عزیزالله
عزیزالله کیست؟ باید بگویم از تبار حاج علی بابای عشایر مهاجر به مارکده است. عزیزالله یکی از معدود بازمانده ای از یک خانوار بزرگ و قدیمی روستای مارکده است عزیزالله فرزند مارکده است پسوند مارکده در شناسنامه خود و فرزندانش ثبت است ولی در مارکده نا شناخته است.
وقتی سیر زیست خانوارهای قدیمی مارکده را بررسی می کنیم می بینیم بعضی از خانوارها به صورت تصاعدی جمعیت شان رشد داشته است و اکنون جمعیت قابل توجهی از مردم روستا را تشکیل می دهند و جمعیت بعضی از خانوارهای قدیمی رشد چشمگیر نداشته است و اکنون تعداد جمعیت شان خیلی کم است و بعضی از خانوارهای قدیمی هم اصلا از هم پاشیده اند و بازماندگان اندک آن ها هم از مارکده بیرون رفته اند تاسف آور این است که به دلیل نبود و نداشتن ارتباط ما مردم کنونی مارکده از حضور و وجود بازماندگان همشهری های مان هم اطلاع کمی داریم.
گفته می شود یکی از اولین گروه های مهاجر بعد از شاهسون ها که به مارکده آمده، خانواده بزرگ و ثروتمند حاج علی بابا (حج عل بابا) بوده است که در امتداد خانه های شاهسونان در غرب کوچه کرپه خانه و قلعه ساخته و اسکان یافته اند.
در توصیف خانوار حاج علی بابا گفته می شود؛ گوسفند زیادی داشته اند، جمعیت خانوار مهاجر قابل توجه بوده به همین جهت از امکانات اقتصادی و انسانی برخوردار بوده اند و توانسته اند قلعه ای بزرگ با دیوارهای بلند و بسیار محکم در قسمت غربی کوچه کرپه بسازند.
مشخصات دیگر خانوار مهاجر حاج علی بابا یکی اینکه عشایر دامدار بوده اند و دیگری اینکه عرب تبار بوده اند ولی وقتی به مارکده می آیند نشانه و آثاری از گویش عربی نداشته اند بلکه زبان شان کامل فارسی بوده است.
قلعه خانوار حاج علی بابا از نظر وسعت بزرگترین قلعه ای بوده که در مارکده ساخته شده است دیوارهای این قلعه هم از دیوار بقیه قلعه ها بلندتر و از استحکام بیشتری برخوردار بوده است چون دیوار شرقی قلعه یعنی سمت کوچه کرپه با دوتا برج هایش در گوشه شمالی و جنوبی تا همین چند سال اخیر پا برجا بود.
از میان نقل و قول هایی که شنیده ام می توان چنین حدس زد؛ حاج علی بابا بزرگ خانوار در هنگام آمدن این خانوار به مارکده بوده عمر طولانی داشته و بنیان گذار قلعه هم او بوده است به همین دلیل قلعه هم به نام او شناخته و معروف و مشهور بوده است.
حاج علی بابا چند فرزند داشته؟ کسی نمی داند. بعد از حاج علی بابا فرد مشهور این خانوار طاهر نام بوده است. طاهر مرد ثروتمند و قدرتمند و متنفذ این خانوار بوده به همین جهت این طایفه را طایفه طاهری ها هم می گویند. طاهر چند نسل با حاج علی بابا فاصله داشته؟ بازهم کسی نمی داند.
در طایفه های مارکده طایفه ای که بیشتر از همه، از هم پاشیده شده اند، از مارکده رفته اند، جمعیت شان خیلی تقلیل یافته، همین طایفه حاج علی بابا بوده است. چرا؟ دقیق نمی دانم.
پرسش این هست که؛ چرا این همه نمی دانم در بیان رویدادهای یکی دو قرن اخیر یک جامعه نوشته و گفته می شود؟ دلیلش این هست که آدم هایی با هویت گم شده هستیم برای خود و برای گذشتگان خود ارزش قائل نیستیم، به خودمان باوری نداریم، این را نمایندگان قوم و فرهنگ مهاجم توی اذهان ما جا داده اند و ما را سرگرم موضوعاتی کرده اند که هیچ ارتباطی با فرهنگ و گذشته ی ما ندارد حالا ما سخت سرگرم رویدادها و ارزش های فرهنگی قوم مهاجم هستیم و از داشته های خود، افتخارات خود و دنباله و عقبه خود غافل مانده ایم، نیاکان خود را نمی شناسیم، مردمانی قدرناشناسیم و جامعه ی قدرناشناسی را هم شکل داده ایم به همین جهت در قاموس فرهنگ ما تقدیر از بزرگان خودمان جایی ندارد، به درجه ای از حماقت سقوط کرده ایم که رویدادها و نیاکان مان را هم تحقیر و طرد و نفی می کنیم اگر اینها را نشانه بی هویتی ننامیم چه باید نام گذاشت؟؟
به طور کلی جمعیت روستا در دهه پایانی قرن قبلی و نیز دهه اول و دوم این قرن خیلی کم شده است. یکی از علل آن هم فقر و گرسنگی بوده است. فقر و گرسنگی روستا و نیز منطقه حاصل و پی آمد باز شدن پای خان های بختیاری به این روستا و منطقه و تصاحب املاک مردم و به دنبال آن بروز نا امنی بوده است.
دهه پایانی قرن قبل و دهه اول این قرن منطقه زیر سیطره خان های بختیاری بود که هم حاکم بودند و هم ارباب. باز شدن پای خان های متعدد بختیاری به این منطقه سرنوشت نکبت بار برای مردم به ارمغان آورد. چون خان های بختیاری املاک را از دست مردم به در آورده بودند از قبل خان بودند در پی مجاهدت های شان در بیرون راندن محمدعلی شاه، حاکم هم شده بودند و حالا با تصاحب املاک مردم، ارباب هم شده بودند.
