حسادت
بی گُمان خوی و خصلت حسادت(آز ورزی)، یک اختلال روانی است که با اخلاق و خرد انسانی ناسازگار است نکته ی جالبی که باید دانست این هست که حسادت آموختنی است یعنی؛ تاثیرِ بدِ محیط، آن را در ذهن ما می کارد. متاسفانه بعضی از ما به علت آسیب هایی که در دوران کودکی دیده ایم این خوی زشت در ذهن ما شکل گرفته است حال هم خود رنج می بریم و هم اطرافیان خود را رنج می دهیم.
حسادت قبل از این که تبدیل به رفتار گردد یک احساس است، یک احساس بد و منفی، این احساس بد و منفی، به دلیل محیط ناسالم در دوران کودکی، در ذهن و ضمیر ما شکل گرفته و جزئی ازشخصیت ما شده است.
بیگُمان احساس حسادت در همه کسانی که این حس را دارند یکسان نیست، همانند یک طیف است، شدت و ضعف دارد.
حسادتِ ضعیف این هست که؛ دوست دارم من چیزی را داشته باشم. مثلا: اگر درختان باغ همسایه ما محصول بادام فراوان دارد و باغ من نه، من به همسایه ام حسودی می کنم ولی اگر باغ دو نفری مان محصول بادام فراوان و یکسان داشته باشد من دیگر چنین حسی نخواهم داشت.
حسادت کمی شدیدتر این هست که می خواهم فقط باغ من بادام داشته باشد، باغ دیگران نه. حال اگر باغ همسایه و یا دیگران هم همانند باغ من بادام داشته باشد، خوش حال نخواهم بود.
حسادت شدید این هست که حاضر هستم آنچه که دارم از دست بدهم و چیزی نداشته باشم مشروط بر اینکه همسایه و یا دیگری که مورد حسادتم واقع شده هم چیزی نداشته باشد. مثلا من می دانم اگر فلان کود را در فلان موقع به باغم بدهم باغم پر محصول خواهد شد ولی می دانم اگر من این کار را بکنم همسایه من هم از من خواهد آموخت و از من پیروی خواهد کرد آنگاه باغ او هم پربار خواهد شد من به خاطر اینکه همسایه من محصول نداشته باشد خودم این کار را در باغم نمی کنم تا او هم نیاموزد و نکند و محصول نداشته باشد. یعنی حاضرم به خودم زیان برسانم تا دیگری از من نیاموزد و بهرهمند نباشد.
به چه کسانی حسادت می ورزیم؟ بیشترِ حسادت ها نسبت به افراد نزدیک و کسانی است که می شناسیم شان و با آن ها مراوده داریم.
در وحله اول به کسانی حسادت می ورزیم که خودمان را با آنها برابر می بینیم، هم سطح می دانیم، یک همانندی با هم داریم و با ما قابل مقایسه اند، رقیب ما محسوب می شوند، همکار ما هستند، همشهری ما هستند، هم سن ما هستند، موقعیت اجتماعی همسان داشته ایم، پدر و مادرمان همسان بوده، موقعیت اقتصادی مشابه داشته ایم، همسایه بوده ایم، امکانات مان نخست یک سان بوده، همزمان کار را شروع کردیم، کارمان مشابه است، با هم درس خوانده و تحصیلات یکسان داشته ایم ولی او اکنون جلو افتاده است.
در وحله دیگر به کسانی حسادت می ورزیم که فکر می کنیم شرایط و توانایی کمتر از ما دارند ولی امتیازات و رشد بیشتر و بهتری از ما کرده اند. احساس ما، به ما می گوید؛ این موفقیت حق تو بوده ولی نا حق و نا صواب نصیب آنها شده است.
ولی بیماری حسادت آتشی است که شعله های آن به همه جا سرایت می کند و حد و مرز برای خود نمی شناسد وقتی حسادت مان قدری شدید باشد به مرز بیماری نزدیک می شویم آنگاه به آشنایان دور دست وحتی به غریبه ها که هیچ نمی شناسیم شان هم سرایت می دهیم. اگر بخواهم نمونه بارزی ارائه بدهم که برای خواننده ملموس باشد؛ برخورد حسادت گونه بعضی از همشهریان با گردشگران است که اغلب هم ناشناسند و در محلی که اتراق می کنند لحظاتی می نوازند، می خوانند، می رقصند، شادند و می خندند حالا چون بعضی از همشهری های ما روان افسرده ای دارند و از نواختن و خواندن و رقصیدن و شادی و خنده لذت نمی برند و شادمانی را در زندگی شان تجربه نمی کنند به شادمانی این گردشگران غریبه حسادت می ورزند و آن را بر هم می زنند و از بر هم خوردن شادمانی گردشگران یک همانندی احساس می کنند از این همانندی که؛ ما شاد نیستیم، شادی آنها را به هم می زنیم تا آنها هم مانند ما شاد نباشند، حس حسادت شان قدری تسکین می یابد و احساس رضایتمندی می کنند.
اگر حسادت مان خیلی ضعیف باشد صرفا در ذهن مان باقی می ماند حتا ممکن است به خاطر حفظ وجهه ی اجتماعی مان دو رویانه و در ظاهر نسبت به داشته ی دوست و آشنایان مان احساس شادمانی هم نماییم تا حس حسادت ذهنی مان را بپوشانیم.
ولی یک وقت حسادت مان قوی تر است آنگاه از ذهن به بیرون هم درز می یابد در این حالت خودمان سخنی نمی گوییم و حس مان را مستقیم ابراز نمی کنیم ولی اگر دیگری درباره فرد مورد حسادت ما بدگویی کرد، نقاط ضعفش را گفت، طردش کرد، به او آسیب رساند، ما از سخن و رفتار او خوشحال خواهیم شد، تاییدش می کنیم و تشویقش می کنیم تا بیشتر بگوید.
