روشنفکر
روشنفکر به آدمی اطلاق می شود که افکار، اندیشه و ذهن روشنی دارد. بدون تردید در پی این جمله، این پرسش به ذهن می نشیند که؛ فکر و ذهن روشن چگونه ذهنی است؟
روشنفکر؛ آدمی است دانشورز، یعنی؛ زیر بنای اندیشه و بینش روشنفکر، مبتنی بر علم و دانش است. عینک جلو چشم آدم روشنفکر برای دیدن اشیا و ارزیابی امور، علم و دانش است، می دانیم راه رسیدن به دانشورزی، پرسشگری است. واکنش ذهن پرسشگر به هرچیزی که شنید و یا دید، چرا؟ و برای چه؟ است. یعنی؛ هیچ چیزی را بدون استدلال و به صورت تعبدی و تقلیدی نمی پذیرد.
روشنفکر آدمی است آرمان گرا و آرمان خواه. آرمان با آرزو متفاوت است. آرزو ممکن است خودخواهانه باشد، ولی آرمان گرایی الزاما توجهی به اخلاق در امور و قضایا دارد یعنی کاربردی شدن اخلاق یکی از دغدغه های روشنفکر است.
روشنفکر آدمی است انسان گرا، یعنی؛ مرکز و محور فکر و اندیشه و توجه روشنفکر، انسان است. انسان، بدون در نظر گرفتن دین و مذهبش، جنسیتش و رنگش و اینکه کجا زندگی می کند. انسان، برای روشنفکر، دارای حرمت، کرامت و محور توجه است.
روشنفکر ادمی است حقیقت جو، برای فهم و درک حقیقت، ناگزیر واقع گرا است، واقعیت های جهان را آن گونه که هست می بیند، می کاود، می سنجد، می شناسد و می فهمد. از شناخت و فهم واقعیت ها، پی به حقیقت می برد و برای دست یابی و یا حداقل نزدیک شدن به حقیقت می کوشد. می دانیم نگرش و بینش حقیقت جویی با فرهنگ مصلحت اندیشی حاکم بر جامعه ی ما نا همخوان است و با شعار «دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز» هم نا سازگار.
آدم روشنفکر، اصولا همیشه به کاستی های موجودِ زمانهِ خود معترض، و منتقدِ وضعِ موجود و در اندیشه راه حلی برای زدودن کاستی ها است. ابزار آدم روشنفکر در شناخت واقعیت و فهم حقیقت و یافتن راه حلی برای زدودن کاستی ها، عقل و خِرد، این گوهر ناب انسانی است. روشنفکر، ذهنی نقاد دارد، ذهنی تحلیل گر دارد، به جهان و هرچه در آن هست با دیدی انتقادی می نگرد، می خواهد همه چیز را با عقل و خرد خود نقد و بررسی کند، تحلیل کند، بداند و بفهمد، بدین جهت با بکار گیری عقل و خرد، به عنوان ابزار شناخت، می کوشد تا هرچه بیشتر واقعیت موجود را درک کند، بشناسد و بفهمد و بداند. بنابراین آدم روشنفکر با چاپلوسی، مداحی، تملق گویی، مجیز گویی، دست بوسی، پا بوسی، دولا و راست شدن در مقابل قدرتمندان و سر سپردگی در مقابل قدرتمندان سر نا سازگار دارد.
آدم روشنفکر از کره مریخ نیامده، شاخ و دم هم ندارد، آدمی است همانند و من و شما، تعلق به طبقه اجتماعی خاصی هم ندارد بلکه در همه ی قشر و طبقات اجتماعی می توان آن را یافت. ولی در قشر تحصیل کرده و پر مطالعه شمارشان افزون تر و وسعت روشنی ذهن شان هم بیشتر است بنابر این، سواد، تحصیل و مطالعه، راه ورود مهمی به وادی روشنفکری است. ولی هر باسواد و تحصیل کرده و کتاب خوان را هم نمی توان روشنفکر نامید. آدم روشنفکر را درمیان کشاورزان، روستائیان، کارگران، شهرنشین ها، نادارها، ثروت مندان، نویسندگان، هنرمندان، فرهنگیان و دانشگاهیان می توان یافت. در حقیقت روشنفکری یک طیف است، واژه طیف به ما می گوید؛ همه ی روشنفکران یک جور نمی انیشند، یکسان نمی اندیشند، بلکه همانند گل های بهاری یک دشت هستند که از نظر رنگ و شکل تنوع بسیار دارند ولی همه شان گل و زیبا هستند.
شاید بتوان روشنفکران را به دو دسته تقسیم کرد؛ دسته ای ذهن و بینش روشنی دارند ولی چندان در جامعه کوشا نیستند تا پرتو روشنی ذهن خود را بر دیگر اذهان بتابانند و دسته ای دیگر، روشنفکر روشنگر هستند یعنی؛ می کوشند دانسته های خود را به دیگران انتقال دهند به این دسته از روشنفکران، روشنفکر روشنگر می گویند.
یکی از دغدغه های اصلی و مهم روشنفکرِ روشنگر، آزادی است. آزادی برای خود و برای نوع بشر. می دانیم آزادی واقعی منشا رشد عقلی و فکری خواهد شد و فقط در جو و محیط آزاد، جامعه ی آزاد و احساس داشتن آزادی است که انسان می تواند به فضایل اخلاقی دست یابد. می دانیم راست گویی، نوع دوستی، رعایت انصاف، برابر دیدن انسان ها، محصولِ ذهنیت اخلاقیی است که در خانواده آزادمنش و جو اجتماعی آزاد رشد کرده باشد.
