دنبالهی سادگی
مقاله سادگی را در شماره گذشته خواندید. این یادداشت پی آمد آن است.
در همان قلعه شیخ و توی همان محله فقیرنشین مهاجران، دوستی داشتم به نام اج که کمی از من جوان تر بود با دو تا برادرانش شرکتی به ثبت رسانده بودند و کارهای پیمانکاری ساختمانی می کردند.
من داستان زرنگی مرد پادو کارخانه ریسندگی و بافندگی را به این دوستم تعریف کردم و گفتم: تلقی اولیه من از این مرد پادو کارخانه این بود که؛ مرد مهربانی است چون می بیند مبالغ دست مزد من سطحش پایین است و من جوان تهی دستی هستم می خواهد از طریق انجام کار در کارخانه، به من کمکی کرده شود.
آقای اج لبخندی زد و گفت: خیلی ساده هستی! اصلا مهربانی توی جامعه ی ما معنی ندارد همه به فکر منافع خودشان هستند حتی این آخوند ها که دم از خدا و دین و مذهب و نماز و قیامت و امام و پیغمبر می زنند تمام این حرف ها برای این است که بستری فراهم کنند تا منافع شان تامین و تداوم یابد، این ها را بهش می گویند زرنگی. این شیوه های زرنگی توی جامعه ی ما عادیه عادیه و یک رویه است هرکس در محیط کار و زندگی خودش از این زرنگی ها دارد دلیل اینکه تو توی باغ نیستی، سادگی تو است.
دو سه روز بعد، صبح روزی، آقای اج به من گفت: امروز تا ظهر بیا همراه من، تا ببینی در جامعه چه می گذرد؟ ولی به یک شرط که هرچه دیدی چیزی نگویی و چیزی نپرسی؟ من به موقع اش خودم همه ی داستان را بهت خواهم گفت.
دو نفری سوار وانت پیکان او شدیم و رفتیم شهر، جلو یک مغازه لوازم خانگی ایستاد، یک دستگاه وسیله برقی خانگی خرید، وسیله خرید شده را توی وانت گذاشتیم. سپس توی یک محله مسکونی رفت، زنگ در خانه ای را زد، خانمی لای در را باز کرد. آقای اج گفت: لطفا در را باز کنید یک کارتن را توی خانه بگذاریم. دو نفری کارتن را گرفتیم از توی حیاط گذشتیم و توی ایوان خانه روی زمین گذاشتیم و به دم در برگشتیم. خانم خانه گفت: شما آقای؟ دوست من گفت: اج
دوستم آقای اج پشت فرمان وانت نشست من هم در کنارش به اداره رفتیم. آقای اج از جلو و من هم از پشت سر به اتاقی وارد شدیم. مرد کارمندی با ریش نسبتا سیاه و نه خیلی بلند ولی بالا پایینش زده شده و تسبیحی در دست داشت که دور انگشتان دستش پیچیده و پشت میز نشسته بود، سلام گفتیم، مرد کارمند بلند شد با ما دست داد احوال پرسی کرد و اشاره کرد که بنشینیم، نشستیم.
مرد کارمند رو به آقای اج گفت: ممنون، زحمت کشیدید. اون مسئله هم حلّه حلّه، اصلا نگران نباش. بعد چای آورده شد خوردیم و خداحافظی کردیم و آمدیم.
در بین راه برگشت، از دوستم آقای اج خواستم که موضوع را برایم بگوید، که گفت: چند روز قبل، از همین آقایی که امروز توی اداره با هم به خدمتش رسیدیم درخواست کردم ساخت و ساز ساختمان مدرسه فلان جا را به من واگذار کند، با توجه با آشنایی های قبلی که با هم داشتیم قول داد حتما برایم جور کند. در حین صحبتش هم گفت: دیروز با خانمم رفته بودیم فروشگاه می خواستیم لوازم خانگی… مارک … را بخریم که به خاطر کمبود پول نتوانستم بخرم، چقدر لوازم خانگی گران شده!؟ من فوری دریافتم که غیر مستقیم از من می خواهد این وسیله را برایش بخرم. من هم فوری گفتم: آره همه چیز گران شده، شما اصلا نگران خرید … نباش. با این جمله غیر مستقیم پیام دادم که من برایت میخرم. او هم که از من خیلی زرنگ تر است پیام من را گرفت و واگذاری ساخت ساختمان مدرسه را برایم درست کرد که دیدی گفت: آن موضوع حلّه حلّه.
