احترام
وقتی واژه احترام را می شنوید چه چیز در ذهنتان تداعی می شود؟ ممکن است در حالت شدیدش انسانی را درنظر آورید که در مقابل فرد قدرتمند و یا ثروتمند و یا با نفوذی تا کمر دولا شده است و دست او را می بوسد؟ و یا در حالت خفیف ترش فردی را خیال کنید که در مقابل فرد قدرتمند و یا ثروتمند و یا با نفوذ دستش را به سینه اش گذاشته و سرِ تعظیم فرود آورده است؟ اینها و اشکال شدید و ضعیف ترش را در جامعهی ما به فراوانی می توان دید.
من شخصا وقتی کلمه احترام را که می شنوم و یا می خوانم و یا می نویسم اولین چیزی که توی ذهنم می نشیند؛ یک جامعه ی طبقاتی است. جامعه ی طبقاتی یعنی چه؟ یعنی عده ای قدرت دارند عده ای نه، عده ای ثروت دارند عده ای نه، عده ای نفوذ اجتماعی دارند و عده ای نه، عده ای نفوذ و قدرت دینی و مذهبی برای خود بوجود آورده اند و هاله قداست را دور خود تنیده اند و عده ای این نفوذ و قدرت و هاله را ندارند. حالا اینها که قدرت ثروت و نفوذ و هاله ندارند باید به آنهایی که قدرت و ثروت و نفوذ و هاله دارند احترام بگذارند و از آنها اطاعت کنند و یا دست کم ازشان حرف شنوی داشته باشند. چرا؟ چون حرف شان، نظرشان و خواست شان؛ دستور است، فرمان است، قانون است، امریه است، حکم است، مصلحت است، صواب است.
واژه محترم را همه می شناسیم و هریک از ما بارها آن را به کار برده ایم. در کجا؟ خیلی جاها، از جمله در مکاتبات اداری. برای اینکه پایه ادارات بر قدرت بنا شده، قدرت هم به گونه ای خود را تعریف کرده و در اذهان جا انداخته که همیشه حق با اوست. حق با قدرت بودن امروز تبدیل به فرهنگ و در جامعه پذیرفته شده. بر اساس فرهنگ جاری و ساری جامعه ی ما، کسانی که قدرت دارند، بالاتر از بقیه هستند، مهم تر از بقیه هستند، معیار حق و درستی اند. بنابر این بقیه مردم باید به آنها احترام بگذارند. به همین جهت است که وقتی می خواهیم نامه ای به مسئول اداره ای بنویسیم علاوه بر سلام و درود که کلمه ای ادبی، اخلاقی و انسانی و پیام رسان مهربانی است حتما کلمه محترم را هم می آوریم.
تا اینجای قضیه به نظر من خیلی اشکال ندارد ولی قدرت مندان در طول تاریخ به همین بسنده نکردند بلکه برای احترام دنباله هم ساخته اند و آن اطاعت است. در اطاعت؛ از تو یک اشارت از من به سر دویدن، آوردن سر با کلاه، اجرای اوامر، حرف شنوی و دنباله روی، نهفته است.
من شخصا با احترام می توانم کنار بیایم با اینکه می دانم احترام فرآورده دوران برده داری و جامعه ی ارباب و رعیتی است و از آن دوران ها برای ما مانده است و با خود می گویم: خوب حالا که عده ای قدرت دارند و خواستار احترام از طرف بقیه اند حرفی نیست چون این احترام را می توان به حداقل رساند و توی قالب آداب و ادب اجتماعی گنجاند و پذیرفت و در مقابلش حساسیت و واکنشی نشان نداد ولی قبول اطاعت و پیروی و حرف شنوی محض به صرف اینکه طرف قدرت دارد، ثروت دارد و نفوذ دارد برایم سخت ناگوار است. چرا؟ چون اطاعت رنگ و بوی بهره کشی دارد، به سمت و سوی تحمیق ما را می برد که از حالات انسانی به درآییم، وسیله و ابزار قدرت و ثروت شویم. زیبا و اخلاقی انسانی این است که بجای اطاعت واژه همکاری را جایگزین کنیم. چرا؟ چون در همکاری برابری انسانی، توافق و اشتراک در هدف و نتیجه نهفته است توافقی که در همکاری بوجود می آید نامش قرار و قانون است که موجب امنیت، آرامش و آزادی است.
سرخم کردن به عنوان احترام در برابر خداوندان قدرت و ثروت، انسان احترام گذارنده را بی هویت می کند، از انسانیت به دورش می کند و برای شخص احترام شونده هم زیان بار است یک خود شیفتگی و احساس خود برتر انگاری کاذبی هم به او القا می شود.
بی هویتی رنج آور است بی هویتی انسان را از اصل خود دور می کند. انسان احترام گذارنده تلاش می کند با چاپلوسی و تملق بیشتر خود را به خداوند قدرت و ثروت نزدیک تر کند تا بیشتر قدر بیند و در صدر نشیند متاسفانه در جامعه ی ما سرخم کردن در برابر قدرت مندان و دست بوسی و چاپلوسی و تملق گویی و مداحی از بس فراوان است آن زشتی و قباحت خود را از دست داده به همین جهت توی فرهنگ و زبان ما لغات چاپلوسی، تملق، مدح و ستایش فراوان ساخته شده و حرفه مداحی بسیار پر رونق است و بسیاری از ما وقتی با فرد قدرتمند و یا ثروتمندی روبرو می شویم واژگان تملق و چاپلوسی را همانند نقل و نبات نشخوار می کنیم. به این واژگان توجه کنید نوشتن آنها به انسان یک احساس ناخوشایندی می دهد؛ بنده، حقیر، غلام، چاکر، کنیز، کمینه، کوچک شما، مخلص، نوکر، سگ آستان، سگ رو سیاه، غلام خانه زاد، دست بوس شما، زیر سایه شما، خاککف پا، گوش به فرمان، سگ کی باشم.
همه ی این واژگان ضد انسانیت انسان هستند، توهین به انسان اند، ضد اخلاق اند.
این نظر من است تا نظر شمای خواننده چه باشد؟
در یکی دو قرن اخیر با مطرح شدن برابری انسانی، حق مدار بودن انسان، حریم انسانی و حرمت انسانی، حرمت به جای احترام مطرح شده است. حرمت انسانی یعنی چه؟ یعنی اینکه انسان به صرف انسان بودنش دارای احترام است، دارای حریم و حرمت است، هر انسانی خوب و ارزشمند است. می خواهد رنگش سیاه باشد یا سفید، مسلمان باشد یا دارای هر دین دیگر و یا اصلا بی دین باشد، ایرانی باشد یا هرکجای دیگر جهان، ثروتمند باشد یا نادار، قدرتمند باشد یا بی قدرت، آدم با نفوذ اجتماعی باشد یا یک آدم عادی جامعه. وقتی حرمت بجای احترام در جامعه جایگزین شود، انسانها در مفهوم انسانی همه برابرند، همه محترم اند، هیچ کس بالاتر نیست، هیچ کس هم پایین تر نیست.
خواننده گرامی شما چه فکر می کنید؟
محمدعلی شاهسون مارکده 22 دی 95
شیر گلبس (قسمت دوم)
حبیب خطاهای رعیت، کوتاهی ها و یا تنبلی رعیت را در کشت و یا مراقبت از محصول بدون کوچکترین ترحم و چشم پوشی گزارش می داد از نظر حبیب دشتبان رعیت باید با تمام توان و کامل فرمان بردار ارباب باشد و در زمین ارباب کوشش کند تا محصول بیشتری تولید و درآمد ارباب بیشتر گردد. حبیب علاوه بر گزارش خطا و کاستی های رعیت، سِر و راز خانوادگی مردم را که هیچ ارتباطی با زمین و محصول ارباب هم نداشت گزارش می کرد ارباب در اصفهان نشسته بود می دانست فلان مرد با زن بهمان مرد به یکدیگر کج نگاه کرده اند یا نگاه مستقیم داشته اند. سرک کشیدن توی زندگی های خصوصی مردم و دقت خاص در رابطه ها و گزارش آن از ویژگی های خاص و بسیار منفی حبیب دشتبان بود که مردم را سخت هراسان می کرد مردم از حبیب دشتبان سخت می ترسیدند مجموع این ویژگی ها موجب شده بود که ارباب در شهر اصفهان خواستار دشتبانی مداوم حبیب باشد هیچ کس هم یارای مخالفت با رای ارباب نبود چون املاک از او بود و مردم رعیت ارباب بودند و همانند برده روی زمین کار می کردند.
