گزارش نامه 155 اول فروردین 97

نوروز باستانی خجسته باد

       سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه

  جشنواره ایل شاهسون در تاریخ 18 اسفند ماه 96  از ساعت 3  بعد از ظهر در شهرک مهاجران اراک با هنرنمایی گروه ­هایی از هنرمندان در حضور جمعی از مردم ایل شاهسون که از جاهای مختلف کشور آمده بودند برگزار شد.

        محل جشن در یک ساختمان مدرسه بود مدرسه ­ای که ساختمان، سالن و فضای ­باز بزرگی داشت. بازارچه ­هایی هم ایجاد شده بود که از جاهای مختلف و اقوام مختلف محصولات شان را عرضه می­ کردند. روستای مارکده هم غرفه ­ای در آنجا داشت که محصولات کشاورزی محلی را عرضه می ­کرد. طراحان غرفه مارکده با سلیقه هم عمل کرده بودند بنری بزرگ از مارکده ته غرفه زده بودند ویدئویی هم تهیه کرده بودند که تصاویری از مارکده و اطراف را روی صفحه تلویزیون به نمایش می­ گذاشت بروشوری همراه با عکس چاپ شده بود که ویژگی­ های مارکده را شرح داده بود.

      من شخصا وقتی در جمع شاهسونانی که از جای­ جای ایران در شهرک مهاجران گردهم آمده بودند قرار گرفتم دیدم از خود چیزی ندارم که به این جمع با شکوه تقدیم کنم ناچار از استاد بزرگ سخن شادروان شهریار مصرع فوق را وام گرفتم و گفتم: «سلام اولسون شوکتیزه الیزه».

        در این همایش برنامه ­های متنوعی برگزار شد که من فقط به اجراهای موسیقیایی اشاره می­ کنم چون برنامه ­های موسیقیایی بی ­گمان خوشایند همگان بود و بدون استثنا همه ­ی حاضران لذت می ­بردند این لذت را می ­شد در چهره­ ها دید و نیز از واکنش­ هایی که از خود نشان می­ دادند فهمید.

         نخستین گروه، گروه هنرمندان عاشیق ­های ایل شاهسون از دشت مغان، شاهسون بغدادی و شاهسون ­های شیرازی بودند که با آهنگ زیبایی با نام «شاهسون ائلریمیز افتخاردی ایرانا» که به صورت جمعی و کُر اجرا شد، جشن را آغاز کردند به دنبال ان چند اهنگ بسیار زیبای ترکی شاد هم خواندند و نواختند که سخت مورد استقبال حاضران قرار گرفت.

       گروه هنرمند دیگری که برنامه داشتند گروه هالای به سرپرستی آقای یاور مدیر استریو عشایر قم بود که با چند نوبت اجرای رقص زیبای هالای تماشاچیان را به وجد آوردند. بخش­ های رقص هالای شاید جذاب ترین قسمت ­های جشن بود این آهنگ و رقص چنان طرفدار داشت که تماشاچیان نتوانستند فقط تماشاگر بمانند و گروه هنری را که برنامه اجرا می ­کرد تماشا کنند بلکه جمعی از تماشاچیان در کنار سالن میدانکی بوجود آورده و همزمان با آهنگ رقص هالای، برای دل خودشان هالای می­ رقصیدند. بقیه جمعیت تماشاچی که دوست داشت هر دو گروه رقصنده را ببیند مانده بودند چکار کنند، قدری اینور را نگاه می­ کردند و قدری ان طرف را، قدری از این گروه فیلم می ­گرفتند قدری از ان گروه، لحظه ­ای فرا رسید که اغلب تماشاچیان اطراف گروه خودچوش رقصنده هالای در میدانک کنار سالن حلقه زدند و به تماشا و فیلم ­برداری پرداختند.

       گروه هنرمند دیگر، خواننده­ های سنتی شیرازی بودند که با خواندن ترانه ­­های محلی و قدیمی مشهور شیرازی، شادی را به مردم هدیه دادند.

     گروه دیگری که هنرشان مردم را به وجد آورد گروه خراسان بود که با

اجرای ترانه­ های محلی خراسانی از جمله «لیلا در واکن مایُم» و «عزیز

بشینه کنارم»  بسیاری را مجذوب خود کردند.