خان های متعدد بختیاری نظام مطلق و فراگیر ارباب و رعیتی را در این منطقه پایه گذاری کردند که بیش از نیم قرن تداوم یافت یعنی در دهه پایانی قرن قبل نظام مطلق ارباب رعیتی توسط خان های متعدد بختیاری در این منطقه ایجاد شد و تا اجرای اصلاحات ارضی در سال های 1345-50 تداوم داشت. در نظام ارباب رعیتی نام مردم رعیت و جمع آن را رعایا می گفتند ولی چو نیک بنگریم برده ارباب بودند.
وجود و حضور خان های متعدد بختیاری در منطقه، خود موجب نا امنی بود در فضای نا امنی عمده محصول به دست آمده از کشاورزی به عنوان سهم ارباب، سیورسات و غیره از ده بیرون می رفت بیشتر مردم فقیر و تهی دست و گرسنه بودند. این فقر و گرسنگی موجب مرگ و میر بیشتر و مهاجرت بیشتر یا اگر بخواهیم دقیقتر بگویم فرار مردم از مارکده شده است.
یکی از این مهاجران یا فراریان عزیزالله 8 ساله است که لقای مارکده را به بقایش بخشید و به نجف آباد رفت. عزیزالله پسر حسن بوده، حسن در مارکده مشهور و معروف به حسن عبدل(حسن پسر عبدالعلی) بوده است. عزیزالله از طایفه طاهری ها و در نهایت از خانوار بزرگ حاج علی بابایی های عرب تبار عشایر مهاجر به روستای مارکده بوده است. که در این نوشتار قصد این است که اشاره ای هرچند ناقص و نارسا به سرگذشت عزیزالله بنمایم.
از بازماندگان حاج علی بابا امروز اثر و رد پای سه خانوار را می شود یافت.
یکی از خانواده ها خانواده ابوالقاسم است. ابوالقاسم یکی از مردان طایفه طاهری ها و از خانوار عشایر عرب تبار حاج علی بابای مهاجر به مارکده بوده است. چند نسل با طاهر و حاج علی بابا فاصله داشته؟ نمی دانم.
گفته می شود ابوالقاسم با سه برادر نظرعلی، عبدالعلی و صفرعلی پسر عمو بوده است. از ابوالقاسم دو پسر می ماند. عباس و محمد.
عباس مشهور و معروف به عباس ابوالقاسم با دختر کل حسین سبزعلی به نام شهربانو ازدواج می کند، بچه دار نمی شوند، عباس فوت می کند، شهربانو سال ها بعد می ماند از عباس و شهربانو بازمانده ای نیست.
محمد مشهور به محمد ابوالقاسم با دختری به نام آسیه ازدواج می کند یک دختر و یک پسر حاصل این ازدواج بوده است.
در زمان استیلای خان های بختیاری، محمد به بیگاری به بن برده می شود تا در ساخت قلعه سردار محتشم خان بختیاری، ارباب سه دانگ املاک مارکده، شرکت کند که بر اثر کتک های مباشرخان بدنش صدمه می بیند. اصغر مشهور به اصغرتقی او را سوار خرش می کند به ده می آورد محمد به دلیل آسیبی که از ضربه های کتک مباشرخان بر بدن او وارد شده بود بعد از چند روز فوت می کند.
خانواده دیگری که از خانوار حاج علی بابا شناخته شده است خانواده رمضان مشهور و معروف به رمضان عل بابا و یا رمضان طاهر بوده است رمضان با زنی از یاسه چاه ازدواج کرد آن زن از شوهر قبلی خود یک پسر داشته به نام حسن که همراه مادر از یاسه چاه به مارکده می آید. حاصل ازدواج رمضان با زن یاسه چاهی یک پسر بود که عباسقلی نام نهادند و سه تا دختر هم متولد شد به نام های مَلِک، صنم و مرواری. ملک با یک نفر گرم دره ای ازدواج می کند از او در مارکده بازمانده نیست. صنم با صفرعلی ازدواج می کند بازماندگانش در مارکده هستند. مرواری در آبادان شوهر می کند بازمانده ای در مارکده ندارد. عباسقلی با دختری از طایفه آهنگرها ازدواج می کند تعدادی از بازماندگانش در مارکده در قسمت غربی قلعه حاج علی بابا زندگی می کنند.
یکی دیگر از بازماندگان حاج علی بابا خانواده عبدالعلی بوده است. نام پدر عبدالعلی چی بوده؟ نمی دانم. گفته می شود عبدالعلی دوتا برادر دیگر هم داشته است. یکی نظرعلی و دیگری صفرعلی. آیا عبدالعلی خواهر هم داشته است؟ باز هم نمی دانم.
از نظرعلی برادر عبدالعلی، پسری می ماند به نام غلامعلی مشهور و معروف به کلِ غولمعلی و یا غولمعلی نظر. غلامعلی دوتا ازدواج داشته است از ازدواج اولش با یک دختر یاسه چاهی، سه تا دختر بوجود می آید زنش می میرد بعد با دختر مختار از بزرگان ابوالحسنی به نام سکینه مشهور و معروف به سکینه مختار ازدواج می کند. گفته می شود غلامعلی مرد متنفذی بوده است روایت رفتارهای اجتماعی از او سر زبان هاست مردی بوده درشت اندام تنومند حرفزن و تاثیر گذار در صحنه اجتماع روستا. هنوز هم باغ کل غولمعلی(اولین قطعه باغ در مزرعه ی چم بالا) و گردوی کل غولمعلی (بزرگترین درخت گردو در مزرعه ی چم بالا واقع در قسمت غربی مزرعه که امروز دیگر اثری از آن نیست) و مزرعه ی کل غولمعلی (مزرعه ی سینه کوه بزرگ پرپر) سر زبان هاست.
