سرانجام نابخردی
چند روز قبل با یکی از مردان روستای گرم دره همسفر بودم درد دلش باز شد و گفت: «یک سالن ورزشی به اندازه قوطی کبریت برای مان می خواهند بسازند اعتراض کردیم گفتیم یا بزرگ بسازید یا که این را هم نمی خواهیم فعلا کار راکد مانده است. سالنی که برای شما می سازند خوب بزرگ است».
به همسفر گرم دره ای یم چیزی نگفتم چون او دستی و نقشی توی تصمیمات نابخردانه نداشت ولی با خود اندیشیدم: وقتی کارها توسط فرد نفوذمند نابخردی از مسیر قاعده مند خود خارج می شود قاعده ها شکسته می شود و بارها کج به منزل مقصود می رسند و ناگزیر ما مردم دوتا روستای همسایه باید تاوان دخالت های نابخردانه فرد نفوذمند را بپردازیم.
چند سال قبل با پیگیری هایی که صورت گرفته بود قرار شد اداره تربیت بدنی سالن ورزشی بزرگ و استانداردی را در مارکده بسازد تا 2 روستای بالادستی و 2 روستای پایین دستی و نیز مارکده و قوچان به صورت مشترک از آن استفاده کنند. نابخرد پر نفوذی در اداره برنامه ریزی استانداری اعمال نفوذ کرد سالن ورزشی حق روستای مارکده به روستای گرم دره داده شد.
پایمال شدن حق مارکده در اثر اعمال نفوذ، مورد اعتراض شدید ما مردم مارکده قرارگرفت. مقامات بجای اصلاح تصمیم اشتباه خود، برای بستن زبان اعتراضی ما، سالن بزرگ را که قرار بود تربیت بدنی در مارکده بسازد و آن را به گرم دره برده بودند، از روستای گرم دره گرفتند و به شوراب بردند و سالن کوچکی که نوسازی مدارس قرار بود در شوراب بسازد آن را به گرم دره دادند. حال مردم روستای گرم دره متوجه کوچک بودن آن شده اند می بینند قابل استفاده نیست دهان به اعتراض گشوده اند.
مردم مارکده هم که شاهد پایمال شدن حق شان بر اثر اعمال نفوذ نا بخردانه مرد قدرتمند گرم دره ای بودند ناگزیر با پرداخت چند صد میلیون به عنوان مشارکت، سالنی مشارکتی ساختند که به دلیل نبود و نداشتن پول، نیمه تمام مانده است. حال مردم هر دو روستا ناراضی اند.
ای کاش این مرد پرنفوذ، قدرتمند و در عین حال نابخرد روستای گرم دره همین یک اِعمال نفوذ را کرده بود، نابخردانه با اِعمال نفوذ خود دهستان حق مارکده را هم به روستای خود انتقال داد با این عمل نابخردانه اش بذر کینه و نفرت و بدبینی را بین مردم دو روستا کاشت که در آینده سد و مانع هرگونه همکاری در منطقه خواهد بود.
چقدر زیبا بود اگر این مرد قدرتمند و پرنفوذ گرم دره ای تلاشی برای جلوگیری از ریختن فاضلاب روستایش توی رودخانه می کرد. بیش از بیست سال است که مردم روستای گرم دره فاضلاب شان را با لوله توی رودخانه می ریزند و مردمان روستاهای پایین دست ناگزیر آب رودخانه آلوده به شاش و گُه را می آشامند می پرسم اگر این آقای مدیرکل پرقدرت و پر نفوذ گرم دره ای بجای بردن دهستان حق مارکده به روستایش، فاضلاب روستایش را سامان دهی می کرد تا فاضلاب روستا توی رودخانه نریزد، عملش ارزشمندتر، اخلاقی تر، عادلانه تر، منصفانه تر و انسانی تر نبود؟ روستایش خوشنام تر نبود؟ کارش خدمت به بشریت نبود؟
من در این دو دهه ی گذشته با آدم های زیادی درباره ریخته شدن فاضلاب روستای گرم دره توی رودخانه صحبت کرده ام بدون استثنا همه این عمل را نکوهش کرده اند ولی شکل نکوهش یکسان نبوده و بستگی مستقیم به فرهنگ نکوهش کننده داشته است اگر آدمی کم دانش و عامی بوده نکوهشش توام با فحش، ناسزا، نفرین و اَه و تُف بوده است و اگر دارای اطلاعات و از دانشی بهره مند بوده این عمل را غیر اخلاقی و غیر انسانی دانسته و از آنچه که اتفاق می افتد اظهار تاسف کرده و مدیران روستا را به کم دانشی، بی اخلاقی و بی مسئولیتی منتسب کرده است.
