راه نجات در عقل و خرد و دانش است.
چند شب قبل زنی و مردی که با هم اختلاف داشتند به خانه من آمدند تا شاید با گفت وگوی با من بتوانند اختلاف شان را حل کنند. در حین گفت وگو روی موضوع های مختلف، زنِ خانه گفت: شوهر من مردی خسیس است یک کمی پول به من نمی دهد تا من کمی بدهکاری دارم بدهی ام را بپردازم. مرد در پاسخ زنش گفت: من پولم را نمی دهم تا تو بدهی چنین مفت خورهایی بخورند. و رو کرد به من و گفت: چند ماه قبل اختلاف مان بالا گرفت شکایت به دادگاه بردیم قاضی پس از گفت وگو با ما، در پایان رو کرد به خانمم و گفت: برو برای بهبودی شوهرت دعا بگیر. من به توصیه قاضی خنده ام گرفت و فکر نمی کردم زنم این حرف چِرت قاضی را جدی بگیرد. زنم با واسطه یک زنِ شیاد، بدون اینکه من بفهمم سفارش دعا برای من می دهد. من یک روز دیدم قطعه کاغذی چندبار تا شده زیر تشکم است، اهمیتی ندادم. روزی دیگر دیدم قدری پودر سیاه رنگ مانند خاکه ذغال توی کفش هایم ریخته شده. به زنم گفتم: اینها چی است که توی کفش های من ریخته شده؟ زنم لبخندی زد و گفت: هیچ چی، کفشت را بپوش و برو سرِ کارت. بعد از چند روز، از من مبلغی پول خواست، که گفتم: برای چی می خواهی؟ اول که نمی گفت، بعد با اصرار من گفت: دیدی که قاضی گفت برای شوهرت دعا بگیر، دعا برایت گرفتم، به دعا نویس بدهکارم. من هم گفتم: یک ریال به این مفت خورهای انگل جامعه نمی دهم، ندادم و نخواهم داد. چرا باید من با رنج و زحمت کارگری پول در بیارم و بدهم این مفت خورهای انگل بخورند؟
گفت وگوی این زن و شوهر مصادف بود با زمانی که آقای شاهرودی قاضی القضات و رئیس مقتدر سابق قوه قضائیه بدون سر و صدا و چراغ خاموش برای درمان بیماری خود به آلمان رفته بود و در بیمارستان مجهز شهر هانوفر آلمان بستری بود که غوغایی، نخست توی فضای مجازی و بعد توی رسانهها بر علیه او به پا شده بود. این دو رویداد متضاد من را به تفکر واداشت با خود گفتم: قاضی مملکت ما برای بهبودی مراجعین به دادگاه، دعا گرفتن را تجویز می کند، قاضی القضات و رئیس قدرتمند قوه قضایی سابق ما که هم می توانست برای بهبود بیماری اش دعا بگیرد و هم نذری فراوان بدهد و هم متوسل به امام زاده های گوناگون بشود تا شفا یابد ولی نه سراغ دعا گرفتن رفت و نه اقدام به نذری دادن کرد و نه برای توسل قدم بر ساختمان امام زاده ای گذاشت بلکه بی سر و صدا به کافرستان رفت تا بهبودی خود را از دست پزشکان بی دین و نجس در دیار کافرستان بیابد.
آرزوی من هم این هست که روزی فرا برسد که تک تک مردم عوام ما همانند آقای شاهرودی عقل و خرد خود را به کار اندازند و واقعیت ها را خوب و دقیق ببینند و بجای گرفتن دعا و توسل به امام زاده، برای بهبودی، پزشکان حاذقی را بیابند و به آنها مراجعه و با علم آنها بیماری خود را معالجه کنند حتی اگر این پزشکان حاذق کافر و نجس و دور از دیار ما باشند. چون اگر دعا و نذر و توسل کارساز بود، آخوند با این ویژگی روانی خود برتر انگاری، خود حقیقت انگاری و انحصارگری که دارد، آن را قرق و انحصاری خودش میکرد و به من و شما نمیرسید همچنان که امروز به عینه میبینیم قدرت و ثروت کشور را در انحصار خودش درآورده، دو دستی این دو را سفت و محکم چسبیده و دیگران را به ترفندهای مختلف عقب زده و محروم کرده است.
