داوری کدخدا
هنوز یک ماه نمی شد که صفر یک دوچرخه خریده بود و اوقات فراغت خود را همه روزه با دوچرخه توی کوچه های مارکده دوچرخه سواری می کرد. آن زمان باب و یا مد شده بود بعضی از پدران پسران جوان روستا که توان مالی داشتند برای پسر خود دوچرخه می خریدند. داشتن دوچرخه و سوار شدن و توی کوچه ها دور زدن یک افتخار دارندگی و برازندگی محسوب می شد.
نکته ی جالب و متناقض این بود که چون منطقه ی ما کوهستانی است و زمین صاف و هموار ندارد و جاده ها سربالایی و سرازیری اند میدان وسیعی برای دوچرخه سواری نبود. مثلا وقتی که می خواستند با دوچرخه به بیایان بروند دوچرخه را با طنابی به الاغی می بستند و خود شاخ دوچرخه را می گرفتند به دنبال الاغ پیاده به بیابان می رفتند تا هنگام برگشت سرازیر سوار بر دوچرخه شوند.
روزهای آغاز سالی بود چند نفر از مردان مارکده کارگر باغ کنی محمد ملک دار بودند و در مزرعه ی قورقوتی باغ شخم میکردند (میکندند). صفر یکی از جوانان ده هم یکی از این کارکران بود کارگر جوان دیگه آن روز محمد ملک دار هم علی اکبر بود. کارگرهای دیگه پیاده به مزرعه ی قورقوتی آمده بودند ولی صفر با دوچرخه، نزدیک غروب آفتاب ساعات کار باغ کنی به پایان رسید و کارگران آماده بازگشت به خانه بودند صفر به علی اکبر گفت:
– تو وایسا تا من ببرمت.
چرخ عقب دوچرخه کمی کم باد شده بود صفر از توی خورجین تلمبه را بیرون آورد و مشغول تلمبه زدن شد علی اکبر تلمبه را گرفت و به صفر کمک کرد. تویوب دوچرخه پرباد شد صفر پرید روی دوچرخه اش و به علی اکبر هم گفت:
– بپر روی ترک.
علی اکبر هم پرید ترک دوچرخه و صفر باقدرت پا زد و دوچرخه به راه افتاد کارگرهای دیگه چند صدمتری از راه را رفته بودند صفر وقتی نزدیک کارگرها رسید به دلیل باریکی راه و وجود ریگ و شن تعادل خود را از دست داد و دوچرخه به پای حبیب یکی دیگر از کارگرها برخورد کرد و حبیب نقش بر زمین شد.
پای حبیب سخت شکسته بود. ناگزیر الاغی پیدا کردند پای حبیب را توی کوله بارچه ای گذاشتند تا استخوان شکسته جابجا نشود و حبیب را سوار بر خر کردند و به مارکده آوردند. شکسته بند محلی آورده شد و استخوان پای شکسته ی حبیب میزان شد چند قطعه تخته اطراف پا گذاشته شد با یک تکه پارچه به شکل نوار بسته شد خمیر آرد جو درست شد و اطراف تخته ها زده شد و حبیب افتاد توی خانه.
شکایت نزد کدخدا علیداد کدخدای وقت روستا برده شد.
کدخدا، صفر و علی اکبر را به حضور طلبید هر دو ماجرا را برای کدخدا تعریف کردند و کدخدا حکم داد صفر راننده دوچرخه و علی اکبر ترک نشین دوچرخه هر دو مقصر هستند و باید مساوی به حبیب خسارت بپردازند.
حکم کدخدا مورد اعتراض علی اکبر قرار گرفت و گفت:
– کدخدا هرچه شما بفرمایید البته مطاع است ولی راننده صفر بوده من چه گناهی دارم؟
کدخدا که در حال کشیدن قلیان بود پکی به قلیان زد و گفت:
– وقتی که این دوچرخه به پای حبیب خورده تو هم سوار بر همین دوچرخه بودی یا خیر؟
– آره.
– خوب همینکه سوار بر دوچرخه ای بودی که موجب شکسته شدن پای حبیب شده شریک جرم هستی! ملتفت عرضم که می شوی!
علی اکبر استدلال کدخدا را پذیرفت و هر دو متعهد شدند هزینه خورد و خوراک حبیب را به علاوه نیمی از مزد یک کارگر را به او بپردازند تا در خانه استراحت کند و پایش خوب شود.