برای من این سوآل است چرا این همه آدم در ده همسایه و نیز همین مدیرکل قدرتمند و پرنفوذ مورد اشاره، این عمل جمعی غیر اخلاقی و غیر انسانی را می بینند ولی برایش کاری نمی کنند؟
خواننده گرامی شما پاسخی به این پرسش دارید؟
محمدعلی شاهسون مارکده 7 اسفند 94
حلوای مرده
وقتی که عقل مان را بگذاریم تاقچه بالایی و ازش استفاده نکنیم هر سخن بی پایه و مایه ای می توان گفت، و چرا؟ برای چه؟ و به چه دلیل؟ هم به ذهن مان خطور نمی کند.
همه شنیده ایم که می گویند: زنده، زندگی می خواهد و مرده، نون و حلوا!؟ بحث من درباره نیمه دوم سخن است. این سخن در جامعه ی ما بوقوع می پیوندد یعنی برای مرده نون و حلوا درست می کنیم! اگر نیک بنگریم سخنی بی پایه و بی مایه است و عمل به آن بی پایه و بی مایه تر.
پختن حلوا، گذاشتن آن لای نان و نهادن توی سفره و همراه مرده به گورستان بردن عملی است بی معنی، هیچگونه مبنای عقلی ندارد، سخن و عملی است به دور از خرد. برای اینکه؛ مرده، نه نون می خواهد و نه، حلوا. مرده، جسم بی جانی است و بی نیاز از هر چیز، ما زنده ها نیاز داریم که هرچه زودتر مرده را دفن کنیم تا متعفن نشود و سلامتی ما را به خطر نیندازد.
نان و حلوا را همراه مرده روی گورستان می بریم در لحظات پایانی دفن مرده که از روی گورستان می خواهیم بیاییم سفره را باز می کنیم نون و حلوا را می اندازیم زمین و می آییم اگر بعد از دقایقی که مرده را دفن کردیم و از روی گورستان آمدیم برگردیم خواهیم دید نون و حلوای مرده را سگان می خورند.
در گذشته ها که فقر و گرسنگی بر جامعه حاکم بوده وقتی فردی می مرده برای اینکه افراد انرژی و توان داشته باشند گودالی بکنند نان و حلوایی پخته می شد و همراه مرده به گورستان برده می شد تا افرادی که مشغول کندن گودال هستند نان حلوا بخورند انرژی داشته باشند و گودالی بکنند و مرده را دفن کنند آن روز نون و حلوا همراه مرده به گورستان بردن عملی عقلانی بوده ولی امروز که بیشتر ما از پر خوری و کم تحرکی چاق شده ایم و شکم مان برآمده و همانند زنان آبستن هستیم این عمل نون و حلوا همراه مرده روی گورستان فرستادن عملی است از روی بی عقلی و به دور از خرد.
خواننده گرامی نظر شما چیست؟
محمدعلی شاهسون مارکده 10 اسفند 94
انتخابات نگین
مجمع عمومی نوبت دوم شرکت تعاونی نگین مارکده در تاریخ 14 اسفند 94 با حضور 75 نفر از اعضا در محل مسجدجامع مارکده تشکیل شد
نخست حمید شاهسون مدیرعامل گزارشی از عملکرد هیات مدیره و مدیرعامل به حاضران ارائه داد سپس آقایان حیدر شاهسون، امیدعلی عرب و محمدعلی شاهسون به عنوان هیات رئیسه سنی جلسه به صورت شفاهی به اتفاق آرا انتخاب شدند. بعد اسامی تعداد 10 نفر کاندید که تقاضا داده بودند برای حاضران قرائت شد برگه های رای توزیع سپس جمع آوری و شمارش گردید نتایج به شرح زیر است.
