قاسم (بخش چهاردهم)
خانواده تاج بگوم ترک زبان بودند ولی با قاسم فارسی صحبت می کردند این ویژگی مردم ده قراداغ است که ترک زبانش فارسی را خوب صحبت می کنند و فارس زبانانش هم دست کم اگر ترکی صحبت نکنند ولی ترکی را خوب می دانند. بنابراین قاسم در خانه تاج بگوم احساس بیگانگی نمی کرد بلکه مهربانی های تاج بگوم انس و الفتی بین او و قاسم بوجود آورده بود.
قربانعلی، پسرِ عزیز دردانه تاج بگوم 5-6 سالی از قنبر بزرگتر بود، برابر عرف و نرم جامعه ی آن روز جوانی مانند قربانعلی باید به تنهایی از عهده کار رعیتی و زندگی اش بر بیاید ولی چون پسرِ یکی یک دانه بود، مادر با گرفتن نوکر، قصدش این بود که یگانه پسرش توی کار کشاورزی خسته نشود و قاسم، وردست پسر، در کار کشاورزی و پرورش دام به او کمک کند.
یک سال، قبل یعنی 5-6 ماه قبل از فوت فتح الله، به اصرار تاج بگوم، برای قربانعلی 17 ساله دختری از ده قراداغ نامزد کرده بودند فتح الله چندان راضی نبود استدلالش هم این بود دو سال دیگر صبر کنیم تا تکلیف سربازی اش معلوم شود، نخواهیم دختر مردم را عروسی کنیم بیاوریم خانه آن وقت قربانعلی را بخواهند ببرند سربازی.
تاج بگوم روزی با ظرفی پر از کره به خانه کدخدا علیداد رفت. ظرف کره را تحویل جواهر زَنِ کدخدا داد و پس از احوال پرسی تاج بگوم به اتفاق جواهر به اتاق پنج دری اتاق پذیرایی کدخدا رفتند کدخدا روی تشک چه خود زیر قاب عکس جفتی محمدرضا شاه پهلوی و ملکه ثریا نشسته بود تاج بگوم سلام داد و احوال پرسی کرد جواهر زن کدخدا گفت:
– دختر عمو تاج بگوم زحمت کشیدن قدری کره آوردن و می گویند برای صبحانه ی کدخدا آورده ام.
کدخدا خطاب به تاج بگوم گفت:
– دختر عمو، دستت درد نکند، زحمت کشیدی.
– ممنون عمو، قابل شما را ندارد، خدمت رسیدم که به عرض برسانم:
– ما می خواهیم برای قربانعلی نامزد درست کنیم و سال بعد هم عروسی کنیم می خواستم به پرسم پسر من که یگانه پسر خانواده است راه دارد که به سربازی نرود؟
– مرگ راه ندارد، به جز مرگ هر مشکلی برای حلش راهی و یا راه هایی هست. سربازی هم همین طور راه هایی می شود پیدا کرد که به سربازی نفرستیمش.
تاج بگوم حالا با قول کدخدا علیداد نظر فتح الله شوهر خود را هم تغییر داد و دختری از دختران ده قراداغ را برای قربانعلی نامزد کردند و قرار گذاشتند پاییز سال بعد در 18 سالگی قربانعلی را عروسی کنند. خانه ی پدری نامزد قربانعلی در محله ی بالای ده قراداغ بود حالا قربانعلی توی حال و هوایی دیگری بود. کمتر توی خانه خودشان پیدا می شد بیشتر در محله بالا دنبال نامزد بازی بود با آمدن قاسم به عنوان نوکر به خانه شان اوقات نامزد بازی قربانعلی بیشتر شد چون خرده کارها را قاسم انجام می داد. درنبود قربانعلی توی خانه، قاسم همدم و مونس تاج بگوم شده بود اگر کسی نمی شناخت فکر می کرد قاسم پسر تاج بگوم است.