آقای اج افزود اینها را بهش می گویند زرنگی که تو متاسفانه اصلا بلد نیستی اگر تو کمی شیوه های زرنگی را می دانستی وقتی لوله کشی خانه آن مرد پاکار کارخانه را انجام می دادی اصلا اسم مزد نمی آوردی، آن مرد هم کارهای زیادتری توی کارخانه برایت فراهم می کرد و تو می توانستی با زحمت کم تر پول بیش تری به دست آوری.
آقای اج افزود: من بازهم تاکید می کنم خیلی ساده هستی و فقط رویه ی ظاهری آدم ها را می بینی، آدم ها مانند مرغابی می مانند مرغابی را دیده ای؟ ما وقتی مرغابی را که روی آب شنا می کند می نگریم به نظر ما آرام است و به نظر می رسد هیچ حرکتی ندارد در عین حال به جلو هم می رود ولی همین مرغابی آرام دوتا پایش زیر آب شدید در حرکتند تا مرغابی بتواند روی آب شناور بماند و به جلو هم برود ولی ما چون حرکت پاهای مرغابی را نمی بینیم و فقط ظاهر آرام مرغابی را روی سطح آب می بینیم آن قضاوت ظاهری را درباره مرغابی می کنیم. آدم ها هم دقیقا مانند مرغابی شناور در آب هستند ظاهرشان را که می بینی ریشی دارند، تسبیحی در دست شان هست، ذکری می گویند، به مسجد برای نماز می روند، به مکه برای زیارت می روند، از عدالت و انصاف دم می زنند، خود را مومن و خدا ترس نشان می دهند، خود را ظاهرالصلاح وانمود می کنند و اگر لب بگشایند از مال دنیا به عنوان جیفه ی دنیوی نام می برند که برای شان همانند خاک زیرپا بی ارزش است ولی هریک از این ادم ها، علارغم ادعاهای شان، آن پشت و پسله ها و در تاریکی های پنهان از دید دیگران، که خود واقعی شان هستند، همین جیفه های دنیوی را به شیوه های مختلف از جیب دیگران بیرون می کشند و در جیب خود می گذارند؟.
خواننده گرامی نظر شما درباره سادگی چیست؟ شما سادگی را ارزش می دانید یا حماقت؟ نظرتان درباره زرنگی چیست؟ آیا زرنگی را توانمندی و رفتاری اخلاقمند می دانید و یا نه آن را رفتاری مبتنی بر فریب و نیرنگ می شمارید ؟
قاسم (بخش هفدهم)
قاسم بعد از نوروز، کار نوکری برای دو نفر را آغاز کرد یک روز برای آقای افراشته و روزی دیگر برای تاج بگوم، کار قاسم فشرده تر و سخت تر شد. چون هریک از این دو نفر کارهای کوچک و کم زحمت را خود انجام می دادند و کار بزرگ تر و سخت تر برای روزی که قاسم در آنجا باید باشد گذاشته می شد.
نزدیک به دو ماه به همین شکل گذشت. خانه آقای افراشته در محله بالای ده قراداغ نزدیک میدان پشت قلعه و نزدیک خانه پدری قاسم بود و خانه تاج بگوم در محله پایین ده قراداغ و مقداری با خانه پدری قاسم فاصله داشت.