و در حالت شدید حسادت، خود ابتکار عمل را به دست می گیریم و بر علیه فرد مورد حسادت مان شایعه پراکنی می کنیم، غیبت می نماییم، آسیب می زنیم، بدگویی می کنیم، اگر نقطه ضعفی دارد بزرگش می کنیم و…
موضوع های حسادت بیشتر مسائل مادی و اقتصادی است ولی این بیماری همانند آتشی شعله ور است به هیچ کس و هیچ چیز رحم نمی کند به همه جا و به همه چیز می تواند سرایت بکند. برای مثال: نسبت به محبوبیت اجتماعی دیگری حسادت می ورزیم، نسبت به موفقیت علمی و تحصیلی دیگری حسودی می کنیم، نسبت به کسب فضائل اخلاقی و معنوی دیگری حسود خواهیم بود، نسبت به زیبایی دیگری حسادت می ورزیم، شادی، خنده و لذت دیگری برای حسود رنج آور خواهد بود.
چگونه رفتار حسادت آمیز مردم را تشخیص بدهیم؟ دانش و اطلاعات روان شناسی لازمه شناخت است که باید داشته باشیم بعد با کمی دقت در رفتار اجتماعی و به واژه هایی که بیان می شود، به ایماها، به اشاره و حالات بدن ها که بنگریم حس حسادت را از لابلای حرف ها، نیش ها، کنایه ها، طعنه ها، بدگویی ها و بعضا رد، نفی و طرد یکدیگر می توان دید، شنید، حس کرد و فهمید.
حسادت در همه ی اقشار جامعه می تواند وجود داشته باشد در افراد ثروتمند، فقیر، باسواد، بی سواد، دین دار، بی دین، مسجدی، غیر مسجدی، شهری، روستایی، زنان، مردان، حتی اقشاری که ادعای معنویت و اخلاق مندی می کنند یا ما آنها را چنین می پنداریم و هاله ای از قداست دور آنها تنیده ایم مانند؛ روحانیت.
اگر بخواهم نمونه ای هرچند کوچک از حسادت قشر روحانیت در محیط همین روستای خودمان ارائه بدهم جلسه تاریخی ننگ آلود مثال بارزی است. ریشه، اساس و انگیزه تشکیل جلسه تاریخی ننگ آلود، حسادت روحانی مارکده به محبوبیت و موفقیت طلبه مارکده ای که در روستای قوچان فعالیت می کرد، بود و هدف روحانی مارکده این بود که طلبه مارکده ای در قوچان را منزوی و محدود کند تا موفقیت و محبوبیت نداشته باشد. در جلسه تاریخی ننگ آلود دوتا طلبه و یا روحانی دیگر مارکده ای هم حاضر بودند یکی از آنها پیمان خود را با دیگر طلبه های روستا شکست و با پشت کردن و خیانت به طلبه های همشهری خود، خود را به دامان روحانی مارکده انداخت و بی هویتی خود را به نمایش گذاشت ولی طلبه دیگر که متاسفانه اکنون در میان ما نیست با شجاعت تمام روی پیمان خود ایستاد و از پیمانش هم دفاع کرد. منِ نگارنده که یکی از اعضا جلسه تاریخی ننگ آلود بودم زبانه های آتش حسادت را در وجود روحانی مارکده به عینه دیدم و گفت وگوی جلسه را گزارش هم کردم.
یکی از نشانه های بارز آدم حسود کنجکاوی است نه کنجکاوی در زمینه علم و دانش که بسیار سودمند و مفید است بلکه کنجکاوی در پیرامون زندگی خصوصی دیگران. دیگری چی داشته؟ چی خریده؟ چی خورده؟ چه کاری کرده؟ با کی رفته؟ با کی آمده؟ چه باوری دارد؟ چه کتابی می خواند؟ کجاها می رود؟ چه کسی خانه اش می آید؟ کنجکاوی برای دانستن رمز و راز و خصوصیات زندگی شخصی دیگران، پی بردن به خوشبختی و موفقیت های دیگران، تجسس در عیب ها، نقص ها، لغزش و کاستی های دیگران، و واگویی عیب و نقص و لغزش و کاستی ها با آب و تاب به بقیه.
خوی زشت حسادت وجدان آدمی را هم از کار می اندازد وقتی وجدان مان از کار افتاد از عدالت و انصاف هم دور می شویم راه برای تجاوز به حریم و حقوق دیگری هموارتر می شود آنگاه با کنجکاوی جزئی ترین ضعف، لغزش و خطای فرد مورد حسادت مان را می بینیم و به همه می گوییم ولی محاسن و نقاط قوت و خوبی های او را نادیده می انگاریم یا بی ارزش و بی اهمیت جلوه می دهیم یا تبدیل به بدی و زشتی شان می کنیم.
حال جا دارد تاثیر زیان بار حسادت را بر روان خود حسود بررسی کنیم. بیشترین تاثیر ویران گر و آسیب و صدمه بیماری حسادت بر روان خود فرد حسود است. وجود حس و احساس بد و منفی، یعنی حسادت، در ذهن و ضمیر آدمی، آرامش روان را برهم می زند، نمی گذارد آدمی شاد باشد و از زندگی و داشته هایش خوشحال و راضی باشد و لذت و حظ و کیف ببرد. در نبود شادی، خوشحالی، لذت و حظ و کیف در زندگی، قوای جسمانی و روانی حسود ضعیف و به تحلیل می رود، روانش پر از اندوه، تنفر نا خشنودی می شود، همیشه از مردم طلب کار و ناراضی خواهد بود، همین روحیه طلب کاری و ناراضی بودن موجب کناره گیری مردم از او می شود، ناگزیر تنها می ماند و در خود فرو می رود، به افسردگی می گراید، غمگین و غصه دار می شود، منفی بین و بدخواه تر می شود، احساس گناه می کند. احساس گناه بُعد معنوی روانش را هم آلوده و آزرده و پریشان می کند.
اگر نیک بنگریم حسادت همانند بیماری خوره است که به جان روانی آدمی می افتد و روان را تخریب می کند و پویایی را هم از او می گیرد.
بیماری حسادت از ما آدمی می سازد ناشکر و ناسپاس نسبت به این همه خوبی و زیبایی که جهان و جامعه در پیرامون ما هست و نسبت به این همه نعمت های خداوند.
محمدعلی شاهسون مارکده
آقای خجسته (قسمت بیستم)
خجسته پاسخ قطعی نداد از احمد مهلت خواست تا بیندیشد و یک هفته بعد پاسخ دهد. خجسته موضوع را با نبات خانم در میان گذاشت هر دو موافق بودند. استدلال ذهنی خجسته برای موافقت، اینها بود: محمود از خانواده های استخوان دار ده هست، موقعیت اقتصادی نسبتا خوبی دارد، املاک و حشم دارد.
هفته بعد باز احمد خدمت خجسته رسید و خجسته موافقت خود را اعلام کرد. احمد پیشنهاد برگزاری جشن شیرینی خوران را داد و خجسته هم پذیرفت، قرار شد تا یک هفته دیگر در یک شب که ساعت میمون و مبارک باشد جشن شیرینی خوران برگزار شود. با هم آهنگی محمود و خجسته جشن شیرینی خوران با حضور اقوام و بستگان دو خانواده در خانه خجسته برگزار شد مادر جهانگیر برابر رسم و عرف محل یک روسری شدّه سرِ شیرین انداخت، که حکم حلقه انگشتر امروزی را داشت. زنان حاضر گیلیلی کشیدند، مبارک باشد گفتند و شیرین رسما نامزد جهانگیر شد.
***
قنبر پسری 12 ساله بود که پدرش قلی به علت اینکه به خجسته حساب دکان بدهکار بود او را به عنوان نوکر تحویل خجسته داد. وقتی قنبر پا به خانه خجسته گذاشت فرزندان خجسته کوچک بودند ورود قنبر به خانه خجسته برای بچه های خجسته خوشایند بود آنها در حقیقت یک همبازی پیدا کرده بودند که بازی های بیشتری بلد بود خانم نبات هرگاه می خواست از خانه بیرون برود مثلا: حمام عمومی، بچه ها را به قنبر می سپرد هرگاه می خواست غذا بپزد، نان بپزد، باز بچه ها نزد قنبر بودند قنبر همبازی بچه ها شده بود به همین جهت بچه های خجسته به قنبر علاقه مند شده بودند از دید بچه ها، قنبر هم، همانند آنها، بچه ی همین خانواده بود و او را برادر بزرگتر خود می پنداشتند.
قنبر هم پسر مهربانی بود، پسر کم توقعی بود، پسر صادقی بود. به همین دلیل با بچه ها با مهربانی و به خوبی رفتار می کرد. بچه های خجسته هیچ رنجشی از قنبر ندیده بودند ولی از پدر و مادر خود گاه گاهی کتک خورده بودند به همین جهت بچه ها سخت و شدید به قنبر علاقه مند بودند. هرگاه قنبر در خانه بود بچهها در کنار قنبر بودند و با هم بازی میکردند.
یکی از بازی های دوست داشتنی بچه ها، بازی قایم موشک بود. در این بازی دو نفر یا تعداد بیشتر شرکت دارند. نخست محلی را مرکز بازی قرار می دادند که بهش دَک می گفتند. یک نفر از بازیکنان چشمانش را می بست بقیه هر یک در جایی مخفی می شدند بازیگری که چشمش را بسته بود باید می رفت آنها را در مخفیگاه پیدا می کرد و حداقل یکی از آنها را می گرفت.
بعد از مشخص شدن محل دک، اقدام بعدی بر حسب پِشک، ترتیب و نوبت چشم بستن ها را معین می کردند. نفر اول که نوبتش بود چشمانش را ببندد، در محل دک دو دست خود را روی صورت و چشمانش می گذاشت و روی خود را به سمت دیوار می کرد و چشمانش را می بست. بازی گران دیگر از محل دور می شدند تا خود را در گوشه و کنار خانه و حیاط قایم (مخفی) کنند. وقتی برای مخفی شدن می رفتند با صدای بلند می گفتند: هَلَم نه، هَلَم نه. یعنی هنوز حق نداری چشمانت را باز کنی و ببینی ما به کدام سمت و سو می رویم و در کجا مخفی می شویم. وقتی ندای هلم نه ها، قطع می شد بازیگری که چشمانش را بسته بود مجاز بود چشمانش را باز کند و بازیگرهای قایم شونده را بیابد. هر قایم شونده هم وقتی دیده می شد باید فرار کند و خود را به محل دک برساند تا دست بازیگری که چشمانش را بسته بود نیفتد اگر بازیگر تعقیب کننده موفق می شد قایم شونده را بگیرد بازی گر قایم شونده باید او را به کول خود بگیرد و به محل دک بیاورد اگر هم موفق نمی شد و مخفی شونده ها فرار می کردند و خود را به محل دک می رساندند در این وقت یک دوره بازی تمام شده بود.
