گزارش نامه 119 اول مهر 95

نگرش ­های ناسالم

     یکی از مهم­ ترین و در عین حال عمومی ­ترین نگرش ناسالم، پرتوقعی است. پر توقعی، یعنی؛ داشتن توقع و انتظار، آن­هم انتظار زیاد، انتظارغیرمنطقی، انتظار غیر واقعی، انتظار غیر منصفانه از دیگران و یا از خود.  اگر از دیگران انتظار داشته باشیم چون برآورده نمی ­شود خشمگین خواهیم شد و اگر از خودمان انتظار بیش از توان­ مان داشته باشیم چون نمی ­توانیم برآورده کنیم از خود خشمگین خواهیم شد. انتظار غیر منصفانه چه از خود باشد چه از دیگران، رفتاری دور از از واقعیت است، نامعقول و دور از خرد است.

     نگرش ناسالم دیگر، فاجعه‌ پنداری رویدادها است. یعنی هر رویداد و یا واقعه و یا اتفاقی که برای­ مان پیش بیاید آن را وحشتناک و بدترین نوع شکل ممکن دانستن. ریشه ­ی فاجعه پنداری رویدادها، ناشی از نگرش بدبینانه به خود، دیگران و جهان است. بچه­ مان دور به خانه می ­آید هزاران فکر بد درباره ­اش می­کنیم.

      کم ­تحملی در سختی ­ها: یعنی نداشتن ظرفیت تحمل پذیری یا پایین بودن سطح تحمل در ناکامی ­ها، شکست­ ها، اتفاقات و رویدادها. به عبارتی دیگر بی ‌تحملی، کم ظرفیتی، زود خود را باختن، زود از میدان بدر رفتن در برابر ناکامی­ ها، شکست­ ها، تلخی ­ها، نا ملایمات زندگی و در پی آن، نا امید شدن، مایوس ­شدن، سرخورده­ شدن، همه چیز را از دست رفته دیدن.

       باید دانست این ­جور نگریستن به قضایا دور از واقعیت و غیر عقلانی است.

       نگرش نا سالم دیگر،کم ‌ارزش شمردن خود است: خود حقیر پنداری، خود بی ارزش پنداری، خود هیچ پنداری، که متاسفانه در عرف و فرهنگ ما به غلط به آن تواضع و فروتنی نام نهاده و ارزشش شمرده ­اند. یعنی من؛ اینقدر خود را بی ارزش می پندارم که به خود این حق را نمی­ دهم از ضمیرِ من، برای بیان و معرفی خود استفاده کنم بلکه خود را؛ الاحقر، حقیر، کوچک، غلام، غلام­ زاده،کنیز، کمینه، کُلفَت، بنده، چاکر، مخلص، نوکر، سگ آستان، غلام خانه زاد، زیر سایه تو، دعاگوی تو، دست ­بوس تو، سرخط پاره نکردم، خاک کف پا، روسیاه، شرمنده، سر تا پا تقصیر معرفی می ­کنیم.

      باید دانست زیستن با این نگرش غیر اخلاقی و غیر انسانی نهایت ستم بر خود است، ظلم در حق خود است، توهین به خود است، توهین به انسانیت انسان است. این بی ارزش شمردن خودمان، در تمام تار پود ما رخنه کرده مثلا: به رابطه زناشویی که یک عمل صد در صد طبیعی است و یکی از لذت­ های انسانی و قرارداد پروردگار برای تداوم نسل بشر است از روی نادانی می­ گوییم: خاک تو سری! در حالت خشم و عصبانیت به غذا می ­گوییم: زغنبوت! کوفت! زهرمار! پیش­ جنازه! به خواب رفتن می­ گوییم: کَپِه مرگ! به نماز خواندن می­ گوییم: تو کمرم بزنم! نکته ­ای که باید بدان توجه کرد این است که؛ تمام این لغات که مانند نقل و نبات از دهان ما بیرون می ­ریزد و ظاهرا تواضع و فروتنی محسوب می ­شوند؛ ضد اخلاق هستند، توهین به کرامت انسان هستند، ضد انسانیت ­اند، به دور از عقل و خرد هستند.     