یادمان هم نرفته که صدها سال است همین آخوند، از مال دنیا به عنوان جیفه (مردار، مردار بو گرفته، هر چیز پست ناپایدار) دنیوی نام می برد و مردم را به بی علاقگی به آن و به آخرت گروی دعوت کرده و اکنون هم که هم قدرت و هم ثروت را در دست دارد به این حرفش ادامه می دهد که آدم می ماند دُمِ خروس را باور کند و یا قسم حضرت عباس را.
یکی از دلایل این آرزوی من این هست که بیش از دو هزار پانصد سال است که دعا می کنیم؛ خدایا ما را از دروغ و خشک سالی برهان. متاسفانه امروز به هر دوی این مصیبت گرفتار شده ایم. همه به عینه می بینیم دروغ چنان تار و پود جامعه ی ما را فرا گرفته که هیچ کس بر هیچ کس اعتمادی ندارد و بدتر از بی اعتمادی این است که دروغ گویی چنان فراگیر شده که زشتی اش را هم کسی حس و احساس نمی کند این در حالی است که ریاکارانه «دروغ گو دشمن خداست» لق لقه زبان مان هم هست. همچنین سخت دچار خشک سالی هم شده ایم و برای آمدن باران دعاها و نمازهای بسیاری خوانده و می خوانیم ولی همچنان سرزمین مان خشک و خشک تر می شود. متاسفانه نبود آب کافی زیست و بقای مان را تهدید می کند و همه را به چه کنم واداشته است.
به نظر من بهتر این هست که دعا و نذر و توسل را محترم بشماریم و کاربرد آن را به حوزه محدود خصوصی هر آدم وابگذاریم و اجازه ندهیم به عنوان ابزار در دست گروهی قرار بگیرد و در امور اجتماعی طرحی دیگر اندازیم و آن طرح بکارگیری عقل و خرد جمعی و استفاده از دانش است.
محمدعلی شاهسون مارکده
قاسم (بخش بیستم)
ولی این خبر که علی دختر مردم را در قلعه ی مزرعه ی چشمه شیر بغل گرفته و دهتا ماچش کرده آتش بر جان منیژه زد و موجب اوقات تلخی، بگو مگو، بی مهری و سردی و دل زدگی او از علی شد و زندگی زناشویی شان را تحت تاثیر قرار داد.
صبح آن شب بدن قاسم از بی خوابی و افکار و تخیلات گوناگون خسته و کوفته بود به خانه افراشته رفت و توی حیاط خانه مشغول جمع کردن شاخه هایی بود که از دیروز صبح مانده بود قاعدتا باید دیروز عصر شاخه ها را جمع می کرد ولی به عمد جمع نکرد تا شبدر روی شاخه ها بریزد و گاو و گوسفندان بخورند. در این حین که قاسم شاخه جمع می کرد سکینه مادر فروغ از دروازه وارد حیاط خانه شهربانو شد به قاسم خدا قوتی داد و به اتاق خانه شهربانو همسایه افراشته رفت و با شهربانو مشغول گفت وگو شدند.
شهربانو نتیجه ی گفت وگوی دیشب خود با قلی را به سکینه مادر فروغ گفت. سکینه چهره برهم کشید، از اتاق بیرون آمد حتی نگاهی به قاسم که هنوز توی حیاط مشغول بود هم نکرد و از دروازه حیاط بیرون رفت.
خانم افراشته توی ایوان تنوری برای صبحانه کاچی می پخت از طرز رفتن سکینه فهمید پاسخ منفی شنیده، توی دلش خوشحال شد. چون هنوز هم در صدد جستن راهی بود و امید داشت که راهی را بیابد تا کبرا خواهرش با قاسم عروسی کند به همین جهت قلبا با رفتن شهربانو به خانه قلی، و ازدواج قاسم با فروغ راضی نبود حالا که دید سکینه با چهره ای درهم از خانه شهربانو رفت و سگرمه های قاسم هم تو هم است و اوقات خوب و خوشی ندارد حدس می زد که قلی و یا شاه بگوم با خواستگاری فروغ برای قاسم مخالفت کرده است. خانم افراشته در حین گستردن سفره صبحانه به قاسم گفت:
– هنوز که سگرمه هات تو همه؟ دور از جان بابات، مثل بابا مرده ها هستی! چرا؟ مگر دیشب چه اتفاقی افتاده؟ به نظرم بابات یا زن بابات مخالفت کردند چون دیدم سکینه از خانه شهربانو که بیرون آمد پوزش رو آلوم قابوق بود.