محل سکونت کل غولمعلی همان قلعه حج عل بابا بود. از کل غولمعلی سه دختر می ماند جمیله، حلیمه و ماه سلطان. هر سه از دخترانش بیرون از مارکده شوهر کردند؛ جمیله در یاسه چاه به جوانی شوهر می کند که به غولمعلی گاوکش معروف می گردد حاصل ازدواج، دختری بوده است غولمعلی گاوکش فوت میکند جمیله در قوچان به حاجت پسر کلحسن شوهر می کند یک دختر هم در قوچان متولد می شود از جمیله در مارکده بازمانده ای نیست.
ماه سلطان با یدالله یک مرد نجف آبادی ازدواج می کند که به یدالله چاقوساز مشهور می شود ماه سلطان اجاقش کور بوده بازمانده ای از او نیست.
حلیمه نخست با رمضان مشهور به رمضان مصمه(معصومه) از ترکان مارکده ازدواج می کند که منجر به طلاق می شود بعد با یک نفر به نام عباس که صادق آبادی بوده ازدواج مجدد می کند عباس مشهور به عباس سیاه برای کارگری به بن نقل مکان می کند عباس خود کارگری می کرده و حلیمه هم با نانپزی برای دیگران زندگی خود را می گذرانند حلیمه و عباس در بن ماندگار می شوند حاصل ازدواج حلیمه با عباس سیاه صادق آبادی دوتا پسر و سه تا دختر هست که در شهر بن زندگی می کنند.
برادر دیگر عبدالعلی صفرعلی نام داشته است. صفرعلی با دختری از روستای حسن آباد ازدواج می کند از این ازدواج پسری می ماند به نام قربانعلی مشهور و معروف به قربون کوچیک، قربانعلی با دختر کل امامقلی از طایفه حاج محمد دلاک به نام خیرالنساء ازدواج می کند و از او یک دختر مانده به نام معصومه که در مارکده زندگی می کند.
از عبدالعلی دوتا پسر به نام حسن و علی می ماند. علی معروف و مشهور به علی عبدول با دختری به نام معصومه ازدواج می کند علی در جوانی فوت می کند از علی و معصومه بچه ای متولد نمی شود معصومه ی بیوه، با عباسقلی از طایفه حاج عباسی ها ازدواج می کند.
پسر دیگر عبدالعلی، حسن معروف به حسن عبدل و یا حسن آقا عبدل بوده است حسن آقا عبدل با حاج بگوم دختر کل حسین مشهور و معروف به کل حسین سبزعلی ازدواج می کند. گفته می شود حسن آقا مردی زحمتکش و خوش مشرب بود و زندگی خوب خود را داشت. اولین فرزند حسن آقا عبدل با حاج بگوم دختر کل حسین سبزعلی، یک دختر بود که نامش را ماه سلطان گذاشتند. دومین بچه خانواده که به دنبال چند بچه فوت شده در سال 1321 به دنیا آمده، یک پسر بود که نامش را عزیزالله گذاشتند.
ماهسلطان فرزند بزرگ خانواده، بزرگ شد و با میرزابابا معروف و مشهور به میرزابابا نوروز ازدواج و به خانه شوهر رفت. ماه سلطان دومین زن میرزا بابا بوده است زن اول او فوت کرده بود و دوتا پسر بزرگ داشت به نام سلطانعلی و نعمتالله.
حسن آقا یک سال بعد از ازدواج ماه سلطان دخترش، فوت کرد. در زمان فوت حسن آقا، عزیزالله پسر خانواده حدود چهارساله بوده است.
عزیزالله بعد از فوت پدر در کنار مادر خود حاج بگوم، به زندگی ادامه می دهد. یک سال بعد حاج بگوم مادر عزیزالله و زن حسن آقا هم فوت می کند و عزیزالله بدون پدر و مادر می ماند. ماه سلطان دختر حسن آقا که حالا دو سالی است که به میرزا بابا نوروز شوهر کرده، برادر خود عزیزالله را به خانه اش می برد. عزیزالله حدود سه سال نزد خواهرش ماه سلطان می ماند حضور و وجود عزیزالله در خانه میرزابابا نوروز خوشایند او نبوده است به همین جهت موجب سرزنش ماه سلطان می شده است ماه سلطان ناگزیر می گردد برای جلب رضایت شوهر برادر خود را قدری از نظر مواد غذایی محرومیت بدهد تا وجود و حضور او برای میرزابابا تحمل پذیر باشد.
عزیزالله بعدها در خاطراتش گفته: خواهرم به من گفته بود هرگاه سرِ سفره با آرنجم به پهلویت زدم از خوردن بایست بعد که میرزابابا از خانه رفت آنگاه غذای کافی به تو خواهم داد.
ولی روزگار کج مدار بیکار ننشست و ماه سلطان خواهر عزیزالله در اولین زایمان خود هنگام زایمان فوت می کند. عزیزالله حدود 7-8 ساله دیگر حالا اقوام و بسته ی نزدیکی ندارد. عزیزالله نزد شهربانو خاله ی خود می رود. شهربانو، خواهر بگوم جان مادر عزیزالله و دختر کل حسین سبزعلی بود.