      جمعی بودیم با حس و احساسِ هم تباری و هم ایلی در کنار هم، ساعاتی با نواهای موسیقیایی، شاد، خوش، و حس و احساس خوشایندی داشتیم به گفته شاعر گرانقدر استاد شهریار « بیز خوْشودوق خیرات اوْلسون، توْی ‫اوْلسون». جای تک ­تک همشهریان شادزی، شادی­ خواه و دوست­ دار شادی مارکده ­ای ­ام خالی، خیلی خوشحال می ­شدم اگر شما هم در کنار من نشسته بودید و در این لذت و شادی سهیم بودید.

        شاهسون­ ها از جای­ جای ایران آمده بودند از جمله از همین روستای مارکده خودمان حداقل 20 نفر رنج 300 کیلومتر را بر خود هموار کرده و در آنجا حضور داشتند.

       در پایان جا دارد از تک­ تک دست اندر کاران که برای این جشن زحمت کشیدند بویژه سرکار خانم شاهسونی، از دیار دریاچه بختگان، شهر نیریز، مدیر گروه، تشکر و قدردانی نمایم و نیز به تک­ تک هنرمندان که با هنر خود، شکوه ایل را به نمایش گذاشتند بگویم: سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه.

      مساح­ های مارکده

        مسّاح در زبان عرب در قالب صیغه مبالغه یعنی بسیار پیماینده زمین به کار می ­رود. ولی در زبان روز مره مردمان گذشته روستا مفهوم صیغه مبالغه نداشت بلکه با معنی صفت فاعلی در ذهن شنونده تداعی می ­شد یعنی: پیماینده زمین، مساحت­ گرزمین، پیمایش­ گرزمین، پیماینده.

        ابزار کار مساح چوب بلندی بود که به آن نی می­ گفتند. طول نی 5 ذرع بود یعنی 5 متر و بیست سانتیمتر. چون هر یک ذرع معادل 104 سانتیمتر امروز است. روی چوب نی ابزار پیماینده، چند علائم هم بود که آن را به نیم و یک چهارم و یک هشتم تقسیم می­ کرد. مساح یا پیماینده زمین با چوب بلندش که نی نامیده می ­شد زمین را پیمایش و مساحت ان را تبیین می ­کرد. یک نی مربع را یک من می­ گفتند.

         قدیمی­ ترین مرد مساح ده مارکده که نامش در یادها مانده ماندعلی فرزند مراد، مشهور و معروف به ماندعلی ­مراد است. مراد و غلام دو برادر بودند که برای کوه­ بری از روستاهای پایین ­دست به مارکده مهاجرت و اینجا ساکن شدند. ابزار مراد پتک و ابزار غولوم (غلام) دیلم بود هنوز هم این اصطلاح میل غولوم و پتک مراد سرزبان­ ها است. از غولوم امروز توی ده مارکده بازمانده­ ای نیست ولی بازماندگان مراد امروز یکی از طایفه­ های مارکده است و به طایفه کوه ­بُرها مشهورند. این دو برادر یک پسرعمو هم داشتند به نام فرج که بعدا به دنبال آنها به مارکده آمد و ماندگار شد. از فرج هم سه پسر ماند مجتبی، رحمان و شکرالله. تعدادی از نوادگان فرج هم امروز در مارکده می ­زیند.

      ماندعلی پسر مرادِ مهاجرِ کوه­ بُرِ دارای پُتک، در پیمایش زمین مهارت داشت و مساح بود. ماندعلی در مارکده و نیز دیگر روستاها زمین پیمایش می ­کرد.

      بعد از ماندعلی، حاج­ آقا کار پیمایش زمین ­ها را انجام می ­داد. حاج­ آقا یکی از افراد سرشناس و نیز مرد مومن و معتمد مارکده به حساب می ­آمد و از طایفه گرتی ­های ده مارکده بود. مهرعلی پدر حاج ­آقا از منطقه کرون به مارکده مهاجرت کرد و ساکن شد که سه پسر از خود به جای گذاشت. اکنون نوادگان مهرعلی مهاجر طایفه بزرگی را در ده مارکده تشکیل می­ دهند که به طایفه گرتی ­ها مشهورند. حاج­ آقا فرد سرشناس این طایفه مهارت پیمایش زمین را داشت که هم در مارکده و هم روستاهای اطراف زمین پیمایش می­ کرد.