قاسم کمی سکوت کرد و با ناراحتی گفت:
– هیچی! بگذار به حال خودم بمیرم!
خانم افراشته دیگر چیزی نگفت. قاسم به دنبال کار از خانه بیرون رفت. خانم افراشته ساعتی بعد از شهربانو اتفاق دیشب را پرسید و همه چیز را فهمید. غروب که قاسم به خانه آمد خانم افراشته با خوشرویی و گفتن خسته نباشی از قاسم استقبال کرد و سپس گفت:
ـ قاسم، یک چیزی می خواهم بهت بگویم، آن این است که؛ ستاره ی تو با کبرا جفته! اینها کارهای خدایند که این نشود تا تو به کبرا برسی، تو و کبرا را خدا واسه هم آفریده! شما برای هم ساخته شده اید، از قدیم و ندیم هم گفتند: بخت، بختِ اوله، تو اولین بخت کبرا بودی. من دوباره تلاش می کنم تا شما را بهم برسانم.
قاسم چیزی نگفت ولی توی دلش هم چندان امیدی به این وعده خانم افراشته بوجود نیامد.
از آن روز به بعد هرگاه قاسم در کوچه و یا توی مزرعه و باغ به فروغ بر می خورد، فروغ به قاسم نگاه هم نمی کرد. اگر نزدیک بود راهش را کج می کرد تا از نزدیک رو در رو نشوند و اگر کمی دور از هم بودند صورتش را بر می گرداند که چشم در چشم نیفتند و گذر می کرد.
دو سه روزی از مخالفت علی با نامزدی قاسم و فروغ می گذشت صبح روزی سکینه به خانه ی شهربانو آمد و توی اتاق رفت با شهربانو گفت وگو کرد لحظه ای بعد هم خانه شهربانو را ترک کرد. آمدن و رفتن سکینه را هم قاسم و هم خانم افراشته دیدند. لحظه ای بعد از رفتن سکینه، شهربانو زَنِ همسایه آقای افراشته کنار دیوار آمد و به قاسم این خبر ناگوار را داد:
– خاله صفورا، فروغ را برای پسرش نامزد کرده است و دیشب هم اعضا دوتا خانواده دور هم جمع شدند و شیرینی خوران بوده و قرار است بعد از چلتوک چینی ها هم عروسی کند.
***
صفورا زنی درشت هیکل و یکی از زنان کاردان و مهربان ده قراداغ بود. مهربانی صفورا موجب شده بود که همه او را خاله صدا بزنند و صفورا به خاله صفورا توی ده مشهور بود نام صفورا چه رو در رو و چه پشت سر بدون خاله، بر زبان آورده نمی شد.
خاله صفورا با اینکه زن دلاوری بود ولی بیشتر عمرش را همراه با رنج سپری بود وقتی دختر بود و با شوهر اولش ازدواج کرد چند سال اول ازدواج نازا بود اطرافیان از جمله مادر شوهر، او را قاطرنازا (نزّا) نامیده بود که صفورا از این داوری مادر شوهر سخت رنجیده و افسرده شده بود. صفورا ناگزیر برای رهایی از این انگ و رنج، دست به دامان نذر و نیاز شد، دعا گرفت، سر نماز دعا خواند، مسجد را جارو کرد، در دهه عاشورا برای عزاداران امام حسین از چشمه آب آورد، به همراه شوهرش یک بار به زیارت امام زاده احمدرضا رفت، در خلوت نیمه های شب پای ضریح چوبی امام زاده گریست، نالید، به امام زاده التماس کرد، حتی با امام زاده با صدای بلند حرف زد و گفت:
– ای امام زاده احمدرضا، به من میگن قاطرنزا، چگونه این حرف را تحمل کنم، تو کمکم کن تا من بچه دار بشم.
