قباله برون
یکی از شب های آذر ماه سالی، به جلسه قباله برونی دعوت شدم. حدود 20 نفر مرد، پیر و جوان، در اتاقی جای داده شدیم و دور تا دور اتاق نشستیم، از هر دری سخن گفتیم، غذا خوردیم، چای نوشیدیم، و سرانجام کاغذی و قلمی آوردند و مرا به عنوان میرزابنویس جلسه بر گزیدند. و من هم نخست، بدون تعارف، نظر مخالف خودم را با میزان بالای مهریه اعلام و گفتم:
– یک دختر شوهر داده ام و دو پسر هم زن داده ام، مهریه هر سه شان با توجه به رسومات روز، نصف تا یک سوم بوده است. و با تجربه ای که دارم به این نتیجه رسیدم که، مهریه و جهیزیه زیاد و یا کم، نمی تواند عامل خوشبختی یک زوج گردد، بلکه مایه های خوشبختی را باید در میزان دانایی، آگاهی، رشد عقلی، استقلال شخصی و سلامت روانی دختر و پسر جستجو کرد. پس چیزی که در موفقیت و خوشبختی نقش ندارد، چه نیاز که حرفی نا معقول در باره آن بزنیم آنگاه بنشینیم و ساعت ها همانند بازاریان، دلالان و تاجران بازاری چک و چونه بزنیم؟
مثل اینکه گوش همه از این سخنان اندرزگونه پر بود این را از چهره ها فهمیدم و به عینه دیدم کسی توجهی به سخن رانی من نکرد بلا فاصله تعارف ها آغاز گردید و پدر عروس خانم گفت:
– اختیار تعیین میزان مهریه با بزرگترهای جلسه است.
تقریبا همه می دانستیم که، این یک تعارف است و واقعیتی ندارد. بی پایه و مایه بودن این تعارف را با دو نفر بغل دستی هایم در میان گذاشتم آنها هم با من هم عقیده بودند. این جمله ی اختیار با بزرگترها است چند بار توسط پدر عروس تکرار شد تا سرانجام صدای پیرترین مرد جلسه در آمد که:
– من هیچ گاه اظهار نظری نخواهم کرد، چون، چند سال قبل، در روستای صادق آباد، در چنین جلسه ی قباله برون نشسته بودیم، همین گونه تعارف کردند و به پیر مردی اصرار شد که، مبلغ مهریه را او بگوید، و او هم گفت: مهریه را 6 میلیون تومان بگیرید. یکهو پدر دختر برگشت روی او، و گفت؛ تو بدکار کردی که این مبلغ را گفتی؟! چند روز قبل دختر … را عقد کرده اند و مهریه او را 12 میلیون گرفته اند حال تو نصف او می گویی؟ عرق بر پیشانی پیر مرد ظاهر شد، و خود را جمع و جورکرد، وقتی او را می نگریستی بنظر می رسید آب رفته و کوچک شده است حال من آن تجربه را دارم و هرگز نظر نخواهم داد.
تعارف بعدی را باز هم پدر عروس خانم نمود ولی با جمله ای دیگر. پدر عروس گفت:
– آقا، هرچه رسم روز هست، همان را برای این زوج هم در نظر بگیرید. چند وقت قبل خودِ ما در گرم دره برای … (برادرش) قباله برون کردیم، پدر دختر … تومان مهریه، … عدد سکه، … مثقال طلا، … دانگ خانه عنوان کرد و ما اصلا حرف نزدیم و گفتیم باشه؟!
