گزارش نامه 126 نیمه دی ماه 95

شیرِ گل ­بسقسمت اول)

        ده سالی می ­شد که از عروسی گل ­بس با علی ­اکبر می­ گذشت ولی گل ­بس بعد از 7 سال به بچه مانده بود و حالا بچه ­اش دو سالش می ­شد یک بچه پسر با چشمان زاغ و موهای بور، عین باباش، هیچ رنگ و بوی و نشانی از چشمان سیاه و موهای مشکی گل ­بس مادرش در او دیده نمی ­ شد.

      گل­ بس دختری ساده و بی آلایشی بود دختری کم توقع و زحمت­ کشی بود در خانواده ­ای متولد و بزرگ شده بود که چهار دختر داشتند مادرش هیچ پسر نزاییده بود هشت ­تا زایمانش همه دختر بودند که چهارتا از بچه­ هایش مردند و چهارتا ماند. مادر گل ­بس حکایت می­ کرد که دوتا بچه هم از بارش رفته آنها هم دختر بودند به همین جهت خود را دخترزا می­ دانست.

      آخرین زایمان مادر گل ­بس که با نذر و نیاز فراوان امید داشت پسر باشد و زنان صاحب ­نظر ده با توجه به ورآمدگی شکم و حرکت جنین در شکم و ویارهای او، نظر قطعی داده بودند که نوزاد پسر است ولی بازهم دختر به دنیا آمد که نامش را گذاشتند گل بس.

      گل ­بس نام احترامانه دختر­بس است. در واقع باید به منظور رسیدن به هدفی که داشتند نام دختربس را بر می گزیدند ولی از این واهمه داشتند که خدا را ناسپاسی کرده­ باشند و این نا سپاسی موجب قهر و خشم خداوند شود و بلایی برای ­شان نازل گردد. برای اینکه خداوند متوجه نیت و منظور آنها که، دیگر دختر نمی ­خواهیم، نگردد کلمه­ ی گل را به جای کلمه ­ی دختر بر گزیدند و نام نوزاد را گل ­بس نهادند. با انتخاب نام گل ­بس می ­خواستند بگویند:

      – خدایا، دختر گل ­است، ولی همین گل هم، بس است.

      از قرائن چنین پیدا است که خدا هم متوجه منظور مادر و پدر گل ­بس شده و کارخانه ­ی دختر سازی را تعطیل کرده است! مادر گل­ بس دیگر از زند زا افتاد و گل ­بس آخرین بچه و ته تغاری خانواده بود. 

     پدر و مادر گل ­بس زن و مرد ساده و زحمت­ کشی بودند زندگی ساده و با صفایی داشتند گرچه نداشتن فرزند پسر اندکی از صفای خانواده و خوشنودی و رضایت آنها را از زندگی می­ کاست. با این وجود هر دو زحمت می­ کشیدند نانی به دست می ­آوردند و می ­خوردند با هم سازگار بودند اختلاف بزرگی با هم نداشتند دعوا و بگو مگوهای کوچک آنها با کوتاه آمدن مادر گل ­بس به پایان می­ رسید. مادر گل­بس با اینکه نداشتن پسر را خواست خدا می ­دانست که چنین تقدیری برای آنها نوشته ولی ته ذهنش هم قدری خود را مقصر می ­دانست چون او بود که دختر می ­زایید به دلیل همین باور نک و نیش­ های مردم را که بهش می ­گفتند: زنِ دخترزا، غیر مستقیم یعنی: زنی کم ارزش، برایش قابل تحمل بود. با این وجود پدر و مادر گل ­بس خودشان مشکل حاد و بزرگی نداشتند اگر هم مشکل کوچکی بود با کوتاه آمدن مادر گل ­بس حل می ­شد باز مادر گل­ بس عقیده داشت که زن در گذران زندگی و توی دعواهای زن و شوهر باید همانند سنگ زیرین آسیاب باشد تا امورات زندگی بچرخد اصطلاحی که بکار می ­برد این بود که؛ آخی زنی گفتن، مردی گفتن. از پدر و مادر گل ­بس درباره نداشتن پسر حرفی و شکایتی هم در ظاهر شنیده نمی ­شد گرچه هرگاه خانواده­ های پسردار را می ­دیدند که پسران ­شان کارها را انجام می­ دهند و پدر و مادر در کنار آنها سرفرازند غصه ­شان می­ شد و توی دلشان با خدا نجوا می ­کردند:

     – چی می ­شد اگر یک پسر بچه هم به ما می ­دادی؟

      در ظاهر نداشتن پسر را که تقدیر الاهی می­ شمردند و پذیرفته بودند و با آن کنار آمده بودند ولی حرف­ های مردم جامعه ­ی کوچک ده بود که به مصداق سخن نظامی:

      هردم از این باغ بری می ­رسد       تازه­ تر از تازه ­تری می ­رسد.