یک بار هم به اتفاق شوهرش به امام زاده سید بادین محمد رفت آنجا هم پای ضریح چوبی امام زاده نالید، گریست، التماس و درخواست کرد و با امام زاده حرف زد.
سرانجام آرزوی صفورا برآورده شد به بچه ماند پسری زایید و دو سال بعد هم دختری به دنیا آورد. صفورا حالا از زندگی خوشحال بود دوتا بچه داشت و با شوهرش زندگی می کرد ولی این خوشحالی دیری نپایید.
سردارمحتشم، اربابِ خانِ بختیاری، برای ساخت قلعه در بن، شوهر صفورا را به همراه تعداد زیادی از رعیت هایش به بیگاری برد شوهر صفورا در آنجا از کار بیگاری سرباز زد، از مباشر ارباب کتک خورد بر اثر ضربه های ناشی از کتک بیمار شد در حالت بیماری به قراداغ برگردانده شد خاله صفورا مدتی بیمار داری شوهر را کرد نتیجه ای نگرفت سرانجام شوهرش فوت کرد مسئولیت بزرگ کردن دوتا بچه کوچک به گردن خاله صفورا افتاد.
مدتی بعد خاله صفورا با علیرضا شوهر دوم ازدواج کرد دوتا بچه خود را همراه خود به خانه علیرضا آورد خاله صفورا در خانه علیرضا یک دختر و بعد یک پسر هم زایید که اسم پسر را محمد و اسم دختر را پری گذاشت.
علیرضا شوهر دوم خاله صفورا یکی از بزرگ مردان ده قراداغ بود چند سالی هم کدخدای ده بود در همین دوران کدخدایی علیرضا بود که خاله صفورا به اوج شهرت و محبوبیت خود توی ده قراداغ رسید چون بزرگان از ده قراداغ و نیز دهات دیگر و نیز ارباب ده به خانه انها رفت و آمد داشتند. سال های کدخدایی علیرضا سال های خوب و خوشی و شهرت و محبوبیت برای خاله صفورا بود خاله صفورا دختر و پسر خود را که از شوهر قبلی آورده بود زن و شوهر داد از فکر انها به در امد و قدری آسوده خاطر شد ولی این آسودگی خاطر دیری نپایید علیرضا شوهر دوم خاله صفورا فوت کرد هنوز پری دختر و محمد پسر صفورا کوچک بودند که پدر فوت کرد. خاله صفورا مسئولیت بزرگ کردن دو فرزندش را به عهده گرفت خاله صفورا از شوهر دوم قدری زمین رعیتی، خانه و وسایل زندگی ماند و صفورا همانند یک مرد، یکه و تنها کار کرد و پسر و دخترش را بزرگ کرد نه تنها از اموال و دارایی اش نکاست بلکه بر آن هم افزود تا اینکه پری دختر خاله صفورا بزرگ شد و برایش خواستگار آمد خاله صفورا تصمیم گرفت دختر را شوهر دهد.
پری دختر خاله صفورا 15-16 ساله شده بود که خاله صفورا او را شوهر داد پری تنها یک شب یعنی همان شب اول خانه شوهرش بود و همان شب اول هم توسط آقا داماد آسیب دید صبح روز بعد به خانه مادر برگشت و بعد از چند روز در نو جوانی فوت کرد.
آقاداماد عمل زفاف را با پری وحشیانه انجام می دهد پرده میانی آلت و مقعد او پاره می شود، عفونت می کند، همین عفونت دختر نوجوان را چند هفته بعد به کام مرگ می کشاند.
خاله صفورا این زن دلاور هنگام مرگ دخترش فریاد می کشید که هر ادمی با شنیدن فریادهای او به گریه می افتاد. مرگ دختر نوجوان یک سالی، خاله صفورا این زن دلاور را خانه نشین کرد افسرده شد قدش کمی خمیده شد موهایش سفید شد حالا خاله صفورا آن شادابی گذشته را دیگر ندارد ولی با این همه مصائب، باز هم یک زن دلاور محسوب می شد.