       مساح بعدی مهراب بود. اسدالله پدر مهراب ترک زبان و از طایفه قشقایی بود که از ده سوادجان به مارکده مهاجرت کرد و ساکن شد. مهراب مهارت پیمایش زمین را آموخته بود امروز تعدادی از نوادگان ایشان در مارکده و تعدادی هم بیرون از مارکده هستند.

       آخرین مردی که به نام مساح ازش می ­توان نام برد هیبت­الله است که از طایفه ابوالحسنی ­ها بود ابوالحسن نام پدر بزرگ این طایفه از عرب تباران ده دشتی به مارکده کوچید و ساکن شد اکنون طایفه پر جمعیتی را تشکیل می­ دهند و به طایفه ابوالحسنی ­ها مشهورند. هیبت ­الله آخرین مرد مساح به شیوه و روش پیمایش قدیمی مارکده بود.

       با آمدن سپاهی دانش توی ده، مقیاس جهانی متر به دانش ­آموزان آموخته شد. با زیادتر شدن رفت و آمد مردم به شهر، مردم بیشتری با مقیاس متر آشنا شدند. با آمدن تراکتور به روستا و شخم زدن زمین، زمین­ های شخم زده شده با متر پیمایش می ­شد. فراگیرشدن مقیاس متر و سهولت محاسبه و در دست همگان بودن ابزار متر، مردم پیمایش زمین به سبک و سیاق پیچیده گذشته را کنار گذاشتند و کم کم پیمایش زمین ­ها با متر جای خود را به پیمایش با ذرع داد. نسل امروز دیگر خبری از ذرع، نی و من ندارد به جای آنها سانتیمتر، متر، جیریب و هکتار نشسته است. 

     در به همان پاشنه می­ گردد

       سال 1367 بود که من فعالیت تحقیق محلی خود را پیرامون ادبیات شفاهی روستا آغاز کردم در بعضی از پنجشنبه و جمعه ­ها که به ده می ­ آمدم و وقت کافی داشتم یکی دوتا پیر مرد و پیر زنی را ملاقات می ­کردم و خاطرات شفاهی­­ شان را پیرامون زندگی خود و رویدادهای روستا یادداشت می ­کردم. این کار من بسیاری را به تعجب واداشته بود و از من می ­ پرسیدند: اینها را برای چی می ­خواهی؟ اینها به چه دردت می ­خورند؟ و پاسخ من این بود: درباره ادبیات شفاهی روستا تحقیق می ­کنم. بعدها متوجه شدم اغلب متوجه پاسخ من نشده ­اند و برای این کار من قصه و داستانی فرض کرده­ اند: محمدعلی شاهسون اینها را که از ما می ­پرسد و می ­نویسد می ­برد به رادیو و تلویزیون می ­فروشد و از این راه کاسبی می ­کند. وقتی چند نفر این را به من گفتند واکنش من فقط لبخند بود! چرا لبخند؟ برای اینکه می ­دیدم در پس ذهنیت بافندگان این قصه مفاهیمی به نام تحقیق، مطالعه و استدلال نا شناخته است.

       متاسفانه امروز بعد از گذشت سی سال توی روستای ما در به همان پاشنه می ­چرخد. کافیه یادداشت هایی که در طی دو سه ماه گذشته روی سایت مارکده توسط همشهریان عزیز و گرامی گذاشته شده را بخوانید خواهید دید درباره بسیاری از موضوع ­ها و اشخاص، اظهار نظر قطعی می­ کنند و حکم هم صادر می­ کنند ولی دریغ از یک مطالعه جامع درباره چرایی آن موضوع، دریغ از یک تحقیق توام با استدلال و توضیح درباره علل و عوامل بوجود آمدن آن موضوع و نیز راه حل عقلانی و منطقی موضوع­ ها.  از گذشتگان شاید نباید انتظار می ­داشتیم چون بی سواد بودند، ولی نسل امروزکه این یادداشت ­ها را می ­نویسد چی؟

       در به همان پاشنه می­ چرخد چون درباره بسیاری از موضوع­ ها و اشخاص نظر قطعی می­ دهند، حکم صادر می­ کنند ولی دریغ از یک ذره شهامت تا نام و فامیل خود را بنویسند، دریغ از یک ذره شجاعت که خود را کامل معرفی کنند تا خواننده بداند ارائه دهنده نظر کیست؟ صادرکننده حکم چه کسی است؟ بی گمان یادداشت بدون شناسایی یادداشت گذار زاییده ذهنیت مسئولیت گریز است خوی و خصلت مسئولیت گریزی عملی به دور از اخلاق است. ولی آیا فقط در همین یک کار ما مسئولیت گریز هستیم؟