چند روز باقی مانده فروردین گذشت هفته ی دوم اردیبشت ماه بود و هفته بارانی شده بود، چند روز بود که صبح آفتاب بود بعد از ظهر آسمان ابری و باران می بارید هوا هم کمی سرد شده بود تعدادی از مردم ده که کرسی های خود را جمع کرده بودند دوباره ناگزیر شدند کرسی دایر کنند ولی تاج بگوم کرسی اتاق خود را جمع نکرده بود همچنان وسط اتاق دایر بود. یکی از این روزهای هفته بارانی، کرپه چی ده کرپه های ده را توی کوچه کرپه آورد، قاسم کرپه های تاج بگوم را جدا کرد و به خانه آورد و به دنبال آن گله ی ده آمد باز قاسم به استقبال گله رفت و گوسفندان را هم به خانه آورد، در طویله جا کرد و از کاهدان کاه برد توی آخور جلوشان ریخت، در رفتن به کوچه کرپه و آوردن کرپه ها و رفتن پشت خانه های ده سر راه گله، و آوردن گوسفندان قدری لباس هایش خیس و سردش شده بود، وقتی گوسفندان را توی طویله جا کرد و کاه داد به اتاق آمد کمی لباس هایش تر شده بود احساس سرما کرد زیر لحاف کرسی که تاج بگوم تازه آتش در آن ریخته و داغ بود فرو رفت و گرم شد بدنش شل شد و خوابش برد. تاج بگوم پایه بالایی کرسی نشسته بود که قربانعلی هم پیدایش شد و آمد توی اتاق چشمش به چهره به خواب رفته قاسم افتاد همین گونه که داشت به سمت پایه کرسی مقابل قاسم می رفت که زیر کرسی بنشیند بی ادبانه، کنایی و با حالت تحقیر آمیز گفت:
ـ چُس اینجا، گوز اینجا، کجا برِه بعض اینجا.
تاج بگوم از این سخن قربانعلی ناراحت شد او را سرزنش کرد و ترکی گفت:
– قِئییرای نَنَه؟ ایشی نَمَدیر اوشاقَه؟ گونادور! زُمبَسته! ناماچاقُوندَن کلی زحمت چکیب! خب ایندی یورولوب یوخوسو آپاروب! خدا بو سئزلردن خوشونه گلمز! دمه ننه.
(دلت می آید ننه؟ این حرف ها را می زنی؟ کارت چیه به این بچه؟ گناه دارد! زبان بسته! از صبح تا حالا کلی زحمت کشیده! خب حالا خسته شده خوابش برده! خدا از این حرف ها خوشش نمی آید. نگو ننه)
قاسم خواب نبود، بلکه بدنش گرم و شُل شده بود، بی حال همانند خواب می نمود، در همان حالتی که بدنش گرم و شل شده و زیر کرسی غنوده بود نیش و کنایه قربانعلی را شنید، خیلی ناراحت شد، یک لحظه فکر کرد، نوکری را رها کند، به خانه شان برود، ولی باز مهربانی ها و صمیمیت های تاج بگوم در جلو چشمش نمایان شد، خشمش را فرو خورد و ماند.
مهربانی، نوازش و محبت های تاج بگوم در طول این سال، موجب شد تا قاسم با علاقه بیشتری کار کند، حتی کارهای بیشتر از توانش، کارهای سختی که یک مرد انجام می داد، مانند؛ شخم زدن زمین با ورزا، شرکت در لایروبی و ترمیم خرابی های جوی آب که باید همپای یکی از مردان ده کار کند، درو، حمل بافه از زمین کشاورزی به خرمن گاه با خر و چهارچوب، چوم کردن محصولات در خرمن، و…
کارکردن با علاقه و سخت کاری قاسم، باعث شد که افراد دیگری هم متقاضی نوکری او شوند.
آن سال، نوکری قاسم نزد خانم تاج بگوم به خوبی گذشت خاطرات خوب قاسم در این خانه خیلی بیشتر از خاطرات رنج آورش بود ولی مهربانی های تاج بگوم نتوانست زخم زبان قربانعلی پسر تاج بگوم را از ذهن قاسم کامل بزداید. گه گاه جمله بی ادبانه قربانعلی که به منظور نیش و کنایه به قاسم زده بود به خودآگاه ذهن قاسم می آمد و او را رنج می داد. کار در خانه تاج بگوم نسبت به توان قاسم طاقت فرسا بود ولی مهربانی های تاج بگوم توانست خستگی ناشی از کار سخت را برای قاسم تحمل پذیر کند. سال به نیمه های اسفندماه رسید تاج بگوم از اخلاق خوب و کار صادقانه قاسم رضایت کامل داشت و خیلی مایل بود نوکری قاسم نزد او تداوم داشته باشد تاج بگوم ضمن گفت وگو با شاه بگوم خواهر خود رضایت او برای تمدید نوکری قاسم در سال بعد را گرفت قرار شد شاه بگوم با قلی صحبت کند تا قول قرار و توافق به عمل آید.