حالا دو سه سالی از مرگ پری دختر خاله صفورا می گذشت محمد پسر خاله صفورا هم بزرگ شده بود و خاله صفورا در صدد بر آمد که پسر را عروسی کند.
خاله صفورا مدتی بود دختران ده را برای پسرش ارزیابی می کرد چند دختر را در نظر گفته بود که به نظرش دختران خوبی بودند از میان این چند دختر در نظر گرفته شده فروغ را بیشتر می پسندید. یکی از دلایل اینکه فروغ را بیشتر می پسندید این بود که خاطرات خیلی خوبی از پدر فروغ داشت دو سه سالی که علیرضا شوهر خاله صفورا کدخدا بود پدر فروغ هم مسئولیت دشتبانی املاک قریه را داشت و دشتبان املاک قریه پاکار کدخدا هم محسوب می شد پاکار، اغلب توی خانواده کدخدا رفت و آمد داشت و به دستور کدخدا و نیز زن کدخدا کارهایی از کار خانه کدخدا را هم انجام می داد. پدر فروغ مردی مهربان و خوش برخورد بود اغلب مردم او را خیرمند می دانستند پدر فروغ در کار خانه کدخدا علیرضا خیلی به خاله صفورا کمک می کرد خاله صفورا حالا با یاد فروغ آن کمک ها و مهربانی ها و خاطره هایی که از پدرش داشت یکی یکی به قسمت آگاه ذهنش می آمد و فروغ را دو چندان خواستنی و دوست داشتنی کرد به همین جهت در صدد بر آمد که روزی با مادر فروغ ملاقاتی کند و فروغ را برای پسرش خواستگاری کند.
در همین حین خبر آمد که قاسم پسر قلی فروغ را نامزد کرده است. خاله صفورا خیلی ناراحت شد خود را نفرین و سرزنش کرد که چرا هی امروز و فردا کردم تا دختر به این خوبی از دستم رفت. خاله صفورا ناگزیر شروع به ارزیابی دختران دیگر ده کرد یکی یکی دختران ده را سبک و سنگین می کرد تا ببیند کدام دختر مناسب تر است دو سه روزی گذشت هنوز نتوانسته بود دختری را قاطع برگزیند که خبر آمد نامزدی فروغ با قاسم به هم خورده است. خاله صفورا خوشحال شد درنگ نکرد و برای ملاقات با سکینه مادر فروغ راه افتاد.
سکینه از صفورا در خانه اش استقبال و پذیرایی کرد دو تا زن رو در رو توی اتاق نشستند صفورا پس از مقدمه چینی گفت:
– دو تا زن هستیم زبان همدیگر را خوب بلدیم نمی خواهم تعارفات معمول مردانه را که؛ می خواهم از سفره تان نانی بردارم و پسر من را به غلامی قبول کنید، را بگویم. خیلی صاف و ساده می گویم؛ آمده ام فروغ را سنگ رو بافه کنم برای پسرم محمد. همچنین دوست هم ندارم تو هم با من با تعارف حرف بزنی، اگر موافقی دو تایی قول زنانه به هم بدهیم که از قول هر مردی مردانه تر است و برویم سراغ کارهای دیگر.
سکینه هم که خاطرات خوبی از روزگاران گذشته زمانی که خاله صفورا زن کدخدا بود داشت صادقانه گفت:
– این را خوب می دانم که تو از هر مردی مردتری، همچنین قولت و حرفت مردانه است این را هم بلدم خاله صفورا. اگر تو ما را بخواهی ما هم شما را می خواهیم، چرا که نه؟ کی از شما بهتر، محمد و فروغ دوتا بچه یتیم اند در کنار هم می توانند خوشبخت باشند.