     وقتی محتوای ذهنیت آدمی آکنده از مفاهیم فوق باشد یعنی: پرتوقع باشد، خود را کم ارزش بپندارد، رویدادها را فاجعه ببیند، چنین آدمی در طول عمر خود رنج خواهد برد و به اطرافیانش رنج خواهد داد. چرا؟ چون بافت ذهنیت او اینگونه شکل گرفته و از زمین و زمان انتظار دارد که:  

      الف: می­ خواهد مردم او را دوست بدارند به او توجه و تأییدش کنند.

 چرا چنین انتظار؟ چون خود را خوب نمی ­داند می ­خواهد دیگران به او توجه کنند، تکریمش کنند و او را با ارزش بپندارند تا او احساس ارزشمندی کند.

        باید دانست چنین چیزی در جامعه اتفاق نخواهد افتاد یعنی؛ دیگران چنین نخواهند کرد. ارزش آدمی باید درونی هرآدم باشد. وقتی ارزش من درونی من باشدآنگاه من چنین نیازی که همه به من توجه کنند و دوستم داشته باشند، ندارم. نداشتن چنین نیازی هم مطابق با واقع است برای اینکه دیگران در خود چنین نیازی نمی ­بینند که من را دوست داشته باشند و یا اگر کسی هم دوست دارد آن را مرتب جلوه دهد برای اینکه هرکس سرگرم و مشغول زندگی خود است.

       ب: می ­خواهد در همه زمینه‌ ها توانمند و بالیاقت باشد، در همه عرصه‌ ها پیشرفت داشته باشد و دست‌ آوردهای قابل توجهی کسب کند، نفر اول باشد، برجسته باشد، بهترین باشد، تا دیگران او را مهم و بزرگ محسوب کنند.

       به چنین آدمی با چنین انتظاری باید گفت: چنین چیزی برای هیچکس میسر نیست، لازم هم نیست، ضرورتی هم ندارد که یک آدم در همه­ ی زمینه ­ها موفق باشد به علاوه عمده اهمیت هر آدمی در انسان بودنش هست من چه موفق باشم یا نباشم یک انسانم، به صرف انسان بودن، ارزشمندم، دارای حرمت و کرامت هستم. باید به این ارزشمندی و حرمت و کرامت بها داد و ارزشش نهاد.

       پ: انتظار دارد جهان جایگاه عدل و انصاف باشد، دیگران با او رفتار خوب و مناسب داشته باشند.

      به آدمی با چنین انتظاری باید گفت: جهان از قدیم الایام جایگاه عدل و انصاف نبوده، حالا هم نیست برای صدق این سخن کافی است قدری دوروبر خود را بنگریم، چیزی که نخواهیم دید عدل و انصاف است. روزگار با هیچ آدمی مطابق میلش رفتار نکرده است. برای صحت این سخن کافی است به طبیعت بنگرید. یک حیوان برای اینکه یک روز و یا چند ساعت زنده بماند، حیوان ضعیف ­تر از خود را به راحتی می­ خورد. به انسان­ ها بنگرید، ببینید، در طول تاریخ و هم اکنون، بزرگترین جنایت و هم نوع ­کُشی و غارت و چپاول که می ­شود به نام خدا و برای رضایت خدا توسط کسانی که خود را مومن به خدا معرفی می ­کنند صورت گرفته و می ­گیرد.

       ت: دیگران هم باید آن گونه که من باور دارم و می ­اندیشم بیندیشند.

      آدمی که چنین باوری دارد، دیر یا زود به این نتیجه می­ رسد: حالا که سخن و رفتار دیگری همانند سخن و رفتار من نیست، پس کافر است، نجس است، منحرف است، بی ­دین است. پس من حق دارم حق زندگی در جامعه را از او سلب کنم.

      این افراد باید بدانند: انسان ­ها متفاوتند، تفاوت به خودی خود، نه عیب است و نه حُسن، بلکه مایه زیبایی است ما باید به این تفاوت­ ها احترام بگذاریم هر آدمی این حق را دارد که باورهایش را خود برگزیند.

       ث: من از بعضی­ ها خوشم نمی­آید از نظر من آنها بد هستند.

       آدمی با چنین باور، ذهنیت خودشیفته دارد همه را مطابق میل خود می­ خواهد و خودشیفتگی بیماری است. درست این است که این چنین آدمی بجای اینکه دیگری را تغییر دهد برود خود را معالجه کند.

