مژده به همشهریان عزیز و گرامی
با کمک، همراهی و مساعدت ریاست محترم اداره فرهنگ و ارشاد اسلامی شهرستان سامان مجوز برگزاری اولین همآیش شعر و موسیقی مارکده صادر گردید و قرار است روز جمعه 94/7/10 از ساعت 2/30 بعد از ظهر در محل مدرسه راهنمایی واقع در آغدش برگزار گردد. دوتا تقاضا از همشهریان خوب و گرامی مارکدهای و قوچانی داریم.
یک: همه در این همآیش شرکت نمایند تا این همآیش با شکوه و شوکت بیشتری برگزار گردد و از دوستان، آشنایان، اقوام و بستگان خود در روستا و شهرهای دیگر هم دعوت به عمل آورند.
دو: هنگام برگزاری همآیش نظم را رعایت و نسبت به مهمانان که از روستا و یا شهرهای دیگر تشریف آوردهاند با خوی و خصلت اصیل مهمان نوازی خود با آنها برخورد نمایند.
با تشکر محمدعلی شاهسون – عباس شاهسون
روابط دوستانه در خانواده
بي گمان همه دوست دارند روابط خانوادگي شان صميمي و دوست داشتني و مبتني بر دوستي باشد. کودکاني شاداب و زندگي شيريني داشته باشند ولي مي دانيم کارها هميشه بر اساس خواسته هاي ايده آلي و آرزوهاي ما آدميان پيش نمی رود لذا براي رسيدن به خواست هاي مان بايد کارهايي انجام دهيم.
از طرفي مي دانيم با شتاب هم نمي توان به چنين خواسته هايي رسيد و در يک لحظه و با انجام يک کار خاص اين آرزوها به بار نمي نشيند و بوجود نمي آيد بلکه بايد از سال ها قبل براي رسيدن به اين آرمان برنامه ريزي وکار کرد. داشتن خانواده اي با روابط و پيوند صميمي بين پدر و مادر و فرزندان مستلزم رعايت نکاتي چند و بدست آوردن توانايي هايي توسط اعضا خانواده است تا با به کارگيري آن توانايي ها روابط و پيوندهاي سالم بوجود آيد.
به منظور دست يابي به خانواده اي با پيوندهاي دوستانه چند شرط را بايد قبل از ازدواج و تشکيل خانواده داشته باشيم.
نخست اينکه، به رشد عقلي و سني رسيده باشيم آنگاه اقدام به انتخاب همسر آینده خود کنیم، آگاهي هاي لازم شوهر شدن و زن شدن را کسب کرده باشيم بعد ازدواج کنیم، برای دست یابی به رشد عقلی و نیز آگاهی های زنانه و مردانه ناگزیر باید آدمي باشيم واقع گرا و واقع بين. يعني بتوانيم واقعيت ها را آنگونه که هست ببينيم، بشناسيم و تصميمات خود را بر اساس واقعيت ها بنا نهيم آنگاه ازدواج کنيم. واقعیت اجتماعی به ما می گوید دختر و پسر زیر 22-25 ساله به رشد عقلی نرسیده دانایی لازم را کسب نکرده و آمادگی ازدواج و پذیرش مسئولیت پدری و مادری را ندارد. واقعیت های تلخ و دور از عقل و خرد روستامان را هم می بینیم که دختر 15-16 ساله را از درس و مدرسه باز می دارند و با چندتا کامیون جهیزیه ولی بدون دانایی و رشد عقلی شوهر می دهند.
دوم مسئوليت پذير باشيم يعني با شناخت و با توجه به واقعيت ها تصميم بگيريم و مسئوليت خوب و بد کارها و تصميمات مان را هم بپذيريم اگر حس و ويژگي مسئوليت پذيري داشته باشيم تلاش مي کنيم آگاهي کسب کنيم و تصميمات مان را با به کار گيري عقل و خرد و بر اساس واقعيت ها بنا نهيم تا به نتيجه بهتر و قابل قبولي دست يابيم.
سوم در همه ي کارها و تصميمات مان رعايت اصول اخلاق را بنماييم که شامل اصول انساني و انصاف و تعادل است.
بنابراین ادمی که به رشد عقلی رسیده باشد آگاهی های زنانه و مردانه را کسب کرده باشد، واقع گرا و واقع بین باشد، مسئولیت پذیر باشد و مسئولیت تصمیمات خود را بپذیرد و اصول اخلاقی را در تصمیماتش لحاظ کند آدمی خواهد بود؛ خردورز. چنین آدمی قوانین طبیعی، و یا خداوند، که حاکم بر جهان است را می شناسد بنابراین به شانس، اقبال، طالع، بخت، سرنوشت، تقدیر، قضا و قدر، نصیب و قسمت باوری نخواهد داشت.
برای درک و فهم اینکه مردمان جامعه ی روستایی ما از چه سطحی از عقلانیت و خردورزی برخوردار است، کافی است به سخنان روزمره مردم گوش کنیم و ببینیم؛ در توضیح و بیان رویدادها، خاطره ها، سرگذشت ها و آرزوها، چه مقدار از واژه های شانس، اقبال، بخت، سرنوشت، تقدیر، قضا و قدر، نصیب و قسمت، انشاءالله، ماشاءالله، چشم حسود و بخیل کور، گوش شیطان کر، بزنم به تخته، هرچی او خوابیده تو بگردی، خاک خبر نبره و نفرین استفاده می کنند.
استفاده از این واژه ها نشانه این هست که ما قوانین خداوند و یا طبیعت بر جهان و امور را نمی شناسیم و برای فرار از مسئولیت پذیری تصمیمات خودمان متوسل به این باورهای دور از واقعیت می شویم، نپذیرفتن مسئولیت تصمیمات مان و منتسب کردن مسئولیت ها به این باورهای دور از واقعت، رفتاری غیر عقلانی و بی اخلاقی است.