کل حسین از طایفه سبزعلی ها و مشهور و معروف به کل حسین سبزعلی دوتا دختر داشته که هر دو را به مردان طایفه طاهری ها شوهر داده بود یکی همین حاج بگوم مادر عزیزالله که به حسن عبدل شوهر کرده بود و دیگری شهربانو که به عباس ابوالقاسم شوهر می کند شهربانو که حالا بیوه است بعد از مرگ خواهر ناگزیر سرپرستی عزیزالله پسر خواهر خود را به عهده می گیرد.
سال ها پس از مرگ عباس معروف و مشهور به عباس ابوالقاسم، آقا مجتبی نجف آبادی، (پدر سیدمحمدرضا) شهربانو بیوه ی عباس را به نجف آباد برد.
در همسایگی خانه آقا مجتبی، یک نفر نجف آبادی بود به نام قربانعلی. قربانعلی کمی کشاورزی داشت و مرد مهربان و نیکوکاری بود. آقا مجتبی از قربانعلی خواست که شهربانو را در یکی از اتاق های خانه خود جا دهد تا این زن بیوه با کار برای دیگران امرار معاش کند شهربانو در نجف آباد ساکن و ماندگار شد و گاهی هم به خصوص تابستان ها به مارکده می آمد. بهار و تابستان سالی که ماه سلطان دختر خواهرش مُرد شهربانو در مارکده بود عزیزالله پس از مرگ خواهرش نزد خاله خود شهربانو رفت.
اقوام دور و بزرگان چاره کار را در این می بینند که عزیزالله را کمک چوپان کنند تا بجای پساچی به چوپان ده در چرانیدن گله گوسفند کمک کند.
پساچی به فردی از صاحبان گوسفند گفته می شد که به نوبت، به نسبت تعداد گوسفندی که دارد هر 5 راس گوسفند یک روز یک نفر همراه چوپان به صحرا می رفت تا در چرانیدن گوسفندان به چوپان کمک کند معمولا هر صاحب گوسفندی بچه پسر خود را پساچی می فرستاد چون چوپان مسئول گله بود مهارت چرانیدن گوسفندان را داشت و قرار بود پساچی کمک چوپان باشد.
حالا بزرگان ده عزیزالله 8 ساله را به جای پساچی انتخاب کرده بودند تا با اندک مزد بتواند حداقل خوراک و کفش لباس خود را تامین کند.
عمر کمک چوپانی عزیزالله خیلی طول نمی کشد در یکی از این روزها بُزِ یکی از همشهری ها شب هنگام بیمار به خانه می رسد و بعد هم می میرد صاحب بز علت بیماری بزش را که منجر به مرگ شده از چوپان می پرسد چوپان بیماری و مرگ بز را خوردن بیش از اندازه میوه توت می گوید.
در گذشته مردم درختان توت زیادی می کاشتند هرکجا درخت توت بود خوردن میوه اش مال عموم بود مردم هم به همین منظور درخت توت می کاشتند تا عموم به راحتی و آزادی بتوانند از میوه درخت توت استفاده کنند چون بر این باور بودند هر آدمی درختان توت زیادی بکارد و بپروراند تا ببار بنشیند و مردم از آن استفاده کنند بدون پرسش و پاسخ جایش توی بهشت است.
بنابرهمین باور هر مردی می دیدی افتخار می کند که تا کنون چند اصله درخت توت کاشته است. درخت توت در کنار زمین های زراعی و باغات و در جاهایی که مناسب برای کشت و باغ نبود کاشته می شد بنابر همین باور قطع درخت توت هم یک گناه محسوب می شد چون می گفتند میوه توت منبع زرق مسلمان است.
با توجه به این باور فرهنگی و دینی درختان توت زیادی در مزارع واقع در صحرای مارکده کاشته شده بود در فصل رسیدن توت ها، توت ها از درخت ها روی زمین ریخته می شد گوسفند میوه توت را خیلی دوست دارد وقتی که گله گوسفند به چند صد متری محل درختان توت می رسید یکهو می دیدی گوسفندان محل چرا را ترک کرده و در حال دویدن به سمت درختان توت هستند.
گویا روزی بزی از گله جدا می شود و با فراغت توت زیادی می خورد و باز بنابر گفته چوپان ده همان باعث مرگ بز می گردد چوپان مقصر را عزیزالله می داند که باید جلوگیری می کرده و درکار خود کوتاهی کرده است.
صاحب بز عصبانی می شود و عزیزالله را تهدید می کند که: می کشمت!؟ عزیزالله تهدید صاحب بز را جدی می گیرد و مخفی می شود و دیگر همراه چوپان نمی رود. چند روز بعد شهربانو خاله ی عزیزالله همراه چند نفر دیگر به نجف آباد می رود شهربانو عزیزالله را هم با خود به نجف آباد می برد.
شهربانو در نجف آباد عزیزالله را تحویل صاحب خانه خود یعنی قربانعلی پیر مرد کشاورز نجف آبادی می دهد تا برایش کارکند عزیزالله همراه قربانعلی به باغ می رود و در چرانیدن گوسفند و دیگر کارها به پیرمرد کمک می کند و شب ها هم نزد تنها اقوام و بسته ی خود یعنی خاله شهربانو می آید اندک مزدی هم که می گرفت به خانه خاله می آورد و دوتایی با هم زندگی می کردند.
شهربانو پیرزنی بیوه بود توی خانه برای زنان کار می کرد اندک مزدی به او داده می شد و در اتاقی درون عمارت قربانعلی نجف آبادی زندگی می کرد از جمله زنانی که شهربانو به کمکش میرفت خانمی بود به نام شاهرخ.
شوهر خانم شاهرخ هم فوت کرده بود 7 تا بچه داشت شاهرخ از طریق بافت فرش امرار معاش می کرد کارگاه قالی بافی داشت در کارگاه چندتا دار قالی زده بود روزانه تعدادی زن و دختر برای بافتن قالی به کارگاه قالی بافی شاهرخ می آمدند و زیر نظر او قالی می بافتند شاهرخ علاوه بر داشتن هنر بافندگی فرش، زنی باسواد بود می توانست کتاب قرآن بخواند به دختران و زنانی که به کارگاه او می آمدند در کنار کار بافندگی قرآن و دیگر فرائض دینی را آموزش می داد خانم شاهرخ زنی اجتماعی هم بود چند بار به عنوان مسئول زنان کاروان زیارتی به سفر حج هم رفته بود.
شهربانو طی مدتی که به خانه شاهرخ رفت و آمد داشت سرگذشت عزیزالله را که؛ نه پدر دارد و نه مادر، به شاهرخ گفته بود عزیزالله هم با پسر بزرگ شاهرخ به نام فتحالله آشنا و سپس دوست هم شده بود و به خاطر دوستی با فتح الله به خانه خانم شاهرخ رفت و آمد داشت و شاهرخ از نزدیک عزیزالله را هم می شناخت شاهرخ زنی مهربان بود هرگاه عزیزالله به خانه شان می رفت او را محبت می کرد.
شهربانو پس از سه چهار سال در همان نجف آباد فوت کرد عزیزالله تنها امید خود را هم از دست داد عزیزالله حالا 11-12 سالش بود شاهرخ مهربان عزیزالله را به خانه خود برد و همانند فرزند خود از او مراقبت کرد.
در طول سه چهار سال که عزیزالله در کنار خاله خود بود فقط یکبار یک نفر از مارکده به دیدارش رفت. اکبر، پسر دایی عزیزالله، شبی به خانه شهربانو می رود، ساکت آنجا می نشیند، فقط قدری به عزیزالله نگاه می کند، شام می خورد، می خوابد صبح روز بعد هم از آنجا می رود.
وقتی اکبر از خانه شهربانو می رود زن قربانعلی به شهربانو می گوید: این چه آمدن و دیدار با اقوام بود که با عزیزالله حرفی نزد؟ نپرسید: چکار می کنی؟ چی داری؟ سختت هست؟ نیست؟ و…
عزیزالله چند سال در کار کشاورزی کار می کند اولین اربابش هم همان قربانعلی بوده است بعد از او هر چند وقت و یا سالی برای یک نفر کار می کرده است در طی چند سالی که در کار کشاورزی کار می کرده چند نفر ارباب عوض می کند از هر اربابی خاطره و یا خاطره هایی خوش و گاهی هم غم انگیز با خود دارد.
یک وقت یک نفر به نام آقارضا پزشکی شهردار نجف آباد بود عزیزالله یک سال برای او کار کرده است خاطره های خوبی ازش دارد رویدادی که آن سال را در ذهن عزیزالله بیشتر ماندگار کرده 40 روز بارش باران مداوم در فصل بهار بوده است که به سال 40 روز بارانی معروف شده است.
بعد نزد دو نفر برادر کشاورز نجف آبادی نوکر می شود یک روز برای برادر بزرگتر و روز دیگر برای برادر کوچکتر کار می کرده است. با اینکه این دو شخص برادر هم بوده اند ولی بسیار متفاوت بودند عزیزالله از برادر بزرگتر خاطره های خوش دارد و از برادر کوچکتر خاطره های آزار دهنده بر ذهنش مانده. برادر بزرگتر که یک فرد عادی و بدون ادعایی هم بوده مردی مهربان بوده عزیزالله را همانند فرزندان خود سر سفره می نشانده از همان غذایی که خود و خانواده اش می خورده به عزیزالله هم می داده هرگاه برای فرزندانش لباس و گیوه می خریده برای عزیزالله هم از همان جنس فراهم می کرده است جای استراحت مناسب هم برایش در نظر گرفته بوده است توقع کار بیش از توانایی عزیزالله هم نداشته است و مزدش را هم کمی بیشتر می داده است.
برادر کوچکتر که مردی پرمدعا هم بوده و خود را مومن، مسجدی و مذهبی در جامعه می نمایانده، مرتب سه وعده اذان می گفته، حاجی هم بوده، آدمی بی رحم و بی عاطفه ای بوده است غذای خود و اعضا خانواده اش نان گندم بوده به عزیزالله نان جو می داده است در طول یک سال حتا یک قطعه لباس و یا گیوه نو برای عزیزالله نخریده است بلکه لباس کهنه فرزندانش را وارونه می کرده و به عزیزالله می داده است برادر کوچکتر آدمی خشمگینی بوده کوچک ترین نا رضایتی که از کار و رفتار عزیزالله برایش بوجود می آمده بی رحمانه عزیزالله را کتک می زده است کتک زدنش هم خارج از عرف بوده مثلا عزیزالله را می زده روی زمین می انداخته پایش را روی سرش می گذاشته و سر و صورت او را زیر فشار پا روی زمین می چرخانده که چند بار شن های زمین توی گوشت گونه ها فرو می رود و منجر به زخم گونه ها و خون ریزی می شود.
عزیزالله خاطره های زیادی از کار کشاورزان نجف آبادی دارد از جمله برای فرزندانش گفته: هنگامی که میوه های درختان می رسید هر کشاورز نجف آبادی نزدیک غروب آفتاب میوه ها را توی لوده می چید صبح زود 2-3 ساعت به طلوع آفتاب مانده هر چند کشاورز با هم لوده های پر از میوه را بار خر می کردند و برای فروش به میدان بهار اصفهان می بردند در میدان بهار اصفهان همه ی بنگاه دارها حاج علی منتظری نجف آبادی را می شناختند به محض اینکه حاج علی در میدان ظاهر می شد بنگاه دارها دور و بر او را می گرفتند و فردی که زودتر خود را به او رسانده بود بارش را یکجا با قیمت به تری می خریدند.