        ج: من وقتی از عهده کاری به خوبی برنمی ­آیم، خود را سرزنش می­کنم و نتیجه می­ گیرم آدم بدی هستم.

      به آدمی که اینگونه می­اندیشد باید گفت: نه، چنین نیست. قرار هم نیست همه ­ی آدم­ ها از عهده­ ی همه­ ی کارها برآیند. هرکس در کاری مهارت دارد. باید ببینیم توان و مهارت ما در چه کاری است.

       چ: روزگار باید آن‌چه را من لازم دارم برایم فراهم سازد. زندگی باید آسوده و راحت باشد. من نباید سختی بکشم یا رنج ببرم.

        به این آدم ­ها باید گفت: نه، چنین نیست، تار و پود زندگی درد است  و رنج. دنیا چنین جای امن و راحتی نیست چنین انتظاری دور از واقع است.

        ح: وقتی امور بر وفق مراد نباشد فاجعه‌ انگیز خواهد بود. آنگاه احساس شادمانی و خرسندی در زندگی محال است.

       به این آدم ­ها باید گفت: اگر واقع ­بین باشیم و زندگی خود را بر واقعیت بنا کرده باشیم، می ­توان در همین دنیا شاد بود، خوشحال بود و از زندگی لذت برد و حظ و کیف کرد فقط باید عقل و خرد را به کار برد واقعیت­ ها را خوب دید و قانون واقعیات را شناخت زیست خود را بر اساس آن قوانین تنظیم کرد تا رنج کمتری ببریم.

       خ: بسیاری با مواجهه با مشکلات خود را به ندیدن می ­زنند چون توان دیدن و سنجیدن و راه­حل پیدا کردن را در خود نمی ­بینند.

        این آدم­ ها باید بدانند؛ بستن چشم بر مشکلات دردی را دوا نمی ­کند مشکلات را باید دقیق و درست دید و شناخت بعد با به بکار بردن عقل و خرد برای کم کردن زیان و ناخوشایندی مشکلات راه چاره جست.

       د: بسیاری رویدادهای نا خوشایند و عوامل بدبختی خود را همیشه به دیگران نسبت می­ دهند و خود را هیچ اثر گذار نمی­ دانند.

        این دسته آدم­ ها باید بدانند؛ همیشه نقش خود ما در بوجود آمدن ناخوشایندی ­ها و بدبختی­ ها بیشتر است. باید چشم ها را شست عقل و خرد را بکار انداخت علم و دانش اندوخت تا واقعیت ها را خوب بشناسیم.

       ذ: می ­خواهم برنامه ریزی کنم که هیچ اتفاق ناگواری برایم نیفتد.

       قدری این سخن درست است بسیاری از رویدادها را می ­شود پیش­بینی کرد و پیش ­گیری کرد با این تفاوت که خیلی دقیق نمی ­توان پیش­بینی کرد که مشخصا چه اتفاق ­هایی با چه شدت و حدت قرار است برای من پیش بیاید بعد بدون شک اتفاق برای همه پیش خواهد آمد ما هم باید با بالا بردن دانایی و آکاهی ­مان همیشه یک حداقل آمادگی داشته باشیم. حال هرگاه اتفاق پیش آمد، عزا نمی گیریم، دنیا به سر نیامده، عقل ­مان را بکار می­ گیریم تا زیان و خسارات آن اتفاق را کمتر و قابل تحمل­ تر کنیم.

       ر: برای هر مشکل و مسئله ‌ای همواره یک راه‌ حل کامل و درست وجود دارد. اگر من نتوانم به آن راه‌ حل دست یابم، بسیار وحشتناک و فاجعه‌ آمیز خواهد بود.

       به این آدم­ ها باید گفت: نه الزاما، ممکن است راه حال های مختلف وجود داشته باشد باید عقل را به کار گرفت و با چشم خرد مشکلات پیش آمده را حل کرد.

                                             محمدعلی شاهسون مارکده

     آقای خجسته (قسمت هجدهم)

        درست روزهای پایانی آذرماه 1344 بود روز شنبه ­ای بود. هفت روز قبل مرگ کدخدا خدابخش اتفاق افتاده بود وانت اکبر شوفر به مارکده آمده بود و حالا به نجف­ آباد بر می­گشت سیدمحمدرضا حسنی به اتفاق حاج عشقعلی که برای شرکت در مراسم هفتمین روز کدخدا خدابخش آمده ­بودند هم مسافران وانت اکبر شوفر بودندکه در جلو وانت کنار راننده نشسته بودند سه چهار نفر هم از مردم اسفیدواجان برای شرکت در مراسم آمده بودند که عقب وانت نشسته بودند. اسماعیل مارکده ­ای به اتفاق دو سه نفر دیگر از مردم مارکده مسافران دیگر وانت بودند که همانند مردان اسفیدواجانی در پشت وانت سوار بودند.