بافت و شیوه ی زندگی آقای افراشته مدرن تر، پر جاذبه تر و نوتر بود همچنین اعضا خانواده آقای افراشته هم جوان تر بودند. یکی از جاذبه های خانه آقای افراشته وجود دستگاه رادیو بود. افراشته رادیویی خریده و آنتنش را هم روی بام نصب کرده بود که از دور نمایان بود. رادیو وسیله ای نوبر توی ده و خیلی مترقی محسوب می شد. شنیدن صدای رادیو برای قاسم نوجوان خیلی تازگی داشت، خوشایند بود همچنین امکانات زندگی از جمله خوراک و پوشاک در خانواده افراشته متنوع تر و فراوان تر بود. به علاوه، خود آقای افراشته و نیز خانم افراشته جوان بودند و قاسم نوجوان خیلی راحت تر با آنها می توانست بجوشد و گفت وگو کند و همدیگر را بفهمند همین نو بودن و به روز بودن و پر جاذبه بودن زندگی آقای افراشته موجب کشش بیش تر قاسم به آن سمت بود. برای مثال؛ لباسی که آقای افراشته خود و اعضا خانواده اش می پوشیدند همگی از جنس پارچه های کارخانه ای بود که هم خوش رنگ و هم زیبا و ظریف بود و برای قاسم هم از پارچه های کارخانه ای لباس فراهم می کرد ولی تاج بگوم هنوز به شیوه ی گذشته کارگاه کرباس بافی داشت و لباس خود و فرزندانش و نیز قاسم را از کرباس بافت خودش فراهم می کرد به علاوه خانم افراشته با مهربانی و توجه بیش تری که به قاسم می کرد موجب علاقه مندی بیشتر قاسم سمت و سوی افراشته می شد خانم افراشته همیشه به قاسم می گفت:
– دیگه خانه تاج بگوم نرو، همیشه همینجا وایسا، برای چی اینقدر راه بری اون محله؟ افراشته می گوید اگر قاسم همیشه پیش ما وایسه مزدشم بیش تر می دهم.
روزی از روزهای پایانی اردیبهشت ماه، بارانی شدید بارید از دره ی قورقوتی سیل جاری شد قسمتی از جوی آب کشاورزی زمین های قریه قراداغ پر از شن شد. این زمان موقع تخمدان گرفتن چلتوک بود و کشاورزان شدید به آب نیازداشتند پس باید هرچه زودتر شن های جوی آب تخلیه شود 32 نفر جار جوی آب زده شد. قاسم در روز نوبت تاج بگوم، به عنوان یک مردجوی، در تخلیه شن ها شرکت کرد کار طاقت فرسا بود، مردان جوی، هم ساعات زیادتری کار کردند و هم سخت کار کردند. هنوز دو ساعتی به غروب مانده بود که کار تخلیه شن ها به اتمام رسید و آب در جوی جاری شد. مردان جوی به خانه بازگشتند. قاسم به دلیل خستگی زیاد به محله پایین خانه تاج بگوم نرفت مستقیم به خانه خودشان رفت و در گوشه اتاقی دراز کشید و سریع خوابش برد. هنگام غروب، قاسم از خواب پرید فکر کرد صبح شده است از روی بام به خانه ی آقای افراشته آمد دید چند تا از خانم های همسایه شیر آورده و روی بام جلو اتاق با خانم افراشته هندو می کنند. قاسم به خانم افراشته گفت:
– بیا دستم را بگیر تا من بیایم پایین، می خواهم کود بار کنم برم قابوق، آبیاری هم داریم!
خانم افراشته متوجه خواب آلوده بودن چشمان قاسم شد، گفت:
ـ صبح نیست بالاما! حالا آفتاب غروبه! تو فکر کردی صبحه!؟ حالا بیایم از روی دیوار بگذارمت پایین؟ یا نه؟
ـ نه، می روم خانه مان.
قاسم به خانه شان برگشت و از فردای آن روز تصمیم گرفت دیگر خانه ی تاج بگوم نرود و نرفت. تاج بگوم آمد او را تشویق کرد، تقاضا و التماس کرد، قرارداد را یاد آوری کرد که؛ باید یک روز در میان برای من کارکنی. ولی حرف قاسم یک کلام بود:
ـ نمی خواهم بیایم!
تاج بگوم شکایت قاسم را نزد خواهر خود شاه بگوم برد شاه بگوم قاسم را بازخواست کرد و قاسم برای اولین بار رو در روی شاه بگوم ایستاد و گفت:
ـ نمی خواهم بروم! تو مزد من را می خواهی! آقای افراشته هم مزد بهتری می دهد، بگیر ببر و بخور!
