وسواس
یکی از همشهری ها خاطرات خود را از لحظات آشنایی اولیه با همسرش را اینچنین برایم تعریف کرد.
دو را دور دیده بودمش و عاشقش شده بودم با مادرم به خانه شان رفتیم تا رسما خواستگاری کنیم.
پس از سلام و تعارفات معمول و مرسوم، نشستیم. مادر من قبلا با مادر دخترخانم گفت گو کرده بود و دو نفری با هم به توافق رسیده بودند مادرم در کنار مادردختر در پایین اتاق نشست و من که هم نقش پدر خانواده را ایفا می کردم و هم نقش آقاداماد را، در بالادست اتاق، کمی پایین تر، روبروی پدر دختر مؤدب و ساکت نشستم.
وقتی برای اولین بار وارد خانه و زندگی خانواده دخترخانم شدم در یک نگاه سطحی، اولین چیزی که توجه من را جلب کرد شُسته رُفته و مرتب و تمیز بودن خانه و وسایل خانه بود که خیلی خوشم آمد.
مادر دختر، پس از فراغت از احوال پرسی و کار و بار یکایک اقوام و فامیل ما، تعریف از دخترش را آغاز کرد که؛ از هر پنجه اش یک هنر می بارد، بسیار پاکیزه و تمیزه، هر ظرف و لباسی را تا خودش با دست خودش نشوید به دلش نمی چسبد، توی خونهی ما یک تکه لباس و یا یک قطعه ظرف نَشُسته نمی توانید پیدا کنید، همه روزه علاوه بر اتاق ها، حیاط خانه و حتا کوچه روبروی خانه، آب پاشی و رُفت و رُوب می شود و…
مادردختر، این تعریف ها را قدری با صدای بلند می گفت، حدس می زدم برای اینکه من هم بشنوم بود و الا ضرورتی نداشت، می توانست با مادرم آهسته صحبت کند. وقتی تعریف پاکیزگی و تمیز بودن دختر را شنیدم، مرتب و تمیز بودن خانه شان را هم که دیده بودم، بسیار خوشحال شدم، عشق و علاقه ام به دخترخانم افزون تر شد و در ذهن با خود گفتم؛ خدایا شکرت که دختری پاکیزه و تمیز نصیب من کردی!
بعد عروسی کردیم و زندگی مشترک را آغاز کردیم آن پاکیزگی که من خدا را برایش شکر کردم امروز می فهمم که بیماری وسواس نام دارد و حالا در سن بالاتر قدری هم شدت یافته و شده اسباب زحمت و رنج و دردسر بزرگی برای زندگی ما.
این همشهری درست متوجه شده است آدم وسواس هم خودش رنج می برد و هم به اطرافیانش رنج می دهد و ما به خطا، آدمِ وسواسیِ مجبور در شستشو را، پاکیزه، تمیز و پسندیده می دانیم. چرا؟ چون اندوخته های ذهنی اغلب ما سطحی و عوامانه است و مبنای عقلی و علمی ندارد هیچگاه در مقابل شنیده ها، چرا؟ نیاورده ایم! اگر قدری در رفتار مردمان جامعه دقیق شویم خواهیم دید اصلا از آوردن چرا در مقابل حرف دیگری هراسانیم به همینجهت دیدی بسته، محیطی بسته، ذهنیتی بسته و محدود داریم و متوجه ریشه و علل رفتارهای مان هم نیستیم.
چو نیک بنگریم ارزیابی ما از موضوع ها و مسائل و رویدادها، سنتی و مبتنی بر شنیده های عوامانه است به همین جهت رفتار وسواسی را به غلط پاکیزگی و تمیزی می نامیم. همینطور آدم های مهرطلب را به نادرستی مهربان تلقی می کنیم. آدم های خودشیفته را به خطا قوی و با عزم و اراده می شماریم. آدم های افسرده را به اشتباه آرام می دانیم. آدم های سرخوش، هیجانی و نمایشی را نادانسته خون گرم می دانیم و آدم های خجالتی و گوشه گیر را از روی نا آگاهی آدم های با حیا، متواضع و فروتن می پنداریم. آدم های خشمگین و عصبانی را به غلط رُک گو و حرف زن به حساب می آوریم.
باید دانست وسواس یک اختلال روانی است و کسی را که دچار این اختلال است می گویند: شخصیت وسواسی مجبور. وقتی در فرهنگ روستا صحبت از وسواس می شود تقریبا تمام اذهان متوجه شستشوی زیاد می شود و به جنبه های دیگر اختلال روانی وسواس آشنایی نداریم. باید گفت وسواس در همهی زمینه های ذهنی و رفتاری آدمی می تواند باشد.
اختلال روانی وسواس، یک طیف است، شدت و ضعف دارد و در همه ی افرادی که مبتلا به این اختلال هستند به یک اندازه نیست. در بعضی ها شدید است و در بعضی ها خیلی ضعیف است.
اختلال وسواس در حد شدیدش بیماری روانی محسوب می شود و در حد خیلی ضعیفش یک ویژگی تا حدودی مثبت در آدمی است و موجب دقت و رشد و پیشرفت در مهارت ها و تخصص ها می شود و دارنده آن را به شهرت و ثروت می رساند.
اختلال روانی وسواس علاوه بر شدت و ضعفش، اَشکال مختلف هم دارد بعضی ها در شستشو وسواس دارند و به این اختلال روانی خود رنگ و لعاب دینی و مذهبی می دهند و در چاه روانی نجسی و پاکی می افتند و یک عمر گرفتارند عده ای کم هم رنگ و لعاب بهداشت به آن می دهند و گرفتار وسواس ذهنی آلودگی میکربی می شوند آنگاه به شستشوهای تکراری و مداوم بیمارگونه می پردازند.
بعضی ها وسواس فکری دارند که می بینی روزها ماه ها و سال ها ذهن شان مشغول یک موضوع است. مثلا؛ می خواهند یک ماشین بخرند، زمان زیادی مشغول انتخاب رنگ ماشین است، باز زمان زیادی مدل ماشین را در ذهن خود جولان می دهد و زمانی زیادی مشغول انتخاب مارک ماشین است حالا هم که خرید مواظب است که همیشه تمیز باشد خطی بهش نیفتد.