      اکبر شوفر یک نفر از روستای آب ­گرم بود که به نجف ­آباد مهاجرت و در آنجا ساکن شده بود و رانندگی آموخته بود وانت هم مال یکی از بازاریان نجف ­آباد به نام حاج عشقعلی بود اکبر به عنوان شوفر وانت شورلت را رانندگی می ­کرد هفته­ ای دو سه بار به مارکده می ­آمد و بر می­ گشت.

       قبل از اینکه حاج عشقعلی این وانت را بخرد و اختصاص به بار و مسافر مارکده بدهد یک نفر ارانی به نام محمود شاهپوری مشهور و معروف به محمود شوفر از مردم اران اسفیدواجان با وانت خود بار و مسافر این چند روستا را حمل و نقل می ­کرد. محمود در نجف ­آباد ساکن بود جوانی بود که رانندگی آموخته بود و یک دستگاه وانت شورلت فراهم کرده بود هفته­ ای یکی ­دوبار به این چند ده یعنی؛ مارکده، قوچان، صادق ­آباد، یاسه­ چاه، گرم­دره و گاهی هم اوزون ­آخار می ­آمد بار و مسافران را به شهر می ­برد و دوباره اجناس خریداری شده شهری را با مسافران به این دهات بر می­گرداند. در سر راه، بار و مسافران ده آبپونه و قلعه ­های دشت موسی ­آباد را هم می ­برد و می ­آورد.

        حاج عشقعلی یکی از بازاریان نجف ­آباد بود یک دکان بقالی داشت مردم مارکده تماما مایحتاج خود را از او می ­خریدند حاج عشقعلی مرد نیک نفس و مهربانی بود خدمات زیادی به مردم مارکده کرد. اجناس نسیه به مردم می­ داد در دریافت به تعویق افتاده بهای اجناس نسیه هم با مردم مدارا می­ کرد نامه ­های پستی مردم مارکده تماما به آدرس او (نجف­ آباد چهار راه قباد مغازه حاج عشعلی یزدانی) پست می ­شد او نامه ­ها را از مامور پست دریافت می­ کرد و به مارکده می ­فرستاد این دکان تنها راه ارتباطی پستی ده مارکده با بیرون از ده بود. حاج عشقعلی یک ساختمان کنار خانه­اش در خیابان فردوسی خرید و سایل زندگی مانند زیرانداز و رو انداز برای یک اتاق فراهم کرد و در اختیار مردم مارکده که به نجف ­آباد می ­رفتند قرار داد تا شب ­ها در آنجا اتراق کنند. حاج عشقعلی در تنگناهای مردم مارکده­­ که به نجف ­آباد می ­رفتند هم یار و یاور بود مثل بیمارانی که در بیمارستان بستری می ­شدند و نیاز به کمک و احیانا سفارش داشتند و یا کسانی که آنجا فوت می ­کردند و باید دفن می ­شدند و یا مسافرانی که دچار مشکل می­ شدند، راهنما بود، پشتوانه بود و کمک می ­کرد. حاج عشقعلی رفت و آمد سخت و پر زحمت مردم ده مارکده را به نجف­ آباد می ­دید که برایش رنج ­آور بود برای رفاه مردم یک وانت شورلت هم خریده بود راننده ­ای هم برای آن گرفته بود این وانت اختصاصی بار و مسافر مارکده را به نجف­ آباد می ­برد و می­ آورد. در آن روز این عمل حاج عشقعلی خدمت بزرگی به آسایش مردم ده مارکده محسوب می­ شد و ارزش و اعتبار اجتماعی فوق­ العاده برای ده مارکده در میان این چند ده به حساب می ­آمد.