گل بس وقتی مقداری از شبدر اربابی را چید و توی بقچه گذاشت بال های بقچه را گره می زد که حبیب دشتبان سر رسید و گفت:
– «چرا شبدر ارباب را چیدی؟»
نزدیک بود قلب گل بس از تپش بایستد زبانش بند آمده بود نمی توانست چیزی بگوید حتا نمی توانست حرکتی کند. حبیب دشتبان گفت:
– «من الآن همین بقچه شبدر را پیش مشد عیزالله می برم فردا صبح رعیتی را از علی اکبر خواهد گرفت اگر فردا صبح نگیرد پاییز می گیرد»
بازهم گل بس نتوانست حرفی بزند حداقل التماس کند. حبیب دشتبان وقتی گل بس را هراسان و درمانده دید گفت:
– « اگر می خواهی گزارش نکنم فقط باید حاضر شوی با من…»
گل بس با شنیدن این پیشنهاد عرق سردی بر بدنش نشست احساس کرد دیگر نفسش بالا نمی آید حبیب دشتبان وقتی سکوت گل بس را دید فکر کرد موافق پیشنهاد او هست بقچه را بلند کرد روی سر گل بس گذاشت و گفت:
– «برو، به کسی چیزی نخواهم گفت شب می آیم کنارت، آماده باش»
باز هم گل بس نتوانست حرفی بزند و چیزی بگوید زبانش بند آمده بود دوست داشت آنجا نباشد و حالا که هست هرچه زودتر از آنجا دور شود بچه اش را بغل کرد و به خانه آمد بعد از ساعت ها کم کم توانست با خود حرف بزند اولین حرفی که با خود زمزمه کرد:
– «چرا من توی دهان این کثافت نزدم؟ چرا خشکم زده بود؟ چرا لال مونی گرفته بودم؟»
ذهن گل بس مشغول بود که چه راهی پیدا کند که اگر شب هنگام حبیب دشتبان به خانه ی او آمد چه واکنشی نشان دهد که هم او را از نزد خود براند و هم کسی مطلع نشود که آبرو ریزی شود!؟
آن شب اصلا خواب به چشم گل بس نیامد در کنار نندی شیرعلی دراز کشید ولی بیدار بود و دعا می کرد:
– «خدایا یک ذره انصاف و مروت و مردانگی به حبیب دشتبان بده که از این پیشنهادش منصرف شود.»
ولی دعاهای گل بس اثری بر تصمیم حبیب دشتبان نداشت شب که سکوت همه جا را فراگرفت گل بس صدای پایی را شنید گل بس فوری شیرعلی که در خواب بود را نیشگون سختی گرفت جیغ و فریاد شیرعلی بلند شد و گل بس شیرعلی را بغل گرفت و با صدای بلند نوازش می کرد گل بس همچنان که شیرعلی گریان را در بغل گرفته بود از لای در خیلی آهسته به حبیب که حالا قدم توی ایوان گذاشته بود گفت:
– « خیلی زود از اینجا برو گورت را گم کن وگرنه جیغ می کشم و در و همسایه ها را بیدار می کنم»
حبیب دشتبان قبل از اینکه گل بس به صدا درآید و بگوید از اینجا برو ترسیده بود چون صدای گریه شیرعلی خیلی بلند بود و همین صدای شیرعلی ممکن بود مردم را که اغلب روی بام خانه ها توی پشه بند خوابیده بودند را بیدار کند ناگزیر ناکام از خانه علی اکبر بیرون آمد. با رفتن حبیب گل بس نفس راحتی کشید. حبیب علت این شکست را گریه شیرعلی دانست و با خود گفت:
– «گرچه گل بس گفت جبغ می کشم ولی اینکار را نمی کرد چون بدنامی برایش بوجود می آمد و آبرویش می رفت مجبور بود سکوت کند»
شب وحشتناکی بر گل بس گذشت سپیده دمید و صبح صادق فرا رسید با اینکه بی خوابی گل بس را کسل کرده بود ولی از اینکه توانسته بود با ترفند شر حبیب دشتبان را از سر خود واکند و کسی هم نفهمیده بود خوشحال بود تصمیم گرفت از علی اکبر که شب آمد بخواهد که دیگر شب ها در صحرا نماند.