بعد بايد مشخصه وظايف پدري و مادري مان را که دانایی و مهربانی است را داشته باشیم آنگاه اقدام به تولید بچه کنیم بنابر اين بکوشيم به دانايي وآگاهي و توانايي هاي لازم که شرط اصلي پدر و مادر شدن است دست يابيم تا بدانيم مي خواهيم چه کار کنيم؟ چه وظيفه اي داريم؟
برای دست یابی به مهربانی ناگزیر باید يک نگاهي به شخصيت دروني خود بيندازيم ببينيم خصوصيات مهرورزي و عشق ورزي و مهرباني که شرط اساسي پدري و مادري است در وجود ما ريخته شده؟ و ما داراي اين ويژگي هستيم؟ آيا وجودمان را از آلودگي های؛ خشم، کينه، نفرت، خودشیفتگی، مهرطلبی، خود خواهي، حسادت، بدبيني و بدخواهی پاک کرده ايم؟ و مي توانيم عشق، مهر و محبت بي دريغ را بدون داشتن توقع، انتظار و دریافت ما به ازاء، نثار فرزندان مان کنيم؟ و یا به فرزندان مان عشق و مهر می ورزیم به این امید که آنها در کوچکی از ما فرمانبری کنند و وقتی بزرگ شدند دست ما را بگیرند، کمک ما باشند از ما حمایت کنند و مهربانی ما را تلافی کنند؟ اگر به امید تلافی هستیم ما پدر و مادری مهربان نیستیم بلکه آدمی مهرطلب هستیم و رابطه ما با فرزندان یک معامله و یا داد و ستد است و ارزش انسانی اخلاقی ندارد.
بعد از کسب دانایی و ویژگی مهربانی باید ببینیم آيا امکانات و وسايل لازم زندگي را فراهم کرده ايم تا فرزندمان بتواند با امنيت خاطر رشد کند؟
براي سلامت زندگي، بهتر است از روز نخست، شکل گيري خانواده مان را بر اساس عقل و خرد و اصول اخلاقي و حرمت انساني بنا نهيم تا وقتي فرزندان متولد مي شوند در چنين فضايي قدم به عرصه بگذارند و اين اصول هميشه بايد تداوم يابد تا جزئي از شخصيت فرزندان گردد.
آيا مي دانيم حرمت انساني يعني چه؟ يعني اينکه انسان به صرف اينکه انسان است داراي حق و احترام است و هيچ چيز نمي تواند اين حق و احترام را نا ديده بگيرد. حرمت انساني مي گويد؛ همه انسان ها چه زن و چه مرد داراي حقوق مساوي اند، مرد بالاتر و برتر از زن نيست، مرد مالک و ارباب زن نيست. مرد و زن حق و حقوق برابر در خانه دارند دختر و پسر ارزش یکسان دارند، حقوق برابر دارند. مردی که خود را در خانه با زنش و فرزندان دختر و پسرش دارای حقوق برابر می داند، عقیده ای به ناقص العقل بودن زن ندارد، باوری به اینکه زن یک دنده چپ کم دارد، ندارد.
رفتارهاي زير مي تواند ما را در رسيدن به اهداف مان کمک باشد.
سعي کنيم براي داشتن روابط خانوادگي اصيل، سنت ها و آداب و رسوم پسنديده که منطبق با عقل، خرد و اصول علمي اند را حفظ کنيم. اين سنت ها مي توانند به روابط اعضا خانواده استحکام ببخشند مانند؛ برگزاري جشن هاي تولد، جشن هاي ازدواج، ديد و بازديدهاي نوروزي، رفتن به گردش در پايان هفته در جاهاي دل انگيز، قصه گفتن قبل از خواب براي بچه ها، کتاب خواندن برای بچه ها، بازگويي و ياد آوري افتخارات نياکان و خانوادگي، و ياد آوري و بازگويي انجام کارهاي بزرگ و پسنديده بزرگان محلي، منطقه اي، کشوري و جهاني. بزرگان کنونی و تاریخی جهان را به نیکی یادکردن و شناساندن آنها را به فرزندان، همکاري جهت پختن شيريني جشن ها، شرکت در ورزش های جمعی و محلی، شرکت در جشن هاي عروسي اقوام و بستگان، شرکت و همکاري در کارهاي اجتماعي، فرهنگي، هنری و عمراني مانند؛ شرکت و فعالیت در انجمن های ادبی و هنری، شرکت در پاکسازی و حفظ محیط زیست، پذيرش عضويت انجمن اولياء مدارس، کانديد شدن در انجمن و شوراي ده، کمک به مدارس، کمک به ساخت راه، پل، شرکت در جشن هايي که در مدارس، مسجد بر گزار مي شود، کمک به کتابخانه، مسجد، شرکت در کاشت درخت در محل هاي عمومي و…
با فرزندان خود راحت گفت وگوکنيم: ببينيد اکنون در جامعه روستايي ما گفت وگو بين پدران و مادران و فرزندان در چند جمله خلاصه مي شود. درست را بخوان، لباست را بپوش تا سرما نخوري، نمره درست چند شده؟، غذايت را بخور، به بزرگترها سلام کن تا نگويند بچه فلاني بي ادب است، مسواکت را بزن، ( و اگر دختر است) در خيابان که راه مي روي سرت را بينداز پايين، اين ور و آن ور نگاه نکن، با هيچ کس حرف نزن، نخند و … بايد دانست اين ها را نمي شود گفت وگو ناميد بهتر است ما پدران و مادران نخست سطح آگاهي خود را بالا ببريم و در باره موضوع هاي جدي و مهم زندگي و نيز موضوع هايي اجتماعي و نيز مسائلي که براي کودکان شيرين و جذاب است با کودکان و نوجوانان مان گفت وگوي منطقي، استدلالي مبتني بر اخلاق کنيم. در اين ميدان بهتر است بيشتر فرزندان سخن بگويند و ما پدر و مادرها بيشتر شنونده، تشویق کننده و پرسش کننده باشيم يعني به آرامي و با دقت به سخنان فرزند خود گوش دهيم و تضاد و ابهام هاي سخن را به صورت پرسش طرح نماييم تا انديشه آن ها را به فعاليت واداريم و هرگاه هم پدر و مادر بخواهد سخن بگويد بهتر است يک حالت برابر با فرزند خود داشته باشد نه به عنوان بالاتر، دستور دهنده، نصيحت کننده و در قالب و نقش داناي کل. چون دوران نصيحت به سر آمده و دوران دانستن و فهميدن و آگاهي است. پدر و مادر دانا و مهربان به فرزندان شان آگاهي می دهند، استقلال می دهند و مراقب هستند تا آن ها با آگاهي و دانسته هاي خود زندگي نمايند و پدر و مادر کمدان بجای دادن آگاهی و دانایی، نصیحت و موعظه می کنند و فرزندان خود را در کنترل دارند.
