یادی از یک معلم
شهریور ماه گذشته بود که خبر آمد آقای حسین کاویانی در شهر گلدشت (قلعه شاه) جهان را بدرود گفته است اخلاق انسانی حکم می کند یادی از این معلم مهربان بکنم.
شادروان حسین کاویانی پسر محمد کاویانی مارکده ای بود. محمد کاویانی از طایفه آهنگرها بود. پدر بزرگ پدرِ او، به نام محمدعلی، با مهارت، شغل و حرفه آهنگر، از بن به مارکده مهاجرت می کند و در اینجا ساکن و به حرفه آهنگری اش ادامه می دهد.
گفته می شود استاد محمود آهنگراصالتا بنی نبوده، بلکه نیاکانش از صنعتگران اصفهان و یا اطراف اصفهان بوده اند که برای کار آهنگری به بن آمده اند سالیانی در بن زندگی و کار کرده و زبانشان ترکی شده است و حالا محمدعلی بنا به دلایلی احتمالا موقعیت کاری بهتر، از بن به مارکده مهاجرت می کند.
محمدعلی که در مارکده به استاد محمدعلی معروف می گردد آهنگری بسیار ماهر بوده است که علاوه بر روستای مارکده کار آهنگری مردم روستاهای اطراف را هم انجام می داده است. باید دانست آهنگر در آن زمان تنها فرد فنی جامعه محسوب می شده، کارش سخت مورد نیاز مردم و بسیار ارزشمند بوده است.
استاد محمدعلی دو پسر داشته؛ محمود و میرزابابا. محمود هم شغل و حرفه پدر را پیش می گیرد و به استاد محمود معروف می شود.
استاد محمود ضمن اینکه در کار و حرفه خود بسیار با مهارت بوده، از نظر اجتماعی مردی خوشنام، امین و مورد اعتماد مردم هم بوده است. از استاد محمود چهار پسر می ماند. محمد، علی میرزا، ولی الله و علی آقا.
قبل از روی کار آمدن رضا شاه پهلوی و مصوب قانون نظام وظیفه، بر اساس سهمیه روستا، محمد با داشتن یک پسر بچه به سربازی می رود و سال ها در ارتش آن روز خدمت می کرده است. پس از روی کار آمدن رضا شاه پهلوی بر اساس مصوبه مجلس شورای ملی قرار می گردد مردم ایران دارای شناسنامه شوند و علاوه بر نام، نام خانوادگی (فامیل) هم داشته باشند. محمد در این هنگام در خدمت سربازی بوده است.
محمد با هوشیاری و دانایی که داشته با استناد به اینکه؛ نیاکان او آهنگر بوده اند، پس می تواند از بازماندگان و از تبار کاوه ی آهنگر اصفهانی، قهرمان اسطوره ای معروف و محبوب ایرانی بوده باشند و یا حداقل هم حرفه ای و یا ادامه دهنده حرفه و مهارت کاوه آهنگر باشند، فامیل کاویانی می گیرد و هویت و اصالت خود را حفظ، ثبت و ماندگار می کند. فرزند او و برادران و پسرعموهای او در مارکده این دانایی و هوشیاری را نداشتند و بدون توجه به نقش هویت سازی و اصالت بخشی نام خانوادگی، در جامعه و نیز در شخصیت آدمی، به پیروی از دیگران، فامیل عرب انتخاب و هویتی عاریتی و ساختگی برای خود درست می کنند.
از قضای شگفت روزگار، کاوه ی آهنگر مخالف و دشمنِ ضحاکِ عرب تبار بود (ضحاک پسر علوان از پادشاهان عرب) حال نوادگان او و یا هم حرفه ای های او نام خانوادگی عرب برای خود برگزیده و هویتی عرب برای خود ساخته اند.
محمد از خدمت سربازی مرخص می شود به مارکده می آید و زندگی اش را در اینجا ادامه می دهد. محمد در مارکده به محمد قازّاق معروف می شود چون آن روز نظامیان را با لهجه ترکی قازاق می گفتند. سه تا پسر در این زمان متولد می شود که فامیل کاویانی دارند یکی از پسرها همین حسین کاویانی است که من قصد دارم در این یادداشت یادی از آن بکنم.