      هر از گاهی یک بار از دهانی به گوش می ­رسید که: بیچاره اجاقش کور خواهد ماند. وقتی مردم می ­دیدند پدر گل ­بس در هر کاری تنها است زنش به جای یک جلغه پسر سوار چوم شده و با هم خرمن می­ کوبند، خودش به جای یک جغله پسر پشت سرِ خر می ­رود و بوته­ ی چلتوک می­ برد در همه ­ی کارها تنهای تنها است ولی دامادها می ­آیند سر سفره­ اش می ­نشینند می ­خورند و می ­روند هر آدمی یک اظهار نظری درباره آنها می­ کرد و آنها را آرام نمی­ گذاشتند مردم می­ گفتند:

     – اجاقش کور ماند، حاصل زحمتش را فردا دامادها خواهند خورد و به ریشش خواهند…

       هیچ یک از این گویندگان از خود نمی ­پرسیدند چه فرقی هست در میان اینکه حاصل زحمتی را یک نفر که عروس نام دارد بخورد با فرد دیگری که داماد نام دارد؟ ولی پدر گل ­بس با دختران و دامادهایش مهربان بود از اینکه حاصل زحمتش را به قول مردم ده؛ فردا دامادها خواهند خورد، گله و شکایتی نداشت.

      پدر و مادر گل ­بس در لابلای سخنان­ شان بارها گفته بودند که؛ انتظار پسر را داشتند که گل ­بس به دنیا آمد. این سخن پدر و مادر دوتا حس به گل­ بس می­ داد؛ یکی اینکه آرزوی پدر و مادرش تحقق نیافته، پدر و مادرش را در مقایسه با خانواده­ های دیگر شکست خورده می ­دید و برای­ شان غصه ­اش می ­شد. دیگر اینکه دوست داشت در خانواده نقش یک پسر را ایفا کند و با نشان دادن رفتارهای پسرانه قدری از خواسته ­ی پدر و مادرش را تحقق ببخشد همین ذهنیت باعث شده بود که رفتارهای زنانگی گل ­بس کم ­رنگ گردد و قدری رفتارهای مردانه داشته باشد همیشه همراه پدر بود و در کار کشاورزی همانند یک پسر بچه به او کمک می ­کرد. به همین جهت رفتارهای زنانگی گل ­بس کم ­رنگ بود.

     زمان کمک ­های گل ­بس به پدر دیری نپایید خیلی زود برای گل ­بس خواستگار پیدا شد و او شوهر کرد.

         پدر گل ­بس هنگام عروسی گل ­بس با علی ­اکبر، پایین ترین مبلغ مهریه را به علی ­اکبر پیشنهاد کرد. خرج عروسی خانه پدر دختر که برابر رسم و رسوم ده به عهده ­ی داماد بود پدر گل ­بس از علی ­اکبر نگرفت تا اندک اندوخته علی ­اکبر مایه زندگی و رفاه و آسایش او با دخترشان شود.

       شما فکر می­ کنید مردم ده این همکاری و ارفاق پدر گل ­بس با علی­ اکبر را چگونه تفسیر کردند؟ اغلب گفتند:

      – دیده پس از مرگ، علی ­اکبر این اموال را خواهد خورد، گفته بگذار همین حالا بخورد!

        علی ­اکبر جوان تهی ­دستی بود پدرش سال ­ها قبل در هنگام جوانی شبی بیماری آپاندیس می­ گیرد و صبح هم فوت می­ کند مادر علی اکبر زنی جوان با پسرش که جغله ­ای بوده می ­ماند. مادر علی­ اکبر هم دو سال قبل از عروسی علی ­اکبر می ­میرد. علی­ اکبر تنها فرزند خانواده با یتیمی بزرگ شده بود.

       علی­ اکبر از روزی که یادش هست کار می ­کرده است همین کار مداوم از او یک مرد زحمتکش و محکمی ساخته بود. کار علی ­اکبر کارگری برای دیگران بود برای هرکس که کار کرده بود از کارش راضی بودند به همین جهت همه روزه برای او کار پیدا می ­شد و هیچوقت بیکار نمی ­ماند.

       علی ­اکبر در تابستان کتیرا زنی می ­کرد دیگر کتیرازن ­های ده می­ گفتند:

        – «علی ­اکبر در کار کتیرازنی فوق ­العاده با مهارت است و به اندازه دو نفر معمولی محصول کتیرا برداشت می­ کند.»

        علی ­اکبر ریشه­ ی عمیقی توی ده مارکده نداشت پدر بزرگ علی ­ اکبر به مارکده مهاجرت کرده بود و سال ­ها حمام ­چی ده بود و یک فرزند از خود به یادگار گذاشت که پدر علی ­اکبر باشد. پدر علی ­اکبر هم از خوش­ نشینان ده محسوب می ­شد کارش دشتبانی و کارگری بود.

      علی­ اکبر اولین سالی که با گل ­بس عروسی کرد نزد کدخدا خدابخش نوکر بود آخرین روز نوکری که رفته بود نزد کدخدا خدابخش خداحافظی کند و بیاید به کدخدا گفته بود:

      – « عمو خدابخش می ­خواهم یک رو بهت بزنم با این امید که رویم را بگیری.»

      کدخدا خدابخش در جواب گفته بود:

      – « اگر از دستم بر بیاید حتما.»

      علی ­اکبر گفته بود:

      – « کمی رعیتی اربابی برایم جور کن می ­خواهم یگ گوساله بخرم ازش مراقبت کنم تا گاو بشود و گاو داشته باشیم حداقل قاتق نان داشته باشیم که با نان بخوریم و داشتن گاو بدون رعیتی نمی ­شود.»

      از آینده ­نگری یک بچه یتیم اشک شوق در چشمان کدخدا خدابخش حلقه زده و گفته بود:

     – «حتما، یک حبه برایت سنگین نیست؟ می ­توانی اداره­ اش کنی؟»

      جواب علی ­اکبر مثبت بود و کدخدا خدابخش یک حبه از زمین ­های ارباب بمانیان را در اختیار علی ­اکبر قرار داد. این بود که علی ­اکبر از خوش­ نشین بودن خارج و جزء رعیت ­های ده محسوب شد.

       حالا هفت سالی از عروسی علی ­اکبر و گل ­بس می­گذشت و گل ­بس بچه­ دار نمی ­شد مادر گل ­بس خیلی نذر و نیاز کرد از جمله: 5تا کاچی پنج­ تن، به نیت پنج ­تن آل ­عبا، نذر کرد و 5 هفته پشت سرهم روز پنجشنبه کاچی پخت و نذر خود را با دقت ادا کرد. زنان همسایه وقتی با وضو اطراف سفره نذری کاچی که به سفره بی ­بی­حور و بی ­بی­نور نامیده می ­شد نشسته بودند مادر گل­ بس گفت:

      – پنج ­تا کاچی پنج تن آل عبا برای گل ­بس نذر کردم که خدا بهش بچه بده دعا کنید که بچه ­ام اجاق کور نشه.

        یک ­بار هم  3 تا گونی بزرگ کنفی پاره سید محمدرضا حسنی نجف ­آبادی که برای روضه ­خوانی به مارکده می ­آمد را وصله کرده بود. سید محمدرضا حسنی برای بردن چلتوک ­های نذری مردم به مارکده آمده بود گونی ­هایی که با خود آورده بود سه تایش پاره بود مادر گل ­بس پاره بودن گونی ­های سید محمدرضا را توی حمام زنانه از زبان زن کدخدا خدابخش شنید همانجا نذر کرد که گونی­ ها را وصله کند تا بلکه جد سید کمک کند و گل ­بس به بچه بماند مادر گل­ بس در حمام چیزی نگفت ولی وقتی از حمام به خانه آمد ساعاتی بعد به خانه کدخدا خدابخش رفت و درخواست کرد که گونی ­های سید را به او بدهند تا وصله کند. مادر گل ­بس با دقتی خاص و وسواس گونی­ ها را وصله زد کوک­ های ریز زد هر وصله را دو دور دوخت تا محکم شود تا بلکه موجب خشنودی جد سید گردد و گل ­بس به بچه بماند.

      باز مادر گل ­بس دوبار لباس­ های سید اسماعیل علوی را که چند روزی برای روضه­ خوانی در مارکده بود با دقت تمام شست مادر گل­ بس نزد زن کدخدا خدابخش رفت و گفت:

      – نذر کردم لباس ­های سید را بشویم.

