خود شناسی
همیشه شنیده ایم که گفته اند؛ خود شناسی مقدمه خدا شناسی است آیا چنین است؟ چطور می شود آدمی خود را نشناسد؟ آیا به راستی ما خودمان را نمی شناسیم که چنین توصیه ای می شود؟ اصلا خودشناسی چه چیزی از وجود ما را برای ما روشن می کند؟ حالا اگر آدمی بخواهد خود را بشناسد باید چه چیزهایی را درباره خود بداند که در شرایط عادی آنها را نمی داند؟ خودشناسی چه تاثیری بر زندگی آدمی می تواند داشته باشد؟ ذهنیتی که من دارم موجب شادی و آرامش من است یا مایه رنج وگرفتاری؟ آیا محتوای این ذهنیت را من خودم انتخاب کرده ام یا با تلقینات و القا در من شکل داده شده؟
قسمت های تاریکی در وجود هر آدمی وجود دارد که در شرایط عادی بدان ها وقوف نداریم ولی با ایجاد انگیزه و پرسش از خود می توانیم شناخت داشته باشیم هر آدمی اگر این قسمت های تاریک وجود را بشناسد قطعا انگیزه بسیاری از رفتارهای خود را خواهد دانست در چنین حال و شرایطی رفتاری متفاوت از حال خواهد داشت زیست متفاوت با امروزش خواهد داشت. قسمت های تاریک چه جنبه هایی از وجود ما است؟ در پاسخ می گویم جنبه و ساحت های مختلف از جمله؛ انگیزه رفتارهای معرفتی و رفتارهای احساسی و عاطفی.
هریک از ما بوده که سخنی گفته ایم و یا رفتاری داشته ایم که در آن لحظه اگر کسی بپرسد چرا؟ حرفی برای گفتن نداریم. ولی بعد، با فراغت، خودمان را زیر سؤال برده ایم که؛ چرا من آن حرف را زدم؟ چرا آن رفتار از من سر زد؟
حالا به این مصداق هایی که در زیر می آید و توی جامعه ی ما جاری و ساری است توجه کنید. میدانیم در جامعه ی ما، غیبت و بدگویی از یکدیگر کم و بیش جریان دارد واضعان دین و مذهب بدان بار گناه داده اند و آن را با گناهان سنگین همسنگ دانسته اند برایش کیفر تعیین کرده اند تا بلکه این رفتار زشت از جامعه رخت بربندد ولی همچنان ادامه دارد! راستی کدام یک از ما، از خود پرسیده ایم؛ چه نیاز و انگیزه ما را وادار به بدگویی و غیبت از دیگری می کند؟
حسادت، به داشته ها و بودن های دیگران پدیده زشت دیگری است هیچ سود و نفعی هم عاید حسود نمی شود کدام یک از ما از خود پرسیده ایم چرا به داشته ها و بودن های دیگران حسادت می ورزیم؟
این مصداق را که می خواهم عرض کنم فراگیر تر است هریک از ما خود را، خانواده مان را، ده مان را، شهرمان را، کشورمان را، قوم و طایفه مان را، دین و آئین و باورهای مان را، عرف و فرهنگ مان را، بهترین می دانیم. این در حالی است که اغلب ما شناخت حداقلی هم نسبت دیگری هم نداریم. چه انگیزه و نیاز در درون ما بوده و هست که ما خود را برتر از دیگران بپنداریم؟ برابر و همسان و همانند پنداری خود با دیگران که زیباتر است، اخلاقی تر است، انسانی تر است، واکنش، دسته بندی و جبهه گیری در پی هم ندارد، کم هزینه تر است، چرا به برابری نمی اندیشیم؟ چرا به برابری باور نداریم؟ فکر نمی کنید ریشه ی این باور خود برتر انگاری، ناشی از خود شیفتگی ما است؟ ناشی از خود برتر بینی ما است؟ ناشی از خود بزرگ بینی ما است؟ این در حالی است که در ذمّ تکبر و خود بزرگ بینی در آموزه های دینی و مذهبی ما سخن فراوان رفته است نکته ی جالب اینکه ما خود را مومن به دین و مذهب هم می دانیم و یا حداقل در ظاهر چنین وانمود می کنیم و می دانیم ریشه و اساس دین و مذهب به آفریدگار جهان بر می گردد آفریدگاری که جهان و هرآنچا در اوست شاهکار اوست؟ شاید به جرات بتوان گفت هیچ یک از ما از خود نپرسیده ایم چه نیاز و انگیزه در درون ما هست که ما خود را برتر و بهتر از دیگران می پنداریم؟
توی همین روستای ما پدیده ای به نام خبرچینی اخیرا رواج یافته! اغلب هم توسط ادعارسان این رفتار زشت صورت می گیرد! چرا زشتی این رفتار در جامعه کمرنگ شده که یک آدم پر مدعا عمر خود را صرف کار زشت خبرچینی کند؟ چه انگیزه ای آدم خبرچین را وا می دارد که اخلاق، انسانیت، وجدان و شرف خود را زیر پا بگذارد و خبرچینی کند؟
چشم شور، شوم، و یا بانفیس بد دانستن دیگران از چه نیاز و انگیزه بر می آید که به فراوانی توی جامعه ی ما طرف دار دارد؟ چشم شور دانستن دیگران، شوم دانستن دیگران، با نفیس بد دانستن دیگران، حاصلی جز بدبینی، رنج بردن و رنج دادن که ندارد چرا ما حاضر می شویم بدون تحقیق، بدون آگاهی برای یک امر پوچ و بی مایه هم به خودمان رنج بدهیم و هم به دیگر هم نوعان مان؟
کنجکاوی توی روابط شخصی دیگران که مورد علاقه بعضی از ما مردم است از چه نیاز و انگیزه ای می آید؟ چرا بعضی از ما آدم ها از مصیبت و یا گرفتاری که برای دیگری بوجود می آید خوشحال و خرسند می شویم؟ چه انگیزه ای در پشت سر این خرسندی لانه کرده است؟
چرا من شغل انگلی دلالی را برگزیده ام که اساسش بر دروغ گفتن و کلاه سر دیگی گذاشتن و یا کلاه از سر دیگری برداشتن است؟ انگیزه ام از انتخاب این شغل چیست؟ چرا به سمت و سوی یک کار تولیدی و یا خدماتی مفید نرفته ام؟ و…
خودشناسی یعنی دانستن و فهمیدن چرایی رفتارمان که از خود بپرسیم چرا من اینکار را کردم؟ و یا هم اکنون می کنم؟ و چرا آن کار را نکردم؟ و یا همین اکنون نمی کنم؟ چرا اصولا کاری که برای هریک از ما لازم و ضروری است مثل مطالعه و دانش اندوزی و بالا بردن سطح دانش و اطلاعات را نمی کنم؟ و چرا کاری که برایم لازم و ضروری نیست مثل بدگویی، خبرچینی، و یا کاری که برایم زیان بخش است مثل سیگار کشیدن، انجام می دهم؟ خود شناسی با پرسش از خود آغاز می گردد.
پرسش، واژه ای غریب در فرهنگ ما، واژه ای نا آشنا در عرف ما؟ واژه ای ترسناک در ذهن یکایک ما؟ برای اینکه خود را بشناسیم باید در پی هر حالت عاطفی و احساسی که داریم از خود بپرسیم: چرا من غمگینم؟ چرا خشمگینم؟ چرا مضطربم؟ چرا نگرانم؟ چرا نا امیدم؟ چرا حوصله ندارم؟ چرا عصبانی ام؟ چرا پرخاشگرم؟ چرا به دیگران نیش و کنایه می زنم؟ چرا خود را برتر و بهتر از دیگران می دانم؟ چرا اینقدر به مرگ می اندیشم و از شادی گریزانم؟ چرا اینقدر تشنه و گدای توجه و محبت دیگرانم؟ چرا بدبینم؟ چرا بدخواهم؟ چرا خسیسم؟ چرا نا مهربانم؟ چرا خود را دوست ندارم و به خود آسیب می زنم مثلا: سیگار می کشم؟ دندان هایم را مسواک نمی کنم؟ چرا از زندگی ام لذت نمی برم؟ چرا آرامش ندارم؟ چرا شاد نیستم؟ چرا خوشحال نیستم؟ چرا رضایت درونی ندارم؟ و…
آدمی که برای هر رفتارش و سخنش و خواسته و نخواسته اش پرسش کند و برای رسیدن به پاسخ پرسشش مطالعه کند، تحقیق کند نتیجه ای که از مطالعه و تحقیق به دست می آورد می شود شناخت حال با توجه به شناختی که حاصل شده رفتار خود را در جهت دست یابی کمال تغییر دهد به این فرآیند می گویند خودشناسی که متاسفانه در جامعه ی روستایی ما کالایی است کمیاب.
محمدعلی شاهسون مارکده 28 اسفند 95
عمو سیف الله قسمت سوم
بنابر این عرف و نرم جامعه این بود که مردان جوان در رفت و آمد به حمام دیده نشوند مردانی که زمان جوانی را سپری کرده بودند هنگامی که هوا کمی روشن می شد راهی حمام می شدند حمام نوبت مردانه تا هنگام برآمدن آفتاب بود. بعد از اینکه خورشید عالم تاب از پشت کوه سرک می کشید نوبت سانس زنانه ی حمام عمومی آغاز می شد تا پَسین.
آب گرم خزینه در این دو نوبت مرتب مصرف شده بود و حالا باید عمو سیف الله آب از ورودی جویچه روی خزینه باز کند و زیر دیگ خزینه آتش کند تا هم خزینه پر از آب گردد و هم آب آن گرم شود تا نوبت عصر مردانه، توی خزینه آب گرم کافی باشد و آماده برای فردا صبح زود نوبت مردانه شود این کار هر روز عمو سیف الله بود.
آب ورودی حمام از یک کاریز بود که درسمت شمالی حمام از زیر کوه در می آمد و وارد رختکن حمام می شد کمی از آب روی حوضچه وسط رختکن می ریخت بقیه آب از توی جویچه که بر دیوار حمام تعبیه شده بود به گرم خانه می رفت و روی حوضچه ها تقسیم می شد همیشه کمی آب روی آب حوضچه ها می ریخت ولی آب خزینه کنترل می شد ساعت هایی باز و پس از پر شدن خزینه بسته می شد محل ورودی آب از جویچه به خزینه در گوشه غربی خزینه بود برای باز و بستن آب خزینه حتما باید توی آب خزینه رفت.
حالا ساعت از سه بعد ظهر گذشته بود هنوز چهار پنج تا زن توی حمام بود قاعدتا باید بیرون آمده باشند ولی کمی دیر کرده بودند عمو سیف الله حوصله اش از دیر کردن زنان به سر رفت می خواست تون را هرچه زودتر روشن کند می ترسید خزینه تا ساعتی بعد از غروب که او مشغول سوزاندن تون هست پر نشود.
عمو سیف الله با خود اندیشید من که پیرمردم، نظری به زنان ندارم، بیگمان زنان هم نظری به منِ پیرمرد نخواهند داشت، می روم توی حمام آب جوی چه را تقسیم می کنم که به اندازه کافی روی خزینه بریزد و روی حوض چه های خلوت هم برود و بر میگردم. و به طرف داخل حمام راه افتاد. توی آستانه در رختکن که قرار گرفت صدا کرد:
– هوی زنا، هرکی توی رختکن هست چشم هاتونه روی هم بذارین تا چشم تون به نا محرم نیفته دارم می یام تو می خوام آب روی خزینه باز کنم و زود برگردم.
دوتا زن توی رختکن روی سکو مشغول پوشیدن لباس بودند جیغ کنان گفتند:
– اِوا خاک تو سرم!
و رفتند پشت ستون ها قایم شدند. عمو سیف الله هم سرش را انداخت پایین و از توی رختکن عبور کرد کسی را هم ندید حتا اگر زنی هم روی سکو می بود و مشغول لباس پوشیدن بود نمی دید چون نمی خواست ببیند قصدی هم برای دیدن زن ها نداشت. عمو سیف الله وارد راهرو بین رختکن و گرم خانه شد پشت در گرم خانه باز با صدای بلند گفت:
– هوی زنا، من دارم می یام تو حموم می خوام آب بذارم روی خزینه
چشماتونِ رو هم بذارین تا چشم تون به نا محرم نیفته.
زنان جیغ زنان رفتند توی خلوت ها توی تاریکی قایم شدند و نفس ها را هم توی سینه حبس کردند عمو سیف الله وارد گرم خانه شد لباس هایش را روی سکو روبروی خزینه درآورد دستش را جلوش گرفت تا آلت مردانه اش را بپوشاند از پله های جلو خزینه بالا رفت وارد آب خزینه شد کهنه پارچه ای که جلو ورودی آب به خزینه بود برداشت جلو جویچه گذاشت آب جویچه را تقسیم کرد که بیشتر به خزینه بیاید و کمتر روی حوض های خلوت برود و فوری از آب خزینه بیرون آمد باز دستش را جلو آلت خود گرفت روی سکو لباس ها را پوشید از گرم خانه به طرف رختکن آمد در محل ورود به رختکن ایستاد و گفت:
– من برگشتم چشماتونه رو هم بذارین تا چشم تون به نا محرم نیفته تا من از رختکن رد بشم و برم بیرون.
زنان توی رختکن هنوز پشت ستون ها قایم شده بودند نفس خود را توی سینه ها حبس کردند کسی چیزی نگفت و عمو سیف الله از رختکن گذر کرد و به بیرون حمام آمد و به تون رفت و مشغول سوزاندن تون شد.
عمو سیف الله در این رفت و برگشت چشمش به بدن هیچ زنی نیفتاد به قصد دیدن بدن زنان هم نرفته بود. این رفتار در ذهن ساده عمو سیف الله رفتاری غیر نرم تلقی نگردید چون او نیت بدی نداشت از حمام هم که بیرون آمد لحظه ای درباره این رفتار غیر عادی نیندیشید همه چیز فراموش شده بود وجدانش هم بابت این رفتار غیر عرف و غیر نُرم درگیر نبود و عذاب وجدانی هم نداشت. عمو سیف الله توی تون طبق عادت همه روزه مشغول سوزاندن بوته ها زیر دیگ خزینه شد.
روزهای بعد کم کم خبر رفتن عمو سیف الله توی حمام زنانه توی ده کبوده پیچید رفتار عمو سیف الله برای مردم ده کبوده غیر قابل قبول بود و مردم را خشمگین کرده بود و ممکن بود منجر به زد و خورد و احیانا قتلی شود. نکته ای که از این زد و خورد جلوگیری کرد این بود که شاکی خصوصی نداشت! چه روزی عمو سیف الله رفته بود توی حمام زنانه؟ معلوم نبود. لحظه ای که عمو سیف الله وارد حمام زنانه شده کدام زن های ده توی حمام بودند؟ باز هم معلوم نبود. چرا معلوم نبود؟ چون هیچ زنی حاضر نشد گواهی دهد که من توی حمام بودم که عمو سیف الله آمد و گفت چشم هایتان را روی هم بگذارید تا چشم تان به نا محرم نیفتد. چون هیچ زنی اعتراف نکرد و گواهی نداد فرد خاصی هم شاکی نبود و جبهه گیری نکرد ولی خاطره جمعی مکدر بود و رفتار عمو سیف الله ناخوشایند عموم و برای ده سرشکستگی و ننگ محسوب می شد که یک مرد توی حمام زنانه اش برود. چرا هیچ زنی حاضر نشد گواهی دهد؟ به یک قانون نانوشته ستمگرانه در جامعه ای با فرهنگ مرد سالار وجود دارد و آن اینکه اگر اتفاقی برای زنی بیفتد چه زن تقصیر داشته باشد و چه تقصیر نداشته باشد دیدها نسبت به آن زن منفی خواهد بود این بود که هیچ زنی حاضر نبود گواهی دهد من توی حمام بودم که عمو سیف الله آمد توی حمام. چون توی حمام زنانه رفتن عمو سیف الله گواهی نداشت شاکی خصوصی نداشت، عده ای هم بر این باور بودند که اصلا خبر رفتن عمو سیف الله توی حمام زنانه ساختگی بوده و توسط رقیبان عمو سیف الله این خبر ساخته و پخش شده تا عمو سیف الله را بدنام کنند و خود شغل حمام چی را بتوانند به دست بیاورند
