گزارش نامه 129 اول اسفند 95

معنویت؟!

      روز 18 بهمن 95 بازدید کننده­ ای با نام «ذهنی پر از؟» پس از خواندن مقاله اضطراب یادداشتی روی سایت گذاشته بود. این همشهری گرامی در یادداشت خود نوشته بود«… گاهی حس می­کنم زندگی برای شما فقط یک بعد مادی داره. انگار شما اعتقادی به بعد معنوی زندگی نداری…»

     از فحوای یادداشت این همشهری حدس زدم معنویت را با مذهبی بودن و دینداری مساوی و همسان می­پندارد به همین دلیل دیده، من مانند عوام جامعه تظاهری ندارم لذا من را بدون معنویت ارزیابی کرده است. بر آن شدم چند سطری هرچند ناقص و نارسا در جهت تبیین معنویت بنویسم به این امید که دوست گرامی را متوجه نمایم و این یادداشت تلنگری گردد برای مطالعه­ ی بیشتر این همشهری خوب.

       دکتر مصطفی ملکیان(فیلسوف و روشنفکرایرانی)  می­ گوید؛ «خیلی‌ ها وقتی در روزگار جدید دم از معنویت زده می ‌شود، تصورشان از معنویت، دینداری است و گمان می ‌كنند معنویت یعنی متدین بودن یا دینداری و یا دین ‌ورزی. اما در عین حال كه معنویت ستیزه و مخالفتی با دینداری ندارد ولی با این حال معنویت به معنای دینداری نیست. البته معنویت با این كه شما به یكی از ادیان كم یا بیش التزام عملی یا نظری داشته باشید ناسازگار نیست، اما در عین حال عهد و اخوت هم با هیچ دین یا مذهب خاصی نبسته است و بنابراین شما می‌ توانید به هر دین یا مذهبی پایبند باشید و در عین حال معنوی باشید، یا به هیچ دین و مذهب خاصی پایبند نباشید و در عین حال باز هم معنوی باشید. به تعبیر منطقی معنویت نسبت به دین به طور كلی و نسبت به هر دین خاصی بطور اخص، لااقتضی است.»

     « به نظر می ‌آید كه هر انسانی جدا از اینكه در چه مكانی، در چه زمانی و در چه اوضاع و احوالی زندگی می ‌كند، … همواره به دنبال زندگی ‌ای بوده است که حداقل یک صفت در آن وجود داشته باشد و آن صفت، صفت “امن و آرامش” است امن و آرامش، نكته جامع همه نکات مثبتی است كه انسانها می‌ خواهند در زندگی ‌‌شان وجود داشته باشد…. زندگی همراه با آرامش زندگی است که در آن اضطراب و دغدغه، تشویش و دل ‌نگرانی در آن راه ندارد و همه چیزهایی كه به نوعی با آرامش ناسازگاری دارند در این زندگی به چشم نمی ‌خورد؛ این آرامش هم آرامشی است در ساحت جسم و بدن، هم آرامشی است در ساحت ذهن و هم آرامشی در ساحت جان یا به تعبیر نادقیق‌ تر ولی متعارف‌ تر در ساحت روان. و این نوع آرامش، آرامشی است كه همه ما خواهان آنیم كه در زندگیمان وجود داشته باشد».