وقتی خاله صفورا به خانه سکینه آمد سکینه او را یک مهمان خاص به حساب آورد و به فروغ اشاره کرد که چای برایش درست کند سکینه و خاله صفورا توی اتاق رفتند نشستند و با هم مشغول گفت وگو شدند فروغ هم کتری را روی سه پایه توی اجاق ایوان گذاشت و آتش روشن کرد و ضمن آتش کردن زیر کتری به سخنان مادر و خاله صفورا هم با دقت گوش می داد حالا چای هم آماده شده بود فروغ با دو تا استکان چای وارد اتاق شد سلام گفت و سینی چای را به میان خاله صفورا و مادرش گذاشت خودش هم پایین تر نشست. در این وقت حرف های سکینه و خاله صفورا به نتیجه رسیده بود خاله صفورا گفت:
– پس مبارک است انشاءالله به پای هم پیر شوند.
خاله صفورا پس از خوردن چای سر سخن را با فروغ باز کرد که:
ـ خدا بیامرزد آن پدرت را، چه مرد نازنینی بود، نور به قبرش ببارد. من هر وقت تو را می بینم یاد خاطره های خوبی که از بابات دارم می افتم چه مرد خیرمندی بود. می دانست چه روزی من نان پزی دارم خودش را می رساند با تبر قلعه ای چوب برایم می شکست تا من توی تنور بیندازم اولین نان را هم که از تنور بیرون می آوردم مال او بود نان داغ را لوله می کرد گاز می زد و به دنبال کار دشتبانی اش می رفت. فروغ خانم، تو دختر به این خوبی بالام چرا می خواهی به قاسم بری که هیکلش عیب دارد، از بچه گی نوکر مردم است، یک خانه و زندگی از خودش ندارد، تو خانه شان هم یک زن بابای کولی حاکمه، باباش حموم چی است نه اسمی داره و نه رسمی، بیا به پسرِ من که چار ستون هیکلش سالم است، آقای خودش است، از خودش رعیتی دارد، ماده گاو دارد، ورزاو دارد، خر دارد، لحاف و تشک و گلیم دارد، زندگی دارد، خانه دارد، درست است که پسر من خیلی کوچک بود که باباش مرد، و من او را بزرگ کردم و پسری یتیم است، ولی پدرش کدخدای ده بوده با بزرگان نشست و برخاست می کرده، محمد، پسرِ من، کدخدا زاده است، بزرگ زاده است، قاسم اصلا قابل مقایسه با محمد نیست. از همه ی اینها بالاتر، محمد، ننه ی دلسوزی مثل من دارد که مثل پروانه دورش می گردم، جانم را هم فدایش می کنم تا او یک سر و گردن از دیگر مردان بالاتر باشد، توی مردم سرفراز باشد و … فروغ خانم، من تو را از ننت برای محمد خواستگاری کردم، ننت بله را گفته، تو هم که باید قاعدتا راضی و خوشحال باشی که بختت باز شده؟ و شوهری مثل محمد که یک دسته ی گل است نصیبت شده می خواهم بله را از زبان خودت هم بشنوم و با خاطری آسوده به خانه مان بروم و مقدمات جشن شیرینیخوران را فراهم کنم.
فروغ به چشمان مادرش نگاه کرد بعد سرش را پایین انداخت خجالت کشید چیزی بگوید و سکوت کرد سکینه مادر فروغ گفت:
– خاله صفورا حرف فروغ هم حرف من است اگر شما ما را بخواهید ما هم شما را می خواهیم.
– من می خواهم از زبان خود فروغ هم یک بله ی کوچولو بشنوم و بلند شوم بروم دنبال کارهای دیگرم.
سکینه به فروغ گفت:
– خوب، ننه، فروغ بله را بگو تا خیال خاله صفورا راحت بشود.
فروغ همچنان که سرش پایین بود و احساس خجالت می کرد آهسته گفت:
– ننم ما را بزرگ کرده و اختیار ما را دارد هرچی او بگوید ما هم قبول داریم.
خاله صفورا بلند شد گونه های فروغ را بوسید و گفت:
ـ الهی به حق پنج تن آل عبا خیر هم را ببینید به حق سرِ بریده امام حسین، به حق دستِ بریده حضرتِ عباس، به حق جوانی علی اکبر حسین، به پای هم پیر بشین.