آقایان: حمید شاهسون فرزند محمد 38 رای. یاسر عرب فرزند عبدالمحمد (منوچهر) 34 رای. عبدالمحمد عرب فرزند حسن(علی آقا) 33 رای. غلامرضا عرب فرزند جمعه علی 31 رای. بهمن عرب فرزند بهرام 31 رای. به عنوان عضو اصلی هیات مدیره برای مدت سه سال انتخاب شدند. آقای محمود عرب فرزند احمد 30 رای عضو علی البدل هیات مدیره. آقای اکبر عرب فرزند ناصر 30 رای بازرس شرکت.
سه نفر بعدی هم قربانعلی(فریدون) عرب فرزند لطفعلی 15 رای. محمدعلی عرب فرزند نورالله 11 رای. عبدالله عرب فرزند لطفعلی 11 رای.
موضوع صورتجلسه و به امضا هیات رئیسه سنی رسید.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
آقای خجسته (قسمت ششم)
– لباس های علی به تن خجسته نمی شود یک چاچب ورکاری می دهم خجسته به خودش بپیچد تا من لباس هایش را بشویم و خشک شود.
چند ماهی می شد که خجسته لباس هایش را عوض نکرده بود چون لباس اضافی نداشت لباس هایش نشُسته و خود هم حمام نرفته بود. از بس بقچه علف با کول خود حمل کرده بود رنگ لباس ها هم سبز شده بود.
زینب لباس های خجسته را در سه کنجی در کنار جویآب شُست لباس ها از بس توی عرق بدن، گرد و خاک و آغشته به آبِ علف شده بودند پوسیده بودند و قسمت هایی از لباس ها در حین چنگ زدن زینب، توی آب ریزریز شد و رفت. از پیراهن قسمت های بالایی اش سالم مانده بود و از تمّان قسمت های لیفه اش. زینب پیراهن پاره و تمّان لیفه مانده را به عبدالله نشان داد. عبدالله گفت:
– چاره ای نیست خجسته را بفرست حمام فعلا همین لباس های پاره را بپوشد تا برایش لباس فراهم کنیم.
خجسته با تمّانی که فقط قسمت های بالایی نزدیک لیفه مانده بود از خیابان عبور کرد تا به حمام برود و بعد از حمام برگشت و نیز روزهای بعد تا تمّان برایش فراهم گردد آن را می پوشید، بسیاری از مردم او را دیدند و دیده های خود را به یکدیگر گفتند همه ی مردم روستا فهمیدند. بعدها هر که می خواست خجسته را سرزنش و یا تحقیر کند او را لیفه می نامید. یعنی از فرط بی چیزی و ناداری تمّان نداشتی و تنها تمّانت از بس پوشیده بودی کهنه و فرسوده شده و از بین رفته بود و لیفه اش مانده بود.
خجسته برای همیشه در مارکده ماند و دوباره نزد دوتا پسرعمه های خود نوکر شد یک روز برای عبدالله و روز دیگر برای کرم کار می کرد و در خانه های پسر عمه های خود هم زندگی می کرد.
زینب، زن عبدالله، وسواس شدیدی به نجسی و پاکی و شست و شو داشت، اعضا خانواده اش را تحمل میکرد ولی ورود و حضور دیگران در خانه برایش رنجآور بود نمی توانست ببیند فرد دیگری به جز اعضا حانواده به وسایل خانه ی او دست بزنند و یا از آن وسایل استفاده کند به همین جهت همیشه غذای خجسته را جدا در یک ظرف مخصوص می داد و از او می خواست که در پایین اتاق و جدای از اعضا خانواده بنشیند. زینب دوست نداشت که خجسته توی زندگی او باشد به وسایل خانه دست بزند و به پسر خود علی هم سفارش می کرد نزدیک او ننشیند.
بازشدن پای خجسته دوباره به خانه عبدالله خاطرات هجوم امامقلی به خجسته به منظور سربریدنش در ذهن زینب تداعی شد و این تداعی موجب وحشت دوباره و بد آمدن بیشتر زینب از خجسته گردید و این بد آمدن وسواس زینب را نسبت خجسته تشدید و خواهان بیرون رفتن خجسته از خانه شد.
بد آمدن زینب از خجسته به همراه تبعیضی که در خانه نسبت به او روا می داشت موجب رنجش خجسته شد تاب و تحمل خجسته به سر آمد و هنوز یک سال از آمدنش به مارکده نگدشته بود که نوکری پسر عمه ی خود را رها کرد و نزد دو برادر در طایفه ترکان شاهسون یعنی احمد و محمود نوکر شد یک روز برای احمد برادر بزرکتر و روز دیگر برای محمود برادر کوچکتر کار می کرد. احمد و محمود پسران محمد بودند محمد یکی از بزرگان طایفه شاهسون ها بود محمد پدر خانواده تازه فوت کرده بود احمد و محمود املاک ارثیه پدری را بین خود تقسیم کرده بودند و در همان خانه پدری شان زندگی می کردند دروازه ورودی و قسمتی از حیاط خانه شان هم مشترک بود.
رفتن خجسته از نزد عبدالله، پسر عمه ی خود، موجب رنجش عبدالله شد چون خبر رفتن خجسته از خانه عبدالله توی ده اینگونه پخش شد که عبدالله با خجسته که یک بچه یتیم است و صِله رحم خودش است نا مهربانانه برخورد کرده و بر او سخت گرفته است و خجسته از سختی و نامهربانی پسر عمه خود به دو نفر غریبه پناه برده است و این خبر برای عبدالله که داشت یکی از مردان ده محسوب و در جامعه ی آن روز ده تازه مقبولیت اجتماعی می یافت و این مقبولیت اجتماعی موجب شده بود که انگ و نگرش منفی عمومی؛ لیفه و نداشتن ریشه ای در ده، فراموش گردد حالا دوباره در اذهان زنده می شد و سر زبان ها افتاده بود و مردم با یادآوری و بازگویی خاطره های فقر و گرسنگی عبدالله، نتیجه می گرفتند و برای یکدیگر بازگو می کردند:
-آدم تازه به دوران رسیده خودش را زود گم می کند و گرسنگی و بدبختی های خودش را فراموش می کند. نان گندم شکم پولادین می خواهد. به دولت رسی مست نگردی مردی، به نکبت رسی خر نگردی مردی. اینها همش از بی ریشه گی است.
عبدالله با شنیدن نک و نیش های مردم، خاطرات ناگوار گذشته اش همچون: جیره بندی های غذایی حلیمه کریم، مهربانی های مهری جان، درد شکمش بر اثر خوردن نان، نداشتن لباس و اطلاق لیفه، مهربانی های حج آقا میرلی، و سال های نوکری در ذهنش تداعی می شد و رنج می برد، چون این خاطرات برای او ناگوار بود و میخواست مردم اینها را فراموش کنند و موقعیت کنونی او را برایش در نظر بگیرند و یکی از مردان محترم ده به شمار آورند. عبدالله خجسته را مسبب این یادآوری و بازگویی خاطرات ناگوار و ارزیابی و داوری منفی می دانست اگر خجسته از او قهر نکرده و از پیش او نرفته بود مردم نگاه مثبت هم داشتند همین گونه که وقتی خجسته به مارکده آمد و عبدالله او را به عنوان یک بچه یتیم و بی پناه در خانه اش جا داد داوری مردم بسیار مثبت بود.
عبدالله پیام فرستاد و از خجسته خواست که به خانه ی او برگردد، ولی خجسته به درخواست عبدالله توجهی نکرد و پاسخی نداد. ندادن پاسخ و بی توجهی خجسته، موجب خشم بیشتر و قهر شدید عبدالله از خجسته گردید.
خجسته یک سال نزد احمد و محمود، به عنوان نوکر ماند و کار کرد و سال بعد نوکری میرزا را پذیرفت و مشغول به کار شد.
میرزا پسر قربانعلی معروف و مشهور به میرزاقربونعلی یکی مردان مارکده ای و یکی از بزرگان طایفه ابوالحسنی ها بود. میرزا مردی نیکوکار و محترمی بود از روی نیکوکاری، خجه لولو را در یکی از اتاق های خانه خود که جدا روی یک راهرو ساخته شده بود جای داده بود.
خدیجه، دختر رجب و مشهور به خِجّه ای رجب بود. دختری کوتاه قد و آبله رو بود تا پایان عمر ازدواج نکرد یعنی کسی از او خواستگاری نکرد اقوام و خویشی نداشت دختری بود تنها، تهی دست و نادار در ازاء کمک به دیگران لقمه نانی به او داده می شد. خرده کاری هم بلد بود و برای دیگران انجام می داد اندک مزدی می گرفت و می خورد کاری که بلد بود سفید کردن دیوار بود. خاک سفید فراهم می کرد آن را در هاون خوب نرم می کرد خاک نرم را محلول می کرد بعد با جارو این محلول را به دیوار اتاق ها می زد دیوارها سفید می شد.
خجه کَمَکی هم از نظر عقلی مشکل داشت مردم بر این باور بودند که عقل درست و حسابی ندارد، دیوانه است، چهره ای آبله رو داشت چاله و چوله های صورت او را نا زیبا جلوه می داد. خجه لولو به آرایش و زیبایی چهره، مو و لباس خود هم اهمیت نمی داد همیشه زلفانش آشفته از زیر چارقد توی پیشانی و روی گونه هایش ریخته بود می گفتند هیچگاه موهایش را شانه نکرده است همین شلختگی او را نازیباتر هم نشان می داد همه ی اینها باعث شده بود که چهره نازیبا و شاید هم از نظر بعضی ها ترسناک داشته باشد به همین جهت مردم او را در پشت سر خجه لولو می گفتند و رو در رو او را خِجّه صدا می زدند ولی نام رسمی اش خدیجه فرزند رجب بود.
میرزا، تنها فرد مارکده ای بود که بستگی و خویشی خیلی دوری با خجه لولو داشت به همین جهت از او مراقبت و سرپرستی می کرد، اتاقکی از خانه خود و لحاف و گلیمی مندرس در اختیار خجه گذاشته بود خجه سالیان دراز در این اتاق تنها می زیست زمانی که خجسته نزد میرزا نوکر شد با خجه لولو آشنا شد و شب ها در اتاق او و پیش او می ماند خجه لولو در این زمان بیش از 50 سال داشت. خجسته در خانه ی خجه لولو اتراق کرد. دو نفر بی کس، بی نوا، از همه جا مانده و از همه کس رانده و تنها، به هم پناه آورده و با هم مانوس شدند و به یکدیگر الفت پیدا کردند کمکم این انس و الفت به یک رابطه مادر و فرزندی تبدیل شد حالا دیگر خجه لولو خجسته را فرزند خود می دانست و همانند یک مادر به خجسته مهر می ورزید و خجسته هم او را محترم می داشت.
قبل از اینکه خجسته نوکر میرزا بشود و پایش به خانه خجه لولو باز شود یکی از جوانان ده به نام جارالله، پسر میرزابابا هم به خاطر تهی دستی و فقر خانواده، به خجه لولو پناه برده بود تا کمبود نیاز غذایی خود را در آنجا تامین کند و رنج گرسنگی خانه پدر را تخفیف دهد. میرزابابا مرد تهی دستی بود چندین بچه قد و نیم قد داشت هر بچه ای ناگزیر برای دریافت غذا برای دیگران کار می کردند و زندگی سختی می گذراندند. جارالله هم این راه را یافته بود یعنی به خجه لولو پناه می آورد تا غذایی بیابد و بخورد.
جارالله بعضی شب ها هم در خانه ی خجه لولو می ماند. رابطه جارالله با خجه لولو رابطه ای بر اساس نیازمندی یک طرفه بود به همین جهت انس و الفت و مهر و محبتی بین جارالله و خجه لولو بوجود نیامده بود جارالله روزانه سَرَکی به خانه خجه لولو می کشید دقایقی آنجا اتراق می کرد اگر مواد غذایی می یافت می خورد و می رفت به همین جهت خجه لولو علاقه و محبتی به جارالله پیدا نکرده بود.
ولی وقتی پای خجسته به اتاق خجه لولو باز شد خجه لولو احساس کرد این نزدیکی بر اساس نیاز مواد غذایی نیست بلکه یک نیاز عاطفی است نیاز محبت کردن و دریافت محبت است خجه لولو خجسته را به گرمی پذیرفت یک احساس مادرانه نسبت به خجسته پیدا کرد مرتب قربان صدقه اش می رفت خوردنی در اختیار خجسته قرار می داد خجسته هم که جایی را نداشت مهر و محبتی هم تا کنون از کسی ندیده بود به خجه لولو انس و الفت پیدا کرد و همانند یک فرزند به خجه لولو احترامی در خور و شایسته مادرانه قائل بود. یک رابطه مادر و فرزندی بین این دو نفر از همه جا رانده و مانده بوجود آمد.
خجسته جوانی زیبا رو بود نسبتا خوشتیپ و خوشگل بود قدی متوسط و مناسب داشت علارغم سختی ها، نامهربانی ها و ناملایماتی که در زندگی دیده بود، جوانی صادق و صمیمی بود، جوانی آرام و منطقی بود، جوانی نسبتا مهربان و بی آزار بود، همین صداقت و صمیمیت او موجب علاقه مندی خجه لولو به او شده بود. جارالله این صداقت و صمیمیت را نداشت مهربان نبود به همین جهت نتوانست علاقه قلبی خجه لولو را به خود جلب کند. انس و الفت و علاقه ای که بین خجسته و خجه لولو بوجود آمده بود، جارالله خود را در این بین غریبه دید با آمدن خجسته به خانه خجه لولو جارالله کم کم بی مهری احساس کرد و جای خود را توی خانه تنگ دید و آنجا را ترک کرد با رفتن جارالله برای همیشه از خانه خجه لولو جای خجسته بازتر شد و خجسته خانه ی خجه لولو را همانند خانه مادر خود دانست و یک امنیت خاطری پیدا کرد چون تا این وقت خجسته خانه ای و مکانی که احساس تعلق کند نداشت حالا در کنار خجه لولو هم مهر مادرانه را تجربه می کرد و هم کمبودهای عاطفی خود را تامین می کرد و هم امنیت خاطر خانه و سرپناه داشتن را حس و لمس می کرد اندک تعلقاتی هم که داشت به خانه خجه لولو انتقال داد و همانند مادر و پسر با هم زندگی می کردند.
جارالله خجسته را رقیب خود تلقی و حضور خجسته را باعث بی اعتنایی خجه لولو به خود دانست وقتی خانه خجه لولو را ترک کرد کینه خجسته را به دل گرفت.
سال بعد خجسته نوکری کسی را نپذیرفت روزانه برای دیگران کار می کرد و مزد می گرفت و شب هم در کنار مادرخوانده خود بود فصل تابستان تصمیم گرفت به کار کتیرا زنی مشغول شود به اوساعلی آهنگر مراجعه کرد و تقاضای یک عدد تیشه و یرگن کرد اوساعلی گفت:
– یک تیشه و یک یرگن 4 ریال می شود.
– نقد ندارم، کتیرا می زنم، پولت را می آورم.
– من چطور به تو اعتماد کنم؟ تو اعتباری نداری! یا پول نقد بده یا یک نفر معتبر بیاور که ضمانتت را بکند.
الله وردی آن سال صحرای مارکده را اجاره کرده بود خجسته نزد او رفت و گفت:
– عمو الله وردی می خواهم بیایم کتیرا بزنم تیشه و یرگن ندارم اوساعلی هم نسیه نمی دهد.
