمعات شرکت می کنم هرگاه هم که بر حسب ضرورت از خانه خارج و در جمعی قرار می گیرم، بیشتر شنونده، نگرنده و گهگاهی هم پرسش کننده هستم و کمتر گوینده.کم اتفاق افتاده که در میان جمعی باشم، با افرادی برخورد و یا گفت و گو کرده باشم و با سوژه یا سوژه های مختلفی روبرو نشوم و با سوژه ای نو به خانه بر نگردم.
یکی از علاقه های من این است که سوژه های اجتماعی را که می بینم و می شنوم، بنویسم. این را هم می دانم که این شیوه ی رفتاری و نگرش من به قضایا، منحصر به فرد است یعنی دیگر هم روستایی های من چنین نمی کنند.
آیا عیب و اشکال در نگرش من هست که سوژه های فراوانی در جامعه می بینم؟ و یا اینکه جامعه ی ما دارای تضاد و تناقض هست و سوژه می آفریند؟
و آیا اینکه من علاقه مندم سوژه ها را تبدیل به نوشتار کنم و با دیگران به اشتراک بگذارم، یک عیب و یا ایراد است که من دارم؟ یا اینکه، جامعه ی روستایی ما که با نوشتن و خواندن مانوس نیست و شنیدن و گفتن خبر و سوژه های شفاهی به صورت یک کلاغ چهل کلاغ را بر مطلب مشخص نوشته شده ترجیح می دهد، اشکالاتی دارد؟ داوری با خوانندگان.
بعضی از این سوژه ها را نمی توان نوشت، چون یا خیلی محدود و شخصی اند، و یا مرتبط به قدرتمندان هست و زَهره شیر می خواهد که بنویسی! بعضی سوژه ها هم قدری کم مایه اند و ارزش نوشتن را ندارند. ولی بعضی ها فارغ از اینکه اهمیتش زیاد یا کم باشد، موضوعش درست یا نا درست باشد، چون خیلی گسترده و فراگیر است و نفوذش در جامعه عمیق است من نمی توانم به راحتی از کنارش بگذرم.
حال وقتی این سوژه ها را که در جامعه هست، شفاهی و گاهی هم با بی ادبی بیان می شود، مرتب هم بین مردم تکرار می شود، من در قالب و شکل نوشتاری و با رعایت ادب و عرف و اخلاق جامعه می نویسم و منتشر می کنم می بینی به تریج قبای دوستی، آشنایی، همشهری، همسایه ای بر می خورد. تا اینجای قضیه هم عادی است مطلبی نوشته شده، فرد یا افرادی آن را نمی پسندند، رفتار عقلانی این هست که توضیحی در آن خصوص نوشته و روشنگری کنند، ولی متاسفانه در جامعه ی روستایی ما این چنین اتفاق نمی افتد بلکه انگ زنی، برچسب چسبانی، تهمت و ناسزا گویی، خبرچینی، گزارش نویسی به مقامات و بدگویی بر علیه من آغاز می شود.
همین دوستان که نوشتن مطالب به تریج قبای شان بر می خورد مستقیم و غیر مستقیم شاهد هستند که مطالب نوشته شده خیلی بیشتر، به شکلِ عریان تر، گاهی بی ادبانه تر ولی به صورت شفاهی توی جامعه مرتب با شاخ و برگ های فراوان دهان به دهان گفته می شود.
دو سه روز قبل بنا بر ضرورت به دیدار یکی از بستگان که از سفر زیارتی آمده بود رفتم پس از گفتن زیارت قبول و شنیدن دروغ آشکار، غیر ضروری ولی جا افتاده و همیشگی «جای شما خالی!؟» دیده بوسی کردیم و در کنار دیگر مهمانان نشستم.
مردم به صورت انفرادی و یا جمعی می آمدند و می رفتند اتاق همیشه پر بود. هر گروهی هم که وارد می شدند نخست چند کلمه ای پیرامون سفر زیارتی گفته می شد مانند: هتل جزیره بودید یا…؟ چقدر فاصله با حرم داشتید؟ و… غار حرا هم رفتید؟ و … بعد سخنان به مسائل روزمره زندگی بر می گشت. بیان مسائل روزمره هم یکسان نبود بعضی در محدوده مارکده بود بعضی قدری فراتر می رفت و به شنیده هایی از رسانه ها می رسید.
یکی از حاضران که قدری از بقیه زمان بیشتری نشسته بود و با پرسش هایش بسیاری را به سخن وا می داشت، خطاب به من گفت: من از سادگی تو حیرانم!؟ گفتم: چطور؟ گفت: شنیدم جمعی رفتید، نشستید و بخشدار تعیین کردید؟ یعنی تو اینقدر ساده هستی که نمی دانی بخشدار آینده ما یک نفر گرم دره ای خواهد بود؟
گفتم: در سادگی ام شک ندارم و ما هم بدین شکل که شما می گویید بخشدار تعیین نکردیم. بالاخره باید یک نفر بخشدار باشد چه فرقی می کند که گرم دره ای باشد یا از جایی دیگر؟ گفت: یعنی تو می خواهی بگویی فرق یک بخشدار بی طرف با یک بخشداری که چشم دید ندارد ما مارکده ای ها ناخن داشته باشیم و بدن خودمان را بخارانیم را نمی دانی؟ گفتم: شما از کجا می دانی فرد گرم دره ای که در آینده بخشدار خواهد شد بی طرف نخواهد بود و چشم دید مارا نخواهد داشت؟ گفت: ضد ما بودن نمونه بزرگترش را دوتا پله بالاتر می بینیم! عالم و آشکار دهستان حق ما را برداشت داد به روستای خودشان و ما نتوانستیم بگوییم بالای چشمت ابرو، یعنی تو می خواهی بگویی اینها را نمی دانی؟ همه ی این آقایان که اینجا نشستند می دانند که تو خودت را به کوچه علی چپ زدی!