       سقف و اطراف اتاق عقب وانت شورلت اکبر شوفر با برزنت پوشیده شده بود و مسافران که در اتاق عقب وانت بودند فقط پشت سر خود را می­ دیدند و نسبت به جلو رو دید نداشتند اسماعیل با دیگر مسافران سرگرم گفت ­وگو بودند صدای ترمز ماشین شنیده شد و وانت ایستاد مسافران به بیرون نگریستند وانت به قلعه عرب رسیده بود. مرد مسافری سوار شد وانت راه افتاد مسافر تازه وارد به مسافران سلام داد احوال پرسی کرد و در کنار بقیه مسافران در اتاق عقب وانت نشست اسماعیل مارکده ­ای از او پرسید:

      – حاج­ آقا، به سلامتی اهل کجا هستی؟

      – نجف ­آباد.

      – به سلامتی، اینجا پس چکار می ­کنی؟

       – دار قالی می ­زنم.

       اسماعیل از برخورد اتفاقی ­اش با یک نفر دار قالی زن که به این منطقه آمده و اینجا دار قالی می ­زند خوشحال شد. چون وقتی در خانه تصمیم به رفتن به نجف ­آباد شد فاطمه برای چندمین بار به شوی خود اسماعیل گفت:

        – از یکی از استادکارانی که دارقالی می ­زنند درخواست کن به مارکده بیاید و یک دار قالی برایم بزند.

       فاطمه این درخواست را همیشه از شوهر خود داشت اسماعیل هم هربار که به نجف ­آباد رفته بود به یکی دو نفر از دارقالی ­زن­ های نجف ­آباد مراجعه کرده بود و درخواست خود را مطرح کرده بود و آنها هم در جواب می­ گفتند:

      – آنجا دور افتاده است صرفه اقتصادی برای ما ندارد.

      حالا اسماعیل یک نفر دارقالی زن را در نزدیک مارکده یافته بود با خود اندیشید این بنده خدا که تا اینجا آمده قطعا به مارکده هم خواهد آمد. این بود که با خوشحالی گفت:

       – به سلامتی، چه خوب، من دنبال یک آدمی مثل شما توی آسمان ­ ها می­ گشتم، خدا شما را برای من رسانده، خانم من هم نجف­ آبادی است و استاد بافتن قالی است قصدم از رفتن به نجف­ آباد این بود که از یک نفر که دار قالی می ­زند درخواست کنم که به مارکده بیاید و یک دارقالی برای زن من بزند حالا شما را خدا رسانده شما که تا اینجا می­ آیی چهار قدم آن­ور تر هم بیا مارکده و یک دستگاه دار قالی هم برای ما بزن قول بهت می­ دهم ظرف یکسال چندین دختر دیگر هم یاد خواهند گرفت و آنها هم قالی جداگانه خواهند زد.

      – مارکده چقدر جمعیت داره؟

     – ده بزرگیه.

     – چقدر از قلعه عرب فاصله داره؟

      – سه فرسخی میشه، با همین ماشین اکبر شوفر می­ توانی بیایی، اسم شریفتون چیه؟

       – مهدی، اسم شما چیه؟ وقتی به مارکده آمدم بگم کی را می­ خواهم؟

     – نوکرت اسماعیل.

      اسماعیل و مهدی تا نجف ­آباد با هم گفت­ وگو کردند اسماعیل برای مهدی تعریف کرد که فاطمه در کدام کارگاه و نزد کدام استاد بافتن قالی را آموخته و مهدی هم همه را می­شناخت مهدی هم از اسماعیل موقعیت ده مارکده وتعداد جمعیت را پرسید و فهمید روستایی است که هیچکس در آنجا دار قالی ندارد و ارزیابی کرد بازار کار بکری است در پایان مهدی به اسماعیل قول داد که به مارکده بیاید و یک دار قالی برایش بزند. و از اسماعیل خواست محلی مناسب برای کارگاه فراهم کند دوماه زمستان که برف و سرما است که گذشت اول اسفندماه به مارکده خواهد آمد.

      اسماعیل به مارکده برگشت و خبر خوشحال کننده دیدار با مهدی قالی ­زن نجف ­آبادی و قول او که اول اسفندماه به مارکده خواهد آمد را به فاطمه داد.