حسین کاویانی در مارکده برابر رسم و رسوم روز، به مکتب فرستاده می شود درس قرآنی می آموزد سپس بزرگ می شود و به سربازی برده می شود در سربازخانه یا همان پادگان در کلاس های سواد آموزی شرکت می کند و با نوشتن و خواندن کتاب های فارسی و نیز اندکی ریاضیات آشنا می شود پس از پایان دوره خدمت سربازی به مارکده می آید. بزرگان روستا او را به عنوان معلم مکتب خانه روستا با 16 بار جو و گندم مزد سالیانه بر می گزینند تا کسانی که مایل هستند بچه پسرهای خود را نزد او بفرستند.
یکی از این بچه پسرهای روستا منِ نگارنده بودم من قبل از مکتب داری کاویانی، دو سال به مکتب خانه رفته بودم خواندن کتاب قرآن را خوب آموخته بودم حالا نزد آقای حسین کاویانی ضمن خواندن مجدد قرآن، تکرار و تاکید برای قرائت بهتر، کتاب های دیگر و مشق نویسی و اندکی هم به آموختن ریاضی می پرداختم.
خوب یادم هست فصل بهار، احتمالا اردیبهشت ماه، که هوا بسیار دلپذیر بود، در یک قبل از ظهر بود در محل مکتب خانه که طبقه دوم شبستان حج طالب واقع در کناره غربی مسجد نشسته بودیم، آقای حسین کاویانی مکتب دار، برای اولین بار، روشِ جمع کردن اعداد به شیوه جدید را برایم روی کاغذ نوشت و من با این شیوه آشنا شدم که برایم هیجان فوق العاده ای داشت. آموختن جمع و تفریق و ضرب و تقسیم به سبک جدید برای من آن روز درسی نو بود این درس خیلی بیشتر از سطح سواد مردم روستا بود به همین جهت بسیار شیرین و لذت بخش بود. چون من قبل از آن، ارقام سیاقی وزن ها و مبلغ ها را آموخته بودم.
آقای حسین کاویانی بارها در حین گفت وگو که با هم داشتیم گفت: روز اول که تو را مادرت به مکتب آورد خوب یادم مانده چون یک بشقاب سرشیر هم روی انگشتان دستش گذاشته بود برایم آورد و گفت: «مش حسین می خواهم بچه ام خوب قرآن را بیاموزد که وقتی من مردم با صوت دلنشین برایم قرآن بخواند!» از این جهت این خاطره توی ذهنم مانده که تو بیش از همه علاقه به آموختن داشتی و تقریبا درسخوان ترین بچه بودی که هم قرآن و هم کتاب های دیگر را خوب می خواندی به علاوه در نوشتن هم فعال بودی مرتب از پدر بزرگت سرمشق می گرفتی و می نوشتی و خط خوبی هم داشتی.
شادروان حسین کاویانی در مقایسه با مکتب دار قبلی معلمی مهربان بود خیلی کم به تنبیه فکر می کرد چوب و فلک اصلا نداشت اگر ناگزیر هم می شد ترکه ای کف دست بچه ای بزند بعد با خنده رویی با او صحبت می کرد که چرا درست را خوب نخواندی که من مجبور شدم تنبیه ات کنم؟
مکتب دار قبلی روستا فقط تاکید بر خواندن پنجلهم و سپس قرآن داشت و اگر بچه ای بنابر ذوق خود و یا خواست پدرش می خواست کتاب دیگری بخواند و یا مشقی بنویسد یک کار شخصی و تک نفره و تفننی محسوب می شد تاکید او بر خواندن و تکرار و تکرارکتاب قرآن بود به غیر از قرآن تنها کتابی که مایل بود بچه ها بخوانند و آن را در دهه اول ماه محرم تبلیغ و تشویق هم می کرد کتاب خزانت الاشعار بود که در ذکر مصیبت امامان شیعه هست.