        یکی از دوستان مراجعه و بر من خرده گرفته و مقصر اصلی این یادداشت ­های به قول ایشان سطحی روی سایت را ساده گیری من دانست و گفت: آقا، هرکس کامل خودش را معرفی کرد نظرش را انتشار بده تا یادداشت نویس ناگزیر گردد سخن سنجیده بگوید. با اینکه سخن این همشهری عقلانی و منطقی به نظر می ­رسد ولی من همچنان بر این نظر خود هستم که آزادی از جمله آزادی بیان بالاترین حق هر آدمی است. شنونده و یا خواننده باید عاقل باشد وقتی سخن و یادداشتی را کم­ مایه دید اهمیتی بهش ندهد.  

          قاسم (بخش بیست و یکم)

         ـ چشم حسود و بخیل کور بشه، خدا مبارک کند، انشاء الله به حق پنج تن آل عبا خوشبخت شوید، به پای هم پیر شوید.

       جمیله بعد خداحافظی کرد و رفت.

       نرگس­، دخترِ خاله قاسم، لباس دختران شهری پوشیده و لبخند زنان مشغول پذیرایی بود. قاسم قد و قواره­ نرگس را، راه رفتنش را، حرف زدنش را، رنگ چشم، مو و صورتش را با چشم خریدار ور­انداز کرد. نرگس چارقد رنگی گلدار کوچک سرش بود که همه ­ی گردن را نمی­ پوشاند از جلو سر قسمتی از موها پیدا بود به خصوص زلف­ ها از دو طرف در کنار بناگوش رها بود، پایین چانه کمی گردن هم دیده می­ شد از پشت سر انتهای گیس ­های بلند و بافته شده همانند سه رشته زنجیر بیرون از چارقد بود و تا کمر می­ رسیدند که هنگام راه رفتن به این ­ور و آن ­ور پرتاب می ­شدند. قاسم با دیده شدن موهای زلف در بناگوش و انتهای گیس ­ها مشکلی نداشت چون همه­ ی زنان زلف­ های خود را تاب می­ دادند و در کنار گونه­ ها زیر بند قیطانی کلو  قرار می ­دادند و قابل دید بودند و انتهای گیس­ های زنانی که گیس ­های بلند داشتند  به خصوص دختران هم در پشت سر دیده می ­شد.

         نرگس پیراهنی پوشیده بود از جنس چیت، با زمینه نارنجی­، گلدار، جلوباز که با دکمه بسته می ­شد کمی تنگ و چسبان به بدن و کوتاه که به زور باسن ­ها را می ­پوشاند. سینه ­های برآمده جلو پیراهن را بالاتر برده و پیراهن از قسمت جلو کوتاه­ تر از پشت آن بنظر می­ آمد. تنبانی با زمینه رنگ قرمز­ کمرنگ و گلدار آن هم از جنس چیت بر تن داشت. قاسم با این لباس­های رنگین و کوتاه مشکل داشت چون از روزی که چشم باز کرده بود دیده بود جنس لباس دختران کرباس با رنگ­های تیره است، پیراهن­ ها همانند کیسه، جلو بسته و بلند، حد اقل تا زیر زانو (پیرن ­بلند) بود و اگر زنی هم پیراهن کوتاه داشت بجای تنبان، قرقری می ­پوشید. قاسم به این نتیجه رسید که­ زیبایی دختر خاله اگر بیشتر از سودابه و فروغ نباشد کمتر نیست ولی این زیبایی با این پوشش دلنشین قاسم نبود قاسم این نوع لباس­ ها را برای دختر جلف و سبک می ­دانست که سنگینی و وقار را از دختر می­ گیرد و زیبایی طبیعی خود دختر در لابلای لباس­ های رنگین و گلدار نادیده انگاشته می­ شود.

        نرگس روبروی قنبر نشست، با هم چای خوردند، خاله به عمد چند دقیقه ­ای به بهانه آماده کردن شام به ایوان تنوری سر اجاق رفت، دوتا بچه ­های کوچکش را هم با خود برد نرگس و قاسم دو نفری تنها شدند، چهره­­ ها در هم افتاد، خوب همدیگه را نگریستند، نرگس با لبخند گفت:

       ـ جلو نَنِم خجالت کشیدم بهت خوشامد بگویم، خوش آمدی، صفا آوُردی، بعد از سال ­ها، راه گم کردی خانه ما آمدی؟ از این کارها نمی­ کردی؟ دوباره می­ گویم خوش آمدی.

        ـ خیلی ممنون، آخی خودت می ­دانی نوکر مردم هستم، حالا هم همین طوری، گفتم یک سری به خاله بزنم، حالی ازش بپرسم؟

        ـ پس دختر خاله سر زدن نمی ­خواهد؟

        ـ خوب، وقتی خانه خاله که آمدم خود به خود به دخترِ خاله هم سر زده می ­شود.

        ـ چرا اینقدر نا مهربانی قاسم؟ نمی ­شد بگویی آمدم سری به دخترخاله بزنم؟

       ـ چرا دروغ بگویم؟

       ـ حرف نَنِت با حرف تو فرق می ­کند؟ نَنِت چیز دیگری می­ گوید؟ خودش بریده و دوخته و من و تورا به هم چسبانده!

         ـ تو کاری به حرف­ هایِ نَنِم نداشته باش، من و تو مناسب برای هم نیستیم، تو امید من نباش، من آمدم این را فقط به خودت بگویم، فکر من را از تو کَلّت بیار بیرون، بخت تو من نیستم، به فکر دیگری باش و بختت را جای دیگری پیدا کن.

       ـ امشبم که آمدی، آمدی بگویی که به امید تو نباشم!؟ می ­توانم بپرسم چه عیبی دارم؟

          ـ هیچ عیبی نداری، خیلی هم قشنگی، خیلی هم خوبی، خیلی هم خوشگلی، چارستون بدنتم سالمِ سالمِ، بدن من عیب دارد و سالم­ نیستم، تو از خیلی دخترهای ده هم سرتری، ولی من و تو نمی ­توانیم با هم زندگی کنیم.

         ـ خُب، اگر راست می ­گویی، هیچ عیبی ندارم، خیلی هم قشنگم، خوبم، خوشگلم، چرا نباید بتوانیم با هم زندگی کنیم؟، آیا این دل سوزاندن نیست؟ آیا من هم باید ناز کنم و تو را به التماس وادارم تا خواستنی شوم؟ من خودم را با آن دو ­تا دختر که دنبالِ­ شان افتاده بودی، و بهت ندادند، مقایسه می­ کنم، می ­بینم، از همه ­شان سَرم، آن ­وقت تو درِ خانه آن­ ها التماس می­ کردی، زاری می­ کردی، ولی به من که ­رسیدی، اینجور ­شدی!؟ یعنی من راسِّه کبرایی هم نیستم؟ راسِّه فروغی هم نیستم؟ که مقنی حسن ­آبادی تو قلعه ماماگلی ماچش کرده و اگر کاکات جلوت را نمی­ گرفت حالا عروسی هم کرده بودی؟ حالا من باید ناز کنم و بگویم پسرخالم بدنش عیب دارد، پسرخالم صبح تا شب نوکری مَردم را می ­کند، من نمی­ خواهمش، تا تو به التماس بیفتی، اما می ­بینم تو دست پیش گرفتی که عقب نیفتی؟

       ـ هرجور که می ­خواهی حساب کن، آمدم بِهت بگویم، فکر مَنِه از تو کَلّت بیار بیرون و به فکر دیگری باش.

       اقدس از ایوان تنوری آمد، رو کرد به قاسم و گفت:

       –  غذا حاضراست، هروقت که بگویی می ­یارم.

          نرگس صورتش را رو به آن طرف کرد که مادر اشکش را نبیند. خاله سفره را پهن کرد، نرگس با اینکه خیلی توهم بود، ولی می­کوشید مادرش زیاد متوجه اشکش نباشد، شام خورده شد. قاسم خدا حافظی کرد و رفت.

         فردا صبح مادر قاسم با خوشحالی به خانه افراشته آمد قاسم را دید که خر را پالان کرده خُرجین رویش انداخته و پایش را روی چارچوب گذاشته و گیوه­ اش را ور می­ کشد خدا قوتی داد و گفت:

       ـ الهی ننت قربانت شود، اوغور بخیر؟ امروز کجا می ­روی؟

       ـ می روم آجوقایه شبدر بچینم بیارم برای مال ­ها.