       مهدی در نجف ­آباد نزد استادکارگاهی که فاطمه نزد او هنر بافندگی فرش را آموخته بود رفت و میزان توانایی فاطمه را پرسید. مهدی با این پرس ­وجو می ­خواست اطمینان حاصل کند حال که رنج این همه راه را بر خود هموار می­کند و به مارکده می­آید و هزینه می­ کند فاطمه توانایی کافی و لازم بافتن فرش را داشته باشد مهدی از استادکار فاطمه جواب مثبت گرفت و بر قول خود مصمم شد.

       اسماعیل در ساختمان پدر و در کنار خانواده پدر، واقع در خیابان اصلی ده زندگی می­ کرد با مشورت با پدر، اتاقکی را برای کارگاه قالی­ بافی در نظر گرفتند و منتظر فرا رسیدن ماه اسفند و آمدن مهدی استادکار دار قالی­ به مارکده شدند.

        فاطمه هم وقتی خبر خوشحال کننده آمدن مهدی نجف ­آبادی استادکار قالی را از اسماعیل شنید خوشحال شد چند نفر دختران خانواده ­ های همسایه را به عنوان اولین شاگردان کارگاه خود در نظر گفت با آنها گفت ­وگو کرد دختران هم از این اتفاق بسیار خوشحال شدند و همگی آمدن مهدی نجف­ آبادی را روز شماری می­ کردند.       

       چند روزی از اسفندماه نگذشته بود که مهدی استادکار قالی نجف­ آبادی برابر قولی که داده بود آمد و چهارچوب دوتا دارقالی در کنار هم به صورت دوقلو در اتاقک آماده شده نصب کرد و تخته ­ای برای نشستن دختران بین دوتا چهارچوب قرارداد نخ­ های­تار (چله) را روی چهارچوب ­ها نصب و تنظیم کرد. فاطمه و مادران دختران همسایه که قرار بود اولین هنرآموزان قالی باشند هم اسفند دودکنان با سلام و صلوات از نصب دار قالی استقبال و برای مهدی نجف ­آبادی دعا کردند. مهدی نجف­ آبادی که حالا دیگر اوس­مهدی خطاب می ­شد نقشه و دیگر وسایل بافت را تحویل فاطمه داد و منتظر هنرنمایی فاطمه شد. فاطمه کار را آغاز کرد اوس­مهدی چند ساعت بعد اطمینان حاصل کرد که فاطمه توانایی بافت قالی را در سطح استادی دارد. نکته ­ای که برای اوس­ مهدی امیدوار کننده بود شور و شوق دختران ده جهت آموختن بافتن قالی بود اوس ­مهدی با دیدن این شور و شوق آینده ­ای درخشان در افق دید و خوشحال و راضی از آمدن خود به مارکده به اسماعیل گفت:

      – مواد بافت برای این دوتا فرش که تا نیمه برسند را یکجا آورده­ ام که اینجا لَنگ نمانید من هر ماه یکبار می­ آیم و کار انجام شده را بررسی می­ کنم امیدوارم کارها به خوبی پیش برود.

       طی دو دهه گذشته از مرگ و میر کودکان کاسته شده بود و حالا توی هر خانه ­ای حداقل 4-5 بچه بود که نیازهای روزانه خود را داشتند این بچه ­ها بالقوه و بالفعل نیروی کار و آماده کار و تولید بودند. به موازات افزایش جمعیت، کار و درآمد مردم ده افزایش نیافته بود، زمین ­های کشاورزی توسعه نیافته بود نظام ارباب و رعیتی حاکم بود عمده محصول تولیدی به عنوان سهم ارباب از ده خارج می ­شد اجناس کارخانه ­ای به ده راه یافته بود و در قالب نسیه در اختیار مردم ده قرار می­ گرفت وقتی کشاورز از فصل زمستان و قارایاز عبور می­ کرد و به فصل خرمن و برداشت محصول می ­رسید کلی بدهی بابت خریدهای نسیه ­اش داشت حالا در فصل خرمن اندک محصول سهمش هم بابت بدهکاری از دست او بیرون می ­رفت بر اثر ورود کالاهای تولید کارخانه ­ای بنیان ­های تولید محلی هم از هم پاشیده بود و هیچ صنعتی و کار تولیدی هم جایگزین آنها نشده بود.