حدس زده می شد این که چند وقت قبل قباله برون بوده، درست است ولی این که، پدر دختر آن مبلغ و عدد های بالا را ذکر کرده، و طرف مقابل هیچ ابراز نظری ننموده، و دربست پذیرفته، نا درست، و یک بلوف و پز دادن به منظور تحت تاثیر قراردادن حاضران بیش نیست، ولی طبق عادت مالوف فرهنگی مان، دروغ را به روی مبارک خودمان نیاوردیم، و نگفتیم که؛ بما دروغ می گویی. حتما چانه زده ای، بلکه در ظاهر پذیرفتیم ولی گفتیم؛ آن، داد و ستد بین دو روستا بوده، و معمولا، در داد و ستد بین دو روستا، مبلغ ها را بالا می گیرند، ولی توی روستا، این گونه نیست. یکی از بستگان آقا داماد گفت:
– چند روز قبل، عقدکنان دختر مش … بوده، خوب ببینید چقدر مهریه گرفته اند؟ این را هم روی همان بگیرید. مهریه او … و تعداد سکه هایش … و وزن طلاهایش … و خانه اش هم … بوده است.
اعداد اعلام شده این اقوام و بسته ی داماد کمتر از اعداد روستای گرم دره بود. چک و چونه های واقعی به معنی دقیق بازاری اش با شدت آغاز شد.
تعدادی از حاضران جلسه که به خانواده عروس خانم نزدیک تر بودند، چونه ی بیشتر شدن و آن هایی که نزدیکی به خانواده آقا داماد داشتند، چونه کمتر شدن را می زدند. تعدادی هم ساکت نشسته و تماشا می کردند. جلسه، به هر تجمعی شباهت داشت، به جز عروسی، که قاعدتا باید شادی باشد، بزن و برقص، گیلیلی و شباش کشیدن باشد. ولی اگر کمی دقت می کردی به حجره و یا تیمچه، شباهت بیشتری داشت. چون مبلغ مهریه های دختران تازه عروس شده، عنوان و مقایسه می گردید. بستگان عروس خانم، مبلغ های بالا را به رخ می کشیدند و بستگان آقا داماد مبالغ پایین را گوشزد می کردند، و هر دسته، نتیجه دلخواه خود را می گرفت. درست و دقیق مثل این که، به منظور داد و ستد بادام جمع شده بودیم و کیفیت مغز، درشت و ریزی و اینکه مخلوط دارد یا نه، بازار افت کرده یا رو به ترقی است را بیان و هر که می کوشید نظر خود را به طرف مقابل بقبولاند. و یا در میدان میوه و تره بار هلو خرید و فروش می کردیم که؛ زیر رو ندارد، خودم سبد را چیده ام، هلوی فلان جا است، هیچ کجا چنین هلویی نمی توانی پیدا کنی، هلو نیست بلکه شکر است، توی دهانت که بگذاری آب می شود. کم کم از خودم بدم آمد، دیدم بدون اینکه حقی داشته باشم، نشسته ام با شدت و حدت، روی دو انسان، دختر و پسری نو شکفته قیمت می گذارم و درباره ارزش آن ها، همانند قیمت یک کالا، چک و چانه می زنم. در درون به خود نهیب زدم که؛ بلند شو به عنوان اعتراض جلسه را ترک، و با صدای بلند بگو؛ آهای پدر و مادران، شما نا آگاهانه به بچه های خودتان توهین می کنید، مگر این ها کالا اند؟ شی اند؟ که مقایسه شان می کنید!؟ از خودم بدم آمد که در چنین جلسه ای حضور دارم این از خود بدآمدن را جمله ای بی معنی و ضد اخلاقی تشدید نمود که، چندین بار از طرف بستگان عروس خانم تکرار شد و آن این بود که:
-این مهریه ها را کی داده؟! کی گرفته؟! اصل این است که با هم خوشبخت باشند!!!؟ این یک رسم و رسومه!!؟ ما هم همانند مردم باید رسم و رسومه رعایت کنیم!!؟ اگر چنین نکنیم سر زبان ها می افتیم!!؟ آنگاه خوبیت نداره!!؟؟
جمله ای بی معنی تر از این شاید در جهان گفته نشده باشد، یعنی اینکه عقل چه می گوید؟ نفع و مصلحت دختر و پسر چیست؟ آیا این کار ما به نفع این زوج جوان می تواند باشد یا خیر؟ آیا این حرف ها و رفتار ما مورد تایید و خوشایند دختر و پسر جوان هست؟ یا نه؟ اینها مطرح نمی شود بلکه نظر و خواست مردم اهمیت دارد. دیگر نتوانستم تاب بیاورم و گفتم:
– این چه استدلال بی معنیه که می کنید؟ اگر کسی نداده؟ و کسی هم نگرفته؟ و قرار هم نیست که داده و گرفته شود؟ و اصل این است که این دو جوان خوشبخت باشند، خوب، چرا نشسته ایم و اعداد و ارقام اعلام می کنیم؟ چک و چانه می زنیم؟ من بر این باورم که، هم داده اند، هم گرفته اند، هم باید داد و هم خواهند گرفت. اصلا تعیین می گردد، ثبت می شود که؛ در موقع بحرانی داد و گرفت. بنابر این، باید با توجه به واقعیت ها، حرف بزنیم و تصمیم بگیریم. اگر قرار است که ندهیم و نگیریم پس چرا این قدر پا فشاری می کنیم؟ ای قدر سخت گیری می کنیم؟ وقت خود را صرف کار و عمل بیهوده می کنیم؟ و اگر اصل خوشبخت شدن این دو جوان است این حرف های ما که خوشبختی نمیآره؟ این حرف ها چه ربطی به خوشبختی دارد؟
واکنش اقوام عروس خانم به حرف های من بی منطق تر از آن جمله های کی داده و کی گرفته بود بخوانید:
– ما اگر از چیزی که رسم و رسومه مهریه و سکه و طلا کمتر بگیریم فردا دخترمان توی مردم سرشکسته خواهد شد!؟ توی هم کلاسی هایش و هم قدی هایش کوچک خواهد شد!؟ او را سنجاق سر خواهند کرد!؟
دیدم، همه ی ما که در آن جلسه نشسته ایم، گرفتار بیماری روانی مهرطلبی هستیم و تمام هم و غم مان این است که، برابر نظر مردم تصمیم بگیریم، تا بتوانیم مردم را راضی نگهداریم، کاری کنیم که، مردم بگویند؛ چه آدم های مهمی اند، ببین فلان مقدار مهریه و… گرفته اند. و اصلا نمی اندیشیم و متوجه نیستیم، این حرف هایی که می زنیم، عقلانی هست؟ انسانی هست؟ اخلاقی هست؟ با واقعیت های موجود همخوانی دارد؟ برای خوشبختی این دو جوان مفید هست؟ خواست و نظر این دو جوان هم همان است که ما اعلام کرده ایم؟ و اصلا ما این حق را داریم که، برای سرنوشت فرزندان مان، بدون دخالت مستقیم آن ها تصمیم بگیریم؟ با اطمینان میگویم به ذهن منجمد شده ی هیچ یک از ما حاضران در جلسه این فکر و اندیشه نیامد که بگوییم؛ بهتر است، خود دختر و پسر، برای آینده خود تصمیم بگیرند و ما فقط برای تصمیم آن ها دست می زنیم، آفرین، ماشاء الله، بارک الله، به پای هم پیر بشین می گوییم و برای خوشبختی شان دعا می کنیم و شیرینی شان را می خوریم. در اعتراض به نظر ابراز شده گفتم:
– بدون شک، شما نسل جوان روستا که، فرزندان شما هستند را نمی شناسید، من با جوانانِ پسر و دختر، گفت وگو کرده ام، به نظرات شان واقفم. این ها مثل شما فکر نمی کنند، اغلب از این حرف ها، نظرها، و رفتارهای تاجر مآبانه شما، بدشان می آید و انتقاد می کنند. من با اطمینان می گویم: اگر این دو جوان را، به حال خود بگذارید، نظرشان انسانی تر، اخلاقی تر، عقلانی تر از نظرهای شماست که در این جلسه، به عنوان دلسوزی ابراز و روی آن ها پا فشاری می کنید.
سرانجام عددهای دو مورد از سه مورد اعلام شده، توسط پدر عروس خانم، تعدیل گردید. ولی پدر عروس خانم روی مورد سوم پا فشاری کرد. احساس کردم از این که، نظرش را در آن دو مورد شکسته ایم، غرور پدر سالارانه و مرد سالارانه اش آزرده شده، و احساس می کند یک پله از جایگاه قدرتش را از دست داده حال برای بازیابی غرور آسیب دیده خود، روی عدد مورد سوم پا فشاری می کند.
عروس خانم را ندیده ام و نمی شناسم، ولی آقا داماد رو بروی من نشسته بود و چهره نو شکفته او را می نگریستم. بی گمان عروس خانم هم همانند آقا داماد نوشکفته ای است. نمی دانم در ذهن این دو گل نوشکفته، در طول زمان گفت وگوها چه می گذشته، ولی احساس می کردم ما بزرگان! که خودمان را عقل کل! و دلسوزان! این نوگلان هم می شماریم، در این جلسه و نشست، ستم بزرگی به آنان کردیم، به شخصیت آن ها توهین کردیم، بی احترامی نمودیم، بی توجهی کردیم، آخی به ما چه؟ یک دختر و پسری می خواهند با هم ازدواج کنند، خوب خودشان هم قرار دادهای شان را با هم توافق کنند. دلم می خواست فریاد بزنم؛ آخی، ما چکاره ایم، بابا و بابا بزرگ ها، دایی و عموها، سنه نه؟ بگذارید خودشان تصمیم بگیرند. یا لا اقل نظر آن ها را هم بخواهید، خیلی دلم می خواست این دو نوجوان درکنار هم قرار می گرفتند و خطاب به ما می گفتند:
باباها، ننه ها، دایی ها، عموها، خاله ها، عمه ها و میهمانان عزیز، به جشن ما خوش آمدید، صفا آورده اید، دوست تان داریم، برای ما عزیز هستید. ولی از انجایی که زندگی آینده ی ما، مال ما است، اختصاص به ما دارد، اجازه بدهید خودمان برای آینده مان تصمیم بگیریم. شما 20 سال وقت داشته اید که، به ما آموزش بدهید و ما را توانمند، آگاه و دانا بار بیاورید، دست تان درد نکند، زحمت خود را کشیده اید، حالا دیگر نوبت خودمان است که، برای آینده مان تصمیم بگیریم. ما در باره زندگی مشترک آینده مان گفت وگو کرده و موارد توافق مان را بصورت قرارداد نوشته و امضا کرده ایم و فردا صبح هم جهت ثبت شدن ازدواج مان و جاری شدن صیغه عقد مذهبی به دفترخانه می رویم. حال قراردادمان را برای اطلاع شما می خوانیم؛
ما زندگی مشترک مان را با نام و یاد خدا و با پذیرش اصل برابری آغاز می کنیم چرا برابری؟ چون دو انسان هستیم و به حکم حرمت به انسانیت با هم برابریم، به همین دلیل هم خود را از نظر شان انسانی، حقوق اجتماعی و قانونی با هم برابر می دانیم، از نظر اختیارات زندگی با هم برابر می دانیم، مسئولیت زندگی مشترک مان را بصورت نصف نصف و برابر می پذیریم بنابراین تصمیم های زندگی مان را با توافق هم می گیریم، از نظر میزان مالکیت اقتصادی، دارایی، ثروتی که خواهیم داشت و دیگر تعلقات زندگی هم هرچه بدست آوردیم با هم برابر خواهیم بود، خانه ای که در آینده با هم خواهیم ساخت با هم مساوی مالک خواهیم بود. پس مهریه، سکه، طلا، خانه، شیربها، جهیزیه برای ما مفهوم ندارد. امضا عروس خانم و آقا داماد.
آنگاه پدر داماد و عروس هم اعلام می کردند؛ ما هم هریک مبلغ … تومان به عنوان سرمایه اولیه زندگی، به حساب مشترک شما دو جوان نو شکفته، واریز می کنیم تا با مشورت و توافق هم بتوانید وسایل اولیه و ضروری را فراهم و زندگی مشترک تان را آغاز نمایید.
محمدعلی شاهسون مارکده
گزارشی از یک زندگی (بخش هفتم و پایانی)
زهرا اولین بچه حسن بود از همان اولین شبی که پدرش براتعلی را به خانه شان آورد و زهرا را از خواب بیدار کرد و گفت:
– تو برو توی اتاق بخواب تا پسر عمت جایت بخوابد.
علاقه براتعلی در دل زهرا جای گرفته بود زهرا دختری ساده بود دختری صادق هم بود دختر کم حرف و بی آزاری بود بسیار زحمتکش بود به اندازه یک مرد توی کشاورزی کار می کرد توی
کارهای خانه همآورد نداشت.
از آن روزی که خبر نامزدی زهرا برای براتعلی به میان افتاد موجب خوشحالی بیشتر زهرا شد ولی زهرا به خاطر نظم سختی که آغابیگم در خانه برقرار کرده بود و این نظم هم لحظه به لحظه کنترل می شد نمی توانست این خوشحالی اش را ظاهر کند.
آغابیگم که مدیر خانه بود نسبت به زن یک دید بسیار بدبینانه و منفی داشت نگرش بدبینانه اش را با آموزه های مذهبی هم در می آمیخت و موعظه های سخت گیرانه ای در رابطه بین زن و مرد داشت آغابیگم برابر باور غلط زمانه، زن را بسیار کم ارزش می پنداشت و با اینکه خود یک زن بود باورهای سخت مرد سالارانه و ضد زن داشت. آغابیگم بر این باور بود که یک دختر توی خانه باید کمترین حرف را بزند اصطلاحی به کار می برد که دختر باید همانند دیوار باشد اگر از دیوار صدایی درآمد دختر هم باید حرف بزند دختر به مرد نامحرم اصلا نباید نگاه کند موهای دختر را یک مرد نامحرم نباید ببیند اگر یک تار موی زن را مرد نامحرمی ببیند این تار مو در روز قیامت می شود یک درخت بزرگ و تنومندآنگاه با چوب آن درخت بزرگ و تنومند زن را می سوزانند. آغابیگم در جهت این باورهایش سخت گیر و کنترل کننده هم بود زهرا در چنین خانه ای و زیر دست چنین مادر بزرگی که مدیر و همه کاره خانه بود می زیست زهرا جرات نداشت آشکار به براتعلی نامزدش نگاه کند با نامزدش حرف بزند ولی براتعلی توی نگاه دزدکی زهرا یک دنیا مهربانی می دید یک دنیا حرف می شنید. با وجود این کنترل ها در حین علف چینی در مزرعه یا میوه چینی توی باغ یا هنگام برداشت محصول توی خرمن یا هنگام شیر دوشی از گاو و گوسفند توی آغل یا طویله، زهرا و براتعلی می توانستند نظم و دستورات قانون یاسای آغابیگم را دور بزنند و کلی با هم حرف بزنند.
ویژگی سادگی، صداقت و مهربانی در وجود زهرا باعث شده بود که او زنی منصف باشد و بتواند در داوری انصاف را هم رعایت کند همین ویژگی ها، موجب شده بود که زهرا بین براتعلی نامزدش و پدر خودش حسن و نیز پدر بزرگش صفر، قدری بی طرفانه داوری کند و بیشتر مواقع هنگام بروز اختلاف حق را به نامزد خود براتعلی بدهد. زهرا می گوید:
علاوه بر ستم کدخدا به براتعلی که دوسال برایش گوسفند چرانید مزدش را نداد کتکش هم زد و توهین و تحقیرش هم کرد، خانواده ما هم به براتعلی ستم کردند چند سال توی این خانه کار کرد یک ریال مزد بهش ندادند، بی حرمتی هم بهش زیاد می کردند، کتک هم بهش می زدند. حتا حاضر نبودند نامش را درست صدا بزنند و بجای براتعلی او را با تحقیر «بارات» صدا می زدند. توی ده رسم بود کسی که به مشهد می رفت برای احترام هنگام صدا زدن کلمه ی مشهدی را اول نام او می آوردند براتعلی دوسال مشهد بود بعد که آمد دیده نشد اعضا خانواده من یکبار کلمه مشهدی را جلو نام او بیاورند. اعضا خانواده من به بچه من هم بی حرمتی می کردند وقتی براتعلی به سربازی رفت من یک بچه داشتم به این بچه هم با نک و نیش و کنایه حرف می زدند که؛ مانند بابایش شوم است و… گاهی هم بچه کوچک را کتک می زدند. بین اعضا خانواده ما نسبت به براتعلی هیچ ترحم نبود، مرتب از او ایراد گرفته می شد، عیب جویی می شد، سرزنش می شد و تحقیر می گردید برای مثال: روزی پدر بزرگم به او گفت برو با فرقون کودها را توی کرت پخش کن دقایقی بعد براتعلی فرقون را که روی بام بود برداشت تا برود و فرمان را اجرا کند وقتی از جلو اتاق پدر بزرگم می رفت فرقون چون چرخش آهنی بود قیژ و قیژ و یا تق و توق صدا می کرد پدر بزرگم مثل اینکه خواب رفته بود از صدای فرقون بیدار و ناراحت شده بود شروع به ناله و نفرین کرد و ناسزا به براتعلی گفت. من که یک دختر خانواده بودم خودم را جای براتعلی گذاشتم دیدم پدر بزرگم ناحق می گوید در ذهن از پدر بزرگم پرسیدم خوب براتعلی فرقون را باید چگونه می برد که قیژ قیژ و تق و توق نکند؟ تا تو از خواب نیمروز بیدار نشوی؟ یا روزی در مزرعه قاراآغاج دیگ شیر روی اجاق بود پدرم حسن به براتعلی گفت: برو از این سینه کش کوه زوله خشک جمع کن بیاور تا زیر دیگ بسوزانند براتعلی گفت: زوله ها سرتاپا خار هستند من چگونه این خارهارا با دست جمع کنم؟ من نمی توانم. پدرم کشیده ای توی گوش براتعلی زد بد و بیراه هم بهش گفت و توهین تحقیرش هم کرد. من در چنین مواقع اشکم در می آمد ناگزیر بودم که رویم را برگردانم که کسی اشکم را نبیند و چیزی هم نمی توانستم بگویم. خانواده من فقط به براتعلی ستم نکردند بلکه به من هم ستم کردند من علاوه بر کار خانه و کمک در کار کشاورزی در ایام بیکاری چندتا قالی بافتم یکی از قالی ها را گفتند می فروشیم و پولش را برایت جهیزیه می خریم روزی ارباب بغدادی به صادق آباد آمده بود قالی را پشت ماشین او گذاشتند تا ببرد شهر و بفروشد، فروخته شد، مقداری از پولش را دادند یک سماور و یک منقل ورشو و دوتا قوری چینی به عنوان جهیزیه برای من خریدند هرگاه مهمان می آمد با وسایل جهیزیه من چای درست می شد و از مهمان پذیرایی می گردید وقتی هم که من جدا شدم و به خانه خودمان رفتیم همین سماور و قوری و منقل مستعمل را هم به من ندادند. در عروسی یک چپیش به من پاینداز داده شد در طول دو سال سربازی شوهرم و یک سال قبل از آن بر اثر زاد ولد این چپیش تعدادشان چند راس شده بود روزهای پایانی سربازی شوهرم که قرار بود چند روز دیگر بیاید اعضا خانواده من یکجا این چند راس بز و بزغاله را فروختند و پولش را هم خوردند تا براتعلی که می آید ادعای مالکیتی نکند. حتا یک قاشق هم به عنوان جهیزیه به من داده نشد وقتی من به خانه خودم رفتم یک کتری و قوری نداشتیم که چای درست کنیم به زن همسایه مان می گفتم شما چای تان را که خوردید کتر و قوری و استکان تان را به من بدهید تا من چای درست کنم و بخوریم. برای درست کردن غذا هیچ ظرفی نداشتم ناگزیر همه روزه از همسایه ظرف می گرفتم و غذا درست می کردم و می خوردیم.
من از همان دقیقه اول که براتعلی را پدرم به خانه اورد که ساعات اخر شبی بود و از من که خواب بودم خواست که جایم را در پایه کرسی به براتعلی بدهم یک احساس ترحم نسبت به براتعلی داشتم وقتی هم که بی عدالتی های اعضا خانواده ام را نسبت به براتعلی می دیدم خود را بیشتر و بیشتر بدهکار براتعلی می پنداشتم و با خود می گفتم در طول زندگی مان با مهربانی بیشتر و همکاری و همدلی بیشتر با او این بی عدالتی های اعضا خانواده ام را جبران خواهم کرد هرگاه او را کتک می زنند فحش می دادند و ناسزا می گفتند خیلی دلم به حالش می سوخت اشکم در می آمد ولی مادر بزرگم یک دید سختگیرانه و بدبینانه به روابط دختر و پسر داشت جرات اینکه بگذارم اشکم از چشمم بیرون بیاید نداشتم احساس خود را ناگزیر پنهان می کردم من به عنوان یک دختر بر اثر سخت گیری و کنترل های مادر بزرگم، نتوانستم و نیاموخته بودم حس دخترانه ام را به نامزدم ابراز کنم و چیزی که دختران امروز از ان با نام عشق و عاشقی یاد می کنند، به دلیل کنترل و سخت گیری های مادر بزرگم در من رشد نکرده بود و من چنین احساسی را نمی فهمیدم یعنی نمی فهمیدم عشق یعنی چه؟ و چگونه یک دختر می تواند و باید به نامزدش ابراز علاقه کند بنابر این من عاشق براتعلی نبودم بلکه یک احساس ترحم و دلسوزی به او داشتم دقیق همانند دلسوزی یک مادر نسبت به فرزندش. همانند مادری که دلش برای پسرش بسوزد دلم برای محرومیت هایش و ستم هایی که بهش می شد کتک هایی که بهش زده می شد و بی حرمتی هایی که بهش می شد می سوخت و خود را از طرف اعضا خانوادهام بدهکار و مدیون براتعلی می دانستم و با خدای خود عهد کردم که به عنوان زن براتعلی همانند یک مادر مهربان با مهربانی، وفاداری و سازگاری و کار و زحمت بیشتر قدری از ستم هایی که اعضا خانواده ام در حق براتعلی روا داشته اند را جبران کنم و به این عهد خود تا زمانی که براتعلی زنده بود وفادار ماندم و بعد از فوت براتعلی(سال 79) این تعهد را نسبت به فرزندان مان و تداوم زندگی مشترک مان ایفا کرده و می کنم.
محمدعلی شاهسون مارکده 4/2/94
دیوار کوتاه شیطان
روزی یکی از همشهریان در املاک قریه، آبیار بود. صبح زود می بیند آب جوی خیلی کم شده است دنبال جوی می رود می بیند واره ورودی آب باغی در مزرعه ی چم بالا باز و بیشتر آب جوی توی باغ می رود، فکر می کند صاحب باغ واره را باز کرده تا باغش را آبیاری کند حال او را که دیده مخفی شده است. سخت خشمگین می شود و خشمش را تبدیل به عصبانیت می کند با صدای بلند و با نام، به صاحب باغ فحش و ناسزا می گوید و تهدید می کند؛ اگر مردی خودت را نشان بده! چرا رفتی قایم شدی؟ و بجای بستن واره، با ضربه بیلِ خود تعدادی از شاخه های چند درخت زردآلو که پر از چغاله بوده را می شکند. وقتی شاخه های پر از چغاله روی زمین می افتند پا روی آن ها می گذارد و له شان هم می کند. به گفته ی خودش دق دلش، که در آمد، آنگاه واره باغ را می بندد، می بیند آب جوی خوب حرکت نمی کند، قسمت پایین تر جوی را بررسی می کند می بیند شاخه درخت و علف و بوته بیابانی توی جوی، جلوی گذر آب زیر پل لوله ای، جمع شده اند و جلو آب را سد کرده اند و مانع رفتن آب شده است آن ها را بر می دارد آب بخوبی حرکت می کند. روی زمین می نشیند تا موقت خستگی از تن به در کند، به فکر فرو می رود، نتیجه ای که می گیرد این بوده که: به دلیل مسدود شدن مسیر آب جوی، آب راکد مانده، سطحش بالا آمده و واره باغ را خراب کرده است کسی واره را باز نکرده، و صاحب باغ بی گناه است. سیگاری می گیراند چند پُک می زند وقتی ریه هایش خوب دود اندود می شود، شیطان بیچاره را لعنت می کند که او را به خطا واداشته که صاحب باغ را فحش و ناسزا بگوید!!!؟؟؟ بعد خدای را شکر می گوید که صاحب باغ اینجا نبوده ناسزاهای او را بشنود و الا الآن دعوا شده بود.
اگر نیک بنگریم اغلب مردم جامعه ی ما چنین ذهنیتی دارند خطاها را به گردن شیطان می اندازند و او را لعنت می کنند خوشایندی ها را کار خدا می شمارند و شکر می گویند. تقریبا این پرسش به ذهن کسی نمی نشیند؛ پس نقش خود من در این میان چی بوده است؟
محمدعلی شاهسون مارکده
بازسازی دیوار حائل
سرانجام پس از پیگیری چندین ساله، اکنون قرار شده که دیوار حائل بازسازی گردد. به منظور اجرای کار مسئولان به مارکده آمدند و پس از بحث و گفت و گو صورت جلسه تقسیم و نحوه اجرای کار را به شرح زیر تنظیم و امضا نمودند.
صورت جلسه تخریب و باز سازی دیوار حائل روستای مارکده.
مورخ 20/8/94 رأس ساعت 12 جلسه ای با حضور بخشدار محترم زاینده رود، نمایندگان ادارات آب و برق و گاز، نماینده آموزش و پرورش و بنیاد مسکن شهرستان، دهیاری و شورای اسلامی بخش زاینده رود در محل ساختمان دهیاری روستای مارکده پیرامون تخریب و باز سازی دیوار حائل موجود در روستا تشکیل گردید. در ابتدا بخشدار محترم جناب آقای ملکی ضمن تشکر از خدمات بنیاد مسکن و دستگاه های خدمات رسان به شرح موضوعات جلسه و بررسی روند چگونگی عملیات اجرایی وارائه پیشنهادات پرداخته وپس از بحث و تبادل نظر موارد ذیل تصمیم گیری شد.
1- مقرر گردید بنیاد مسکن استعلامات لازم را از دستگاه های خدمات رسان اخذ نماید.
2- کلیه عملیات اجرایی مطابق با طرح هادی مصوب روستا انجام پذیرد.
3- جابجایی شبکه گاز در حین اجرای عملیات توسط اداره گاز صورت پذیرد.
4- استعلام شبکه تیرهای برق قبل ازتخریب توسط دهیاری صورت پذیرد.
5- در صورت نیاز به قطع شبکه برق هماهنگی لازم با اداره برق صورت گرفته و موارد ایمنی رعایت گردد.
6- شروع عملیات تخریب پس ازتحویل کارگاه به پیمانکار بنیاد مسکن و اعلام به دهیاری صورت پذیرد.
7- هماهنگی لازم با اداره آموزش و پرورش در حسن اجرای پروژه و تشکیل جلسات اولیا و مربیان در جهت آموزش خانواده ها ودانش آموزان صورت پذیرد.
8- در صورت نیاز به قطع گاز شبکه ، عملیات قطع با توجه به فصل سرما و انشعاب مدرسه در روزهای تعطیل صورت پذیرد.
9- در صورت نیاز به جابجایی شبکه فاضلاب، اداره آب و فاضلاب روستایی اقدام به جابجایی شبکه نماید.
10- بیمه کارگاه در قسمت تخریب (طبق ضوابط) توسط دهیاری انجام گیرد.
11-کلیه علائم هشدار دهنده و تجهیز کارگاه توسط پیمانکار مربوطه صورت پذیرد.
جلسه رأس ساعت 13 با ذکر صلوات حاضرین به اتمام رسید.
کریم شاهسون دهیار