ویژگی حاج علی منتظری که تفاوت او با بقیه کشاورزان هم می شد این بود که میوه های درجه یک را ته لوده جا می داد و میوه های درجه دو را روی لوده، این در حالی بود که رسم و عرف بود و بقیه کشاورزان هم چنین می کردند میوه های درجه دو را زیر و درجه یک را روی لوده می گذاشتند.
عزیزالله در کار کشاورزی بوده که با فتح الله پسر خانم شاهرخ آشنا می شود فتح الله در کوره آجر پزی کار می کرده است عزیزالله کار در کشاورزی را رها می کند و به همراه فتح الله به کار آجرپزی می رود.
حالا دیگر خاله شهربانو فوت کرده بود عزیزالله به درخواست شاهرخ به خانه او رفته بود شاهرخ یکی از اتاق های خانه خود را در اختیار عزیزالله قرار داده بود عزیزالله به اتفاق فتح الله پسر شاهرخ در کوره آجر پزی کار می کرد و به اتاق خود می آمد و در کنار فرزندان شاهرخ با هم غذا می خوردند و زندگی می کردند.
عزیزالله بزرگ و جغله جوان شده بود و از مارکده هم بی خبر بود ولی دوست داشت بفهمد در ده مارکده در غیاب او چه تحولاتی پیش آمده و یا می آید. هر چند روز یکبار هنگام غروب کنار مسجد جامع می آمد تا با عروجعلی دلاک دیدار کند و از او خبرها را بگیرد.
عروجعلی مشهور و معروف به «اوس عُرجعلی» پسر علی اکبر مشهور و معروف به «کلبعلیکبر» از طایفه حج ممد «محمد» دلاک بود سال های متمادی دلاک ده مارکده بود بعد مردم مارکده فرد دیگری به نام سید حسین را به عنوان دلاک ده انتخاب کرده بودند.
پدر سید حسین که از قضا نام او هم سید حسین بود از صادق آباد به مارکده مهاجرت کرده بود سید حسینِ پدر فوت می کند بعد از مرگ پدر، نوزاد متولد می شود که نام پدر را بر او می گذارند. سید حسین پسر، بزرگ می شود جوانی بوده که حرفه دلاکی را هم آموخته بود از آنجایی که در ده مارکده سید نبوده مردم و مسئولان ده او را برکت ده می پنداشتند و به او به خاطر سید بودن ارادت داشته اند برای رهایی سید جوان از بیکاری شغل دلاکی ده را به او واگذار می کنند و اوسا عروجعلی بیکار می شود.
اوسا عروجعلی به دنبال بیکاری ناگزیر با زن و بچه از مارکده مهاجرت می کند و به نجف آباد می رود و برای امرار معاش ناگزیر کنار دیوار مسجد جامع یک دلّه به عنوان صندلی می گذارد به اصلاح و سر و صورت مردان می پردازد مردم هم برای اصلاح سر و صورت به او مراجعه می کردند روی دله می نشستند به دیوار مسجد تکیه می دادند و اوسا عروجعلی لنگی به دور گردن آنها می انداخت و موهای سر و صورت را اصلاح می کرد.
همه مردم مارکده خبر داشتند که اوسا عروجعلی در نزدیک باغ ملی و در کنار دیوار مسجد جامع نجف آباد اول خیابان شاه غربی مشغول کار است هرگاه کسی به شهر می رفت سری هم به او می زد در این وقت بود که خبرهای ده در حین گفت و گو رد و بدل می شد در حقیقت اوسا عروجعلی منبع خبرهای مارکده در نجف آباد بود. عزیزالله هم که خود از مشتری های اوسا عروجعلی بود پی به این منبع خبری برد حالا هرچند روز یکبار مخصوص نزد اوسا عروجعلی می رفت تا ببیند در مارکده چه تحولاتی بوجود آمده است از زبان اوسا عروجعلی میشنید که چه کسی مرده! چه کسی عروسی کرده! چه کسی کدخدا شده! و… گاهی هم یکی دو نفر از مردم مارکده همانجا کنار اوسا عروجعلی بودند اوسا عروجعلی عزیزالله را به آنها و آنها را به عزیزالله معرفی می کرد.
اوسا عروجعلی مردی خوش بیان و خوش گفتار بود هنر بدیهه گویی قوی داشت در لابلای سخنانش از طنز هم استفاده می کرد. اوسا عروجعلی رویدادها را خوب و شیرین و ساده بازگویی می کرد همیشه چند نفری در کنار او بودند و از گفتارهای خوش او بهره می بردند. خاطره ای از اوسا عروجعلی به صورت ضرب المثل محلی در فرهنگ شفاهی مارکده جاری و ساری است. که جا دارد در اینجا ذکر کنم.