جمله ی عمو سیف الله که؛ چشم هاتان را روی هم بگذارید تا چشم تان به نا محرم نیفتد. به صورت شوخی، لطیفه، طنز و گاهی هم ضرب المثل محلی سر زبان ها افتاد، تکرار شد و تکرار شد(حتا امروز هم بعد از گذشت 80 سال تکرار می شود) و به گوش عمو سیف الله هم رسید عمو سیف الله تعجب کرده بود که چرا مردم اینقدر حساس شده اند با خود می گفت:
– من که کاری نکردم؟ به قصد دیدن بدن زن ها نرفتم؟ نگاهم به زنی هم نیفتاده؟ بنابراین گناهی مرتکب نشده ام؟
خبر به کدخدا کل تقی هم رسید قاعده این بود که وقتی کاری خلاف در ده اتفاق می افتد کدخدا موضوع را بررسی و خلاف کننده را تنبیه کند ولی کدخدا نسبت به رفتار غیر نرم و خارج از عرف عمو سیف الله هیچ واکنشی نشان نداد حتا کدخدا کل تقی از عمو سیف الله نپرسید که چرا توی حمام زنانه رفتی؟ بی تفاوتی کدخدا کل تقی به این رویداد نا به هنجار را مردم حدس می زدند حدس مردم درست بود کدخدا کل تقی بر این باور بود که هرچه بی اعتمادی و ناهنجاری توی ده کبوده بیشتر باشد او از ده آق سکو بهتر می تواند بر مردم کبوده حکمرانی کند. رویه کدخدا کل تقی را مردم می دانستند نمونه های مشابه قبلا اتفاق افتاده و مردم تجربه کرده بودند یک بار امیرآقابگ پسر بزرگ کدخدا کل تقی به یک زن کبوده ای قصد دست درازی داشته است که با هوشیاری زن، امیرآقابگ ناکام می ماند. بستگان زن شکایت امیرآقابگ هوسباز را به پدر می کنند کدخدا کل تقی به جای اینکه پسر را تنبیه کند دستور می دهد به شکایت کننده ها چوب بزنند که چرا بر علیه بگ زادگان دروغ می گویید؟ با توچه به تجربه های مختلفی که مردم از رویه کدخدا کل تقی در تضعیف هنجارهای ده از او دیده بودند به کدخدا سخت بدبین بودند با توجه به همین بدبینی عده ای می گفتند علت اینکه عمو سیف الله جرات کرده توی حمام زنانه برود پشت گرمی اش به قدرت و حمایت کدخدا کل تقی بوده است.
علت دیگر بدبینی مردم ده کبوده به کدخدا کل تقی این بود که او را از خود نمی دانستند او را یک فرد بیگانه تلقی می کردند که خان ارباب بر ده کبوده تحمیل کرده است. عمو سیف الله چندین سال در طول عمرش حمام چی شده بود این سال ها البته پشت سرهم نبود در زمان کدخدایی کل تقی سه سال پشت سرهم حمام چی بود کدخدا کل تقی از بین چند نفر متقاضی حمام چی عمو سیف الله را برگزیده بود. در زمان کدخدایی کدخدا کل تقی که عمو سیف الله حمام چی بود دوران پیرمردی عمو سیف الله شده بود عمو سیف الله حالا دیگه پیرمردی شده بود حدود 60 سال داشت روزگار اندکی خمیده اش کرده بود کارهای سنگین را مثل کندن و آوردن بوته اغلب پسرانش انجام می دادند کارهای سبکتر به عهده ی عمو سیف الله گذاشته شده بود. مردم عمو سیف الله را نوکر سرپرده کدخدا کل تقی می پنداشتند چون از کدخدا بدشان می آمد از عمو سیف الله هم بدشان می آمد.
حالا که خبر ورود عمو سیف الله به حمام زنانه توی ده پخش شده بود گذشته ی عمو سیف الله هم در یادها زنده شده بود هرکس می کوشید یک نکته ی سیاهی، تاریکیی، بدی، زشتی و کاستی برای عمو سیف الله توی ذهن خود بیابد و حرفی برای گفتن در میان جمع داشته باشد و عقب نماند به یکباره تمام زحمات و اعتبار و حیثیت چندین ساله عمو سیف الله فرو ریخت و از اذهان پاک شد و اقبال عمومی نسبت به عمو سیف الله یک سره منفی بود او را نوکر و سرسپرده کدخدا کل تقی می دانستند و می گفتند: تا کدخدا کل تقی کدخدای ده باشد حمام چی بودن عمو سیف الله هم تضمین شده است. توی روی کدخدا که کسی جرات نمی کرد چیزی بگوید ولی در پشت سر یکدیگر را تشجیع می کردند که بروند و مسئولیت حمام را از کدخدا به نام خود بگیرند تا به عمو سیف الله داده نشود وگرنه کدخدا کل تقی دو دستی عمو سیف الله را نگه خواهد داشت.
اسدالله یکی از بزرگ مردان ده کبوده محسوب می شد به همین جهت همه او را عمو خطاب می کردند و به عمو اسدالله شهره بود قدی نسبتا بلند داشت مردی تنومند و زحمتکش بود ویژگی بارز عمو اسدالله باورمند به راستی و پاکی و بدست آوردن نان حلال بود عمو اسدالله در کارهای عمومی و اجتماعی ده هم یکی از پیش قدمان بود، ده و زادگاه و زیستگاه خود را دوست دشت، موقعیت اقتصادی اش نسبتا خوب بود. عمو اسدالله بزرگ یکی از طایفه های قدیمی ده کبوده هم محسوب می شد. عمو اسدالله نسبت به رفتن عمو سیف الله توی حمام زنانه حساس شده و ناراحت بود آن را توهین به مردم ده می دانست عمو اسدالله علت رفتار دور از اخلاق عمو سیفالله را خود کدخدا کل تقی می دانست و بر این باور بود وقتی بیگانه ای کدخدای ده باشد همین اتفاقات هم خواهد افتاد چون برای کدخدای بیگانه هرچه مردم ده تحقیر شوند، سر شکسته باشند، بی هویت باشند، میدان برای قدرت کدخدا فراهم تر می شود. عمو اسدالله راه چاره را این دید که خود شخصا به خانه ی کدخدا کل تقی در ده آق سکو برود و درخواست سرخط حمام چی را بکند تا بتواند عمو سیف الله را از حمام عمومی دور کند. بیش از دو هفته به عید نوروز مانده بود که عمو اسدالله با گذر از رودخانه به خانه کدخدا کل تقی در ده آق سکو رفت و درخواست حمام چی شدن در سال آینده را نمود. کدخدا کل تقی درخواست عمو اسدالله را جدی نگرفت و گفت:
– اطمینان دارم تو حمام چی نخواهی شد.
عمو اسدالله اصرار کرد و کدخدا کل تقی هم بر قول خود که اطمینان دارم تو حمام چی نخواهی شد اصرار ورزید عمو اسدالله حدس زد کدخدا به این دلیل درخواستش را رد کرد که دست خالی آمده بود و شیرینی کدخدایی را با خود نیاورده بود. روز بعد عمو اسدالله با یک کله قند پیچیده شده توی یک بقچه ای به خانه کدخدا رفت و درخواستش را دوباره مطرح کرد. کدخدا کل تقی درخواست عمو اسدالله را پذیرفت و دستور داد سرخط حمام چی حمام عمومی ده کبوده را برای سال آینده به نام عمو اسدالله نوشتند کدخدا مهرش را زیر سرخط زد و عمو اسدالله با سرخط حمام چی به ده کبوده برگشت.
عمو اسدالله وقتی سرخط را از دست کدخدا گرفت گفت:
– کدخدا من ممکن است برای خود کمکی بگیرم چون رعیتی هم دارم خدمت تان عرض کردم که در چریان باشید.
کدخدا گفت:
– تو مسئول هستی هرکس را که می خواهی کمکی بگیری بگیر.
زن عمو اسدالله وقتی فهمید که عمو اسدالله سرخط حمام چی را گرفته و می خواهد حمام چی شود بنای قرقر را گذاشت که من نمی توانم عصر هر روز به در خانه ها بروم و نان بگیرم چرا اینکار را کردی؟ عمو اسدالله ابتدا چیزی نگفت ولی شب هنگام وقتی سفره شام پهن شد گفت:
– من سرخط را برای خودم نگرفتم و قصد حمام چی شدن هم ندارم بلکه هدفم این بوده که دست سیف الله را از حمام جدا کنم من اطمینان دارم اگر من اینکار را نمی کردم باز کدخدا کل تقی سیف الله را انتخاب می کرد و سیف الله آدمی است که هر سازی پسران کدخدا کل تقی بزنند خواهد رقصید سیف الله همانند یک قطعه موم توی دستان پسران کدخدا است چون پشتوانه سیف الله کدخدا کل تقی است به خود اجازه داده که توی حمام زنانه برود و این برای ده ننگ است و این ننگ حداقل برای من غیر قابل تحمل است من این سرخط را به یک نفر قابل اعتماد خواهم داد خودم حمام چی نخواهم شد هیچ نگران نباش.
فردای آن روز عمو اسدالله نزد قربانعلی رفت و پیشنهاد داد که سال آینده حمام چی گردد قربانعلی گفت:
-کدخدا کل تقی تا عمو سیف الله هست به من سرخط نخواهد داد به علاوه اگر هم بخواهد به من سرخط بدهد یک کله قند شیرینی خواهد خواست که من ندارم.
عمو اسدالله گفت:
– تو کاری به کدخدا کل تقی نداشته باش من سرخط را به نام خودم گرفتم همین سرخط را به تو می دهم تو بجای من برو و حمام را بسوزان.
قربانعلی خوشحال شد و پذیرفت.
قربانعلی سال های قبل پیش از کدخدایی کل تقی چندین سال حمام چی حمام عمومی ده کبوده شده بود مردی زحمت کش و نظم خوبی در کارش داشت. اصلا پدر قربانعلی به ده کبوده که مهاجرت کرد مهارت خود را حمام چی اعلام کرده بود و چندین سال حمام را سوزانده بود بعد قربانعلی کار پدر را ادامه داده بود مردم از کار پدر قربانعلی و کار خود قربانعلی راضی بودند پدر و پسر چون کارشان را خوب انجام می دادند برای گرفتن سرخط به کدخدا شیرینی نمی دادند. حالا که عمو اسدالله سرخط را به قربانعلی داد او خوشحال شد و پرسید:
– یعنی کدخدا کل تقی از تو شیرینی نگرفت؟
– تو کاری به شیرینی نداشته باش برو حمام را همانگونه که سال ها قبل خوب می سوزاندی حالا هم خوب بسوزان.
از روز نوروز عمو قربانعلی مشغول به کار سوزاندن حمام شد.
با حمام چی شدن قربانعلی، عمو سیف الله و پسرانش بیکار شدند و عمو سیف الله بیشتر توی خانه ماند و کمی رعیتی که داشت پسرانش انجام می دادند در تابستان آن سال در حین کار رعیتی از پسرِ عمو سیفالله رفتاری سرزد که سرنوشت خانواده عمو سیفالله دگرگون کرد.
ذوالفقار پسر بزرگ عموسیف الله روزی به منظور باز کردن اسیل به مزرعه ی آقجقیه پایینی رفته بود همان سال حسن پسر خاله ی ذوالفقار در آقجقیه پایینی دشتبان بود. ذوالفقار با حسن پسرخاله اش همآهنگ کرد که واره های جوی آب را از اسیل به باغ شان مستقیم نماید و حسن هم در ساعت مقرر اسیل را باز کند حسن و ذوالفقار از بین چند ده نفر پسرخاله، دونفری با هم علاوه بر قوم و خویشی دوست صمیمی هم بودند رفت و آمد خانوادگی زیادی با هم داشتند.