شب علی اکبر به خانه آمد گل بس خبر تمام شدن شبدر سهم خودشان را به اطلاع او رساند و درخواست کرد که شبدر سهم ارباب را بخرد درخواست دیگر گل بس از علی اکبر این بود که کتیرازنی را تعطیل کند و یا همه ی شب ها به خانه بیاید. علی اکبر گفت:
– «از قضا گون صحرا تمام شده است چند روز آینده فقط روزها می روم کتیراها را می چینم و می آیم»
گل بس با شنیدن این خبر آسوده خاطر شد. روز بعدعلی اکبر نزد عزیزریزی نماینده ارباب رفت وتقاضای خرید شبدر سهم ارباب را داد. عزیز مبلغ 25 تومان را پیشنهاد کرد علی اکبر گفت:
– « مشد عیزالله خیلی زیاد گفتی من که غریبه نیستم من خودم این شبدر را کاشتم من رعیت ارباب هستم من به دید مصدق می خرم»
با التماس و چانه زنی های علی اکبر عزیزریزی قبول کرد شبدر را با قیمت مصدق به علی اکبر بدهد. حالا چه کسی مصدق باشد؟ باز اختلاف بین شان بوجود آمد. عزیزریزی حبیب دشتبان را به عنوان مصدق پیشنهاد کرد. علی اکبر گفت:
– « نه، من حبیب را قبول ندارم به جز حبیب هرکه باشد قبول دارم»
عزیز مخالفت کرد و گفت:
– « چطور حبیب را که ذره ذره زمین و محصول را می شناسد قبول نداری؟»
علی اکبر درباره علت قبول نداشتن حبیب دشتبان حرفی نزد چون نخواست بگوید؛ حبیب آدمی خود فروخته است و حاضر است همه را فدای ارباب کند. بلکه روی خواسته ی خود پافشاری کرد عزیزریزی ناگزیر نظر علی اکبر را پذیرفت. علی اکبر کدخدا خدابخش را به عنوان مصدق پیشنهاد کرد عزیزریزی هم با اکراه او را قبول کرد. کدخدا خدابخش شبدر سهم ارباب کرت علی اکبر را 15 تومان ارزیابی کرد علی اکبر پذیرفت و گفت:
– «کمی کتیرا دارم می فروشم می آورم تحویل می دهم.»
شیرعلی روز به روز بزرگتر شد پسر تخسی از آب درآمد بسیار چابک، با هوش و همراه با شیطنت بود. روی هر درختی خانه کلاغ بود هرچند آن درخت مرتفع هم اگر بود با چابکی بالای درخت می رفت و بچه کلاغ ها را بر می داشت و روی زمین می آورد. یک بار بالای درخت توت تنومند و بسیار بلندی واقع در نزدیک قلعه کهنه در مرز زیری جوی(دقیقا جای پل ورودی به درمانگاه امروز) رفت و جوجه کلاغ ها را برداشت کلاغ های بسیار زیادی قارقار کنان روی درخت به او حمله کردند شیرعلی ناگزیر شد بچهکلاغ ها را توی آشیانه رها کند و سریع به پایین درخت بیاید. در سوراخ های دیوار که گنجشک ها لانه درست کرده بودند دست توی سوراخ می کرد و بچه کنجک ها را بر می داشت.