وقتی نوبت قنبر بود که چشمانش را ببندد و بچه های خجسته قایم شوند، قنبر به گونه ای رفتار می کرد که وقتی آنها را پیدا می کند نمی تواند بگیردشان و آنها به محل بازی بر می گشتند بنابر این قنبر نمی توانست از بچه ها کولی بگیرد گاهی هم برای لوث نشدن بازی یکی از آنها را می گرفت وقتی که می خواست به کول آنها برود روی گرده ی آنها خم می شد و دستانش را از روی شانه آنها به سمت جلو آویزان می کرد و روی پای خود راه می رفت و وانمود می کرد که بر کول آنها است. ولی وقتی بچه ها چشمان خود را می بستند و قنبر قایم می شد بچه ها او را می یافتند و قنبر با کمی اینور و آنور رفتن به دست آنها می افتاد آنگاه بچه را به کول خود می گرفت و به محل دک می آورد. دستگیری قنبر و کولی دادن به بچه ها، برای بچه ها، هیجان داشت و آنها را به وجد می آورد. شیرین چون بچه بزرگ خانواده بود بارها و بارها در بازی قایم موشک قنبر را می گرفت و بر کول او سوار می شد به محل دک آورده می شد.
قنبر پسر زحمت کشی هم بود کارهایی که نبات خانم و خجسته به قنبر محول می کردند را هم به خوبی انجام می داد آنها هم از قنبر راضی بودند بنابراین قنبر نزد اعضا خانواده خجسته محبوب بود به همین جهت نوکری قنبر در خانه خجسته تداوم یافت.
رابطه قنبر با نبات خانم هم یک رابطه مادر فرزندی بود قنبر وقتی که پا به خانه خجسته گذاشت با مهربانی نبات خانم رو برو شد و به تدریج یک رابطه مادر فرزندی و یا خواهر بزرگ و برادر کوچک تر بین شان شکل گرفت.
خجسته بیشتر وقتش را در دکان می گذراند ولی قنبر هرگاه در باغ و بیابان و مزرعه نبود ناگزیر در خانه بود و کنار بچه ها و نبات خانم، و در کارهای خانه به نبات خانم کمک می کرد. بنابراین، زن و بچه ی خجسته با قنبر بیشتر وقت می گذراندند تا خجسته. این در کنار هم بودن، با هم گفت وگو کردن یک رابطه مادر و فرزندی و خواهر و برادری بین قنبر و بچه ها و نیز خانم نبات بوجود آورده بود. این رابطه چندین سال به درازا کشید یعنی قنبر بیش از یک دهه در خانه خجسته به عنوان نوکر کار کرد.
قنبر سال به سال بزرگ می شد و به سن جوانی رسید ولی دید نبات خانم نسبت به او تغییری نکرد همچنان رابطه خود با قنبر را مادر و فرزندی و یا برادری و خواهری می دید و احساسی دیگری نداشت و با حضور او در خانه راحت بود ولی اینقدر که خانم نبات با حضور قنبر در خانه راحت بود خجسته راحت نبود. با بزرگ تر شدن قنبر نگرانی خجسته هم بیشتر می شد. حضور پسر جوانی در خانه، کنار زن و بچه، روز و شب، ذهن خجسته را سخت مشغول داشت تا راهی برای رهایی از این نگرانی بیابد. یکبار تلاش کرد خواهر کوچک نبات خانم را نامزد قنبر کند تا با ایجاد قوم و خویشی احساس امنیت کند پیشنهاد نامزدی به قنبر داده شد قنبر موافق بود. خجسته موضوع را به پدر نبات خانم هم گفت او هم راضی بود خجسته پیشنهاد برگزاری عروسی را داد. مادر نبات خانم چون با خانواده قنبر که هم محله ای بودند بد بود سخت مخالفت کرد و تلاش خجسته به شکست انجامید. خجسته بیکار ننشست فکرش را به کار انداخت و این بار دختر خواهر نبات خانم را به قنبر پیشنهاد کرد و گفت:
– خودم همه ی کارهایش را هم انجام می دهم خواستگاری رفتن، برگزاری جشن شیرینی خوران. جشن عروسی را هم خودم برگزار می کنم.
قنبر هم پذیرفت. خجسته بسیار خوشحال بود. ولی بعد از گذشت چند ماه با بدگویی های یکی از زنان همسایه از دختر خواهر نبات خانم، قنبر از این پیشنهاد منصرف شد و نامزدی به هم خورد.
خجسته در یک دوراهی گیر کرده بود از طرفی صداقت، سادگی و زحمت کش بودن قنبر را دوست داشت، کار قنبر را می خواست، نمی توانست او را رها کند و پسر بچه کوچک تری را به نوکری بگیرد تا احساس امنیت کند و از طرف دیگر ذهن خجسته همچنان نگران وجود و حضور قنبر جوان در خانه و در کنار نبات خانم بود.
قنبر با یکی از دختران ده ازدواج کرد تشکیل خانواده داد و به قول معروف حالا برای خودش مردی شده بود ولی همچنان به عنوان نوکر در خانه خجسته کار می کرد. ازدواج قنبر کمی از نگرانی خجسته کاست ولی خجسته هیچگاه اطمینان خاطر پیدا نکرد و به اطمینان و آرامش نرسید.
شیرین که بچه بزرگ خجسته بود و با قنبر بیشتر مانوس بود خیلی راحت با قنبر حرف می زد در کار خانه با او همکاری می کرد. قنبر و شیرین هیچ یک بدون اینکه بر زبان بیاورند احساسی غیر از خواهری و برادری نسبت به هم نداشتند.
امورات خانه خجسته فارغ از نگرانی ذهنی خجسته، به خوبی اداره می شد هیچ یک اعضا خانواده با هم مشکلی نداشتند و یک رابطه صمیمانه و خودمانی در فضای خانه حاکم بود.
وقتی خجسته به احمد گفت که با ازدواج شیرین دخترش و جهانگیر پسر محمود موافق است، مراسم شیرینی خوران انجام شد و جهانگیر به عنوان داماد خانواده رفت و آمد به خانه خجسته را آغاز کرد.