روشنفکر دائم برای دانستن و درک و فهم واقعیات جهان می کوشد در این راستا، می کوشد ببیند اندیشه های مخالف و جدید چی هستند آنگاه با اندیشه های خود مقایسه می کند، حلاجی می کند، نقد می کند تا خاطرش آسوده گردد در دانسته هایش تضاد و تناقض کمتری باشد تا به یافته های جدید برسد بنابر این همیشه به جلو و آینده ای بهتر نظر دارد البته غافل از گذشته نیست بلکه گذشته را خوب خوانده و از او آموخته ولی در گذشته نمانده است.
گفتیم روشنفکر ذهنی باز و نقاد دارد هر موضوعی را می خواهد حلاجی کند بررسی نماید تا واقعیت های آن را بهتر و بیشتر درک کند تا اگر عنصری از حقیقت در او هست بیابد هر چیزی را که می شنود، می خواند و می بیند پس از نقد و بررسی و زدودن ابهام هایش اگر حقیقتی در آن وجود داشته باشد می پذیرد. روشنفکر، بر خلاف آدم ایدئولوگ، به دانسته ها و باورهایش تعصب نمی ورزد و آمادگی آن را دارد که هر لحظه با فکری و نظری نو و جدید برخورد کرد آن را بسنجد و اگر حقیقتی دقیق تر در آن یافت آن را بپذیرد یعنی ذهنی سیال، کنجکاو و تغییر پذیر دارد. به همین جهت هرگاه آدم روشنفکر در جمعی قرار گرفت که عده ای زیاد موافق نظر او هستند و یک یا چند نفر نظر متفاوت و یا حتی مخالف دارند به استقبال نظر متفاوت و مخالفان می رود و می کوشد نظرهای مخالف را بشنود و بفهمد.
پرسش های یک روشنفکر بسی بیشتر از دانسته هایش است یعنی روشنفکرآدمی است پرسشگر. به همین جهت در مواجه با هر پدیده و موضوعی سئوال هایی پیرامون چرایی و چگونگی آن پدیده و موضوع برایش پیش می آید آنگاه می کوشد تا با نقد و بررسی و آزمایش برای پرسش هایش پاسخ بیابد نتیجه را با اندوخته های ذهنی اش مقایسه می کند تا دانسته هایش را پالایش و والایش کند بنابر این به صرف این که فلان آدم سرشناس آن حرف را گفته یا بهمان آدم مهم این سخن را می گوید اکتفا نمی کند بلکه سخن ها را می خواند و می شنود، در گام اول می سنجد ببیند سخن گفته شده و یا شنیده شده دارای تضاد و تناقض هست؟ یا نه؟ بعد می سنجد ببیند با واقعیت همخوانی دارد؟ یا نه؟ بعد نتیجه عمل به آن سخن ما را یک گام به سمت و سوی حقیقت، انصاف، اخلاق رشد و توسعه نزدیک تر می کند؟ یا نه؟
خصیصه اصلی و مهم دیگر روشنفکر این است که دنباله رو نیست، پیرو نیست، یعنی چشم و گوش بسته از کسی پیروی نمی کند راهنمای او عقلش به علاوه دانشش و رعایت اصول اخلاقی است که جمع این سه را خرد می گویند پس راهنمای آدم روشنفکر خردمندی و خردگرایی است.
روشنفکر با اتکا به عقل و خرد خود آدمی است دارای اعتماد به نفس، یعنی بر این باور است که توانمند است و می تواند با نیروی عقل و خرد جمعی و فردی برای حل مشکلات راه پیدا کند و جهان را تحلیل و تفسیر کند.
آدمی با بینش روشنفکری دارای حرمت نفس است، یعنی خود را خوب می داند همچنان که دیگران را خوب می داند بنابر این انسان ها را به خوب و بد، دیندار و بی دین و نجس و پاک تقسیم نمی کند از نظر آدمی با بینش روشنفکری همه ی آدم ها خوب و دارای حرمت اند، دارای کرامت اند، با هم برابرند و شایسته ی احترام. بنابر این ذهن روشنفکر کاربرد کلمه های؛ خاک کف پایتم، زیر سایه تم، نوکرتم، غلامتم، غلام خانه زادم، چاکرتم، کنیزتم، کمینه، غلام، سگ روسیاهم، سگ درگاهتم، حقیرم، بنده ام، دست بوسم، پابوسم، جانم به قربانت، فدایت شوم، سر خط پاره نکردم، کوچکتم، فرمان بردارم، از تو به یک اشارت، از من به سر دویدن، از عمر ما کم کن بر عمر او بیفزا، در روابط اجتماعی را توهین به انسان می داند برای اینکه این واژه های غیر اخلاقی در دوران برده داری تولید شده در دوران ارباب و رعیتی تکرار شده و در قالب فرهنگ و عرف به ما رسیده که باید از فرهنگ مان زدوده شود.
بی گمان آدمی که خود را به علم و دانش مجهز نمود، عقل و خرد نقاد خود را در همه ی زمینه ها بکار گرفت و با بی رحمی همه چیز را نقد و بررسی نمود تا به شناخت بهتر واقعیت دست یابد، در این فرآیند به آگاهی هایی دست خواهد یافت به چنین آدمی روشنفکر می گویند. حال اگر آدمی که قدم در وادی روشنفکری نهاده خود را به اخلاق انسانی هم مجهز و مقید نماید یعنی دغدغه اش حرمت انسان ها، کرامت انسان ها و برابری انسان ها باشد خود به خود قدم در وادی روشنگری نهاده و برای خود مسئولیتی قائل می شود که هر آنچه را که آموخته و می داند در اختیار همه ی انسان های نیازمند به آگاهی قرار دهد یعنی هر روشنگری الزاما روشنفکر هم هست ولی هر روشنفکری الزاما روشنگر نمی تواند باشد. آدم روشنفکرِ روشنگر بر این باور است که اگر همه مردم به حدی از دانایی برسند تعصب های کور و خانمان برانداز رنگ خواهد باخت و جامعه ای سالمتر خواهیم داشت و زندگی ها راحت تر خواهد بود.
