سخن ها به کردار بازی بود؟
سخن فوق از فردوسی پاکزاد است مثل اینکه فردوسی بزرگ امروز با نظاره بر جامعه ی ما این سخن را گفته است شاید بپرسید چطور؟ عرض می کنم.
چند روز قبل توی کلینیک بیمارستان شهر نجف آباد روی صندلی در نوبت رفتن نزد چشم پزشک نشسته بودم. مرد جوانی قبل از آمدن پزشک فیش های پرداختی هزینه ویزیت بیماران که شماره نوبت هم روی آن نوشته شده بود را گرفت آنها را به ترتیب نوبت قرار داد و بعد پزشک که آمد به ترتیب یکی یکی با نام صدا می زد بیماران درون مطب می رفتند و ویزیت می شدند. دو سه تا بیمار که عمل جراحی شده بودند بدون نوبت برای ویزیت پزشک به مطب دعوت کرد ولی بقیه بیماران را به ترتیب نوبت صدا می کرد.
این سومین بار بود که من برای دیدار این پزشک توی نوبت نشسته بودم همین گونه که روی صندلی توی نوبت نشسته بودم تمام رفتار و سخن آن مرد جوان که بیماران را صدا می زد و نیز بیمارانی که در نوبت پشت در مطب ایستاده و یا مانند من روی صندلی نشسته بودند را می دیدم و با توجه به اطلاعات اندکی که از کارکرد ذهن و روان انسان دارم توی ذهنم آن سخن و رفتارها را تجزیه و تحلیل می کردم.
نتیجه ی هر سه روز مشاهده ام این شد که آن مرد جوان را که نام بیماران را به نوبت می خواند و به درون مطب پزشک فرا می خواند مردی قاعده مند یافتم که مراعات نوبت را می کرد و نسبت به حرف های نا مربوطی که بعضی بیماران می زدند واکنش دور از ادب و نزاکتی از خود نشان نمی داد و عصبانی نمی شد.
نکته ای که توجه مرا به خود جلب کرد سخن های بی پایه و مایه تعدادی از بیماران و اغلب همراهان بیماران بود. یکی از مردان که در نوبت بود می گفت: خوشگل ها را بدون نوبت صدا می زند این حرفش را دو سه بار تکرار کرد هربار هم رو می کرد به یکی و می گفت و انتظار داشت حرفش تایید گردد. بعد من دقت کردم اغلب پیر مرد و پیر زن بودند و تقریبا همه از طبقات پایینی جامعه و بسیاری هم مثل من دهاتی و آفتاب سوخته بودند. یکی دیگر گفت: اقوام های خودش را بدون نوبت صدا می زند. بعد من دیدم آن مرد جوان وقتی نام بیماری را صدا می زد اصلا نمی دانست کی هست منتظر بود که صدای پاسخ از کجا می آید. یکی دیگر می گفت اینها را اول صدا می زند پارتی دارند و…
من همان گونه که روی صندلی نشسته بودم و نظاره می کردم دیدم چقدر ما مردم حرف های بی پایه و مایه می زنیم و اصلا به مفهوم سخن خود به پیام سخن خود بی توجه هستیم؟ خیلی راحت به دیگری اتهام می زنیم!؟ نسبت ناروا می دهیم!؟ یاد سخن فردوسی بزرگ این مترجم فرهنگ و زبان و ادب ما مردم ایران افتادم که چه نیکو گفته است. سخن ها به کردار بازی بود. حرف های بی پایه و بی مایه زدن اختصاص به نوبت مطب پزشک هم ندارد اگر نیک بنگریم تقریبا همه جا همین گونه ایم. چرا چنینیم؟
محمدعلی شاهسون مارکده 21 آذر 95
آقای خجسته (قسمت بیست و چهارم و پایانی)
***
بخشدار هنگام انتخاب اولین اعضا انجمن ده با صدای بلند اعلام کرد دوره کدخدایی تمام شده قانون مدیریت ده را به 5 نفر انتخابی مردم به نام اعضا انجمن ده داده است و خطاب به دوتا کدخدای ده که در جلسه حاضر بودند گفت:
– شما از امروز به بعد بازنشسته شدهاید و هیچ مسئولیتی در امور ده ندارید.
کدخدا علیداد با اینکه در جلسه هیچ واکنشی به دستور بخشدار نشان نداد ولی همچنان خود را کدخدای رسمی ده مارکده می پنداشت و این باور خود را توی هر جمعی و یا مجلسی که می نشست در میان سخنانش بیان می کرد یا اگر زیر قباله ای را امضا می کرد می نوشت: علیداد کدخدای رسمی مارکده. یا اگر برای حل و فصل اختلافی از او نظر خواسته می شد میگفت:
– نظر من کدخدای رسمی ده مارکده…
کدخدا علیداد به اینها هم بسنده نمی کرد و در امور ده هم گاهی امر و نهی می کرد و از اعضا انجمن ده این انتظار را داشت که از او حرف شنوی داشته باشند.
کدخدا علیداد مفهوم انجمن ده را درک نمی کرد و نمی توانست با آن کنار بیاید ولی ده و کدخدا را یکی می پنداشت و بر این باور بود که ده کدخدا می خواهد بارها توی مجالس عنوان کرده بود:
– مگر ده بدون کدخدا هم می شود؟ آخی باید مردم از کسی بترسند تا خطا نکنند!؟ وگرنه سنگ روی سنگ بند نمی شود!
هرگاه توی ده دعوایی اتفاق می افتاد دزدی رخ می داد کدخدا علیداد علت آن را نبود ترس در میان مردم می دانست و می گفت:
– وقتی دهی بزرگ نداشته باشد و چارتا جغله بخواهند بر مردم ریاست کنند نتیجه همین می شود.
خجسته به عنوان رئیس انجمن ده بیشترین درگیری را با کدخدا علیداد داشت بارها سخنان بخشدار را که؛ «مدیریت ده با اعضا انجمن ده است و کدخدا در این سیستم انجمنی نقشی ندارد» را به او یادآور شده بود ولی این سخنان برای کدخدا علیداد معنی نداشت، درست نبود. واکنش کدخدا علیداد به دنبال یادآوری سخنان بخشدار توسط خجسته این بود:
– آخی مگر ده بدون کدخدا هم می شود؟ یک خانواده را بدون پدر نمی شود اداره کرد چطور یک ده را شما می خواهید بدون کدخدا اداره کنید؟
کدخدا هم با خجسته مشکل داشت دو سه بار هنگام یادآوری سخنان بخشدار توسط خجسته، کدخدا بر آشفته بود و با تحقیر گفته بود:
– دَرَدَن گلمیش مَنه درس اِرگَدیر.
یعنی کسی که اصلی و تباری در اینجا ندارد به من درس می آموزد.
کدخدا علیداد به عینه می دید خجسته اختیارات او را از دستش در آورده است. در گذشته مردم ده برای حل و فصل کارها و مشکلات و اختلاف ها به کدخدا مراجعه می کردند ولی حالا همه متوجه خجسته شده است در گذشته فرد مورد احترام ده کدخدا بود و همه از کدخدا ترس داشتند و دستوراتش را اجرا می کردند حالا اغلب دور و بر خجسته هستند و دستورات خجسته را اجرا می کنند و به خجسته احترام می گذارند کسی دیگر برای درخواست دشتبانی، چوپانی، حمام چی، آسیابانی، کرپه چی، ورزاو چرانی، گله گاوچی و حل و فصل اختلافات به او مراجعه نمی کند. علاوه بر اینها کدخدا به عینه می دید خجسته نوجوانی غیر مارکده ای برای نجات از گرسنگی به مارکده آمد حالا هم ثروتمندترین مرد ده شده و هم قدرت مندترین، او به کسی نیازمند نیست و دیگران از جمله خود کدخدا به او نیازمندند.
کدخدا علیداد به همین خاطر از خجسته خوشش نمی آمد گهگاه پشت سرش بد می گفت و اگر کسی از خجسته رنجش داشت او را حمایت می کرد.
در یکی از این سال ها سپاهی دانشی جدید برای مارکده آمد کدخدا علیداد از او استقبال کرد با او طرح دوستی و الفت ریخت. کدخدا علیداد از دوستی خود با سپاهی دانش استفاده کرد و بر علیه خجسته رئیس انجمن ده بد گفت که: نظم ده را به هم زده، مردم را خودسر کرده، رعیت از هیچ کس ترسی ندارد و فرمان نمی برد، توی ده حرف حرف خجسته است فردا شما هم که نماینده اعلاحضرت شاهنشاه هستی به هرکس فرمانی دادی دهانت را کج خواهد کرد و…
کدخدا به سپاهی دانش توصیه کرد که اگر به خجسته رو بدهی اصلا تو را تحویل نخواهد گرفت. تو نماینده اعلاحضرت شاهنشاه هستی ده باید زیر نظر تو اداره شود مردم باید از تو ترس داشته باشند حرف شنوی داشته باشند برای اینکه ده تحت اختیار تو باشد بهتر است یک چشم ترسی به خجسته و چند نفر دور بری هایش بدهی آنگاه چشم بقیه به خط حساب خواهد افتاد.
کدخدا با سپاهی دانش برنامه ریزی کردند که خجسته و تعدادی از کسانی که طرفدار خجسته هستند را به مدرسه دعوت کنند افراد وقتی وارد مدرسه شدند آنها را در کلاس درس برای چند ساعتی به منظور تحقیر زندانی نمایند در آخر سر سپاهی دانش برای آنها نطق کند و بگوید که نماینده اعلاحضرت شاهنشاه در ده مارکده است ده باید زیر نظر او و برابر دستورات او که اوامر ملوکانه است اداره شود.
این دعوت انجام شد هنگام غروب تعدادی از مردان ده به مدرسه آمدند خجسته هم آمد سپاهی دانش همه را توی یکی از کلاس های درس جا داد و در کلاس را هم قفل کرد و توی اتاق خود رفت و با کدخدا علیداد نشستند هوا هم کم کم تاریک شد.
وانت ده از شهر آمد و برای خجسته اجناس دکان آورده بود. قنبر نوکر خجسته به راننده وانت خبر داد که خجسته با تعدادی دیگر در مدرسه توی تاریکی در یکی از کلاس های مدرسه زندانی هستند. راننده وانت چراغ توری خجسته را که قنبر گیرانده و جلو دکان خجسته آویخته بود برداشت و به مدرسه رفت و به سپاهی دانش گفت:
– من الآن از شهر آمده ام اجناس دکان برای خجسته آورده ام اجازه بده خجسته چند دقیقه بیاید و اجناسش را تحویل بگیرد چون این اجناس به صورت امانت تحویل من هستند من شخصا او را دوباره تحویل خواهم داد.
مردان زندانی پشت در کلاس جمع شده بودند وقتی سپاهی دانش لای در کلاس را باز کرد تا خجسته را صدا بزند چند نفر از زندانیان در را گرفتند و با زور در را باز کردند و به سمت بیرون هجوم آوردند راننده وانت فوری باد چراغ توری را خالی کرد تا فضا تاریک شود و سپاهی دانش متوجه نشود چه کسی در را گرفته و باز کرده است حالا فضای مدرسه کامل تاریک بود چند نفر از مردان از جمله خجسته یقه ی سپاهی دانش را که جوانی لاغراندام و جثه ضعیفی داشت گرفتند و کتکش زدند همه ی مردان زندانی با استفاده از تاریکی از مدرسه بیرون رفتند.
سپاهی دانش شکایت خجسته را با عنوان توهین به شاهنشاه به فرمانده خود کرد. مامور جهت رسیدگی به ده فرستاده شد هیچ یک از زندانی ها کتک زدن را نپذیرفتند و گفتند ما را بی جهت زندانی کرده بود سپاهی دانش در را که باز کرد ما از فضای تاریک مدرسه استفاده کردیم و فرار کردیم ما نه سپاهی دانش را زده ایم و نه توی تاریکی دیدیم که کسی او را بزند هرکس تلاش می کرد از آنجا فرار کند مامور رسیدگی از راننده وانت هم پرسید:
– چرا چراغ توری را خاموش کردی؟
راننده وانت گفت:
– من چراغ را خاموش نکردم بلکه مردان که به بیرون هجوم آوردند به چراغ توری برخوردند توری چراغ ریخت و خاموش شد.