ده قراداغ دهی کوچک بود همه همدیگر را کامل می شناختند حتی مقدار زمین های یکدیگر را می دانستند اینکه هر آدمی چگونه کار می کند چگونه حرف می زند چه خوی و خصلتی دارد به همین دلیل مردم ده قراداغ قاسم را می دیدند با اینکه هنوز بزرگ نشده و بچه بود با چه جدیتی و صادقانه بیش از توان خودش و با علاقه کار می کند همین صادق بودن و با علاقه کارکردن قاسم باعث شده بود که چند نفری خواستار نوکری او باشند. یکی از آن ها آقای افراشته بود. تاج بگوم هم که خواستار ادامه کار قاسم بود.
***
آقای افراشته از مردمان ده قراداغ نبود بلکه اصلیتش از ده قراباغ بود. مادر افراشته هنگام کودکی او فوت کرد، افراشته ی کودک سال ها بدون مادر در کنار پدر زیست. پدر افراشته مردی تهی دست، نا بهنجار و بسیار خشمگین و عصبانی بود. خشم و عصبانیت پدر باعث شده بود که بارها افراشته از پدر کتک بخورد حتی دو بار پدر تصمیم می گیرد سَرِ افراشته را بِبُرد. در هنگام نوجوانی افراشته، پدرش هم فوت کرد. افراشته بعد از فوت پدر با قرارداد یک ساله در همان ده قراباغ نزد یکی از ثروتمندان نوکر شد در میانه سال به دلیل کار سخت، توانش را از دست داد، اربابش را رها کرد و به طرف ده قراداغ فرار کرد و به عنوان یک بچه یتیم به ده قراداغ رو آورد تا در پناه دو نفر از بستگان دورش بتواند از فقر و گرسنگی جان به در برد.
بستگان افراشته در ده قراداغ به افراشته ی نوجوان روی خوش نشان دادند ولی کم کم او را از خود راندند، دیگر حمایتی ازش نکردند و او را کامل طرد کردند. چند نفر از نیکوکاران ده قراداغ هریک به فراخور توانایی شان در تنگناها که افراشته نیاز داشت دستی از او گرفتند و او را نواختند.
یکی از نیکوکاران ده قراداغ او را در خانه اش پذیرفت و سال ها نقش پدر خوانده ی او را ایفا کرد و سرانجام با برگزاری جشنی مختصر، عروسی هم برایش گرفت اتاقی، لحافی، تشک و گلیمی هم برایش فراهم کرد عروس را تحویل افراشته داد تا زندگی مشترک شان را با هم آغاز کنند.
زنی از زنان ده هم نقش مادر خواندگی را برای افراشته ایفا کرد این زن خود با یتیمی بزرگ شده بود هیچ اقوام و بسته ای نداشت زمین، خانه، پول و ثروتی هم نداشت و تا آخر عمر هم شوهر نکرد در واقع به دلیل کمی عقب ماندگی ذهنی کسی او را به زنی نگرفت تنها و با دست رنج خود زیست و مُرد، این زن با مهر و محبت مادری به افراشته ی یتیم، علاقه مند شد او را در اتاق خود پذیرا شد و همانند یک مادر از او مراقبت و حمایت کرد.
دو نفر دیگر از مردان نیکوکار به اتفاق پدر خوانده اش برای او به خواستگاری رفتند و نزد پدر دختر ریش گرو گذاشتند رضایت پدر دختر را فراهم و مقدمات ازدواج او را فراهم کردند. پدر دختر این مرد مهربان هم حاضر شد دخترش را به افراشته بدهد که خانواده ای نداشت، اقوامی نداشت، ثروت و مکنتی نداشت و تک و تنها بود.
فارس زبان های ده قراداغ می گفتند؛ افراشته از پای بته درآمده. و ترک زبان ها می گفتند؛ افراشته، دَرَدَن گلمیش دی. افراشته وقتی به ده قراداغ آمد نه تنها هیچ توشه و اندوخته ای نداشت حتی لباس مناسب هم بر تن نداشت از تمانش فقط لیفه مانده بود.