پس تفاوت روشنفکر محض با روشنفکرِ روشنگر این هست که روشنفکر علم و دانش آموخته، عقل نقادی دارد و واقعیت ها را می شناسد یعنی تحصیلش را کرده، کتاب هایش را خوانده و به درجه ای از فهم و درک و آگاهی رسیده و روشنفکرِ روشنگر علاوه بر مجهز بودن به علم، عقل و درک و فهم واقعیت، به اخلاق انسانی هم سخت باورمند و مقید است و انسان ها را فارغ از باورها، عقیده، مذهب، مرزها، ثروت، جنسیت و موقعیت اجتماعی شان، دارای کرامت، حرمت و برابر می داند و در هرگوشه ای از جهان که ببیند کاستی هست، نا آگاهی وجود دارد، ستم روا می شود، احساس مسئولیت می نماید.
در پایان به این پرسش می رسیم که مقوله روشنفکری در جامعه ی روستایی ما چه جایگاهی دارد؟ مردم روستای ما با مقوله روشنفکری چه مقدار آشنایی دارند؟ و یا چه درصدی از مردم ما با مقوله های ذهنی روشنفکر مانند دانشورزی، حقیقت جویی، انسان گرایی، خردورزی و استفاده از ابزار عقل و پرهیز از تعصب آشنایی دارند؟
به باور من هیچ! امیدوارم نظر من اشتباه باشد. متاسفانه دانشورزی رویه معمول در جامعه ی روستایی ما نیست. از عقل و خرد خود خیلی کم استفاده می کنیم و بیشتر پیرو هستیم و دنباله روی می کنیم به همین جهت اندیشه ای در روستا تولید نمی شود. اصولا پیروی و دنباله روی در جامعه ی روستایی ما یک ارزش محسوب می گردد و آدمی را که تمام سنت و عرف رسومات را رعایت کند، و به قول عامیانه مثل بچه آدم سرش را بیندازد پایین و راهی که جلو پایش گذاشته شده برود، چون و چرا نکند، پرسشگر نباشد، به وضع موجود زمانه نقد و انتقادی نداشته باشد، آدمی نُرم و قابل احترام می شمارند و آدمی را که پرسشگر باشد و بخواهد مسائل خرافی، عرفی و روز مره را نقد و بررسی نماید، آدمی ناهنجار، منحرف، بی دین و غیر نرم تلقی و انگی هم بر او چسبانده می شود به اینها هم بسنده نمی کنند طومار بر علیه اش می نویسند و نزد مقامات حکومتی می برند و ازش بد می گویند و خواهان برچیده شدن طومارش می شوند. چو نیک بنگریم یک جامعه ی راکد، ایستا، خرد ستیز و در حد خوشبینانه اش خرد گریز داریم، نمی اندیشیم و اندیشه ای تولید نکرده و نمی کنیم این در حالی است که از بسیاری از مظاهر مادی که علم و دانش امروز در اختیار بشر گذاشته مثل ماشین ، خانه و دیگر لوازم و وسایل به خوبی استفاده می کنیم.
خواندهایم و میدانیم خصیصه اصلی جامعه ی ایستا تعصب است. و باز می دانیم ریشه تعصب نبود شناخت است و بسیاری از ما مردم روستا بدون اینکه بیندیشیم؛ چی بوده ایم؟ کی بوده ایم؟ و اصالت و هویت واقعی خود را بجوییم و بدانیم، به داشته و بودگی خود تعصب می ورزیم برای نمونه: خانواری داریم که ترک نژاد و اصالتا قشقایی است و هیچ اصل و نسبی با شاهسونان ندارد و اشتباها فامیل شاهسون گرفته، در دو سه دهه گذشته بیشترین تعصب را روی شاهسون بودن خود داشته و نقش این تعصب را در دو دستگی روستا همگی شاهد بودیم اگر کسی ریشه ها را نداند و نشناسد فکر می کند از دشت مغان، مرکز شاهسونان، و یا از دربار پادشاهان صفوی که اولین بار این واژه به کار برده شده و این گروه شکل گرفته، به اینجا پرتاب شده اند.
باز خانواری داریم که اصالتا ترک قشقایی است و از دوتا روستای پایین دست به اینجا آمده و اشتباها فامیل عرب گرفته اکنون در عرب بودن خود عصبیت شدید دارد. باز خانواری داریم که اصالتا ایرانی اند و نیاکان آنها برای حرفه ی آهنگری به اینجا آمده، شایسته می بود خود را از تبار کاوه آهنگر بشمارند و بر آن ببالند و فامیلی متناسب با این حرفه مدنی برای خود بر گزینند، ولی در اینجا اشتباها فامیل عرب گرفته اند امروز خود را عرب می پندارند و تعصب هم می ورزند. باز سه تا خانوار داریم که از محوطه کرون برای آخوندی و دلاکی و… به اینجا آمده اند اصالتا ایرانی و فارس زبان اصیل هستند ولی اشتباها فامیل عرب گرفته اند اکنون خود را عرب می پندارند و بر عرب بودن خود هم تعصب می ورزند. و باز چند خانوار داریم که بومی منطقه چهارمحال هستند یعنی ایرانی و فارس زبان اند ولی اشتباهی فامیل عرب گرفته اند امروز بر عرب بودن خود تعصب می ورزند. اگر کسی ریشه ها را نداند و نشناسد فکر می کند از قلب سرزمین حجاز، مرکز عرب و عربیت، به اینجا پرتاب شده اند.