مامور رسیدگی کننده واقعه را گزارش کرده بود فرمانده متوجه شده بود که سپاهی دانش فریب خورده و کار خطایی کرده سپاهی دانش را به روستایی دور از اینجا انتقال دادند و غائله خاتمه یافت.
***
سال ها قبل شیرین ممدقلی با گوهر زن کدخدا علیداد به خاطر اختلاف بر مالکیت چندتا چوری (جوجه مرغ) دعوا کرده بودند چهارتا چوری شیرین ممدقلی رفته بود توی حیاط خانه گوهر، زن کدخدا علیداد، شیرین رفته بود که چوری ها را بگیرد بیاورد گوهر گفته بود چوری ها از خودم هست دوتا زن با هم روی مالکیت چوری ها دعواشان شده بود همدیگر را زده و ناسزا گفته بودند. این یک دعوای صرف زنانه بود توی ده رسم نانوشته ای بود که مردان قاطی دعواهای زنانه نمی شدند وارد شدن یک مرد را در دعواهای زنانه دور از شان یک مرد می دانستند. ولی پس از دعوای شیرین ممدقلی با گوهر زن کدخدا علیداد، گوهر توی رختخواب خوابیده بود و ادعا کرده بود که آبستن بوده و بچه بر اثر کتک های شیرین سقط شده است. نوکر کدخدا علیداد که پسر خواهر کدخدا هم بود به در خانه شیرین ممدقلی می آید و ناسزا گویان، به شوهر شیرین ممدقلی برخورد میکند دست به یقه ی او می برد بلندش می کند روی زمینش می زند و روی سینه اش می نشیند.
شوهر شیرین ممدقلی مرد تنهایی بود برادر، عمو و پسرعمو نداشت که به کمکش بیایند فرزندان بزرگش هم دختر بودند فرزندان پسر او خیلی کوچک بودند خدارحم پسر بزرگ که طفلی بود ایستاده بود و گریان شاهد کتک خوردن پدر بود در آن دعوا تنها فردی که به کمک شوهر شیرین ممدقلی آمد مهدی دامادش بود که سر رسید و او را از دست نوکر کدخدا علیداد نجاتش داد. وقتی مهدی، شوهر شیرین ممدقلی را از دست نوکر کدخدا رهانید، شاپور پسر نوجوان کدخدا علیداد از راه رسید خود را به میان معرکه انداخت و سیلی یی به صورت شوهر شیرین ممدقلی زد. این رفتار شاپور دور از عرف آن روز بود چون آداب و ادب اجتماعی ایجاب می کرد اولا مردان در دعواهای زنانه قاطی نشوند که نوکر کدخدا علیداد این عرف را زیر پا گذاشته بود بعد عرف و آداب و ادب اجتماعی این اجازه را نمی داد که نوجوانکی توی صورت مرد میان سالی سیلی بزند.
حالا سال ها از آن رویداد گذشته بود خدارحم پسر شیرین، بزرگ و جوانکی شده بود. خدارحم صحنه ی سیلی زدن شاپور پسر کدخدا علیداد توی گوش پدرش را همیشه در گوشه ذهنش داشت و از این واقعه رنج می برد. این رنج وقتی افزون می شد که دیگر همسن و سالان خدارحم هنگام برخورد در بازی و یا در کارهای جمعی آن را به صورت نیشخند و کنایه یادآوری و به رخ خدارحم می کشیدند:
– برو، تو اگه جراتشه داری جلو شاپور زلفی وایسا که توی گوش بابات زد و نتونستین بهش بگین بالا چشمت ابرو!
به شاپور پسر کدخدا علیداد در پشت سر به منظور تحقیر، شاپور زلفی و یا فقط زلفی می گفتند. شاپور کلاه نمدی را کج و یک طرف سرش می گذاشت و زلف هایش را در طرف دیگر سر بیرون می ریخت اغلب پیراهن سفید و تمان کمری دبیت حاج علی اکبری می پوشید و به قول امروزی ها تیپ می کرد و توی خیابان ده می گشت می گفتند: جوانی پُزی و فیسی است و فکر می کند بابایش که کدخدای ده است از دماغ فیل افتاده است. کلاه نمدی را کج بر سر گذاشتن نشانه بزرگی و قدرت و شوکت بود این در سروده ی حافظ هم آمده است.
«نه هرکس که کله کج نهاد و تند نشست کلاهداری و آئین سروری داند.»
شاپور وجهه ی اجتماعی خوبی در ده نداشت به همین جهت در پشت سر به منظور تحقیر به او زلفی می گفتند. بعضی از رفتارهای شاپور بیرون از عرف و آداب بود می گفتند چشمانش دنبال دختر و زنان است چند مورد از دست درازی هایش به زنان و دختران بر سر زبان ها بود به همین جهت اغلب خانواده ها از او دوری می جستند و در پشت سرش لغز می گفتند.
خدارحم بارها در برخورد خود با دیگران این خاطره ی تلخ سیلی زدن شاپور به پدرش را با حالت ریشخند و تمسخر که به منظور تحقیر بیان می شد شنیده بود و هربار هم که می شنید خشم او افزون می شد تکرار این خشم ها حالا در درون خدارحم تبدیل به کینه و نفرت شده بود . خدارحم تصمیم گرفت هرجور شده شاپور پسر کدخدا را بزند و حتما بیشتر از یک سیلی هم بزند تا آن حقارت را جبران کند و از زیر بار نگاه های تحقیر آمیز مردم خود را بیرون بکشد و توی ده سر خود را بالا بگیرد. خدارحم می دانست زدن شاپور پسر کدخدا هزینه دارد پیامد دارد در فکر بود راهی بیابد که خسارت و پی آمدهایش را کمتر کند. این فکر مدت ها ذهن خدارحم را مشغول کرده بود بارها صحنه های مختلف سیلی زدن به شاپور را در ذهن خود مجسم کرده بود و پاسخ هایی که باید برای این کار خود داشته باشد را هم توی ذهن نجوا کرده بود همچنین واکنش های احتمالی شاپور و اعضا خانواده کدخدا علیداد را هم توی ذهن مجسم و برای مقابله با هریک از این واکنش های احتمالی راهی اندیشیده بود ولی نتوانسته بود خود را راضی کند که بهترین راه کدام است به همین جهت به دنبال راهی مناسب تر می گشت به فکرش رسید از عبدالمحمد دوست خجسته استفاده کند تا از پی آمدهای خسارت بار سیلی زدن به شاپورکم کند.
عبدالمحمد دوست خجسته، برادر نا تنی شیرین ممدقلی بود خدارحم نزد عبدالمحمد دایی خود رفت و تصمیم خود را با او در میان گذاشت و ازش خواست از رابطه خوبی که با خجسته دارد استفاده کند و او را در کتک زدن شاپور پسر کدخدا علیداد راهنمایی و حمایت و پشتیبانی کند. عبدالمحمد گفت:
– باید زمان و مکانی را برای این کار انتخاب کنیم که بتوانیم پس از زدن تو، ادامه درگیری را مهار کنیم و با صحبت و گفت وگو این درگیری را فیصله بدهیم که منجر به لشگر کشی خانواده کدخدا علیداد نگردد برای مهار کردن دعوا هرجور شده باید از قدرت و نفوذ خجسته نهایت استفاده را بکنیم. به نظر من بهترین جا برای زدن شاپور جلو دکان خجسته است چون خجسته آنجا حضور دارد حد اقل برای ساعت های اولیه پس از دعوا احتمال لشگر کشی خانواده کدخدا علیداد منتفی خواهد بود در این ساعات من می توانم از قدرت و نفوذ خجسته جهت مهار پی آمد ناگوار دعوا کمک بگیرم و دعوا را فیصله بدهم. خیلی از روزها بعد از غروب دیده ام شاپور یک سری به دکان خجسته می آید من از امروز همه روزه قبل از غروب توی دکان خجسته می روم و آنجا می نشینم و با خجسته رفیقم گپ می زنم تو در خیابان توی تاریکی ها قدم بزن هرگاه دیدی که شاپور دم در دکان خجسته آمد از پشت سر قافل گیرانه به او حمله کن و سریع دو سه تا سیلی که می خواهی بزن من فوری خود را به عنوان میانجی به میان شما می اندازم و مانع ادامه دعوا می شوم و با کمک خجسته می کوشم شما را آشتی بدم و غائله را تمام کنم که پیامد نداشته باشد.
خشم و کینه ی خدا رحم شدید بود وقتی شاپور توی در دکان ایستاد و سلام گفت خدارحم از پشت سر به شاپور حمله کرد دو سه تا سیلی پشت گردن و روی گونهی شاپور زد شاپور فوری برگشت ببیند کیست و خود را آماده مقابله می کرد که عبدالمحمد خود را به میان آنها انداخت و حائل قرار داد و مانع واکنش شاپور شد خجسته هم به میدان آمد خجسته، شاپور را که خدارحم را پرخاش می کرد و می کوشید خود را از دستان عبدالمحمد برهاند و به خدارحم حمله کند، به آرامش دعوت کرد و توی دکان برد روی سکو نشاند و با نهیب به خدارحم که توی ایوان دکان ایستاده بود گفت:
– پسر برای چی این کار را کردی؟
خدا رحم خیلی ساده و با اعتماد به نفس کامل و با احساسی پیروزمندانه و غرور و بدون اینکه فحشی بدهد و ناسزایی بگوید و بدون واکنش به پرخاش و تهدیدهای شاپور گفت:
– شاپور چند سال قبل که به سن من بود یک سیلی توی گوش پدر من زده است من اکنون به سن او در آن روز هستم خواستم تلافی کرده باشم و بهش بفهمانم سیلی زدن یک جغله به صورت یک مرد میان سال چقدر زشت و ناپسند است و برایش درس عبرتی باشد و این درس عبرت را به پسرانش بیاموزاند. من می دانم کارم خطا بود ولی این خطا را اول شاپور آغاز کرده است حالا من و شاپور مساوی هستیم او زده من هم زدم یِر به یِر، اگر می خواهید تنبیه کنید جریمه و یا مجازات کنید اول شاپور را که آغازگر این خطا بوده تنبیه و مجازات کنید، بعد من را.
دعوا همانگونه که عبدالمحمد برنامه ریزی کرده بود با استفاده از قدرت و نفوذ خجسته در یک جلسه طولانی که به بعد از نیمه شب هم کشیده شد با حضور کدخدا علیداد و پدر خدارحم در خانه کدخدا علیداد حل و فصل شد ولی خدارحم تا مدت ها در معابر و مزارع با احتیاط رفت و آمد می کرد تنها جایی نمی رفت و همیشه با برادر خود همراه بود و آمادگی برای دفاع در یک حمله و یورش ناگهانی دار و دسته کدخدا علیداد را داشت.
***
قرار بود قانون اصلاحات ارضی در ده اجرا شود ارباب بمانیان مالک سه دانگ زمین های قریه مارکده به اتفاق دیگر مالکان با رعیت به توافق رسیدند که زمین های قریه را بین خود تقسیم کنند و تقسیم کردند سهم زمین ارباب بمانیان جدا شد. وقتی ارباب بمانیان افول قدرت کدخدا علیداد و اوج قدرت و شوکت خجسته را دید کدخدا علیداد را رها کرد و به خانه خجسته رفت و با او طرح آشنایی و ارتباط را ریخت. و اداره ی امور زمین های جدا شده ی خود را به خجسته سپرد و اعلام کرد حاضر است زمین های باغ اوزون چم را به رعیت بفروشد اختیار فروش باغات اوزون چم را هم به خجسته واگذار کرد.
وقتی باغات اربابی اوزون چم توسط خجسته به رعیت فروخته شد و رعیت صاحب باغ شد آن نظم و نسق ارباب بر امور مزرعه به هم خورد.
از بسیار گذشته ها تا این وقت رعیت مجبور بود آلوچه و انگور را بچیند در محل مخصوص آفتاب کردن محصولات که بهش سکو می گفتند آفتاب کند. هر رعیتی روی محل سکو سنگ و شن های قسمتی از زمین را جمع کرده زمین را هموار کرده و کرت درست کرده بود و آلوچه و انگور را توی کرت جلو آفتاب می ریخت و محصول خشک شده زیر نظر نماینده ارباب جمع و تقسیم می شد. حالا با فروش باغات به رعیت، این نظم دیرین به هم خورده بود کرت ها که هر رعیتی به فراخور محصول باغش درست کرده بود رها شدند. کدخدا علیداد زمین کرت ها را تصاحب شد و بوسیله پمپ دیزلی، آب به زمین کرت ها برد و آنجا را تبدیل به باغش کرد. رعیت ها شکایت نزد خجسته بردند که زمینی که کدخدا تصاحب شده کرت های خشک کردن محصول بوده که هر رعیتی قطعه ای از آن را هموار کرده است و مال مردم است و تقاضا کردند زمین را از کدخدا بازپس بگیرد. بسیاری امید داشتند که خجسته رئیس انجمن ده سفت و سخت جلو کدخدا علیداد بایستد و زمین عمومی را پس بگیرد.
خجسته اعتراض رعیت ها را به کدخدا انتقال داد و از او خواست که زمین کرت های رعیت را رها کند کدخدا که در دو درگیری با خجسته شکست خورده بود یکی کتک زدن سپاهی دانش مورد حمایت کدخدا و دیگری کتک زدن خدارحم پسرش شاپور را که با اصرار خجسته منجر به سازش شد و کدخدا علیداد توی رودربایسی قرار گرفت و نتوانست شکایت کند و خسارت بگیرد، این بار کدخدا کوتاه نیامد و سفت و سخت جلو خجسته ایستاد و با صدای بلند او را به تمسخر گرفت و تحقیرش کرد که؛
– دردن گلمیش هستی، لیفه بودی، اصلا تو مارکده ای نیستی که بخواهی به کدخدای رسمی ده دستور بدی، باباته گم کردی، تازه به دوران رسیده ای، به اندازه دهانت حرف بزن، پایت را به اندازه گلیمت دراز بکن، من بزرگ آبادی هستم، کدخدای رسمی ده هستم، صلاح آبادی را من می دانم، نه تو.
کدخدا این حرف ها را با هرکه روبرو می شد می گفت و خجسته را تحقیر می کرد. کدخدا اصلا توجهی به اعتراض مردم که از دهان خجسته بیرون می آمد نداشت همچنان به تصرف زمین کرت های مردم ادامه می داد.
شاپور پسر کدخدا علیداد که حالا به میان سالی رسیده بود خود را به خجسته نزدیک کرد و طرح گفت وگوی دوستانه را ریخت و از در خیرخواهی به خجسته گفت:
– چرا برای مردم خودت را با ما درگیر کردی؟ سر خودت را درد می آوری برای کی؟ برای خودت دشمن درست میکنی برای کی؟ اگر برای مردم است؟ مردم هر تاجی سر پدر من که سال ها کدخدای شان بوده زدند سرِ تو هم که انجمن شان هستی خواهند زد. رو در روی ما ایستادن برای تو هیچ سودی نخواهد داشت ما به اندازه کافی توی ده حامی داریم، طرفدار داریم که اگر لازم شد به میدان خواهیم آورد توی ادارات هم آشنا و پارتی به اندازه خودمان داریم که بتوانیم از حق خودمان دفاع کنیم ما تحت هر شرایطی این زمین را که تصاحب کردیم حفظ خواهیم کرد چون آن را حق خودمان می دانیم حق ما بیش از این ها است ببین پدر من بیش از 30 سال کدخدای ده بوده خانه خراب شده چون مجبور بوده دنبال کارهای عموم برود از زندگی شخصی اش عقب مانده اندک در آمد که می توانسته داشته باشد خرج پذیرایی از مهمانان ده کرده می دانی که مادر من دختر کل تقی کدخدای ثروتمند ده همسایه بوده، املاک ارثیه پدری زیادی به خانه پدرم آورده پدرم تمام املاک موروثی مادرم را فروخت و هزینه کدخدایی اش کرده عمرش را برای کدخدایی ده صرف کرده در قبال این همه خسارت چی دارد؟ هیچ. ارزش این زمینی که ما تصرف کردیم خیلی خیلی کمتر از آن چیزی است که پدر من به عنوان کدخدای ده بابت ده خسارت پرداخته بنابراین ما حق خودمان می دانیم که این زمین را تصاحب کنیم و در جهت نگهداری آن هم مقاومت کنیم و ایستادگی و مقاومت هم خواهیم کرد در این رو در رویی با ما نیرو و انرژی تو بیهوده به هدر خواهد رفت و سر تو در این دعوا و درگیری بی کلاه خواهد ماند و تو خراب خواهی شد. تو هم همانند پدر من چند سال است که وقت خود را صرف کارهای عمومی کرده ای تو هم حق داری مثل ما بابت این صرف وقتت از اموال عمومی بهره مند باشی به جای رو در روی ما ایستادن چرا به گرفتن حقت نمی اندیشی؟ فکر می کنی مردم قدر زحمات تو را خواهند دانست؟ و دستت درد نکند بهت خواهند گفت؟ تو خودت با چشم خودت دیدی مردم کوچکترین قدردانی از کدخدا خدابخش که 30 سال کدخدای ده بود نکردند. باز خودت دیدی و می بینی مردم یک دستت درد نکند خشک و خالی بابت زحمات چندین ساله کدخدایی پدر من به او نگفتند اگر انتظار داری مردم قدر زحمات تو را بدانند؟ هرگز چنین اتفاق نخواهد افتاد. من به تو پیشنهاد می کنم تو هم قطعه زمین عمومی واقع در کنار باغت روی سکوی اوزون چم را که عموم برای رفت و آمد و خاک برداری به منظور ترمیم خرابی های جوی آب رها کرده اند تصرف کن و به باغت اضافه کن و باغ بزرگی برای خودت دست و پا کن و این خیلی کمتر از حقت است که در این چند سال برای آبادی زحمت کشیدی ما هیچ مانعی در تصرف این زمین برای تو نمی شویم کاملا چشمان خود را روی هم می گذاریم مثل اینکه نمی بینیم و حرفی هم نمی زنیم وقتی ما سکوت کنیم تعدادی هم که به ما نگاه می کنند سکوت خواهند کرد بقیه صداها هم رسا نخواهد بود و تو بدون سر و صدا و بدون درد سر صاحب یک قطعه زمین بزرگی خواهی شد حق تو است بیش از این برای آبادی زحمت کشیدی. خوب چرا اینکار را نمی کنی و خودت را با ما درگیر کردی؟
پیشنهاد شاپور خجسته را به فکر فروبرد آن را مناسب یافت از خود تعجب کرد که چرا تاکنون به فکرش نرسیده این قطعه زمین عمومی را تصرف کند؟
بعد از این پیشنهاد شاپور بود که مقابله خجسته با کدخدا علیداد رنگ باخت و کم کم بگو و مگوها تمام شد و خجسته هم قطعه زمین عمومی در کنار باغش را تصرف کرد. نکته ی جالب این بود که تقریبا مردم واکنشی جدی در تصرف زمین عمومی توسط خجسته از خود نشان ندادند. ولی آدم های نکته سنجی هم در ده بودند که رویدادها را در جمع های خانوادگی و یا جمع های کوچک دوستانه ی خود تجزیه و تحلیل می کردند خمیرمایه برداشت آدم های نکته سنج این بود که؛ «هرکس به فکر خویشه، کوسه هم به فکر ریشه.» نام و عنوان ها تاثیری در به فکر خویش بودن ندارد. نکته سنجان می گفتند:
– کدخدا علیداد انتخاب ارباب ده بود ارباب او را بر ده گمارده بود به فکر خویش بود و کرت های مردم در زمین سکو را تصرفکرد خجسته هم که انجمن ده بود و مردم انتخابش کرده بودند به فکر خویش بود و زمین عمومی کنار باغش در سکوی اوزون چم را که مردم برای خاک برداری ترمیم خرابی های جوی آب رها کرده بودند تصرف کرد. خاک و آب و هوای مارکده غریب پرور است خجسته ریشه ای در این آب و خاک ندارد و کدخدا علیداد تازه ریشه دوانده و ریشه ی عمیقی ندارد. هر دو نفر با کمک دیگری بر ده مارکده سلطه ایجاد کردند. پدر کدخدا علیداد به مارکده آمد. کدخدا کل تقی کدخدای ده همسایه، با بند و بستی که با ارباب ها داشت عنوان کدخدایی را برای علیداد جوان گرفت و او را بر مردم مارکده تحمیل کرد همین گونه که خود و پسرش چند سال کدخدای تحمیلی بر ده مارکده بودند. در حقیقت علیداد عامل کدخدا کل تقی در ده مارکده بود. هدف کدخدا کل تقی این بود که بوسیله علیداد بتواند سلطه خود را بر ده مارکده تداوم بخشد. پس کدخدا علیداد از همان روز نخست کدخدایی اش نیامد که به مردم خدمت کند بلکه آمد که سلطه کدخدای ده همسایه را بر ده مارکده هموار کند ما مردم مارکده ساده هستیم که انتظار داریم چنین آدمی به ده خدمت کند باید بدانیم انتظار ما نا درست است. علیداد تا کدخدا کل تقی زنده بود که از دستورات او پیروی می کرد بعد از او هم در فکر منافع خویش بود همین طور که امروز می بینیم به فکر خویشه. علیداد هیچگاه دلی برای ده مارکده نسوزاند و از منافع ده حمایت نکرد. هاشم هم خجسته ی غریبه را که نه در ده ریشه ای داشت و نه تعلقاتی و نه حتا قوم و خویشی، برکشید و خجسته با حاصل دسترنج تک تک مردم شد قدرتمند ترین و ثروتمند ترین مرد مارکده و مردم به او اعتماد کردند و رئیس انجمن دهش کردند که باز همه دیدیم او هم به فکر خویشه. خجسته از همان روزی که پایش را توی دکان هاشم گذاشت به فکر خویش بود منتها سادگی ما مردم نمی توانست این به فکر خویش بودن او را ببینیم فکر می کردیم خجسته با تدبیری که در کسب ثروت اندوزی دارد همان تدبیر را در امورات ده هم به کار خواهد بست و ده زیر نظر او بهتر خواهد چرخید ولی عملا دیدیم که او هم به فکر خویشه. نتیجه اینکه ما مردم مارکده به دلیل سادگی مان هر زمان زیر سایه فردی که خود را به میدان انداخته سینه می زنیم او را بزرگش می کنیم یک وقت هم متوجه می شویم زیر علم کسی که سینه می زنیم فقط و فقط به فکر خویشه و سر مردم بی کلاه مانده است.
***
در گذشته های خیلی دور در همین مارکده خشخاش کشت می شده است بعضی از مردان آن زمان که در کشت خشخاش فعال بودند گهگاهی تفننی لبی به بافور هم می گذاشتند و محصول تولیدی و دسترنج خود را در جلو چشم خود دود می کردند بهانه شان این بوده که رفت و آمد توی نم و رطوبت موجب درد پاها می شود دود تریاک درد را تسکین می دهد باور عمومی در آن زمان این بود محصول تریاکی که توی زمین های قریه مارکده به عمل می آید کیفیت بالایی دارد و از بهترین ها است با توجه به این باور عمومی بعضی ها می گفتند حیف است تریاکی که خود آدم تولید می کند و از نوع بهترین است ازش استفاده نکند. دود تریاک تفننی در وجود آنها تاثیر خوشایند می گذارد و این تفنن ادامه می یابد کمی بعد کشت خشخاش ممنوع می گردد و آنهایی که تفننی تریاک مرغوب محلی را دود کرده بودند حالا دیگر آن تفنن شده بود زنجیر اعتیاد و بر جان آنها پیچیده بود و آنها گرفتار شده بودند.
گروه معتادان تریاک بومی به سن پیری رسیده بودند و یکی پس از دیگری مرده بودند حالا در زمانی که خجسته در اوج قدرت و ثروت است یکی دو نفر بیشتر نمانده که توی خانه افتاده اند ده مارکده به جز همین یکی دو نفر پیر مرد توی خانه افتاده معتاد دیگری نداشت.
خجسته املاک زیادی خریده بود و یکی از زمین داران ده بود چون نیاز مالی هم نداشت درختان تیر کبوده ی خود را در بالا و پایین زمین هایش و نیز یکی دوتا قطعه بیشه را چند سال نفروخته بود تیر کبوده ها مانده بودند و تنومند شده بودند. خجسته تصمیم گرفت چوب کبوده های املاک خود را بفروشد.
از گذشته های دور افرادی از لنجان به خصوص از ده بنیچه به منطقه می آمدند تیر کبوده ها را می خریدند آنها را قطعه قطعه می کردند قطعه ها را به هم می بستند که بهش بستنه می گفتند بستنه را روی آب رودخانه می انداختند و با جریان آب به نزدیک پل زمان خان می بردند آنجا از آب بیرون می کشیدند و با کامیون به شهر حمل می کردند. دلیل اینکه تیر کبوده ها را با جریان آب به آنجا می بردند نبود جاده مناسب کامیون در اینجا بود.
دو سه نفر از همان لنجان به مارکده آمدند و تیر کبوده های خجسته و نیز دیگران را خریدند بیش از یک ماه در مارکده اتراق کردند تا تیرکبوده ها را بِبُرند قطعه کنند به کناره رودخانه ببرند در کنار هم قرار بدهند و به هم ببندند و بستنه درست کنند و آماده ی حمل کنند.
این دو سه نفر تیرخر لنجانی شب ها در محل اتراق خود تریاک دود می کردند تا به قول خودشان درد بدنی ناشی از کار و فعالیت در محل های مرطوب را تسکین ببخشند.
پسر آقای خجسته که حالا نوجوانکی شده بود همه روزه برای نشان دادن تیرکبوده ها در قطعه باغ های مختلف شان آنها را راهنمایی می کرد. بودن پسر خجسته با تیرخرها و نشست و برخاست با آنها موجب انس و رفاقت و هم نشینی گردید در هم نشینی ها کم کم از روی کنجکاوی و بعدتر تفننی لبی به بافور چسباند لب چسباندن تفننی به لوله ی بافور تکرار و تکرار شد حالا پس از رفتن تیر خرها کمال هم نشین در او اثر کرده بود و یک معتاد تازه کار توی ده تربیت شده بود. پسر نوجوان تازه معتاد خجسته اعتیاد خود را با دوستان جوانش به اشتراک گذاشت کم کم گروه جوانان معتاد عصر حاضر در ده شکل گرفت و سرآغاز دوره ی جدیدی از شیوع اعتیاد توی ده مارکده شد که به تدریج تعداد زیادی از جوانان ده به این سمت و سو کشانده شدند.
***
روابط اجتماعی در ده تغییر اساسی کرده بود مردم تک تک وانت خریدند مینی بوس خریدند به همین جهت وسیله نقلیه رفت و آمد به شهر زیاد شده بود مردم به شهر می رفتند و کالاهای مورد نیاز خود را مستقیم از شهر خرید می کردند دکان خجسته کم کم از رونق افتاد بافندگان فرش هم یکی پس از دیگری برای خود دار قالی زدند و برای خود بافتند و خجسته ناگزیر می شد دستگاه های دار قالی خود را یکی یکی از توی خانه ها جمع کند و از درآمد سرشار این صنعت هم محروم می شد. ده توسط شرکت برق، برق رسانی شد کارخانه برق خجسته هم از کار افتاد. به موازات این تغییرات آهنگ رشد مداوم اقتصادی خجسته کندتر شد و آن خوشایندی روانی ناشی از رشد مداوم اقتصادی هم در درون خجسته کاهش یافت جوانان دیگری از روستا مسئولیت های انجمن ده را به عهده گرفتند در نتیجه مشغولیت اجتماعی خجسته هم کمتر شد و اوقات فراغت ذهنی بیشتری پیدا کرد.
رشد خجسته تک بعدی بود خجسته فقط در زمینه ی اقتصادی رشد کرده بود به همین جهت فقط یک زندگی تعادلی را تجربه کرده بود و آن را می شناخت. رشد اقتصادی و کسب درآمد تمام هوش و حواس خجسته را سخت به خود مشغول کرده بود خجسته نتوانسته بود پا را فراتر از زندگی تعادلی بگذارد. زندگی تعادلی یعنی چه؟
یعنی؛ فعالیت می کرد که ثروت بیندوزد تا در زندگی اش غذا و امنیت داشته باشد این یک کفه ترازو بود. زندگی می کرد تا بتواند ثروت بیشتری بیندوزد این هم کفه دیگر ترازو بود. خجسته در یک سیکل گردشی گرفتار شده بود و عمر خود را به دور خود چرخید بود.
آبراهام مذلو (روان شناس انسان گرای آمریکایی 1908-1970) نیازهای انسانی را به دو دسته کلی تقسیم کرده است نیازهای دسته ی اول نیازهایی که ریشه اش کمبود است و آدمی اگر به آنها دست نیابد خواهد مرد مانند: غذا، پوشاک، مسکن، بهداشت و امنیت. این نیازها طبیعی اند، حیاتی اند و انسان با این نیازها متولد می شود. نیازهای دسته ی دوم نیازهای خودشکوفایی نام گرفته اند این نیازها را آدمی باید برای خود بوجود بیاورد و برای تامین آنها بکوشد مانند: عشق ورزی و مهربانی، کسب دانایی و آگاهی، شناخت و کاربرد و بهره مندی از هنر و زیبایی، دست یابی به کرامت و حرمت انسانی و خود دوستی و دگر دوستی.