قاسم چند سال به عنوان نوکر آقای افراشته در خانه ی او ماند و هرسال قرارداد تمدید می شد. حالا قاسم از مرحله نوجوانی گذشته بود و قدم در وادی جوانی می گذاشت جوانی قاسم نگرانی آقای افراشته را موجب شد. افراشته پسری جوان و مجرد را توی خانه و در کنار زن جوانش و بچه بزرگش که از قضا دختر بود مناسب نمی دید و احساس خطر می کرد و این احساس خطر، ذهن آقای افراشته را مشغول کرده و او را به فکر راه چاره واداشت. افراشته پس از مدتها، راه چاره را این دید که؛ کبرا خواهرِ زَنِ خود را برای قاسم نامزد و خیلی هم زود عروسی کند تا با قوم و خویش شدن و محرم شدن قاسم، آن خطر را رفع و به آرامش ذهنی برسد.
آقای افراشته شبی در رختخواب در کنار زَنَش، پیشنهاد نامزدی قاسم با کبرا خواهرش را، مطرح کرد خانم افراشته از این پیشنهاد استقبال کرد. افراشته روز بعد با حسین دشتبان پدر کبرا هم همین پیشنهاد را مطرح کرد او هم استقبال کرد افراشته به صدیقه تاته مادر کبرا هم پیشنهادش را گفت او هم راضی بود.
سه چهار روز بعد از آن شب که افراشته پیشنهاد نامزدی کبرا را برای قاسم به زنش گفت، در یک قبل از ظهر روزی که خانم افراشته تازه از حمام به خانه رسید، مشاهده کرد قاسم با بچه هایش و نیز کبرا در حال قایم موشک بازی هستند و بچه ها از بس شاد و خندانند متوجه آمدن مادرشان نشدند. خانم افراشته از اینکه قاسم با بچه هایش با مهربانی رفتار می کند به وجد آمد تصمیم گرفت خبر نامزدی او و کبرا را به قاسم بدهد و قاسم را شاد کند. خانم افراشته قاسم را به کناری کشید و در حالیکه بچه ها با کبرا هنوز مشغول قایم موشک بازی بودند گفت:
ـ می خواهم یک خبر خوب بهت بدهم! حدس بزن چیه؟
– نمی دانم؟
– می دانم که نمی دانی! ولی دوست داری چه خبر خوبی بهت داده شود؟
– بازهم نمی دانم؟ چی بگم؟
– خوب حالا من این خبر خوب را بهت می دهم می دانم خیلی خوشحال خواهی شد. آقای افراشته فقط ارباب تو نیست بلکه یک پدر دلسوز برای تو هم هست، همین طور من فقط زن ارباب تو نیستم من هم به همان اندازه مادرت، تو را دوست دارم. من و افراشته تو را همانند بچه خودمان دوست داریم، و الآن در فکر عروسی تو هستیم، می دانی؟ من و افراشته تمام دخترهای ده را سبک و سنگین کردیم، از میان این همه دختر، کبرا، خواهرم را، برای تو مناسب دیدیم، افراشته با بابام هم حرف زده و کبرا را برایت خواستگاری کرده به ننه ام هم گفته او هم راضیه من هم با کبرا حرف زدم، زیر زبانشه در آوردم، او هم تو را خیلی دوست دارد. خبر خوشحالی از این بهتر دیگه نمیشه؟ اینطور نیست؟
قاسم لبخندی زد و گفت:
– خیلی ممنون، خدا از پدری و مادری کم تان نکند، هر گُلی ریختید سر خودتان ریختید، من که چیزی ندارم بهتان بدهم، خدا عوض خوبی هایی که در حق من می کنید سلامتی به خودتان و بچه هاتان بدهد.
کبرا، خواهر خانم افراشته دختری زیبا و صمیمی بود. از قضا قاسم هم قبل از اینکه این خبر را بشنود به کبرا نظر داشت. چون کبرا مرتب به خانهی آقای افراشته نزد خواهر خود می آمد قاسم او را زیاد می دید، ارزیابی اش می کرد به همین جهت او را خوب می شناخت و ازش خوشش می آمد. کبرا هم از قاسم خوشش می آمد هر دو این را با لبخند و نگاه های شان به یگدیگر فهمانده بودند.