بعد از عروسی، پدر عروس خانم هم کوشید خانه ای برای افراشته بخرد که قسط اول بهای خانه را هم از جیب خود داد.
در آخر مرد نیکوکار دیگری افراشته را به عنوان کارگر در دکان بقالی اش به کار گرفت و این سرآغازی بود برای رشد تصاعدی ثروت اندوزی افراشته یتیم آن روز و آقای افراشته ی ثروتمند بعدی.
حالا چهار پنج سالی از آغاز کارگری افراشته در دکان بقالی می گذرد افراشته به دلیل لطف و مرحمت صاحب دکان بقالی، مالک نیمی از سرمایه دکان هم شده است. افراشته علاوه بر داشتن نیمی از سرمایه دکان، و به موازات کار در دکان توانسته بود قدری زمین کشاورزی اربابی هم فراهم کند حالا افراشته رعیت هست، دکان دار هم هست، چند راس گوسفند دارد، گاو دارد و خانه ای، و کمکم دارد یکی از مردان مطرح توی ده قراداغ می شود.
افراشته در فصل زمستان و قرایاز به پشتوانه اعتبار و دارایی مرد نیکوکار صاحب دکان، اجناس و آذوقه به صورت نسیه از شهر به ده قراداغ می آورد و در ده قراداغ هم به صورت نسیه، همان اجناس و آذوقه را به مردم بویژه کسانی که در تنگناهای زندگی می ماندند می داد تا هنگام برداشت محصول در خرمن، طلب خود را از محصولات تولید شده، بگیرد.
افراشته با دادن اجناس نسیه سود مضاعف می برد در زمستان و قرایاز به بهانه اینکه مشتری خرید نسیه می کند و نسیه سوخت و سوز هم دارد، اجناس را گران تر می فروخت و در خرمن محصولات مردم را به بهانه اینکه بابت طلبش می گیرد، مقداری ارزان تر محاسبه می کرد. تفاوت این گران فروختن و ارزان خریدن، می شد سود کلان.
بدهکاران به دکان افراشته، تقریبا تمام و یا بیشتر محصولات تولیدی خود را در خرمن بابت بدهی خود تحویل افراشته می دادند و دوباره برای زنده ماندن ناگزیر به خرید نسیه می شدند در این سیکل تقریبا تمام مردم ده کم و بیش به دکان افراشته بدهکار بودند حالا افراشته تنها مرد ده است که مردم به او نیاز دارند همین نیاز مردم موجب شد که کلمه احترام آقا را در اول نام او بیاورند تنها مردی بود توی ده قراداغ که با کلمه احترام آقا نامش برده می شد. زَنِ آقای افراشته هم تنها زنی توی ده بود که با کلمه احترام خانم، و با نام شوهرش، نامیده میشد. خانم افراشته.
گفتم تقریبا تمام مردم ده قراداغ در فصل زمستان و قرایاز به افراشته بدهکار بودند. یکی از این بدهکاران هم قلی بود. قلی در سالی که قاسم نزد تاج بگوم نوکر بود نتوانست تمام بدهی خود را به افراشته بدهد کمی از بدهی اش ماند قلی از افراشته خواست که با او مدارا کند تا سال بعد. روزهای اول اسفندماه بود که افراشته قلی را به دکان صدا زد و گفت:
– سال آینده قاسم را بفرست نزد من، کار رعیتی من را بکند چون من توی دکان که هستم به کار رعیتی ام نمی رسم.
قلی نتوانست نه بگوید و قول داد که قاسم از آغاز سال بعد به عنوان نوکر به خانه افراشته برود. چند روز بعد تاج بگوم هم درخواست خود را مبنی بر ادامه کار قاسم را به خواهرش شاه بگوم گفت. شاه بگوم هم با قلی در میان گذاشت و خواستار جواب مثبت قلی به خواهرش شد قلی گفت:
– چند روز قبل آقای افراشته قول قاسم را از من گرفته؟ حالا من به تاج بگوم چی بگویم؟
شاه بگوم فکرش را به کار انداخت تا راه چاره ای پیدا کند هم خواهرش تاج بگوم را خشنود کند و هم آقای افراشته را، پیشنهاد کرد قاسم در سال آینده یک روز برای آقای افراشته کار کند و روز بعد برای تاج بگوم. یعنی نوکر هر دو نفر باشد، یک روز در میان.