بعضی ها در لباس خریدن و یا پوشیدن این پروسه را طی می کنند می بینی لباس چندین فروشگاه را زیر و می کند تا یک تکه لباس برگزیند آخر سر هم آن را که انتخاب کرده چندان دلچسبش نیست. می خواهد به مهمانی برود چند بار لباسش هایش را عوض می کند جلو آینه می ایستد و باز هم دل چرکین به مهمانی می رود.
بعضی ها در آرایش کردن و آراستن خود وسواس دارند و دقایق و یا حتا ساعت ها جلو آینه خود را می آرایند موی سر را اینور شانه می کنند دلچسبش نیست باز آنور می زنند باز راضی نیست دوباره سربالا شانه می کنند باز سرازیر شانه می کند وقتی هم از خانه بیرون می روند بازهم دل چرکین اند که مبادا مردم او را زیبا ارزیابی نکنند.
وسواس بعضی ها توی کارشان و یا رفتارشان است می بینی چندبار کارش را چک می کند، کنترل می کند، و چندباره زیر و بم کارش را بررسی می کند و می نگرد مثلا؛ می خواهد درِ خانه را ببندد و قفل کند و برود می بینی چند باره بسته بودن و قفل شدن را کنترل می کند باز آخر سر از توی ماشین پیاده می شود باز کنترلش می کند وقتی هم که راه افتاد یکی دوبار از دور می نگرد باز هم ته دلش نگران است که مبادا اشتباه کرده باشد و خوب قفل نکرده باشد.
بعضی به حرف ها و قضاوت مردم وسواس شدید دارند می بینی یک حرفی را که 30-40 سال قبل زده شده را در ذهن نگهداشته و هزاران بار آن را مرور کرده یعنی شنیدن حرف و قضاوت مردم که برایش نا خوشایند است آنها را به هم می ریزد برای اینکه این اتفاق نیفتد تمام کوشش خود را با دقت و وسواس بکار می گیرد که رفتارش و کارش مورد پسند مردم قرار گیرد تا قضاوت و ارزیابی مثبت باشد به همین دلیل یک حرفی را که در جمعی زده ساعت ها درباره اش فکر می کند و با خود کلنجار می رود چرا این حرف را آنجا زدم؟ نباید می زدم! حالا پشت سر درباره من چه فکرهایی می کنند؟ و…
نکته ای وسواسی که تقریبا اغلب ماها داریم نصیحت گری هست همه ی ما نصیحت گرهای قهاری هستیم می بینی موضوعی را ده ها بار به فرزندمان می گوییم فکر نمی کنیم این فرزند هم کَمَکی عقل و فهم و هوش دارد و همان یکی دو بار اول این را شنیده و فهمیده و…
فکر نکنید آدمی، با شخصیت وسواسی مجبور، دیوانه است، عقل ندارد و به همین خاطر رفتارش را تکرار می کند، نه، بلکه آدم وسواس برای رفتار وسواسی خود دلیل و توجیه محکم هم دارد و برای درستی سخن و رفتارش استدلال عقلانی هم می کند. وقتی ازش بپرسی مثلا؛ این همه وقت توی حمام چکار می گردی؟ می گوید: خوب، باید مطمئن باشیم که بدن مان پاک شده و غسل مان درست است!؟
وقتی ازش پرسیده شود؛ چرا برای خود هیچ اوقات فراغت نداری و همیشه دنبال کار و کوشش هستی؟ می گوید: وقت طلاست، خوب آدم باید از وقتش حد اکثر استفاده را ببرد، ما حق نداریم وقت خود را بیهوده هدر بدهیم.
وقتی بهش بگویی؛ یک بار موضوعی را گفتی من هم شنیدم و یک بار دیگر هم برای تاکید تکرار کردی قابل قبول، حالا چه نیاز که برای بار سوم و چهارم این گفته؟ می گوید: می خواهم آویزه گوشت باشد، ملکه ذهنت شود، تا فراموش نشود.
می بینی استدلال آدمی با شخصیت وسواسی مجبور از نظر عقلی و منطقی درست است. پرسش این هست که پس خطا کجاست؟ باید گفت: خطا توی اندازه ها است، خطا توی مقدارها و نسبت ها است، آدم وسواسی مجبور مقدار و اندازه های مناسب هر رفتار و یا گفتار را نمی داند و یا نمی شناسد و یا رعایت نمی کند. بی گمان انسان حتما باید شستشو و نظافت کند ولی به اندازه لازم و کافی که آن آلودگی برطرف شود.
انسان باید از وقتش بهترین استفاده را ببرد این استفاده باید در همه ی زمینه ها و جنبه های زندگی به حد نیاز باشد از جمله در کار، تفریح، خوردن، خوابیدن، عبادت، آموختن، معاشرت و…
انسان باید در کار و رفتار و گفتارش به اندازه کافی دقت داشته باشد تا کار رفتارش درست باشد نه اینکه تمام هوش و حواس و وقت خود را معطوف به کنترل چندین باره و تکراری کند و…
زمینه ی اختلال روانی وسواس بیشتر ارثی است و از خانواده ی پدری و مادری به آدمی انتقال داده می شود. نباید اینگونه پنداشت که راه رهایی نیست. میتوان با شناخت از این زمینه ارثی وسواسی پیش گیری کرد و یا از شدت آن کاست و به حداقل قابل قبولی رساند. چگونه؟ با ایجاد محیط خانوادگی آرام و امن، به دور از ترس، تنبیه، تحقیر و محرومیت. در چنین فضایی روابط اعضا خانواده مبتنی بر همکاری، محبت و دوستی و به دور از نفرت خواهد بود. بچه در چنین محیط خانواده ای نه اضطرابی خواهد داشت و نه نگرانی. ولی به دلیل کم دانی اکثر ما پدر و مادرها این پیشگیری انجام نمی شود گاهی هم فضای خانواده نا مهربانانه و نا امن است که موجب اضطراب و ترس و نگرانی در کودک می شود و وسواس را رشد و تشدید می کند.