       چه چیزهایی امنیت و آرامش آدمی که یکی از صفات مهم و برجسته­ ی معنویت است را به هم می ­زند؟ حسادت، که: چرا دیگری دارد و من نه؟ بخیلی، که: چرا اصلا دیگری دارد؟ ذهنی مضطرب، که: ترس دارد که چه رویدادی ممکن است برایم پیش بیاید؟ ذهنی نگران، که: چه خواهد شد؟ چه پیش خواهد آمد؟ ذهنیت خود شیفته، که: خود را برتر از دیگری می­ پندارد خود را محق ­تر و شایسته ­تر و برتر از دیگری می ­پندارد و انتظار دارد دیگران زیر علم او سینه بزنند. داشتن توقع و انتظار از دیگری، که: باید به او احترام بگذارند و او را محترم بشمارند و به او محبت کنند. داشتن ذهن متملق و چاپلوس، که: خود را بی ارزش می ­داند و ناگزیر تملق قدرتمندان را می­ گوید و چاپلوسی می کند تا موقعیت و منافع نا مشروع خود را حفظ کند. ذهن مهر طلب، که: همیشه نگران نظر و داوری دیگران درباره خودش است. ذهن خودخواه، که: همیشه مردم را بد می­ پندارد و فقط خود را می­ بیند. ذهن دلال صفت و واسطه ­گر، که: منافع­ اش توی جیب دیگران است و می­ کوشد با دروغ و نیرنگ ظاهرالصلاحی خود را حفظ کند و مشتری­ هایش را جذب تا منافع ­اش به خطر نیفتد. ذهنی بدبین، که: چون خود و دیگران و جهان را بد می ­داند دنیا را جای امنی نمی ­بیند دیگران را بدخواه و دشمن تلقی می­ کند که با چشمان شور و نفیس بد می ­خواهند به او آسیب وارد کنند. ذهنی قضا قدری، باورمند به سرنوشت و شانس و اقبال، که: چون جهان و قوانین خداوند و یا طبیعت حاکم بر جهان را نمی­ شناسد و نمی ­فهمد فکر می­ کند همه چیز الله بختکی است و باورمند به شانس و اقبال است و برای خود سهمی و حقی و آزادی و اختیاری قائل نیست همیشه نگران و منتظر رویداد و بلا است و…

       دوست گرامی در همین جا به عرض مبارک می ­رسانم ذهن و روان من سرشار از آرامش است. چون به آفریدگار جهان باورمند و به او عشق می­ ورزم. به اسلام و شیعه باورمندم و می­ کوشم به دور از جو زدگی و عوام زدگی که تزویر و ریا و تظاهر را به دنبال دارد، مسلمان اخلاقی و معنوی باشم. کوشیده­ ام گِردِ دروغ نگردم، نه به خاطر پاداش بهشت، بلکه به خاطر اینکه دروغ پدیده­ ای غیر اخلاقی و توهین به دیگران است. کوشیده­ ام غیبت نکنم، نه به خاطر ترس از جهنم، بلکه به خاطر اینکه، حرمت یک انسان دیگر شکسته می ­شود، روان خودم آسیب می ­بیند و رفتاری غیر اخلاقی است. کوشیده ­ام رازنگهدار باشم فقط به خاطر حرمت آنهایی که به من اعتماد کرده ­اند و رازشان را با من در میان گذاشته ­اند. هیچگاه به داشته­ ی دیگران حسادت نورزیده­ ام. خود شیفته نیستم، به همین جهت خود را برتر از دیگران نمی ­دانم، همه­ ی آدمیان چه؛ زن و چه مرد، چه مسجدی و چه غیر مسجدی، چه ایرانی و چه غیر ایرانی، در نظر من برابرند، دارای حرمت­ اند، خوب هم هستند. به نظر من آدم بد نداریم، بعضی ­ها ممکن است خطا بکنند، آدمی که خطا می­ کند آدم خوبی است ولی خطا کرده. باید دانست تفاوت زیادی بین آدم بد، با آدم خوب که خطا کرده وجود دارد. بر همین اساس باور دارم که همه خطا کرده و می­ کنند. آدم خطا نا کرده نداریم. وقتی خود خطا کرده­ ایم، حق نداریم به دیگری آدم بد اطلاق کنیم. خبرچین نیستم، از هیچ­ کس بد نگفته و نمی­ گویم، گزارش برای هیچ کس ننوشته و نمی­ نویسم. توقع و انتظارِ حتا یک سلام خشک و خالی، از هیچ­ کس ندارم، حتا نزدیک ترین اقوام و بستگانم. به همین جهت، از هیچ کس دلخور و ناراحت نیستم و رنجی و خشمی ندارم، حتا از آن مومنِ مقدس ­مآبِ ادعارسِ روستامان که بر علیه من دروغ­ ها ساخته و دروغ­ های خود را به اداره اطلاعات هم گزارش کرده است­. به همین دلیل هیچ کینه ­ای نفرتی هم از هیچکس ندارم. جهان و آدم­ هایش را خوب و زیبا و دوست داشتنی می ­دانم. به همین دلیل به چشمِ شور و نفیس بد، باوری ندارم. قضا و قدری نیستم، باوردارم سرنوشت هر آدمی و سپس جامعه­ ای بستگی مستقیم به میزان بکارگیری عقل و خرد و دانش و اطلاعات آن آدم و جامعه دارد. به همین جهت خود را مسئول سخن و رفتار خود می­ دانم. خطای خود را گردن شیطان و غیره نمی ­اندازم. می ­کوشم با مطالعه و گفت­ وگو، روز به روز سطح دانش خود را بالا ببرم، تا با خودشناسی بیشتر، و شناخت بیشتر قوانین حاکم بر جهان، به امنیت بیشتر و آرامش بیشتر و در نهایت به معنویت بیشتر دست یابم و حتی ­الامکان زیست اخلاقی داشته باشم.  