الله وردی نزد اوساعلی ضمانت 4 ریال برای خجسته کرد خجسته تیشه و یرگن گرفت و به کتیرا زنی مشغول شد و با شور و شوق فراوان به زندگی در کنار خجه لولو مادر خوانده خود روزگار سپری می کرد.
سال قبل که خجسته به عنوان نوکر نزد میرزا کار می کرد میرزا یک بار از روی خیرخواهی به خجسته گفت:
– مرد تا زن نگیرد صاحب زندگی نمی شود ببین دختر کی را می خواهی بگو تا به خواستگاری بروم.
و خجسته نا امیدانه پاسخ داد:
– عمو میرزا، آخی من نه پدر دارم، نه مادر دارم، نه خانه و نه ثروتی و نه اقوامی، اولا کسی دخترش را به من نمی دهد، بعد هم اگر بدهد من آن دختر را کجا ببرم؟ چی بدهم بخورد؟
خجسته به خاطر سختی و محرومیت هایی که در زندگی دیده بود، مرگ مادر که در جلو چشم خجسته اتفاق افتاده بود، لحظات نفس های آخر مادر در جلو چشم فرزند، همانند پرده سینما جلو چشم خجسته بود. خشم، تنفر، عصبانیت های شدید پدر، کتک ها و اقدام به سربریدن فرزند و نا مهربانی های اقوام، همه موجب شده بود خجسته جوانی افسرده و نا امید گردد به همین جهت پیشنهاد میرزا را جدی نگرفت حالا با گذشت بیش از یکسال در کنار خجه لولو و احساس مادر و فرزندی که بین شان بوجود آمده بود اولین نگاه و نواهای مهربانی و مادرانه را در طول عمر خود می دید، می شنید و تجربه می کرد کم کم امید به زندگی در درون خجسته می رویید خجسته در کنار خجه لولو احساس کرد که آدم ها همه از یک قماش نیستند، مهربانی هنوز نمرده و از میان رخت بر نبسته، هنوز آدم هایی هستند هرچند آنها را دیوانه و کم عقل هم بپندارند مهربانی در وجودشان هست بویی از انسانیت را دارند این بود که کم کم امید به زندگی در او رشد کرد و توانایی دیدن زیبایی های جهان در او زاده شد و شکل گرفت حالا پیشنهاد میرزا که؛ دختری را انتخاب کند و زندگی تشکیل دهد، در ذهنش تداعی شد و ذهن او را روزها و ماه ها مشغول کرده بود و در ذهن با خود کلنجار می رفت سرانجام به این نتیجه رسید که؛
– می توانم به خجه لولو به عنوان مادر تکیه کنم و از امکانات و خانه او به عنوان پله اول زندگی استفاده کنم.
جوانه زدن امید به زندگی در ذهن و ضمیر خجسته موجب شد که تلاش بیشتری کند، به فکر اندوخته باشد، به فراهم آوردن وسایل زندگی بیندیشد.
خجسته از کتیرازنی اندوخته ی اندکی فراهم کرده بود. شبی خجسته به اتفاق خجه لولو به منظور شب نشینی به اتاق میرزا رفتند خجسته به میرزا گفت:
– هرچه فکر می کنم می بینم پیشنهاد شما درست است من تا زن نگیرم صاحب زندگی نمی شوم، بعد از خدای بالاسر، عمو میرزا من شما را دارم نمی دانم چکار باید کرد؟
– خب عمو، اینکه کاری ندارد، تو بگو دختر کی را می خواهی، بقیه کارهایش با من.
– زحمت بکشید بروید خانه پسر عمه ام عبدالله، ببینید چه می گوید و کمک و راهنمایی کن تا من عروسی کنم و زندگی ام را آغاز کنم.
– منظورت خواستگاری فاطمه است؟
– آره
***
اولین بچه حاصل ازدواج عبدالله و زینب دختر قوچانی، یک پسر بود. عبدالله نام پدر خود علی را بر او برگزید.