خداداد کبوده ای یکی از ثروتمندان ده بود که 5 دختر داشت همگی در ده کبوده شوهر می کنند هر دختر هم 6-8 تا بچه داشته اند این بود که یگ جمع 40-50 نفری توی ده دختر خاله و پسرخاله ی هم بودند ذوالفقار و حسن دوتا از این جمع بودند. حسن و ذوالفقار دو پسرخاله به یکدیگر خیلی نزدیک و صمیمی بودند و رفت و آمد خانوادگی هم داشتند در فصل زمستان شب های زیادی برای شب نشینی به خانه یکدیگر می رفتند با اینکه حسن مرد ساده پاک و یکرنگی بود ولی ذوالفقار مدت ها بود که به لیلا زن حسن پسر خاله خود نظر داشت و توانسته بود نظر لیلا را هم به خود جلب و با خود همراه کند حسن کاملا از این سوء نظر پسرخاله اش ذوالفقار و نیز همراهی زنش لیلا بی خبر بود.
حسن در فصل تابستان بسیاری از روزها لیلا زن خود را هم همراه می برد تا در کار چیدن علف و نیز میوه کمک کند.
آن روز در مزرعه ی آغجقیه پایینی وقتی حسن برای بازکردن اسیل از محل دور می شود ذوالفقار نزد لیلا توی چاردالوق می رود. حسن سریع اسیل را باز میکند و برمیگردد سرباغ، ذوالفقار را نمی بیند مشکوک می شود به سمت چاردالق می رود و از دور ذوالفقار و لیلا را در ارتباط می بیند حسن با بیلی که بر دوش خود داشته به سمت ذوالفقار پسر خاله خود حمله می کند ذوالفقار فرصتی برای برداشتن تمانش که کمی آن ورتر بوده نمی یابد از ترس ضربه بیل حسن بدون تمان فقط با پوشش یک پیراهن فرار میکند حسن بیل به دست ذوالفقار را دنبال می کند ذوالفقار چابک تر بوده از گردنه آغجه قیه پایینی بالا می رود و به سمت دره امام سرازیر می شود و از دره امام بالا می رود حسن کمی هم توی دره امام پشت سر ذوالفقار می رود ولی نمی تواند به او دسترسی پیدا کند.
حسن به مزرعه ی آغجقیه پایینی برگشت. لیلا حدس می زند وقتی حسن برگردد با همان بیل به او حمله خواهد کرد برای جلوگیری از کتک خوردن، بچه پسرش که توی چاردالوق خواب بود را بیدار می کند و بغل می گیرد به امید اینکه حسن به خاطر احتمال ضربه خوردن به بچه از کتک زدن لیلا چشم بپوشد. حسن وقتی برگشت به لیلا حمله می کند کتک مفصلی می زند سپس دنبال تمان ذوالفقار می گردد آن را نمی یابد از لیلا سراغ تنبان ذوالفقار را می گیرد لیلا می گوید:
– چه میدانم جا مانده اش کجاست؟
حسن حدس می زند لیلا تنبان را توی رودخانه انداخته باشد کنار رودخانه را به طرف سرازیری می رود در کنار قرقری آغجقیه پایین تنبان به شاخه های درخت کهنسال چرک که در کنار رودخانه روی آب افتاد گیر کرده بود حسن جرات نکرد توی آب برود چون قرقری آغجقیه پایین خیلی گود بود و آب در آن چرخش داشت و امکان غرق شدنش بود چوبی بلند پیدا کرد تنبان را با چوب کنار آب رودخانه کشید و آن را از آب گرفت فشارش داد تا آب تنبان گرفته شود به چاردالوق آمد تنبان را روی سنگها آفتاب کرد توی چاردالوق رفت دوباره چندتا لگد و مشت نثار زنش کرد و ناسزا گفت. ساعاتی با اوقات تلخی گذشت لیلا روی پاهای حسن افتاد و التماس
کنان گفت: ادامه دارد