کبرا توسط خواهرش خانم افراشته، خیلی زودتر از قاسم، از برنامه ریزی آقای افراشته باخبر شده بود. همان شبی که آقای افراشته توی رختخواب موضوع نامزدی کبرا با قاسم را مطرح کرد فردای آن شب خانم افراشته خبر را به کبرا گفت.
وقتی خانم افراشته، قصد آقای افراشته مبنی بر نامزد کردن کبرا را برای قاسم، به قاسم گفت، قاسم تغییرات رفتار کبرا در دو سه روز گذشته برایش معنی دار شد. قاسم می دید چند روزی است که کبرا بیش تر از گذشته به او نزدیک می شود، گفت وگوی بیش تری می کند، لبخند و شیرین زبانی هایش بیش تر و گویاتر است نگاه هایش امتداد بیش تری دارد از نگاه هایش مهربانی و انس و الفت می بارد.
قاسم در خانه آقای افراشته همه کار می کرد، کار کشاورزی، مراقبت از دام ها، کمک به خانم افراشته در کارِ خانه و نگهداری و مراقبت از بچه ها، کمک به خود افراشته در کار دکان داری و…
کار نگهداری و مراقبت قاسم از از بچه های افراشته معمولا صبح ها بعد از آفتاب زدن، وقتی بود که خانم افراشته باید حمام می رفت. قاسم این را به تجربه دریافته بود هر روز صبح که آقای افراشته از حمام می آمد وقتی که آفتاب توی ده پخش می شد نوبت حمام رفتن خانم افراشته است و او باید از بچه ها مراقبت کند.
کبرا دختری با هوش و با وفا بود. آنچه زیبارویان و با وفایان همه داشتند او به تنهایی داشت. کبرا هم از روزی که خبر نامزدی خودش و قاسم را از زبان خواهرش شنیده بود دوست داشت هرچه بیشتر در کنار قاسم باشد به همین جهت بهترین زمان را وقتی می دید که خواهرش در خانه نیست و قاسم در کنار بچه های خواهرش در خانه است. کبرا رفتن خواهرش به حمام را از توی ایوان خانه شان رصد می کرد فوری خود را به خانه افراشته می رساند، به قاسم در نگهداری فرزندان خواهرش کمک می نمود و با هم گفت وگو و بازی می کردند و خوش می گذراندند.
یکی از بازی هایی که هم قاسم و هم کبرا و هم فرزندان افراشته خیلی دوست داشتند قایم موشک بازی بود که توی ده قراداغ به آن قایم قایمی می گفتند. در این بازی به نوبت یک نفر چشمان خود را می بست و در محل مشخص شده که به آنجا دک می گفتند رو به دیوار می استاد. بقیه می رفتند در محل هایی مخفی می شدند بعد فردی که چشمان خود را بسته بود باید بگردد و آنها را بیابد و بتواند دستش را به آنها بزند فرد مخفی شده هم باید به طرف محل دک فرار کند. اگر فردی که چشمانش را بسته بود بتواند دستش را به فرد یا افرادی که مخفی شده بودند بزند برنده است اگر چنین اتفاقی می افتاد فرد مخفی شده بازنده تلقی و باید از همان محل فرد برنده را بر کول خود بگیرد و به محل دک ببرد. در این بازی وقتی نوبت کبرا می شد که چشمان خود را ببندد اوج بازی بود قاسم خیلی نمی کوشید از محل اختفای خود فرار کند و کبرا خیلی راحت خود را به قاسم می رساند و دستش را به بدن قاسم میزد لحظه هیجانش حالا فرا می رسید قاسم کبرا را کول می کرد و به محل دک می آورد. روزی قاسم از کبرا پرسید:
ـ از کجا می فهمی که خواهرت خانه نیست و به محض اینکه پایش را از خانه بیرون می گذارد تو اینجا پیدایت می شود؟
– آخه جلو خواهرم خجالت می کشم به تو نزدیک شوم، نگاهت کنم، حرف بزنم، شوخی کنیم، بخندیم و گاهی هم…
– و گاهی هم چی…
– خودت می دانی می خواهم چی بگویم.
– می خواهی بگویی گاهی هم ماچ و بوسه.
حیای دخترانه به کبرا اجازه نداد این دو کلمه را تکرار کند با کمی مکث به سخن خود ادامه داد:
– به همین جهت می خواهم خواهرم نزدیکی ما را نبیند تا با تو راحت باشم. ایوان خانه ی ما سر راه است مردم که از خیابان عبور می کنند می بینم صبح روزهایی که افراشته از حمام می آید او را از توی ایوان می بینم و می دانم خواهرم به حمام رفتنی است از توی همان ایوان از خانه بیرون رفتن خواهرم را هم می بینم و می دانم الآن تو با بچه ها تو خانه هستی فوری خودم را به اینجا می رسانم.
کبرا درست می گفت. داشتن حیا یک سنت زیبا ولی نا نوشته بین زنان و دختران ده بود. حیای خاص دختران، موجب می شد که دختران پاک بمانند این در حالی بود که، دختران و زنان پا به پای مردان و پسران در کشاورزی و پرورش دام کار می کردند ولی این نزدیکی برای پیشبرد کار و در حیطه کار بود. پسران و دختران با نامزد خود می گفتند، می شنیدند، می خندیدند و لذت می بردند ولی قبل از ازدواج هیچگاه این در کنار هم بودن تبدیل به نزدیکی و احیانا آمیزش نمی شد فرهنگ و باورها هیچگاه اجازه نزدیکی دختر و پسر قبل از عروسی را نمی پسندید.
علاوه بر این عرف و سنت و فرهنگ، قاسم هم یک روحیه جوان مردی داشت، نمی خواست به کارهای خلاف اخلاق آلوده شود. قاسم پاکی و پاک بودن را از روایت داستان هایی آموخته بود که پدر بارها و بارها نقل کرده و روی جوان مردی ها و پاکی قهرمانان داستان تاکید کرده و آنها را ستوده بود.
پدر هنگام نقل داستان ها، از جمله هنگام نقل داستان عاشیق غریب، پاکی غریب و با وفایی شاه صنم را می ستود. پدر علاوه بر پاکی، رفتارهای خوب، راستی ها، جوان مردی های قهرمانان داستان ها را می ستود و روی آنها تاکید می نمود و قاسم که بارها این داستان ها را شنیده بود پاکی ها و راستی های قهرمانان داستان ها ملکه ذهنش شده بود.
پدر بارها با نقل سرگذشت غریب به مدت 7 سال در دربار پادشاه حلب و پاک ماندن او و آلوده نشدن او گفته بود:
ـ آفرین به این شیری که غریب خورده، غریب شیر پاک خورده، غریب شیر حلال خورده، هرکه به جای غریب توی دربار پادشاه حلب بود، با اون همه زنان و دختران خوشگل و زیبارو، آلوده شده بود، آدم های پاک پیش خدا عزیزند، به همین دلیل است که گفته اند: در جوانی پاک بودن شیوه پیغمبران است.
قاسم با این ذهنیت حالا که در خانه ی آقای افراشته نوکر بود خود را با غریب قهرمان داستان “عاشیق غریب” مقایسه می کرد. قاسم آقای افراشته را با پادشاه حلب و خانه افراشته را هم با دربار پادشاه حلب و خود را هم با غریب همانند سازی می کرد و دوست داشت همانگونه که غریب بعد از 7 سال پاک از دربار بیرون آمد او هم پاک و سر افراز از خانه افراشته بیرون بیاید. پاکی و سرافرازی از پاک بودن، برای قاسم یک ارزش شده بود به همین جهت خیلی دوست داشت و تمام کوشش خود را می کرد که وقتی خانه ی افراشته را ترک می کند، همانند غریب، پاک و سرافراز باشد.
چند ماهی از نامزدی غیر رسمی قاسم و کبرا می گذشت غیر رسمی به این دلیل که شیرینی خورده نشده بود ولی قول و حرف آقای افراشته برای خانواده کبرا و نیز قاسم از هر نوع سندی معتبرتر بود.
شبی قاسم غذای شام آقای افراشته را برد توی دکان، سفره را روی سکوی دکان گشود و خود هم در کنار افراشته توی دکان سر سفره نشست هر دو مشغول خوردن شدند این کار هرشب قاسم بود چون افراشته ساعات اولیه شب را در دکان می ماند. در حین شام خوردن، حسین دشتبان، پدر کبرا هم آمد توی دکان و لبه ی سکوی دکان نشست. افراشته اصرار کرد که بیا غذا بخور که گفت خورده ام. حسین دشتبان کیسه توتونش را در آورد و چپقی چاق کرد و بعد از دو سه تا پک محکمی که به چپقش زد گفت:
ـ افراشته، من بدینجهت آمده ام اینجا که بهت بگویم از این به بعد مُزدِ قاسم را به پدرش نده، یکی دو سال مزدش را پیش خودت نگه دار، تا یک سرمایه کوچکی بشود، انگاه کبرا را عروسی کن بده به قاسم، برن با هم زندگی کنند، این دوتا را همانند بچه خودت بدان، دست شان را بگیر، کمک شان کن، تا بتوانند یک زندگی برای خودشان جور کنند این کار از دست تو بر می آید، امکاناتش را هم داری، راهکارش را هم بلدی، فقط می خواهم در این کار کوتاهی نشود. من چیزی ندارم که مزدت را بدهم، خدا مزدت را بدهد، اگر این کار را بکنی خدا هم بیشتر کمکت خواهد کرد.
افراشته همینطور که مشغول خوردن غذا بود یک کلمه در پاسخ تقاضای حسین دشتبان گفت وآن هم «چشم» بود.
قاسم هم دقیق گوش می داد و کلمه به کلمه حرف های حسین را به خاطر می سپارد ولی سرش پایین بود در ظاهر خجالت می کشید ولی توی دلش از حرف های حسین خوشش می آمد و او را می ستود. حسین چندتا پک به چپقش زد و خطاب به قاسم گفت:
– از همین امروز به فکر آینده خودت باش، به فکر جور کردن یک زندگی، امید نداشته باش کسی به فکر تو باشد، خودت به فکر خودت باش، خودت همت کن و از بابات کمک بگیر، از من کمک بگیر، از آقای افراشته هم کمک بگیر، تا بتوانی صاحب خانه و زندگی بشی.
با سخنان حسین پدر کبرا، احساس امیدواری بیش تری در قاسم بوجود آمد. چشم گفتن افراشته هم برای قاسم قوت قلب بود. قاسم می دانست که حسین دشتبان، پدر کبرا، با نامزدی او و کبرا موافق است. کبرا چند بار به قاسم گفته بود:
– بابام خیلی به تو علاقه دارد یکی دو بار خودم شنیدم که به ننم گفته؛ قاسم پسر خوبی است نان در بیاره، نان حلال خورده است.
علاقه حسین دشتبان، پدر کبرا، به قاسم، از روی این فرض و باور اجتماعی بر می آمد که دختر را باید به کسی داد که وقتی دستی به پشتش می زنی از لباسش گرد بلند شود. یعنی باید پسرِ کارکن باشد و بتواند نانی درآورد و با دختر بخورد. بلند شدن گرد از لباس جوان، نشانه ی مشغول کار بودن و جدی کارکردن اوست.
حسین دشتبان، پدر کبرا، مردی از مردان ده قراداغ بود که با دختری به نام صدیقه، از محله میان اسفیدواجان ازدواج کرد. صدیقه دختر اسفیدواجانی در ده قراداغ به «صدیقه تاته» معروف شد. واژه تات را مردم ده قراداغ بدین جهت پسوند نام او قرار دادند که صدیقه ترکی نمی دانست.
