کنجکاوی
کنجکاوی یک ویژگی مثبت می تواند باشد. گفتم می تواند باشد، نگفتم هست. کنجکاوی همانند یک کارد آشپزخانه است مهم این است که این کارد دست کی قرار دارد، دست یک کدبانوی دانا و مهربان که با او انواع میوه و سبزیجات خرد کند و سالاد خوشمزه درست کند یا دست یک آدم خشمگین و عصبانی بیفتد و فاجعه ببار بیاورد.
مهم در رفتار کنجکاوانه، میدان کنجکاوی است، عرصه ی کنجکاوی است، محل، موضوع و موردی است که آدم کنجکاو نیرویش را در آنجا صرف می کند، آیا یک فضای علمی است؟ و یا به فضای خصوصی و شخصی دیگری قدم نهاده است؟ و مهمتر اینکه فرد کنجکاو از نتایج کنجکاوی اش که مقداری دانش و یا اطلاعات است با آن چه کاری می خواهد بکند؟
اگر آدم کنجکاو حس کنجکاوی اش را در فضای علمی بکار گیرد تا قوانین خداوند حاکم بر طبیعت و روابط اشیاء را بهتر بشناسد مانند آن کدبانویی است که از کارد آشپزخانه استفاده سودمند کرده است و اگر حس کنجکاوی اش را پی بردن به سر و راز زندگی خصوصی دیگران بکار گیرد مانند آن آدم خشمگین و عصبانی است که از کارد استفاده نا سالم می کند.
باید دانست کنجکاوی یک توانمندی است یک قابلیت است می تواند جنبه و نقطه ی مثبتی برای آدمی به حساب آید. در کنار توانمندی مبتنی برکنجکاوی، اصل و مهم این است که روان آدم کنجکاو چه میزان از سلامتی برخوردار است؟ آدمی با روان سالم، کنجکاوی برایش یک نعمت خدادادی است، یک نیروی خدادادی است که برای دانستن، شناخت، فهمیدن، درک واقعیت جهان، کسب دانش و اطلاعات، غنی کردن اندوخته های ذهنی به او داده شده است. آدم کنجکاو با روان سالم حتا اگر درباره رفتار شخصی افراد هم جستجو کند وقتی بسیاری چیزها درباره دیگران دانست نکات خوب آنها را فقط برای بالا بردن دانش و اطلاعات خود نگه می دارد نکات ناخوشایند، بد و منفی را دور می ریزد و یا به آنها توجه نمی کند و نکات خوب و مثبت را که دیده، دانسته و فهمیده از آنها می آموزد. ولی آدم کنجکاو با روانی نا سالم در فرآیند کنجکاوی اش اگر سِرّ و رازی درباره دیگران دانست روی نکات منفی زوم می کند.
آدمی با روان سالم آدمی با احساس است ویژگی آدم با احساس خوب دیدن آدمیان و جهان است زیبا دیدن آدمیان و جهان است داشتن نگاه مثبت به آدمیان و جهان است. آدم با احساس آدم ها را متفاوت می بیند رنگارنگ می بیند و این تفاوت و رنگارنگی را موجب زیبایی می داند و این تفاوت ها و رنگارنگی ها که موجب زیبایی است برای او خوشایند و مایه لذت است حال این آدم با احساس که آدم ها را متفاوت و رنگارنگ می بیند اگر حس کنجکاوی داشته باشد می خواهد عمق این تفاوت و رنگارنگی را بشناسد و بفهمد، تحقیق می کند، مطالعه می کند، پرس و جو می کند و اطلاعات زیادی به دست می آورد. چرا می خواهد اطلاعات زیادی بدست آورد برای اینکه زیبایی های این تفاوت ها را بیشتر و بیشتر بشناسد و لذت و حظ و کیف بیشتری ببرد.
در مقابل آدم با احساس، آدم حساس را در جامعه داریم. اگر این آدم حساس توانمندی کنجکاوی هم داشته باشد مشخصه ی اصلی و بارزش می شود؛ نگرش سیاه و سفید به جهان و آدمیان. نگاه سیاه و سفید به جهان و آدمیان چگونه نگاهی است؟ نگرش ندیدن و حس و لمس نکردن زیبایی های ناشی از تفاوت انسان ها. آدم حساس کنجکاو چون حس زیبایی شناسی ندارد و زیبایی را نمی فهمد تفاوت آدم ها برایش معنی ندارد آدم های متفاوت را به؛ خوب و بد، دوست و دشمن، مومن و کافر، خودی و غیر خودی، پاک و نجس، مسلمان غیر مسلمان، مسجدی غیر مسجدی و ریش دار و ریش تراشیده، غربی و شرقی، ایرانی غیر ایرانی، تقسیم می کند. انهایی را که در دسته خودش قرار می گیرد خوب و خودی می داند و دیگران را که با او متفاوتند بد می داند. نگاه سیاه یا سفید نگاهی است ویرانگر غیر اخلاقی و غیر انسانی و تراوشات روانی بیمار است.
ویژگی دیگر آدم حساس کنجکاو این است که چون زیبایی ها را نمی شناسد فقط و بیشتر نکته های بد، زشت و منفی را با وضوح بیشتری می بیند نکات بد و منفی دیده شده را بزرگ جلوه می دهد بارها باز تعریف و بازگو می کند چون از تخریب دیگری لذت می برد.
ویژگی دیگر آدم حساس تعصب ورزی اوست تعصب به باورهایش، تعصب به محل جغرافیایی اش، تعصب به دین و آئین و مذهبش، تعصب به تعلقاتش. آدم تعصب ورز تفاوت دیگران را با خود، نه، زیبایی بلکه زشتی و بدی و کاستی می داند چون به غلط خود را معیار حقیقت می پندارد ذهنیتی که خود را معیار حقیقت می پندارد اصلا تفاوت ها را بر نمی تابد زیبایی نهفته در تفاوت ها را نمی بیند و نمی شناسد بلکه یک رنگی یک نواختی و همانندی دیگران را با او زیبا می بیند.
پس وقتی که حس کنجکاوی داریم باید دقت کنیم دنبال چی می گردیم چه چیزی را می خواهیم بدانیم حالا که بسیاری چیزهای بد و خوب را دیدیم، فهمیدیم با اینها می خواهیم چکار کنیم
تفاوت دو دیدگاه را در یک نمونه ی زیر که بارها و بارها در جامعه ی ما اتفاق افتاده و هنوز هم می افتد می توان به شکل زیر بیان کرد.
انسان کنجکاو با روان سالم وقتی به یک مهمانی می رود ظاهر و پوشش متفاوت آدم ها را عین زیبایی می بیند مثلا: وقتی دید جوانی با ریش تراشیده و پیراهن آستین کوتاه و شلوار لی وارد اتاق شد او را آدمی می بیند که به زیبایی علاقه مند است و خواسته با اصلاح صورت و پوشیدن پیراهن آستین کوتاه و شلوار لی زیباتر باشد و واقعا او را هم زیباتر می بیند. یا دختر خانمی لباس رنگین پوشیده دلیل آن را داشتن حس زیبا شناسی آن دختر می داند و می بیند که لباس رنگارنگ این زیبایی را زیباتر هم کرده است آنگه زیبا شناسی آن جوان و دخترخانم را تحسین می کند.
انسان کنجکاو متعصب وقتی به یک مهمانی می رود ظاهر و پوشش متفاوت آدم ها را با ظاهر و پوشش مورد قبول خودش مقایسه و داوری می کند. مثلا: وقتی دید جوانی با ریش تراشیده و پیراهن آستین کوتاه و یا شلوار لی وارد اتاق شد چون این ظاهر و پوشش با معیار او همخوانی ندارد او را زیبا نمی بیند بلکه پوشش او را جلف ارزیابی می کند و او را آدمی غرب زده، لا ابالی، بدون باور و یا با باورهای ضعیف به آموزه های مذهبی می داند. یا دختر خانمی که لباس رنگین پوسشیده را بی بندوبار و بد حجاب می شمارد که قصد دارد خودنمایی کند و دل پسران را برباید. نتیجه ویرانگر و غیر اخلاقی و غیر انسانی که می گیرد این است که این دختر نجیب و عفیف نیست.
حتما شما هم به آدم هایی برخورده اید که می خواهند از همه چیز سر در بیارند و همه چیز را بفهمند که عامیانه بهشان فضول گفته می شود برای دانستن و سر در آوردن؛ به همه جا سرک می کشند، دزدکی دید می زنند، به فالگوشی می ایستند، با دقت وسواس گونه می نگرند و پرس و جو می کنند. هنگامی که این آدم فضول به یک مهمانی برود می بینی؛ به همه ی اتاق ها سرک می کشد، همه ی وسایل خانه را ورانداز می کند، درباره ی کار، تحصیل، جهیزیه عروسِ خانه، جهیزیه دخترِ خانه، خواستگاری ها، ازدواج و طلاق ها، عادت ها و رفتار همه ی اعضا خانه پرس و جو می کند. اگر نیک بنگریم کار آدم فضول بیشتر به بازرس ها و بازجوهای دادگاه شباهت دارد تا یک آدم کنجکاو.
شما خواننده گرامی درباره آدم هایی که ویژگی فضول باشی دارند چه فکر می کنید؟ آنها را سالم می دانید؟ و کنجکاوی شان را نشانه سلامتی شان می دانید و یا نه؟ پرس و جو و کنجکاوی را نشانه بیماری آن آدم تلقی می کنید؟
محمدعلی شاهسون مارکده 12 آذر 95
آقای خجسته (قسمت بیست و سوم)
جواب قاطعانه نه ی خجسته که بدون تعارفات معمول گفته شد و تاکید «اصرار هم نکن» برای عبدالله خیلی ناگوار آمد. عبدالله بدون تامل خدا حافظی کرد و به خانه برگشت ولی جواب نه ی خجسته را هم به کسی نگفت و توی خود بود و می اندیشید که چه راهی را باید برگزیند. ناگزیر با اصرار خانم خانه که تکرار اصرار پسرش بود دوباره بعد از مدتی به خدمت خجسته رسید و پس از مقدمه چینی هدفش را گفت. خجسته با نیشخند گفت:
– پسر عمه، من که دفعه ی قبل بهت گفتم: نه، ازت هم خواستم که اصرار نکنی. می دانی چرا؟ به این دلیل گفتم نه، که مجبور نشوم حرف خودت را که چهل سال قبل به من زدی اکنون به خودت برگردانم یاد آوری و تازه کردن حرف تو مثل این می ماند که بخواهی روی زخم کهنه را بکنی و زخم را تازه کنی و من نخواستم این زخم تازه شود. ولی تو دوباره برگشتی و آمدی و درخواست خود را تکرار کردی! و اصرار داری دختر من را برای پسرت بگیری! و می گویی تا جواب مثبت هم نگیری از این خانه بیرون نخواهی رفت! پسر عمه، بنا بر گفته ی خودت؛ من وصله ی تن تو نبودم! به طبع دختر من هم وصله خانواده تو نمی تواند باشد! چرا اصرار و پا فشاری بر وصلت این وصله ی ناجور داری؟
عبدالله سرش را پایین انداخت، زمان سختی بود. عبدالله از همین زمان سخت واهمه داشت و می خواست در این شرایط قرار نگیرد ولی از آن که می گریخت اکنون دچارش شده بود حالا دیگر غرق این زمان عذاب شده بود و چشمانش پر از اشگ شد لحظه ای مکث کرد تا احساس شرم فرو بنشیند آنگاه گفت:
– من اشتباه کردم رفتارم با تو نادرست بود به اشتباه خودم هم اعتراف می کنم از اشتباه خود هم خجالت زده ام چقدر خوب بود شما بزرگواری می کردی و این اشتباه را حالا بعد از 40 سال، به رخِ منِ پیرِ مرد، که با عصا به خانه تو آمدم، نمی کشیدی؟
– درست می گویی بهتر بود من این را به رخ تو نمی کشیدم ولی اگر شما یک جمله ساده ی نه، گفته بودی، حالا این حرفت و درخواستت به جا بود ولی شما هم مرا وصله تن خود ندانسته بودی و هم اضافه کرده بودی که؛ اگر صدتا دختر کور هم می داشتی یکیش را به من نمی دادی! آخی این زیاد کردن پیازداغ برای چه بود؟ خوب یک کلام می گفتی؛ نمی دهم، قول دخترم را به دیگری داده ام. تمام می شد و می رفت.
عبدالله می توانست بگوید که تو هم از نزد من که نوکر بودی کارت را رها کردی و رفتی نزد غریبه ها نوکر شدی یعنی غریبه را به مَنِ خودی ترجیح دادی با این عملت مردم پشت سر من حرف هایی ناجوری زدند و آبروی من را توی ده بردی ولی بهتر دید سکوت کند از زمان نوکری خجسته حرفی به میان نیاورد با خود اندیشید؛ دوران نوکریاش را که یادآوری کنم ممکن است خوشایندش نباشد.
از نظر خجسته، عبدالله استدلال او را معقول و منطقی دانست که جوابی نداد. عبدالله سکوت کرد خجالت کشید و عرق ریخت. لحظاتی بین خجسته و عبدالله به سکوت گذشت و هر دو به خاطرات تلخ گذشته فکر می کردند خجسته دانه های عرق روی پیشانی عبدالله را می دید. عبدالله دیگر حالا در برابر خجسته هیچ غروری نداشت تحقیری که دوست نداشت بشود شده بود تسلیم خجسته بود آمادگی برای شنیدن نک و نیش و تحقیر بیشتری را هم داشت و با خود می گفت:
– آب چه یک وجب از سر بگذرد چه ده وجب. نباید چنین می شد ولی شد حالا که شده باید این وصلت صورت گیرد تا این کدورت دیرینه بین دو خانواده تمام شود.
خجسته وقتی عبدالله را تسلیم خود دید تصمیم گرفت عقده های توی ذهنش را که چندین سال پیرامون آنها بارها اندیشیده بود بیرون بریزد گفت:
– پسر عمه، گذشته مان دوران خوبی نبود وقتی به گذشته مان فکر می کنم می بینم همه اش بدبختی و نکبت بوده است چندتا اتفاق توی زندگی ما موجب شده اکنون ما زنده و صاحب زندگی باشیم. تو و کرم برای رهایی از گرسنگی به دنبال مادرتان به مارکده آمدید اتفاقاتی افتاد که به نفع شما شد اتفاق نخست این بود که حاج خسرو ناپدری تان مُرد مقداری از املاک، اموال و احشام به برادر ناتنی تان رسید. اتفاق دوم این بود که مادرت از حاج خسرو بچه دار شد اگر پای این بچه در میان نبود شما از اتفاق اول هیچ سودی نمی بردید. اتفاق سوم این بود که برادر ناتنی تان بعد از پدرش مرد و همان اموال و احشام به دست شما افتاد و شد مایه زندگی تان و تلاش کردید زندگی تان را به جلو بردید و صاحب زندگی شدید. هریک از این اتفاقات اگر نمیافتاد روند زندگی شما به گونه ای دیگر بود. من هم که هیچ کس را نداشتم به دلیل بی کسی و بی پناهی به شما پناه آوردم این انتظار را داشتم که شما دستی از من بگیرید که نگرفتید، بماند. دوران بدی بود، فقر بود و ناداری، در فقر و ناداری قوم و خویشی ها و برادری ها گم می شود آدم ها توی روی همدیگر می ایستند حرف های نیش دار به همدیگر می زنند اقوام به یکدیگر پشت می کنن، شما آن رفتار پدرم را که چند بار من را همانند یک گوسفند خواباند و می خواست سرِ من را ببرد دیدید و به یاد دارید الآن که فکرش را می کنم می بینم دلیلش فقر و ناداری بود. پدرم یک عمر دوید، خود را به هر دری زد تا نانی به دست آورد و بخورد. کشاورزی کرد، کارگری کرد، قصابی کرد، چوب داری کرد، توی اردوی رضاخان جوزونی رفت، حتا دزدی و گردنه زنی کرد ( خجسته تُنِ صدایش را پایین آورد و این جمله را گفت) و همیشه هم گرسنه بود. پسر عمه چون من و تو گرسنگی آن هم شدیدش را تجربه کردیم می دانیم چه نکبتی است من حق را به پدرم می دهم مگر آدم چقدر تحمل می تواند داشته باشد؟ خوب هراس برای آدم تنگ می شود دنیا برایش جهنم می شود به دلیل همین گرسنگی مداوم پدرم همیشه خشمگین بود، ناراضی بود و با کوچکترین حرف عصبانی می شد و از کوره در می رفت آنگاه آن رفتار ازش سر می زد وگرنه هیچ پدری حاضر نمی شود فرزند خود را مثل گوسفند دراز کند و سر ببرد. ریشه ی تمام این رفتارهای بی رحمانه، فقر و ناداری بود. مطمئن هستم اگر هنگام جوانی من پدرم زنده بود و قدری ثروت و صاحب یک زندگی خوبی بود و برای من به خواستگاری دختر تو می آمد شما هم با روی باز استقبال می کردی و دخترت را به من می دادی و این دلخوری و رنجش هم بوجود نمی آمد، مقصر اصلی فقر و ناداری بود فکر نمی کنم در این مورد شک داشته باشی؟
– نه، دقیقا همین طور است، پیر فقر و ناداری بسوزد.
– چرا امروز حرف های نک و نیش دار به یکدیگر نمی زنیم؟ چرا امروز انتظار دست گیری از یکدیگر نداریم؟ چرا امروز یکدیگر را طرد و نفی نمی کنیم؟ برای اینکه فقیر و نادار نیستیم. شما من را طرد کردید، وصله تن خود ندانستید، حتا حاظر نبودید اگر صدتا دختر کور هم می داشتی یکیشه به من بدهی، ولی خدا من را طرد نکرد خدا هاشم را مامور کرد تا دستی از من بگیرد. از کجا معلوم اگر شما من را طرد نمی کردی و من به عنوان نوکر همیشه در پناه تو می ماندم هاشم دستی از من بگیرد؟ ممکن است وقتی من در پناه تو بودم هاشم هم در خود لازم نمی دید دستی از من بگیرد؟ پس عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد. پس شما هم نباید از رفتن من از نزد خودت دلگیر می شدی؟ اینها را کار خدا باید نامید مصلحت خدا باید دانست حالا خدا را شکر هر دوتامان از موقعیت اقتصادی خوبی برخورداریم بهتر است همدیگر را ببخشیم و از گذشته درس عبرت بیاموزیم و به امروز خوب خودمان بیندیشیم.
وقتی سخنرانی خجسته پایان یافت و محتوای ذهنی خود را که سالیان دراز و بارها در ذهن، آن را برای خود تجزیه و تحلیل کرده بود بیرون ریخت احساس کرد راحت شده، سبک شده. احساس کرد حالا با عبدالله نزدیک تر است خودمانی است و نسبت به او ترحم دارد. بعد از سخنرانی خجسته، سکوت بین خجسته و عبدالله برقرار بود خجسته سکوت را شکست و گفت:
– پسر عمه من درخواستت را قبول می کنم برو مقدمات عقد و عروسی را فراهم کن.
– خیلی ممنون بزرگوار هستی خدا پایدارت کند و بیشتر از این بهت بدهد.
***
خجسته در اوج قدرت و ثروت و محبوبیت و مقبولیت اجتماعی ده قرار داشت هر کس اختلاف خانوادگی داشت به او مراجعه می کرد هرکس می خواست ملکی بفروشد به او مراجعه می کرد چون تقریبا پول دارترین فرد ده بود هرکس می خواست ملکی بخرد به او مراجعه می کرد تا ملک را قیمت گذاری کند هرکس می خواست خانه ای بفروشد و یا بخرد به او مراجعه می کرد تا قیمت کند چون مصدق ده هم بود هرکس اختلاف ملکی داشت برای حل و فصل اختلاف به او مراجعه می کرد تقریبا نیمی از خانواده های ده از خجسته دار قالی زده بودند دخترکان پسرکان و زنان قالی باف کارگران بافنده خجسته بودند موتور برق ده از خجسته بود و موتورچی به دستور خجسته هنگام غروب موتور را روشن می کرد و ساعت 11 خاموش می کرد صاحب هر خانه ای بسته به اینکه چند عدد لامپ توی خانه اش نصب کرده در پایان هر ماه به خجسته مراجعه می کرد و بهای برق مصرفی اش را می پرداخت آسیاب موتوری ده مال خجسته بود وانتی که مسافران ده را به شهر می برد و می آورد مال خجسته بود ارباب بمانیان اصفهانی مالک املاک قریه کدخدا علیداد را رها کرده بود و خجسته را به نمایندگی املاک خود برگزیده بود و چون پیر و فرسوده شده بود ناگزیر اختیارات بسیار بیشتری از کدخداها به خجسته داده بود خجسته نماینده ارباب بمانیان شده بود تا املاکش را به مردم بفروشد. بیش از نیمی از مردم مشتری دکان خجسته بودند علاوه بر اینها خجسته املاک زیادی توی مزارع مختلف از قورقوتی تا آقجقیه پایینی و قابوق داشت تعدادی گوسفند داشت گاو و خر و گوساله داشت اغلب روزها کارگر کمکی داشت دائما یک نفر نوکر داشت.
خجسته توی همان دکان نشسته بود و ضمن فروشندگی، دائم درگیر همآهنگی و مدیریت کارهایش بود. حالا با این موقعیت اجتماعی اقتصادی که خجسته داشت خانواده هایی که قدری ملک و املاک داشتند برای وصلت با خانواده خجسته به خواستگاری دخترانش می رفتند و خجسته هم برای پسرانش افراد ثروتمند ده را رصد می کرد خانواده هایی که توانسته بودند با خانواده خجسته وصلت کنند خود را خوشبخت و سرآمد بقیه مردم می دانستند.
بیشتر وقت خجسته توی دکان می گذشت هم فروشندگی می کرد و هم بافندگان قالی مراجعه می کردند مواد و مصالح بافت بهشان می داد و مدیریت شان می کرد و هم مراجعان که اختلاف داشتند همانجا حل و فصل می کرد و هم امورات خانه و زندگی را از همانجا زیر نظر داشت و مدیریت می کرد. چاپلوسان و متملقان هم در اطراف همان دکان تملق خود را می گفتند و خجسته را می ستودند خجسته کمتر تحت تاثیر متملقان بود حرف و سخن آنها را خیلی جدی نمی گرفت چون یک دید حسابگرانه اقتصادی و یک تجربه ذهنی منفعت اندیشی درش بوجود آمده بود. خجسته با نگرش حسابگرانه اقتصادی هرچیزی را که می دید و یا می شنید ردپای منافعش را جستجو می کرد اگر سر نخ منافعی می دید اهمیت می داد وگرنه نه. با این وجود از تملق هم بدش نمی آمد آنها را از اطراف خود نمی راند. در لابلای روابط خود با مردم چه در شکل چاپلوس و تملق و چه در شکل رابطه داد و ستد اقتصادی و یا تبادل اطلاعات، گفت وگو و برخورد اجتماعی، خجسته دنبال منافع اقتصادی بود در هر ارتباطی که منافع اقتصادی بود خجسته آن رابطه را جدی می گرفت. خجسته بدون اینکه درس اقتصاد خوانده باشد در عصر و زمانه خود و در محیط محدود و کوچک ده مارکده یک اقتصاد دان برجسته ی خورده بورژوازی بود هوش اقتصادی فوق العاده ای داشت حوزه و بکارگیری این هوش اقتصادی محدود به منافع شخصی آن هم زودگذر و آنی میشد چون دید و نگرش برنامه ریزی دراز مدت توسعه پایدار اقتصادی نداشت به همین جهت سرمایه گذاری اقتصاد تولیدی دراز مدت هم در ده نکرد.
خجسته در اوایل کار دکان داری و رونق اقتصادی اش به گفته دور و بری هایش خیلی خداترس بود چون فکر می کرد پیشرفت اقتصادی او کار و خواست خدا است اگر خداترس نباشد خدا را ناظر بر کارها و رفتارش نداند خدا این امکان را از او دریغ خواهد کرد ولی به موازات دست یابی به ثروت و قدرت، به فهم و تجربه ی دیگری دست یافت خجسته فهمید راه های فراوانی هست که می توان با گذر از آن راه ها از خشم خدا جلوگیری کرد مانند رفتن به زیارت خانه خدا و تکرار این زیارت کمک به ساخت مسجد و خانه خدا در ده. به همین دلیل به موازات افزایش ثروت و قدرت و اعتبار، جنبه ساده و عامیانه خداترسی و ناظر دانستن خدا بر امور ضعیف تر شد و تمرکز بیشتر به سمت و سوی جمع آوری ثروت بیشتر سوق یافت و بنابر گفته اطرافیان متملقش قدری بی انصاف شد و در داد و ستد خدای را فراموش می کرد هریک از مردم که این داوری ها و ارزیابی ها را می کردند برای صدق گفته ی خود ده ها دیده ها و شنیده ی خود را بیان می کردند که به دو سه نمونه آن اشاره میشود.
روزی خانم بانو، زنِ اصغر، همان که خجسته ی نوجوان را یک زمستان در خانه خود جای داده بود تا از گرسنگی و سرما نجات یابد و از او همانند دو پسر خود پذیرائی کرده بود، و حالا پیر زنی شده بود و بعد از فوت شوهرش با تهیدستی می زیست، به دکان خجسته مراجعه می کند و تقاضای بیست پنج(375 گرم) قند می کند خجسته در حضور چند نفر از مردان که در دکان جمع بودند به زن اصغر می گوید:
– هنوز حساب قبلی ات کامل پرداخت نکردی دوباره آمدی تقاضای نسیه می کنی؟ مگر من مالم را از سر راه پیدا کردم که بدهم تو بخوری؟
پیرزن تحقیرشده برمی گردد و اشک در چشمانش حلقه می زند. این برخورد خجسته سرزبان ها بود و بسیاری این رفتار را مغرورانه و دور از انصاف، مروت و جوان مردی می نامیدند و می گفتند: اصغر هم آن زمان تهی دست بود ولی با همان بضاعت اندک خود خجسته نوجوان را یک زمستان در خانه زیر کرسی خود جای داد همین خانم بانو که حالا پیرزنی شده نان و غذا پخت و به خجسته داد لباس های خجسته را شست و همانند دوتا پسر خود از او مهربانانه مراقبت کرد. مردم مراقبت و پرستاری اصغر و زنش بانو از خجسته ی نوجوان در طول یک زمستان را جوان مردانه می نامیدند و از اصغر که حالا در میان مردم نیست، به خوبی یاد می کردند و او را می ستودند و این رفتار خجسته را دور از انصاف و مروت می شمردند.
یکی دیگر از مردان تهی دست ده که نتوانسته بود بدهی خود را کامل تسویه کند برای شب عید از خجسته تقاضای بیست وپنج قند می کند که خجسته با یادآوری بدهی او قند را جلو پای او که در جلو پیشخوان ایستاده بوده پرت می کند و می گوید:
– وردار و برو دیگر هم تا بدهی ات را کامل نپرداختی اینورها پیدات نشود و تقاضای نسیه نداشته باش.
این برخورد باز توی ده انعکاس یافت و بسیاری رفتار خجسته را در پرت کردن تکه قند جلوی پای آن مرد تهی دست را ناشی از غرور ثروت و قدرت و فراموش کردن خدا می دانستند این مرد تهی دست یکی از ستایش گران خجسته بود که اغلب دور و برش بود فرمانش را می برد و از او تعریف و تمجید می کرد.
روزی بر سر اختلاف مرز زمین در مزرعه ی آقجقیه بالایی بین خجسته و همسایه زمین او اختلاف پیش می آید. خجسته قدری بالای جوی آب از زمین همسایه را تصرف کرده بود. همسایه خجسته می گوید:
– دلیل اینکه تو توانستی زمین ما را تصرف کنی این بوده که بابام پیر مردی بود و نمی توانست مرتب سر زمین بیاید و تو از ضعف پیری او سوء استفاده کردی و پایت را توی زمین ما دراز کردی.
خجسته به همسایه اش می گوید:
– هی نگو بابام، بابام آن وقت که مریض بود من او را دکتر می بردم تو پیدایت نبود، بابای تو نبود، تو بابا نداشتی، حالا بابای تو شده؟
پدر همسایه زمین خجسته پیر مردی شده بود تهی دست هم بود فرزند پسر که بتواند دستی از پدر بگیرد هم یکی داشت پسر هم تهی دست بود و هم قدری نا میزان. به پدر پیر خود توجهی نداشت خجسته دوبار این پیر مرد را به نجف آباد نزد پزشک می برد و برایش دارو می گیرد. همان موقع که این کار نیک را کرده بود خبر این کار نیک توی روستا پیچیده بود متملقان و چاپلوسان آن را توی بوق و کرنا گذاشته بودند و خجسته را مرد خدا نامیده بودند. حالا بعد از گذشت چندین سال، خجسته آن کار نیک را در جلو چند نفر معتمد ده که برای حل و فصل اختلاف آنجا بودند به رخ پسر پیر مرد می کشید. چند نفر معتمد ده خجسته را به خاطر به رخ کشیدن کار نیکش سرزنش کردند و رفتار او را زشت شمردند و بعد هم در جاهای مختلف این رفتار زشت خجسته را بازگو کردند و دلیل آن را فراموش کردن خدا به خاطر ثروت و قدرت می دانستند.
نبات خانم هم همین رویه را داشت و نسبت به افراد تهی دست دید تحقیر آمیز داشت. روزی یکی از زنان جوان که از قضا بافنده فرش برای خجسته بود در کوچه به نبات خانم برخورد می کند سلام و احوال پرسی می کند. نبات خانم می پرسد:
– ها، توی کوچه هستی؟
– دارم به شوهرم کمک می کنم آخی داریم خانه می سازیم.
– کجا خانه می سازید؟
زن جوان با دست اشاره به دامنه کوه می کند و می گوید:
– آنجا، آن خانه ی نیمه ساخته از ماست.
نبات خانم برای اطمینان از اینکه درست دیده با دست به خانه نیمه ساخته اشاره می کند و می گوید:
– او نا را میگی که مثل خلاهای سیدبادین محمدن؟
زن جوان کارگر بافنده خجسته وقتی این جمله را از نبات خانم می شنود دیگر چیزی نمی گوید بدون خداحافظی به راه خود ادامه می دهد. باز این جمله ی خلاهای سیدبادین محمد نامیدن خانه ی نیمه ساخته ی آن زن جوان سر زبان مردم افتاد بسیاری وقتی این جمله را می شنیدند می گفتند:
– نبات خانم گذشته ی خود را فراموش کرده که در آلونک عاریه ای میرزا ابوالحسنی زندگی می کرد و اولین بامداد بعد از زفاف با خجسته آرزو کرده بودند:
– کاش این لحاف کهنه هم از خودمان بود.
شوهرِ این زنِ جوانِ بافنده خجسته، کارگر قالی زن خجسته بود هرگاه قرار بود برای بافنده ای دارقالی نصب گردد خجسته از او می خواست که این کار را انجام دهد. یعنی هم زن خانه و هم مرد خانه کارگر خجسته بودند.
زن جوان بافنده خجسته که آن زخم زبان را از نبات خانم می شنود وقتی فرش در حال بافتش به اتمام می رسد با مشورت با شوهر خود تصمیم می گیرد دیگر برای خجسته قالی نبافد برای خودش قالی ببافد که با خشم خجسته روبرو می شود. خجسته خشمگین از تصمیم این زن و شوهر بافنده، از پرداخت مزد کامل خود داری و مبلغی از مزد را کسر می کند.
با گذشت زمان بافندگان فرش به تجربه دریافتند ارزش افزوده کار آنها در بافت فرش خیلی بیش از آن است که به عنوان مزد به آنها پرداخت می شود زمزمه ی اینکه؛ هر بافنده ای اگر مواد اولیه قالی را بخرد و برای خودش کار کند و قالی ببافد پس از فروش قالی و کسر مواد اولیه خرید شده، مزد بیشتری برایش خواهد ماند این نظر در ده بازگو شد به گوش همه رسید و پذیرفته شد و مردم دریافتند شعار و وعده های خجسته و همکارانش هنگام بیرون راندن اوس مهدی قالی زن نجف آبادی که می گفتند: «اوس مهدی حق شما را نمی دهد حق شما خیلی بیشتر از این ها است و باید مزد بیشتری پرداخت کند» همه اش توخالی و برای فریب مردم بود. یکی دو نفر توی ده که با اشعار سعدی آشنایی داشتند توی هر نشستی و جمعی این شعر سعدی را می خواندند و می گفتند مصداق کار خجسته و همکارانش است.
شنیدم گوسپندی را بزرگی رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد در حلقش بمالید روان گوسپند از وی بنالید
که از چنگال گرگم در ربودی چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی
بافنده ها یکی یکی پس از اتمام بافت قالی خجسته، با سرمایه خودشان دار قالی نصب می کردند. خجسته هم از هر یک مبلغی از مزدشان کسر می کرد و نمی پرداخت کسر قسمتی از مزد بافنده ها موجب نارضایتی شد مردم از این رفتار خجسته به عنوان گردنه زنی یاد می کردند و با کنایه می گفتند: «گرگ زاده عاقبت گرگ خواهد شد» خجسته شغل پدر را پیشه کرده است پدرش در گرنه ها اموال مردم را از دست شان می گرفت و او توی دکان. یکی از این بافندگان که مبلغی از آن کسر کرد و توی جامعه خیلی انعکاس منفی برای خجسته داشت، سید بود.
سید، تنها مردی در مارکده بود که عنوان سید داشت. مردی کوچک اندام و شغلش دلاک ده بود. مردی آرام و کم آزاری بود صفت بارز او راز نگهداری او بود برخوردش با مردم خوب بود وظایف محوله را تا حدودی به خوبی انجام می داد در کارش مهارت داشت موهای سر و صورت مردان را اصلاح می کرد پسران را ختنه می کرد دندان می کشید در عروسی ها از طرف خانواده داماد و عروس مردم را به عروسی دعوت می کرد در هر مراسمی که توی ده برگزار می شد؛ عروسی، عزا و نیز جلسات قرآن خوانی سوره انعام (ختم) برای تندرستی نیز دعوت کننده و گستردن سفره و و چیدن بشقاب و غذا با او بود هر روز صبح به حمام عمومی می رفت پشت مردان را می شست زیر و روی ریش مردان را با یرگن می تراشید یکی از مردان کاسب کار مردمی مورد وثوق و اطمینان مردم ده بود و مردم از کارش تقریبا راضی بودند. اغلب مردم او را دوست داشتند.
مردم ده بر این باور بودند که سید، سیدی اصیل است و منظور از اصیل بودن سید این بود که از نسل پیامبر و امامان است. به دلیل همین اصیل بودن معتقد بودند جدش خیلی بُرَنده است و منظورشان از برندگی این بود که اگر کسی به سید ستم کند و یا او را برنجاند و یا حقی از او ضایع کند جد سید به آن فرد ستمگر آسیب و یا خسارت و یا صدمه ای وارد می کند براساس همین باورها سید را دارای نیروی فوق العاده ی غیبی و فوق بشری می دانستند.
البته خود سید این ادعاها را هیچگاه برزبان نیاورد گفته ی مردم را هم آشکار تایید نکرد. احتمالا دلیلش این بوده که خود را بهتر از دیگران می شناخت و می دید و حس و لمس می کرد که چنین توان و نیرویی خارق العاده که مردم برایش قائل اند در او نیست او هم انسانی است مانند بقیه ی مردم نه بیشتر و نه کمتر. ولی از انجایی که نتیجه ی این باورهای مردم به سود و منافع او می انجامید آن را رد و نفی هم نمی کرد در این خصوص سکوت را مفیدتر می دانست.
مردم برای درستی این باورهای خود هم داستان هایی از کرامات سید برای هم تعریف می کردند نکته ی قابل تامل این بود که هیچکس این کرامات را به چشم خود ندیده بود تعریف کننده ها براساس میگن، سخن دلخواه خود را با آب و تاب زنجیروار برای یکدیگر بازگو می کردند. یکی دو نفر توی ده هر یک، یک بار با سید کمی اوقات تلخی کرده بودند سید برخورد آنها را نامهربانه و دور از انصاف می پنداشت از قضا بعد از سال ها آن دو نفر بیمار شده بودند چشمان یکی از انها آب مروارید آورده بود و جایی را نمی دید دیگری هم دچار بیماری رماتیسم شده بود و از حرکت مانده بود مردم می گفتند چون با سید اوقات تلخی کردند و دل سید را سوزانده اند به این بیماری گرفتار شده اند. هیچ یک از مردم ده از خود نمی پرسیدند دیگران که احترام سید را هم داشته اند چرا دچار بیماری متفاوت می شوند؟ چون توی ده به غیر از آن دو نفر ده ها نفر بیماری داشتند. مردم ده به دلیل همین باورهای دور از عقل و خرد، در ظاهر حرمت سید را خیلی پاس می داشتند تکریمش می کردند و احترامش را داشتند به او نذری می دادند کمک مالی (راجدّا) می کردند تا بیمار نشوند و سالم بمانند و اموال شان با برکت گردد. دختر بیمار خانواده را نذر می کردند که به سید بدهند تا از مرگ جان بدر برد، (دو مورد نذر دختر را در مارکده تحقیق و بررسی کرده ام) از محصولات خود کمک های مالی به عنوان خرمن بهره به منظور خوشنودی جدش (راجدا) به او می دادند در داد و ستد با او همیشه رعایت حریمش را می کردند یعنی زیاد می دادند و کم می گرفتند این زیاد دادن و کم گرفتن را سخت مراقب بودند و معتقد بودند اگر کسی حق سید را بخورد دودمانش بر باد خواهد رفت در همین راستا اگر کسی با سید برخوردی مهربانانه نداشت به او کمک مالی نمی کرد و حرمت و حریمش را حفظ نمی کرد او را سست ایمان می پنداشتند در زندگی چنین آدمی که سست ایمانش می پنداشتند اگر اتفاق ناگواری می افتاد و یا خسارت و زیان مالی و اقتصادی می دید دلیل آن را خشم، نا رضایتی و یا نفرین سید می پنداشتند.