نظر شاه بگوم مورد قبول افراشته و تاج بگوم قرار گرفت و قلی با هر دو توافق کرد و قاسم از فردای نوروز کارش را به عنوان نوکر دوتا خانواده آغاز کرد.
***
حیدر قراداغی، برادر کوچکتر صفرعلی بود، صفرعلی نوازنده سرنا و کرنا. حیدر، در زمان حیات برادرش، گه گاهی در کنار برادرش و بنابر توصیه او تمرین نواختن کرنا و سرنا می کرد این تمرین های گه گاهی باعث شد که او نوازندگی را کمی بیاموزد. حالا بعد از فوت برادرش صفرعلی، حیدر تصمیم گرفت نوازندگی سرنا و کرنا را حرفه ای تمرین کند و بیاموزد و جای خالی برادر را پر کند. در آغاز، ساز کرنا و سرنای برادر را مورد استفاده قرار داد و تمرین را آغاز کرد نواختن ساز به صورت حرفه ای برای حیدر جالب آمد بر شدت تمرین هایش افزود نزد چند نفر از استادان نوازنده رفت نکاتی را از آنها پرسید و در مدت زمان خیلی کم به مهارتی قابل قبول دست یافت و رسما کار نوازندگی را با پذیرش نوازندگی جشن های عروسی و ختنه سوران ده قراداغ و نیز کم کم دهات اطراف آغاز کرد و کمکم معروف و مشهور شد.
مردم رو در رو حیدر را اوس حیدر خطاب می کردند و در پشت سر از او با نام حیدرلیطی یاد می کردند. حالا اوس حیدر به دهات دور دست منطقه هم برای نوازندگی در جشن های عروسی و ختنه سوران دعوت می شد.
حیدرلیطی، علی پسر قلی، شاگرد برادرش را، به عنوان نوازنده ناقاره انتخاب و در هر جشنی که دعوت می شد همراه خود می برد. زمان زیادی نگذشت پس از نوازندگی در دو سه تا جشن عروسی و ختنه سوران، حیدر و علی علاوه بر همکاری صمیمانه، با هم رفیق صمیمی هم شدند.
علی حالا جوانکی 17-18 ساله شده بود جوانی خوشتیپ و برازنده، دارای ذوق و علاقه سرشار هنری. تفاوت حیدرلیطی با علی شاگردش در این بود که حیدرلیطی نوازندگی را برای درآمد و معاش زندگی پیشه کرده بود و علی برای ارضای ذوق هنری خود. علی شدید علاقه مند به نواختن ناقاره بود حتی اگر حیدر لیطی از مزدی که می گرفت چیزی به علی هم نمی داد بازهم علی حاضر بود به خاطر ارضای ذوق خود بدون مزد همراه حیدر لیطی برود و ناقاره بنوازد.
علی در کنار ذوق هنری، جوانی خوش تیپ بود چون اغلب توی خانه بود و به دنبال کار جدی به بیرون از خانه نمی رفت بر خلاف دیگر جوانان ده و نیز برادران خود، کمتر آفتاب سوخته بود. به علاوه، علی قدری هم بر خلاف معمول و نُرم جامعه، به زیبایی چهره ی خود و پوشش لباس زیبا اهمیت می داد بویژه وقتی که می خواست در جشن عروسی و یا ختنه سورانی شرکت کند و ناقاره بنوازد. دلیلش هم این بود که می خواست مورد توجه دختران و زنان جوان قرار بگیرد. برادران علی، به کار نکردن او همیشه اعتراض می کردند که؛ چرا تنش را بکار نمی دهد. و علی در پاسخ قُرقُر برادران می گفت:
– کار رعیتی را من می کنم.
قلی، پدر علی، به منظور کندن بوته برای گرم کردن آب حمام عمومی ده تنها به بیابان می رفت. دوتا برادرانش حسن و قاسم هم به نوکری فرستاده شده بودند. مزد نوکری حسن و قاسم به خانه قلی می آمد و قسمتی از هزینه های زندگی و معیشت اعضا خانواده قلی را تامین می کرد.
قلی، پدر خانواده، روز به روز بر اثر کار و زحمت شبانه روزی و نیز رنج فقر و تهی دستی، فرسوده تر می شد به همین دلیل مدیریتش در امور خانه هم کم و کمتر می شد. حالا مدیر و رئیس خانه ی قلی، شاه بگوم بود و بعد از شاه بگوم، و در کنار شاه بگوم، علی، پسر بزرگ خانواده در امور خانه امر و نهی و اعمال نظر می کرد. امر و نهی علی، در امور خانه مورد تایید، تشویق و حمایت شاه بگوم بود. حسن و قاسم برادران علی هم که بیرون از خانه بودند و نقشی در مدیریت خانه نداشتند فقط گه گاهی به علی قر و نق می کردند که:
– توی خانه یار نیست، از زیر کار شانه خالی می کند، همیشه کلفتی نان را می گیرد و نازکی کار را، ما باید برویم با نوکری دو من بار به خانه بیاوریم و او راحت توی خانه می خورد و می گردد، آماده خور و کناره گردِ خانه ی ما شده است.
با این وجود علی به این قر و نق های برادران اهمیت نمی داد حتی در کار رعیتی شان هم چندان جدی کار نمی کرد. تمام دل مشغولی علی نواختن ناقاره بود. ناقاره را با ذوق می نواخت، با تمام وجود و با شور و شوق می نواخت، با لذت و با احساس که تمام وجود او را در بر داشت چوب کجک و ترکه را روی پوست فرود می آورد. اگر کسی دقت می کرد هنگام نواختن ناقاره حرکات ضعیفی در اندام های بدنی او با ریتم ناقاره را می شد دید.
حامی اصلی علی، در خانواده ی قلی، شاه بگوم بود. شاه بگوم سخت از علی حمایت می کرد، او را می نواخت و می ستود و با نهایت مهربانی با او برخورد می کرد، میدان بهش می داد و اختیار، تا دلش را به دست آورد. تمام کوشش های شاه بگوم در جهت مهربانی به علی، بدین خاطر بود که دل علی را به دست آورد تا علی با منیژه دختر او ازدواج کند.
منیژه دختر مشترک شاه بگوم و صفرعلی شوهر قبلی شاه بگوم بود. شاه بگوم وقتی بعد از فوت صفرعلی با قلی ازدواج کرد منیژه دخترش را هم با خود به خانه قلی آورد. منیژه در خانه قلی با بچه های قلی با هم بزرگ شدند.
شاه بگوم با علی هم آوا بود که؛ کار رعیتی می کند. و بیشتر از خودِ علی بر این جمله تاکید داشت تا بتواند پاسخی به قر و نق های حسن و قاسم داشته باشد.
حسن و قاسم برادران علی، بر این باور بودند که؛ کار رعیتی بسیار کمتر از نیروی کار تمام وقت یک مرد است به همین جهت استدلال علی و نیز شاه بگوم را نمی پذیرفتند و همیشه به علی قر می زدند، نق نق می کردند و علی را؛ آماده خور و کناره گرد، می نامیدند. ولی هیچ یک جرات اینکه بگویند حمایت های بی مورد و بی جای شاه بگوم فراهم کردن زمینه مفت خوردن و ول گشتن را برای علی فراهم کرده را، نداشتند.
علاقه مندی علی به نواختن ناقاره باعث شده بود که در نواختن ناقاره مهارت فوق العاده ای داشته باشد و هنرمندانه ناقاره بنوازد و به حیدرلیطی خیلی نزدیک گردد و حتی به او وابسته باشد. بعد از فوت صفرعلی، علی، حالا در کنار حیدرلیطی در کار نواختن ناقاره خوش درخشیده بود. خوش تیپی، زیبایی چهره، و برازندگی بدنی و جوانی علی، درخشش او را در مقبولیت نواختن ناقاره بیشتر و او را در دید مردم محبوب تر می کرد.
علی، جوانی نسبتا قد بلند، دارای سینه ای فراخ و چهارشانه بود چهره ای زیبا، چشمانی نسبتا درشت و نافذ داشت. پوستی سفید داشت جوانی خوشرو بود اغلب لبخندی بر لبانش می شد دید بخصوص هنگام نواختن ناقاره در جشن های عروسی و ختنه سوران این لبخند مشهودتر می شد و او را زیباتر می نمود.
شاه بگوم با قلی صحبت کرد که دخترش منیژه را که از خانه صفرعلی همراه آورده برای علی رسما نامزد کند بدین منظور باید جشن شیرینی خوران برگزار نمایند. شاه بگوم برای قلی توجیه کرد که؛ دست مان توی هم باشد بهتر است، چون پسر از خودمان است و دختر هم از خودمان است خوب و بدشان توی خانه می ماند، ازدواج علی و منیژه بافت خانه را بهم نمی زند، غریبه ای وارد خانه نمی شود که خوب و بدمان را برود توی بوق و کرنا بگذارد. به همین دلیل انسجام خانه و آرامش خانه حفظ می شود هزینه های اضافی بر خانواده تحمیل نخواهد شد چون هر دو هم اینک اعضا همین خانواده هستند و همبستگی اعضا خانواده می تواند بیشتر و محکم تر شود.
قلی، این مرد آرام که زیر فشار هزینه های زندگی و کار طاقت فرسا له شده بود، بدون کوچکترین پرسش و یا پیشنهاد و یا چون و چرا پیشنهاد شاه بگوم را پذیرفت.
البته پیشنهاد نامزدی منیژه برای علی، برای قلی و نیز اعضا خانواده تازگی نداشت همه با این خواست شاه بگوم آشنا بودند چون شاه بگوم چند سال بود که نامزدی علی و منیژه را گه گاهی به هر مناسبتی در جمع اعضا خانواده مطرح کرده بود صحبت تازه ای برای قلی و یا علی و یا دخترش منیژه نبود ولی حالا با بزرگ شدن علی، شاه بگوم می خواست این نقشه خود را عملا رسمیت ببخشد تا خاطرش آسوده گردد. در گفت وگو با قلی قرار شد در همین چند روز آینده جشن شیرینی خوران برگزار و منیژه دختر شاه بگوم رسما نامزد علی پسر قلی اعلام گردد.
علی تا چند ماه قبل تسلیم خواسته شاه بگوم بود احساس می کرد به منیژه کششی دارد ولی از چند ماه قبل به این سو، با دیدن دختری دیگر و دل باختن به او حالا خیلی مایل به ازدواج با منیژه نبود و هروقت شاه بگوم این پیشنهاد را تکرار می کرد بدون اینکه حرفی بزند رو ترش می کرد و از کنار شاه بگوم می رفت.
علی چند ماهی بود که شیفته ی دختری به نام آهو، دختر عبدالله قلعه ی چشمه شیری شده بود. شاه بگوم کم و بیش این را می دانست و می دیدید و احساس می کرد که علی آن شور و اشتیاقی که در گذشته برای نامزدی اش با منیژه داشت کم شده. همین احساس کم شدن شور و اشتیاق علی به منیژه، شاه بگوم را به فکر واداشت که هرچه زودتر خواسته اش را رسمی و عملی کند تا همگی در یک کار انجام شده قرار گرفته باشند تا خاطرش آسوده گردد این بود که با قلی درباره جشن شیرینیخوران علی و منیژه گفت وگو کرد.
منیژه دختر شاه بگوم هم حالا خیلی راضی به ازدواج با علی نبود یکی از دلایلی که منیژه را از علی دور کرده بود چشم چرانی های علی بود به دنبال هر جشن عروسی و یا ختنه سوران که توی ده قراداغ برگزار می شد خبرهایی به گوش منیژه می رسید که؛ علی در حین نواختن ناقاره به فلان زن و یا دختر خیره شده بود و یا چشمک زده است و یا لبخند زده است حالا هم که توی اعضا خانواده پچ پچ هست که علی عاشق دختر عبدالله قلعه چشمه شیری شده. همه ی اینها برای منیژه آزار دهنده بود. توی خانواده قلی روی این ویژگی چشم چرانی علی خیلی حرف زده می شد قلی پدر خانواده به منظور نصیحت به علی گه گاهی به این موضوع از دریچه جوان مردی ولی غیر مستقیم با نقل قول از قهرمانان داستان های ادبیات ترکی مانند عاشیق غریب که از حفظ بود و در زمستان برای دیگران می خواند اشاره می کرد و آدم های چشم چران را از زبان قهرمانان داستان؛ هرزه، از خدا بی خبر، ناپاک، زشت کردار و سست ایمان می خواند قلی با این گفتارها می خواست پسرش را از این کار زشت غیر اخلاقی باز دارد. برادران علی، حسن و قاسم، از دریچه دید و نظر مردم گه گاهی برادر را سرزنش می کردند تمام این حرف ها را منیژه می شنید و می فهمید این شنیدن ها و فهمیدن های منیژه موجب دلسردی او به علی شد. شاه بگوم هم خیلی بیشتر از بقیه ی اعضا خانواده چشم چرانی علی را می دانست برایش خوشآیند نبود ولی آن را به پای جوانی علی می گذاشت و معتقد بود وقتی با منیژه ازدواج کند و دسترسی به زن داشته باشد و نیازهای جنسی اش را بر طرف کند این اخلاق ناپسند هم کم کم از بین می رود.
منیژه با دور شدن از علی، به نادر، جوانی از جوانان ده قراداغ، پسر همسایه شان علاقه مند شده بود و هر روز به او نزدیک تر می شد. خانه پدری نادردوتا خانه پایینتر از خانه قلی بود و منیژه و نادر خیلی راحت می توانستند روزانه یکدیگر را ببیند و لحظه ای کوتاه دور از چشم دیگران با هم حرفی بزنند و یا چشمکی و یا اشاره ای رد و بدل کنند. دیدارهای منیژه و نادر تداوم یافت و منجر به علاقه و عشق و عاشقی شده بود. منیژه به علت حیای دخترانه نمی توانست این علاقه را آشکارا بگوید شاه بگوم بی علاقگی منیژه دخترش به علی را احساس می کرد علاقه او را به نادر فهمیده بود ولی اصلا نمی خواست به آن اشاره ای بکند حتی در ذهن خود هم ان رابطه را انکار می کرد و دلیل آن را نادانی و خامی منیژه می شمرد و با خود می گفت:
– نادان است صلاح خود را نمی داند خوشبختی او در ازدواج با علی است علی خیلی زیباتر و برازنده تر از نادر است وقتی با علی ازدواج کرد کم کم بهش علاقه مند هم خواهد شد.
شاه بگوم علارغم بی میلی و تا حدی مخالفت علی و نا رضایتی منیژه، تصمیم گرفت جشن شیرینی خوران را برگزار کند. نخست نزد آقاکمال ملای مکتب دار ده که توی مسجد مشغول قران آموزی به پسر بچه ها بود رفت و از او ساعت سعد و نحس را پرسید. آقا کمال تقویمش را گشود و گفت:
– دو روز دیگر یعنی روز پنجشنبه برای عقد و نکاه نیک است.
دو روز بعد علی خانه را ترک کرد، خانه نماند و نشان داد که مخالف است. ولی شاه بگوم نبود علی را جدی نگرفت و بدون حضور علی، جشن را برگزار و اداره کرد و در حضور و جمع اقوام و همسایگانِ مهمان، رسما منیژه را نامزد علی اعلام کرد. جمیله مادر علی هم در این جشن شرکت داشت علارغم اینکه از شاه بگوم خوشش نمی آمد ولی با ازدواج علی و منیژه مخالفتی نداشت چون می دید شاه بگوم به خاطر دختر خود به علی نهایت محبت را می کند به همین دلیل، صورت منیژه را که به هیات عروس آرایش شده و در میان زنان نشانده شده بود و زنان مجلس در جلو عروس خانم داریه می زدند و می رقصیدند و گیلیلی می کشیدند، بوسید، مبارک باشد و به پای هم پیرشید هم گفت و هدیهای هم به او داد.
شاه بگوم برای سردی علی و منیژه هم چاره ای اندیشید تصمیم گرفت علی و منیژه را به سفر زیارتی ببرد. تا با توسل به امام زاده دوباره مهر و محبت بین آن دو برگردد و هم آن دو به دور از انظار دیگران بتوانند با هم گشت و گذاری بکنند و علاقه از دست رفته دوباره سر جایش برگردد. شاه بگوم تصمیم خود را با قلی هم در میان گذاشت و گفت:
ادامه دارد