       زن کدخدا خدابخش لباس ­های سید را به مادر گل ­بس داد قدری هم پودر لباس ­شویی پَرِ چارقد او ریخت و گفت:

     – با این گرته ­ها لباس سید را بشور تا خوب شسته و پاکیزه شود.

      اولین باری بود که مادر گل­بس با پودر لباس ­شویی رخت می­ شست و می ­دید که چقدر کف می ­کند لباس­ ها را سه بار توی آب وسط جوی آب کشید تا مطمئن شود پاکِ پاک شده است.

        باز مادر گل ­بس علی ­اکبر را وادار کرد که گل ­بس را به سیدبادین محمد ببرد چون باور عمومی این بود که جد سیدبادین محمد خیلی برنده است. علی ­اکبر گل­بس را سوار خر کرد و همراه دیگر زائران به سیدبادین محمد رفتند گل ­بس نزد ضریح چوبی امام زاده نماز خواند و گریست و درخواست حاجت کرد گل­ بس از شوهر خود علی ­اکبر هم خواست در کنار ضریح امام­ زاده سیدبادین محمد نماز بگذارد و التماس و درخواست کند.

       خود گل ­بس هم بیکار ننشست نذر و نیاز داشت دوبار هربار که شیرِ هندو خانه ­شان بود قیماق برای تنها مرد سید ده مارکده برد و توی دلش از جد سید کمک خواست تا به بچه بماند باور عموم این بود که جد سید، سیدی اصیل و بُرنده است هرکس از صمیم قلب به او کمک کند و در کمک خود صادق باشد جد سید او را کمک خواهد کرد و به آرزویش خواهد رسید.

      یکبار هم صبح زود روز عاشورا کاکولی نذری پخت و تحویل علی ­اکبر داد علی ­اکبر کاکولی­ ها را بین مردان دسته ­ی سینه­ زنی پخش کرد. گل­ بس یکبار هم به تنهایی در اولین روز دهه ­ی عاشورا قسمتی از مسجد را آب و جارو کرد.

     گل ­بس و مادرش سر هر نمازی دست به دامان خدا می ­شدند. ولی همه ­ی این نذرها و دعاها فایده ­ای نبخشیده بود چون از زمان عروسی 7 سال می ­گذشت کم­ کم نا امید شده بودند. بعضی از زنان هم می ­گفتند اگر زنی هفت سال نزاید دیگر بچه ­دانش خواهد خشکید. بعضی از پیرزن ­ها هم اینگونه تعبیر می­ کردند که گل ­بس طلسم شده بعد از گذشت هفت سال این طلسم خواهد شکست و گل ­بس به بچه خواهد ماند. چند نفر از زنان در و همسایه هم روی این عقیده استوار بودند که:

       – « چون پدر و مادر گل ­بس نام دخترشان را گل ­بس گذاشتند خدا را نا شکری کرده ­اند کفر خدا را گفته ­اند و موجب قهر و خشم خدا شده ­اند خدا هم گل ­بس را نازا کرده است حالا باید ختم انعام بگیرند و نام گل ­بس را عوض کنند تا بلکه خدا نظری کند.»

      آخر سال هفتم عروسی علی ­اکبر و گل ­بس بود که گل ­بس احساس کرد یک ماهی از وقت بی نماز شدنش گذشته و بی نماز نشده و حالش جور دیگری است. خبر را به مادر گفت و حالش را هم برای مادرش بیان کرد. مادر حدس زد که گل­ بس به بچه مانده است. دعا کرد که چنین باشد.

       حدس مادر گل­ بس درست بود. گل­ بس آبستن شده بود. 9 ماه بعد روز 21 ماه رمضان درد زایمان، گل­ بس را فرا گرفت درست و دقیق هنگام ظهر که مؤذن دست برگوش اذان ظهر را روی پشت بام مسجد ادا می­ کرد.