در گذشته در این منطقه و از جمله مارکده چلتوک کشت می شد اوج نشا چلتوک که به آن تولکی گفته می شد از 25 خرداد تا نهایت 30 تیرماه بود همه مردان و نیز زنان ده درگیر درو جو و گندم و شخم زدن زمین و نشاء نهال چلتوک می شدند به همین جهت در هنگام روز توی ده کسی نبود همه مشغول کار بودند. روزی، در یکی از سال هایی که اوسا عروجعلی دلاک ده بود، در بحبوحه کار تولکی، امنیه ای در گرمای روز، خسته و تشنه و گرسنه، سوار بر یابو از ده مارکده عبور می کرده است. تنها فردی را که توی ده می بیند همین اوسا عروجعلی بوده، امنیه سراغ کدخدا را می گیرد که گفته می شود؛ همه توی مزارع مشغول تولکی اند و کسی توی ده نیست. سپس اوسا اروجعلی به امنیه می گوید: بفرمایید! امنیه بی درنگ از یابوی خود پایین می آید و می گوید: اسبم را کجا ببندم؟ اوسا عروجعلی هم زبانش را از دهانش بیرون می آورد و می گوید: به این زبان من!؟
خانه خانم شاهرخ در محله نِصیر در قسمت جنوبی نجف آباد بوده است خانم شاهرخ با این انتخاب یعنی دعوت از عزیزالله که در کنار آنها زندگی کند آگاهانه و یا نا آگاهانه جایگزین مادر برای عزیزالله می شود و نقش مادرخواندگی عزیزالله را به عهده می گیرد.
خانم شاهرخ از طایفه و فامیل نادری های نجف آباد بوده است شاهرخ خواهری داشته که همسر حاج علی منتظری (پدر آقای منتظری) معروف بوده است.
کوره های آجرپزی آن روز نجف آباد در محلی که امروز اداره شرکت گاز و محلی که شهدا نامیده می شود ایجاد شده بودند آن روز این محل ها به صورت بیابان و رها بود.
چند سال از مادر و فرزندی عزیزالله و شاهرخ می گذرد دیگر حالا عزیزالله به لهجه نجف آبادی به خانم شاهرخ می گوید: نِنِه. و شاهرخ هم هنگامی که میخواسته عزیزالله را صدا بزند و یا با او حرف بزند باز با لهجه نجف آبادی می گفته: نِنِه عیزالله. بچه های خانم شاهرخ هم به تبعیت از مادر به عزیزالله می گفتند: دادا و عزیزالله هم به فرزندان پسر شاهرخ می گفته: دادا و به دختران خانم شاهرخ هم آجی خطاب میکرده است.
عزیزالله چندسال با اعضا خانوده خانم شاهرخ زیست و در کارگاه آجرپزی کار کرد و بزرگ شد و در کار خود رشد کرد و به مهارت رسید و استاد کوره پزی شد. حالا دیگر عزیزالله جوان 17 ساله شده بود و خانم شاهرخ به عنوان مادر عزیزالله احساس وظیفه کرد که باید عزیزالله را عروسی کند تا خدای ناکرده به گناه آلوده نگردد و بتواند خانه و زندگی داشته باشد.
در محله نصیر مردی می زیست به نام کل میرزا. کل میرزا از طایفه نادعلی های نجف آباد بود کلمیرزا یکی از مردان باسواد و یکی از بزرگان و ثروتمندان محله هم بود. کل میرزا دختری داشت به نام خدیجه. خدیجه هم سن و سال خانم شاهرخ بود هر دو دختران محله بودند با هم به مکتب رفته بودند توی یک محله بزرگ شده بودند و با هم دوست بودند خدیجه هم همانند شاهرخ زنی باسواد بود و می توانست قرآن را خوب بخواند.
خدیجه دختر کل میرزا با یکی از جوانان همان محله به نام حسن ازدواج کرد حسن بعدا مشهور و معروف به کل حسن شد کل حسن کشاورز بود. خدیجه هم همانند شاهرخ کارگاه قالی بافی و شاگردانی داشت قرآن هم آموزش می داد.
از کل حسن و خدیجه در سال 1320 دختری متولد شد که نام خورشید بر او انتخاب کردند. شاهرخ از دوستی خود با خدیجه استفاده کرد و دختر خدیجه و کل حسن به نام خورشید نادعلی را برای عزیزالله عرب مارکده خواستگاری کرد.
برای انجام عقد سن عزیزالله کم بود خانم شاهرخ به همراه عزیزالله در اصفهان نزد مدعی العموم می رود و اجازه ازدواج می گیرد عروسی انجام و عزیزالله دارای خانواده و بعد هم فرزندانی شد خورشید هم هنر قالی بافی را از مادر آموخته بود دار قالی داشت و برای کمک به زندگی قالی می بافت عزیزالله چند سال هم با زن و بچه در همان خانه در کنار خانواده شاهرخ زیست. فرزندان عزیزالله هم به تبعیت از پدر به خانم شاهرخ نِنِه آقا می گفتند به پسران او عمو و به دخترانش عمه می گفتند وقتی هم که عزیزالله خانه ای جدا گرفت و از آن ساختمان بیرون آمد تا پایان عمر هرچند وقت یکبار به ویژه عید نوروز دسته جمعی با زن و بچه به دیدار شاهرخ می رفت.
خورشید هم در زندگی یار و یاور عزیزالله بود در کنار خانه داری قالی بافی هم می کرد و در طول زندگی خود به چند زن و دختر هم قالی بافی آموخته است سواد قرآنی هم داشته 8 فرزند آورده که سه تای از انها فوت کرده اند.
عزیزالله پس از ازدواج همچنان در کار آجرپزی که در آن مهارت یافته بود ماند و به جاهای مختلف اطراف اصفهان هرجا که کوره آجرپزی بود برای یافتن کار بهتر رفت و نزدیک کوره های آجرپزی از جمله دولت آباد، محمود آباد و نیز محل همین خیابان مردآویج اصفهان نقل و مکان کرد.
سال اول و دوم دهه پنجاه بود عزیزالله کار آجرپزی را رها کرد و در شرکتی به عنوان راننده مشغول به کار شد این شرکت یکی از پیمانکاران ذوب آهن اصفهان بود بعد از انقلاب بیکار شد دو سه سال کارهای مختلف کرد دوباره راننده جرثقیل شد.