بيان خاطرات خانوادگي براي فرزندان شيرين است؛ شنيدن خاطرات و سرگذشت نياکان و بزرگان و پدر و مادر خانواده براي فرزندان لذت بخش، آموزنده و شيرين است و در عين حال مي تواند به آن ها يک اصالت خانوادگي و افتخار بدهد و رابطه اي عاطفي با نياکان برقرار نمايد بهتر است بيان خاطرات به صورت داستان، قصه و به دور از تعصب و اغراق؛ یعنی آنگونه که اتفاق افتاده نه آنگونه که ما می خواهیم اتفاق افتاده باشد، گفته شود. مانند آشنايي پدر بزرگ با مادر بزرگ و جشن عروسي آن ها، خاطرات اولين روز مدرسه پدر و مادر و یا پدر بزرگ و مادر بزرگ، بزرگواري ها، بخشندگي ها، نیکوکاری ها، کسب افتخارات، سخنان و رفتارهاي بزرگان جهان، رويدادهاي شيرين و شادي آفرين و … مي توان فرزندان راهنمایی نمود هر يک دفتر خاطراتي داشته باشند و شنيده ها و ديده هاي جالب و جذاب را در دفتر خود بنويسند. بي گمان بازخواني اين نوشته ها بعد از مدتي براي خود فرزند مي تواند جالب و دوست داشتني باشد.
نکته اي که در هنگام بيان سرگذشت ها و خاطرات بايد بدان توجه نمود اين است که؛ خاطراتي براي کودک بيان گردد که براي رشد و سلامت رواني او مفيد باشد نه خاطراتي که توليد کينه، بيزاري، خشم، نفرت، بدبینی، ياس و نا اميدي مي نمايد. بد نيست ياد آوري گردد بعضي از ما آدميان داراي روان ناسالم هستيم، ذهن بدبينانه اي داريم و جهان را و آدميان را بد مي پنداريم. ذهن مان را تلخي ها، رنج ها، نفرت ها، زشتي ها و دردهاي گذشته اشغال نموده بگونه اي که محتواي ذهن و ضميرما انباشته از ياس، بدبيني، خشم و تنفر است و هرگاه لب به سخن مي گشاييم اصلا خوبي ها و خوشي ها بيادمان نمي آيد بلکه روابط و برخوردهاي درد و رنج آور ذهن مان را با آه و ناله بيرون مي ريزيم. اگر پدر و مادري داراي ذهن و ضميري اين چنين آسیب دیده و بیماری دارد بهتر است از خود چيزي نگويد بلکه فقط کتاب علمي براي کودکان خود بخواند.
مي توان لحظه و زماني در شبانه روز را براي گفتن و خنديدن اختصاص داد مثلا؛ سر سفره شام خاطرات شادي بخش را ياد آوري نمود و با هم شادمانه خنديد اين کار هيچ هزينه اي ندارد. چون ممکن است خانواده اي آن قدر پول نداشته باشد که بخواهد مرتب به مسافرت برود، کنسرت برود، سينما برود، به ديدن سيرک ها برود، به تآتر برود. از باغ وحش و موزه ها بازديد کند. در خانه مي توان يک جو صميمي و شادمانه بوجود آورد و گفت و خنديد.
نگذاريم زمان ناراحتي ها، غم ها وعزاها طولاني گردد. هر خانواده اي مشکلات، بيماري ها، نگراني ها، ترس و بيم ها و به دنبال آن افسردگي هايي ممکن است داشته باشد بهتر است پدران و مادران در چنين جوي حامي فرزندان باشند . هنگام بروز چنين حالاتي مي توان به سادگي و محدود درباره آن رويداد تلخ و ناخوشایند صحبت کرد آن را برای بچه ها بررسی اجمالی نمود و با به کارگيري توان مان و انديشيدن، آن حالات ناگوار را پشت سر گذاشت و از آن حالت بيرون آمد و جو شادمانه را به خانه بازگرداند . بايد دانست که حوادث بد و ناخوشايند قسمتي از تاريخچه زندگي ها است مي توان آن را براي انتقال تجربه وعبرت آموزي براي فرزندان بيان نمود ولي در آن حالت درد و رنج نماند و آن را پشت سر گذاشت.
پدر و مادر نباید برای بچه های خود درد دل کند و رنج هایش را در گوش بچه تکرار کند این رفتار موجب می شود ذهن بچه که باید در راه شکوفانی خود بچه به کار گرفته شود مشغول مرور و یادآوری و تکرار درد و رنج های پدر و مادر گردد و آلوده و گرفتارشود و از خود و توانایی هایش غافل بماند.
با فرزندان بايد مهربان، يکرنگ و صميمي بود بايد آن ها را در بغل گرفت، نوازش کرد با آن ها کشتي گرفت با هم قصه گفت با هم بحث وگفت وگوکرد مشورت نمود بازي کرد ورزش نمود. در بغل گرفتن فرزندان از نظر عاطفي به بچه آرامش مي دهد.
براي خانواده هميشه چند شعار داشته باشيم و در حين گفت وگو آن ها را بر زبان آوريم مي توان آن ها را با خط خوب نوشت و به در و ديوار خانه زد شايد اين پيشنهاد بسيار سطحي و پيش پا افتاده باشد ولي بايد دانست تاثير مفيدي دارد مانند؛ راستي و پاکي اصول انسانی است. توانا بود هرکه دانا بود. بني آدم اعضا يکديگرند. زندگي زيباست. آدميان آفريده خدايند و همانند خدا دوست داشتني اند. وقت طلاست. آنچه را که براي خود نمي پسندي براي ديگران مپسند. خدمت به مردم رفتاری پسندیده است. آزادي بالا ترين حق انساني است. تمام انسان ها آزاد متولد می شوند. کتاب بهترين دوست آدمي است. مدح گویی، تملق گویی و چاپلوسی توهین به انسانیت انسان است و … و وقتی این شعارها به صورت الگو برای فرزندان در خواهد آمد که پدر و مادر به آن ها عمل هم نماید یعنی وقتی پدری و مادری به فرزندش می گوید؛ راستی و پاکی اصول انسانی است خودش تحت هیچ شرایطی دروغ نگوید و دست به آلودگی نیالاید، وقتی پدری و مادری به فرزندش می گوید؛ کتاب بهترین دوست انسان است، خودشان هم مرتب کتاب بخوانند و کتاب خواندن را ارزش نهند. مي توان با بزرگتر شدن فرزندان و پيشرفت زندگي شعاري به شعارهاي خانواده افزود و يا از تعداد آن ها کاست و يا تغييرشان داد.