       هنگام زایمان، علی ­اکبر توی ایوان خانه ایستاده بود با یگ گوش صدای اذان را می ­شنید و با گوش دیگر صدای ناله و فریادهای گل­بس را، و همچنین صدای التماس و درخواست­ های گل ­بس از مقدسین را که می­ گفت: یا فاطمه زهرا، یا زینب کبرا. گل­ بس به توصیه مادرش فاطمه زهرا و زینب کبرا را صدا می ­زد. هدف مادر این بود که مقدسین کمک کنند زایمان با سهولت و بدون خطر انجام شود و بچه سالم به دنیا بیاید. وقتی خاله حُسنی قابله ­ی محلی نوزاد را گرفت با صدای بلند گفت:

    – «محمد، محمد»

     یعنی نوزاد پسر هست. همان موقع مؤذن هم جمله آخر اذان لا اله الله را ادا می­ کرد. علی­ اکبر با شنیدن صدای خاله حسنی که می­ گفت: محمد محمد، فهمید نوزاد پسر هست.

       نام خاله حسنی، حُسنیه بود ولی همه او را خاله حُسنی صدا می ­زدند. خاله حسنی حالا پیر زن بیوه ­ای بود در نقش ماما به زنان ده در زایمان کمک می ­کرد و بهش می ­گفتند: قابله. خاله حسنی آموزش ندیده بود اطلاعاتی درباره زنان و زایمان نداشت فقط مقداری تجربه داشت. خاله حسنی لکنت زبان هم داشت کلمه­ ها را درست و کامل نمی توانست بر زبان آورد مثلا: محمد را «مَمَّه» می ­گفت. خاله حسنی بعد از فراغت از کار زایمان گل ­بس، کلاه علی ­اکبر را از سرش برداشت و پس از گرفتن گیوندی کلاه را به علی ­اکبر بازگرداند. کلاه از سر پدر بچه وقتی برداشته می­ شد تا گیوندی بگیرند که نوزاد پسر باشد اگر نوزاد دختر بود هیچگاه چنین نمی­ کردند. گیوند ی انعام و شیرینی ­یی بود که خانواده به خاطر تولد نوزاد به دیگران که برای مبارک باشد گفتن می­ آمدند داده می­ شد. دادن گیوندی اجباری نبود به همین جهت قابله کلاه پدر نوزاد را از سرش بر می ­داشت تا او مجبور به دادن گیوندی گردد چون سر مرد نباید بدون کلاه باشد برای پس گرفتن کلاه ناگزیر بود گیوندی خواسته شده را بپردازد.  

       چهل روز بعد که گل ­بس به همراه چند تن از زنان اقوام و خاله حسنی حمام چهلمش را رفت شبش با دعوت از چند نفر از مردان قرآن خوان ده مجلس ختم انعام گرفتند و به درخواست علی ­اکبر آقا جلال ملای مکتب­ دار ده پس از ادای اذان توی گوش نوزاد، کلمه­ ی شیرعلی را به آرامی و شمرده به عنوان نام توی هر دو گوش نوزاد آواز داد و به نوزاد تفهیم کرد که نامش شیرعلی است و حق ­الزحمه خود را تکه قندی که کنار قنداق شیرعلی گذاشته بودند برداشت. علی اکبر می ­خواست نام پدرش را برای نوزاد برگزیند ولی گل ­بس اصرار کرد چون روز 21 ماه رمضان متولد شده به خاطر احترام به حضرت علی نامش شیرعلی باشد که علی ­اکبر هم کوتاه آمد و با خود گفت:

    – «انشاءالله پسر بعدی نام پدرم را می گذارم.»

       گل ­بس زنی بچه دوست بود شیرعلی را با صدای بلند نوازش می­ کرد:

      – «شیر پسرِ مَنِه، شر پسرِ منه.»

       وقتی هم که سرحال بود او را به بالا پرتاب می ­کرد و توی هوا می­ گرفتش و می­ گفت:

      – «شیرِمِه­ یو شیرمه، شیرِ مه­ یو شیرِمه.»

       در تابستان سالی که شیرعلی دو سال و چند ماهه شده بود علی ­اکبر در صحرا مشغول کتیرا زنی بود و بسیاری از شب ­ها را هم همانجا در محل کارش در صحرا می ­خوابید آن سال گون ­های صحرای مارکده را الله ­وردی اجاره­ کرده بود علی­ اکبر با الله ­وردی اجاره­ دار صحرا رفیق بود دو شب یکبار، یک شب الله­ وردی به ده می ­آمد هم برای خود و هم برای علی ­اکبر غذا می ­برد دو شب بعد علی­ آکبر به ده می ­آمد و غذا برای هر دو می ­برد.