برای رفع هرگونه شک و شبهه و رفع هرگونه برداشت های بدبینانه، صریح و روشن می گویم: من هیچ نام و فامیل را بهتر و برتر و یا بدتر و پایین تر نمیدانم، نام و فامیل در حد ابزار و وسیله برای شناسایی است و بس. هرکس هم این اختیار را دارد که هر نامی و یا فامیلی را که می خواهد برگزیند. من با تعصب ورزی مشکل دارم چرا که تعصب ورزی محصول نبود شناخت است و تاسف من هم از نبود شناخت است به دلیل همین نبود شناخت اغلب ما از اصالت خودمان بی خبریم هویت اصیل خود را فراموش کرده و یک هویت غیر اصیل برای خود قائل شده ایم. می پرسم از جامعه ای که هویت خود را نمی شناسد انتظار داشتن آدم های روشنفکر دور از واقعیت نیست؟
محمدعلی شاهسون مارکده
گزارشی از یک زندگی (بخش اول)
قلعه تک، نام اولیه ده یاسه چاه امروزی است. شکل گویشیِ درستِ واژه، به لهجه ترکی، «قالاتک» بوده است. قالا، ترکی شده همان قلعه فارسی است. تک هم همان یکی است. یعنی: تک قلعه، و یا قلعه ی تک. علت اینکه قلعه تک نامیده شده این بوده که توی این محدوده ی نزدیک قلعه ای دیگر نبوده است. متاسفانه امروز هیچگونه آثاری از آن قالاتک برجای نمانده است.
قالاتک، قلعه ای بوده که روی کوهی بنا شده بود این کوه همانند داخل (U) است یعنی رودخانه زاینده رود از سمت شمال این کوه به سمت شرق می رود در انتهای کوه دور می زند از سمت جنوب بر می گردد. در انتهای این کوه مزرعه ای به شکل هلال ماه در کناره زاینده رود ایجاد شده است که نام همین قلعه بر آن هم اطلاق شده و امروز هم به همین نام نامیده می شود یعنی: «قالات».(مخفف قالاتک)
نخستین کسانی که به محل یاسه چاه آمده اند ابتدا قلعه ای روی کوه مزرعه ی قالات ساخته اند کسی نمی داند سازندگان این قلعه کی ها بوده اند؟ از کجا امده اند؟ و در چه زمانی قلعه ساخته شده است؟ چیزی که دانسته است این است؛ کسانی که نخستین بار به قالاتک آمده و قلعه را ساخته اند هیچ نسبتی با نیاکان این مردمی که امروز در یاسه چاه هستند نداشته اند. محل قلعه این را به ما می گوید که این قلعه بیش از اینکه محل زندگی باشد بیشتر یک دژ دفاعی محسوب می شده است. چون در جامعه ی استبداد زده ی ما، زور و قدرت معیار همه چیز بوده است متاسفانه هنوز هم هست، هرکه به قدرتی دست می یازد خدا را بنده نیست ناگزیر هر آدمی و یا هر گروهی از آدمیان قبل از بدست آوردن نان، باید به فکر این می بودند که نان بدست آورده را همراه جانشان، زورمندی ازشان نستاند بنابر این همیشه و در همه جا به فکر محافظت از خود بودند. این بوده که دژها و قلعه ها ساخته می شده است.
امیدوارم از این سخن من تعجب نکنید در جامعه ی ما از دیرهنگام رابطه قدرت و ثروت بر خلاف عقل و منطق بوده و هنوز هم هست. عقلانی این هست که آدمی نخست زحمت بکشد، اختراع بکند و اکتشاف داشته باشد آنگاه به دنبال زحمت، اختراع و اکتشاف، تبدیل به تولید کننده گردد و نیازمندی های بشری را تولید انبوه و ایجاد ثروت کند و ثروتمند شود و این ثروت به او قدرت ببخشد ولی در جامعه ی ما آن گونه که خوانده ایم و نیز به عینه می بینیم همیشه عده ای تهی دست و بی هنر با تنها هنری که دارند یعنی زور، خشونت و بی رحمی، قدرت را در جامعه به دست گرفته اند و صاحب ثروت های باد آورده از دسترنج دیگران شده اند.
سرنوشت ده قالاتک با سرنوشت ده آپونه به یکدیگر سخت گره خورده و درهم آمیخته است. ده آپونه در دو فرسنگی ده قالاتک بود. ده آپونه بر خلاف ده قالاتک در یک دشتی تقریبا هموار با خاک مناسب بنا شده بود آب آن از چشمه و قنات بود در سال های ترسالی آب فراوان بود و کشاورزی در ده آپونه در مقایسه با ده قالاتک خیلی کم زحمت تر بود. در مقابل کار کشاورزی در قالاتک بسی سخت، دشوار و پر زحمت بوده است چون محل کوهستانی، سربالایی، سراشیبی تند و سنگلاخی بوده است. زمین های زراعی ده قالاتک قدیم و یاسوچای بعدی و یاسه چاه کنونی مال مردم هوره بوده است و مردم آپونه این زمین ها را از مردمان هوره خریداری می کنند و قالاتک عملا مزرعه ی مردم آپونه می شود.
در کنار مردم آپونه که برای کشت و برداشت محصول به قالاتک می آمده اند سه خانوار عشایر از مردم ایل قشقایی که همه ساله به این محل برای ییلاق می آمده اند تصمیم می گیرند در محل قالاتک بمانند چون قالاتک یک دژ دفاعی بوده جای مناسبی برای توسعه نداشته و نیز زندگی و رفت و آمد در آن با زحمت بوده محل فعلی روستای یاسه چاه برای ماندن انتخاب می شود. این سه خانوار تشکیل شده بود از دو برادر به نام های حسن جان و حسین جان و دیگری با نام امین. گفته می شود امین سِمت کلانتر در ایل را هم داشته است عمده ی کار و درآمد این سه خانوار قشقایی متکی به دامداری بوده است نه کشاورزی. گفته می شود دو برادر حسین جان و حسن جان چند سالی زودتر به این محل امده اند ولی وقتی خانواده امین، کلانتر ایل، به محل می آید و ماندگار می شود این محل بیشتر شکل یک ده را به خود می گیرد. این سه خانوار بنیان گذاران روستای یاسه چاه کنونی هستند که بعدها در زمان رضاشاه پهلوی یعنی در سال1307 به دنبال تصویب مجلس شورای ملی که قرار می شود هر فرد ایرانی شناسنامه داشته باشد و علاوه بر نام، فامیل هم داشته باشد بازماندگان حسن جان فامیل علامی برای خود بر می گزینند و بازماندگان حسین جان فامیل پیرعلی انتخاب می کنند و بازماندگان امین چون خود را منتسب به طایفه بهارلو ایل قشقایی می دانستند فامیل بهارلو را بر می گزینند.