بعد به صورت چند نفری نگاه کرد و گفت: اینجور نیست؟ تقریبا همه نظر او را تایید کردند. گفتم: خوب شما از کجا چنین با قاطعیت می گویی بخشدار آینده گرم دره ای خواهد بود؟ گفت: من نمی توانم منبع را بگویم ولی فقط اشاره می کنم پسر من با یکی از مردم گرم دره رفیق جون جونی هست و او خبرهای دست اول را دارد من حتا می دانم سرنوشت نامه هایی که ما مارکده ای ها می نویسیم چه می شود!
یکی دیگر از حاضران گفت: گرمدره ای ها به ما مارکده ای ها حساس اند بعید می دانم که یک گرم دره ای مسائل خودشان را به ما بگوید چون یک ویژگی خوبی که دارند این هست که در بیرون روستا هوای هم دیگر را دارند و منافع روستاشان در اولویت هست ولی اطلاعات دقیق دارم توی روستا اغلب از یکدیگر بد می گویند و چشم دیدن یکدیگر را ندارند بر خلاف ما مارکده ای ها که توی روستا اغلب با هم خوب و سازگاریم ولی بیشترِ ما در بیرون هیچ پشتوانه یکدیگر نیستیم و از منافع روستامان هم چندان دفاع نمی کنیم.
نفر اول واکنش نشان داد و گفت: حیف که نمی توانم جزئیات را بگویم چون این بنده خدا که این خبرها را دارد به پسر من اعتماد می کند که این حرف ها را می زند و الا می فهمیدید که چه مسائلی پشت پرده هست.
یکی دیگر از حاضران گفت: از موقعیت ها هم خوب استفاده می کنند وقتی قرار بود هرکس که جبهه رفته و نیز اعضا بسیج را در مزرعه ی فدک شریک کنند روستای گرم دره نهایت استفاده را کرد تمام جبهه رفته ها و اعضا بسیجش را نوشت و سهام فدک گرفتند ولی رئیس بسیج ما مته را به خشخاش گذاشت و گفت فقط کسانی را می نویسیم که تیر عراقی توی قلبشان نشسته باشد بنابر این ما مارکده ای ها نتوانستیم از این موقعیت خوب استفاده کنیم و بسیاری از اعضا بسیج ما بی بهره ماندند.
همین گونه که به سخنان گوش می کردم دیدم آن آقای اولی با حرکت انگشتان دستش هم نشان داد که نامه ها چه سرنوشتی پیدا کرده اند در حین حرکت انگشتان دستش آ آ آ هم می گفت. این حرکت دستان و نیز تلفظ آ آ آ، من را یاد رفتار مش قاسم (پرویز فنی زاده) در فیلم دایی جان ناپلئون انداخت.
می دانیم سریال دایی جان ناپلئون را ناصر تقوایی کارگردانی کرده است این فیلم بر اساس کتابِ، طنز پرداز نامی ایرج پزشکزاد درست شده است. این کتابِ رمان و نیز فیلم، خواسته بدبینی عمیق جامعهی ما به خصوص به انگلیسی ها را نشان دهد.
یادم آمد در مهرماه که جلسه انجمن اولیا در مدرسه ابتدایی تشکیل شده بود جمعی از مادران خیلی صریح می گفتند؛ چند نفر معلم و مدیر گرم دره ای با اعمال نفوذ در اداره آموزش و پرورش معلم های خوب را به گرم دره می برند تا بچه های ما از وجود معلم های خوب بی بهره باشند و بی سواد بار بیایند. و نام دو سه نفر را که از نظر آنها معلم خوب نبودند و به مارکده داده شده را هم می بردند و فریادشان بلند بود.
دیدم همانند موضوع سریال دایی جان ناپلئون یک بدبینی عمیق، فراگیر و گسترده هم در بین ما مردم مارکده نسبت به گرم دره بخصوص افرادی که از این روستا در ادارت دولتی کار می کنند شکل گرفته است.
به نظر میرسد بدبینی یک حداقل واکنشی است معمول و مرسوم جامعه های انسانی به قدرتمندانی که از یک حداقل انصاف برخوردار نیستند.
وقتی جمعی حق شان در پی سوء استفاده از قدرت پایمال می شود، پایمال کننده هم قدرتمند است و با اعمال قدرت، اعتراض ها را جهت انحرافی بهشان می دهد تا به نتیجه نرسند به هریک از افراد شاخص اعتراض کننده انگی می زند و از میدان به درشان می کند و با سوء استفاده از قدرت و اختیاراتی که دارد حقی را هم که پایمال کرده توجیه می کند، این است که عملا مردم حق پایمال شده، مستاصل می شوند در این مرحله استیصال است که درخت بدبینی روییده می شود.
بدتر از رفتار فرد قدرتمند، نصیحت عده ای اندک از مردم روستای مان است، این عده اندک در پی وقایع اخیر در روستامان، شکل داده شده، تقویت و هدایت می شوند، این عده سنگ فرد قدرتمند را به سینه شان می زنند و رو در روی مردمی که حق شان پایمال شده قرار می گیرند، استدلال شان هم این هست که؛ چون در دو سال گذشته فریاد زدیم، شکایت کردیم، و فرد قدرتمند توانسته همه ی اینها را بی اثر کند یعنی ما زورمان به این بنده خدا که آشکارا حق ما را پایمال کرده نمی رسد بهتر این هست که «تجدید نظر بسیار» کنیم و بجای قر و نق او را بستاییم، برایش دولا و راست شویم و از طریق التماس، درخواست، نمایش تواضع و تسلیم در برابر قدرت او، بخواهیم که اندک گوشه چشمی هم به ما داشته باشد!
آیا سخنی بی اخلاقی تر از این می توان گفت؟
اندیشه ای هم اکنون در منطقه ی ما بوجود آمده که: مدیران بومی را تقویت کنیم تا بتوانند مسند و یا پست های مدیریتی بیشتری در دستگاه های دولتی را بدست اورند تا با دلسوزی آنها به این منطقه، توجهی که حق و سهم مان است بشود و بتوانیم رشد بهتری داشته باشیم.
به نظر من این فکر و اندیشه، لازم و مقدم است، و برای تحقق آن باید حداکثر تلاش مان را هم بکنیم، و در این شکی نیست که این فکر و تلاش مفید و مقبول همه هم هست، بی گمان برای آینده منطقه هم سودمند خواهد بود و فکر نمیکنم کسی با این فکر و اندیشه مخالفتی داشته باشد. ولی به تنهایی کافی نیست و کارامد نخواهد بود، اگر در جامعه و بخصوص در مقابل افراد قدرتمند فرهنگ و اندیشه نقادی را تقویت نکنیم سودی نمی بریم. باور ندارید؟ تاریخ را بخوانید.
اشکالی که دست اندرکاران اندیشه تقویت مدیران بومی با ما مردم مارکده و بخصوص با شخص من دارند این است که می گویند: برای اینکه در این راه ما بتوانیم موفق باشیم، شما مردم مارکده نگویید، ننویسید و فریاد نزنید؛ حق روستای ما بوسیله یکی از همین مدیران بومی پایمال شده است! نه تنها نگویید، بلکه حق پایمال شده تان را فراموش کنید، انتقاد را کنار بگذارید و بیایید این مدیر بومی را هم بستایید، برایش دستبزنید، هورا برایش بکشید، زیر علمش سینه بزنید تا تقویت شود، تقویت او تقویت منطقه ی ما است!
من شخصا به حضور و وجود مدیران بومی افتخار می کنم و کاش بجای یکی یا دوتا، تعداد بیشتری داشتیم اگر هم اکنون صندوق رای در میان باشد به مدیران بومی رای خواهم داد، به دیگران هم سفارش خواهم کرد که به مدیران بومی رای دهند، اگر قرار باشد طوماری در حمایت از مدیران بومی امضا گردد امضا خواهم کرد، اگر لازم باشد در جایی تجمع کنیم و از مدیران بومی حمایت کنیم من در آن تجمع حضور خواهم داشت. ولی این را هم صریح اعلام می کنم که حمایت من از مدیران بومی بدون قید و شرط، چشم بسته، کورکورانه و از روی تعصب قومی و منطقه ای نیست من از مدیری حمایت خواهم کرد، او را معرفی خواهم کرد، از کارهایش پشتیبانی خواهم کرد که علاوه بر قانونمند بودن و داشتن توانمندی و توانایی انجام کار، اخلاقمند هم باشد.
از آنجاییکه اخلاق همیشه از قدرت آسیب خورده و خواهد خورد برای تداوم سایه اخلاق بر رفتار مدیر، هیچ راهی نداریم جز اینکه فرهنگ انتقاد را در جامعه تقویت کنیم، به رسمیت بشناسیم و انتقادگرها را تحقیر و سرزنش نکنیم و از خود نرانیم. اگر فرهنگ انتقاد در جامعه ی ما جا افتاده بود و انتقاد کننده حامی داشت و سرزنش نمی شد اکنون این مدیر بومی باید می آمد و برای مردم توضیح می داد: چه ضرورت داشته که دهستان حق روستایی را بردارد و بدهد به روستایی دیگر؟ با این جابجایی مرکز دهستان مردمان دو روستا به چه تفاهم رسیده اند؟ موجب کدام همکاری ها شده است؟ چقدر موجب نزدیکی مردم دو روستا و سطح بالای مشارکت شده است؟ و بر اثر این تفاهم ها و همکاری و مشارکت ها، منطقه به چه رشدی رسیده و یا می رسد؟ وقتی همه ی اینها منفی است و این جابجایی مرکز دهستان به جز کینه، نفرت و بدبینی عمیق چیزی بوجود نیاورده که همه اش زیان بار است دیگر جایی برای سینه زدن زیر علم این مدیر بومی باقی نمی گذارد.
در همین راستا، من پایمال کردن حق مارکده درجابجایی مرکز دهستان از مارکده به گرمدره توسط این مدیر بومی را، بی خِرَدی می دانم، بی انصافی می دانم، زیر پا گذاشتن قانون می دانم، سوء استفاده از موقعیت شغلی اش می دانم، غیر اخلاقی می دانم، خودخواهی می دانم، توهین به شعور ما مردم مارکده می دانم، موجب تفرقه می دانم، موجب تولید کینه، نفرت و بدبینی می دانم، بازدارنده همکاری و مشارکت جمعی در راه رشد منطقه می دانم. به همین دلایل هم این کارِ این آقایِ مدیرِ بومی، قابل انتقاد است.
سخن دوستان را هم که می گویند حق پایمال شده تان را فراموش کنید و… سخنی از روی تعصب و بی توجه به عدالت و انصاف می دانم برای اینکه در فرآیند این درخواست عملا حق، عدالت و اخلاق زیر پا له می شود. عقلانی نیست که ما چشم مان را بر بی عدالتی موجود، اتفاق افتاده ی عینی در منطقه ببندیم و از حداقل حق انسانی اجتماعی خودمان، یعنی انتقاد، هم استفاده نکنیم.
وقتی قدری با دقت به گذشته بنگریم بدبینی مردم کشور ما به انگلیسی ها بر همین منوال بوده است و حالا بدبینی ما مردم روستای مارکده به گرم دره ای های اداری هم در چنین حال و هوایی بوجود آمده است. بدبینی واکنشی است حداقلی، گریز ناپذیر و در عین حال بسیار تلخ و ناگوار به فرد قدرت مندی که باوری به انصاف ندارد.
بیگمان این بدبینی بازدارنده ی همکاری ها و مشارکت ها برای پیشرفت و توسعه ی منطقه خواهد بود. امیدوارم آدم و یا آدم های خردمندی در میان قدرتمندان یافت شوند که قدری هم شهامت داشته باشند و اعلام کنند خطایی صورت گرفته آنگاه با سرانگشت تدبیر چاره ای برای بیرون آوردن این سنگ توی چاه انداخته شده بیندیشند. تا مردم دوتا روستا بدون کینه، نفرت و بدبینی در کنار هم زندگی و برای رشد منطقه همکاری و مشارکت داشته باشند
محمدعلی شاهسون مارکده
پرسش من و پاسخ پلیس
چند ماه قبل، سرِ فلکه وسط شهر تیران، پلیس متوقفم کرد و بخاطر سرنشین غیر مجاز برایم برگ جریمه نوشت و تحویلم داد. گفتم: جناب سروان اجازه دارم یک پرسش ازتان بکنم؟ با یک حالت مهربانانه گفت: بفرمایید. گفتم: اگر شما به جای من بودید، در یک صبح جمعه تعطیل، در یک روستا، مادرت و عیالت دوتایی بیمار بودند و ماشین هم به جز وانت نداشتی، برای بردن این دو بیمار به بیمارستان شهر، چکار می کردی؟ پلیس خیلی قاطعانه گفت: همین کاری که شما اکنون کرده ای! گفتم: ممنون.
چند روز قبل هنگام برگشت از تهران، در بزرگراه قم کاشان، پلیس متوقفم کرد و جریمه بخاطر سرنشین غیر مجاز نوشت و تحویلم داد. گفتم: جناب سروان یک سوآل دارم گفت: دوتا سوآل بفرمایید. گفتم: بچه ام تهران دانشجو است خبر امد که قدری کسالت دارد با مادرش سوار وانت به دیدارش رفتیم، او را سخت بیمار یافتم ناگزیر شدم که به خانه ببرمش تا بهبودی یابد. سوآلم این است که اگر شما به جای من بودید چکار می کردید؟ گفت: بچه ام را با اتوبوس می فرستادم. گفتم: بیماری اش واگیر دارد دکتر تاکید کرده در محل های عمومی نرود. پلیس محکم و با لبخند گفت: در چنین حالتی من هم همین کار تو را می کردم. گفتم: ممنون.
محمدعلی شاهسون مارکده
اعتراض به انتخاب بخشدار
جمعی از مردم مارکده با امضا نامه ای خطاب به فرماندار محترم سامان خواستار شده اند که شخص بی طرفی را برای بخشداری زاینده رود در نظر بگیرند. متن نامه به شرح زیر است.
خبر آمده که یکی دیگر از نیروهای روستای گرم دره که در استانداری مشغول به کار است برای تصدی سمت بخشداری بخش زاینده رود، هوره، انتخاب شده است.
ما امضا کنندگان زیر جمعی از مردم روستای مارکده به این گزینش سخت اعتراض داریم دلیل اعتراض مان هم این هست نیروی دیگر این روستا که مدیرکل سیاسی و امنیتی هست با اعمال نفوذ و زیر پا گذاشتنِ قانون و واقعیتِ موجودِ روی زمین، نابخردانه دهستانِ حق روستای مارکده را به روستای زادگاهش گرم دره داد و تخم کینه و نفرتی عمیق بین مردم دو روستا کاشت که بی گمان ده ها سال موجب تفرقه خواهد بود. اکنون ما مردم مارکده از ان ترس داریم که این آقا در سمت بخشدار با پشتوانه و حمایت همشهریش در سمت مدیرکلی، حق و یا حق های دیگری از روستای ما را با اعمال نفوذ زیر پا بگذارد. خواهشمند است برای جلوگیری از تفرقه ی بیشتر، گزینه ی بی طرفی را در نظر بگیرید.
دوکدخدا (بخش سوم)
من در دوران کدخدایی ام اصولا ضد ارباب بودم، امیدوارم ارباب بیگدلی از این سخن من نرنجند. می کوشیدم هرچه می شود محصول کمتری به ارباب بدهم هر سال چیزی را بهانه می کردم و به ارباب گزارش می کردم که محصول کم بوده است. یک سال ارباب امیرمجاهد خان بختیاری امده بود سوادجان خانه کدخدا غلامعلی، پیام داده بود که من هم به آنجا بروم وقتی به حضور خان رسیدم خان با تشر گفت: چرا محصول کم فرستاده ای؟ و من با دلیل و استدلال منطقی گفتم که مقدار محصول امسال خیلی کم بود فلان مقدار را خدمت تان فرستادم و فلان مقدار دیگر هم در انبار هست که خدمت تان خواهم فرستاد. از انجاییکه مقدار محصول امسال خیلی کم بوده رعیت برای زمستانش نان کافی ندارد و خان باید بزرگواری کند به رعیت کمک کند تا از گرسنگی نمی رد. خان ناراحت شد وسیلی یی توی گوش من زد و گفت: پدر سوخته! تو هرسال محصول ارباب را می خوری و چیزی عاید ما نمی کنی! تازه حالا طلب کار هم هستی! که؛ خان باید آذوقه زمستان رعیت را هم بدهد! من بلا فاصله دستان خود را به سوی آسمان گرفتم و گفتم: خدایا تو را شکر می گویم که چنین ارباب بزرگوار، بخشنده و با سخاوتی به ما داده ای! من که نان زمستانم را از دستان مبارک خانِ ارباب گرفتم! ممنونشم هستم! حالا ببینم کرم ارباب برای کمک به رعیت های دیگر چه خواهد بود!؟ امیرمجاهدخان بختیاری از رفتار زشت خود پشیمان شد لحظاتی به فکر فرو رفت، بعد گفت: یک بار گندم سی تو. و حواله اش را نوشت.
چند نفر از حاضران جلسه یکصدا گفتند که واقعا سیلی پر برکتی بوده است. ارباب بیگدلی گفت:
-حالا می بینید که صفر واقعا نابغه است ارباب بغدادی بی جهت چرچیلش نخوانده و بزرگان صادق آباد هم بی دلیل پیران ویسه اش ننامیده اند.
عوضعلی صدری کدخدای سوادجان گفت:
-کدخدا صفر درست می گوید من خودم شاهد ماجرا بودم. امیرمجاهد بختیاری پس از شنیدن سخنان کنایه آمیز کدخدا صفر از رفتار خود خیلی پشیمان شد قدری عرق شرم روی پیشانی اش نشست و به فکر فرو رفت و بعد، ان دستور را صادر کرد. این پر واضح است که هیچ اربابی از چنین کدخدایی خوشش نمی آید و تا بتواند به کدخدایی انتخابش نمی کند نکته ای که توی سخنان جناب آقای کرمی کدخدای صادق آباد هم بود. همانگونه که می دانید امیر مجاهد خان بختیاری ارباب ده سوادجان بود. دوتا شایعه درباره ایشان سرِ زبان بود یکی اینکه: در شمسآباد محل سکونت خود قانون گذاشته بوده نوعروسان شب زفاف را باید با او باشند. دیگری اینکه مردی بدشلوار است و به پسر بچه ها چشم بد دارد. شایعه اولی را من شخصا ندیدم چون در آنجا نبودم و نمی دانم درست و یا نادرست است. ولی یک نمونه عینی از شایعه دومی در همین محل در حال اتفاق افتادن بود که با هوشیاری جمعی از مردم روستای دشتی و سوادجان از ان رویداد جلوگیری شد یعنی شبانه ان پسر بچه را از ده بیرون بردند و به سامان رساندند و فردای آن روز هم او را به آبادان فرستادند تا در دسترس نباشد و چون داستان زشت و غیر اخلاقی است اجازه بدهید بیشتر از این درباره اش نگویم. علاوه بر اینها امیرمجاهد خان بختیاری یک ویژگی های غیر قابل پیش بینی دیگری هم داشت که من مایلم حالا که سخن مجلس درباره سیلی زدن و سیلی خوردن است خاطره ای از ایشان که در همین رابطه است برایتان بگویم.
هنگام لر آقایی که خان ها دهات را بین خودشان تقسیم کرده بودند سوادجان سهم حضرت اشرف امیرمجاهدخان بختیاری شده بود. امیرمجاهد یادداشتی برای کدخدای سوادجان می نویسد و امر می کند که مردم سوادجان باید املاک خود را به نام او قباله کنند و پولش را بگیرند در غیر این صورت هر رعیتی مقصر و تنبیه خواهد شد و نماینده خود را همراه یادداشت به سوادجان می فرستد تا امریه حضرت اشرف را اجرا نماید. این زمان کدخدای سوادجان کلِ کرم علی نام بود. دستور امیرمجاهد به مردم ابلاغ می شود.
اغلب مردم از ترس خان زمین شان را قباله و تقدیم خان می کنند و افتخار رعیتی خان نصیب شان می شود چند نفری معدود هم از فروش زمین شان خودداری می کنند که چوب و فلک و اشکلک و دیگر شکنجه های معمول ماموران حضرت اشرف سرِعقل شان می آورد و حاضر به فروش می شوند.
غلامعلی پدر من ملکش را نمی فروشد هرگاه ماموران خان به محل می آمدند از روستا بیرون می رفت و پنهان می شد
یک روزِ زمستانی که زمین از برف پوشیده بود چند نفری از جمله پدر من در سینه آفتاب نشسته و از هر دری سخن می گفتند چند سوار از گردنه به طرف سوادجان پیداشان می شود. پدرم حدس می زند که سواران ماموران امیرمجاهد بختیاری باشند به جمع آفتاب نشینان می گوید: اینها ماموران امیرمجاهد هستند به روستا که بیایند مرا دستگیر خواهند نمود و من اکنون از این محل می روم. یکی دیگر از آفتاب نشینان می گوید: ماموران خان مگر عقل شان را از دست داده اند که توی این برف و سرما به اینجا بیایند؟ چرا تو اینقدر ترسو شده ای؟ هر سواری را که می بینی فکر می کنی مامور امیرمجاهد است؟ و پدر من برای اینکه ترسو قلمداد نشود در محل می ماند.
ماموران به محل می آیند کدخدا از انها در اول آبادی استقبال می کند وقتی در برابر جمع نشستندگان در آفتاب می رسند کدخدا، خطاب به مامور خان می گوید: غلام علی که می خواستید اینه. پدرم دستگیر و دستانش از پشت به هم بسته می شود و همراه ماموران به خانه کدخدا برده می شود.
ماموران می گویند: یالله، زمینت را قباله کن و تحویل حضرت اشرف بده. اگر مقاومت کنی اشکلک بین انگشتان دستت خواهیم گذاشت تا با خونی که از نوک انگشتانت بیرون می زند زیر قباله را انگشت بزنی.
پدرم ناگزیر می گوید بنویسید تا امضا کنم. قباله نوشته می شود؛ غلام علی سه حبه ملک خود را به حضرت اشرف امیرمجاهدخان بختیاری فروخت. هر هر حبه ای 150 تومان قیمت تعیین می شود 50 تومان کمتر از آنهایی که با میل خودشان فروخته بودند. از این مبلغ هر حبه ای 25 تومان پول سفره، حق فراش باشی، انعام پاکار و غیره برداشته می شود.
پدرم از این لحظه به بعد افتخار رعیتی حضرت اشرف امیرمجاهدخان بختیاری نصیبش می شود. از خانه کدخدا که بیرون می آید در بین راه گریه اش می گیرد در حالیکه بی صدا اشک می ریخته با خشم فروخفته و انبانی از کینه و نفرت نسبت به خان بختیاری به خانه می رود.
سال بعد، نجف قلی نام، یکی از مردان سوادجانی، مقداری شبدر از زمین می چیند، بار خرش کرده به خانه برای خوراک گاوان ببرد. اجاره دار امیرمجاهد، به نام اسماعیل می رسد بار علفِ شبدر نجف قلی را از روی خرش به زمین می اندازد با این استدلال که؛ محصول در اجاره من است و باید قبل از برداشت محصول سهم ارباب را جدا کنی نجفقلی استدلال می کند که «شبدر را برای خوراک ورزاها می برم تا بتوانم زمین را شخم بزنم» اسماعیل قانع نمیشود.
پدرم به همراه دو نفر از جوانان سوادجان بر حسب اتفاق می رسد، سه نفری اسماعیل را به خاطر انداختن بار شبدر نجف قلی کتک می زنند. اسماعیل سوار بر اسب و به روستای شمس آباد نزد امیرمجاهد به شکایت می رود و می گوید:
«حضرت اشرف، غلام علی در سوادجان اخلال می کند، رعیتی شبدر اربابی را به خانه اش می برده بارش را انداخته ام غلام علی با همدستی دو نفر دیگر به سرِمن ریخته و کتکم زده اند، من در آنجا از دست غلام علی امنیت ندارم به علاوه غلام علی مدعی است قسمتی از زمین های قریه بالا جمعی است و فروش نرفته و مال ارباب نیست و اجازه دخل و تصرف به من نمی دهد».
امیرمجاهد ملای منشی را صدا می زند و نامه ای تهدید آمیز به پدرم می نویسد که: اگر بعد از این اسمی از زمین بالاجمعی آوردی زبانت را از پشت سرت بیرون می کشم تمام زمین ها و باغ های سوادجان به من فروش شده است تمام و کمال اجاره اش را تحویل اسماعیل بدهید به تو اخطار می کنم دست از خراب کاری بردار و الا دستور می دهم از سوادجان بیرونت کنند.
اسماعیل با این حکم به سوادجان می آید. پدرم را به خانه کدخدا دعوت و حکم ارباب خوانده می شود و اسماعیل با تهدید می گوید: «غلام علی از این به بعد حواست را جمع کن سرت را پایین بینداز و فقط به کار رعیتی خود مشغول باش و دخالتی در کار ارباب نکن و الا برابر این دستور از روستا بیرونت می کنم». پدرم با خشمی که داشته می گوید اینقدر می زنمت که همین حکم را بخوری و به اسماعیل حمله ور می شود او را می زند و سرِ اسماعیل را روی شعله آتش منقل می گیرد که قدری از موهای سر و صورت او و نیز قسمتی از پوست صورت سطحی می سوزد کدخدا میانجی می شود اسماعیلِ سوخته و کوفته دوباره به شکایت می رود.
خان می پرسد: «ها، اسماعیل، نیم سوز آمده ای؟» اسماعیل می گوید:
«حضرت اشرف، حکم را برای غلام علی خواندم، اعتنایی نکرد به من حمله ور شد و گفت: اینقدر می زنمت که حکم را بخوری و سرم را روی آتش گرفت که می بینی سوخته ام».
امیرمجاهد به فکر فرو می رود و لحظه ای بعد می گوید: « نه اونم رعیت اینجانب است! همو لیاقت کدخدایی را دارد». ملای منشی را صدا می زند و حکم کدخدایی سوادجان را به نام پدرم، غلامعلی می نویسد. حکم همراه خلعت کدخدایی توسط نوروز نام از پیشکاران امیرمجاهد بختیاری برای غلام علی به سوادجان می فرستد. و غلامعلی جوان سوادجانی به عنوان کدخدای سوادجان به مردم معرفی می شود.
عباسعلی یکی از بزرگان روستای یاسه چاه حاضر در جلسه می گوید:
-و بعد از پدر هم شما جانشین و کدخدای سوادجان هستی پس در حقیقتکدخدایی شما نتیجه ی شجاعت پدرتان که نماینده خان بختیاری را زده هست. یعنی بعضی کتک ها را باید نعمت شمرد؟
ارباب بیگدلی گفت:
– جناب کدخدا صدری جالب بود. حالا از کدخدا صفر می خواهم که آن خاطره گریه برای مادر بی بی را حتما برای آقایان بگویی خیلی جالب است.
-جناب ارباب سهمیه ای هم که باشد من سهمم را ادا کرده ام اجازه بدهید دیگر بزرگان که سواد و کمال شان از من خیلی بیشتر است و قطعا داستانهای شیرینتر از داستان های من هم دارند بگویند.
-آخی این داستان گریه روی قبر مادر بی بی خیلی جالب است می خواهم بزرگان حاضر در مجلس هم از زبان شیرین خودت بشنوند.
-چشم جناب ارباب بیگدلی، می گویم.
در یکی از روزهای سیاه قرایاز سالی، لری سوار بر اسب و تفنگی بر دوش به صادق آباد آمد و گفت: «بی بی مرا فرستاده که قدری سیورسات فراهم کنید تا من ببرم وانان». من گفتم: الان را می گویند قرایاز، رعیت نان ندارد که خودش و زن و بچه اش بخورد، من چی ازش مطالبه کنم؟ این امر نشد است بی بی که ارباب ده است حالا باید برای رعیت گرسنه آذوقه بفرستد حالا شما آمدید از رعیت آذوقه بگیری!؟ شما نزد بی بی برگردید سلام من را هم خدمت بی بی برسان و بگو صفر گفت: رعیت چیزی ندارد که من ازش بگیرم. لر باز هم ماند روز سوم گفت: «یا سیورسات جمع کن بده من ببرم یا همینجا سیورساتت می کنم!» من در این حین مشغول جابجا کردن آتش بخاری با خاک انداز بودم وقتی این جمله را شنیدم دیگر خود را نفهمیدم با همان خاک انداز توی صورتش زدم، لر پرید توی گوشه اتاق که تفنگش را بردارد دونفر آنجا بودند او را گرفتند و تفنگ را از اتاق بیرون بردند من هم گفتم سریع سوار اسبت بشو و از اینجا برو که مردم می کشندت و لر هم رفت. دو روز بعد هم تفنگش را به وانان فرستادم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. خبر آمد بی بی از دستم بسیار خشمگین است و قصد دارد مامور بفرستد ببرندم وانان و شلاقم بزند. من هم مخفی شدم فقط آخر شب ها آن هم نه همه شب به خانه می آمدم. یک ماهی به همین شکل گذشت به این نتیجه رسیدم که باید راهی پیدا کرد، نمی شود که برای همیشه مخفی باشم. خبر آمد که مادر بی بی فوت کرده است. اندیشیدم که بهترین فرصت برای بی اثر کردن خشم بی بی است. زردآلو و آلوچه های پیش رس رسیده بودند یک لوده زردآلو و یک لوده هم آلوچه چیدم بار خر کردم و به سمت وانان راه افتادم روی گورستان اول روستا یک نفر کنار قبری نشسته بود و قرآن می خواند از او محل قبر مادر بی بی را پرسیدم گفت: همین است. فهمیدم که او را گمارده اند که برای مادر بی بی قرآن بخواند. به قران خوان گفتم: من از غم مرگ مادر بی بی دیگر توان رفتن ندارم می خواهم ساعتی روی قبر مادر بی بی بگریم می شود شما زحمت بکشید این خر را با بارش به خانه بی بی ببرید و تحویل دهید و سلام مرا هم به بی بی برسانید. قران خوان گفت: بگویم کی میوه آورده و اکنون روی قبر مادرتان می گرید؟ گفتم: بگو صفر کدخدای صادق آباد. بلا فاصله خود را روی قبر مادر بی بی انداختم و زار زار گریستم گاهی هم توی سرم زدم وقتی قرآن خوان کمی دور شد دیگر گریستن دروغی را قطع کردم و فقط برای رفع خستگی روی قبر افتاده بودم و اطراف را می نگریستم چند دقیقه ای بعد دیدم قران خوان می آید من هم شروع به گریستن کردم. قران خوان امد نزدیک و دست مرا گرفت و از من خواست که بلند شوم و گریه نکنم وقتی بلند شدم گفت: بی بی فرمود: «بخشیدمت بیا خانه». با این سیاست شلاق بی بی را از سر خودم باز کردم.
ارباب اسکندر قوچانی گفت:
-الحق که چرچیل هستی!؟
ارباب اسدالله بیگدلی گفت:
– صفرچرچیل از اینگونه داستان ها فراوان دارد من از شنیدن این داستان هایش لذت می برم. صفر، داستان گفت و گوی خود با بغدادی درباره درخواست روغن توسط سید عبدالوهاب را هم بگو من در چهره یکایک می خوانم که مشتاق شنیدن داستان های تو هستند.
-دور، دور ارباب ها هست چون پول دارند، زمین دارند، قدرت هم دارند، بنابر این نمی توان دستور ارباب را اجرا نکرد. چشم. روزی من و ارباب بغدادی توی اتاق با هم نشسته بودیم و از هر دری سخن می گفتیم که سید عبدالوهاب هم آمد. بعد از سلامی و احوال پرسی ظرف روغنی داد به من و گفت: کدخدا قدری روغن مرحمت کنید. من هم ظرف روغن را گرفتم و تحویل عیال دادم تا روغن خواسته سید تامین شود. بعد سید کیسه ای دیگر داد و گفت: قدری برنج هم توی این کیسه بریزید من می روم یاسه چاه فردا بر می گردم بگویید؛ برنج و روغن را آماده کنند. وقتی که سید رفت، ارباب بغدادی گفت: برای چی این اجناس را به این بابای مفت خور گردن کلفت می دهی؟ اینها را صرف تحصیل نوه هایت کن؟ من جوابی نداشتم. آقای بغدادی باز اصرار کرد و گفت: توی این کار چه سیاستی می بینی که مالت را مفت می دهی این گردن کلفت و شکم گنده بخورد؟ برایت چه فایده ای دارد؟ گفتم: چرا، همین ها هم روزی به دردم خواهند خورد. باز بغدادی با اصرار گفت: آخی به چه دردت می خورد؟ گفتم: در دنیای دیگه به درد آدم می خورد. باز بغدادی گفت: اینها از بس دروغ به خدا بسته و به مردم گفته اند و دین فروشی کرده اند، و از بس از دسترنج مردم عوام را مفت مفت خورده اند که خودشان در روز قیامت از گرفتارترین و مشکلدارترین آدم ها هستند تو چه امیدی از یک آدمی که خودش گرفتار است داری؟ من برای اینکه بحث را تمام کرده باشم به شوخی و کنایه گفتم: می خواهم روز قیامت مرا بر کول خود بگیرد و از روی پل صراط بگذراندم!؟ این جملهی شوخی من به مذاق آقای بغدادی خوش آمده و جاهای مختلف تعریف کرده از جمله برای ارباب بیگدلی.
فضای شاد و دلنشین مجلس بزرگان چند روستا و بزم شبانه جشن عروسی، کدخدا خدابخش را سر شوق آورده بود هر از گاهی مدادش را از جیب بیرون می آورد و چیزکی روی قطعه کاغذی می نوشت این را همه دیده بودند یادداشت های کدخدا خدابخش چیزی نبود جز ابیات شعر بلندی در وصف خصائص حاضران در مجلس. این را همه حدس می زدند ارباب بیگدلی رو کرد به کدخدا خدابخش و گفت:
کدخدا می دانم مجلس را در قالب شعر وصف می کنی و شعرهایت را برای مان خواهی خواند اجازه می خواهم از حضورتان بگویم اشعار را بگذارید لحظات پایانی مجلس اکنون می خواهم خاطره ای از خاطرات شیرین خودت را هم برای مان بگویی قطعا حاضران از شنیدنش لذت خواهند برد.
– جناب ارباب بیگدلی دستور شما را باید چشم گفت دگران در این جلسه گفتند و ما شنیدیم و لذت بردیم حال ما باید بگوییم تا دگران بشنوند تا اینجای قضیه عادی است ولی اینکه آیا گفته ی من برای دیگران لذتبخش خواهد بود یا نه؟ نمیدانم.
ادامه دارد