       کتیرا­زن ­ها به دو دلیل در صحرا می ­ماندند یکی راه رفت و آمد پیاده خسته کننده بود دیگر اینکه محصول کتیرا را باید صبح در هوای خنک از ریشه گون­ ها چید در صحرا محل کار می ­ماندند که صبح اول وقت آنجا باشند و کتیرای گون­ هایی که در سه و چهار روز گذشته زده بودند را در هوای خنک بچینند.

        علی ­اکبر در خانه پدری که به ارث رسیده بود زندگی می­ کرد خانه­ ای کوچک و محقر. یک راس ماده ­گاو هم داشت که شیر ماده­ گاو قاتق نان خانواده را فراهم می­ کرد چند راس بز هم داشت که هر روز صبح آنها را قاطی گله ده می­ کردند و هنگام غروب که گله به ده باز می ­گشت بزها خود به خانه می ­آمدند ولی ماده گاو را در خانه نگه می ­داشتند و خوراک آن را تامین می­ کردند.

        علی ­اکبر در یک کرت از زمین اربابی شبدر کواسانی کاشته بود که حالا رشد کرده و بلند شده بودند به دستور عزیزریزی نماینده ارباب، حبیب دشتبان املاک دَمِ ده، شبدر را  تقسیم کرده بود و محل مرز بین سهم ارباب و رعیت را مانند موهای بلند فرق سَرِ آدمی که به دو طرف شانه کند، به دو طرف خوبانده بود سهم ارباب جدا و سهم رعیت هم جدا و مشخص شده بود. گل­ بس همه روزه بقچه ­ای شبدر از سهم خودشان می­ چید روی سرش می ­گذاشت بچه ­اش را هم بغل می ­گرفت و به خانه می ­آورد توی حیاط خانه شبدرها را با تبر کوچک دستی خرد می ­کرد با کاه مخلوط می­ کرد و جلو ماده­ گاو می ­ریخت. یک ماهی که علی ­اکبر در صحرا کتیرا می­ زد گل ­بس غذای گاو را با قناعت از همین کرت شبدر فراهم می ­کرد تا اینکه شبدر سهم علی ­اکبر تمام شد ولی شبدر سهم اربابی هنوز دست نخورده توی کرت باقی مانده بود. عزیزریزی  نماینده ارباب به حبیب دشتبان گفته بود شبدر سهم ارباب را به هرکس که خریدار بود بفروشد و پولش را بیاورد ولی هنوز مشتری پیدا نشده بود دلیل پیدا نشدن خریدار هم قیمت گرانی بود که نماینده ارباب روی آن گذاشته بود. اگر قیمت مناسب داشت خود علی­ اکبر سهم ارباب را هم می ­خرید. حالا ماده­ گاو گرسنه مانده بود چون کاه خالی بدون شبدر نمی­ خورد گل­ بس هم به خود می­ پیچید و نمی­ دانست چکار کند به ذهنش رسید که برود یک بقچه از شبدر سهم ارباب بچیند و بیاورد و با خود گفت:

     – « خود علی ­اکبر زحمت کاشت شبدر را کشیده، برای ما حلال است، حق ما بیش از اینها بوده، حبیب دشتبان در تقسیم هم بی انصافی کرده، سمتی که شبدرش بهتر رشد کرده بود را به ارباب داده است علاوه بر اینها ممکن است علی ­اکبر با عزیزریزی چانه بزند و با قیمت مناسب شبدر سهم ارباب را هم بخرد.»

      گل­بس با اینکه خود را قانع کرده بود که یک بقچه شبدر اربابی را چیدن مشکلی ندارد ولی با خود گفت:

      – «با اینکه حق­ مان است ولی بهتر است یک باریکه از کنارش بچینم و دوباره شبدرها را بخوابانم روی هم که مشخص نباشد»

      گل ­بس پس از گفت ­وگوی درونی و قانع کردن وجدان خود حالا تمام ترسش از حبیب شتبان بود که نیاید و نبیند.

       گل ­بس اطراف را خوب ورانداز کرد حبیب دشتبان دیده نمی ­شد مشغول چیدن شبدر شد با سرعت هم چید که زمان را کوتاه کرده باشد. وقتی داشت گره بقچه ­ی پر از شبدر را می ­زد حبیب دشتبان سر رسید و گفت:

     – « چرا شبدر ارباب را چیدی؟»

 با صدای حبیب دشتبان نزدیک بود قلب گل ­بس از کار بایستد قلب­ گل­ بس از کار نایستاد ولی مغزش و زبانش از کار افتاد.

       حبیب دشتبان زن داشت، بچه داشت، رعیتی داشت، گاو و گوسفند داشت و شغلش هم دشتبانی بود و به حبیب دشتبان معروف بود. پدرش هم سال ­ها دشتبان املاک دَمِ ده بود بعد از فوت پدر حالا چند سالی می­ شد که او جایگزین پدر در دشتبانی املاک دَمِ ده شده بود.

       شغل دشتبانی املاک دَمِ ده خواهان زیادی داشت به همین جهت اول سال که می ­شد تعدادی از متقاضیان دشتبانی به کدخدای ده مراجعه و درخواست این شغل را می ­کردند حتا بعضی هم مخفیانه کله ­قندی به کدخدا شیرینی می ­دادند تا با درخواست او موافقت کند ولی حبیب دشتبان، ویژگی رفتاری خاصی داشت که توانسته بود سال­ های زیادی این شغل را برای خود نگهدارد.

       ویژگی بارز حبیب دشتبان که او را از دیگر متقاضیان دشتبانی متمایز می­ کرد و موجب شده بود سال ­ها در شغل دشتبانی املاک قریه بماند خبرچینی او بود ذهن و حافظه ذهنی حبیب همانند یک دوربین فیلم­ برداری بود تمام رفتار رعیت را با جزئیات ضبط و بایگانی می­ کرد و بعد به کدخدا، نماینده ارباب، و خود ارباب گزارش می ­داد. اگر ارباب در دسترس نبود و خبر مهمی هم بود به اصفهان می ­رفت و به خود ارباب، گزارش می ­داد.

          حبیب هم برای کدخدا از مردم ده خبرچینی می ­کرد و هم سخن و رفتار کدخدا و یکایک مردم ده را به ارباب گزارش می­ کرد این ویژگی حبیب دشتبان سخت مورد نیاز کدخدا و ارباب بود بویژه ارباب ده که در شهر می ­زیست و دور از ده بود شدید نیاز داشت بداند در ده روی زمین و املاک او در ارتباط با محصولات او چه می ­گذرد؟ رعیت­ های او چه می­ کنند؟ کدخدا در رابطه با محافظت از محصول ارباب چه می ­کند؟ آیا دلسوزانه از محصولات محافظت می ­کند؟ یا نه، سهل ­انگار است و رعیت محصول ارباب را می ­برد و می ­خورد؟ و آیا کدخدا با سوء استفاده از قدرتش از محصول ارباب استفاده خصوصی می ­کند؟یا نه، امانت­ دار است؟ یکایک رعیت ­ها در کشت و برداشت کوشش لازم را می کنند تا محصول بیشتری به دست آید؟

      هنر حبیب دشتبان خبرچینی بود بدون کوچکترین دریافت مزد و پاداشی و حتا کوچکترین چشمداشتی از کسی که بهش گزارش می ­دهد هیچ انتظاری بابت خبرچینی­اش نداشت. بلکه اقتضای طبیعت حبیب این چنین بود اگر خبرچینی نمی­ کرد احساس بی هویتی می­ کرد احساس پوچی و بی ارزشی می­ کرد احساس می­ کرد که فایده ندارد احساس می­ کرد آدم نیست، احساس می­ کرد در بازی زمانه شرکت ندارد و قاطی ادم ­ها نیست.

          حبیب در خبرچینی حریمی برای هیچکس قائل نمی ­شد چندبار نقاط ضعف عموی خود را به ارباب گزارش کرده بود و برای عمویش دردسر درست کرده بود و وجهه ­ی عموی خود را نزد ارباب تخریب کرده بود.