اختلال روانی وسواس اکتسابی هم هست. چگونه؟ وقتی روابط اعضا خانواده مبتنی بر ترس، تنبیه و تحقیر باشد و بینش و منش پدر و مادر خانواده کمال پرستی و ظاهرسازی به منظور حفظ آبرو باشد در چنین خانواده ای فرزندان در فضای ترس، تنبیه و تحقیر بزرگ می شوند اختلال روانی وسواس همراه تنفر از خود و دیگری در وجودشان شکل می گیرد و در ذهن شان کاشته می شود. بچه در چنین خانواده ای ناگزیر است با ترمز روانی زندگی کند و روی خواسته و نیازهای خود روپوش بگذارد تا تنبیه و تحقیر نگردد این ترمز روانی ناشی از ترس، در ذهن کودک اضطراب و نگرانی تولید می کند. ترس، اضطراب و نگرانی، ریشه وسواس در رفتار می گردد.
به عبارتی دیگر در خانواده ای که بینش و نگرشش کمال پرستی است آبرو داری در اولویت ها هست خانواده نا گزیر دو رو و متظاهر خواهد بود چنین خانواده ای خود می خواهد بهتر و برتر از دیگران باشد ناچار در خانواده روابط مبتنی بر ترس، تنبیه، سخت گیری، سرزنش و تحقیر خواهد بود تا ظواهر حفظ گردد این ترس و تنبیه سخت گیری و تحقیر در حقیقت یک فشار روانی است که مدام بر روان فرزندان وارد می آید فرزند در چنین خانواده ای ناگزیر با ترمز روانی زندگی می کند. ترمز روانی یعنی چه؟ یعنی آموخته که هر حرفی خواست بزند و یا رفتاری خواست بکند اول آن را چند باره در ذهن خود بررسی می کند که آیا چنین کند؟ یا نه؟ این شیوه زندگی با ترمز روانی از ما یک آدمی نگران می سازد آدم نگران ناگزیر رفتارهای تکراری و کنترلی دارد تا خاطر جمع شود سخن و یا رفتارش اشتباه نیست، بد نیست، موجب خنده مردم نخواهد شد، مردم او را مسخر نخواهند کرد، این رفتارهای کنترلی و تکراری همان وسواس است.
پدر، مادر و معلم با نگرش کمال پرستی آسیب های زیادی به بچه ها می زنند. چرا؟ چون دید و نگرش کمال پرستی از آنها یک مطلق اندیش ساخته و همه ی آدم ها را سیاه و سفید، خوب و بد، زشت و زیبا، مسلمان و کافر، مومن و بی ایمان و مسجدی غیر مسجدی می بینند. خطای بزرگ و غیر قابل جبران آدم کمال پرستِ مطلق اندیش این است که؛ این خوب و بدی، زشت زیبایی، مومنی وکافری را به هویت و شخصیت آدمی تعمیم می دهد. چگونه؟ مثلا: همسایه ای یک بار دروغی می گوید؛ او را دروغگو می نامد!؟ یعنی یک عمل را به هویت آن شخص تعمیم می دهد در حقیقت ماهیت و هویت او را هدف قرار می دهد و تخریبش می کند. هزاران باری که این همسایه حرف راست زده را اصلا نمی بیند.
پسر و یا دختری در خانه و یا مدرسه یک کار بدی می کنند می گویند؛ پسر و یا دختر بدی هستی! یعنی یک کار بد را به هویت آن بچه تعمیم می دهند و ماهیت و هویت او را هدف تخریبی خود قرار می دهند حال می بینی همین دختر یا پسر هزاران رفتار خوب داشته است اصلا دیده نمی شود.
اگر نیک بنگریم آدم کمال پرستِ مطلق اندیش، ذهنیت تخریبی دارد. نقش تخریبی آدم کمال پرستِ مطلق اندیش در جامعه ویران کننده تر است اگر در جامعه به فردی برخورد کرد که همانند او نمی اندیشد خیلی راحت مثلِ آب خوردن، انگی بهش می زند که مثلا: تو کمونیست هستی و… قصد آدم کمال پرست و مطلق اندیش با این سخن نسنجیده، تخریب هویت و شخصیت طرف مقابل است. باید دانست رفتار تخریبی آدم کمال پرست مطلق اندیش ناشی از نفرتی است که از خود و دیگری در ذهن دارد. این نفرت، در ذهن و ضمیر او، در دوران بچگی، در خانواده، به خاطر روابط ترس و تنبیه و تحقیر، ایجاد شده، لانه کرده و حالا خود را بروز می دهد.
اغلب ما مردم طبقات پایین جامعه روی مسائل و موضوع ها دقیق نمی شویم باید دانست بین کلمه ی پسر و یا دختر بد که همانند نقل نبات در زبان اغلب معلم های جامعه ی ما و همچنین پدر و مادرها جاری و ساری است با اینکه دختر و یا پسر خوبی هستی و هزاران کار خوب هم کرده ای ولی این یک کار اشتباه هم از تو سر زده است، تفاوت بسیار است. یعنی؛ آدمی هزاران بار حرف راست زده، یکبار هم دروغ گفته، هزاران بار کار خوب انجام داده، یک بار هم کار بدی کرده، میلیون ها بار چشم طمعی به مال و اموال دیگری نداشته، یک بار هم بنا به عللی دزدی کرده. بر مبنای اصول اخلاقی ما حق نداریم او را دزد بنامیم، او را دروغگو بدانیم و آدم بد به شمار آوریم. چرا؟ برای اینکه؛ هیچ آدمی مطلق بد نیست، هیچ آدمی هم مطلق خوب نیست. خوبی و بدی آدم ها بیشتر وقت ها نسبی است. همان آدم هایی که از نظر ما بد هستند تعداد کار و رفتارهای خوب شان خیلی خیلی بیشتر از کارهای بدشان است.
اطلاق آدم بد، دروغگو، دزد و… به آدمی دور از اخلاق و انصاف و عدالت است زیرا ما این صفت نا پسند را به هویت شخص تعمیم می دهیم این رفتار ما موجب تخریب شخصیت او می شود و نابود کننده است.
آدمی با شخصیت وسواسی مجبور ویژگی های رفتاری بارزی دارد که به تعدادی از آنها اشاره می کنم.
بسیار پرکار و اغلب تولید کننده است. چرا؟ چون مضطرب است و ترس و نگرانی از آینده دارد که مبادا دچار فقر و تهی دستی و نیازمندی گردد و ناگزیر گردد دستش را نزد این و آن دراز کند آنگاه آبروی او خواهد رفت از طرفی بیکاری هم او را کلافه می کند.
آدمی وقت شناس است وقتش را بی خودی تلف نمی کند از وقت خود بهترین استفاده را می کند ریشه اش باز همان ترس اضطراب و نگرانی است.
در کارش دقت فراوان می کند که اشتباه نکند چون از اشتباه می ترسد و می خواهد اشتباهی صورت نگیرد بنابراین از شکست هم سخت هراسان است نمی خواهد کارش به شکست بینجامد شکست سخت او را به هم می ریزد نمی خواهد شکست و اشتباهی رخ دهد در همین راستا به قضاوت و حرف دیگران حساسیت دارد اهمیت می دهد می خواهد قضاوت و نظر دیگران درباره او همیشه مثبت باشد به همین دلیل از شکست و اشتباه سخت هراسان است برای جلوگیری از شکست دقت و کنترل را زیاد می کند.
آدمی است خوددار، در اتباطاتش با دیگران احساساتش را چه مثبت مانند شادی و چه منفی مانند غم، به راحتی ابراز نمی کند. احساساتش را محدود و مقید می کند و خود را سخت کنترل می کند. در زبان عامیانه می گوییم؛ تودار است. در همین راستا خسیس هم هست، نمی خواهد توشه و دسترنج خود را از دست بدهد. چرا؟ چون مضطرب و نگران است که مردم عیب و نقص ها و کم و کاستی های او را بدانند و داوری منفی درباره اش داشته باشند و اگر اندوخته و توشه اش را از دست داد ناگزیر نیازمند دیگران خواهد بود.
آدمی است دُگم و اغلب اصول گرا و پایبند به ارزش ها مثل؛ تعصبات افراطی دینی و مذهبی، خودبرتر انگاری های خانوادگی، تعصبات زبانی، نژادی، قومی و طایفه ای. برای نمونه: پسر کدخدامان در جلسه ننگین روز 11 فروردین 95 در بخشداری می گفت: چون گفته شده جشن روز سیزده را شاهسونان می خواهند برگزار کنند و برنامه این جشن مُطربی است موجب توهین به طایفه شاهسون است!!؟؟ بنابر این جشن سیزده نباید برگزار گردد. این جمله را با دست خط خود زیر صورت جلسه هم نوشت.
آدم وسواسی مجبور توجه و اصرار به رعایت مو به مو عرف و رسومات جامعه دارد این شیوه را شخصیتی و هویتی خود می شمارد اگر دقیق رعایت نگردد، احساس می کند آدمی سَبُک است، ادمی جِلف است، آدمی بی هویت است، آدمی هنجار شکن است. به همین جهت در نادیده انگاشتن عرف و رسومات، اهل مدارا نیست. در توجهش به ارزش ها و عرف، اغلب اصول ارزشی و رسم عرفی را با اصول اخلاقی تمیز نمی دهد و این دو را با هم اشتباه می کند و یکی می انگارد. برای نمونه؛ ازدواج یک ارزش است ولی آزادی حق انتخاب همسر، یک اصول اخلاقی و مقدم بر اصول ارزشی است. برابر این اصل اخلاقی آزادی انتخاب، فرد- چه دختر و چه پسر- حق دارد همسر آینده خود را خودش انتخاب کند. آدم وسواسی مجبور این دو اصول را (ارزش بودن ازدواج و اصل اخلاقی آزادی انتخاب همسر) از هم تمیز و تشخیص نمی دهد می بینی اصول اخلاقی را زیر پا می گذارد و دختر کم و سن و سالش را به خاطر اینکه ازدواج یک ارزش است شوهر می دهد. چرا اصول ارزشی را از اصول اخلاقی تشخیص نمی دهد؟ چون خود مدار است، خود محور است، خود را محور حق و حقیقت و درستکاری می پندارد و دور خود می چرخد و نمی تواند دیگری را با خود همانند ببیند.
آدم وسواسی مجبور آدمی کمال پرست است به همین دلیل و جهت کمتر خود را دچار اعتیاد می کند. باید دانست کمال پرستی با کمال گرایی متفاوت است کمال پرستی بیماری و کمال گرایی سلامتی است. به همین جهت آدمی است دارای هدف و برای رسیدن به هدفش سخت می کوشد. حوصله خوش گذرانی و وقت کشی را ندارد. وقت شناس است. زندگی را بسیار سخت و مشکل می گیرد. دارای هدف است و تمام تلاشش را بکار می گیرد به هدفش برسد به همین جهت است که در کارش و وقتش برنامه ریزی دارد وقتش را تنظیم می کند. یا در حال کار است یا در حال خواب، اوقات فراقتش وقتی است که واقعا خسته می شود. بیشتر به برنده شدن می اندیشد تا موفقیت. می دانیم موفقیت با برنده شدن قدری متفاوت است برنده و یا موفق شدن در کار برایش معمولا اوج کمال پرستی است. دوست دارد جایگاه خوبی دست بیاید و مورد توجه قرار گیرد. کاری را که قبول می کند می خواهد به خوبی انجام دهد خود را برای انجام خوب کارها زیر فشار روانی اجتماعی می گذارد. به درد کاری منظم می خورد به درد کارهای دقیق می خورد مثل: آزمایشگاه و حسابداری. به همین دلیل آدم های موفق توی کارهای دقیق اغلب شخصیت وسواسی مجبور دارند. آدم وسواسی شخصیت بسته و خسته ای دارد. ریشه اصلی و اساسی وسواس ترس اضطراب و وحشت است همین احساس اضطراب ترس و وحشت موجب شده که موضوع و کارها را مهم بنگارد، اهمیت بدهد، دقت کند. وقتی وارد یک خانه خانم وسواسی شوید خواهید دید همه چیز چیده شده و مرتب است اشیا توی خانه هر یک در جای مخصوص قرار داده شده است. یک مقدار خسیس است چون تلف کردن پول و وقت و سرمایه برایش غیر قابل بخشش است اشیا و وسایل غیر لازم را به راحتی دور نمی ریزد چون همیشه نگران است فکر می کند ممکن است روزی بکار آید. به مسائل گیر می دهد، نمی تواند به راحتی تصمیم بگیرد، چون همه چیز را با هم یکجا می خواهد تا حس کمال پرستی خود را ارضا کند. حساب بانکی یا جایی که پول و یا اشیا قیمتی دارد مرتب چک می کند. اگر بهش گفته شود مرتب و منظم و پاکیزه نیستی به هم می ریزد.