مي توان براي سوق کودک به دقت در پيرامونش گاه گاهي از او پرسيد؛ بهترين درس برايت امروز چه بوده است؟ از کدام يک از آدم هايي که امروز با آن ها برخورد داشته اي بيشتر خوشت آمده است؟ لذيذترين غذايي که امروز خورده اي چه بوده است؟ امروز چه نکته اي آموزنده آموخته اي؟ چه تفاوتي امروز با ديروز داشته اي؟ از سبک نوشتن کدام نويسنده بيشتر خوشت مي آيد؟ از ميان کتاب هايي که خوانده اي کدام برايت شيرينتر بوده است؟ چه نوع موسيقي را بهتر مي پسندي؟ سه تا از کارهای خوبی که امروز انجام داده ای نام ببر، و …
سعي کنيم در خانواده نظم داشته باشيم پدر و مادر براي فرزندان الگو هستند بهتر است در خانواده نظم بر قرار و خود هم بدان پايبند باشند بايد دانست نظم با دستور و حکم کردن منافات دارد. براي ايجاد نظم کارها بين اعضا خانواده به تناسب سن و موقعيت تقسيم مي گردد و فرزندان را هم تشويق نمود که ساعات خود را بين درس و بازي و تفريح و خواب و … تقسيم و برنامه داشته باشند و بدان عمل نمايند با اين کار به کودک مي آموزيم که گران بهاترين سرمايه آدمي عمر اوست پس خرد حکم مي کند آن را بيهوده هدر ندهيم.
سعي کنيم در خانواده تنبيه نباشد ولي تعداد تشويق ها زياد باشد و کارهای خوب کودکان خود را قدر بنهیم.
کودکان و فرزندان خود را با واقعيت ها آشنا کنيم آن ها را خيالاتي، آرماني و ايده آليست بار نياوريم. کودکان با شناخت و توجه به واقعيات توانايي هاي خود را بهتر خواهند شناخت و به کار خواهند گرفت. بايد دانست يک انسان واقع گرا روان سالم تري دارد.
سعي کنيم حد اقل در يک شبانه روز يک وعده غذايي را دور هم و با هم صرف کنيم، غذا را با لذت بخوريم، و شکر خداي را بجا بياوريم. و به فرزندان مان بياموزيم که دور هم غذا خوردن لذت بخش است شادي آفرين است و لحظات خوب زندگي است.
حد اقل روزي يک بار به فرزندمان بگوييم؛ دوستت دارم و برايم عزيز، مهم و گرامي هستي.
محمدعلي شاهسون مارکده
گزارشی از یک زندگی (بخش سوم)
– دایی سلام.
کدخدا او را شناخت ولی برای اطمینان بیشتر پرسید:
– تو پسر حسین هستی؟
– آره دایی.
– اسمت چیه؟
– براتعلی.
– چکار می کنی؟ چرا سر و وضعت سیاه است؟
– حمامچی ام، توی تون حمام بودم، تون تابم.
– تون تابی که کار بچه نیست، چرا لباس هایت اینقدر پاره پوره اند؟
– عمویم ندارد، مزد حمامچی کم است.
کدخدا از دیدن ژولیدگی و پژمردگی براتعلی خیلی متاثر شد وجدان کدخدا به او نهیب زد که:
– نوه عمه ات است، بچه یتیمی است، او را نزد خودت ببر، از او مواظبت و مراقبت کن تا از این ژولیدگی و پژمردگی نجات یابد.
کدخدا خطاب به براتعلی گفت:
– بیا صادق آباد نزد من چهارتا گوسفند بچران خیلی راحت تر از این کار کثیف است به عمویت بگو و بیا.
کدخدای صادق آباد پسردایی پدر بزرگ براتعلی بود ولی براتعلی به او دایی می گفت. به علاوه زنِ کدخدا دقیق و درست دختر دایی خود براتعلی بود. براتعلی در صادق آباد به حمام فرستاده شد لباس تازه به او داده شد و به عنوان چوپان مشغول چراندن گوسفندان کدخدا گردید.
کدخدا دوتا زن داشت، در دو محل خانه و زندگی داشت، یک محل در همان ده صادق آباد، محلی دیگر در مزرعه ی بزرگ ترکش در 4-5 کیلوکتری ده بود. یک زنش در خانه توی ده بود و زن دیگرش در محل زندگی مزرعه ی ترکش بود. کدخدا در محل مزرعه ی ترکش قلعه ای ساخته بود و علاوه بر کشاورزی، گوسفند داری هم داشت و براتعلی عمدتا توی قلعه بود و گوسفند می چرانید. کدخدا هم گاهی در این محل و گاهی هم در ان محل بود و زندگانی اش را مدیریت می کرد وسیله رفت و آمد کدخدا هم اسب اختصاصی اش بود.
کدخدا از آمدن براتعلی نزد او خوشحال بود با خود اندیشید بچه یتیمی است، کسی را ندارد، از او مراقبت و مواظبت می کنم، غذایش را می دهم، لباسش را فراهم می کنم. این کار من یتیم نوازی است که در جای خود ثواب دارد، کاری ارزشمند و اخلاقی است، خدا هم به چنین کارهای خیر سفارش کرده است. براتعلی هم گوسفندان من را خواهد چراند قاعدتا باید خیلی هم شاکر باشد که از آن تون حمام نجاتش دادم از گرسنگی و کم غذایی نجاتش دادم در اینجا می تواند غذای بهتری بخورد و لباس بهتری بپوشد.
کدخدا در پی این استدلال های ذهنی، این امید را به خود می داد که براتعلی به خاطر این خدماتی که در خانه او دریافت می کند چندین سال نزد او خواهد ماند و گوسفندانش را خواهد چراند و او دغدغه یافتن چوپان دیگری را نخواهد داشت. کدخدا از این کار خود بسیار راضی و خوشنود هم بود چون که کارش را منصفانه و اخلاقی می پنداشت.