     روزی که اوس­ مهدی به مارکده آمد، مارکده­ دهی با جمعیتی جوان، فقیر و تهی ­دست، آماده ­ی انجام کار و افزایش درآمد به منظور زندگی به ­ تر بود وقتی اوس ­مهدی دار قالی را نصب کرد بیش از نیمی از جمعیت ده زیر 20 سال بود که در خانواده ­هایی با فقر و تهی ­دستی به سر می­بردند. تنها تغییرکوچکی که طی 4-5 سال گذشته بوجود آمده بود ورود تراکتور به ده بود این اتفاق در سال 40-41 بود چند نفری در صحرا با استفاده از تراکتور مختصر گندم دیم می ­کاشتند. اندک گشایشی نسبت به سال­ ها و دهه ­ها قبل در تامین نان بوجود آمده بود.

       فاطمه با 7-8 نفر دختر علاقه ­مند به بافت فرش مشغول بافتن و آموختن شد. چند دختر دیگر هم به عنوان شاگردان ذخیره از فاطمه قول گرفته بودند هنوز 6 ماه تمام نشده بود که دو تخته فرش بافته شد و اوس مهدی برای چند دختر که آموزش دیده بودند دار قالی جداگانه نصب کرد اسفندماه سال بعد اوس مهدی بیش از 5-6 کارگاه در ده داشت همه ­ی دختران جوان شدید علاقه­مند بودند که بافت قالی را بیاموزند و برای خود مستقل دار قالی نصب کنند به همین خاطر دختران زیادی متقاضی شاگرد بافنده فرش بودند. حالا اوس ­مهدی هم یک لندرور خریده بود و مرتب به مارکده می­ آمد دارقالی جدید نصب می­ کرد به کارگاه ­ها سرکشی می ­کرد و وسائل و ابزار کار برای کارگاه­ ها فراهم می ­نمود.

      وقتی بافت فرشی به اتمام می ­رسید اوس­ مهدی آن را به نجف­ آباد می ­برد می ­فروخت و دستمزد بافنده را همراه نصب قالی بعدی پرداخت می­ کرد حالا دیگر توی هرخانه که دار قالی نصب می ­شد دختر و پسر با تمام توان مشغول بافت فرش بودند تا لقمه نانی به کف آرند و بخورند.

       روز ورود اوس ­مهدی به مارکده و نصب اولین دار قالی نطفه آغازین یک تحول در معیشت مردم بود که اکنون در گوشه ­ای از ده روی می­ داد این تحول معیشتی زندگی مردم ده را دگرگون کرد، درآمد قالی ­بافی به درآمد کشاورزی و دامداری مردم افزوده شد مردم زمان ­های بیکاری خود را مشغول بافت فرش بودند در زمستان دیگر از سینه آفتاب ایستادن، شب نشینی، نشستن زیر کرسی و قصه گویی خبری نبود زن­ ها دیگر وقت نداشتند در کنار یکدیگر بنشینند و غیبت کنند وقتی برای عروس خانواده باقی نمی­ ماند که به رفتار و سخن و حرف مادر و خواهر شوهر فکر کند همه زن و مرد دختر و پسر پس از فراغت از کار کشاورزی پشت دار قالی بودند در نتیجه معیشت و سطح زندگی ­ها بهتر شد در واقع در زندگی و بینش و نگرش مردم تحول بوجود آمده بود و در پی تحول در زندگی ­ها در سطح جامعه­ ی روستایی هم یک تحول اجتماعی را می­ شد دید.

         پس از ورود درآمد فرش ­بافی به هر خانواده ­ای اولین دغدغه فراهم آوردن مواد غذایی کافی بود بعد نوبت به رخت و لباس می­ رسید بعد نوبت به خرید وسایل زندگی می ­رسید بعد کم­ کم سفرهای زیارتی باب شد خانواده ­ها سالیانه به سفر زیارتی از جمله به مشهد می ­رفتند برای اولین بار بود زنان و دختران به مسافرت زیارتی برده می ­شدند.