                                                                            محمدعلی شاهسون مارکده 25 بهمن 95

         شیر گل­بس (قسمت چهارم و پایانی)

        کدخدا علیداد گفت:

       – «به نظر من حبیب خیلی منصفانه گفت. ملتفت عرضم که می ­شوید. نظرش خیلی منصفانه بود، من نظرم بیش از اینها بود.»

      کدخدا کرمی گفت:

     – «خسارت که حتما باید پرداخت گردد دریافت خسارت حق حبیب است ولی بازهم من تاکید بر ایجاد ترس بین مردم می­ کنم اگر ترس توی ده نباشد نظم ده به هم می ­ریزد هرکی به هرکی می ­شود دیگر نه دشتبان تامین جانی دارد و نه کدخدا و نه ارباب. در بی نظمی محصولی از جلو رعیت برای ارباب یاقی نمی­ماند»

       آقای خجسته خطاب به حبیب دشتبان گفت:

      – «هزار تومان گفتنش آسان است پول زیادی است اینکه حق شما این مبلغ هست یا نه؟ من داوری نمی ­کنم ولی می ­پرسم این پول را از کی می ­خواهید بگیرید؟ اگر این هزارتومان را باید علی ­اکبر بپردازد؟ او ندارد که بپردازد، نمی ­تواند بپردازد، پرداخت هم نخواهد شد. چون همه ­ی دار و ندار علی ­اکبر هزارتومان نیست چگونه باید هزار تومان را بپردازد؟ اگر طرف شما آدمی بود که داشت، باز حرفی نبود پس بهتر این است حرفی که تحقق نخواهد پذیرفت، نزنیم تنها راه فیصله این دعوا این است که تو جوانمردی کنی و ببخشی و رضایت بدهی و با هم آشتی کنید و مشغول زندگی­ تان باشید.»

       کدخدا علیداد گفت:

      – « جناب آقای خجسته شما فقط انجمن علی ­اکبر نیستی ­ها؟ انجمن حبیب هم هستی! باید حرف حق بزنی، این چه داوری یک­ طرفه است که می­ کنی؟ ملتفت عرضم که هستی؟ داوری شما منصفانه نیست، شما فقط طرف علی ­اکبر را می ­گیری و یک طرفه قضاوت می­ کنی، نمی ­دانم ملتفت عرضم هستی؟ پسر علی ­اکبر حبیب را زده، ناکار کرده، حالا حبیب رضایت بدهد تا پسر علی ­اکبر راست راست توی خیابان راه برود و به ریش همه­ مان بخندد؟ خوب چهار روز دیگر کدخدای ده را هم خواهد زد، خود تو هم اگر بهش امر و نهی کردی توی رویت برخواهد گشت و کتکت هم خواهد زد. قدری سنجیده سخن بگو! من بازهم می­ گویم، بی  مایه فطیره، ملتفت عرضم می­ شوید؟ بی مایه فطیره! بدون جلب رضایت حبیب، عادلانه نیست که دعوا فیصله یابد. به علاوه این شیرعلی جوان باید تنبیه شود تا چشمش به خط حساب بیفتد؟ شما این قسمتش را درست می ­گویید؛ علی­ اکبر چیزی ندارد که بخواهد هزارتومان جریمه بپردازد، ولی چرا عواقب بدون تنبیه رها شدن شیرعلی را نمی ­بینید؟ اگر شما پر رو شدن جوانان را ندیدید؟ من دیده ­ام. ملتفت عرضم هستی؟ از حاضران اجازه می­ خواهم یکی از تجربیات خودم را بازگو کنم تا آقای خجسته قدری متوجه اوضاع بشود. سه روز قبل من به درخواست آقای کرمی کدخدای محترم به صادق­ آباد رفتم کدخدا می­ خواست کمک کنم تا دعوای خود با مرادعلی نوه صفرمراد را حل کنیم. آقای همتیان رئیس محترم دادگاه بخش به اتفاق منشی ­اش هم آمده بود. جلسه در خانه کدخدا بود. توی همین جلسه، مرادعلی که هنوز دهانش بوی شیر می­ دهد در حضور رئیس محترم دادگاه بخش و چند نفر از بزرگان و کدخدایان چند روستا، به کدخدا کرمی می­ گوید: تو هیچی حالیت نیست؟! ملتفت عمق عرایضم که می ­شوید؟ جناب آقای خجسته این خاطره را برای شما عرض می ­کنم. اگر جوان ده، ترسی نداشته باشد، بزرگ و کوچک خود را نخواهد شناخت، می­ شود مانند همین جلغه مرادعلی. می ­شود همانند همین جغله­ ی علی­ اکبر. از قدیم گفتند؛ از آتش خاکستر به عمل می ­آید و از خاکستر هم آتش. از صفرمراد، آن بزرگ مرد صادق­ آبادی، این جغله مرادعلی به عمل امده. می­ پرسم یعنی آقای کرمی بعد از 40 سال کدخدایی و زد و خورد با مردم به اندازه این جغله نمی ­داند؟ ملتف عرضم که می ­شوی می­ خواهم چی بگویم؟ می­ خواهم بگویم؛ اگر جوان ده ما هم نترسد و بزرگ و کوچکش را نشناسد، می­ شود مثل همان جغله مرادعلی. آنگاه اگر همین شما حرف مخالف حرفش زدی، توی رویت خواهد ایستاد و بهت خواهد گفت: تو هیچی حالیت نیست! اگر هم بهش گفتی حرف دهانت را بفهم، ممکن است کتکت هم بزند.  اگر شیوه برخوردت را عوض نکنی من این سرنوشت را برایت پیش­ بینی می­ کنم.  

         کدخدا علیداد پکی به قلیانش زد و رو به رئیس پاسگاه کرد و افزود:

      – «من پیشنهاد می­ کنم برای تنبیه شیرعلی، او را مجبور کنیم یک سال نزد همین آقای خجسته نوکری کند، و خجسته مزد شیرعلی را مستقیم بدهد به حبیب تا هم تنبیه شده باشد و هم چشمش به خط حساب بیفتد تا دیگر چنین خطاهایی نکند و هم حبیب به حق خود برسد و عدالت برقرار گردد، ملتفت عرضم می ­شوید؟»

         حیدر خطاب به کدخدا علیداد گفت:

        -«سرکار استوار فرمودند مجازات شیرعلی 6 ماه زندان است شما می­ فرمایید برای مجازات 6 ماه زندان یکسال نوکری کند؟ خوب می­ رود زندان بعد از 6 ماه هم می ­آید بیرون و مشغول زندگی خود می ­شود. من بازهم از حبیب تقاضا می ­کنم بزرگواری کند و ببخشد و رضایت بدهد و دعوا و کدورت را فیصله بدهیم. من از دوتا کدخدای بزرگوار درخواست می­ کنم با توجه به واقعیات زندگی علی­ اکبر نظر دهند علی ­اکبر نان شبش را ندارد حالا هرچه شما می­ خواهید مبلغ تعیین کنید، جناب کدخدا اصلا آردی وجود ندارد که بخواهیم ازش فطیر درست کنیم شما بدون وجود آرد چگونه می­ خواهید فطیر درست شود؟»

         کدخدا علیداد متوجه خطای محاسباتی خود شد و دودهای قلیان را از دهانش بیرون داد و گفت:

        – « خیلی خوب، همان 6 ماه را شیرعلی نوکری کند و مزدش به حبیب پرداخت گردد آقای خجسته نوکر دارد می ­داند 6 ماه مزد یک نوکر چقدر می­ شود؟»

         کدخدا وقتی که می­ گفت خجسته نوکر دارد می ­داند مزد 6 ماه چقدر می ­شود رو به خجسته کرد و انتظار داشت خجسته مبلغ را بگوید ولی خجسته با زبان بدنی به کدخدا حالی کرد که نمی ­داند و یا مایل نیست چیزی بگوید. حبیب توی رختخواب تکانی خورد و آخ و ناله­ ای کرد و با آخ و ناله هم گفت:

       – «اگر فیصله­ ی این دعوا بخواهد یک ریال کمتر از هزار تومان خسارت بشود من قبول نخواهم کرد و باید شیرعلی برود زندان آب یخ بخورد تا آدم شود.»

       خبر آخرین حرف حبیب که؛ «یک ریال کمتر از هزارتومان نمی­ گیرم اگر راضی به پرداخت نیست برود زندان آب یخ بخورد» به گل ­بس رسید. گل­ بس خشمگینانه خود را جلو اتاق جلسه رساند و با فریاد، خطاب به حبیب دشتبان گفت:

       – «خجالت هم خوب چیزیه! حالا کیسه دوختی که از من بدبخت اخاذی کنی؟ کور خوندی! من پول ندارم که بهت بدهم! اگر هم داشته باشم پول من از گلوی تو پایین نخواهد رفت! توی گلویت گیر خواهد کرد و خفه ­ات خواهد کرد! نشستی نقشه می ­کشی که پسر من را توی زندان ببینی؟ اگر رضایت ندهی و پسر من بخواهد به زندان برود آنگاه من هم دهانم را باز می ­کنم و تمام کثافت ­کاری ­ها و گنده­ کاری هایی که توی ده کردی را بر ملا می­ کنم و آبروی داشته و نداشته­ ات را می ­ربزم وقتی یکی یکی گنده کاری ­هایت را با صدای بلند بر ملا کنم آنوقت خواهی دید همین مردم تکه تکه­ ات خواهند کرد تا تو هم مجبور بشی از ده بارکنی و دیگر روی برگشت به ده را نداشته باشی وردار رضایت بده و این داو را که درست کردی جمع کن و من را مجبور نکن که دهانم را باز کنم و گنده گاری­ هایت را با صدای بلند به گوش مردم برسانم من چند سال است که توی ده پرس و جو کرده ­ام و دونه به دونه کثافت کاری ­هایت را با نام نشان می­ دانم من همین جا جلو اتاق می ­ایستم تا تو رضایتت را بنویسی تا من بدانم تکلیفم چیست؟»

         رئیس پاسگاه از علی ­اکبر خواست زنش را از محیط جلسه دور کند. علی­ اکبر بیرون آمد و به گل ­بس گفت:

       – «تو برو تا ببینیم چکار می ­شود کرد.»

        گل ­بس با صدای بلندتر گفت:

      – «نمی ­روم، من باید تکلیف را همین امروز و همین ساعت مشخص کنم یا رضایت داده می ­شود و هرکس دنبال کار زندگی خود می ­رود یا من مجبور می ­شوم توی ده جار بزنم و تمام کثافت­ کاری ­هایش را رو کنم آن وقت خواهد دید مردم قطعه قطعه ­اش خواهند کرد که تکه بزرگه بدنش گوشش باشد و مجبور بشود شبانه توی تاریکی از ده بار کند.»

        حیدر و خجسته از شجاعت گل ­بس تعجب کرده بودند و با نگاه به یکدیگر تعجب خود را انتقال می ­دادند چون گل­ بس را زنی کم حرف و کمرو می ­پنداشتند. نظر آنها درباره گل ­بس درست بود گل ­بس زنی آرام، کم­ حرف و کمرو بود کاری به کسی نداشت مشغول زندگی خود بود. ولی از آن لحظه­ ای که توی کرت شبدر حبیب دشتبان آن پیشنهاد غیر اخلاقی را به او کرد و شب هم برای اجرای پیشنهادش راه افتاده بود گل­ بس دائم در ذهن خود نجوا داشت و به این نتیجه رسیده بود که باید در برابر آدم­ های کثیفی مانند حبیب دشتبان ایستاد و از حق خود دفاع کرد رعایت حجب و حیا، آدم­ های کثیفی مثل حبیب را پر روتر می­ کند. نترسی پسرش شیرعلی هم نتیجه قصه ­ها و داستان ­ها و تشویق­ های او بود. هرگاه خبر می ­رسید که شیرعلی سر به سر حبیب دشتبان گذاشته و حرص او را در آورده گل ­ بس نگاهی به چشم­ های پسرش می­ کرد و می­ گفت: شیر منه، شیرمه، شیرعلی واقعا شیر مردی شده. گل­بس علاوه بر نجوای درونی که منجر به دلیری او شده بود با چندتا زن دیگر روستا که حدس زده می ­شد حبیب بهشان دست درازی کرده دوستی ایجاد کرده بود و آن زنان پس از اطمینان از سر و راز نگهداری گل­ بس مقداری از اتفاقات را برایش شرح داده بودند گل­ بس وقتی داستان آن چند زن را هم شنید پی به عمق وجود کثیف حبیب دشتبان برد و نفرت شدیدی نسبت به او پیدا کرده بود به همین جهت وقتی شنید پسرش شیرعلی حبیب را به قصد کشت زده است برخلاف علی ­اکبر که پسر را سرزنش کرد گل­ بس او را تحسین کرد و گفت: آفرین، واقعا که شیری! باید اینقدر می ­زدیش که دیگر نتواند بلند شود و تا آخر عمر بیفتد توی خانه.

      حیدر و آقای خجسته که تاکید بر بخشش و فیصله دادن می ­کردند کم و بیش از رفتارهای زشت حبیب در ده خبر داشتند حس و لمس می ­کردند که گل ­بس چه می­ گوید توی دل شان شجاعت گل ­بس را می ­ستودند و حرف­ هایش را قبول داشتند و حبیب را آدم خوبی نمی­ دانستند به همین جهت تاکید بر دادن رضایت بدون دریافت خسارت می­ کردند.

        حیدر یکی از مخالفان دشتبانی حبیب هم بود در طول دو دهه گذشته به اتفاق چند نفر از هم ­فکران خود به کدخدا و ارباب فشار آورد که حبیب دشتبان املاک قریه نباشد دوتا یک سال فرد دیگری دشتبان بود سال بعدش به توصیه ارباب باز دشتبانی را به حبیب داده می­ شد.

         حیدر از اتاق بیرون آمد و دستش را به ریشش گذاشت و خطاب به گل ­بس گفت:

        – «دخترم خواهش می­ کنم به خانه بروید من هم همانند تو نظرم این هست که حبیب رضایت بدهد و دعوا فیصله پیدا کند اگر اینطور شد که چه خوب اگر نشد من خودم پیغام می­ دهم بیا و هرچه دلت می­ خواهد بگو.»

         گل ­بس هرچه به خود فشار آورد که به او هم نه بگوید رویش نشد چون مرد محترم و با اعتباری توی ده بود. گل­ بس باز با صدای بلند که مردان جلسه بشنوند گفت:

         – «چشم، نمی ­توانم رویت را روی زمین بیندازم ولی خانه نمی ­روم آن طرف­ تر می ­نشینم و سکوت می­ کنم تا حبیب رضایت نامه را انگشت بزند.»

         حبیب از فریاد و سخنان تهاجمی و تهدیدهای گل­ بس یکه خورد و کارهای ناشایست و دست درازی­ های او به چند زن دیگر یکی پس از دیگری همانند پرده سیما جلو چشمش ظاهر شد دیگر تاکید بر پرداخت هزار تومان نکرد بلکه سکوت کرد. حالا میدان دست حیدر و خجسته افتاد که با قدرت بیشتر چانه زنی کردند دلیل آوردند که بخشش از بزرگان سزد و باید و بهتر است که بخشش صورت گیرد و استدلال کردند این بخشش بیش از اینکه به نفع علی ­اکبر باشد به نفع خود حبیب هست چون حبیب کاسب هست کاسب هم درآمدش از جیب مردم باید بیرون بیاید ناگزیر باید مردم او را بخواهند از طرفی برای آبادی هم مفید است اتحاد و همبستگی مردم را تقویت می­کند. حالا میدان سخن دست حیدر و خجسته بود اینقدر حبیب تشویق به بخشش شد و از فواید بخشش گفت و شنود شد مثال زده شد استدلال کرده شد که حبیب تحت تاثیر قرار گرفت و گفت:

       – «نه به خاطر علی ­اکبر و نه به خاطر داد و فریاد زن علی ­اکبر، فقط به خاطر احترام شما بزرگان ده، بخصوص حضور سرکار استوار رئیس محترم پاسگاه اعلام رضایت می ­کنم.»

       حیدر فوری گفت:

       – «بر جمال محمد صلوات.»

       حاضران جلسه یک­ صدا گفتند:

– الهم صل علی محمد و آل محمد.

        حیدر و خجسته علاوه بر صلوات به حبیب احسن هم گفتند حیدر افزود:

       – «همین خوبی ­ها برای آدم می ­ماند فردا همه ­مان را توی یک وجب ­جا خواهند گذاشت هرکه خوبی ­هایش بیشتر باشد آدم­ های بیشتری توی همان نماز میت و نیز بالای سرِ قبر خواهند گفت: ما ازش به جز خوبی ندیدیم خدایا او را بیامرز. از قدیم و ندیم گفتند: زبان بنده قلم خدا است، کرم خدا را چه دیدی؟ همه امید داریم که خدا همه­ مان را ببخشد و بیامرزد.»

        کدخدا علیداد گفت:

        – «البته بخشش ارزشمندتر از انتقام است و از طرف مقدسین ما هم، بر بخشش تاکید شده ولی باید حداقل هزینه معالجه و مزد روزهای بیکاری حبیب پرداخت گردد و شیرعلی هم تنبیه گردد تا سرمشقی بشود برای جوانان دیگر که بترسند و خطا نکنند ملتفت عرضم که هستید؟»

     حیدر گفت:

       – « کدخدا حالا که حبیب اعلام رضایت کرده شما هم بزرگواری کنید و صحه بر رضایت او بگذارید و دعوا را کش ندهید تا دعوا خاتمه یابد. تنبیه شیرعلی را بگذارید به عهده من. من شخصا او را تنبیه خواهم کرد که صدایش توی آبادی بپیچد و عبرت و ترسی برای جوانان دیگر گردد.»

      کدخدا می ­دانست این قول حیدر که شیرعلی را تنبیه می­ کنم تعارف است و عملی نخواهد شد ولی خطاب به رئیس پاسگاه گفت:

      – «سرکار استوار لطفا توی رضایت نامه بنویسید که آقای حیدر متعهد به تنبیه شیرعلی شد.»

       سرکار استوار زیر دستی را برداشته بود و داشت کاربن زیر برگه قرار می ­داد که رضایت نامه را بنویسد گفت:

      – «جناب کدخدا توی رضایت نامه شرط قابل قبول نیست.»

      کدخدا کرمی گفت:

        – «حیدر روی برگه ­ای جداگانه تعهد بدهد که شیرعلی را در میان جوانان تنبیه کند تا موجب ترس دیگران شود.»

       خجسته گفت:

       – «جناب کدخدا، قول حیدر از هر نوشته و سندی معتبرتر است.»

       رئیس پاسگاه خطاب به حیدر گفت:

       – «حتما قولی که برای تنبیه شیرعلی دادی باید اجرا کنی»

        و خطاب به کدخدا علیداد گفت:

       – «اگر اجرا نکرد گزارش کنید.»

        همه از جمله رئیس پاسگاه می ­دانستند که قول حیدر مبنی بر تنبیه شیرعلی هیچگاه عملی نخواهد شد. 

        جلسه خاتمه یافت گل ­بس با خیال آسوده به خانه رفت.

      حیدر از جای خود بلند شد و گفت:

       – «با اجازه جناب سرکار استوار رئیس محترم پاسگاه و با اجازه دو تا کدخدای بزرگوار می­ خواهم علی ­اکبر را نزد حبیب ببرم و دیده بوسی کنند و قهر و کینه و دشمنی را از توی دل هاشان بیرون بریزند.»

          حاضران جلسه گفتند صاحب اجازه هستی. حیدر دست علی ­اکبر را گرفت نزد حبیب برد. علی ­اکبر همین که داشت بلند می­ شد که به سمت حببیب برود گفت:

        – «من به جای یکبار دوبار صورت حبیب را می­ بوسم من که قهر نیستم و کینه­ ای هم ندارم بالاخره یک اتفاقی بوده که نباید می ­افتاد ولی افتاده است.»