آدم وسواسی همیشه در حال اندازه گیری و محاسبه خود با دیگران است خود را در مسابقه فرض می کند به همین جهت است که رنج می برد. چنین آدم هایی عمر کوتاه تری هم دارند چون زندگی را نمی تواند سهل و ساده بگیرد زندگی را سخت می گیرد و بر خود فشار می آورد.
محمدعلی شاهسون مارکده 5 تیر 95
آقای خجسته (قسمت سیزدهم)
نکته ای حائز اهمیت در این بینش دلالی و واسطه گری، این است که اخلاق راست گویی از جامعه رخت بر بسته و روابط مبتنی بر دروغ و فریب شده، به شیوه های کلاه گذاری، کلاه برداری، به کار گیری نیرنگ، رخت زرنگی پوشانده شده و عمومیت یافته و جاری و ساری است.
نمی خواهم بگویم خجسته چنین چیزی را آموزش داده، نه، مردم از روند اوج گیری و دست یابی به ثروت باد آورده خجسته چنین نتیجه گیری داشته اند و این نگرش متاسفانه امروز تبدیل به یک فرهنگ عمومی شده است.
خجسته از اتفاق انتخاب او توسط هاشم به عنوان فروشنده دکان بسیار راضی بود با این اتفاق، خجسته زیر چتر هاشم قرار گرفته بود هاشم قدرتمندتر از میرزا ابوالحسنی بود دژی استوار برای خجسته محسوب می گردید خجسته حالا می توانست در پناه هاشم بابت خانواده اش هم امنیت خاطر داشته باشد. به علاوه کار دکان داری بسیار کم زحمت تر از کار در کشاورزی بود خجسته سرشار از ذوق و امید مشغول به کار شد.
خجسته سواد خواندن و نوشتن نداشت از همان روز اول ورودش به دکان، هاشم آموزش خواندن و نوشتن را هم به خجسته آغاز کرد خجسته در زمان کمی جزوِیِ آموزشی پنجلحم (پنج الحمد) آن زمان را آموخت خواندن و نوشتن اعداد و ارقام سیاقی را که حساب وکتاب ها بدان شکل نوشته می شد را آموخت حالا خجسته می توانست قرآن بخواند سیاهه اجناسی که نسیه به مردم می دهد خودش در دفتر بنویسد پیشرفت یادگیری سواد خواندن و نوشتن توسط خجسته چنان سریع بود که هاشم را به تعجب واداشته بود.
خجسته آموختن را متوقف نکرد از هرکه سوادی داشت می پرسید هرچند روز یک بار نزد کدخدا خدابخش می رفت چند برگه کاغذ به او می داد تا با خط زیبایش بالای هر صفحه سر مشق بنویسد و او هم عباراتی به این مضامین می نوشت: هرکه نان از عمل خویش خورد. قلم گفتا که من شاه جهانم. توانا بود هرکه دانا بود و… آنگاه خجسته همانند جمله ی بالای صفحه، آن صفحه را می نوشت تا هم دست خطش خوب شود و هم شکل درست نویسی کلمات را بیاموزد. هر باسوادی که به دکان جهت خرید مراجعه می کرد خجسته از او چیزی می پرسید خجسته بدون اینکه یک روز به مکتب رفته باشد در طی دو سه سال یکی از با سوادان ده مارکده شد حالا او را در همه ی جلسات قرآن خوانی برای مردگان و نیز خواندن سوره انعام (ختم) برای سلامتی و تندرستی که در ده در خانه ها تشکیل داده می شد دعوت می کردند و خجسته ضمن شرکت در جلسات و خواندن قرآن،
ورود او به اجتماعات ده و مقبولیت اجتماعی او هم فراهم می شد.
یک سال از دکان داری خجسته گذشت دکان حساب رسی شد سود خوبی داشتند هم هاشم و هم خجسته هر دو راضی بودند. خجسته با مبلغی از سهم خود مقداری لوازم خانه خرید خانه و زندگی خود را جلا داد.
هاشم از کار خجسته بسیار راضی بود چون خجسته توانسته بود مشتری بیشتری برای دکان جمع کند توانسته بود با بکار گیری اخلاق خوب و رفتار نرم حساب های نسیه را کامل جمع آوری کند و فروش دکان هم نسبت به سال های قبل افزایش یافته بود. تقریبا در طول یک سال هاشم هیچ شکایتی هم از کار خجسته نشنیده بود.
هاشم مردی دانا و پر تجربه بود تا حدودی مردم شناس بود ولی با این حال که به پاکی خجسته اطمینان داشت چندبار هم به اَشکال مختلف و پنهانی در طول سال خجسته را آزموده بود یکی دو بار از یکی دو نفر از دوستان مورد وثوق خود خواسته بود پیشنهاد داد و ستد پنهانی و دور از قرارداد دکان به خجسته بدهند ولی خجسته اصلا نپذیرفته و با شدت آن را رد کرده بود بنابراین هاشم در طول سال هیچ خطایی از خجسته ندیده بود پاکی خجسته برای هاشم یکی از ملاک ها و مورد رضایت خاطر بود و بدان اهمیت می داد.
هاشم به حرام و حلال سخت باورمند بود و اموال و دارایی خود را حلال و پاک می پنداشت که از طریق زحمت به دست آمده بود. اصلا روا نمی داشت ذره ای داد و ستد حرام توی دکانش رخ دهد و ذره ای مال حرام توی دارایی اش وارد شود چون هاشم بر این باور بود که اگر ذره ای مال حرام داخل اموال حلالش شود دارایی او بر باد خواهد رفت. هاشم پس از حسابرسی سال اول برای بهتر شدن کارها به خجسته گفت:
– تو را یک دانگ دکان به صورت قرضی شریک می کنم شما مبلغ قرض را ظرف چندسال از سودی که از دکان می بری به من برگردان.
خجسته از این پیشنهاد نهایت استقبال را کرد توافق برای یک سال دیگر تجدید شد حالا دیگر خجسته علاوه بر کارگر دکان، خود صاحب یک ششم دکان هم هست با جدیت و علاقه بیشتر مشغول بکار شد. هدف هاشم هم این بود که خجسته با علاقه بیشتر کار کند.
دکان مشترک خجسته و هاشم سال دوم را هم با رونق پشت سر گذاشت در پایان سال حسابرسی شد سود خوبی داشت هر دو راضی بودند هاشم یک دانگ دیگر بر مالکیت خجسته افزود تا خجسته از سود سالیانه بهای آن را بپردازد حالا خجسته مالک یک سوم دکان هم بود.
خجسته از اینکه زمین کشاورزی نداشت خوشحال نبود با راهنمایی هاشم به بن نزد ارباب افلاکی رفت و یک کله قند کادو هم همراه خود برای ارباب برد خجسته سلام هاشم را به ارباب افلاکی رساند و درخواست کرد قدری زمین برای کشت و زرع به او واگذار کند تا او هم به رعیتی ارباب سر افراز گردد ارباب افلاکی منشی خود را خواست و گفت:
– یادداشتی به کدخدا خدابخش بنویس که دو حبه زمین که دست عبدالرضا کل صفر هست یک حبه آن را بگیرد بدهد خجسته.
عبدالرضا ناراحت از این دستور بود ولی حکم، حکم ارباب بود و اجرا شد حالا خجسته دکاندار بود گوسفند هم داشت و رعیت هم شده بود.
سال سوم دکانداری مشترک باز هم به خوبی و با رونق گذشت. در این سال خجسته بود که درخواست کرد هاشم یک دانگ دیگر دکان بر سهام او بیفزاید تا دکان را نصف نصف شریک شوند درخواست خجسته مورد توافق هاشم قرارگرفت توافق گردید دکان را نصف نصف باشند حال خجسته نصف سود دکان و مزد فروشندگی خود را داشت.
حالا جاده ماشین رو تا سه محله ی کرون (رضوان شهر) درست شده بود هاشم بارها را از مارکده به سه محله می برد آنجا حیوان ها را به کاروان سرا دار می سپرد و بارها را با ماشین به نجف آباد می برد دوباره اجناس خرید شده از نجف آباد را تا سه محله با ماشین می آورد از آنجا ببعد تا مارکده را با حیوان حمل می کرد. دیری نپایید جاده را درست کردند و ماشین تا آبپونه می آمد. حالا بارها با حیوان به آبپونه برده می شد و از آنجا با ماشین به شهر حمل می شد و اجناس خرید شده از شهر با ماشین به آیپونه حمل و از آنجا باز با حیوان به مارکده آورده می شد.
به دستور ارباب بمانیان، رعیت های ارباب، در فصل زمستان، همه روزه با بیل و کلنگ رفتند و جاده را از آبپونه تا سر دره مارکده(شرچاتی) هم درست کردند حالا ماشین بارها را سر دره مارکده پیاده میکرد. زمستان سال بعد باز هم به دستور ارباب بمانیان جاده تا محله قدم آباد که آن روز بیرون از ده بود درست شد و برای اولین بار ماشین به مارکده آمد.
خبر ورود ماشین برای اولین بار به مارکده موجب هیجان عمومی شد زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان به دیدن ماشین رفتند که ببینند ماشین چیه؟ چه شکلی داره؟ چه صدایی داره؟ و شنیده های افسانه وش خود را به عینه ببینند حالا که دیدند روزها و ماه ها خمیرمایه گفت وگوهای مردم ده درباره ماشین بود. ماشین تعجب همه را برانگیخته بود و شگفت زده شده بودند بعضی هم می گفتند:
– آخر زمانه! علامت ظهوره! نه کاه می خواهد! نه جو می خواهد! نه آب می خواهد! کلی هم بار می برد خسته هم نمی شود!
بعد از اینکه خجسته از کنار خجه لولو رفت خجه باز به اتاق قبلی خود برگشت و گهگاهی هم به خانه جدید خجسته می رفت و او را می دید سال دوم دکانداری خجسته بود در یک زمستان سخت پر برف و سرما و یخبندان خجه لولو سخت بیمار شد حالا خجسته بود که مرتب از او عیادت می کرد بعد از چند روز بیماری سخت، خجه لولو در حالی که خجسته بالای سرش نشسته بود جهان را وداع گفت خجسته با صدای بلند زار زار گریست و هنگامی که جسد خجه لولو را توی تابوت حمل می کردند در پشت سر تابوت هم شالی سفید به گردن بسته بود به دنبال تابوت روان بود و می گریست روی گورستان تنها مردی که خود را محرم خجه لولو می پنداشت جسد را روی دستان خود گرفت و توی لحد گذاشت بعد با دعوت از چند نفر قرآن خوان در خانه ی خود مراسم تعزیه برایش برگزار کرد. چند ماه بعد از درگذشت خجه لولو اولین بچه خجسته با نبات خانم، یک دختر متولد شد خجسته نام مادرش شیرین را بر او نهاد.
با ورود ماشین به ده مارکده، رفت و آمد به شهر آسان تر شد. نخست کامیون به سفارش ارباب برای بردن محصول سهم اربابی به ده می آمد ولی خیلی زود هفته ای یکبار برای حمل بارهای مردم هم از شهر به ده رفت و آمد آغاز شد. هاشم موقعیت را مغتنم شمرد خجسته را به نجف آباد برد و او را به عنوان کارگزار خود به تیمچه داران طرف حساب خود معرفی کرد و سفارش نمود:
– خجسته یعنی من، هرچه اجناس خواست به ضمانت من تحویلش دهید، من پشتوانه ی او هستم.
حالا دیگر نقش هاشم در اداره دکان روز به روز کمرنگ می شد تیمچه داران در نجف آباد هر مقدار اجناس کارخانه ای که خجسته درخواست می کرد در اختیار او قرار می دادند خجسته اجناس کارخانه ای را در ده به متقاضیان می داد در ازاء اجناس کارخانه ای، محصول دامی و کشاورزی از مردم ده می گرفت و به شهر حمل و به تیمچه داران تحویل می داد.
مشتری های دکان در مارکده و قوچان با خجسته مواجه بودند اجناس کارخانه ای و شهری مورد نیاز خود را از خجسته می گرفتند و محصولات خود را هم به خجسته می دادند.
حضور و وجود دائمی خجسته در دکان موجب شده بود که دکان با نام خجسته شناخته شود و خجسته سرِ زبان ها بیفتد حالا دیگر کمتر کسی با هاشم کار داشت و هاشم در سایه قرار گرفته بود به موازات پر رنگ شدن نقش خجسته در دکان، نقش خجسته در ده هم برجسته تر و پر رنگ تر می شد و سر زبان ها بود. کم کم خجسته به عنوان یکی از مردان ده در طرح و حل مسائل اجتماعی مطرح می شد و هم پا و در کنار هاشم در مجالس و اجتماعات هم حضور می یافت در مجالس نزد هاشم می نشست می کوشید خود را با هاشم همانند سازی کند به همان طریقه هاشم سخن بگوید و استدلال کند و تاثیر بگذارد هاشم هم او را تایید می کرد بارها در مجالس گفته بود:
– حرف خجسته حرف من است.
خجسته بدون اینکه ابراز کند داشت نقش معاونت هاشم را در اجتماعات ده هم به عهده می گرفت و در جامعه نفوذ می کرد و تاثیر گذار می شد و این پیام به مردم القا می شد:
– خجسته مساوی با هاشم است.
مردم هم کم کم به حضور و وجود خجسته در مجالس توجه می کردند و اهمیت می دادند و به عنوان یک مرد مورد وثوق و احترام توی مردان ده جا باز می کرد وکم کم کلمه ی لیفه در اذهان کم رنگ می شد و زیر هزاران خاطره و رنج ها و سختی های زندگی مردم، می رفت که به فراموشی سپرده شود.
اتفاق ناگواری روی داد که نتیجه اش شاهراه بزرگی برای رشد بیشتر خجسته باز کرد. هاشم بر اثر بیماری سرطان فوت کرد حالا در نبود هاشم تمام روابط به نفع خجسته تغییر کرد. سلیمان برادر هاشم که حالا بزرگ خانواده محسوب می شد هیچ اطلاعی از کار دکان نداشت خجسته برای خود، آزادی عمل بیشتری قائل شد و احساس کرد آن قید و بند اخلاقی که خجسته زندگی خود را مدیون بزرگواری های هاشم می دانست و خود را ملزم به اطاعت بدون چون چرا از او می کرد دیگر در میان نیست چون هاشم دیگر در قید حیات نبود و خجسته سایه ی ابهت، قدرت و نفوذ هاشم را بالای سر خود احساس نمی کرد بنابر این خجسته آزادی عمل بیشتری برای خود احساس می کرد میدان را برای تصمیم گیری خود بازتر دید حالا دیگر خجسته خود را اختیار دار کامل دکان می دانست حتا راهنما و مشاور خانواده سلیمان هم شده بود و در اجتماعات ده تکیه بر جای هاشم زده بود و در تصمیم گیری های جمعی نقش او را ایفا می کرد.
حالا دیگر خجسته یکی از معدود مردان ده بود که هرچند روز یک بار و بیشتر از همه به شهر می رفت کالاهای نو شهری و کارخانه ای به ده می آورد هم او بود که همراه کالاهای نو و جدید اخبار تازه ی دنیای خارج از ده را به محیط محدود و بسته ی ده می آورد و باز هم او بود که پدیده های نو را در شهر می دید، می شناخت و یا درباره پدیده های نو می شنید آنگاه در ده تعریف می کرد تقریبا تنها او در ده بود که با رمز و راز و کار ابزارهای نو شهری و کارخانه ای مانند؛ چراغ مرکبی، چراغ لامپا، چراغ گردسوز و بعدها چراغ توری و رادیو آشنا بود و آنها را برای مردم تعریف می کرد و یا می آموخت.
در اجتماعات مردم ده، تنها او بود که حرفی جذاب و نو برای زدن داشت خجسته از همین ویژگی نهایت استفاده را میکرد در مجالسی که در ده تشکیل می شد مردان خانواده دار و استخوان دار ده از افتخارات گذشته ی خود و نیاکان تعریف می کردند خاطره های خود را بازگو می کردند که مثلا 5 نسل 10 نسل در همین خانه زندگی کرده ایم پدران مان فلان سمت، عنوان و قدرت را داشته اند فلان مقدار ثروت داشتند فلان تعداد حشم داشتند فلان حبه ملک داشته اند چند نفر نوکر داشته اند مرکب سواری شان قاطر و یا اسب بوده است. مردان استخوان دار ده با ذکر و یادآوری این داشته ها و بودگی ها می خواستند ارزشمندی، اهمیت، ریشه دار بودن، اصیل بودن و کهن بودن خود را تعریف و بیان کنند. خجسته اصلا به گذشته علاقه ای نداشت از شنیدن بیان و تعریف دیگران از پدران شان احساس خجالت به او دست می داد و رنج می برد دوست داشت مردم هم همانند او از پدران شان تعریف نکنند از شنیدن داشته ها و بودن های گذشتگان رنج می برد اصلا نمی خواست آنها را بشنود چون برایش خوشایند نبود توی جلسات با زیرکی که داشت رشته ی سخن را در دست می گرفت و از جدیدها و تازه ها می گفت برای بیشتر مردم هم شنیدن درباره تازه ها خوشایندتر بود شیرین تر بود دل نشین تر بود. خجسته می خواست اصلا گذشته ای نباشد اگر می شد که گذشته را پاک کرد خجسته دوست داشت گذشته را کامل پاک کند بخصوص وقتی صحبت به زندگی و یا افتخارات پدران می رسید خجسته به هم می ریخت و می کوشید رشته سخن را عوض کند خجسته حتا دوست نداشت خاطرات همین هفت هشت سال گذشته اش را کسی برزبان آورد چون در گذشته خاطره خوب و خوشایندی نداشت ریشه ای توی ده نداشت و همهی خاطراتش موجب کاستن از موقعیت کنونی اش میشد و این برای خجسته خوشایند نبود ولی دوست داشت همه ی سخن ها از امروز باشد از جدیدها باشد از شهر و از اجناس و وسیله های جدید که روز به روز به بازار می آید سخن گفته شود در این میدان خجسته تنها مرد پیروز در ده بود صحبت از خوراکی های کارخانه ای مانند روغن نباتی می کرد که برای مردم تازگی داشت از شوینده هایی که تازه به بازار آمده بود که لباس را همانند برف سفید می کرد و شپش و رشک لباس را هم می کشت برای مردم می گفت صحبت از کارخانه آرد موتوری می کرد که می تواند ده ها برابر یک آسیاب آبی ده گندم را آرد کند صحبت از چراغ برق می کرد شنیده های خود را از رادیو برای مردم بازگو می کرد از کار ماشین، دوچرخه و انواع آن برای مردم نقل و قول می کرد از انواع لباس های دوخته و آماده و با رنگ های مختلف از پارچه های خوب کارخانه ای مثل کدری، چلوار و دبیت حج علی اگبری و کفش های کارخانه ای از جنس لاستیک که می توان پوشید و با آن توی آب رفت و خراب هم نمی شود.
هرچه زمان به جلو می آمد مردم بیشتر خود را نیازمند استفاده از محصولات تولید کارحانه ای می دیدند و کالاهای مورد نیاز خود را ناگزیر به صورت نسیه از خجسته می خریدند به همین جهت تقریبا تمام مردم ده نیازمند خجسته شده بودند مردم با روانی نیازمند به خجسته، بدهکار به خجسته، به خجسته به عنوان یک نجات دهنده یک آدمی که می تواند نیازهای آنها را تامین کند می نگریستند و خجسته هم با بهره گیری از همین روان های نیازمند با گفتارهای نرم خود آنها را به خود جلب می کرد آنها را دوست دار خود می کرد.
دکان خجسته بعد از گذشت ساعتی از اول شب که تقریبا داد و ستد متوقف می شد پاتوق بود هر شب تعدادی از مردان ده در آنجا جمع می شدند تا سخنان تازه خجسته را بشنوند و خجسته هم نهایت استفاده را از این تجمعات برای بیان و تعریف خود و مزایای کالاهای دکان خود و نیز معرفی کالاهای جدید می کرد فردای آن شب مردانی که سخنان خجسته را شنیده بودند گفته های خجسته را در راهِ رفتن به زمین و باغ و مزرعه و در حین کار برای دیگر مردان ده تعریف می کردند.
خجسته رشد خیلی خوبی در اقتصاد داشت هرسال دکانش پرتر از کالا می شد هرسال قدری املاک می خرید هرسال خانه اش را توسعه می داد وسیله ای می خرید سفرهای زیارتی می رفت.
کم کم رشد اقتصادی مستمر خجسته که از صفر آغاز شده بود و اکنون داشت در راه ثروتمندترین مرد ده شدن قدم بر می داشت اینگونه به اذهان ساده مردم ده که از دانش بی بهره بودند تلقین می شد، بازگو می شد و تبدیل به باور گردید که؛ رشد موقعیت اقتصادی و اجتماعی خجسته خواست خدا است! خدا به هرکس خواست بدهد اسباب و مقدماتش را هم فراهم می کند! خداوند هاشم را اسباب قرار داد تا به خجسته ثروت و موقعیت بدهد!
مردم ده برای نظریه خود دلیل هم داشتند و استدلال هم می کردند که: اگر کار خدا نیست؟ چرا هاشم از میان این همه جوان توی ده که بسیاری از آنها اقوامش هم بودند رفت و خجسته را برگزید؟ توی ده دو سه نفر دیگر هم دست به دکان داری زدند چرا دکان آنها رونق نگرفت؟ اینها همش کار خدایه که خجسته ک…ن لختی از قراباغ به مارکده بیاید و هاشم وسیله شود تا خجسته به ثروت و مکنت و دولت برسد.
اینها اندیشه و باور مردم عوام ده بود این باورها در بین مردم گفته و شنیده می شد و در ده جاری و ساری بود اندیشه و باور قالب ده بود تقریبا هیچکس شک و شبهه ای در خصوص این باور هم نداشت اگر هم داشت ابراز نمی شد و اگر هم ابراز می شد گوشی نمی شنید چون از بس اینها را برای یکدیگر تکرار کرده بودند به باور یقینی تبدیل شده بود و می گفتند: فعلا نظر خدا با اوست!؟
عوام در طول تاریخ و نیز همین امروز مقابل هرپدیده ای که برای شان نا شناخته بود قرار می گرفتند آن را به خدا نسبت می دادند تا خود را از زحمت و رنج اندیشیدن برهانند چون می دانیم رنج ندانستن و در ابهام بودن بسیار است و عوام در طول تاریخ بشر هیچگاه نخواسته رنج ندانستن را برخود هموار کند. خورشیدگرفتگی پیش می آمد، ماه گرفتگی رخ می داد، زلزله به وقوع می پیوست، طوفان و سیل می آمد، بیماری همه گیر وبا شیوع پیدا می کرد و بیشتر مردم را می کشت، همه را به خشم خدا نسبت می دادند!؟ دلیل آن را هم گناهان بی شمار!؟ بشر می دانستند که خدا را به خشم آورده است!؟ و با این استدلال خرافی خود را از زحمت اندیشیدن راحت می کردند! امروز هم می بینیم همان عوام، قدرتمند شده و از بلندگوی پرقدرت خود زلزله، خشک سالی و دیگر بدبختی ها را به بد حجابی زن ها نسبت می دهد!؟ ادامه دارد