شیرعلی یک هنرمند بی نظیری در زمان خود توی ده هم بود شیرعلی با استفاده از چابکی که داشت رقص دستمال قیز اوینوی زیبایی می کرد در عروسی هایی که توی ده برگزار می شد همه خواهان رقص شیرعلی بودند رقص شیرعلی همه را به تحسین وا می داشت دوتا دستمال سر انگشتان دوتا دست می گرفت و با ریتم تند آهنگ قیزاوینو می رقصید توی هر عروسی که در ده برگزار می شد صاحب عروسی فراهم کردن دوتا دستمال پارچه ای با رنگ شاد را هم تدارک می دید تا شیرعلی با آنها هنر نمایی کند زمانی که شیرعلی رقص دستمال داشت اوج شور و شادی جشن عروسی بود چون با رقص زیبای شیرعلی تمام تماشاچیان دست می زدند مردان شباش می کشیدند و زنان هم گیلیلی.
حبیب دشتبان هرگاه شیرعلی را در کوچه و خیابان می دید خاطره آن شب که به قصد همخوابگی با گل بس به خانه علی اکبر رفته بود می افتاد که با گریه شدید شیرعلی مواجه شد و ناگزیر گردید ناکام برگردد یادآوری های مکرر ناکامی آن شب موجب شد در ذهن حبیب دشتبان، یک حس بد آمدن از شیرعلی بوجود آید تکرار و یادآوی این بد آمدن ها موجب تنفر درونی حبیب دشتبان از شیرعلی کودک سپس نوجوان شد این تنفر باعث شد با توجه به چشم های زاغ و موهای کمی بوری که شیرعلی داشت لقب گربه زرده را رویش بگذارد و او را گربه زرده صدا بزند.
حبیب این مرام بد را هم داشت که روی بچه هایی که قدری شیطنت داشتند نامی تحقیر آمیز می گذاشت. نامی که انتخاب می کرد با توجه به شکل و قیافه، رنگ چشم، اندازه گوش، رنگ مو، رفتار، صدا، چاقی، لاغری، بلندی و کوتاهی قد بچه ها بود. به بچه ای که چاق بود می گفت: خیگی. به بچه ای که لاغر بود می گفت: مُردنی. به بچه ای که قدش بلند بود می گفت: دراز بی عقل یا لق لق. به بچه ای که چشم سیاه رنگ داشت و یا رنگ تیره تری داشت می گفت: کاکا سیاه، به بچه ای که گوش های بزرگی داشت، شاته پز می گفت، به بچه ای که دهانش بزرگ بود می گفت: دهان گاله، به بچه ای که شکم ورآمده ای داشت، شکم گنده، به بچه ای که چشمان زاغ و موهای بوری داشت می گفت: گربه زرده و… کمتر بچه ای بود که حبیب دشتبان نامی روی او نگذاشته باشد.
حس تنفر حبیب دشتبان از شیرعلی با شیطنت های او در نوجوانی شدیدتر هم شد. در مقابل، شیرعلی هم از اطلاق کلمه ی گربه زرده خوشش نمی آمد وقتی می شنید ناراحت می شد و از حبیب بدش می آمد چون بچه ها هم در هنگام بازی نام های تحقیر آمیز حبیب دشتبان را بر علیه یکدیگر بکار می بردند. بد آمدن های پیاپی در ذهن و ضمیر شیرعلی یک حس تنفر از حبیب دشتبان هم شکل گرفت همین حس تنفر از حبیب دشتبان بود که شیرعلی را وادار می کرد در ارتباط با کار دشتبانی حبیب شیطنت بیشتری بکند تا حرس حبیب دشتبان را در بیاورد. روزی که شیرعلی توانسته بود حرس حبیب دشتبان را دربیاورد خوشحال بود. نمونه هایی از شیطنت های شیرعلی بدین شکل بود.
حبیب دشتبان از دور که پیدا می شد شیرعلی با حرکات بدن وانمود می کرد به درخت گلابی سنگ پرت می کند. حبیب حرس و جوش زنان با شتاب خود را نزدیک درخت گلابی می رساند دیگران که شاهد حرکات دروغین شیرعلی بودند گواهی می دادند که سنگ پرتاب نشده حبیب متوجه می شد شیرعلی ادای سنگ پرتاب کردن را در می آورده است تا حرس او را در آورد. یا شیرعلی توی کرت شبدر دیگری می رفت دولا و راست می شد و وانمود می کرد که شبدر می چیند حبیب دشتبان سریع خود را به محل کرت شبدر می رساند می دید هیچ شبدری چیده نشده است. شیرعلی وقتی می دید حبیب نزدیک باغ بزرگ است کنار دیوار می رفت و وانمود می کرد می خواهد از دیوار بالا برود حبیب دشتبان عصبانی می شد به طرف او هجوم می برد او هم فرار می کرد وقتی شیرعلی می دید توانسته حرس حبیب را در بیاورد لذت بیشتری می برد و حس تنفرش از حبیب تسکین می یافت.
یک بار عبدالله یکی از مردان مارکده یک جفت لوده گلابی از قیروق مزرعه ی قابوق می آورد توی خیابان ده شیرعلی ایستاده بود و او را می نگریست عبدالله همان گونه که با دستش لوده های روی خر را گرفته بود و همراه خر راه می رفت دو تا دونه گلابی از روی لوده برداشت و به شیرعلی داد شیرعلی گلابی ها را در دست نگهداشت و منتظر ماند حبیب را که دید با ادا و اطوار شروع کرد گلابی ها را گاز زدن و خوردن. حبیب دشتبان فکر کرد که شیرعلی با پرتاب سنگ از درختان گلابی انداخته، به سمت او دوید که بگیرد و تنبیهش کند که شیرعلی فرار کرد حبیب شکایت علی اکبر را به عزیزریزی نماینده ارباب کرد که؛ پسرش به درختان گلابی سنگ انداخته است. عزیز علی اکبر را احضار کرد و به او اخطار کرد که جلو شیطنت های پسرش را بگیرد علی اکبر به خانه آمد شیرعلی را بازخواست کرد که چرا به درخت گلابی ارباب سنگ انداخته ای؟ شیرعلی گفت: من به گلابی سنگ نینداخته ام دوتا گلابی عبدالله به من داد من می خوردم که حبیب دشتبان رسید فکر کرد من با سنگ گلابی انداخته ام. علی اکبر دم درِ خانه عبدالله رفت و از او پرسید عبدالله حرف شیرعلی را تایید کرد علی اکبر از عبدالله خواست که نزد عزیزریزی بیاید و گواهی دهد وقتی عبدالله گواهی داد عزیزریزی بی گناهی شیرعلی را پذیرفت.
شیرعلی بزرگتر شد و به سن جوانی رسید روزی توی کرت چلتوک گارسک ها را می کند احساس خستگی و درد کمر کرد کمر راست کرد و ایستاد دو دستش را به کمر زد تا خستگی و درد کمر را تخفیف بدهد در حال ایستاده اطراف را نگریست دو تا کرت آن طرف تر کرت شبدر حبیب دشتبان بود دید دخترش تنها مشغول چیدن شبدر است شیطنتش گل کرد که برود پیشش و رفت خدا قوت گفت دختر حبیب پاسخی نداد شیرعلی نزدیک دختر روی مرز نشست و صحبت را آغاز کرد شیرعلی هرچه حرف زد و پرسش کرد دختر سرش را پایین انداخته بود پاسخی نمی داد گاهی هم می گفت:
– از اینجا برو.
شیرعلی از پاسخ ندادن دختر حبیب به پرسش هایش عصبانی شد یکهو پرید کنار دختر حبیب و دستش را دراز کرد که دختر را بغل گیرد قصد شیرعلی این بود که دختر حبیب را ماچ کند. دختر داد و فریاد کرد و تلاش کرد تا خود را از دست شیرعلی برهاند. شیرعلی از صدای بلند دختر ترسید بدون اینکه به هدف خود برسد ناگزیر او را رها کرد از روی درسنگ به پایین پرید که در آن نزدیکی ها دیده نشود دختر حبیب هم کمی ناسزا گفت و مشغول چیدن شبدر شد. شیرعلی سریع از محل دور شد به کنار رودخانه رفت و از خیلی پایین تر به محل کارش برگشت.
حبیب دشتبان دور از این محل بود متوجه دست درازی شیرعلی به دخترش نشد وقتی نزد دخترش آمد او را ناراحت و خشمگین دید پرسید:
– «کسی چیزی بهت گفته؟»
دختر گفت:
– «نه»
حبیب چشمش به شیرعلی افتاد که آن طرف تر مشغول کندن گارسک است حدس زد ممکن است شیرعلی برای دخترش مزاحمت ایجاد کرده باشد باز پرسید:
– «شیرعلی چیزی بهت گفته؟»
بازهم دختر گفت:
– «نه.»
حبیب به شیرعلی بدبین شد و حدس زد ممکن است مزاحمتی برای دخترش فراهم کرده ولی دختر به دلیل حجب و حیا آن را انکار می کند حبیب دشتبان به خاطر همین حس و احساسی که دریافت کرد تصمیم گرفت روزی بهانه ای ایجاد کند و شیرعلی را کتک مفصلی بزند و تلافی نو و کهنه و دق دلش را از او در بیاورد.
روزهای پایانی آبان ماه بود علی اکبر می خواست زمینی که شبدر کواسانی کاشته بود را شخم بزند و گندم پاییزه بکارد همان زمینی که چند سال قبل شبدر کواسانی کاشته بود دوباره امسال هم شبدر کشت کرده بود و حالا پس از چیدن شبدر جایش را می خواست گندم پاییزه بکارد. علی اکبر خودش ورزاو نداشت پسرخاله شیرعلی کمی دورتر زمین شخم می زد و گندم کشت می کرد علی اکبر با او صحبت کرد و از او درخواست کرد ورزاوهایش را پس از اتمام کارش به او بدهد تا او هم زمینش را شخم و گندم پاییزه اش را بکارد. پسر خاله شیرعلی قبول کرد و قرار شد پس از اتمام کار شخم زنی و کشت گندم شیرعلی برود و ورزاوها را با خیش و یو (یوغ) تحویل بگیرد و بیاورد. علی اکبر به خانه آمد تا مقداری کاه برای ورزاوها و نیز گندم برای کشت به محل زمین ببرد و به شیرعلی گفت:
– «برو ورزاوها را با خیش و یو از پسر خاله ات تحویل بگیر و سر زمین بیاور تا من بیایم.»
شیرعلی نزد پسرخاله اش رفت کار او تمام شده بود ورزاوها را با خیش و یو تحویل گرفت خیش را از یو جدا کرد بر دوش گرفت و ورزاوها را یو بر گردن با چوب گاوران به سمت کرت خودشان هی کرد. شیرعلی از راه میان بر و از توی کرت های مردم که جای چلتوک چیده شده و کشت نشده بود می آمد لحظه ای کنترل ورزاوها از دستش به در رفت و ورزاوها توی کرت حبیب دشتبان که تازه گندم کشت کرده و آبیاری کرده و هنوز گِل بود رفتند همان کرتی که دو ماه گذشته شبدر بود و دختر حبیب دشتبان شبدر می چید که شیرعلی به قصد ماچ کردن دختر توی آن کرت رفته بود. شیرعلی خیش بر دوش دنبال ورزاوها پا توی کرت گذاشت که مثل ورزاوها توی گل ولای کرت تازه کشت شده و آب خورده فرو رفت شیرعلی به سرعت مسیر حرکت ورزاوها را تغییر داد ولی جای پای خودش و ورزاوها قسمتی از کرت گندم را تخریب کرد.
حبیب دشتبان حرکت قیقاجی ورزاوها را از دور دید کمی بعد به محل آمد و وقتی تخریب قسمتی از کرتش را دید خشمگین شد و این را بهانه قرارداد و تصمیم گرفت به همین بهانه شیرعلی را بزند و تلافی نو و کهنه را دربیاورد. ناسزاگویان به طرف شیرعلی آمد شیرعلی مشغول بستن خیش به یو بود که حبیب دشتبان ناسزا گویان رسید. حبیب بدون درنگ با چوب دستی که در دستش بود از پشت سر میان شانه های شیرعلی نواخت و فحش رکیکی هم به مادر شیرعلی گفت. شیرعلی هم با سرعت برگشت یقه حبیب را گرفت او را بلند کرد روی زمین کوبید باسن و پشت و پاهای حبیب را آماج چوب گاوران که در دستش بود قرار داد ضربات پی در پی و شدت ضربات چوب شیرعلی فرصت واکنش را از حبیب دشتبان گرفت و زیر دست شیرعلی سخت ناتوان شد و دیگر نتوانست حرکتی کند. از دور دیگر رعیت ها به طرف دعوا آمدند شیرعلی فرار کرد. چند نفری دور و بر حبیب جمع شدند حبیب نالان روی زمین افتاده بود نوه ی عموی حبیب که جوانی بود حبیب دشتبان را به کول خود گرفت به خانه اش آورد. سپس حبیب را توی وانت ده نشاند و به پاسگاه ژاندارمری بن برد حبیب در پاسگاه خود را به بیحالی و بی هوشی زد رئیس پاسگاه موضوع را صورتجلسه و حبیب را به پزشک قانونی شهرکرد معرفی کرد حبیب پاسخ نظریه پزشک قانونی را به پاسگاه تحویل داد رئیس پاسگاه گفت:
– «دو روز دیگر برای رسیدگی به مارکده می آیم.»
دو روز بعد رئیس پاسگاه ژاندارمری بن با جیپ پاسگاه به قوچان آمد و از آنجا هم پیاده با گذر از روی پل چوبی به طرف مارکده حرکت کرد خبر آمدن رئیس پاسگاه به کدخدا علیداد و حبیب دشتبان داده شد کدخدا توی قلعه کهنه از رئیس پاسگاه استقبال کرد. کدخدا علیداد به اتفاق رئیس پاسگاه به خانه حبیب دشتبان آمدند رئیس پاسگاه یک نفر را دنبال علی اکبر پدر شیرعلی فرستاد او هم آمد. علی اکبر قبل از اینکه به جلسه بیاید از حیدر و نیز خجسته هم درخواست کرد توی جلسه بیایند و از او دفاع کنند و نگذارند حق او ضایع گردد. هنوز جلسه رسمیت نیافته بود که آقای کرمی کدخدای صادق آباد هم سر رسید از اسبش پیاده شد و به جلسه پیوست. حبیب دشتبان صبح همان روز پیکی به ده صادق آباد فرستاده بود و از آقای کرمی کدخدای صادق آباد هم دعوت کرد که در جلسه حاضر شود و از حق او دفاع کند.
کدخدا کرمی با حبیب دشتبان دوست صمیمی بود و او را می ستود دلیل دوستی کدخدا کرمی با حبیب و ستودن او خبرچینی حبیب بود کدخدا کرمی یکی از طرفداران ارباب بمانیان اصفهانی ارباب املاک ده مارکده بود که سال ها به صورت افتخاری از جیب خود می خورد و در نقش نماینده ارباب در مارکده فرمان ارباب بمانیان را می برد و با نظارت بر کار و رفتار رعیت از منافع ارباب بمانیان حفاظت می کرد به همین جهت نیاز داشت که از رویدادهای ده مارکده با خبر باشد و حبیب تمام خبرها را ریز و درشت در ارتباط با زمبن و محصول ارباب و حتا روابط شخصی و خصوصی مردم را در اختیار آقای کرمی قرار می داد آقای کرمی هم همین خبرها را در اصفهان به ارباب بمانیان تحویل می داد به همین خاطر کدخدا کرمی حبیب را دوست داشت و حامی او بود. هر وقت به مارکده می آمد ساعت ها در خلوت با حبیب دشتبان صحبت می کرد و به تمام وقایع و رویدادها واقف می شد.
ادامه دارد