نیازهای دسته ی اول نیازهای طبیعی اند و همراه تولد با انسان ایجاد می شوند. ولی نیازهای دسته دوم را باید بعد از تامین نیازهای دسته اول بوجود آورد. نیازهای دسته ی دوم؛ رسیدن به مرحله خود شکوفایی انسانی است، به کمال خود رسیدن است، فراهم شدن نیازهای دسته ی دوم به انسان ارزشمندی می دهد، احساس مفید بودن می دهد، حظ و کیف می دهد و انسان به رضایت و خوشنودی می رسد. چنین انسانی افسرده خو نیست، مضطرب نیست، مایوس و نا امید و بدبین نیست بلکه انسانی است شاد و امیدوار. همه ی اینها به انسان آرامش می بخشد آرامش درونی همان چیزی است که بهش معنویت گفته می شود.
خجسته حصار دیوار نیازهای دستهی اول را نشکست و وارد نیازهای دستهی دوم که خود شکوفایی نام دارد نشد پول و ثروت داشت ولی رضایت و خوشنودی نه، پول و ثروت داشت ولی خود را ارزشمند نمی پنداشت، پول و ثروت داشت ولی دانش و آگاهی نه، نه تنها خود به دنبال کسب دانش و آگاهی نرفت بلکه تلاشی و هزینه ای برای پرورش فرزندان دانا و آگاه هم نکرد، تلاشی برای بالابردن سطح دانایی و فرهنگ مردم هم نکرد. هنر را نمی شناخت، زیبایی های جهان را هم نمی شناخت به همین جهت هزینه ای برای لذت بردن از هنر و زیبایی هم نکرد. خود دوست نبود به طبع دگر دوست هم نمی توانست باشد. این بود که در پیری احساس گناه می کرد، احساس بی ارزشی می کرد، احساس می کرد از درون خالی است، وحشت از قیامت داشت، ترس مرگ و پرسش و پاسخ روز بعد از مرگ آرامش او را گرفته بود که پاسخ دست درازی به جیب های مردم را چگونه باید داد؟
حالا که شور و شوق های رشد اقتصادی و موقعیت های اجتماعی فروکش کرده بود و فراغتی حاصل شده بود از قله ای که در آن قرار داشت راه آمده اش را می نگریست در ذهن خود و با وجدان خود ارزیابی می کرد آن را منصفانه نمی دید.
انسان ها در پس تمام رنج هایی که در طول زندگی می برند و سختی هایی که می کشند به دنبال این هستند که به آرامش برسند. چون لذت های دست یابی به ثروت و قدرت و شهرت درگذر سال ها و روزها رنگ می بازد کشش خود را از دست می دهد و عادی می شود و تنها عنصری که مهم می شود آرامش است. هر انسانی از خود خواهد پرسید پس از این تلاش بی وقفه و شبانه روزی، پس از این همه ثروت اندوزی و قدرت طلبی آیا به آرامش روانی دست یافته ایم؟ آیا وجدانم آسوده است؟ از راه آمده ی خود خوشنودم؟ رضایت خاطر دارم؟ و این رضایت خاطر موجب آرامش من شده است؟
آرامش، یعنی همان رضایت و خوشنودی درونی، یعنی در درون کشمکش نداشته باشیم که موجب عذاب وجدان ما گردد و ما بخواهیم در درون خود را سرزنش و ملامت کنیم همان چیزی که عموما بهش معنویت گفته می شود. این وقتی حاصل خواهد شد که ما اضطراب، نگرانی و تشویش نداشته باشیم، افسرده خود نباشیم، آدمی غمگین، نا امید و مایوس نباشیم، آدمی شاد باشیم، به راه آمده ی خود افتخار کنیم، و آن را ارزشمند، اخلاقی و انسانی بشماریم. چه وقت می توان به راه آمده افتخار کرد؟ وقتی که راه طی شده آمیخته با انصاف باشد، انسان مولد بوده باشد، سود و نفعش به هم نوعان رسیده باشد، انسان نوع دوست باشد، با خود و دیگران صادق باشد.
وقتی انسان بتواند پا از نیازهای اولیه فراتر بگذارد و به نیازهای خود شکوفایی مانند: عشق ورزی و مهربانی، کسب دانایی و آگاهی، شناخت و کاربرد و بهره مندی از هنر و زیبایی، دست یابی به کرامت و حرمت انسانی و خود دوستی و دگر دوستی دست یابد، انسان احساس ارزشمندی می کند، احساس معنی دار بودن می کند، احساس های ارزشمندی و معنی دار بودن موجبات آرامش وجدان آدمی را فراهم می کند. خجسته به این مراحل دست نیافت بنابراین به آرامش هم نرسید، احساس بیهودگی او را رنج می داد.
این احساس بیهودگی توام با پیری و فرسودگی بدنی و روانی آقای خجسته هم زمان شده بود. حالا در پیری، خجسته مرگ را هم نزدیک می دید به آموزه و باورهای مذهبی زندگی بعد از مرگ می اندیشید به توشه اندوخته شده برای زندگی بعد از مرگ می اندیشید. به سیر زندگی خود می اندیشید به کارهایی که نباید می کرد و کرده بود به کارهایی که باید می کرد و نکرده بود. پرونده گران فروشی ها، ارزان خریدن ها، ندادن مزد بافنده ها یکی پس از دیگری از قسمت بایگانی ذهن و ضمیر به قسمت آگاه ذهن می آمد، خوانده می شد، چهره های یکایک مردم که دسترنج آنها به جیبش رفته بود جلو چشمانش مجسم می شد، می دید بسیاری از داد و ستدها با انصاف فاصله داشته است حالا احساس عذاب وجدان می کرد وحشت او فرا می گرفت و در ذهن و ضمیر با خود نجوا می کرد:
– در روز قیامت اینها پاسخ می خواهند!
وحشت نداشتن پاسخ، شب ها خواب را از چشمان خجسته می گرفت آرامش و خواب های پریشان می دید که یکی یکی مردم جلو او را سر پل صراط گرفته اند. عذاب وجدان او را فرا گرفته بود خجسته، ناگزیر، برای فرار از این وحشت به شیوه مرسوم، معمول، تکراری و شناخته شده ی فرهنگ عوام جامعه ی ما در طول تاریخ، پناه برد. یعنی: مسافرت های زیارتی تکراری و مسجد سازی بخصوص تزئین محراب مسجد.
پایان
محمدعلی شاهسون مارکده 22 آذر 95