مردم ده آپونه هم که زمین های کشاورزی را خریداری کرده بودند به کشاورزی اشتغال داشتند و همیشه بین قالاتک و ده آپونه در رفت و آمد بودند. بنابر این مردم ده آپونه در دو محل زمین کشاورزی داشتند هرسال که خشک سالی می شد در تابستان وسایل زندگی خود را جمع می کردند و به ده قالاتک کوچ می کردند و از آب رودخانه زاینده رود سود می جستند و دوباره در پایان فصل پاییز به ده آپونه بر می گشتند در سال های تر سالی در آپونه می ماندند و برای کشت و برداشت محصول به قالاتک می آمدند. از آنجایی که برابر عرف، مالکیت بر زمین تعیین کننده هویت هر محل بود و چون آپونه ای ها مالک زمین بودند این محل مال مردمان آپونه محسوب می شد و این دو محل در واقع یک ده و یک واحد جمعیتی به حساب می آمد که مرکز اصلی آن ده آپونه بوده است به همین خاطر یک کدخدا هم داشته، آدم هایش در هر دو محل زمین داشتند، خانه داشتند و مرتب به این دو محل در رفت و آمد بودند، این مرکزیت ده آپونه برای دو محل تا حدود یکصد سال قبل یعنی بعد از انقلاب مشروطه و به قدرت رسیدن خان های بختیاری هم تداوم داشته است در این زمان مردی قدرتمند و مقتدر به نام ابوطالب، مشهور و معروف به کدخدا ابوطالب، کدخدای آپونه بوده است که املاک قالاتک قدیم و یاسوچای بعدی در زمان کدخدا ابوطالب به تصاحب خان های بختیاری درآمده است. مالک بودن مردم آپونه بر املاک و زمین های زراعی قالاتک قبلی و یاسوچای بعدی موجب گردید که در تقسیمات کشوری یاسوچای جزء شهرستان فریدن اصفهان محسوب گردد چون آپونه چنین بود. این درحالی بود که بقیه روستاهای پیرامون یاسوچای جزء چهارمحال و بختیاری که آن روز یکی از فرمانداری های اصفهان بود به حساب می آمد در گذشته های دور این جدایی یاسهچاه از بقیه روستاهای منطقه چندان چشم گیر نبود چون دوتا فرمانداری شهرکرد و داران در استان اصفهان قرار داشتند به علاوه مردم کار چندانی با ادارات نداشتند وقتی چهارمحال و بختیاری نخست فرمانداری کل و سپس استان شد و از اصفهان جدا گردید و از طرفی رفت و آمده ها و وابستگی مردم به ادارات هم زیاد تر شد، جدای افتادگی و دوری ده یاسوچای از مراکز اداری نمود بیشتر پیدا کرد.
جزء فریدن بودن ده یاسوچای موجب نعمت و برکتی برای روستاهای این منطقه شده است وقتی انقلاب 1357 روی داد و به دنبال آن نهاد جهاد سازندگی شکل گرفت زیر ساخت جاده فعلی آپونه به صادق آباد احداث گردید تا رفت و آمد مردم روستای دور افتاده یاسه چاه را به مراکز اداری فریدن آسان نماید. سال ها بعد اداره راه شهرکرد این جاده را آسفالت نمود و امروز مهمترین و نزدیک ترین راه ارتباطی روستاهای این منطقه به نجف آباد، اصفهان و دیگر نقاط کشور است به نظر من اگر یاسوچای جزء فریدن نبود این جاده زده نمی شد و امروز ما ناگزیر باید از طریق سامان به اصفهان می رفتیم. در سال های اخیر بنا به درخواست مردم یاسوچای به منظور سهولت در رفت و آمد انجام کارهای اداری، این روستا به استان چهارمحال و بختیاری ملحق گردید.
زندگی در محل قالاتک به خاطر کوهستانی بودن سخت و دشوار بود آب فراوان در رودخانه بود ولی آوردن آب بر سر زمین کشاورزی بسیار پر زحمت و طاقت فرسا بود زمین ها هم ناهموار، سنگلاخی و مقدار آن کم بود علاوه بر آن طغیان رودخانه بود که همه ساله هنگام فصل بهار روی می داد و جوی های آب کشاورزی را خراب می کرد برای دسترسی به صحراها هم همه روزه باید از یک سربالایی شدید و طولانی که به زبان ترکی به آن «یوقّوش» گفته می شد رفت و آمد می کردند این بود که مردم ده آپونه بیشتر راغب بودند در آپونه زندگی کنند تا ده قالاتک ولی خشک سالی ها آنها را ناگزیر به قالاتک می کشاند تا از آب فراوان رودخانه سود جویند.
مردم ده آپونه برای کار کشاورزی ناگزیر بودند از رودخانه عبور کنند برای گذر از رودخانه رسم و عرف این بود که محل های مناسب شناسایی گردد که کف رودخانه یک نواخت باشد و پهنای آن زیاد، تا آب در سطح وسیع پخش شده و ارتفاع آب کم باشد چنین محلی برای گذر مناسب بود و به آن گدار می گفتند. محل رودخانه در ابتدای مزرعه ی کریزچای صادق آباد و روبروی محل جدید ده قالاتک چنین موقعیتی داشت که به زبان ترکی می گفتند «یاسوچای» یعنی: «محلی که رودخانه پهن است»و گذر از آن راحت و آسان است. کمکم به دلیل رفت و آمد زیاد مردم و تکرار کلمه یاسوچای و اهمیت این محلِ یاسوچای برای گذر از رودخانه، نام قالاتک کمرنگ و کلمه یاسوچای بیشتر شناخته شده تر گردید و با گذشتِ زمانِ بیشتر، و تکرار کلمه یاسوچای، قالاتک از یادها رفت و یاسوچای کاملا جایگزین گردید.