       حبیب برای هر آدمی که نیاز به خبر از اطراف خود داشت خبرچینی می­ کرد. توی ده اگر فردی پشت سَرِ فرد دیگری حرفی می ­زد حبیب این حرف را به او می ­رساند دوباره واکنش نفر دوم را به اولی می ­رساند. ولی حبیب از خبرچینی برای قدرت ­مندان لذت بیشتری می­ برد احساس خوشنودی بیشتری می ­کرد وقتی در کنار ارباب ده می ­نشست و خصوصی با او صحبت می­ کرد و خبرها را گزارش می­ کرد مورد توجه ارباب قرار می­ گرفت و تحسین می ­شد این توجه و تحسین برای حبیب بالاترین خوشنودی را داشت بالاترین لذت را داشت بالاترین حظ و کیف را داشت احساس می­ کرد در کنار ارباب که بنشیند آدم مهمی شده است دارای ارزش است، آدم با شخصیتی شده است. گاهی هم که به اصفهان می ­رفت تا خبرها را به ارباب برساند وقتی درِ خانه­ ی ارباب را می ­زد و خدمت­ کار به ارباب خبر می­ داد حبیب دشتبان آمده، ارباب از او در خانه ­اش استقبال می­ کرد کنار خودش می ­نشاندش و ازش پذیرایی می ­کرد این اوج افتخار حبیب به حساب می ­آمد چون بارها پیش آمده بود که کدخدای ده درِ خانه ارباب می­ رفت ارباب به خدمت­کارش می ­گفت بگو ارباب خانه نیست ولی همین ارباب که کدخدایش را به راحتی به خانه ­اش راه نمی ­داد از حبیب دشتبان در خانه ­اش استقبال می ­کرد حبیب احساس می­ کرد نزد ارباب ده از کدخدای ده هم محبوب تر است محبوب بودن نزد ارباب برای حبیب اوج افتخار بود.

       حبیب وقتی خصوصی با کدخدا صحبت می ­کرد و گزارشی از دیده و شنیده ­های خود می ­داد با تحسین کدخدا روبرو می ­شد احساس قدرت می­ کرد و برایش لذت داشت. حبیب با توجه به همین ویژگی خبرچینی روی نظر کدخدا و ارباب می ­توانست تاثیر بگذارد رای و نظر او را تغییر دهد چند بار اتفاق افتاده بود که نقاط ضعف رعیتی را در کار زراعت به ارباب گزارش کرده بود و ارباب دستور داده بود زمین را از او بگیرند و به دیگری واگذار کنند. ارباب از نظر مردم ده در گذشته قدرتمندترین فرد به حساب می­ آمد چون ده مال او بود.

       حبیب دشتبان اصلا مهربانی را نمی ­فهمید بخشش برایش بی­ معنی بود راز نگهداری برایش مقوله ­ای نا مفهوم و نا آشنا بود در دنیای ذهنی حبیب نزدیکی با قدرت­مندان و رضایت و خوشنودی قدرت مندان با ارزش­ ترین کالایی بود که می­ فهمید. به همین جهت و دلیل حبیب نزد مردم ده محبوب نبود فرد درست­کاری به حساب نمی ­آمد و مردم ده به او اعتمادی نداشتند. مردم از حبیب دشتبان سخت می ­ترسیدند و در پشت سرش می­ گفتند:

     – «مانند دیوار شکسته است باید از او حذر کرد.»

       ویژگی دیگر حبیب این بود که فضول بود توی هر رویداد و یا اتفاقی که بین دو نفر در ده پیش می ­آمد بدون اینکه ازش درخواست و یا دعوتی شود خود را وارد می ­کرد و از همه­ ی ماجراها و رویدادها و اتفاقات حتا شخصی هم خبردار می ­شد خبردار شدن از روابط مردم برای حبیب خوشایند بود این خبرها و اطلاعات به حبیب قدرت می ­داد توانمندی می­ داد. هر مامور دولتی که به ده می ­آمد حبیب خود را در خانه کدخدا به او می ­رساند دم دست کدخدا از مهمان پذیرایی می ­کرد دقیق به سخنان مامور و کدخدا گوش می­ داد و ضبط می ­کرد و اگر فرصتی پیش می ­آمد خبرهای ده را به مامور هم گزارش می­ کرد.

        حبیب دشتبان گزارشگری دقیق بود، ذهن و استعدادی دقیق در ضبط رویداد و گزارش ها داشت، همانند دوربین فیلم­ برداری امروز که همه چیز را هم­ زمان ضبط می ­کند. بایگانی ذهن حبیب هم خیلی دقیق بود هیچ رویداد و یا خبری را فراموش نمی ­کرد وقتی به کدخدا و یا نماینده ارباب و یا خود ارباب درباره رعیتی و یا رویدادی گزارش می ­داد سابقه گذشته و تاریخی آن رعیت و یا رویداد را هم مرور و یادآوری می ­کرد و چون سال­ های زیادی دشتبان دمِ ده بود رویدادها و اتفاقات گذشته را به خوبی می­ دانست و با تجربه­ی خود به خلق و خوی همه واقف شده بود می ­دانست کدام رعیت چه رفتارهایی دارد چه واکنش ­هایی دارد.

                                                                     ادامه دارد