ولی آقای حسین کاویانی در کنار خواندن قرآن تاکید به خواندن کتاب های دیگر بویژه نوشتن می کرد نکته ای مهم تر آشنا کردن بچه ها ی مکتب به اعداد ریاضی و جمع و تفریق و ضرب و تقسیم به شکل و شیوه جدید بود.
تا این زمان اگر بچه ای می خواست ریاضی بیاموزد ناگزیر بود به سبکِ سیاقی اَشکال، وزن ها و نیز مبلغ ها را را بیاموزد آقای حسین کاویانی اولین فردی بود توی روستای مارکده که جمع، تفریق و ضرب و تقسیم با اعداد ریاضی را به شکل امروزی اش را در حد ابتدایی در دوران سربازی آموخته بود در روستای مارکده مطرح کرد و ما بچه های مکتب را با آن آشنا کرد که توی روستای مارکده در آن روز نوبر بود. فکر نکنید همهی بچه های مکتب استقبال کردند، نه، توی جمع 20-25 نفره شاید 2-3 تا بچه از ان استقبال کردند. همه ی بچه ها بنابر توصیه پدر و مادر خانواده آمده بودند که خواندن قرآن را بیاموزند تا وقتی که پدر و مادرشان مُرد برای آمرزش آنها بتوانند قران بخوانند. افکار منجمد مرگ اندیشی که متاسفانه سایه سنگینش هنوز هم بر اذهان مردم ماکده سنگینی می کند.
محمدعلی شاهسون مارکده 30 شهریور 96
قاسم (بخش دوازدهم)
از همراهی یوسف با کاکاکریم حالا دو سال می گذرد. در این دو سال چند بار این دو معامله گر به آق سکو می آیند و بر می گردند. کل تقی کدخدای ده آق سکو یوسف را جوانی دوراندیش و مسئولیت پذیر می بیند و از رفتار، پاکی و صداقت او خوشش می آید. در یکی از این شب ها هنگامی که کاکاکریم به اتفاق یوسف در حضور کدخدا کل تقی نشسته بودند و از هر دری سخن می گفتند تا وقت و عمر را سپری کنند، کدخدا به یوسف گفت:
ـ یوسف چرا عروسی نمی کنی؟
-نمی دانم کدخدا! شاید هنوز قسمت نشده!
-باید خودت بخواهی تا قسمت بشه!
کاکاکریم به کمک یوسف آمد و گفت:
– کدخدا بزرگواری کنید قدم خیر را شما پیش بگذارید و یکی از دخترهای ده آق سکو را به یوسف پیشنهاد کنید شاید این اقدام شما راه قسمت را هم باز کند جناب عالی آدم ها را خوب می شناسی ضرورت به گفتن من نیست یوسف یکی از جوانان خوب ده جمالو هست جوانی زحمتکش، مومن و خداترس.
– در اینکه یوسف پسر خوبی است شکی ندارم طی چند باری که به اینجا آمده اید این را دریافته ام موضوع این هست که خواستش را اعلام کند، دختر هست، تمام دخترهای ده آق سکو زیبا، نجیب و خوب هستند، زحمت کش هستند، شوهر دوست هستند، خانواده دار هستند.
کدخدا کل تقی مکثی کرد و سپس خطاب مستقیم به یوسف گفت:
– اصلا بیا تا دختر برادرم مدقلی را بهت بدهم هم اکنون یک حبه ملک قریه آق سکو از خودش دارد که ثروتی و سرمایه خوبی است. امروز ملک هست که ارزش دارد ارزش و اعتبار مرد به ملکی است که دارد. مشروط بر اینکه بیایی در ده آق سکو بمانی و در همین جا زندگی کنی دو حبه ملک هم من در اختیارت می گذارم تا کشت و زرع کنی و سهم رعیتی ات را ببری.
یوسف بیشتر سرش پایین بود کمی احساس خجالت میکرد که مستقیم با کدخدا درباره زن گرفتن سخن بگوید در حالی که قدری هم عرق بر پیشانی اش نشسته بود گفت:
ـ شما بزرگوار هستید کدخدا و نسبت به من خیلی مرحمت دارید، از بزرگواری و مهربانی تان ممنونم اگر اجازه بفرمایید من در این خصوص با برادر بزرگم صلاح و مصلحت کنم، برادر بزرگم جای پدرم است احترامش واجب است نظر برادر بزرگم برای من مهم است آنگاه می توانم به شما پاسخ دهم.
-حال که می خواهی با برادرت صلاح و مصلحت کنی بگذار موضوعی دیگر را هم بهت بگویم. دختر برادرم یک ازدواج کوتاه چند روزه داشته است در ده قراداغ به محمد، برادر ملالطفعلی شوهر می کند چند روز بعد از عروسی به این نتیجه می رسد که محمد شوهر مناسبی برای او نیست به خانه پدر بر می گردد و از شوهر خود جدا می شود این یک حبه ملک قریه آق سکو هم بابت مهریه اش بوده است. اکنون یکی از دختران ثروتمند آق سکو است. علاوه بر ثروتمندی، دختری کاردان و زحمت کش است.
کاکاکریم گفت:
-کدخدا می بخشید که پر رویی می کنم اسم برادرزادتان چیه؟
-خانمگل.
– ها، دیدمش، دختری بسیار نجیب و سر به زیر است. با مادرش شربان خاله چند بار آمده اند و اجناس خرید و فروش داشته ایم.
کاکاکریم بسیاری از مردم ده آق سکو، هم زنان و هم مردان را می شناخت مردم ده آق سکو کاکاکریم را مردی چشم پاک می شماردند به همین جهت زنان ده خیلی راحت با او روبرو می شدند و حرف می زدند و داد و ستد می کردند این بود که کاکاکریم بیشتر مردم ده را می شناخت و وقتی کدخدا کل تقی نام خانم گل را بر زبان آورد کاکاکریم دقیق او را شناخت.
وقتی کدخدا از ثروت یک حبه ملک خانم گل حرف می زند ذهن یوسف را مشغول می کند و یوسف را بیشتر جذب می کند اگر خانم گل ثروت و ملکی نداشت شاید یوسف اصلا جذب پیشنهاد کدخدا کل تقی نمی شد.
در راه برگشت، یوسف و کاکاکریم در این خصوص با هم حرف زدند کاکاکریم نشانی خانم گل را هنگامی که با مادرش برای داد و ستد آمده بودند به یوسف داد و یوسف تا حدودی چهره خانم گل را به خاطر آورد.
کاکاکریم از لابلای حرف و سخن یوسف فهمید یوسف پیشنهاد کدخدا کل تقی را جدی گرفته و به آن می اندیشد و دوست دارد که این اتفاق بیفتد در طول راه درباره میزان زمین یک حبه ملک قریه آق سکو و نیز میزان درآمد و محصولی که یک حبه زمین دارد را از کاکاکریم پرسید.
هنگامی که کاکاکریم و یوسف به ده جمالو برگشتند کاکاکریم پیشنهاد کدخدا کل تقی را با نصرالله برادر بزرگ یوسف در میان گذاشت. نصرالله با کاکاکریم صحبت و کاکاکریم از بزرگ منشی، خانواده دار بودن و نجیب بودن خانواده کدخدا کل تقی آق سکویی تعریف کرد و به نصرالله جمالویی اطمینان داد. چند روز بعد نصرالله به اتفاق کاکاکریم و یوسف جو و گندم بار حیوان می کنند و برای فروش جو و گندم و نیز کسب اطلاعات بیشتر از خانم گل به آق سکو می آیند.
نصرالله با کل تقی کدخدا دیدار و در باره پیشنهاد ازدواج یوسف و خانم گل با هم صحبت می کنند. کاکاکریم از کدخدا اجازه می گیرد که به اتفاق نصرالله برای دیدار و آشنایی به خانه مدقلی برادر کدخدا بروند کدخدا کل تقی موافقت می کند.
کاکاکریم و نصرالله با اطلاع قبلی که کدخدا کل تقی به برادر خود داده بود به خانه مدقلی می روند. در خانه مدقلی پس از اینکه از هر دری حرف می زنند و مقدمات آشنایی اولیه فراهم می شود خواستگاری خانم گل برای یوسف مطرح می شود، مدقلی می گوید:
– کل تقی برادرم با اینکه از من کوچکتر است ولی ما همه به بزرگی قبولش داریم، چون او نظر موافق دارد من هم موافقم.
کاکاکریم وقتی موقعیت را مناسب می بیند از مدقلی درخواست می کند که اجازه دهد یوسف، خانم گل را ببیند تا درباره تصمیم نهایی گفت وگو کنند. شربان خاله ( خاله شهربانو) زن مدقلی و مادر خانم گل مقدمات این دیدار را فراهم و کاکاکریم، یوسف را که در کنار بارها مانده بود خبر می کند تا به خانه مدقلی بیاید و با خانم گل چهره به چهره دیدار کند.
شهربانو، زن مدقلی زنی ساده و مهربان بود، خوش اخلاق بود، خنده رو بود، خوش سخن بود، به همین جهت همه ی مردم ده آق سکو او را خاله و برای شناسایی، خاله شهربانو ( به لهجه ترکی شربان خالَه) می گفتند. آوازه مهربانی شربان خاله از مرزهای ده آق سکو هم فراتر رفته بود بسیاری از مردم ده قراداغ هم او را به مهربانی می شناختند و با لفظ و لهجه خاص مردم ده آق سکو او را شربان خاله می نامیدند.
یوسف برای دیدار با خانم گل وارد حیاط خانه مدقلی می شود شربان خاله اسفند دودکنان از او استقبال می کند یوسف به حضور مدقلی می رسد پس از سلام و احوال پرسی می نشیند کاکاکریم خطاب به یوسف می گوید:
– آ مدقلی بزرگواری کرده و اجازه داده شما با خانم گل دیداری داشته باشید ببینید همدیگر را می پسندید یا نه؟ اگر همدیگر را پسندیدید بقیه کارهایش با من و نصرالله که با کمک و اجازه آ مدقلی و کدخدا کل تقی انجام خواهیم داد.
شربان خاله مقدمات دیدار را فراهم کرده بود یوسف توسط شربان خاله به اتاقی دیگر هدایت و به انتظار می نشیند لحظاتی بعد خانم گل از در اتاق وارد می شود و سلام می گوید یوسف به احترام خانم گل بلند می شود و جواب سلام می گوید. یک لحظه خط چشم ها مستقیم می گردد لحظه ای بعد چشم های خانم گل به دلیل رعایت حیا قدری به سمت پایین نشانه می رود ولی ثابت نمی ماند و بالا می آید و لحظات چشم تو چشم امتداد می یابد. خانم گل بلا فاصله بعد از سلام می گوید:
-خوش آمدی، صفا آوردی، بوی گل آمد.
یوسف وقتی چشمش به خانم گل می افتد او را می شناسد چون چندبار خانه کدخدا کل تقی او را دیده بود در پاسخ خانم گل می گوید:
-خیلی ممنون، خانم گل، تو را که من دیده بودم چرا زودتر آشنایی نمی دادی؟
-همان روزهای اول که دیدمت از چهره مردانه ات خوشم امد چون شنیدم که هنوز عروسی هم نکرده ای مهرت بر دلم افتاد و با خود گفتم کاش به خواستگاری من می آمد شب هنگام سرِ سجاده در پایان نماز از خدا خواستم که مهر مرا هم بر دل تو بیندازد می گویند: «زبان بنده قلم خدا» مثل اینکه اینجا درست در امده حال چیزی که من آرزو کرده بودم عملی شد و تو به خواستگاری من آمده ای فقط از خدا می خواهم که با قلبی پر از مهرآمده باشی؟
-همینطور است می گویند دل به دل راه دارد من هم در همان نگاه اول در خانه کدخدا کل تقی تو را دختری زیبا، برازنده و شایسته دیدم منتها اصلا فکر اینکه از ده آق سکو زن بگیرم نبودم تا اینکه کدخدا این پیشنهاد را کرد و…
گفت و گو ادامه می یابد یوسف و خانم گل از یکدیگر خوش شان می آید و همدیگر را می پسندند. یوسف پسند خود را به برادرش نصرالله اعلام می کند و خانم گل هم به مادرش شربان خاله موافقت خود را می گوید. نصرالله با کاکاکریم مشورت نهایی را می کند و نظر قطعی او را می پرسد که پاسخ قطعی مثبت می شنود. نصرالله به اتفاق کاکاکریم توی خیابان به عباس یکی از مردم ده آق سکو بر می خورند نصرالله نظر او را هم جویا می شود پاسخ او هم مثبت بود. نصرالله با توکل برخدا موافقت خود را به کدخدا کل تقی اعلام می کند.
یوسف با خانم گل، دختر مدقلی ازدواج می کند و در ده آق سکو ساکن می شود.
برای آغاز زندگی، به پیشنهاد شربان خاله، مدقلی یک اتاق در عمارت خود در اختیار یوسف قرار می دهد. یوسف تابستان در کار کشاورزی کار می کرد و پاییز و زمستان ها چاروادار می شد با دو سه تا خر بارکش که داشت بار به شهر می برد و کرایه می گرفت از شهر هم باز برای دکان داران ده قراداغ بار می آورد و کرایه می گرفت. کم کم خانه ای مستقل فراهم کرد و به فکر افتاد که دکان داری هم بکند.
یوسف با پشت کاری که داشت توانست اندک نقدینگی فراهم و قدری ملک هم بخرد. با آمدن ماشین به ده قراداغ کار چارواداری رها شد و یوسف بیشتر به کار کشاورزی مشغول شد و در کنار آن هم یک دکان بقالی در کنار خانه اش داشت و داد و ستد جزئی می کرد. داد و ستد جزئی در دکان بقالی یک مشغولیت و سرگرمی به حساب می آمد کار اصلی یوسف، داد و ستد بزرگ تر و سودمندتر با افرادی که در تنگناهای زندگی گرفتار می شدند بود.
ویژگی بارز یوسف ذهن نگران او بود، نگران آینده، نگران فقر و تهی دستی، ناداری و گرسنگی، همیشه می خواست آینده اش امن باشد دچار تهی دستی نگردد. نگرانی ذهنی موتور محرکه ای بود برای او، و او را وادار می کرد برنامه ریز باشد، حسابگر و آینده نگر باشد، اندوخته اش را بیشتر و بیشتر کند تا به امنیت بیشتری دست یابد. به دلیل همین ویژگی ها، توانسته بود زندگی اقتصادی امن تری برای خود و خانواده اش فراهم، و اندک اندوخته ی افزون بر هزینه زندگی داشته باشد. یوسف این اندک اندوخته ی افزون بر هزینه های زندگی را وارد بازار داد و ستد اقتصادی کرد تا راحت تر و مطمئن تر به سود بیشتری دست یابد یوسف اندوخته مازاد خود را به مردمی که گرفتار تنگناهای زندگی می شدند با سود خوب به عنوان قرض می پرداخت.
اندوخته های یوسف در قالب جو و گندم و پول نقد بود بعضی از مردمان ده آق سکو و قراداغ که در تنگ ناهای زندگی، به ویژه در فصل قرایاز، که آذوقه های اندوخته شده شان به اتمام می رسید و گرسنه می ماندند، به یوسف مراجعه و از او درخواست جو و یا گندم قرضی می کردند تا در تابستان هنگام برداشت محصول، قرض او را بپردازند. بعضی هم که در زندگی دچار مشکلاتی دیگر مثل بیماری های حاد می شدند به یوسف مراجعه و پول قرض می کردند.
یوسف برای دادن وام و قرض به درخواست کنندگان درمانده، قانون و قاعده ای داشت. به ازاء تحویل جو در فصل قرایاز (اسفند، فروردین، اردیبهشت) هنگام خرمن، گندم تحویل می گرفت و به ازاء تحویل یک من گندم، در فصل و هنگام خرمن یک و نیم من گندم دریافت می کرد و پرداخت پول به ازاء هر 100 تومان در طول یک سال، 5 من (30 کیلو) برنج سودش را مطالبه می کرد. هر فردی این شرایط را می پذیرفت یوسف درخواستش را قبول می کرد و داد و ستد صورت می گرفت.
داد و ستد با شرایط فوق بسیاری از مردم را به این باور رسانده بود که یوسف آدمی نزول خوار است. نزول خواری هم در باور مردم حرام محسوب می شد به همین دلیل بعضی ها هم که سخت مقید به مسائل شرعی بودند می گفتند:
– مال یوسف حرام است.
کسانیکه موقعیت اقتصادی بهتری داشتند و تعصب مذهبی هم داشتند از داد و ستد با یوسف خودداری می کردند حتی هنگام درگذشت یوسف دو سه نفر با گفتن دروغ مصلحت آمیز که؛ بیمار هستیم. برای خواندن قرآن به خانه او نرفتند تا مبادا ناگزیر گردند از نان او بخورند چند نفر دیگر از مومنان متعصب هم که در قران خوانی شرکت کردند خود را اینگونه راضی کردند که اموال یوسف دیگر مال وارث است پس خوردنش اشکال نمی تواند داشته باشد. با این وجود در طول حیات و زندگی یوسف تعدادی که در تنگ ناهای زندگی گرفتار می شدند ناگزیر به او مراجعه می کردند و آذوقه و احیانا پول به عنوان وام و قرض می گرفتند. البته یوسف اتهام رباخواری را رد می کرد و می گفت:
ـ کار من کمک به مردم است. من به آدم هایی که توی تنگ ناهای زندگی می مانند کمک می کنم تا بر مشکلات زندگی فایق آیند و از گرسنگی نجات شان می دهم کار من یک کار خیرخواهانه و دستگیری از گرفتاران در تنگ ناهای زندگی است.
یوسف برای اینکه برنجی که بابت بهره پول می گرفت، حلال باشد و در جامعه، انگ نزول خواری به او نچسبانند و در سرِ پل صراط یقه اش را نگیرند، پول را با شرایط قرارداد بیع شرط می پرداخت. بیع شرط یعنی خرید و فروش با شرایط. شرایط چی بود؟ قراردادی نوشته می شد و قرض گیرنده زیر همان قرارداد را که بیع شرط نامه می نامیدند را انگشت می زد. بیع شرط نامه قراردادی بود که قرض گیرنده زمین کشاورزی را رهن یوسف می کرد و پولی می گرفت. مقدار برنج بهره پول در ظاهر اجاره زمینی بود که پول گیرنده در رهن یوسف قرار داده بود حالا یوسف از این تاریخ به بعد مالک زمین است ولی زمین در اختیار قرض گیرنده است با این شرط که اولا اجاره زمین را به موقع بدهد دوما اینکه در تاریخ پایان زمان قرارداد پول قرض گرفته شده را به یوسف باز گرداند با این شرایط وام گیرنده دوباره مالک زمین خود می شد در غیر این صورت یوسف می توانست زمین را تصرف کند.
از نظر یوسف اصلا مهم نبود که گیرنده پول اصلا زمین داشته باشد یا نه، بیع شرط نوشته می شد مقدار اجاره که همیشه برنج بود هم تعیین می گردید.
قلی یکی از مردان روستای قراداغ بود که بارها در تنگ ناهای زندگی از یوسف کمک گرفت اولین مرتبه که نزد یوسف رفت نیمه دوم اسفندماه سالی بود قلی توی دکان کوچک یوسف نشست و پس از احوال پرسی درخواست مبلغی قرض کرد یوسف گفت:
-باید قدری زمین بیع شرط کنی تا بتوانم پول قرض بدهم.
-می دانی که من زمین و ملک از خود ندارم کمی زمین اربابی کشت و زرع می کنم و رعیت مردم هستم.
ـ مش قلی جان، تو که یک آدم شیر حلال خورده هستی درد دلم را برایت می گویم والا من سفره دلم را برای هرکسی باز نمی کنم یعنی تو را محرم می دانم و می دانم که دهانت کلیدکلون محکمی دارد و حرف مرا جایی نخواهی باز گفت. موضوع این نیست که زمین داشته و یا نداشته باشی موضوع مهم قراردادی است که می نویسیم و انگشت می زنیم خودمان هم می دانیم این نوشته صوریه، فقط برای این است که، دو من برنجی که تو بابت اجاره زمین به من می دهی، حلال باشد، و خدای ناکرده مال حرامی توی زندگی من نیاید، چون به من مال حرام نمی آید. خدا هم خوشش نمی آید که بنده اش مال حرام بخورد. تازه جواب روز قیامتش هم دنبالش است. از همه بدتر، پشتِ سر حرف زدن، یه مشت آدم های بی سر و بی پا است که می نشینند و می گویند: یوسف نزول خواراست. با بیع شرط می خواهم دهان مردم را ببندم. تا کار و کاسبیم نخوابد. از خودت بگذر که چشم طمع به مال مردم نداری. خیلی ها نمی توانند ببینند که من دو ریال پول دارم، و با ان پول کار یک بنده خدایی را راه می اندازم. حسودی شان می شود که من دو من گندم دارم، نانش می کنم و با زن و بچه ام می خورم، هروقت هم که کسی لَنگ می شود و به من رو می زند، دو من آرد یا گندم به او قرض می دهم.
در ان سال قلی مقدار بیشتر بدهی اش را توانست به یوسف بپردازد و کمی از بدهی اش ماند روزهای پایانی سال، یوسف به خانه قلی آمد و درخواست حساب عقب افتاده اش را کرد. قلی او را به خانه اش دعوت کرد با هم نشستند قلی به یوسف گفت:
– مش یوسف چیزی در بساط ندارم که تتمه بدهی ام را بپردازم، شما باید بزرگواری کنی و تا پاییز با من بسازی، تا چهارمن بار جمع کنم و تحویلت دهم. به علاوه الآن قرایازه، ما آذوقه هم نداریم، رویم نمی شود که بگویم ولی می خواستم بیایم چهارمن جو و گندم هم ازت بگیرم تا برسیم به خرمن.
– پس یکی از پسرانت را سال آینده بده کمک من؟
قلی پذیرفت که قاسم را به عنوان نوکر، از آغاز سال جدید، به مدت یک سال، به کمک یوسف به ده آق سکو بفرستد تا یک بار جو و یک بار هم گندم دیگر بگیرد و نان قرایاز را فراهم نماید این در حالی بود که قاسم 12- 11 ساله بود. با هم قرار گذاشتند که چند روز بعد از نوروز قلی به اتفاق قاسم با دو تا خر بروند ده آق سکو قاسم را همانجا خانه یوسف بگذارد و دوتا بار جو و گندم را تحویل بگیرد و بیاورد.
بعد از نوروز بارندگی شدید شد و رودخانه طغیان کرد و رفت و آمد بین ده قراداغ و آق سکو مشکل شد قلی با خود گفت که ناگزیر چند روز صبر می کنم تا طغیان رودخانه کمی کاهش یابد. با چند روز تاخیر هنوز طغیان رودخانه اینقدر کم نشده بود که قلی بتواند عبور کند. یوسف ناگزیر چاره ای اندیشید و از کل احمد آق سکویی درخواست کرد که قلی و پسرش قاسم را از رودخانه عبور دهد تا آنها برای یک کار خیر بتوانند به ده آق سکو نزد او بیایند. ادامه دارد