      دوسال از ورود اوس ­مهدی به مارکده می­ گذشت که خجسته به همراه یکی دو نفر دیگر متوجه شدند اوس­ مهدی درآمد کلانی از بافت فرش در مارکده دارد با یکدیگر همدست شدند تا اوس­ مهدی را از ده بیرون کنند و خود با نصب دار قالی برای بافندگان این درآمد را نصیب خود کنند برای بیرون کردن اوس ­مهدی از ده دوکار کردند نخست اینکه به مردم می­ گفتند اوس مهدی مزد کم می ­دهد حاصل دسترنج فرزندان شما را یک نجف­ آبادی می ­خورد حق ­الزحمه شما بیش از اینها است اگر از ما دار قالی بزنید مزد بیشتری خواهیم داد نکته حساس دیگری را هم مطرح کردند که کارساز بود و آن این بود که چرا یک غریبه توی خانه شما راه یابد و چشمش به زن و دختر شما بیفتد؟

        تبلیغات خجسته و رفقایش بر علیه اوس مهدی کارساز شد خانواده­ هایی که طرف حساب دکان خجسته بودند و برای اولین بار می­خواستند دار قالی بزنند به او مراجعه می­ کردند تعدادی از بافندگان اوس ­مهدی هم بنابر ملاحظاتی به سمت و سوی خجسته کشیده و کشانده شدند تعداد اندک از بافندگان اوس ­مهدی باقی ماندند که ناگزیر اوس مهدی وسایل کارگاه­­ های خود را به خجسته و رفقایش فروخت و رفت.   

       حالا دیگر میدان برای خجسته باز بود کارگاه قالی بافی زیادی را دارا بود عده ­ای زیاد دختر و پسر زن و مرد برای او فرش می ­بافتند درآمد خجسته چند برابر شد مزد بافت فرش را اجناس دکان به خانواده بافنده می­ داد در این داد و ستد ارزش اضافی اجناس تحویلی را داشت درآمد حاصل ار ارزش افزوده بافت فرش را هم داشت رشد اقتصادی خجسته و افزایش ثروت او سرعت بیشتری به خود گرفت.

       خجسته از جارالله به خاطر مزاحمت­ هایش رنجش داشت نک و نیش­ های که جارالله در طول این چند سال در پشت سر به خجسته گفته بود به گوش خجسته می ­رسید و برایش ناخوشایند بود ولی هیچ­ گاه به روی خود نمی­ آورد به علاوه حالا جارالله کارخانه آرد و برنج درست کرده بود و شهرت فراوانی هم کسب هم کرده بود و اینها برای خجسته خوشحال کننده نبود خجسته که حالا با درآمد حاصل از فرش بافی پول­ دارتر شده بود تصمیم گرفت کارخانه آرد و برنج کوبی مجهز تر از کارخانه جارالله بیاورد و بازار کار جارالله را کساد کند.  و این کار را کرد. کارگاهی مجهز تر توی زمین عمومی اول ده مارکده بالای جاده روبروی خرمنگاه و انبار بوته­ ی حمام عمومی ساخت موتور نو و آسیاب نو و دستگاه برنج کوبی نو آورد و نصب کرد با توجه به محبوبیت و مقبولیت اجتماعی و شهرتی که خجسته داشت مردم گندم و برنج خود را به آسیاب خجسته آوردند و کار کارگاه جارالله کساد شد بعد از یکی دوسال هم کارگاه جارالله کامل تعطیل شد. کارخانه خجسته روز به روز رونق بیشتری داشت و ده­ های اطراف؛ قراقوش، گرم­ دره، قوچان، صادق ­آباد و یاسه ­چاه را کامل خدمات می ­داد.

        کارگاه آسیاب و برنج کوبی خجسته اغلب روزها کار می­ کرد و شب­ ها خاموش بود خجسته تصمیم گرفت حد اکثر استفاده را از موتور دیزلی آسیاب بکند برنامه ریزی کرد که شب­ ها موتور کار کند و برق تولید کند و روستا را برق کشی و نعمت برق را به خانه ­های مردم ده بیاورد. این کار انجام شد با نصب یک دستگاه دینام برق تولید شد مردم با ذوق و شوق خانه­های خود را سیم­کشی کردند  توی کوچه­ ها تیر برق چوبی نصب شد و ضمن انتقال سیم برق به هر تیر برقی هم لامپی نصب شد و شب هنگام علاوه بر خانه ­ها کوچه ­های ده روشن شد.

        برق­ رسانی به ده مارکده بزرگترین و پر سر و صدا ترین تصمیم و کار عمرانی اجتماعی بود که خجسته در طول عمر خود برای ده مارکده کرد کار خجسته در منطقه بسیار پر سر و صدا بود در بین چند روستای اطراف تنها مارکده بود که شب ­ها از برق استفاده می­ کردند برنامه کاری برق ده از غروب آفتاب تا 11 شب بود.                ادامه دارد