       ساعت دو سه بعد از ظهر بود سفره ناهاری گسترده شد حاضران جلسه ناهار خوردند و جلسه را ترک کردند. کدخدا علیداد از اتاق بیرون آمد و علی­ اکبر را صدا کرد بیرون و کناری کشید و توی گوشش گفت:

        – «برو یک من برنج بکش بیاور تا بگذاریم توی ماشین سرکار استوار یک من هم می­ گویم حبیب بیاورد سرکار استوار این همه راه آمده نمی ­شود دست خالی برود.»

       حبیب گفت:

       – «کدخدا ندارم.»

           کدخدا علیداد برآشفت و گفت:

         – «حیف که آدم برای شماها جان بکند! سه ساعت است اینجا گلوی خود را پاره کرده­ ام! برایت چانه زده­ ام! که کارت به دادگاه و پاسگاه نکشد! هزار تومان خسارت را هیچ و پوچ کرده­ ام! حالا پررو پررو می­ گوید؛ من یک من برنج توی خانه­ ام ندارم! یعنی می­ گویی انعام سرکار استوار را هم از جیبم بدهم؟ باید رضایت نمی­ گرفتم تا چند روز توی راه دهکرد می­  رفتی و می­ آمدی، پسرت را هم توی هلفدونی می ­انداختند، تا بفهمی قوره چند ماهه می­ رسد، و بفهمی بیش از هزار تومان باید قرض و قوله می­ کردی. آدم باید یک ذره انصاف هم داشته باشد، یک سوزن به خودش بزند و یک جوال ­دوز به رفیقش. حبیب کتک را خورده، چند روز از کارش بیکار شده، هزینه معالجه داده، ناهار امروز را داده، بهش گفتم یک من برنج بکش، گفته چشم. به تو می­ گویم پررو پررو می ­گویی ندارم. یعنی یک من برنج توی خانه تو نیست؟ اگر هم نیست برو یک من برنج از همسایه­ تان قرض بگیر بیاور، نگذار دهان من بیش از این باز شود.»

        کدخدا علیداد دستور داد یک من برنج حبیب دشتبان را توی ماشین رئیس پاسگاه گذاشتند و یک من برنج علی ­اکبر را به خانه خود فرستاد. رئیس پاسگاه خداحافظی کرد و رفت.

         وقتی خبر رسید که رئیس پاسگاه رفت. حبیب هم از رختخواب بیرون آمد و به کار و زندگی روز مره خود مشغول شد. گل­ بس هم پیام داد شیرعلی به خانه آمد. گل ­بس پیشانی شیرعلی را بوسید و گفت:

       – «شیرمه»

       چند روز بعد پس از اتمام دعوا و پس از کمی آرامش وقتی شیرعلی با مادرش توی خانه تنها بودند شیرعلی قصه­­ ی نزد دختر حبیب رفتن و اینکه قصد بوسیدن او را داشته ولی با جیغ و فریاد او روبرو شده و فرار کرده را هم به مادرش گفت، گل ­بس چیزی بر زبان نیاورد ولی در درون خوشنود بود و به فکر فرو رفت و پس از لحظه­ ای که شیرعلی هم از کنارش رفته بود با خود زمزمه کرد:

       – «بنازم قدرت خدا را، بسازد خدا و نسازد کسی!؟ الحق که خدا جای حق نشسته!»

          اردیبهشت ماه سال بعد بود که شیرعلی و مادرش توی همان کرت که شیرعلی حبیب دشتبان را زده بود علف­ های هرز گندم پاییزه را می­ چیدند شیرعلی نقطه­ ای که حبیب را روی زمین خواباند و چوبش زد را به مادرش نشان داد. گل ­بس حیرت کرد و توی ذهن با خود نجوا کرد:

       – «الله ­و اکبر! بنازم کارهای خدا را که چقدر دقیقه!»

       چون محل کتک خوردن حبیب دشتبان دقیق محلی بود که 17 – 18 سال قبل گل ­بس داشت بال ­های بقچه شبدر را گره می ­زد که حبیب دشتبان سر رسید و گفت:

       – «چرا شبدر ارباب را چیدی؟»

      و بعد آن پیشنهاد غیر اخلاقی را به گل­ بس داد.

                                  محمدعلی شاهسون مارکده چهارم آذر 95