سربازی عزیزالله هم شنیدنی است آن روزها هرچند وقت یکبار ماموران ژاندارمری در شهر و دهات به افراد جوان که برخورد می کردند از او اوراق پایان خدمت و یا معافیت از سربازی مطالبه می کردند اگر کسی مدارک خواسته شده را نداشت سرباز فراری محسوب و او را به اداره نظام وظیفه می بردند این عمل را مردم (نظر بگیری) می گفتند وقتی جوانان را به اداره نظام وظیفه می بردند پدر و یا دیگر بستگان مراجعه می کردند مدارک ارائه می دادند و یا مبلغی رشوه پرداخت می شد و جوان شان را آزاد می کردند عزیزالله را هم چند بار در خیابان های نجف آباد دستگیر کردند و به اداره نظام وظیفه بردند هیچ کس سراغ عزیزالله نمی رفت و عزیزالله بدون غذا می ماند ماموران ناگزیر آخر سر وقتی می فهمیدند کسی را ندارد و پولی هم ندارد او را از اداره بیرون می کردند.
یک بار هم کدخدای مارکده به دنبال فشار نظام وظیفه شهرکرد مبنی بر معرفی عزیزالله ناگزیر به پاسگاه ژاندارمری نجف آباد مراجعه و همراه ماموری به محل کوره های آجر پزی می رود صاحب کوره آجرپزی فردی بوده به نام حسینقلی معینی که فردی مقتدر و مشهوری بوده خطاب به کدخدا می گوید: چند سال این بچه یتیم از ده فرار کرده آمده اینجا هیچکس سراغی ازش نگرفته مثل اینکه اصلا از آن ده نبوده حالا موقع سربازی باز آدم آن ده شده و راه افتادید آمدید سراغش؟ حسینقلی معینی مبلغ 10 تومان به کدخدا و مامور می دهد و می گوید این هم حق زحمت شما که تا اینجا آمدیده اید، شتر دیدی؟ ندیدی! عزیزالله اصلا وجود خارجی ندارد دیگر هم سراغش نیایید. بنابراین عزیزالله سربازی هم نمی رود.
از خاطراتی که از عزیزالله نقل قول می شود اینگونه برداشت میشود که عزیزالله از بی تفاوتی اقوام و بستگانش نسبت به دوری او اندکی رنجش داشته است همین رنجش اندک باعث شده که چند دهه به مارکده نیاید. دلیل دیگر وجود رنجش این هست که یکبار نورعلی پسر دایی او در بازار نجف آباد روبروی دکان اسحاق جیگری اتفاقی او را می بیند، می شناسد و با نام صدا می زند و عزیزالله آشنایی نمی دهد و بعد عزیزالله رویداد را به اوسا عروجعلی تعریف می کند.
اولین سفر عزیزالله به مارکده که به دعوت و اصرار نورعلی پسر دایی اش صورت می گیرد این سفر بیش از 40 سال بعد از رفتن عزیزالله از مارکده اتفاق می افتد. عزیزالله با فرزندان خود به مارکده آمده بود تا به فرزندان بگوید: نیاکان من در این سرزمین خفته اند، تبار من در این سرزمین زیسته اند و آدمیان این سرزمین نسبت به یکی از فرزندان خود که من باشم بی مهر بوده اند و من را فراموش کرده اند. من هم می خواستم محل اجدادی ام را فراموش کنم هرگز پای در آن ننهم ولی نتوانستم، بدانید و بشناسید، این محل، محل ایل و تبار من بوده است.
عزیزالله وقتی به اتفاق فرزندانش برای اولین بار بعد از 40 سال از خیابان میانی روستا می گذرد و به کوچه کرپه می رسد چشمش به باقی مانده دیوار بلند قلعه حاج علی بابا می افتد می ایستد دیوار را خوب ورانداز می کند می بیند دیوار همان دیوار است و محل هم همان محل است دیوار و محلی که روزی بخشی از آن متعلق به او بوده است ولی درون و محتوای قلعه شکل دیگری به خود گرفته است صاحب جدیدی دارد.
عزیزالله روبروی قلعه نزدیک کوچه کرپه میایستد و با اشاره به دیوار بلند باقی مانده از قلعه در کناره غربی کوچه کرپه به فرزندانش می گوید:
این محل خانه ی ما بود و این هم دیوار قلعه ی ما بود!! عزیزالله همینطور که باقی مانده دیوار قلعه را می نگریست زیر لب زمزمه کرد: می گویند قلعه فروخته و خریده شده! چه کسی سهم من را فروخته!؟ چه کسی بدون اینکه من بدانم و بفهمم سهم من را خریده!؟ ای فلک کج مدار چرا با ما چنین بد کردی؟!
عزیزالله و خانم خورشید در سن 70 سالگی با فاصله ای اندک جهان را بدرود گفتند و از خود 5 پسر به یادگار گذاشتند که امروز در نجف آباد و شهرک های اطراف آن زندگی می کنند.
در پایان پرسشی دارم هرکه می داند پاسخش را بگوید و آن این که چرا هیچ یک از مردمان مارکده که بنا به دلایلی به شهر کوچ کردند سیر رشد خود و فرزندان شان را از طریق کسب دنبال علم و دانش پی نگرفتند؟! و تقریبا همه راه کارگری را برگزیده اند!؟ حتا آنهایی که با سرمایه به شهر رفتند و برای افتخار و پز دادن خانه در شهر خریدند؟ بچه های خود را به مدرسه برای طی مدارج علمی نفرستادند؟
محمدعلی شاهسون مارکده 21 اردیبهشت 95