ماندن سه خانوار عشایر قشقایی در محل قالاتک موجب شد که این خانوارهای عشایر به کشاورزی هم راغب گردند و مقداری از املاک را از مردم آپونه خریداری کنند و در کنار دامداری به کشاورزی هم بپردازند. با وقوع انقلاب مشروطه، خان های بختیاری به قدرت رسیدند. خان ها با سوء استفاده از قدرت، املاک مردم روستاهای حاشیه زاینده رود را با بکار گیری کتک، تحقیر، تطمیع و شکنجه، تصاحب شدند و عملا تعلقات مردم ده آپونه از روستای یاسوچای قطع شد ولی نام یاسوچای که از زبان مردم ده آپونه تراوش کرده و جاری و ساری شده و رواج یافته بود روی محل ماند و کم کم در گویش به یاسه چاه تغییر تلفظ داد و امروزه همه شاهد هستیم که یاسوچای، به غلط یاسه چاه تلفظ می گردد.
در زمانی که ده قالاتک هنوز با زبان ترکی اصیل، یاسوچای نامیده می شد، مردی از تبار حسین جان در ده می زیست مشهور و معروف به ملارسول. تعداد فرزندان ملا رسول را دقیق نمی دانم ولی از وجود یک دختر و یک پسر ایشان خبر دارم. ملارسول دختری داشته به نام فاطمه که به حسن نام صادق آبادی شوهر می کند حسن بعدها به کل حسن مشهور و معروف می گردد. حسن مردی تنومند و قد بلندی بوده است که مردم در پشتِ سر او را اوزون حسن می گفتند. از فاطمه و کل حسن یا به تعبیر عامیانه اوزون حسن، سه دختر به نام های مهربانو، صاحب جان و ام نساء می ماند. کل حسن صادق آبادی و فاطمه، پسر نداشته اند. ازدواج فاطمه دختر ملارسول با کل حسن صادق آبادی از این جهت اهمیت دارد که سرآغاز یک سری ازدواج های فامیلی بعدی است. از ملارسول یک پسر هم می ماند به نام حسن که معروف و مشهور به حسن ملارسول بوده است.
از حسن ملارسول چند فرزند باقی می ماند؟ دقیق نمی دانم ولی از وجود سه پسر به نام های کل حاج آقا، غلامحسین و رجبعلی خبر دارم. رجبعلی به نجف آباد می رود آنجا ازدواج می کند و ماندگار می شود و امروز در یاسوچای از او بازمانده ای نیست. از حسن ملارسول یک دختر به نام معصومه هم می ماند که از سرنوشت او هم باخبرم. معصومه به حسن نام آپونه ای شوهر می کند. حسن آپونه ای پسر کدخدا ابوطالب مشهور بوده است گفته می شود حسن در سال گرانی (احتمالا 1296 یا 97 ه ش) فوت می کند و یک پسر به نام احمد از او می ماند معصومه به یاسه چاه بر می گردد و به صفر صادق آبادی مشهور و معروف به صفرمراد شوهر می کند.
کل حاج آقا پسر ملارسول، با خیرالنساء دختر کربلایی میرزا محمد صادق آبادی ازدواج می کند که سه پسر از او می ماند. حسین، قربانعلی و حسن.
حسین فرزند کلحاج آقا بیماری صرع (غش) داشته که بعضا او را دیوانه می پنداشتند و می گفتند جن ها در جان او حلول کرده اند و موجب غش کردنش می شوند. حسین بزرگ می شود و کل حاج آقا و خیرالنساء تصمیم می گیرند به حسین پسر بزرگ خانواده که دچار بیماری صرع هست، زن دهند. امید این بوده که حسین پس از ازدواج، بیماری اش تخفیف یابد. با مشورت هم، رقیه، دختر مراد، مشهور و معروف به مراد حاج شیرعلی صادق آبادی که دایی خیرالنساء (مادر خیرالنساء به نام شهربانو ، زن میرزا محمد صادق آبادی، خواهر مراد و دختر حاج شیرعلی بوده) می شده را برای حسین در نظر می گیرند، خواستگاری صورت می گیرد جشن عروسی برگزار و رقیه دختر مراد را در هیات عروس سوار بر اسب و به یاسه چاه می برند و تحویل حسین می دهند.
بیماری حسین با زن گرفتن خوب نمی شود بلکه موجب مشکلاتی بیشتر هم در خانواده می گردد تا آن موقع فقط خود حسین بود که به دلیل بیماری نمی توانست کار کند و از دید بقیه اعضا خانواده سربار خانواده بود حالا زنش هم به این سربار بودن اضافه شده است و ظرف سه چهار سال پس از عروسیِ حسین با رقیه، سر و کله دوتا بچه هم پیدا شده بود. در جامعه ی روستایی رسم بود که اقوام، عروس و داماد را برای پذیرایی شام به عنوان مهمان به خانه شان دعوت می کنند حسین چون بیماری داشت و پدر می ترسید در حین میهمانی دچار غش گردد و موجب بر هم خوردن مهمانی و خجالت شود حسین را در خانه نگه می داشتند و به نیابت از حسین، خودِ کل حاج آقا به اتفاق رقیه ی عروس، در مهمانی شرکت می کرده است. این موضوع حفظ آبرو، باعث شده بود که از همان بچگی نگذارند حسین خیلی از خانه بیرون برود و در میان مردم قرار گیرد می ترسیدند در میان جمعی صرعش عود کند چون در هنگام حمله صرع حالش بدجوری به هم می خورده به زمین می افتاده دهانش کف می کرده بیهوش می شده و دست و پا می زده این حالت ناخوشایند ساعتی ادامه داشته است. در حالت عادی حسین خیلی آرام و بیآزار بوده است.
حاصل ازدواج حسین غشی با رقیه صادق آبادی دوتا بچه بود بچه اول پسر بود که نامش را براتعلی گذاشتند که در این نوشتار شما گزارشی هرچند ناقص، نارسا و احتمالا نا دقیق از سیر زندگی او را خواهید خواند. و بچه دوم دختر بود که نامش را شهناز گذاشتند.
حالا دیگر کل حاج آقا و زنش فوت کرده بودند و حسین حامی خود را از دست داده بود تا کل جاج آقا بود به احترام او و نیز ترس از او، اعضا خانواده درباره کار نکردن حسین، به زبان اعتراض نمی کردند ولی زمان کوتاهی بعد از مردن کل حاج آقا نق نق ها آغاز شد. حسین توی خانه بود کاری نمی توانست بکند و عملا از دسترنج برادران ارتزاق می کرد سه برادر یعنی حسین، قربانعلی و حسن اقتصاد زندگی شان مشترک بود دوتا برادر دیگرِ حسین، برادر خود را در ظاهر تحمل می کردند ولی فریاد زنانِ شان خانم سلطان و صنمبر بلند شده بود که:
– ما نمی توانیم شب و روز کار کنیم آن وقت حاصل دسترنج مان را بدهیم حسین بخورد و توی خانه بخوابد.
دعوا و درگیری و کتک کاری ها آغاز و هرچه زمان می گذشت دعواها و توی روی یکدیگر ایستادن ها شدیدتر می شد. ریشه این توی روی هم ایستادن ها فقر بود، تهی دستی بود، بی عذایی بود، گرسنگی بود. خان های بختیاری املاک را تصاحب کرده بودند و شده بودند مالک و ارباب و بالتبع مردم هم رعیت. عمده محصول تولیدی روستا به عنوان بهره مالکانه به قلعه های خان های بختیاری حمل می شد ته مانده ی محصول که برای رعیت می ماند کفاف غذای بخور و نمیر رعیت را نمی داد یعنی به میمنت و مبارکی باز شدن پای خان بختیاری به این منطقه، گرسنگی به معنی مطلق کلمه، سرنوشت محتوم مردم شده بود.
ببینید محمود دولت آبادی نویسنده مشهور معاصر کشورمان، در رمان مشهور و معروف کلیدر، فقر و گرسنگی را چه زیبا ترسیم کرده است. «در تنگنای زندگی، در هنگامه ای که سکوتش نفس را در سینه واپس می زند، تا بوده نفرت از چشم ها باریده است، ویژگی ناداری، ویرانهای که در آن، آدمیان به سوی هم سنگ پرتاب می کنند، نیش هم نشان می دهند، خون بر چهره هم قی می کنند، تُف در چشمان هم می اندازند، برادری ها گم می شود، عشق ها جان می سپارند، مهر می میرد، بیگانگی در پیوند کینه ها، در دل ها جان می گیرد، رنگ خشم سیاه می شود، لبخندها خاک می شود، روی شاد در خاکستر می نشیند، برق از نگاه ها می گیرد»
روزی از روزها همه اعضا خانواده برای انجام کار کشاورزی به مزرعه رفته بودند خانم سلطان زن قربانعلی به خاطر داشتن بچه کوچک توی خانه مانده بود. خانم سلطان با حسین دعوایش می شود، چوبی بر می دارد حسین را تهدید به زدن می کند و از او می خواهد که هرچه زودتر از خانه بیرون برود و می گوید:
– از این خانه برو، سربار زندگی ما نباش، هر کِلِسور دره ای که می خواهی بروی برو و دیگر هم به این خانه بر نگرد، ما نمی توانیم شب و روز جان بکنیم و تو، توی خانه بخوری و بخوابی جای تو توی این خانه نیست، یالاه از خانه برو بیرون، اگر خودت نرفتی از لنگت می گیرم می کشم و می اندازمت بیرون، پس بهتر است خودت با پای خودت بری.
حسین می پذیرد که از خانه برود، آرخالقش را می پوشد، سجلتش را بر می دارد، چاچب رختخوابی بر می دارد پسرش براتعلی که حالا 4-5 سالش بوده را به پشتش می بندد تا با خود ببرد، و آماده رفتن می شود. خانم سلطان گره چاچب را از پشت حسین باز میکند و چاچب را از او می گیرد و می گوید:
-حق نداری از خانه چیزی ببری وسایل خانه را تو فراهم نکردی که بخواهی با خود ببری.
حسین نومیدانه جای خود نشست به فکر فرو رفت؟ چه فکری؟ کسی نمی داند شاید به فکر سرنوشت بچه هایش؟ شاید به فکر سرنوشت زن جوان و زیبایش؟ و شاید هم به فکر هر دو؟ و شاید هم به این فکر بود که کجا برود؟ ساعتی گذشت خانم سلطان دوباره تهدیدش را تکرار کرد و حسین بلند شد از اتاق بیرون آمد گیوه هایش را ورکشید، توی حیاط خانه تکه چوبی هم برداشت تا در حین رفتن عصای دستش باشد از دروازه بیرون رفت لحظه ای ایستاد، خانه را نگریست اشک در چشمانش حلقه زد و راه افتاد، توی کوچه پسرش براتعلی با دخترش شهناز از جوی آب آورده و با خاک کوچه گِل درست کرده و سخت مشغول گِل بازی بودند، حسین لحظه ای ایستاد دوتا بچه هایش در حال بازی را نگریست و به راه افتاد، از ده بیرون آمد، در کوچه ی وسط زمین های کشاورزی منتهی به محل گدار که یاسوچایش می نامیدند راه افتاد، در میانه زمین ها که رسید دوباره برگشت و نگاهی به ده انداخت و به راهش ادامه داد، کنار رودخانه زاینده رود رسید برگشت به ده نگاه کرد گیوه هایش را درآورد بعد آرخالقش را بعد پیراهن و آخر سر تنبانش را، همه را جمع کرد سر قطعه چوب بست که در حین عبور از آب رودخانه خیس نشود، چوب را بالا گرفت و وارد آب رودخانه شد. سمت دیگر رودخانه از آب بیرون آمد لباسش را پوشید لحظه ای به ده نگاه کرد و به راه افتاد از سربالایی راه مزرعه ی کریزچای صادق آباد بالا رفت روی تپه رسید لحظه ای ایستاد از بلندی به ده یاسه چاه نگریست و به طرف چشمه آب مزرعه ی کریزچای سرازیر شد کنار چشمه با دستانش آب نوشید و از کف دره مزرعه ترکش سربالا شد لحظه ای بعد از دیدها برای همیشه ناپدید شد.