چند روزی گذشت آنگونه که صفر و علی اکبر متعهد شده بودند به تعهد خود عمل نکردند و حبیب ناگزیر شد به پاسگاه ژاندارمری بن شکایت ببرد. رئیس پاسگاه برای رسیدگی به مارکده آمد پس از شنیدن سخنان حبیب و صفر گفت:
– مقصر فقط صفر هست و صفر باید تمام هزینه های حبیب را تا خوب شدن کامل پا بپردازد و رضایتی از حبیب به پاسگاه بیاورد.
حکم رئیس پاسگاه ژاندارمری مورد اعتراض صفر قرار گرفت و گفت:
– علی اکبر هم شریک این اتفاق است چون ترک دوچرخه سوار بوده است
رئیس پاسگاه نگاه عمیقی به صفر کرد و گفت:
– اگر بخواهی این را مطرح کنی یک کار خلاف هم به جرمت اضافه خواهد شد و آن سوارکردن مسافر است تو حق نداری ترک دوچرخه مسافر سوار کنی؟ چطور دوچرخه سوار می شوی و قانون دوچرخه سواری را بلد نیستی؟
محمدعلی شاهسون مارکده. دوم شهریور 95
هفتادُم
روز هشتم خرداد را هفتادم می گفتند که بر حسب روزشمار از نوروز 70 روز گذشته بود مردم بر این باور بودند که هفتادم قنوش است یعنی ممکن است بارندگی شدید و هم زمان طوفان و سرما اتفاق بیفتد به همین جهت می گفتند: هفتادُم افتادُم. یعنی از سرما و باد و باران شدید از پای درآمدم و افتادم. بنابر این، این زمان توی اذهان مردم، زمان مهمی به حساب می آمد.
آغاز روزهای خردادماه فصل چیدن پشم گوسفندان هم بود چون گرما آغاز می شد و باید قبل از شروع گرما پشم گوسفندان چیده می شد تا پشم تازه بروید و مانع سوختن بدن گوسفندان بر اثر تابش گرما گردد.
از طرفی خطر بارش احتمالی در زمان قنوش هفتادم هم در ذهن مردم جای خود را داشت که اگر بارندگی و سرمای ناگهانی اتفاق بیفتد چون پشم گوسفندان چیده شده و بدن بدون پوشش است ممکن است آسیب ببینند این دو دلی و ترس همه ساله در ذهن مردم بود.
سال های نخستین دهه چهل بود علی اکبر 16-17 سالش بود پدر علی اکبر سال ها قبل فوت کرده بود و او پسر یتیمی بود که در کنار مادرش زندگی می کرد. پدر علی اکبر از طایفه آخوندی های مارکده بود مردی بلند قد و تنومندی بود خوشبرخورد و مردم دار بود صدای صاف و زلال و رسایی داشت اغلب سال ها دشتبان املاک دم ده بود وقتی جار مرد جوی می زد صدایش تا کیلومترها طنین انداز بود.
یکی از این سال های آغازین دهه چهل علیاکبر نزد جارالله نوکر بود. در همان سال چوپان ده قنبر بود. قنبر هم مردی ساده و زحمتکش از طایفه گرتی ها بود.
روز هفتادم نوبت جارالله بود که پسّا گله برود شب قبل قنبر به جارالله اطلاع داده بود که فردا نوبت پساّ گله ات هست و جارالله به علی اکبر دستور داد:
فردا صبح خر را پالان می کنی خورجین را رویش می اندازی به پسا گله می روی یک خرجین هم علف بیابانی می چینی و می آوری دست خالی به خانه نمی آیی.
صبح وقتی علی اکبر خر را پالان کرد نگاهی هم به آسمان انداخت آسمان صاف بود با خود گفت آرخالق بار سنگین و موجب زحمت است آرخالقش را در آورد و توی آخر خر انداخت و سوار بر خر بالای کوچه گله آمد قنبر چوپان ده هم آمده بود دونفری گله گوسفند ده را به سمت دره مارکده هدایت و از یوقوش پایینی به بیابان برای چرا درآمدند. گله چرا کنان قبل از ظهر سر اسیل بادام نیجه پایینی آب داده شد و ظهر هم برای استراحت و خوردن ناهاری گله را پای چشمه کولی بولاقی خواباندند. قنبر بادیه کوچک خود را از کوله بار درآورد و علیاکبر به اشاره قنبر گردن چند گوسفند را گرفت و قنبر شیر دوشید. قنبر و علی اکبر هر یک مقداری قاراکک خشک با خود جمع کرده بودند قاراکک ها آتش زده شد و تبدیل به آتش شد بادیه شیر کنار آتش قرار گرفت شیر به جوش آمد هر دو نان های خشک خود را در شیر داغ ترید کردند و خوردند قدری چرت نیمروزی زدند و گله را به دامنه کوه کوچک پرپر هدایت کردند. آسمان کم کم ابری شد هوا رو به سردی گذاشت گله در هوای خنک به دامنه کوه کشیده شد در یک منطقه وسیعی سخت مشغول چرا شد. باد سرد وزیدن گرفت و بعد از یکی دو ساعت، بارش برف شدید توام با باد و سرما (کولاک)آغاز شد. قنبر که در قسمت جلو گله بود گله را برگرداند. علی اکبر که با یک پیراهن رفته بود خورجین خر را برداشت به بدن خود پیچاند دو نفری گله را جمع کردند و به طرف قلعه قارادره هدایت کردند باد و سرما و برف شدید بود در فاصله بین دامنه کوه پرپر کوچک تا قلعه قارادره هر چند متر یک گوسفند از سرما روی زمین افتاد و مُرد بیش از دو سه ساعت طول کشید تا گله به قلعه رسید باریدن برف هم پایان یافت زمین پوشیده از برف شده بود عباسقلی توی قلعه مقداری چوب و بوته آتش کرد علی اکبر و قنبر خود را کمی گرم کردند بعد از چند ساعت عده ای از مارکده به کمک چوپان ده آمدند کار از کار گذشته بود افراد کمکی فقط توانستند گوسفندان مرده را بشمارند که 80 راس بود.
محمدعلی شاهسون مارکده 26 مرداد 95
آقای خجسته (قسمت هفدهم)
این اولین پذیرائی خجسته از یک مقام مسئول دولتی و نیز بزرگان ده بود که برایش یک افتخار محسوب می شد. برای نباتخانم هم علاوه بر افتخار یک هنر و توانایی به حساب می آمد که توانسته بود برای چند نفر مهمان دولتی و بزرگان ده غذا فراهم و پذیرایی کند.
حکیمی شب را هم در خانه خجسته ماند فردا صبح پس از صرف صبحانه، ده را ترک کرد. این اتفاق سرآغاز مدیریت رسمی آقای خجسته بر ده مارکده بود.
حالا دیگر مامور پاسگاه ژاندارمری که آن روز امنیه بهشان گفته می شد و نیز ماموران ادارات دولتی از جمله مامور ثبت احوال، ماموران اداره کشاورزی برای اجرای قانون اصلاحات ارضی که به ده می آمدند یک راست به خانه رئیس انجمن ده می رفتند و این موجب خوشایندی و اعتبار بیشتر خجسته هم بود.
حبیب دشتبان تا امروز دستوراتش را از کدخدا می گرفت حالا دیگر در برابر آقای خجسته سر فرود می آورد. دلاک ده هم دریافت که آقای خجسته اختیاردار ده است و توی حمام او را باید اول و مفصل تر کیسه بکشد، صابون بزند و زیر و روی ریشش را با یرگن بزند و هر چندین روز یکبار باید مخصوص به سراغ آقای خجسته برای اصلاح موهای سرش بیاید. آهنگر، حمامچی، دیگر دشتبان های مزارع چوپان و غیره هم فهمیدند که اختیار ده در دست آقای خجسته است و از این به بعد باید از او حرف شنوی داشته باشند و احترام بیشتری به او بگذارند و روز عید نوروز اول به دیدار او بروند.
یک سال بعد اتفاق دیگری افتاد که موجب قدرت بیشتر خجسته و مقبولیت اجتماعی بیشترآقای خجسته را بر ده هموارتر کرد و آن اتفاق، فوت کدخدا خدابخش بود.
خجسته احترام فوق العاده ای برای کدخدا خدابخش قائل بود نطفه این احترام، چانه زنی های کدخدا خدابخش در جلسه قباله بران نبات خانم برای خجسته بود. کدخدا خدابخش در آن نشست از موقعیت خود استفاده کرد، به اتفاق میرزا ابوالحسنی و عمو اسدالله با نادر چانه زد، بر نادر فشار آورد تا مهریه پیشنهادی را نصف کند همچنین کدخدا خدابخش توانسته بود نادر را قانع کند که خرج عروسی از خجسته نگیرد نادر را قانع کرد که شیربها از خجسته گرفته نشود. بعد از آن هم همیشه در اجتماعات خجسته را تایید می کرد، حمایتش می کرد در مجالس بویژه بعد از فوت هاشم، به خجسته احترام بیشتری می گذاشت و نقش هاشم را به خجسته می سپرد و او را در حد جایگاه هاشم بالا می برد و به او در بیان و تعریف خود پر و بال می داد هرگاه در جمعی قرار بود برای ده تصمیمی اتخاذ گردد حتما نظر خجسته را جویا می شد و به نظر خجسته هم بها می داد در جلسه انتخاب انجمن ده هم شاهد بودیم اولین انتخاب کدخدا خدابخش آقای خجسته بود این توجه ها و برخوردهای مهربانانه کدخدا خدابخش نسبت به خجسته موجب شده بود که خجسته به خدابخش علاقه مند گردد.
خجسته بعد از فوت هاشم که در جایگاه او قرار گرفته بود در رویداد اجتماعی که به واقعه ی صدی پنج مشهور شد هم همراه کشاورزان به یاری کدخدا خدابخش شتافت و از او حمایت کرد و مقابل کدخدا علیداد ایستاد. رویداد صدی پنج اولین هیجان اجتماعی توده رعیت زحمت کش و گرسنه و فقیر ده مارکده بود که بعد از 50 سال گرسنگی و تحقیر حالا در مقابل قدرت ارباب ده قد علم کرده بود.
سال های 1340 به بعد که زمزمه انجام اصلاحات ارضی توسط دولت وقت تبلیغ می شد. مردم بدون این که دقیق بدانند این زمزمه چیست؟ فقط به امید این که یوغ ارباب از گردن آنها برداشته شود و بتوانند از شرِ ضابط ارباب یعنی عزیز ریزی رهایی یابند امیدوار شده و جسارتی به هم زده بودند.
در سال 1341 بخشنامه ای به شماره 3/7814 مورخه 41/5/16 با امضا وزیر کشاورزی به شرح زیر صادر و در دست مردم بود.
« اداره کل استان دهم. بطوری که اطلاع دارید مطابق ماده 24 قانون اصلاحات ارضی مقرر است در کلیه نقاط کشور مالکین از زراعت آبی پنج درصد و از زراعت دیم ده درصد از درآمد خالص مالکانه جنسی خود را به منظور ازدیاد سهم کشاورزان به زارعین بپردازند بنابر این لازم است فورا مراتب را بوسیله اعلامیه و نشر در رادیو و روزنامه های محلی به اطلاع عموم مالکین و زارعین حوزه ماموریت خود برسانید و در اجرای آن اهتمام جدی به عمل آورید و همچنین به کمیسیون های حل اختلاف نیز اطلاع فرمایید تا در موارد لازم طبق مدلول قانون عمل نمایند. وزیرکشاورزی»
روز های آخر مهر ماه بود محصول چلتوک درو شده بود و خرمن های چلتوک آماده تقسیم. کشاورزان با محوریت کدخدا خدابخش با هم متحد شدند و به نماینده ارباب که در آن سال آقای کرمی بود گفتند؛
– وقتی اجازه تقسیم خرمن چلتوک را می دهیم که حاضر شوی برابر بخشنامه دولت، صدی پنج از محصول سهم ارباب را به ما برگردانی.
آقای کرمی این دستور وزیر را قبول نداشت و حاضر به اجرای این دستور نبود کدخدا علیداد به دلیل اینکه با آقای کرمی خویشی سببی داشت بر خلاف همه ی کشاورزان از آقای کرمی حمایت کرد و به اتحاد کشاورزان خیانت کرد و برای شکست اتحاد کشاورزان داوطلبانه خرمن چلتوک خود را با آقای کرمی نماینده ارباب بدون ادعا و دریافت صدی پنج تقسیم کرد کدخدا علیداد علاوه بر خیانت، مقاومت کشاورزان را به سخره می گرفت و روحیه آنها را تضعیف می کرد بارها گفته بود:
– بمانیان خودش یک پایه اصفهان است وزیر در تهران پشت میز خود نشسته چه می فهمد مارکده کجاست که بخواهد صدی پنج بگیرد؟ بعد هم بمانیان توی همه ادارات دست دارد امکان ندارد چهارتا رعیت گرسنه زورش به ارباب بمانیان برسد من به عنوان کدخدای رسمی ده به شما رعیت هشدار می دهم گول یک تکه کاغذ بخشنامه را که خدابخش علم کرده نخورید از این درخواست دست بردارید و اجازه دهید خرمن ها تقسیم گردد وگرنه آقای کرمی با مامور بالای سر شما توی خرمن خواهد آمد و محصول را تقسیم خواهد کرد آنگاه کاری هم نخواهید کرد فقط شرمسار خواهید شد.
در این رویدادِ اتحاد کشاورزان بر علیه ارباب، کدخدا خدابخش بدون داشتن سمت کدخدایی محور اتحاد و مقاومت بود و از خواست کشاورزان حمایت کرد و خواستار اجرای قانون شد و کدخدا علیداد با عنوان کدخدای رسمی ده مارکده به درخواست آقای کرمی نماینده ارباب به پاسگاه گزارش می داد که عده ای آشوب گر به دستور خدابخش نظم ده را به هم زده اند و از تقسیم محصول ارباب در خرمن جلوگیری می کنند.
خجسته که بعد از فوت هاشم در جایگاه او قرار گرفته بود و حالا یکی از مردان بانفوذ ده محسوب می شد از خواست کشاورزان حمایت کرد و در کنار کدخدا خدابخش قرار گرفت و با او شدید همکاری کرد و یکبار هم که با کدخدا علیداد هم سخن شده بود او را سرزنش کرده بود و ازش خواسته بود که از خواسته رعیت حمایت کند و کدخدا علیداد در پاسخ او را تحقیر کرده بود که:
-تو هم فریب خدابخش را خوردی؟ بهتر است تو بروی دنبال دکان داری ات کاری به این کارها نداشته باشی!
بیش از 15 روز خرمن های چلتوک مهر شده بود و مردان روستا ناگزیر بودند شب ها در کنار چلتوک های خرمن شده بخوابند. مخالفت نماینده ارباب، کشاورزان را متحد نمود. مرکز اتحاد و جلسات و تصمیم گیری ها هم خانه کدخدا خدابخش بود که مرتب شکایت ها به مسئولان کشاورزی و نیز فرمانداری و بخشداری در شهرکرد نوشته می شد ولی علارغم حمایت کتبی و شفاهی مسئولان ادارات در شهرکرد، اقدام عملی جدی صورت نمی گرفت. علاوه بر ارسال شکایت های متعدد، کشاورزان از رئیس اداره کشاورزی درخواست داشتند که شخصا به مارکده بیاید و این قانون را اجرا کند. یک بار عبدالمحمد دوست خجسته نامه و درخواستی با امضا جمعی مردم را به اداره کشاورزی برد رئیس اداره کشاورزی قول داده بود که؛ شخصا به محل خواهد آمد و ارباب را مجبور به اجرای قانون کند ولی تعلل کرده و نیامده بود. بار دیگر نامه را نورالله به اداره برد و رئیس اداره کشاورزی آقای رحمانی و بخشدار آقای شالبافیان را به مارکده آورد.
به موازات شکایت های متعدد کشاورزان که به اداره کشاورزی و بخشداری ارسال می شد آقای کرمی نماینده ارباب با پشتوانه علیداد کدخدای رسمی ده به پاسگاه بن شکایت برده بود که:
– رعیت به تحریک خدابخش سر به طغیان زده و محصول ارباب را توی خرمن بلوکه کرده و اجازه تقسیم نمی دهد.
همزمان با آمدن بخشدار شهرکرد و رئیس اداره کشاورزی شهرکرد به همراه نورالله به مارکده، رئیس پاسگاه بن هم بر حسب اتفاق به مارکده آمدند تا به شکایت آقای کرمی نماینده ارباب رسیدگی کند. رئیس پاسگاه وقتی بخشدار و رئیس اداره کشاورزی را مشاهده کرد که برای اجرای قانون به مارکده آمدهاند، خطاب به بخشدار گفت:
– آب آمد و تیمم باطل شد آقای کرمی نماینده ارباب شکایت داشت که رعیت طغیان کرده و اجازه تقسیم محصول ارباب را نمی دهد و من آمده بودم برای رسیدگی این شکایت حالا متوجه شدم قضیه چیز دیگری هست حضور جناب عالی به همراه ریاست محترم اداره کشاورزی موضوع را برابر قانون حل خواهید کرد اگر اجازه بفرمایید از خدمت مرخص می شوم.
رئیس پاسگاه رفت و بخشدار و رئیس اداره کشاورزی دو نفری ایستادند و در حضور آقای کرمی نماینده ارباب بمانیان چند خرمن به عنوان نمونه تقسیم شد آنگاه به دستور بخشدار و رئیس اداره کشاورزی پنج درصد از چلتوک سهم ارباب به کشاورزان برگشت داده شد.
در این رویداد خجسته از نقش ضد مردمی کدخدا علیداد خیلی بدش آمد و این بد آمدن خود را بارها توی جلسات بدین مضمون بیان میکرد:
– نمی دانم چطور وجدان کدخدا علیداد قبول کرد مردم ده خود را که عمری نان دسترنج آنها را خورده رها کند و با آقای کرمی که یک بیگانه است دست یکی شود به نفع ارباب اصفهانی و به ضرر رعیت بدبخت مارکده ای این ننگ را برای خود بخرد؟ نمی دانم از این به بعد چگونه می خواهد توی روی این رعیت نگاه کند؟
بعد از رویداد صدی پنج، خجسته کدخدا خدابخش را بیشتر ستود و برایش احترام بیشتری قائل میشد.
حال با اینکه آقای حکیمی بخشدار شهرکرد تاکید کرده بود کدخدا حق و امر و نهی را در ده ندارد و مدیریت ده بر عهده اعضا انجمن ده است ولی خجسته به عنوان رئیس انجمن ده هرگاه هر تصمیمی برای امورات ده می خواستند بگیرند قبل از اتخاذ تصمیم با کدخدا خدابخش مشورت می کرد در حین گفت وگو با کدخدا خدابخش هم او را بزرگ ده، دلسوز ده، مرد دانای ده خطاب می نمود اغلب مردم این ارادت خجسته به کدخدا خدابخش را می دانستند و این موجب مقبولیت و پذیرش بیشتر مردم هم می شد. مردم با فهمیدن این احترام خجسته به کدخدا خدابخش او را مردی مؤدب و جوانمرد می شماردند. رابطه خوب خجسته با کدخدا خدابخش موجب پذیرش و مقبولیت بیشتر مدیریت و ریاست خجسته بر ده از طرف مردم میشد.
حالا بعد از فوت کدخدا خدابخش خجسته دیگر آن ملاحظات را نداشت با قدرت تمام مدیریت ده را بر عهده داشت در سخنانش برای اعمال مدیریت به رفتار و سخنان کدخدا خدابخش هم اشاره و استناد می کرد و گاهی هم خود را پیرو او می شمرد.
خجسته مردی با هوش بود در آغاز کار مدیریت خود بر ده، برای اینکه مدیریت خود را خوب، مردمی و کارآمد معرفی کند نخست زمینه چینی و اذهان را در هر جمعی آماده می کرد بعد کاری را که کرده بود عنوان می نمود. در اغاز سخن به یکی از جوان مردی ها و رفتارهای مردمی و خیرخواهانه کدخدا خدابخش اشاره می کرد کدخدا خدابخش و کارش را می ستود آنگاه کار خود را توضیح می داد و ادامه همان روند مدیریت کدخدا خدابخش می شمرد این شیوه ی اعمال قدرتمندانه مدیریت برای اغلب قریب به اتفاق مردم پذیرفته شده بود.
مرگ کدخدا خدابخش راه کسب اعتبارهای اجتماعی زیادی را برای خجسته فراهم کرد.
کدخدا خدابخش متعلق به یک خانواده قدیمی و استخوان دار ده بود پدر و نیاکانش از بزرگان ده بودند به همین جهت خانه ی آنها محل اتراق روحانی هایی بودند که برای وعظ به ده می آمدند. یکی از این روحانی ها آقای محمدی بود که از اسفیدواجان می آمد. پدر آقای محمدی سال ها برای وعظ به مارکده می آمد که فوت کرده بود حالا پسر به جای پدر به مارکده می آمد. در هر سال دو یا سه بار از مارکده با خر و تشک به اسفیدواجان می رفتند و آقای محمدی را سوار بر خر می کردند و به مارکده می آوردند معمولا هروقت که آقای محمدی به مارکده می آمد ده روز می ماند در طول این ده روز نماز و روضه در مسجد برقرار می شد در پایان ده روز دوباره سید را سوار خر می کردند و اجناس نذری را که مردم به آقای محمدی داده بودند هم بار خران دیگه می کردند و به اسفیدواجان می بردند.
یک روحانی دیگر به نام سید محمدرضا حسنی هم از نجف آباد می آمد او هم در سال دو سه مرتبه به مارکده می آمد در مسجد روضه و نماز می خواند اتراق گاه او هم خانه کدخدا خدابخش بود مردم ده برای این دوتا روحانی احترام زیادی قائل بودند مردان ده از محصول کشاورزی و زنان ده از محصولات دامی خود همه ساله نذری های فراوان به این دو روحانی می دادند.
حالا بعد از فوت کدخدا خدابخش این دو روحانی وقتی به مارکده می آمدند اتراق گاه خود را به خانه آقای خجسته انتقال دادند انتخاب خانه ی خجسته برای اتراقگاه توسط این دو روحانی وجهه اجتماعی زیادی برای خجسته در پی داشت.
در این حین که خجسته رسما رئیس انجمن ده شده بود، خانه بزرگ برابر مد روز ساخته بود، چند دهنه دکان داشت، املاک نسبتا زیادی خریده بود و رشد اقتصادی و اجتماعی خوبی داشت.
خورشید طلوع و غروب می کرد همه در فعالیت بودند که نانی به کف آرند و بخورند ده به نظر آرام می آمد ولی اتفاقاتی زیر پوست ده روی می داد نتیجه این اتفاقات زیر پوست ده، در آینده باز هم منجر به رشد اقتصادی و توسعه ی نفوذ بیشتر خجسته شد.
***
اسماعیل یکی از جوانان ده مارکده بود اسماعیل با دختری به نام فاطمه از نجف آباد ازدواج کرد. فاطمه در هیات عروس به مارکده آورده می شود و با اسماعیل زندگی مشترک خود را آغاز می کند.
پدر فاطمه از مردم اسفیدواجان بود که در زمان کودکی فاطمه به نجف آباد مهاجرت کرده بود. پدر، فاطمه را نزد ملاباجی فرستاد تا درس قرآن بیاموزد ولی فاطمه به هنر بافتن قالی بیشتر علاقمند بود و به اصرار خود، به جای مکتب ملاباجی، به کارگاه قالی بافی رفت و هنر بافندگی را آموخت.
فاطمه چهارده سالش شده بود و در هنر بافت قالی مهارت به دست آورده بود و بر خود می بالید؛ که استاد بافتن قالی است. خانواده اسماعیل مارکده ای فاطمه را از پدر برای اسماعیل خواستگاری کردند. پدر فاطمه هم برابر سنت و باورهای سطحی و خرافی جامعه که؛ دختر باید قبل از باز شدن چشم و گوشش به خانه شوهر برود، با این خواستگاری موافقت کرد.
در 6-7 سال گذشته فاطمه تمام انرژی و توان خود را صرف آموختن و بافتن قالی کرده بود وقتی و انرژیی برای بازی کودکانه برایش نمانده بود یعنی فاطمه دکترک 15 ساله بدون اینکه دوران بازی کودکانه را پشت سر بگذارد در هیات عروس به مارکده آورده شد تا در مارکده نقش زن خانه دار و مادر را به عهده بگیرد. فاطمه تا آن روز اصلا مارکده را ندیده بود، آدم هایش را نمی شناخت و همه چیز؛ آدم ها، کوه، خانه، کوچه، خیابان و شیوهی زندگیها برایش غریب و ناآشنا بود. زمان برای فاطمه بسیار کند می گذشت چون کار هنری خود را که چندسال با ذوق و شوق فراوان انجام می داد اکنون نداشت دوستانش را که با هم قالی می بافتند را هم در کنارش نداشت بجای این دو پدیده خوشایند، یک محیط نا آشنا را در جلو روی خود داشت خواست و آرزویش این بود که کار هنری خود را در اینجا ادامه دهد.
دو سه سال از آمدن فاطمه به مارکده می گذرد فاطمه همیشه از اسماعیل شوهرش می خواهد که مقدمات نصب یک دار قالی را فراهم کند و اسماعیل هم با این درخوست فاطمه موافق بود ولی در این محل کسی مهارت و امکانات زدن دار قالی را نداشت ناگزیر باید فردی از نجف آباد می آمد که به دلیل بعد مسافت و نبود جاده مناسب و نبود وسیله رفت و آمد کافی و مناسب کسی حاضر به آمدن به اینجا نمی بود. ادامه دارد