خاله صفورا در ادامه گفت وگو، با سکینه قرار گذاشتند فردا شب جشن شیرینی خوران بگیرند و فروغ رسما نامزد محمد، پسر خاله صفورا گردد.
فردایِ شبِ شیرینی خوران، سکینه مادر فروغ به خانه همسایه آقای افراشته آمد از دروازه که وارد شد چشمش به قاسم افتاد که توی ایوان نشسته بود و صبحانه می خورد سکینه با قاسم حرفی نزد یک راست نزد شهربانو زن همسایه آقای افراشته رفت. توی ایوان درِ گوش شهربانو چیزی گفت سپس دوتایی توی اتاق رفتند. بعد از نیم ساعتی سکینه مادر فروغ خدا حافظی کنان از اتاق بیرون آمد و رفت. شهربانو زن همسایه آقای افراشته کنار دیوار آمد و به قاسم که توی حیاط کود بار خر می کرد گفت:
ـ خانواده ات لجاجت کردند، فروغ دختر به این نازنینی هم از دستت رفت، سکینه مادر فروغ آمده بود که این خبر را به من بدهد. دیشب شیرینی خوران فروغ برای محمد پسر خاله صفورا بوده، فروغ هم بی معطلی بله را گفته، حالا قرار گذاشتن وقتی چلتوک ها را درو کردند عروسی کنند.
***
جمیله مادر قاسم جدا زندگی می کرد. حق دخالت هم درباره زندگی فرزندان نداشت. ولی از اینکه پسرش قاسم دوبار در خواستگاری شکست خورده و هریک را به شکلی از دست داده و یا از دستش گرفته اند، ناراحت بود و می خواست پسرش هرچه زودتر عروسی کند تا صاحب خانه و زندگی شود این بود که به میدان امد و دختر خواهر خود را به قاسم پیشنهاد کرد و گفت:
ـ ننه، چرا هی اینور و اونور میری که هرکی یه چیزی بگه، اجازه بده خودم برم خواستگاری نرگس، دختر خالت که مثل یک دسته گل است، با جون و دلم دخترشان را بِهِت می دهند.
– من دختر خالم را نمی خواهم.
جمیله مادر قاسم مصمم شده بود هرجور شده قاسم با نرگس عروسی کند تا بلکه صاحب زندگی گردد و سر و سامانی بگیرد. به همین جهت مرتب اصرار و تاکید می کرد و قاسم هم با قاطعیت می گفت:
– من دختر خالم را نمی خواهم.
اقدس، خواهر جمیله، خاله ی قاسم، زنی ساده و کم حرف بود. زندگی بسیار فقیرانه ای داشت. شوهرش نوروزعلی، شغلش پینه دوزی بود و به اوسا نوروز معروف بود. مردم در پشتِ سر، نوروز پینه دوز و رو در رو اوسّا نوروز بهش می گفتند. اوسّا نوروز با اینکه در جوانی پدرش را از دست داده بود ولی شغل پینه دوزی را از پدر آموخته و به یادگار داشت و پدر نوروز هم این حرفه را از پدر زنش که پینه دوز ماهری بود و از دهکرد به ده قراداغ مهاجرت می کند یاد گرفته بود.
اوسا نوروز آدمی لاغر اندام و نحیفی بود، صدای زیری داشت بودجه و سرمایه نداشت که گیوه نو بدوزد فقط کارش وصله پینه و نقاب گذاری روی گیوهها بود، عیالوار و درآمد اندک داشت به همین دلیل زندگی اش به سختی می گذشت. اوسا نوروز در محله بالای ده، کنار خیابان و نزدیک جوی آب زندگی میکرد. با اینکه اقدس زنی مهربان به نظر می رسید ولی قاسم کمتر به خانه خاله اش می رفت و به خاله سر می زد. علتش هم بیشتر ترس زن بابا و بعد فقر و ناداری اقدس بود.
دومین بچه اقدس و نوروز دختر و نامش نرگس بود نرگس حالا دختری بزرگ و دمِ بخت بود.
جمیله با اقدس خواهر خود بارها درباره عروسی قاسم گفت وگو کرده بود هر دو خواهر چاره کار قاسم را پس از شکست دوتا خواستگاری و نامزدی این می دانستند که قاسم با نرگس دختر خاله اش عروسی کند.