وقتی حسین در پاسخ تهدید خانم سلطان زن قربانعلی گفت:
– نزن از خانه می رم.
خانم سلطان باور نکرد، فکر کرد حالا برای آرام کردن او این حرف را زده است لذا باز او را تهدید کرد که حسین لباسش را پوشید و از دروازه ساختمان بیرون رفت. خانم سلطان روی بام خانه رفت تا رفتن حسین را تماشا کند خانم سلطان فکر می کرد حسین دارد نقش بازی می کند تا او را بترساند خانم سلطان روی بام خانه حسین را تعقیب کرد تا وقتی که از سرِ چشمه کریزچای و از کف دره ترکش سربالا شد و ناپدید گردید برای اطمینان خاطر لحظه ای پس از ناپدید شدن حسین هم در همان بام ماند چون فکر می کرد حسین خواهد برگشت. خانم سلطان تنها فرد یاسه چاهی بود که با دقت رفتن حسین را نظاره کرده بود از بام پایین آمد در درون خود خوشحال بود خود را موفق می دانست که توانسته نان خوری از نان خورهای خانه را کم کند و مشغول کار روزانه شد.
براتعلی فرزند 4-5 ساله حسین هم توی کوچه جلو حیاط خانه با خواهرش شهناز مشغول بازی با گِل بود که پدر از حیاط خانه بیرون آمد براتعلی قدری هم به دنبال پدر تا کنار جوی آب رفت ولی ایستاد و رفتن پدر را تماشا کرد فیلم رفتن پدر کم رنگ و کمی هم تار و درهم در ذهن براتعلی ماند. براتعلی در طول عمرش هرگاه کلمه پدر را می شنید و یا پدر به یادش می آمد همین قطعه فیلم کم رنگ و تار و درهم در ذهنش مجسم می شد خاطره ی چندان دیگری از پدر نداشت.
شب، اعضا خانواده از کار مزرعه به خانه برگشتند و خانم سلطان رفتن حسین را از خانه با حذف دعواها و تهدیدهای خودش گزارش کرد برادران بر این باور بودند که حسین هرجا رفته همین امشب برخواهد گشت کسی او را نمی پذیرد کسی به او جایی نخواهد داد و نقش بازی کرده تا ما را بترساند جای خود را بیشتر توی خانه باز کند. ولی یک روز گذشت، دو روز گذشت، یک هفته گذشت، یک ماه گذشت، 6 ماه گذشت و… هیچ خبری از حسین نشد، هیج کس حسین را ندیده بود، مثل اینکه حسین مشتی برف بوده، آب شده بود و زیر زمین رفته بود.
حسین دو برادر داشت، دوتا عمو داشت، دوتا برادر زن داشت، دوتا دایی داشت و… حتا یک نفر از این اقوام و بستگان یک قدم از روستا بیرون نرفتند که پرس و جویی کنند. به آسانی وجود حسین از اذهان و خاطرات اقوام و بستگان پاک و فراموش گردید. تنها فردی که از حسین نام می برد و نبودش را فریاد می زد، رقیه زنش بود، آن هم نه به خاطر خود حسین، بلکه برای تثبیت وجود خودش و احقاق حق و حقوق خودش در آن خانه بود.
حالا مدتی از رفتن حسین می گذرد، بیشتر مردم بر این باور بودند که؛ حسین آدمی نبوده که بتواند مثلا؛ به آبادان و یا کربلا برود. چیزی که آن روزها رسم شده بود هرکه قهر می کرد به کربالا می رفت بعد که انگلیسی ها در آبادان نفت پیدا کردند و رونق اقتصادی بوجود آمد قهر کننده ها به آبادان می رفتند. باور و برداشت عموم مردم یاسه چاه این بود که، حسین در همین نزدیکی ها غش کرده، یا توی رودخانه افتاده کسانی جسد او را یافته و دفن کرده اند و یا توی چاه متروکه ای سقوط کرده و همانجا مانده و یا از بالای صخره ای و یا کوهی پایین افتاده و بدنش را درندگان و پرندگان خورده اند یا غش کرده و بیهوش روی زمین افتاده و درندگان لاشه او را خورده اند. این سخنان به صورت یک کلاغ چهل کلاغ بر سر زبان ها بود. هر کس بنابر دانسته های تجربی و شخصی و یا تخیل خود، شکل مرگ حسین را در ذهن و خیال می پروراند و بازگو می کرد به همین جهت روایت های مختلفی از مرگ حسین سر زبان ها جاری و ساری بود. تقریبا هیچ امیدی به زنده بودن حسین در افکار عمومی نبود. کم کم این زمزمه بر سر زبان ها افتاد که؛ بهتر است طلاق رقیه از طریق دادگاه غیابی گرفته شود و یکی از برادران حسین، او را عقد کند و نگذارند خانواده برادر از هم بپاشد.
ادامه دارد