اگر ناظری از بیرون برخورد خوب مردم ده را با سید می دید مردم مارکده را تحسین می کرد که چقدر مهربان و قدرشناسند فکر می کرد چون سید مردی وظیفه شناس است و در کارش مهارت دارد و کارش را به خوبی انجام می دهد مردم هم با احترام و تکریم و دادن هدایا، زحمات او را پاس می دارند ولی این ظاهر قضیه بود و واقعیت زیر این ظاهر پنهان بود واقعیت حکایت از چیز دیگری داشت واقعیت و ریشه ی این پاسداشت و تکریم و کمک مالی به سید، ترس مردم از وقوع اتفاقات ناخوشایند بر امور زندگی شان بود، اضطراب و نگرانی مردم از آینده زندگی شان بود، بی اطمینانی مردم به توانمندی اداره زندگی خودشان بود. مردم خود را بدون اراده و اختیار اسیر دست سرنوشت و موجودات غیبی می دانستند.
مردم بر این باور بودند اگر کسی به سید آسیب برساند و یا خسارتی به او وارد کند و یا او را برنجاند و یا با او به بی احترامی برخورد کند یا حق او را بخورد که موجب ناراحتی سید گردد نیروهای فوق بشری در جهت حمایت از سید به آن فرد رنجاننده سید آسیب خواهند رساند آسیب نیروهای فوق بشری در نظر مردم ده در شکل اتفاقات مرگ و میر، گرفتاری اجتماعی و یا بیماری و دیگر صدمات و آسیب های بدنی و یا زیان و خسارت مالی بود. اینها باور مردم بود به همین خاطر رعایت حریم و حرمت سید پاس داشته می شد هرکس می کوشید او را از خود خوشنود و راضی نگهدارد خوشنودی و رضایت سید در حقیقت بیمه ی سلامتی و حفظ و حراست اموال محسوب می شد.
یکی از دلایلی که ریشه احترام و کمک مردم را به سید ترس می دانم این است که به دیگر کاسب کاران که سید نبودند مانند؛ آهنگر ده، حمام چی ده، چوپان ده، گله گاوچران ده، دشتبان ده، کرپه چی ده، ورزاوچران ده، آسیابان ده، بعضا از سید هم کارشان را بهتر انجام می دادند هیچ توجه نداشتند کمک مالی که نمی کردند حتا دستت درد نکند هم نمی گفتند در همین راستا در طول تاریخ ده دیده نشده مردم با برگزاری بزرگ داشتی از کسی که به ده خدمت کرده تشکر و قدردانی کنند به همین دلیل قدر ناشناسی مردم و عدم تشخیص خدمت از خیانت، مردان و زنان بزرگ که کار بزرگی برای ده انجام دهند هم در ده بوجود نیامده است.
اعضا خانواده سید هم یکی از بافندگان قالی برای خجسته بود وقتی زمزمه تفاوت فاحش ارزش افزوده مزد بافندگان قالی مطرح شد سید هم با راهنمایی همسایه خود تصمیم گرفت دیگر برای خجسته فرش نبافد بلکه خودش مواد و وسایل اولیه را بگیرد و برای خودش ببافد. سید این تصمیم را در نجف آباد جلو مغازه حاج عشقعلی یزدانی به آقای خجسته اعلام کرد خجسته هم قالی بافته شده توسط اعضا خانواده سید را فروخته بود و قرار بود کار مزد بافنده را بپردازد مبلغ 700 تومان کسر گذاشت هرچه سید اصرار کرد سودی نداشت خجسته گفت:
– چرا اصرار می کنی تو با مردم برای من فرقی ندارید از مردم کسر کردم از تو هم کسر می کنم می خواهی کسر نکنم دوباره از من دار قالی بزن تا کسر نکنم.
این سخن خجسته که به سید گفت؛ تو با مردم برای من فرقی ندارید. توی ده پیچید بسیاری این سخن را بی احترامی به سید تلقی می کردند و بر این باور بودند آهِ سید اموال و دودمان خجسته را برباد خواهد داد.
دلیل دیگری که گفتم ریشه احترام مردم به سید، ترس بود، نه احترام به زحمتی که می کشد و مهارتی که دارد، همین است که، خجسته از ده ها نفر مردم ده مبلغی از مزد متعارفی شان را کسر کرد هیچ واکنش جمعی دیده نشد وجدان هیجکس را جریحه دار نکرد ولی وقتی مبلغی از مزد سید کسر کرد شد نقل مجالس، بعضی ها هم انتظار داشتند جد سید خانه، اموال و دودمان خجسته را یک شبه دود کند و به هوا بفرستد!
ادامه دارد