اولین بچه حاصل ازدواج کرم با خورشید دختر مارکده ای هم دختر بود کرم نام مادر خود شاه بگوم را بر او انتخاب کرد. کرم با دعوت از قرآن خوانان ده جلسه ختم سوره انعام برای نام گذاری دخترش تشکیل داد بعد از خوانده شدن سوره انعام از کتاب قرآن، به منظور سلامتی و تندرستی، کرم نوزاد دختر یک ماهه خود را که در قنداق پیچیده شده بود توی مجلس آورد و به ملای مجلس داد ملا توی گوش نوزاد اذان گفت و از کرم پرسید:
– اسمش رو چی گذاشتین؟
– شاه بگوم.
ملا کلمه ی شاه بگوم را بعد از اذان اول در گوش راست سپس در گوش چپ نوزاد خواند و نام شاه بگوم را به نوزاد تفهیم کرد.
عبدالله برادر کرم هم که در مجلس نشسته بود از شنیدن نام مادر به وجد آمد و احساس کرد روح مادر در جان این کودک هلول کرده است پیشنهاد کرد:
– شاه بگوم نامزد علی باشد تا با ازدواج این دو نفر، شاهد زنده شدن و زندگی دوباره پدر و مادرمان علی و شاه بگوم باشیم.
پیشنهاد عبدالله با تحسین قرآن خوانان مواجه شد و گفتند:
– عقد دختر عمو و پسر عمو توی آسمان ها بسته شده است پیشنهادی است نیکو و عین صواب.
قرآن خوانان با اعلام نظر موافق خود همگی چشم به دهان کرم دوختند ببیند چه می گوید.کرم هم موافقت خود را اعلام کرد و رسما شاه بگوم نوزاد یک ماهه توی قنداق نامزد علی چهارساله پسر عبدالله شد. با بازگو شدن نامزدی علی و شاه بگوم همه ی مردم ده از آن باخبر شدند. سال ها بعد اتفاقاتی افتاد و سبب به هم خوردن این توافق شد.
یکی از اتفاقات، فوت خورشید مادر شاه بگوم بود. خورشید مادر شاه بگوم، در یک زمستان بسیار سرد که برف همه جا را پوشانده بود هنگام زایمان سومین فرزند خود فوت کرد و شاه بگوم در خردسالی بدون مادر شد و ناگزیر شد در کنار زن بابا زندگی کند. اتفاق دیگری هم افتاد که تاثیر منفی روی روان شاه بگوم گذاشت. به دنبال فوت خورشید مادر شاه بگوم، پدر بزرگ مادری و مادر بزرگ مادری و دایی جوان و عموی شاه بگوم خرد سال در طول یک سال همگی یکی پس از دیگری مردند و از خانواده مادری شاه بگوم هیچ کس نماند. این مردن های پیاپی شاه بگوم را به افسردگی و نا امیدی کشاند. از طرفی شاه بگوم بچه بزرگ کرم بود کرم همیشه و همه جا شاه بگوم را همراه خود در مزارع، باغات و کار کشاورزی می برد هدف کرم این بود که شاه بگوم کمتر در کنار زن بابا باشد و رنج کمتری ببرد دیگر این بود که مشغول کار باشد تا رنج اتفاقات ناگوار را حس نکند و بعد هم اینکه در کار کشاورزی کمک او باشد و کارها بهتر پیش برود در نتیجه رفتار شاه بگوم خیلی شبیه به رفتار یک پسر بود که سخت مشغول کار است. شاه بگوم هم برای فرار از رنج بی مادری علاقه مند به کار شد و همراه پدر همانند یک مرد کار می کرد به ظاهر و آرایش دخترانه خود هم توجهی نداشت و نمی پرداخت و جلوه گری ها و جذابیت دخترانه را نیاموخته و نداشت علی و شاه بگوم بزرگ شدند و به سن ازدواج رسیدند علی به مادر خود فهماند که دختر عمویش شاه بگوم را نمی خواهد زینب مادر علی و زن عبدالله که گرفتار بیماری وسواس بود… ادامه دارد.