قاسم این را خوب حس می کرد که یکی دوماه گذشته، خاله اش اقدس مهربان تر شده هرکجا او را می بیند بعد از احوال پرسی گلایه می کند که:
ـ هیچ مَحَلی به خاله نمی دی؟ نکند فقیریم خانه ما نمی آیی؟
و از قاسم دعوت می کرد که حتما به خانه شان برود این را جمیله مادر قاسم سفارش کرده بود تا بلکه با کشاندن قاسم به خانه و روبرویی اش با نرگس، کشش و علاقه مندی ایجاد شود. خاله اقدس بارها و بارها که با قاسم روبرو می شد به مهربانی برخورد و او را به خانه شان دعوت کرد و هربار هم این گلایه را می کرد که:
– خاله چون فقیر است خانه شان نمی آیی؟
اصرار و گلایه های خاله اقدس روی ذهن قاسم تاثیرش را گذاشت و قاسم را به فکر فرو برد و او را به این تصمیم رساند که:
ـ حال که مادر اصرار دارد با نرگس دختر خالم عروسی کنم و خاله هم مرتب مَنِه به خانه شان دعوت می کند، بهتر است یک شب خانه خاله بروم و از نزدیک، با دقت، و با چشم خریدار نرگس را ورانداز کنم، چون تا حالا که نگاه خریدارانه نکردم؟ بعد ببینم چه می شود؟ خدا را چه دیدی؟ شاید خدا مهر و محبتش را هم توی دلم انداخت؟ شاید هم این همه اصرار مادر و خاله خواست خدا است و سرنوشت من چنین رقم خورده که من با نرگس عروسی کنم؟ اگر خواست خدا چنین باشد آنگاه خود به خود من هم دست از این یک دندگی بر خواهم داشت و با نرگس عروسی می کنم و اگر سرنوشت من چنین نیست و خدا هم برای من چنین نمی خواهد همین نخواستن نرگس توی دل من خواهد ماند و من همچنان خواهم گفت نرگس را نمی خواهم.
صبح روزی، وقتی قاسم برای چیدن علف به خندق می رفت خاله اقدس، کنار راهگذر خندق در لب جویآب قریه، مشغول شستن لباس بود قاسم پس از سلام و احوال پرسی به خاله گفت:
ـ امشب می خواهم بیایم خانه تان دیدنی.
خاله خوشحال شد خبر را به نرگس داد و با اینکه تهی دست بود، شام خوبی درست کرد، با اینکه خوردن چای معمول نبود و در خانواده ها فقط برای مهمانان خاص درست می شد، چای هم برای قاسم درست کردند. نوروز پینه دوز، شوهر اقدس، در صحرای شهرگان کتیرا می زد، به خاطر دوری راه همانجا سرِ چشمه آب نادرقیسی، شب ها می ماند. تابستان بود خاله روی بام چه جلو اتاق، گلیمی پهن کرده و با بچه هایش نشسته بود که قاسم وارد شد. خاله از قاسم خواست که در کنارش بنشیند. قاسم نشست، نرگس دوتا بالش پشت قاسم گذاشت تا تکیه بدهد و خاله حال قاسم را جویا شد، قربان صدقه اش رفت، بارک الله و هزار ماشاءالله بهش گفت. جمیله، مادر قاسم هم به جمع پیوست و به نرگس که مشغول پذیرایی بود، چندتا بارک الله، ماشاءالله، نمک ترکی آوردند، چشم حسود و بخیل کور بشه گفت. جمیله توی ایوان تنوری رفت کمی آتش از اجاق برداشت، توی آتشدان گِلی ریخت، آتشدان را نزدیک قاسم و نرگس گذاشت، گره گوشه چارقد سفیدش را باز کرد و اسفند توی بال چارقدش را روی آتش ریخت، آتشدان در حال دود اسفند را دور سرِ قاسم و نرگس گرداند و صلوات فرستاد سپس دستانش را بالای دود اسفند گرفت بر صورت کشید باز صلوات فرستاد و گفت: