صدیقه شاهسون لاری؟ (بخش دوم و پایانی)
یک هفته خانه قلی ماندم بعد عمه ام آمد و باز من را به خانه شان برد از گوشم که خون آمده بود تا دو سه ماهی نمی شنیدم که کم کم خوب شد.
چند روزی هم به کمک یکی از نوه عموهایم رفتم روزی با پسرِ نوه عمویم رفتیم آجوقایه پایینی علف بچینیم من یک چلالی کوچک هم همراه خود برده بودم پسر نوه عمویم درخت آلوچه ای که نرم شده و قابل خوردن بود نشانم داد و گفت: می خواهی از این درخت آلوچه برایت بچینم؟ گفتم: آره بچین. گفت: اگر آلوچه می خواهی باید یک ماچ بهم بدی! چلالی را پرت کردم که به صورتش خورد و گفتم: مرده شور خودت و آلوچت را ببره. باغ را رها کردم و به مارکده آمدم موضوع را به زن بابای پسر گفتم. غروب نوه عمویم آمد زن بابا موضوع را بهش گفت، نوه عمو پسرش را صدا زد و گفت: به صدیقه چی گفتی؟ و کشیده ای محکم توی گوش پسر زد. پسر مِن مِن کنان گفت: من اصلا صدیقه را ندیدم. من پریدم جلو و گفتم: من و تو آجوقایه پایینی با هم علف می چیدیم وقتی می خواستی برایم آلوچه بچینی این پیشنهاد کثیف را کردی! پسر دوباره مِن مِن کنان می خواست بگوید صدیقه دروغ می گوید که پدر سیلی محکم دیگری توی گوشش زد و من دیدم که پسر شلوارش را خیس کرد. پدر گفت: برو گورت را از جلو چشم من گمکن، تو چطور به خودت اجازه دادی به دختر علی مدد پهلوان با چشم بد نگاه کنی؟
من از دو نفر کتک زیاد می خوردم یکی از آنها پسرِ بزرگ عمه ام بود. پسر بزرگ عمه ام سرِ کوچترین موضوعی که پیش می آمد با مشت، سیلی و لگد من را کتک می زد. خوب یادم هست مثل اینکه همین امروز است رفته بودم خانه دختر عمویم زهرا که آن روز زن آقارحیم بود وقتی برگشتم پسر عمه ام گفت: کجا بودی؟ گفتم: خانه دختر عمو زهرایم، موهای سرم را گرفت، کشید و با ضرب صورتم را به زمین زد که یکی از دندان های جلوم شکست. نفر دیگری که خیلی مرا کتک می زد شوهر عمه ام بود ایشان با ترکه می زد همیشه ترکه چَرک (بید وحشی خودرو) که با آن سبد می بافند در دسترس داشت هرگاه از رفتار من خوشش نمی آمد ترکه را بر می داشت به ساق پاهایم می زد دو سه بار اتفاق افتاد بر اثر همین ضربه های ترکه پایم زخم و خون جاری شد.
کتک زن ها هم دلیل خود را داشتند آنها من را یک دختر تخس (سرکش و حرف نشنو) و زبان دار می نامیدند و این انتظار را از یک دختر یتیم نداشتند بر باور آنها دختر باید زبانش کوتاه باشد هرچه بزرگترها گفتند چشم بگوید دختر یتیم باید بیشتر حرف شنو و به هر تصمیمی که بزرکترها می گیرند قانع باشد از هیچکس هیچ طلبی و انتظاری نداشته باشد. من چنین نبودم من برای خود حقی قائل بودم چون همپای دیگران کار می کردم و بخصوص تبعیض هایی را که می دیدم خشمگین می شدم آنگاه فریادم بلند می شد که چرا؟ و واکنش نشان می دادم این فریاد و واکنش من در برابر تبعیض ها، موجب شده بود که بگویند: دختر تخس و زبان داری است و به همین دلیل کتک بزنند.
یک زنِ مهربانِ فرشته خو هم در همان اطراف که من زندگی می کردم بود که پناهگاه من بود، امید من بود، هرگاه از خانه عمه بیرونم می کردند به این زن پناه می بردم، بوی مادری ازش می آمد، صدایش هم صدای مادرانه بود، دستان نوازشگرش هم حس دستان مادری مهربان را به من می داد، جیب لباسش که همیشه قدری خوراکی مثل سنجد و کشمش بود و هنگامی که بچه یتیمی را نوازش می کرد و دستی بر سر بچه یتیمی می کشید و در چشمانش حلقه اشکی را می توانستی ببینی مُشتی از آن سنجد و کشمش را هم توی دستان من و دیگر یتیمان می گذاشت. اصلا نگاه این زن و زبان این زن با دیگران متفاوت بود، نگاهش و ربانش همیشه مهربانانه بود، نگاه این چنینی و زبان این چنینی در جامعه ی آن روز روستای پدری من خیلی خیلی کم بود. این زن همه گل بود، و چه نام زیبایی؟ دختر حج آقا میرلی (مهرعلی). می گفتند پدرش هم مردی مهربان بوده و دستی از یتیمان و تهی دستان می گرفته است. هرگاه از همه جا رانده و مانده می شدم به او پناه می بردم مرا زیر کرسی اش یا در گوشه خانه اش جا می داد، مواد غذایی بهم می رساند، دلداریم می داد، هرگاه مرا گریان می دید، اشک در چشمانش حلقه می زد، مرا به سینه اش می فشرد، دستی به سرم می کشید، بدون اینکه نفرینی به کتک زننده من هم بکند. بابت توجهی که به من می کرد، هم بی مِهری می دید، نیش و کنایه و قر و نق هم می شنید که: اینقدر این دختره را لوسش نکن!؟ ولی این قر و نق ها روی خوی مهربانی اش تاثیر نداشت. این زنِ فرشته خو در ازاء این مهربانی ها هیچ توقعی و انتظاری هم که حالا؛ ازش تشکر کنم، سلامش کنم، تکریم و تعریفش را کنم و یا برایش فرمان ببرم و کاری برایش بکنم هم نداشت. این زن، یعنی همه گل، هیچ نسبت فامیلی و قوم و خویشی با من هم نداشت. من از این زن کوچکترین سخن، ایما، اشاره و رفتار غیر مهربانانه ندیدم و نشنیدم، نور به قبرش ببارد و روانش شاد باد.
دیگر دختر بزرگی شده بودم اقوام در صدد بودند که من را شوهر بدهند گفتند کل مرواری از روستا دختر می برد آبادان و شوهر می دهد عکس یک مردی را به من نشان دادند و مرا تحویل کل مرواری دادند تا ببرد آبادان و شوهرم بدهد. در آبادان کل مرواری یک دست لباس نو برایم خرید و من را تحویلِ دخترِ عمه ام داد تا تحویل شوهرم دهند. چندین روزی خانه دختر عمه ام ماندم کم کم صدای کل مرواری در آمد که چرا این دختر که در عقد آن مرد است تحویل شوهرش نمی دهید؟
در یک صبح زود شرجی تابستانی آبادان که، همه روی پشت بام خوابیده بودیم، شوهر دختر عمه که بیدار شده بود، صبحانه بخورد و برود در شرکت نفت سرِ کار، هنگام رفتن به دختر عمه ام گفت: کارهایت را بکن، اماده باش تا من که بعد از ظهر از کار آمدم این دختره را ببریم تحویل شوهرش بدهیم و بیاییم. من همچنان که روی پشت بام خوابیده بودم این جمله را شنیدم.
ساعت 2 بود که شوهر دختر عمه آمد، ناهار خوردیم، شوهر دختر عمه تریاکش را هم کشید و خطاب به من گفت: دختر بلند شو لباس هایت را بپوش تا ببرمت تحویل شوهرت بدهم. من که به قول اقوام دختر تُخس ( سرکش و حرف نشنو) و زبان داری بودم گفتم: والّا، از قدیم و ندیم شنیده بودیم که شوهر می آید دنبال زن، نه اینکه زن برود دنبال شوهر! شوهر دختر عمه گفت: جونم مرگ مرده فیلسوفم شده برام و به ما درس اخلاق می ده. لباس هایی که برایم خرید شده بود عبارت بودند از؛ یک پیراهن، یک جفت کفش، یک شلوار، یک چارقد، یک چادر و یک جفت جوراب، و لباس زیر زنانه، که پوشیدم آماده، سوار ماشین و به سمت خانه شوهرِ من، روانه شدیم.
چند لین آن طرف تر جلو خانه ای پیاده شدیم، شوهر دختر عمه ام گفت: این خانه ات است، بیفت جلو تا ما هم پشت سرت بیاییم. گفتم: نه شما این دفعه از جلو بروید حالا تا بعد. شوهر دختر عمه سیگار بر لب از جلو و من هم دنبال دختر عمه وارد خانه ای شدیم. توی خانه کسی نبود، خانه اسباب و اثاثیه محقری داشت. مثلا زیر انداز یک تکه نمد کهنه بود. من همانطور که نشسته بودم، چشمم به در بود و منتظر بودم که پسر جوانی از در بیاید تو و به من بگویند؛ این آقا داماد است. بعد از دقایقی، پیرمردی وارد اتاق شد، نخست من فکر کردم پدر داماد است، قدری قدش هم خمیده و قوز کمی هم داشت.
چای آورده شد که من نخوردم بعد از کمی صحبت، شوهر دختر عمه ام خطاب به همان پیرمرد گفت: آقای… این هم زنت که نزد ما امانت بود، آوردیم خدمتت، انشاء الله که مبارک است، خیر یکدیگر را ببینید، دیگر با خیال راحت با هم زندگی کنید.
تازه من متوجه شدم این شوهر من است و چه کلاهی به سرم رفته است. شوهر دختر عمه ام گفت: با اجازه دیگر ما زحمت را کم می کنیم. و بلند شدند که بروند. من شروع کردم به گریه کردن و گفتم: نه، من این شوهر را نمی خواهم، این بجای باباجون من است. و بلند شدم که همراه دختر عمه ام بروم. پیرمرد وقتی اشک و آه و ناله من را دید گفت: دخترم، حق با تو است، من خواسته بودم که یک زن متناسب با سن من برای من پیدا کنند، نه، اینکه یک دختر. در این حین شوهر دختر عمه، و دختر عمه رفته بودند بیرون درِ حیاط، پیر مرد شوهر دختر عمه را صدا زد و گفت: برگرد این امانت را ببر. شوهر دختر عمه خطاب به من گفت: وایسادی زر زر کردن؟! دختر عمه ام نزدیکتر آمد و یواشکی توی گوشم گفت: خاک عالم توی سرت، چار روز دیگر مردِ خواهد مُرد آنگاه اموالش به تو خواهد رسید. گفتم: آخی این وضع خونش است، چی دارد که بخواهد به من برسد؟ من اموالش را هم نمی خواهم. بعد صدایم را بلند کردم و ادامه دادم: من اصلا اگر نخواهم شوهر کنم کی را باید ببینم؟ پیرمرد که آدم مهربان و دانایی به نظر می رسید خطاب به شوهر دختر عمه ام گفت: آقای… من 500 تومان دادم به کل مرواری که برایم یک زن پیدا کند و یک دست رخت هم برایش بخرد و بیاورد تحویل من بدهد. این دختر را بردارید ببرید، هرگاه شوهر دلخواه خود را پیدا کرد و وضع مالی اش خوب شد مبلغ 500 تومان من را بیاورد بدهد و اگر وضع مالی اش خوب نبود این یک دست رخت هم از شیر مادرش حلال تر. و رو کرد به من و گفت: دخترم،کبوتر با کبوتر، باز با باز، برو دخترم، برو، برو دنبال بخت خودت، برو جفت خودتو پیدا کن، امیدوارم خوشبخت باشی. و روکرد به شوهر دختر عمه و گفت: بروید به امید خدا. برگشتیم آمدیم خانه.
یکی از زنان همسایه که تا آن روز موضوع را نمی فهمید، دختر عمه ام را سرزنش کرد که؛ چطور شما میخواستید دختر به این زیبایی را بدهید به یک پیرمرد؟ خدا خوشش نمیاد! خدا ازتان نمی گذرد! فرض کنید دختر خودتان است آیا حاضر می شوید دختر خودتان را به یک پیر مرد شوهر بدهید؟
بعد از چندین روز، دوباره گفتند قرار است که یک خواستگار بیاید. وقتی آمد دیدم این هم پیرمردی است که از دندان های جلو فقط یک دندان دارد. عصبانی شدم و با فریاد گفتم: اصلا شوهر نمی کنم، اگر می خواهید من را از خانه تان بیرون کنید بگویید، من که سربار شما نیستم، به اندازه خودم کار میکنم و درآمد دارم اگر نمی خواهید من کنار شما باشم بگویید تا از خانه تان بروم، هی این پیرمردها را برای من پیدا نکنید.
به این نتیجه رسیدم که باید خودم به فکر خودم باشم. یکی از کارهای خانه که به من محول شده بود آب آوردن به خانه بود. یک شیر آب سرِ لین بود که بهش می گفتند: بمبو. سرِ بمبو همیشه شلوغ بود، دختران، پسران، زنان و مردان سطل به دست توی صف می ایستادیم تا نوبت مان بشود، سطل را پر می کردم و به خانه می آوردم. یک وقت متوجه شدم بعضی وقت ها که من برای آوردن آب سرِ بمبو بودم یک پسر جوان خیلی خوش فرم، خوش تیپ، موهایش را یک ور می زند، می ایستد و مرا تماشا می کند. من ضمن اینکه زیر چشمی می پاییدمش ولی به روی خودم نمی آوردم. چند روزی گذشت یکی از این روزها پسر جوان به من نزدیک شد و گفت: دخترخانم خانه تان کجاست؟ گفتم: می خوای چکار کنی؟ همانجا که درش به دیوار است! گفت: چقدرم ماشاء الله زبان داری! گفتم: پس می خواهی گنگ باشم! گفت: نه، جدی می گویم؛ خانه تان کجاست؟ گفتم: دنبال من یک وقت نیایی! من یک پسر عمه دارم اگر بفهمد دنبال من هستی، دعوا راه می اندازد! گفت: فکر نمی کنم زورش به من برسد. پسر دید که من آدرس ندادم، تعقیبم کرد و دم در خانه آمد در زد دختر عمه دم در رفت. پسر گفت: می خواهم بیایم خواستگاری این دخترتان که الان با سطل آب آمد. دختر عمه گفت: پسر حرف حسابت چیه که افتادی دنبال این دختر؟ اگر پسرم بفهمه تکه پارت می کند! این یک دختر یتیمی است، نه پدر دارد و نه مادر، شوهر هم نمی کند و اگر هم بخواهد شوهر کند به تو نخواهیم داد. پسر گفت: من عاشق این دختر هستم، برایم هم مهم نیست که پدر و مادر دارد یا نه، چه شما موافق باشید چه مخالف، من این دختر را دوست دارم و باید بدست بیاورم و با هم ازدواج کنیم، اگر بخوبی دادید که ممنون تان اگر نه او را می دزدم.
دختر عمه ام توی یک ساختمان بزرگ اجاره نشین بودند دور تا دور حیاط آن ساختمان 13-12 تا واحد مسکونی تو در تو بود یکی از این واحدها دست دختر عمه من بود اغلب زنان همسایه عصر دور هم جمع می شدند و هر زنی هرچه شنیده بود و یا دیده بود و یا تخیلات خود را برای دیگران تعریف می کرد بعد از اینکه من به آن پیرمردهای خواستگار که برایم پیدا می کردند جواب منفی می دادم یکی از زنان همسایه ها به دختر عمه گفته بود؛ دختر قشنگیه چرا می خواهید بدهید به این و اون؟ خوب بگیر برای پسرت. این سخن مورد تصدیق و تایید بقیه زنان همسایه قرار می گیرد و روی آن تاکید می کنند، رای دختر عمه عوض شده بود حالا دیگر من را برای پسر خود می خواست به همین جهت به آن پسر که دمِ در خانه آمده بود جواب منفی داد ولی دختر عمه خبر نداشت که من هم به آن پسر علاقمند شده بودم و پسرِ دختر عمه را به عنوان یک اقوام دوست داشتم ولی به عنوان شوهر، نه.
کم کم من هم مخصوصا بیرون می رفتم تا آن پسر را ببینم، وراندازش کنم، و با هم حرف بزنیم چند روزی به همین شکل گذشت. در یکی از این دیدارها در جایی خلوت نزدیک هم نشستیم و با هم جدی گفت و گو کردیم. اولین جمله پسر این بود. من عاشق تو هستم، تو را دوست دارم، می خواهم با تو ازدواج کنم و با هم زندگی کنیم، اسمت چیه؟ گفتم: صدیقه شاهسون لاری. اسمش را پرسیدم که گفت: سیدیدالله غُفرانی. بعد سنش را ازش پرسیدم گفت 20 سال. گفتم من الآن 25 سالم است و 5 سال از تو بزرگترم تو چطور می خواهی با یک دختر 5 سال از خودت بزرگتر ازدواج کنی؟ گفت: مگر می خواهیم کله پاچه یکدیگر را بخوریم که سن تو بزرگتر است! گفتم: من مادر ندارم، مادرم هنگامی که دو ماهه بودم مُرده، پدر هم ندارم، پدرم هنگامی که 6 ساله بودم مُرده، خواهر و برادری هم ندارم، اکنون نزد دختر عمه ام زندگی می کنم و ممکن است بچه دار هم نشوم؟ گفت: من می خواهم با تو زندگی کنم می خواهی اقوام داشته باش و می خواهی هم نداشته باش بعد تو از کجا می دانی که بچه دار نخواهی شد؟ گفتم: پدرم هنگامی که بچه شش ساله بودم این را بارها بهم گفته و توی گوش من مانده است. سید گفت: اصل و مهم این هست که ما با هم باشیم، در کنار هم باشیم، و با هم زندگیکنیم، بچه بود چه بهتر، نبود هم خیلی مهم نیست. بعد من از او پرسیدم: بگو ببینم چه داری؟ چکار می کنی؟ اصلت کجایی است؟ گفت: اصلیتم آبادانی است، عرب تبار هستیم، پدرم فوت کرده، سه تا برادریم و دوتا خواهر که با مادرمان زندگی می کنیم. اکنون هم سربازم هر روز صبح می روم خرمشهر سربازی و عصر هم بر می گردم. از این دنیا یک قران مال و ثروتی ندارم، خودمم و لباس های تنم و کفش های پایم، تو را هم می خواهم، یک سال دیگر هم سربازی دارم، بگو ببینم چکار باید بکنیم؟ گفتم: تو قرار است مرد خانه بشوی؟ من بگویم چه کار باید بکنیم؟ گفت: من که گفتم چیزی ندارم، تو بگو ببینم از مال دنیا چی داری؟ گفتم: قدری وسایل خانه فراهم کرده ام، یک دست رختخواب درست کردم که خانه یکی از همسایه ها به امانت گذاشتم، یک چرخ خیاطی هم خریدم و برای در و همسایه ها خیاطی می کنم، یک چراغ خوراک پزی سه فتیله ای خریدم برای پخت و پز غذا، یک چراغ فانوس شیشه بلند خریدم برای روشنایی خانه، یک چمدان برای جا رختی، یک دست وسایل چای و یک دست قابلمه و ظروف غذا و… این وسایل را با مزدی که برای دیگران کار می کردم خریدم.
آبادان که رفتم خیلی زود نزد زنان همسایه خیاطی یاد گرفتم قبل از آن از بچه های زنان همسایه مراقبت می کردم که بهم مزد می دادند آب برایشان می آوردم توی خانه بهشان کمک می کردم که مزدم را می دادند طی دو سه سالی که توی خانه دختر عمه بودم خرد خرد پول هایی که به دست می آوردم ذخیره می کردم و قطعه وسائل خانه می خریدم و هر تکه وسیله را هم توی خانه یکی از این زنان همسایه به امانت می گذاشتم.
دیدار بعدی ما چند روز بعد اتفاق افتاد که من گفتم: آقاسید شما درباره 5 سال بزرگتر بودن من استدلال کله پاچه را آوردید و گفتید که اشکالی ندارد ولی این موضوع کوچکی نیست مطمئن هستم که مادر، برادران و خواهرانت با این موضوع مخالف خواهند بود تو چه پاسخی به مخالفت آنها داری؟ سید گفت: این زندگی من است اختیارش هم با خودم هست الان از آشنایی خودم با تو به انها هیچ چیزی نگفتم آنها از این رابطه من و تو هیچ اطلاعی ندارند با هم ازدواج می کنیم بعد از ازدواج آنها خواهند فهمید کاری هم نمی توانند بکنند تو فقط اماده باش، شناسنامه ات را همراه داشته باش تا هرچه زودتر برویم دفترخانه و عقد کنیم. گفتم: دختر عمه من هم با ازدواج ما مخالف است باید برای پیشرفت کارمان به او چیزی نگویم، شناسنامه ام هم دست دختر عمه ام است آن را توی صندوق گذاشته و کلیدش هم دست خودش است باید راهی برای برداشتن آن پیدا کنم.
روزهای بعد بیشتر هم دیگر را می دیدیم و با هم گفت و گو می کردیم سرانجام وعده عقد را گذاشتیم روز عید مبعث سال 1340 ساعت 4 بعد از ظهر. محل ملحق شدن به یکدیگر در ساعت 4 را هم جلو سینما تاج آبادان گذاشتیم تا بعد با هم به دفترخانه برویم.
همراه نداشتن شناسنامه یک مشکل بزرگی سرِ راه مان بود. صبح زود هر روز که هوا هنوز تاریک بود دختر عمه بیدار می شد صبحانه برای شوهرش درست می کرد و شوهر دختر عمه بعد از خوردن صبحانه به سرِ کار می رفت و دختر عمه وقتی صبحانه را آماده می کرد و جلو شوهرش می گذاشت به رختخوابش بر می گشت و می خوابید محل قند و چای و تریاک هم توی صندوق بزرگی بود که در گوشه اتاقی قرار داشت شناسنامه ها و نیز دیگر اسناد خانه هم توی همان صندوق بود. ساعاتی بعد، بعد از بالا آمدن روز که دختر عمه از خواب پا می شد صندوق را قفل می کرد.
صبح روز موعود شناسنامه خودم را از صندوق برداشتم یک پیراهن سه دامنه لاغر اندام کمر باریک برای خودم دوخته بودم که کمرش را با کمربند می بستم آن پیراهن را هم پوشیدم و شناسنامه را از تو یقه ام پایین انداختم بالای کمربند ماند تا ظهر صبر کردم ساعت دو بعد ظهر چرخ خیاطی ام را برداشتم و به دختر عمه گفتم: می خواهم ببرم عوضش کنم و چرخ پایی بگیرم. سر لین سوار تاکسی شدم و گفتم: سینما تاج. روی نیمکت سر وعدگاه، نزدیک سینما تاج نشسته بودم که سرویس کارمندان از خرمشهر آمد و سید از اتوبوس پیاده شد. من هم چادر نماز مشکی پوشیده بودم چرخ را به فروشگاه بردیم و گفتم: چند وقت قبل از خودتان خریدم هنگام کار کتفم درد می گیرد می خواهم با چرخ پایی عوض کنم. فروشنده گفت: الآن چرخ پایی موجود ندارم. گفتم: پس پولش را بدهید وقتی آوردید می آیم می خرم. 80 تومان به من داد بیرون امدیم، با گرفتن پول چرخ خیاطی نگرانی نداشتن پول دفترخانه ازدواج هم بر طرف شد. با هم ساندویچ خریدیم ناهارمان را خوردیم و منتظر ساعت 4 بعد از ظهر برای رفتن به دفترخانه شدیم.
قبلا با دفترخانه همآنگ کرده بودیم دفترخانه گفته بود: تعیین مهریه و حضور پدر هنگام عقد الزامی است و ما هم گفته بودیم که هر دو پدر نداریم که قرار شده بود دو نفر شاهد از همسایه ها با خود ببریم. دو نفر غریبه که اصلا همدیگر را نمی شناختیم در همان اطراف دفترخانه یافتیم که هریک در ازاء دریافت 5 تومان آمدند دفترخانه به عنوان اینکه همسایه ما هستند و ما را می شناسند گواه بر ازدواج ما شدند. دفتردار پرسید: این دوتا جوان را می شناسید؟ گواهان گفتند: باهم همسایه هستیم توی کوچه ما می نشینند می شناسیم شان آدم های خوبی هستند. (همش دروغ)
وقتی به سمت دفترخانه می رفتیم یادمان آمد که دفتردار گفته بود: مبلغ مهریه هم باید مشخص باشد. اصلا تا ان موقع روی این موضوع با هم حرف نزده بودیم من پیشنهاد کردم که 500 تومان مهریه باشد سید هم پذیرفت توی دفترِ دفترخانه ازدواج نشستیم سند ازدواج تنظیم شد دونفری امضا کردیم شاهدان هم امضا کردند و بیرون آمدیم. با هم رفتیم یک اتاق هم در یک ساختمانی کرایه کردیم با بقیه پول چرخ خیاطی قدری وسایل خانه دیگری هم خریدم گلیمی یزدی زیر انداز خریدیم کف اتاق پهن کردیم قفلی درِ اتاق خالی زدیم و با هم قرار گذاشتیم که هفته دیگر به خانه مان بیاییم و با هم زندگی کنیم. تا من فرصت داشته باشم در مدت این هفته وسایلم که هر قطعه اش در خانه ی یکی از همسایه ها به امانت بود به اتاق مان بیاورم.
وقتی از دفترخانه برگشتم، خانه دختر عمه ام نرفتم چون می ترسیدم که برداشته شدن شناسنامه را فهمیده باشد و دعوا کند رفتم خانه برادرِ شوهرِ عمه ام به نام رجبعلی که سلمانی بود، زنی مهربان هم داشت و او را صغرا خانم صدا می زدیم. وقتی شب به خانه نرفتم شوهر دختر عمه ام گفته بود: این جونم مرگ مرده رفته با این پسرِ ازدواج کرده و رفتند با هم زندگی می کنند که به خانه نیامده و عمه ام در جوابش گفته بوده شناسنامه اش دست من است چطوری می تواند ازدواج کند و شوهر دخترعمه گفته بوده: یک نگاهی بکن ببین شناسنامه اش هست؟ و عمه دیده بود شناسنامه نیست، ازدواج ما برای شان قطعی شده بود بعد خبر می رسد که من خانه ی برادرِ شوهرِ عمه ام هستم نگرانی موقتا بر طرف می شود روز بعد من را سین جین کردند که گفتم: اری، و جنجال با نارضایتی خاتمه یافت.
سید بعد از ظهرها در یک آموزشگاه رانندگی کار می کرد و آموزش رانندگی می داد اگر در آنجا کار نبود روی تاکسی کار می کرد و هزینه سربازی اش را در می آورد.
هفته ی بعد وسایل من به خانه ی جدید انتقال داده شده بود قدری هم مواد خوراکی فراهم کرده بودم روز موعود فرا رسید، سید من را به یک آرایشگاه زنانه برد. نامِ زنِ آرایشگر، پری بود، بهش پری خانم می گفتند از مردمان زابل بودند سید این خانواده را خوب می شناخت و با هم آشنا بودند. سید گفت: پری خانم این دخترِ را درست راستش کن. پری خانم گفت: آقای غفرانی بگو ببینم این دختر به این قشنگی را از کجا پیدا کردی؟ سید گفت: رفته بودم کنار دریا ماهی صید کنم این خوشگله به تورم افتاد. پری خانم به شوخی گفت: از قدیم گفتند انگور خوب را شغال می خورد!؟ سید گفت: پری خانم دستت درد نکند حالا ما شغال شدیم؟ ساعتی بعد سید با ماشینی که دستش بود به سراغم آمد پری خانم زحمت خودش را کشیده بود و من با لباس عروسی ام آرایش کرده به اتفاق سید به یک عکاسخانه رفتیم با هم عکس انداختیم و به اتفاق سید سوار ماشین شدیم و به خانه آمدیم و زندگی مشترک را با هم آغاز کردیم.
یک هفته از آغاز زندگی مشترک ما می گذشت که خانواده سید فهمیدند، آمدند، در برابر عمل انجام شده قرار گرفته بودند، اعتراض جدی نداشتند، سید هم از ازدواجش با من سخت حمایت می کرد و گفت: من از هفت تا آسمان یک ستاره نداشته و ندارم این دختر یتیم این زندگی را جور کرده با هم زندگی می کنیم. برادر بزرگ از اینکه دید من دختر یتیمی هستم و توانسته ام یک مختصر زندگی جور کنم از من خوشش آمد و حمایت کرد و به من گفت: صدیقه خانم برادر من دست بزن دارد توی زندگی تان بگونه ای باشید و از خود مراقبت و مواظبت کنید که خدای ناخواسته به آنجاها نینجامد، خواهر بزرگ تر چهره من را زشت دیده بود ولی خواهر کوچک خیلی زیبا ارزیابی کرده و دفاع کرده و گفته بود: چهره قشنگی دارد و با اینکه دختر یتیمی بوده توانسته توی این همه گرگ که توی جامعه هست خود را پاک نگهدارد و این فوق العاده ارزشمند است. برادر بزرگ و خواهر کوچک در مقابل بقیه ایستادند و موضوع به خیر و خوشی گذشت.
سید صبح ها با سرویس کارمندان برای سربازی به خرمشهر می رفت بعد از ظهر می آمد روی تاکسی و یا در اموزشگاه رانندگی کار می کرد و مختصر درآمدی داشت من هم خیاطی را شروع کردم با هم یک بخور و نمیری جور می کردیم تا اینکه سربازی سید تمام شد مدتی رانندگی می کرد بعد آمد یک تعمیرگاه دوچرخه باز کرد که کارش خوب گرفت و ما توانستیم زندگی بهتری داشته باشیم.
حالا سخنان پدرم که گفته بود در غربت خواهی ماند و بچه هم نخواهی داشت افتاد به جانم نیمی از سخنش درست از آب درآمده بود و من در غربت بودم و نیمی دیگر را با اینکه دوست نداشتم درست باشد ولی درست و حتمی می پنداشتم و فکر می کردم همین گونه خواهد شد. تا اینکه من بچه دار شدم.
وقتی 7 ماهه باردار بودم رفته بودم آب بیاورم با یک زن عربی سرِ نوبت دعوای مان شد یک فحش به من داد من هم از زبان پدریم که ترکی بود یک فحش آموخته بودم آن را نثارش کردم، مرا هل داد، با شکم روی سطل افتادم که منجر به سقط بچه ام شد. بچه های بعدی هم سه چهار ماهه سقط شدند و من عملا بدون بچه ماندم.
در یکی از همین سال های پر رونق زندگی مان در آبادان، به اتفاق سید برای هوا خوری و نیز تجدید دیدار با اقوام، به مارکده آمدیم چند روزی آنجا ماندیم، مهربانی دیدیم ازمان پذیرایی شد که از همه شان ممنون هستم. روزی توی خیابان روستا به ملاعلیجان کدخدا برخوردم ازش پرسیدم: شما که کدخدای آبادی هستی آیا پدر من خانه ای، زمینی، ملکی توی مارکده نداشته است؟ دو سه روز بعد به من پاسخ داد؛ پسر عموهایت می گویند: علی مدد یک اتاق ارثیه پدری داشته که همان موقع که در مارکده بوده فروخته به پسر عمویش و بهای آن را یک بزغاله گرفته همان دم هم اقوام را مهمان کرده بزغاله را سر بریده و کباب کرده و از اقوام پذیرایی کرده و از مارکده رفته است و دیگر هم چیزی ندارد.
جنگ ایران و عراق آغاز شد ما به نجف آباد آمدیم سید در شهرداری نجف آباد مشغول کار شد و ما در اینجا ماندگار شدیم در امیرآباد خانه ای فراهم کردیم که تا کنون در آن ساکن هستم.
چند سال بود که به نجف آباد آمده بودیم آمدند و گفتند برادر بزرگ شوهر عمه ام روزهای آخر عمر خود را می گذراند بیا برویم و بابت آن دوتا سیلی که بهت زده حلالش کن. بردندم، او را دیدم، موقعیت جسمی اش خیلی خوشایند نبود، دقایقی توی چشم های یکدیگر زل زدیم، آن صحنه دراز کردن دست به طرف خوشه انگور توسط من و از زیر درخت مو بیرون آمدن او و سیلی محکمی توی گوش من زدن و سپس دنبال من تا زیر گردنه قورقوتی دویدن دوباره آنجا سیلی دیگر زدن همانند پرده سینما در جلو چشمم نمایان شد، اشک در چشمانم حلقه زد، اطرافیان اصرار داشتند که؛ بگو حلات کردم! به اصرار گفتم. با دیدن او دوباره آن رنج سیلی ها تازه شد به خانه برگشتم در خانه احساس می کردم صورتم هنوز درد می کند.
به پیشنهاد و موافقت من سید به منظور بچه، با زنی دیگر ازدواج کرد که چند بچه بوجود آمد 5-6 سال قبل سید فوت کرد و من مانده ام.
چندسال قبل، همان پسر عمه ام که در بچگی جوهر دوات را روی نوشته هایش ریخته بودم و حالا پیر مردی شده، توی همین خانه و اتاق به دیدنم آمد، نشستیم، با هم صحبت کردیم، با هم ناهار خوردیم، اقرار و اعتراف کرد و گفت: آن زمان در حق تو ظلم می شد، بیشتر جاها حق با تو بود و خطا بیشتر از ناحیه ما.
دیگر پیر زنی شده ام، توی خانه تنها مانده ام، هیچ نیاز به کمک مالی هم از هیچکسی ندارم، ولی خوشحال می شوم، اقوامم گهگاهی درِ اتاقم را که، اغلب بسته است، برویم بگشایند و بگویند؛ دختر عمو، دختر دایی، دختر خاله حالت خوبه؟
محمدعلی شاهسون مارکده
گزارش دهیار
روز پنجشنبه مورخ 93/12/7 ساعت 11 صبح جلسه ای به دعوت خانم دکتر عالی مسئول مرکز بهداشتی درمانی روستای مارکده با حضور دهیاران روستاهای مارکده و قوچان آقایان: کریم شاهسون وحسین شاهبندری، و رئیس شورای اسلامی روستای یاسه چاه آقای مرتضی بهارلو و اصغر عرب بهورز مرکز بهداشتی درمانی به منظور بررسی مسائل بهداشتی تشکیل شد.
ابتدا خانم دکترعالی رئیس مرکز، ضمن خوش آمد گویی به حاضران به اجرای طرح تفکیک زباله از مبدأ که ازچند ماه قبل مطرح شده بود اشاره نموده وخواست که از اقدامات صورت گرفته برای اجرای این طرح توضیحاتی ارائه شود. (توضیح اینکه چند ماه قبل طرح تفکیک زباله از مبدأ طی نامهای از طرف خانم دکتر عالی مسئول مرکز بهداشتی درمانی مارکده به دهیاران روستاها پیشنهاد شد و از دهیاران درخواست نموده بودند که هزینه های آموزش اهالی روستاهای تحت پوشش مرکز، برای اجرای طرح مذکور از طرف دهیاری ها تأمین شود تا در زمان اجرای طرح با مشکل اجتماعی مواجه نشویم برای اجرای این طرح مردم باید زباله های تر، که بیشتر زباله های آشپزخانه ای و قابل تجزیه هستند را از زباله های خشک و غیر قابل تجزیه در منزل جدا کنند تا توسط دهیاری ها به محل های مورد نظر انتقال داده شوند.)
کریم شاهسون دهیار روستای مارکده گفت:آموزش مردم برای اجرای طرح تفکیک زباله از مبدأ امری ضروری و اجتناب ناپذیر می باشد اما این امر به تنهایی چاره کار نیست زیرا یک طرف دیگر موضوع این است که امکانات لازم برای جمع آوری زباله های تفکیک شده فراهم شود و برای این کار ابتدا به دو دستگاه ماشین جمع آوری زباله با کارگران مربوطه نیاز است و از طرفی، محلی دیگر برای جمع آوری زباله های تر برای تبدیل به کود کمپوست لازم است یا اینکه با شرکتی دیگر که دراین زمینه فعالیت می کند قراردادی برای انتقال زباله های تر تنظیم شود که برای نیل به این منظور قرار است به اتفاق دیگر دهیاران از یکی از محل های تولید کود کمپوست بازدید نماییم البته بهترین روش برای اجرای این طرح این است که برای بالا بردن درصد موفقیت کار از پتانسیل تعاونی دهیاری های بخش زاینده رود که درآینده نزدیک تأسیس و شروع به کار می نماید استفاده نماییم.
همچنین در خصوص اجرای طرح اتلاف سگ های ولگرد توسط دهیاری مارکده گزارشی ارائه شد که طی روزهای93/11/13 و 93/12/5 دوازده قلاده سگ ولگرد معدوم شد.
درادامه خانم دکترعالی در خصوص وضعیت فاضلاب روستای مارکده و روستاهای همجوار اعلام نارضایتی نمود که دراین خصوص نیز توضیح داده شد که خوشبختانه به تازگی خبرهای خوبی در خصوص اجرای پروژه های تصفیه فاضلاب در روستاهای مارکده و یاسه چاه به گوش می رسد مبنی براینکه انشاءالله از نیمه دوم سال آینده عملیات اجرایی سیستم تصفیه فاضلاب این دو روستا به مرحله اجرا خواهد رسید و در حال حاضر کارتحقیقات منطقه ای و مطالعات مربوطه توسط یک شرکت در حال تهیه میباشد.
به دعوت دهیار جلسه ای در تاریخ 93/12/9 ساعت 20 با حضور سردانگ ها و اعضا هیات مدیره شرکت فردوس، چند تن از معتمدین محل، فرمانده بسیج سلمان روستای مارکده در محل دهیاری تشکیل شد هدف از این جلسه دریافت بدهی معوقه شرکت فردوس به سالن ورزشی بود. دست اندرکاران ساخت سالن ورزشی گفتند به خاطر نبود بودجه و نیز بدهی، مرحله پایانی ساخت سالن متوقف شده است و درخواست کردند شرکت فردوس تعهدات خود را پرداخت نماید. نمایندگان فردوس هم گفتند که مبلغ زیادی از اعضا طلب داریم به سختی وصول می شود به همین جهت نتوانسته ایم بدهی خود را بپردازیم.
در پایان مقرر گردید نمایندگان شرکت فردوس از طریق مراجع قضایی برای وصول مطالبات معوقه خود اقدام نمایند آنگاه تعهدات خود به سالن ورزشی را پرداخت کنند. همچنین مقرر گردید کریم شاهسون دهیار نسبت به شناسایی وکیل و معرفی آن به نمایندگان فردوس اقدام نماید.
گزارش از کریم شاهسون
جلسه فردوس
روز 93/12/7 ساعت 30/19 جلسه ای به دعوت علیرضا عرب و با حضور رمضان عرب، ابراهیم شاهبندری، محمدعلی شاهسون، محمود عرب، ابوطالب عرب، اکبر شاهسون، حسن عرب، نجفعلی عرب، ابراهیم عرب، عباس شاهسون در محل حسینیه تشکیل شد هدف از این جلسه بررسی بدهی آب بهای معوقه فردوس بود.
محمدعلی شاهسون گفت: این دوگانگی در مدیریت شرکت فردوس برای مردم زیانمند است یا بروید شرکت را منحل کنید آنگاه به شیوه سردانگی مدیریتش کنید و یا مجمع عمومی برگزار و هیات مدیره انتخاب و به شکل هیات مدیره مدیریت کنید.
حسن عرب گفت: با رمضان به همین منظور به اداره تعاون رفتیم و با کارشناس صحبت کردیم که گفت: منحل کردن شرکت به این راحتی صورت نمی گیرد بسیار زمان بر و شاید هم نشد است چون شرکت یک سری تعهدات اداری و حقوقی دارد.
محمدعلی شاهسون گفت: پس شما 6 نفر سردانگ را که مردم برگزیده اند کارهای اداری را انجام دهید و به عنوان اعضا هیات مدیره شرکت فردوس خود را به ثبت برسانید و شرکت را به شکل هیات مدیره اداره کنید.
حسن عرب گفت: آخی ما هیچ کداممان سواد نداریم.
محمدعلی شاهسون گفت: سواد اگر داشتید بهتر بود ولی حالا که ندارید اشکالی ندارد شما اگر تمام دریافتی و پرداختی های فردوس را از طریق بانک انجام دهید یک حسابدار ظرف مدت حداکثر 10 روز تمام حساب و کتاب یکسال را تنظیم خواهد کرد.
محمود عرب گفت: سواد داشتن و نداشتن مهم نیست بهتر است برای هر تصمیمی که می خواهید بگیرید با یک وکیل مشورت کنید تا تصمیمات مطابق با قوانین باشد و نیز مطالبات شرکت را از اعضا بد حساب هم بوسیله همان وکیل از طریق مراجع قضایی وصول کنید و خودتان را درگیر مردم نکنید وکیل با کم ترین خسارت می تواند مطالبات معوقه را وصول کند وقتی اعضا بد حساب دیدند در شرکت نظم و نسق هست و مطالبات به علاوه هزینه دادرسی از طریق مجرای قانونی وصول می گردد ناگزیر همه بدهی خود را پرداخت خواهند کرد تا مشمول پرداخت هزینه دادرسی نگردند.
درپایان مقرر گردید که روز شنبه رمضان عرب فرم به منظور ثبت نام سردانگ ها به عنوان کاندید هیات مدیره را از اداره تعاون دریافت و صورت جلسه تنظیم و به امضا همه اعضا شرکت فردوس برسد آنگاه سردانگ ها به عنوان اعضا هیات مدیره انتخابی به اداره تعاون معرفی و جهت ثبت تغییرات به اداره ثبت معرفی و رسما مشغول به کار شوند. هیات مدیره انتخاب شده جدید با اداره آب گفت و گو و درباره نحوه بدهی اب بهای معوقه توافق نمایند.
چند روز بعد علیرضا عرب تلفنی گفت: کارمان گیر کرده است اداره تعاون می گوید حساب و کتاب ها را حداقل تا پایان سال 92 به اداره تحویل بدهید تا بتوانید مجمع عمومی برگزار و صورت حساب مالی را در مجمع عمومی ارائه، مصوب و انتخابات برگزار کنید. حالا محمود مدیرعامل می گوید: علاوه بر مزد و حقوق مدیرعاملی، تا دستمزد یک وکیل دادگستری را به من ندهید من صورت حساب ها را تحویل نمی دهم. و ما اعضا هیات مدیره این مطالبه محمود را ناحق و اجحاف به اعضا شرکت فردوس می دانیم و نمی خواهیم پرداخت کنیم بنابر این کار انتخابات لاینحل مانده است. ولی به اتفاق سردانگ ها به اداره آب رفتیم و مبلغی از بدهی معوقه را نقدی پرداخت و بقیه را هم سردانگ ها چک برای زمان آینده دادند.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
روشنفکر
خصیصه ی اصلی روشنفکر عقل گرایی است، خردورزی است. ویژگی های دیگر آدم روشنفکر بینش و نگرش انتقادی او به جهان است، پرسش گری اوست، انسان گرایی اوست، واقع بینی اوست، حقیقت جویی اوست، آزاد اندیشی اوست.آدم روشنفکر به کرامت انسان می اندیشد، به حرمت انسان می اندیشد به رشد و شکوفایی انسان می اندیشد، چون جامعه را در این راستا نمی بیند، از وضع موجود ناراضی است، بنابراین نقد می کند، نق می زند و اعتراض دارد. ابزار روشنفکر در نقادی امور، عقل و خِرد است. آدم روشنفکر ذهنی نقاد دارد، به جهان و هرچه در آن هست با دیدی انتقادی می نگرد، می خواهد همه چیز را با عقل و خرد خود نقد و بررسی کند، تحلیل کند، بدین جهت با بکار گیری عقل و خرد، به عنوان ابزار شناخت، می کوشد تا هرچه بیشتر واقعیتِ موجود را درک کند، بشناسد، بفهمد و بداند تا گامی به حقیقت نزدیک تر گردد. آدم روشنفکر آدمی تافته ی جدا بافته نیست بلکه انسانی است مانند همه، با این تفاوت که دنباله رو نیست، تقلیدگر نیست، پیرو نیست، بلکه می اندیشد و سخن و رفتارش را انتخاب می کند. آدم روشنفکر در طبقه اجتماعی خاصی هم نیست بلکه در همه ی طیف و قشر و طبقات اجتماعی می توان آن را یافت ولی در قشر تحصیل کرده و پر مطالعه شمارشان افزون تر و وسعتِ روشنی ذهن شان هم بیشتر است. بنابراین سواد و تحصیل و مطالعه، ورودی مهمی به وادی روشنفکری می تواند باشد. ولی هر باسواد و تحصیلکرده و کتاب خوان را هم نمی توان و نباید روشنفکر نامید. بنابراین آدم روشنفکر را درمیان کشاورزان، روستائیان، کارگران، شهرنشین ها، نادارها و ثروت مندان، نویسندگان و هنرمندان می توان یافت.
روشنفکر دائم برای دانستن و درک و فهم واقعیات جهان می کوشد، می کوشد ببیند اندیشه های مخالف و جدید چی هستند آنگاه با اندیشه های خود مقایسه می کند، حلاجی می کند، نقد می کند تا خاطرش آسوده گردد در دانسته هایش تضاد و تناقض کمتری باشد تا به یافته های جدید برسد بنابر این همیشه به جلو و آینده ای بهتر نظر دارد البته غافل از گذشته نیست بلکه گذشته را خوب خوانده و از او آموخته ولی در گذشته نمانده است. روشنفکر به دانسته ها و باورهایش تعصب نمی ورزد و آمادگی آن را دارد که هر لحظه با فکری و نظری نو و جدید برخورد کند یعنی ذهنی سیال و کنجکاو و تغییر پذیر دارد روشنفکر اگر در جمعی قرار گرفت که عده ای زیاد موافق نظر او هستند و یک یا چند نفر نظر متفاوت و یا حتی نظری مخالف دارند به استقبال نظر متفاوت و مخالفان می رود و می کوشد نظرهای مخالف را بشنود و بفهمد. روشنفکر در مواجه با هر سخن، نظر، پدیده و موضوعی سئوال هایی پیرامون چرایی و چگونگی آن پدیده و موضوع در ذهنش بوجود می آید آنگاه می کوشد تا با نقد و بررسی و آزمایش برای پرسش هایش پاسخی عقلانی بیابد نتیجه را با اندوخته های ذهنی اش مقایسه می کند تا دانسته هایش را پالایش و والایش کند بنابراین به صرف اینکه فلان آدم سرشناس حرفی را زده یا بهمان آدم مهم سخنی را بیانکرده اکتفا نمی کند.
بعضی روشنفکران روشنگر هم هستند یکی از دغدغه های اصلی و مهم روشنفکرِ روشنگر، آزادی است. آزادی برای خود و برای نوع بشر. می دانیم آزادی واقعی منشا رشد عقلی و فکری خواهد شد و فقط در جو و محیط آزاد و جامعه ی آزاد و احساسِ داشتن آزادی است که انسان میتواند به فضایل اخلاقی دست یابد و میدانیم راست گویی، نوع دوستی، مهربانی و داشتن انصاف محصولِ اخلاقی است که در جو اجتماعی آزاد رشد کرده باشد.
حال اگر آدمی که قدم در وادی روشنفکری نهاده به اخلاق انسانی هم مجهز و مقید گردد یعنی دغدغه اش حرمت انسان ها، کرامت انسان ها و برابری انسان ها باشد خود به خود قدم در وادی روشنگری نهاده و برای خود وظیفه ای و مسئولیتی قائل می شود که هر آنچه را که آموخته و می داند در اختیار همه ی انسان های نیازمند به آگاهی قرار دهد یعنی هر روشنگری الزاما روشنفکر هم هست ولی هر روشنفکری الزاما روشنگر نمی تواند باشد. آدم روشنفکرِ روشنگر بر این باور است که اگر همه مردم به حدی از دانایی برسند جامعه ای سالم ترخواهیم داشت و زندگی ها راحت تر خواهد بود.
پس تفاوت روشنفکر محض با روشنفکرِ روشنگر این هست که روشنفکر علم و دانش آموخته، عقل نقادی دارد و واقعیت ها را می شناسد یعنی تحصیلش را کرده، کتاب هایش را خوانده و به درجه ای از فهم و درک و آگاهی رسیده و روشنفکرِ روشنگر علاوه بر مجهز بودن به علم، عقل و درک و فهم واقعیت، به اخلاق انسانی هم سخت باورمند و مقید است و انسان ها را فارغ از باورها، عقیده، مذهب، مرزها، ثروت، جنسیت و موقعیت اجتماعی شان، دارای کرامت، حرمت و برابر می داند و می خواهد در هرگوشه ای از جهان که ببیند کاستی هست، نا آگاهی وجود دارد، ستم روا می شود، احساس مسئولیت می نماید.
نکته ی تاسف انگیز این است که پدیده ی روشنفکری در روستای ما ناشناخته است چون اغلب عقل و خرد را بسته بندی و در تاقچه بالایی گذاشته ایم و شیوه بی درد سر دنباله روی را برگزیده ایم.
محمدعلی شاهسون مارکده