توی ده قراداغ فقط این یک نفر نبود که پسوند تات داشت چند تا از دختران اسفیدواجان که به پسران ده قراداغ شوهر کرده بودند چون ترکی نمی دانستند به دنبال نام آن ها، برای شناسایی، پسوند تات می افزودند.
حاصل ازدواج حسین دشتبان قراداغی و صدیقه تاته ی اسفیدواجانی، چهار دختر و یک پسر بود.
شغل و کار و حرفه حسین، دشتبانی مزارع بود. حسین تقریبا تمام عمر خود را دشتبان بود و در همه ی مزارع متعلق به ده قراداغ دشتبانی کرد بیش از نیمی از عمر خود را در مزرعه ی قابوق دشتبانی کرد به همین جهت به حسین دشتبان معروف بود و مردم در پشت سر برای شناسایی از او با نام حسین دشتبان یاد می کردند.
حسین دشتبان، در کار دشتبانی مهارت فوق العاده ای داشت، در کارش دقیق بود، کار مزرعه با مدیریت او با نظمی دقیق اداره می شد. حسین بر متخلفان بسیار سخت گیر بود سخت گیری به حدی بود که بعضی ها او را بی رحم می شمردند.
حسین به دلیل تجربه فراوان و سال ها برخورد با یکایک کشاورزان، ویژگی های روانی و چگونگی شخصیت هر کشاورز را می دانست با همین شناخت روان و شخصیت کشاورزان، آنها را هنگام ورود به مزرعه، کنترل می کرد که توی مزرعه تخلفی صورت نگیرد.
حسین دشتبان، در خانه مردی آرام بود نسبت به زن و فرزندانش با مهربانی برخورد می کرد بر خلاف عرف آن روز که مردم داماد را فامیل و قوم و خویش جدی نمی دانستند، او داماد دوست بود. در شوهر دادن دخترانش و در ارتباط با دامادهایش از جمله با افراشته نهایت همراهی و کمک را کرد حالا نوبت شوهر دادن کبرا آخرین دختر خانواده است که دلسوزانه به افراشته پیشنهاد می کند؛ مزد قاسم را به عنوان سرمایه برایش حفظ کند و کمک هم بکند تا صاحب زندگی گردند.
کبرا علاوه بر اینکه دختری زیبا بود دختر کاری هم بود در فصل بهار و تابستان و پاییز اغلب همراه پدرش به مزرعه ی قابوق می رفت در کنار کشاورزان که علف می چیدند، شبدر می چیدند، خرمن بهره دشتبانی پدرش را علف و شبدر می چید، خورجین و بقچه علف را بار خر می کرد و برای خوراک گاو و گوسفندان شان به خانه می آورد در فصل تابستان به کمک پدر می رفت تا از میوه های کشاورزان مقدار پای بهر دشتبانی را بچیند هنگام درو گندم و جو و چلتوک باز به کمک پدر می رفت تا سهم دشتبانی را جمع آوری کند بنابر این بیشتر روزها در فصل جمع آوری میوه و جو و گندم و چلتوک که کار حسین دشتبان زیاد بود کبرا همراه پدر بود. کبرا هر روز هنگام ناهار برای پدرش غذا می برد و به او در جمع آوری پای بهردشتبانی کمک می کرد.
آقای افراشته هم یک حبه زمین از مزرعه ی قابوق داشت از روزی که نامزدی قاسم و کبرا اعلام شده بود قاسم خیلی دوست داشت برای انجام کار به مزرعه قابوق برود چون وقتی از روی پل می گذشت کبرا مانند اینکه؛ پَرِ سیمرغ سوزانده شده، بوی قاسم به مشامش می رسید، به سراغش می آمد، قاسم و کبرا توی باغ زیر سایه درختان انبوه که همانند جنگل تاریک می نمود، در کنار هم می نشستند، حرف می زدند و خوش بودند. در فصل میوه ها، حسین دشتبان میوه نوبر از مزرعه به دست می آورد و به کبرا می داد کبرا میوه های کم یاب و نوبر را که پدر به او می داد تنها نمی خورد نگه می داشت تا قاسم بیاید دوتایی زیر سایه درخت در کنار جوی آب بنشینند و با هم بخورند.
ادامه دارد