بی گمان خانه کدخدا برای براتعلی خیلی بهتر از خانه ی حسن عموی براتعلی بود حداقل بهتری اش این بود که غذا فراوان بود و گرسنگی نمی کشید. براتعلی هم از آمدن به خانه کدخدا راضی به نظر می رسید چون که از خانه عمو نجات یافته بود در اینجا قُر کمتر می شنید غذای کافی بود لباس بهتری بود و کار مشخص تر و بهتری هم در پیش روی او گذاشته شده بود علاوه بر اینها براتعلی انتظار داشت و امید وار بود کدخدا سالیانه قدری هم مزد به او خواهد داد که می تواند پسانداز برای سال های آینده داشته باشد.
یک سال از چوپانی براتعلی برای کدخدا گذشت کدخدا مزدی به براتعلی نداد. براتعلی پرداخت مزد را حق خود می دانست چون که خود را با دیگر چوپانان که هم مرد بزرگ و یا جغله بودند مقایسه می کرد و می دید مرد بزرگ یا جغله، همان کاری را می کند که براتعلی هم می کند این در حالی بود که مرد و جغلهجوان که برای افراد دیگر گوسفند می چرانند مزد دریافت می کنند با این استدلال و مقایسه، حق خود می دانست که کدخدا مزد او را بدهد براتعلی در ذهن خود درباره مقدار مزد هم اندیشیده بود و از دیگر چوپانان مقدار مزدشان را پرسیده بود و با مقایسه می دانست که مزدش چقدر است.
ولی بعد از گذشت یک سال همه ی ذهنیت های براتعلی درباره دریافت مزد نقش بر آب شد چون کدخدا برنامه پرداخت مزد نداشت و مزد براتعلی را نداد براتعلی از کارش دلسرد شد کدخدا را فردی ستمگر و ظالم قلمداد کرد که حق بچه یتیم را می خورد. چون جایی نداشت که برود، کسی را نداشت که به او پناه ببرد، ناگزیر در همانجا ماند گاهی خیلی آهسته قر می زد وقتی فرمان به او داده می شد با تاخیر اجرا می کرد و گاهی وقت ها هم جرات می کرد در مقابل دستور کدخدا و یا دیگر اعضا خانواده اش نه می گفت با این تغییر رفتار نارضایتی خود را نشان می داد.
نه گفتن، قُر و نِق زدن یک نفر در هیات نوکر و چوپان، آن هم بچه یتیمی که کدخدا از روی دلسوزی به خانه اش آورده، اصلا انتظار کدخدا نبود، اصلا خوشایند کدخدا نبود، اصلا کدخدا تحمل شنیدن قُر و نِق را نداشت، این بود که کدخدا چند بار خشمگین شد. هرگاه براتعلی در پی دستور کدخدا نه می گفت، او را کتک زد. از جمله؛ روزی هنگام غروب آفتاب، براتعلی گوسفندان را قدری زودتر از معمول، توی قلعه آورده بود هماندم هم کدخدا سوار بر اسب از ده به قلعه آمد کدخدا به براتعلی گفت:
– گوسفند هنگام غروب که هوا خنک است بهتر خواهد چرید تو بجای اینکه از این هوای خنک استفاده کنی و گوسفندان را بچرانی آنها را توی قلعه آوردی؟
– امروز هوا ابری و خنک بود گوسفندها خوب چریده و سیر هستند، من همینطور می توانم گوسفند بچرانم! اگر خودت بهتر بلدی بیا بچران! خیلی مزد بهم می دهی که توقع داری شب هم برایت گوسفند بچرانم!؟
کدخدا از روی اسب پایین آمد با شلاق اسب که در دستش بود براتعلی را که به دیوار تکیده داده بود زیر شلاق گرفت:
– بچه پر رو، از گرسنگی می مردی آوردمت اینجا از مردن نجاتت دادم، حالا زبان هم در آوردی…!
شاه صنم زن کدخدا خود را به معرکه رساند در میان براتعلی و کدخدا قرار گرفت و گفت:
– غلط کرد، ببخشش که بی ادبی کرد، من ضمانت می کنم که روزهای دیگر دیروقت گوسفندان را به قلعه بیاورد.
روز بعد، که قرار بود، طبق معمول، براتعلی صبح زود گوسفندان را به چرا ببرد، از این کار سرباز زد و به شاه صنم زنِ کدخدا گفت:
– من دیگر اینجا نمی مانم، مزد که بهم داده نمی شود، کتک هم که می خورم، من رفتم خودتان می دانید با گوسفندان تان.
براتعلی گیوه هایش را ورکشید از قلعه بیرون آمد و رفت. شاه صنم زن کدخدا ناگزیر گردید رفتن براتعلی را به کدخدا گزارش دهد تا یک نفر برای چراندن گوسفندان بیابد. کدخدا عادت داشت تا ساعاتی از روز بالا آمده بخوابد. شاه صنم به اتاق کدخدا در طیقه بالای ساختمان قلعه رفت، با صدای خیلی آرام کدخدا را صدا زد و از خواب بیدارش کرد و گفت:
– براتعلی قهر کرد و رفت، گوسفندان توی آغل مانده اند، بلند شو فکری به حال گوسفندان بکن.
کدخدا بلند شد، لباس پوشید، اسبش را زین کرد و سوار بر اسب براتعلی را تعقیب کرد، براتعلی را در راهِ رفتن به مزرعه داغداغان یافت، وقتی به او رسید با اسب جلوش پیچید، از اسب پیاده شد، چندتا شلاقش زد و گفت:
– کدام گوری می روی؟ چرا گوسفندان را به چرا نمی بری؟ سیری زیر دلت زده؟ برگرد، برگرد، برو گوسفندان را به چرا ببر.
– نمی آیم، مزد که بهم نمی دهی، کتک هم می خورم چرا اینجا وایسم؟
– مزد هم می خوای؟ تو باید می ماندی همان یاسه چاه توی تون حمام، تو لیاقت خانه من را نداری، خیلی هم باید خوشحال باشی که از گرسنگی نجاتت دادم.
– نه من نمی آیم، می خواهم بروم جایی کار کنم که مزد بهم بدهند.
– پس حالا که نمی آیی، گیوه ها را از پایت دربیار تحویل بده، آنوقت هر گوری می خواهی بروی برو، گیوه نو هفته قبل خریدم که گوسفندان را بچرانی نه که به پوشی و بروی.
براتعلی گیوه ها را از پایش درآورد و تحویل کدخدا داد و پای برهنه به مزرعه داغداغان نزد عمو قربانعلی اش رفت و به عمویش گزارش داد که کدخدا به او مزد نمی دهد و او را زده و او دیگر نمی خواهد نزد کدخدا کار کند.
براتعلی در داغداغان مشغول چراندن گوسفندان عمویش شد. خانم سلطان زنِ عمو قربانعلی با آمدن براتعلی نزد آنها، دوباره همه ی آن روابط گذشته در ذهنش زنده شد. خانم سلطان از براتعلی بدش می آمد. براتعلی روز گوسفندان عمو را می چراند شب که به خانه می آمد زن عمو انجام کارهای مختلفی را به او محول می کرد. دستورات خارج از عرفِ زن عمو، صدای قر و نق براتعلی را درآورد و منجر به زد و خورد شد. از جمله؛ شبی خانم سلطان به براتعلی گفت:
– بلند شو قوری و کتری و استکان و نعلبکی را بشور و بیاور می خواهیم چای درست کنیم.
– آخی شستن قوری و استکان که کار مرد نیست، من از صبح تا حالا دنبال گوسفند دویدم، خوب، چرا به آن دختر بزرگت که پهلویت نشسته نمی گویی؟
– تو اینجا یک نوکر هستی، هرکاری که بهت گفتند باید انجام بدهی، به تو هم مربوط نیست که چرا به دخترم نمی گویم، نمی خواهم به دخترم بگویم، من دخترم را می بینم و تو را هم می بینم، می خواهم به تو بگویم، بلند شو کاری که بهت گفتم انجام بده.
– این کار زن هست، نه کار مرد، من انجام نمی دهم.
خانم سلطان از این جوابِ نه براتعلی برآشفت، ناسزا گویان سیخ تنور که در کنار ایوان بود برداشت و به براتعلی حمله ور شد براتعلی برای مصون ماندن از کتک ناگزیر از خانه فرار کرد، عمو قربانعلی فرا رسید و براتعلی را به خانه آورد.
براتعلی در همین سه چهار روز که خانه عمو بود، با مقایسه خانه عمو و خانه کدخدا، به خانه کدخدا راضی شده بود. چون شاه صنم زنِ کدخدا نسبتا زن بی آزاری بود، خصلت و ویژگی های بزرگ منشانه و بخشندگی هم داشت، زنی چشم و دل سیر بود، زنی زیردست نواز بود، اصلا گدا صفت نبود، با نوکر و چوپان بدرفتاری نمی کرد، از نظر غذا و لباس نسبت به چوپان و نوکر دست دلباز بود، دستور کارهای خارج از عرف به نوکر و چوپان نمی داد، شاه صنم بر خلاف کدخدا کمتر دستور دهنده بود و بیش تر خودش کار می کرد، زنی پهلوان و کاری بود، اصلا خودخواه نبود، قر و نق و امر و نهی هایش خیلی کم و قابل تحمل بود.
کمتر از یک هفته از رفتن براتعلی از خانه کدخدا می گذشت و کدخدا نتوانسته بود چوپانی بیابد، ناگزیر پسرش گوسفندان را به چرا می برد و کارهای کشاورزی اش می ماند راه چاره را برگرداندن براتعلی دانست. صبح روزی کدخدا، دشتبان مزرعه ترکش را صدا زد و گفت:
– همین الآن برو داغداغان نزد قربانعلی بگو؛ هرچه زودتر دست براتعلی را بگیر بیاور اینجا سرِ کارش.
دو و سه ساعت بعد قربانعلی با براتعلی توی قلعه ترکش بودند قربانعلی توی اتاق طبقه بالا در حضور کدخدا نشسته بود و براتعلی بیرون درِ اتاق سرپا ایستاده بود کدخدا خطاب به قربانعلی گفت:
– براتعلی چوپان من است، کارش را رها کرده امده نزد تو، تو که عمو و بزرگ او هستی وظیفه داشتی دست او را بگیری و بیآوری سر کارش، یعنی تو به عنوان بزرگ، سرپرست و مسئول براتعلی این را نمی دانی؟ که من ناگزیر گردم دشتبان را به دنبالت بفرستم؟ من هرچه منتظر ماندم که تو به وظیفه ات عمل کنی، دیدم نه، تو ملتفت وظیفه ات نیستی، این بود که دشتبان را دنبالت فرستادم.
– جناب کدخدا براتعلی نادانی کرده که کارش را رها کرده و اوقات شما را هم تلخ کرده است وقتی به داغداغان رسید او را دعوا کردم که چرا کارت را رها کردی و آمدی. فرمایشت درست است، می پذیرم که قصور کرده ام امیدوارم من را به بزرگواری خودت ببخشی، قدری دست تنها هستم، فصل کار هم هست، نتوانستم زودتر به خدمت برسم، همین امروز می خواستم به خدمتت برسم و براتعلی را بیاورم و ازت عذر خواهی و تقاضای بخشش بکنم که دشتبان رسید اکنون به خدمت رسیدم تقاضا می کنم بزرگواری کنید او را ببخشید خودش هم قبول کرده که نادانی کرده است آوردمش به حضورتان که بگوید غلط کردم.
قربانعلی رو کرد به براتعلی که بیرون در اتاق سرپا ایستاده و خجالت زده سرش پایین بود گفت:
– به کدخدا بگو غلط کردم و برو مشغول کارت بشو.
براتعلی همچنانکه سرش پایین بود بدون اینکه چیزی بگوید به سمت آغل گوسفندان رفت. شاه صنم، زن کدخدا، کوله بار حاوی سفره نان، خیگولی حاوی کره ماست و گیوه ها و چوب دستی چوپانی را به براتعلی داد و گفت:
– چرا خودت به خودت ظلم می کنی! اینجا خوب و خوش بودی! کاری می کردی و لقمه نانی می خوردی! رفتی قدری خودت را بی ارزش کردی! سرت را بینداز پایین! کارت را بکن! لقمه نانی هم بخور!
براتعلی تحقیر شده با سرخوردگی و یاس و نا امیدی گوسفندان را از آغل بیرون کرد و به چرا برد و دوباره کارش را آغاز کرد.
بافت شخصیتی کدخدای صادق آباد یک بافت خان منشی بود، کدخدا بینش و رویه یک خان را داشت، کدخدا خیلی تحت تاثیر روش و منش خان های بخیاری بود، همانند خان های بختیاری کار یدی نمی کرد، این درحالی بود که دیگر افراد در همان صادق آباد در سال هایی کدخدا بوده اند خود شدید کار می کردند مانند؛ صفر و نیز محمدآقا. دیگر اینکه کدخدا اصلا پیاده نمیتوانست راه برود، هرکجا که می رفت باید سوار بر اسب برود، بجز اسب هم اکراه داشت سوار بر حیوان دیگری شود. اسب اختصاصی داشت، به سان خان های بختیاری با شکوه و ابهت سوار بر اسب می شد و یا حداقل مردم او را با شکوه و ابهت می دیدند. همیشه دستور دهنده بود، دوست داشت دیگران دستور او را بدون چون و چرا عمل کنند. اصولا جامعه با آدم هایش را بالایی و پایینی می دید، عده ای با عنوان ارباب، خان، کدخدا، ثروتمند که بالاترند، مهم ترند، ارزشمندترند، خوب اینها حق بیشتری دارند و قابل احترام اند. عده ای هم رعیت اند، نوکرند، دشتبان و چوپان اند که باید فرمان ببرند، حق و حقوق و حرمت شان خیلی کمتر از خان و ارباب است، از احترام چندانی برخوردار نیستند، به همین جهت زیر دستان باید بالادستی ها را ولی نعمت خود بدانند، حرف شنوی داشته باشند، فرمان ببرند. اصلا یک نفر رعیت و یا نوکر که در خدمت یک مرد بزرگ، مانند خان یا ارباب هست، افتخار برای رعیت است.
اینها بینش کدخدا بود باورهای کدخدا بود و بدان هم عمل می کرد. مثلا خودش چندین سال برای ارباب بمانیان ضابط بود املاکش را سرپرستی می کرد بدون اینکه یک ریال طلب مزد بکند، افتخار هم می کرد که نماینده ارباب هست، این کلمه افتخار را خودش با زبان خودش به شخص منِ نگارنده گفت. به همین سیاق از پایین دستی ها انتظار داشت برایش کار کنند، دستورش را اجرا کنند، به همین دلیل دست کدخدا برای دادن مزد به کسی که برایش کار می کند خیلی روان نبود. تنبیه بدنی زیر دست را حق یک ارباب و خان می دانست. هیچ دوست نداشت از رعیت و نوکر جماعت در برابر دستوری که می دهد پاسخ نه بشنود.
در داوری مان باید این را لحاظ کنیم که اغلبِ مردم، در هر زمان، فرزند زمان خودشان هستند، فرهنگ عرفی، روابط اجتماعی مبتنی بر نیازهای آدمیان و باورهای رایج مردم، شخصیت هر آدمی را می سازد. کدخدای صادق آباد هم محصول ناب زمان خودش بود. صادق آباد و روستاهای اطراف خان نداشتند. اینجا قلمرو تاخت و تاز خان های بختیاری بود. کدخدا هنگام کودکی آمدن خان های بختیاری را به منطقه دیده بود. به زور املاک را از مردم گرفتند دیده بود، سوار بر اسب به ده آمدنشان را دیده بود، به مردم توهین کردن شان را دیده بود، رعیت را که کتک می زدند، شلاق می زدند دیده بود، رعیت را به زور برای ساخت قلعه و کاخ به بیگاری می بردند دیده بود، تیر کبوده بر دوش رعیت می گذاشتند تا از کناره رودخانه زاینده رود تا بن ببرد و برای خان ارباب بختیاری قلعه بسازد را دیده بود، دولا و راست شدن و تعظیم و احترام مردم به خان ها را دیده بود
کدخدا بارها دیده بود که خان هرگاه می خواهد به حمام عمومی برود حمام را برای او قرق می کردند. حال کدخد هم زمانی و ساعتی به حمام می رفت که مردان ده حمام را ترک کرده بودند و در حمام کسی نبود و آغاز نوبت زنانه بود و زنان باید پشت درِ حمام می ایستادند تا کدخدا غسل جنابتش را بکند دلاک او را بشوید و از حمام بیرون بیاید.
این روابط خانی و رعیتی، بالادستی و پایین دستی، دستور دهندگی و فرمانبرداری بین آدم ها، برای کدخدا جذاب بود، زیبا بود، شکوه داشت، با عظمت بود، درست بود، ارزشمند بود، شخصیت کدخدا با این پدیده ها شکل گرفته بود حال دوست داشت حداقل خان یک ده کوچک مانند صادق آباد باشد، رفتار و مرامی همانند یک خان بختیاری داشته باشد، و داشت. تداوم رفتار خان مآبانه کدخدا، منجر به نارضایتی و اعتراض مردم ده صادق آباد شد، نارضایتی عمومی و اعتراض مردم صادق آباد، مردی از مردان ده، به نام غلامحسین را برانگیخت تا کدخدای خان را بِکُشد. صبح روزی غلامحسین توی حمام با چماق معروفش به قصد کشتن کدخدا، به کدخدا حمله ور شد و در عین حمله به کدخدا گفت:
– ما خان نمی خواهیم! ده ما کراشت خان نمی کند!
و کدخدا ناگزیر برای حفظ جان، برهنه از حمام فرار کرد و از دست غلامحسین جان بدر برد.
کدخدا زنان و نیز بچه ها را هم خیلی پایین تر می پنداشت به همین جهت همانند یک خان و یا پادشاه اتاق و نشیمن خود با زن و فرزندانش جدا بود کم اتفاق می افتاد که کدخدا با زن و بچه اش دسته جمعی سر یک سفره بنشینند و با هم غذا بخورند.
همه ی افرادی که با کدخدا نشست و برخاست کرده اند از یک ویژگی خوب و مثبت و بزرگ منشانه کدخدا بسیار یاد می کنند از بس این ویژگی تکرار شده تبدیل به باور عمومی شده بود. باور عمومی این بود که:
– کدخدا مردی درخانه باز و نان بده است.
منظور از نان دادن این بود که هرکس به سرای او درآید نانش خواهد داد. این گفته تا حدودی واقعیت داشت، کدخدا درخانه باز بود منِ نگارنده هم شاهد بوده ام، چند بار در حضور کدخدا نشسته ام، با هم غذا خورده ایم، با هم گفت وگو کرده ایم، از همنشینی با او لذت برده ام و در چنین جو خوشایندی کدخدا سرگذشت های زیادی برایم بازگو کرده است و من هم گفته های کدخدا را یادداشت کرده ام. نکته ی پر اهمیت که باید به آن عمیق فکر کرد این هست که انگیزه کدخدا از نان دادن به دیگران مهربانی و انسان دوستانه نبود. کدخدا شدید از تنهایی رنج می برد چون کار نمی کرد و اغلب بیکار بود دوست داشت یک همنشین و هم صحبت در کنارش باشد اصولا خیلی با مردم صادق آباد دوست نداشت همنشین شود، هم صحبت شود، رفت و آمد کند، نشست و برخاست کند، صادق آبادی های ثروتمند و بزرگ روستا را حرفی نداشت ولی با رعیت و افراد تهی دست و سطح پایین تر خیلی مایل به نشستن و هم صحبت شدن نبود ولی نشستن و هم صحبت شدن با غیر صادق آبادی و غریبه ها برایش خوشایند بود مثلا اگر غریبه ای به صادق آباد وارد می شد حتما او را به خانه می آورد از او پذیرایی می کرد تا همنشین و همصحبت داشته باشد اگر این غریبه از بزرگان دیگر روستاها بود برای کدخدا خوشایند تر بود و از او درخواست می کرد یکی دو روز هم نزد کدخدا بماند. و اگر یک نفر صادق آبادی به خانه کدخدا می رفت اول دستور می داد قدری کاه جلو اسب و گاو بریزد و یا حیوان ها را آب بدهد و یا بنابر فصل سال از توی کرت یک بقچه شبدر بچیند جلو حیوان ها بریزد بعد بیاید از زنش نان هم بگیرد و بخورد.
خبر کتک زدن کدخدا و کتک خوردن براتعلی از کدخدا به گوش صفر، دایی براتعلی رسید. براتعلی بچه خواهر صفر بود صفر از این خبرها خیلی ناراحت شد وجدان صفر به او نهیب زد:
– به داد بچه خواهرت برس.
صفرراه چاره را این دانست که براتعلی را نزد خود بیاورد، به پسر کوچک خود، حسن، گفت:
– این بچه را نجات بده، برو برش دار بیاور نزد خودت، همینجا یک لقمه نان بخورد، لباسی بپوشد و در کنار خودت هم کار کند
حسن به بهانه دیدار خواهر به خانه کدخدا رفت. چون زنِ کدخدا دختر صفر و خواهر حسن بود. حسن در خانه کدخدا با براتعلی صحبت کرد و گفت که؛ پدرش از او خواسته برای نجات از کتک های کدخدا نزد او بیاید. براتعلی قبول می کند و بدون اطلاع کدخدا، همراه حسن به خانه صفر می آید. در همان اولین شب ورود براتعلی به خانه صفر که، شب هنگام و زمستان هم بود، حسن دختر خود زهرا را که در پایه کرسی توی ایوان تنوری خوابیده بوده بیدار می کند و می گوید:
– تو برو توی اتاق بخواب تا پسر عمه ات جای تو بخوابد.
– پسر عمم کیه؟
– براتعلی.
این اولین واکنش های ذهنی برای براتعلی و نیز زهرا بود زهرا با اینکه از خواب بیدار کرده شده بود ولی از اینکه پسر عمه اش جایش می خوابد احساس خوشایندی داشت و براتعلی هم از اینکه جای دختر دایی اش می خوابد احساس خوشایندی داشت. از فردای آن شب براتعلی همراه حسن در کار کشاورزی شروع بکار کرد. زمان زیادی از حضور براتعلی در خانه صفر نمی گذشت که روزی صفر به آغابیگم زنش و حسن پسرش گفت:
– براتعلی بچه یتیمی است، کسی را ندارد، صله رحم خودمان است، پر و بالش را بگیرید، فرض کنید بچه خودمان است، تا همینجا بماند و برای مان کار کند و یک لقمه نان هم بخورد ما که همیشه باید یک نفر نوکر بگیریم، فرض کنید همین نوکرمان است، از خودمان هم که هست، قول زهرا را هم بهش بدهید تا با دلگرمی و علاقه مندی بیشتری کار کند و همینجا هم ماندگار گردد.
پیشنهاد صفر مورد پذیرش آغابیگم و حسن قرار گرفت و نامزدی زهرا برای براتعلی سر زبان ها افتاد.
دو سه سالی از آمدن براتعلی به خانه صفر گذشت و براتعلی به شوق زهرا به خانه دایی علاقه مند و ماندگار شده بود ولی از تبعیض و ستم های خانه دایی هم فغانش در آمد و قر و نق اش شروع شد.
صفر، دایی براتعلی، یک جغله پسر، کمی کوچکتر از براتعلی از یاسه چاه به منظور کار چوپانی آورده بود و گوسفندانش را می چرانید همه ساله پدر آن جغله پسر می آمد و مزد پسرش را از صفر می گرفت و به خانه شان می برد در فصل برداشت هر میوه و محصول باز پدر آن جغله پسر می آمد خرمن بهره هم می گرفت و می برد، پدر ان جغله پسر از این رابطه سود می جست و هر دو سه روز یکبار در فصل تابستان به مزرعه ی صفر می آمد علف و شاخ و برگ درخت هم فراهم می کرد و می برد، قر و نق هایی که به براتعلی زده می شد هرگز به آن جغله پسر یاسه چاهی زده نمی شد حریمش را رعایت می کردند اگر کوچکترین بی توجهی از حیث غذا و پوشاک و یا رفتار به آن جغله می شد پدرش می آمد و پرس و جو می کرد و درخواست می نمود بی توجهی جبران و دیگر تکرار نگردد.
براتعلی خود را با آن جغله مقایسه می کرد می دید تنها تفاوت شان این است که آن جغله پسر یاسه چاهی پدر و حامی دارد ولی او حامی ندارد که پیگیر گرفتن مزدش باشد و خانواده دایی هم از نداشتن پدر و حامی، از او سوء استفاده کرده و می کنند و مزدش را نمی پردازند علاوه بر نپرداختن مزد قر و نق هم به او فراوان می کنند گهگاهی او را کتک هم می زنند بی احترامی هم به او می کنند.
ادامه دارد