شیرینخانم برای اولین بار با دقت جهانگیر را ورانداز کرد ولی غیر ارادی و ناخودآگاه حس بدی از جهانگیر به او دست داد و نتوانست رابطه کلامی و چشمی با او برقرار کند چون هیچ چیز خوشایند در وجود جهانگیر نمی یافت بلکه بعضی از رفتارهای جهانگیر از جمله صحبت کردنش، نگاهش که؛ به شیرین زل می زد برای شیرین خوشایند نبود. قد کوتاه تر و پوست سوخته ی جهانگیر هم برای شیرین خانم چندش آور بود بنابراین شیرین خانم از جهانگیر دوری می کرد، رابطه کلامی و چشمی با او برقرار نمی کرد. ولی طبق عادت مالوف خیلی عادی و راحت در جلو چشم جهانگیر با قنبر حرف می زد و با او مانوس بود. گفت وگوی شیرین و مانوس بودن او با قنبر خوشایند جهانگیر نبود بلکه تیری بود بر قلب جهانگیر. جهانگیر قنبر را در خانه خجسته رقیب خود تلقی می کرد و کینه ی او را به دل گرفت و این کینه را در همان روزهای اول آشکار کرد و به نبات خانم هم اعلام کرد که از گفت وگوی شیرین با قنبر راحت نیست و باید متوقف شود. نبات خانم نظرات جهانگیر را به شیرین خانم گفت و حق را هم به جهانگیر داد. نبات خانم در ساعتی که خانه خلوت بود توی اتاق به شیرین گفت:
– ببین، تو دیگر بزرگ شده ای، نامزد داری، فردا پس فردا باید عروس بشی و بروی خانه شوهر، هیچ مردی نمی تواند ببیند زنش با مرد دیگری حرف می زند، تو از امروز به بعد اصلا نباید با قنبر حرف بزنی، نباید به قنبر نزدیک شوی، اینها را جهانگیر ازت خواسته و تو باید رعایت کنی. تو دیگر آن دختر کوچولو 10 سال قبل نیستی که بخواهی با قنبر بازی کنی و قنبر هم آن پسر 10 سال قبل نیست. قنبر یک مرد غریبه است و به تو نا محرم است حواست را جمع کن اینها شوهرت را به تو دل چرکین خواهد کرد و در زندگی آینده ات تاثیر بد خواهد گذاشت.
شیرین با شنیدن سخنان جهانگیر که از زبان مادرش می شنید، از جهانگیر بیشتر بدش آمد چون احساس کرد هریک از این کلمه ها یک زنجیر و دیوار زندان برای اوست. این بد آمدن ها مرتب با تذکرهای پی در پی جهانگیر و پند و نصیحت های پی در پی مادر که تکرار می شد، تبدیل به کینه و تنفر گردید.
شیرین دختری قد بلند با اندام های متناسب و زیبا بود خوش بیان و خوش گفتار بود. قد جهانگیرکوتاه تر از قد شیرین بود و زیبایی و جذابیتش هم تعریفی نداشت شیرین سفید پوست بود و جهانگیر کمی سوخته. اینها هم به بد آمدن شیرین افزوده می شد. صبر شیرین سر آمد و زمزمه ی این پسره را نمی خواهم، از او بدم می آید را آغاز کرد. هرگاه نبات خانم از جهانگیر تعریف می کرد که فلان چیز را برایت آورده، شیرین بلا فاصله می گفت:
– کُلاش رو او بیفته، ازش بدم میاد، چبزاشم بیریز دور.
مادر زمزمه و حالات بدنی تفرآمیز شیرین را نسبت به جهانگیر می شنید ولی جدی نمی گرفت با خود می گفت:
– وقتی شیرین در هیات عروس به خانه جهانگیر برود و با گذشت زمان کم کم همه چیز عادی خواهد شد.
هربار که جهانگیر برای دیدار نامزد خود با هدایا به خانه خجسته می آمد شیرین می گفت:
– از خانه ی ما برو.
و اگر شب هنگام بود شیرین در خانه پشتی کنار تاپو قایم می شد و اگر روز هنگام بود خانه را ترک می کرد و به خانه خاله و یا دایی اش می رفت. کم کم گله و شکایت جهانگیر هم بلند شد و به نبات خانم گفت:
– چرا وقتی من به خانه شما می آیم شیرین یا از خانه بیرون می رود و یا مخفی می شود؟
و نبات خانم برای اینکه دل جهانگیر را به دست آورد در پاسخ می گفت:
– بچه است، کمی کم رو است، خجالت می کشد، رویش نمی شود، کم کم رویش باز می شود و همه چیز عادی می شود.
هرچه زمان می گذشت بد آمدن شیرین خانم از جهانگیر بیشتر و بیشتر می شد این بد آمدن به دیگر اعضا خانواده جهانگیر هم کشیده شد. مادر جهانگیر هم هرگاه برای شیرین خانم عروسش میوه نوبر می آورد و یا سرشیر و قیماق می آورد و یا پارچه و لباسی که خریده بود می آورد، و یا شب چله و یا آشِ شب عید می آورد شیرین میوه، آش و قیماق را پرت می کرد و می گفت:
– مگه نگفتم من پسرت را نمی خواهم دوباره آمدی؟ این چیز میز هایت را وردار و برو.
شیرین پس از این پرخاشگری از خانه بیرون می رفت و یا مخفی می شد. مادر جهانگیر به نبات خانم اعتراض می کرد نبات خانم هم ضمن عذرخواهی علت را کم رویی و خجالتی بودن شیرین اعلام می کرد.
مادر جهانگیر برنامه ریزی کرد، غذایی ناب پخت، یک شب تمام اعضا خانواده خجسته را میهمان کرد. شیرین نمی خواست همراه اعضا خانواده به مهمانی خانه پدر جهانگیر برود با گریه گفت:
– نمیخواهم بیایم، زوره!؟
خجسته با عصبانیت کشیده ای توی صورت شیرین زد و گفت:
– تو غلط می کنی که نمی خواهی بیایی!
و دستش را گرفت و با زور او را همراه خود به مهمانی برد.
خجسته وقتی وارد اتاق شاه نشین محمود می شد خاطرات زمان نوکر بودنش در همین خانه همانند پرده سینما از جلو چشمش گذشت چون از آخرین روز نوکری اش تا آن روز دیگر پا در آن اتاق نگذاشته بود. در زمان نوکری، همیشه پایین اتاق می نشست و محمود بالای اتاق و فرمان محمود را می برد. حالا محمود جلو پای خجسته بلند شده بود و ضمن خوشآمدگویی و احترام خاص، اصرار هم داشت که خجسته را بالای اتاق بنشاند، و نشاند و خود پایین تر از او نشست.
مردان در اتاقی جدا و زنان هم در اتاقی جدا نشستند. شیرین خانم وقتی وارد اتاق زنان شد، سلام هم نگفت، با کسی احوال پرسی هم نکرد، پاسخ احوال پرسی دیگران را هم نداد، وقتی مادر جهانگیر می خواست او را ببوسد، سر را پایین نگهداشت و آرنج خود را جلو صورت گرفت. شیرین در کنار مادرش نشست دو سه تا دختر دیگر از اقوام جهانگیر در اتاق بودند کنار شیرین خزیدند تا با او خوش و بش کنند. شیرین خانم استقبال نکرد، توجهی نکرد. شیرینی آورده شد شیرین خانم نخورد، چای آوردند باز هم شیرین خانم نخورد. در این مهمانی شیرین بیشتر نگاهش به پایین بود و توی چشم های کسی نگاه نکرد، حرفی هم نزد، اصرار نبات خانم مبنی بر خوش وبش کردن با دختران هم بی فایده بود، ناگزیر نبات خانم دلیل رفتار شیرین را خجالتی و کم رو بودن او اعلام کرد. سفره گسترده شد شیرین از خوردن غذا خودداری کرد نبات خانم عصبانی شده بود ولی خود را کنترل می کرد آهسته بدون اینکه دیگران بفهمند با انگشتان دست از زیر لباس ها که دیگران متوجه نشوند شیرین را نیشگون گرفت، شیرین چند لقمه غذا خورد. فردای روز مهمانی شیرین به قنبر گفت:
– من نتوانستم به این بابام و ننه ام حالی کنم که من این پسره را نمی خواهم، ازش بدم می آید، ازش متنفرم، وقتی چشمم بهش می افتد حالم به هم می خورد. همه ی اینها را به ننه ام گفتم می دانم ننه هم به بابام گفته، ولی نمی خواهند قبول کنند. من را اگر به زور هم به خانه ی این پسره ببرند، نخواهم ایستاد، فوری بر می گردم می آیم می دانم آن وقت آبرو ریزی خواهد شد. ببین تو می توانی این را به اینها حالی کنی؟ و این پسره دیگر خانه ی ما نیاید و چشم من بهش نیفتد؟
– والا، من چی بگم، بابای تو توی مارکده عقل کل، رئیس مارکده است، بعضی ها هم به کنایه می گویند: خدای مارکده است!؟ همه ی مردم در جهت کارهاشان با او مشورت می کنند، خوب و بد و راه و چاه زندگی شان را از او می پرسند، حالا منِ یک نوکر، برم به او درس بیاموزم؟ خوب و بد کارها را بگویم؟ تازه اگر بگویم مگر به حرف من گوش خواهند داد؟ من حس تنفرآمیزت را از نگاهت و از کلامت و از رفتارت می بینم و حس می کنم ولی کار مهمی از دست من بر نخواهد آمد، چرا خودت مستقیم اینها را به بابات نمی گویی؟
– رویم به بابام باز نیست ولی با ننه ام راحت حرف زده ام و تمام اینها را چندبار بهش گفته ام.
– خب وقتی خودت به ننه ات گفتی و او هم به بابات گفته پس می دانند که تو این پسره را نمی خواهی با این وجود می خواهند با زور شوهرت دهند در این میان منِ یک نوکر چکار می توانم بکنم؟ خودت ببین چکار می توانی بکنی؟
رابطه دو خانواده و بویژه رابطه جهانگیر و شیرین به همین منوال یک سالی گذشت جهانگیر کاملا ناراضی بود ولی از آنجایی که سخت عاشق شیرین خانم بود و او را زیباترین دختر جهان می دانست که به هرقیمت باید حفظش کند و از دست ندهد حاضر بود این رنج و نا رضایتی را تحمل کند تا به وصال برسد امیدش این بود و یقین داشت وقتی که شیرین به خانه او بیاید و در اختیار او قرار بگیرد هم کنترلش می کند و هم می کوشد دلش را به دست بیاورد و رضایتش را فراهم کند آنگاه رفتار او تغییر خواهد کرد و همه چیز باب میلش خواهد شد ناگزیر برای رسیدن به آن باب میل ها این سختی ها را باید تحمل کند.
مهرماه فرا رسید و جشن عروسی برگزار شد و علارغم مخالفت، قهر، گریه و التماس شیرین خانم، لباس عروس به او پوشاندند مهمانان عروسی به صورت کارناوال همراه ساز و ناقاره، شباشکشیدن مردان، و گیلیلی کشیدنهای ممتد زنان، او را در لباس عروس به خانه داماد آوردند. قبل از اینکه عروسخانم پا توی دروازه حیاط خانه بگذارد، به دستور محمود یک قوچ بزرگ جلو عروس سر بریده شد و عروس را یکی دو ساعت بعد از نیمه شب توی اتاق حجله تحویل جهانگیر، آقاداماد، دادند.
شب زفاف شب هولناکی برای شیرین خانم بود شیرین تا صبح نخوابید اصلا از وحشت و خشم و تنفری که در وجودش بود خوابش نمی آمد. جهانگیر از او خواست که در پشت سرش بایستد و نماز شکر بخواند. شیرین گفت:
– شکر چی؟ شکنجه هم شکر می خواهد؟ من باید نماز وحشت بخوانم.
شیرین نماز وحشت هم نخواند صدای درگیری، داد و بیداد، ناله و نفرین و گریه شیرینخانم که:
– به من دست نزن.
و التماس و درخواست جهانگیر برای آرام کردن شیرین شنیده می شد. جهانگیر برای اثبات مردانگی خود، ناگزیر عمل زفاف را با خشونت و زور انجام داد و دستمال خونین را به خاله شیرین که همراه او آمده بود تحویل داد. فردا صبح صبحانه آورده شد شیرین خانم نخورد ساعاتی بعد در یک فرصت مناسب شیرین فرار کرد مادر جهانگیر به دنبالش آمد شیرین به خانه پدر بازگشت و هرچه مادر جهانگیر و نبات خانم اصرار کردند حاضر به بازگشت نشد و با خشم و فریاد به مادر جهانگیر گفت:
– در طول یک سال چند بار بهت گفتم من از پسرت بدم می آید و چیزهایی را که می آوردی پرت می کردم چطوری باید به شما و این پدر و مادر خودم حالی کنم که من از این پسره بدم می آید.
و رو کرد به مادر خود و گفت:
– چندبار بهت گفتم اگر من را با زور هم به خانه این پسره ببرید نخواهم ایستاد فوری بر می گردم می آیم چطوری من حالی تو و بابام کنم من این پسره را نمی خواهم.
خبر به آقای خجسته رسید از دکان به خانه آمد در سر راه چوبی از توی حیاط خانه برداشت و به جان شیرین افتاد مادر جهانگیر خود را حائل قرارداد و مانع زدن بیشتر خجسته شد.
خجسته به مادر جهانگیر گفت:
– شما بروید بگذارید ما کمی آرام بگیریم آنوقت من خودم دست شیرین را می گیرم و می آورم.
آن شب خجسته زودتر دکان را بست و به خانه رفت و با شیرین خانم صحبت کرد، نصیحتش کرد، راه و بی راه برایش آورد، حرف شیرین یک کلام بود.
– نمی خوامش، مگه زوره!
خجسته عصبانی شد شیرین را کتک زنان به خانه محمود برد مادر جهانگیر او را تحویل گرفت و به اتاق حجله برد. اعضا خانواده محمود بخصوص جهانگیر و مادرش از شیرین همانند یک زندانی مراقبت می کردند هرگاه هم می خواست دستشویی برود جهانگیر و مادرش اطراف می ایستادند و مراقب بودند که فرار نکند چند روزی شیرین همچون زندانی ها در اتاق حجله ماند.
رویداد بی علاقگی شیرین به جهانگیر را هرکس به گونه ای تعبیر می کرد جهانگیر و محمود پدرش، دلیل آن را تحریکات قنبر نوکر خجسته می دانستند و براین باور بودند که قنبر چشم طمع به مال خجسته دارد می خواهد با وصلت شیرین به خواسته ی خود برسد بنابراین شیرین را تحریک می کند تا این وصلت را به هم بزند شیرین به خانه پدر بازگردد طلاق بگیرد و با قنبر ازدواج کند. محمود پدر جهانگیر به خجسته گفت:
– تا قنبر توی خانه تو است نمی گذارد این دو باهم زندگی کنند.
مادر جهانگیر ضمن قبول نظر شوهرش، عقیده دیگری هم داشت او می گفت:
– جن ها در جسم شیرین حلول کرده اند، شیرین جن زده شده است.
نبات خانم هم با مادر جهانگیر هم عقیده بود و علت را حلول جن در جسم شیرین می دانست دوتا مادر با هم هدیه ای فراهم کردند و نزد آقا کمال مکتب دار ده رفتند و درخواست دعای سنگینی برای شیرین خانم کردند تا بلکه جن ها شیرین را رها کنند. آقا کمال دعای سنگینی برای شیرین نوشت. وقتی مادر جهانگیر برای تحویل دعا رفت آقا کمال گفت:
– هم جن توی جان این دختر حلول کرده هم چشمان شور همسایه ها او را نظر کرده اند که برای هر دو موضوع دعای مخصوص خود را نوشتم.
آقا کمال یک تکه کاغذ که چندین تا خورده بود را تحویل داد و گفت:
– زیر بالش عروس خانم بگذارید به شرطی که خودش نفهمد تا آرام گیرد و مانع نزدیکی شوهرش نگردد.
تکه کاغذ دیگری را داد و گفت:
– توی قبرستان کهنه در کنار گوری که از همه قدیمی تر هست دفن کنید.
و تکه کاغذ دیگری را هم داد و گفت:
– همراه قطعه ای نمک ترکی و چند دانه اسفند در جیب جهانگیر قراردهید.
دستورات آقا کمال اجرا شد ولی فایده ای نبخشید. مادر جهانگیر سه تا کاچی پنج تن نذر کرد یکی از آن سه کاچی را در اولین پنجشنبه پخت و کاچی دوم که قرار بود پنجشنبه دیگر پخته شود شیرین فرار کرده بود. بیش از 15 روز اعضا خانواده جهانگیر از شیرین خانم همچون یک زندانی محافظت کردند ولی شیرین در یک فرصت مناسب در یک غروبی با استفاده از تاریکی شب از خانه فرار کرد و یک راست به خانه یکی از همسایه های خانه پدری اش رفت و گریه کنان از خانم خانه خواست که به او جا دهند و به کسی هم حضور او را اطلاع ندهند چون اگر پدرش فهمید او را خواهد کشت. شیرین در گوشه خانه همسایه خوابید و لحاف را به سرش کشید.
خبر فرار شیرین به نبات خانم و خجسته داده شد اعضا دو خانواده هر دو نفر با یک چراغ مرکبی ده را می گشتند خرابه ها، کندال ها، خانه ها و باغات را گشتند اثری از شیرین نبود شیرین مثل اینکه یک تکه برف بود آب شده بود و توی زمین فرو رفته بود.
وقتی زن همسایه از جستجوی اعضا خانواده خجسته باخبر شد خود را به نبات خانم رساند و تو گوشی گفت:
– شیرین توی خانه ما هست و خوابیده و جایش هم امن است از من خواسته که به شما نگویم و من هم این قول را به او داده ام اجازه بدهید همانجا استراحت کند که من هم بد قول نشوم و شما هم آسوده خاطر شوید.
نبات خانم خبر را به خجسته گفت خجسته تکه چوبی از توی حیاط خانه برداشت و خشمگینانه به راه افتاد قنبر از شدت خشم خجسته حدس زد اگر دستش به شیرین برسد او را به قصد کشت خواهد زد پرید جلو خجسته و گفت:
– شما برگردید من و نبات خانم می رویم و می آوریمش.
قنبر با خواهش تمنا و التماس خجسته را برگرداند و چوب را هم از دست خجسته گرفت و به اتفاق نبات خانم کنار رختخواب شیرین رفتند و از شیرین خواستند که به خانه بیاید. شیرین گفت:
– اگر بیایم بابام مرا خواهد کشت من نمی آیم یک امشب من زنده ام بگذارید توی خانه همسایه راحت باشم می خواهم فردا صبح خود را از روی پل قابوق توی رودخانه بیندازم تا از دست شما و آنها راحت شوم.
قنبر به شیرین خانم قول داد که نگذارد خجسته او را بزند. قنبر برای اطمینان شیرین خانم، گفت:
– به مرگ بچه تازه متولد شده ام نمی گذارم بابات بزنِت.
شیرین قول قنبر را قبول کرد و به خانه پدر بازگشت و باز لحافی روی سر خود کشید و خوابید. قنبر نزد خجسته آمد و گفت:
– آقای خجسته من بیش از 10 سال است که در خانه تو هستم می خواهم یک رو به شما بزنم و می خواهم هم رویم را بگیری و آن اینکه من به شیرین قول دادم که شما او را نزنی خواهش می کنم روی مرا بگیر و دست روی شیرین بلند نکن. شیرین قصد دارد خود را توی رودخانه بیندازد اگر تو او را نزنی شاید از این قصد خود منصرف شود.
خجسته چیزی نگفت ولی ظاهرش هم این را نشان می داد که درخواست قنبر را پذیرفته است.
شب به پایان رسید روز آغاز شد کم کم شیرین به اصرار مادر از رختخواب بیرون آمد صبحانه خورد و قدری آرام گرفت قنبر به شیرین گفت:
– از پدرت قول گرفتم که تو را نزند تو هم به من قول بده که توی رودخانه انداختن خودت را از کلّت بیرون کنی.
خبر قنبر قدری به شیرین آرامش داد چند روز شیرین در خانه پدر ماند. شیرین دریافت که قنبر می تواند به او کمک کند تا از شرّ جهانگیر راحت شود با قنبر درد دل کرد و گفت:
– من اصلا از این پسره بدم می آید وقتی دستش به بدنم می خورد حالم به هم می خورد چندشم می شود حاضرم چشمم به عزرائیل بیفتد و این پسره را نبینم اگر دوباره من را به زور به خانه این پسره ببرند مرتبه دیگه اینجا نمی آیم مستقیم خود را روی پل قابوق می رسانم و توی رودخانه می اندازم تو اینها را به بابام بگو.
قنبر قبول کرد و برابر قولی که داده بود پیام شیرین را به خجسته رساند.
فکری به سر قنبر آمد که می توانست خیلی کارساز باشد و کمک بزرگی برای رهایی شیرین شود به فکر قنبر رسید که درد دل شیرین را به دوست و یار دیرین خجسته یعنی عبدالمحمد بگوید و از او بخواهد تا با خجسته گفت وگو کند و خجسته را وادار کند به درد دل شیرین گوش کند و بیشتر از این شیرین را اذیت نکند. ولی اتفاقی رویداد که این گفت وگو بین قنبر و عبدالمحمد دوست خجسته بوقوع نپیوست.
قنبر با خود گفت بهتر است درد دل شیرین را به نبات خانم هم بگویم تا بلکه زن و شوهر با همفکری راهی برای رهایی او بیابند. وقتی سخن قنبر با نبات خانم تمام شد نبات خانم با لحن تحقیرآمیز گفت:
– جهانگیر چش هست که شیرین او را نمی خواهد؟ مُلک ندارد؟ که دارد، حَشَم ندارد؟ که دارد، خانه و زندگی ندارد؟ که دارد، اصل و نصب ندارد؟ که دارد، تو فکر میکنی اگه شیرین را به جهانگیر ندیم به یک نوکر که تو باشی خواهیم داد؟ هرگز، کور خواندی!
واکنش تند و پاسخ نبات خانم همانند پتکی بود که بر سر قنبر فرود آمد و قنبر را به تفکر و تامل واداشت. این ها سخنان خود نبات خانم نبود. مادر جهانگیر بارها به نبات خانم گفته بود:
– قنبر به شیرین نظر دارد نه به خاطر خود شیرین بلکه نظر قنبر به مال آقای خجسته است هدفش از تحریک شیرین برای ناسازگاری با جهانگیر این هست که شیرین از جهانگیر جدا شود و با او ازدواج کند تا بتواند به اموال آقای خجسته دست یابد.
ادامه دارد