         ـ دیدی ننه؟ دخترخالت چقدر دختر نازیه؟ حالا دیگر اجازه می­ دی که یک چارقد سرش کنم؟ تا سنگِ رو بافه کرده باشم؟

         ـ نه، من دخترِ خالم را نمی­ خواهم.

         ـ دلت می­ آید ننه؟ دختر مثل یک دسته گل، مگر دختر­خالت چه عیبی دارد؟

          ـ هیچ عیبی ندارد، ولی من نمی ­خواهمش.

           شهربانو زنِ همسایه آقای افراشته به کمک مادر قاسم آمد، دو نفری اصرار کردند؛

          ـ خوب، اگر نرگس هیچ عیبی ندارد، چرا می­ گویی نمی ­خواهمش؟

           قاسم در میان پرسش­ های دو زن گیر افتاده بود نمی­ دانست چگونه آنها را از سرِ خود وا کند. خانم­ افراشته هم آمد و در کنار جمیله و شهربانو ایستاد ولی چیزی نمی­ گفت، توی دلش خیلی هم راضی به سرگرفتن وصلت قاسم با نرگس نبود هنوز در این اندیشه بود که مادرش صدیقه تاته را راضی کند تا کبرا با قاسم عروسی کند.

          هرچه جمیله مادر قاسم و شهربانو زنِ همسایه­ افراشته، اصرار می­ کردند، قاسم مقاومت می­ کرد و چیزی درباره دلیل نخواستن نرگس، دختر خاله ­اش نمی ­گفت. چون بر این باور بود که هر چیزی که درباره دختر خاله بگوید، دخترخاله ­اش سرِ زبان ­ها می­ افتد و اَنگی برایش خواهد شد آنگاه ممکن است بازار زده شود کسی به خواستگاری ­اش نیاید و این کار را گناه می­ دانست، دور از مروت و جوان ­مردی می­ دانست، ولی مگر جمیله و شهربانو دست بردار بودند؟ قاسم ناگزیر شد حرفی را که نمی­ خواست بر زبان بیاورد و نباید به زبان می­ آورد، بگوید، برای اینکه مادر دست از سرش بردارد، با عصبانیت گفت:

         ـ اینقدر اصرار می­ کنی؟ تا آدم مجبور شود حرفی را که نباید بزند، بزند!؟ آخی نرگس تنبان رنگی می­ پوشد! پیراهن کوتاه رنگی گلدار می­ پوشد! من از اینجور لباس­ ها برای دختر بدم می ­آید دختر باید سنگین و رنگین باشد.

         ـ آخی ننت بمیره، ننت به قربونت بشه، این­ هم شد دلیلِ نخواستن، خُب، می ­گوییم دیگر تنبان چیت و کدری رنگی گلدار نپوشد؟ کرباس سیاه بپوشد! هرجور لباس که باب میل تو است بپوشد اصلا تو خودت لباس بخر برایش تا او بپوشد، یا بگو چه جور لباس برایش بدوزیم تا او بپوشد!

         قاسم با فریادگفت:

        ـ اصلنا، من نرگس دختر خالم را نمی ­خواهم، ولم کنید.

         با این فریاد قاسم، جمیله مادر قاسم شکست خود را پذیرفت و دیگر کوششی هم نکرد و سکوت کرد. 

         لباس ­های نرگس، دختر نوروز، انتخابی نرگس نبود بلکه مرواری، این زن نیکوکار، از آبادان برای او می ­آورد. مرواری یک زن قراداغی بود که به دلیل فقر به آبادان رفته بود در آبادان کارش رختشویی در خانه­ های ثروتمندان بود. لباس ­های دور ریختنی ثروتمندان را جمع می­ کرد و هر تابستان که به ده قراداغ می ­آمد بین دو سه خانواده تهی ­دست توزیع می­ کرد. در این شب که قاسم مهمان خاله بود خانم مرواری دو سه روز قبل به قراداغ آمده و این لباس ­های دخترانه را به دختر نوروز پینه­ دوز داده بود و نرگس هم که لباس مناسبی نداشت آن شب در مهمانی قاسم همان لباس­ های اهدایی را پوشیده بود.

         عمده لباس نرگس، لباس ­هایی بود که هرساله خانم مرواری از شهر آبادان برایش می ­آورد و به او هدیه می ­داد به همین جهت هروقت که قاسم دختر خاله ­اش را از همان کوچکی دیده بود لباس رنگی و گلدار و تنگ و کوتاه شهری بر تن داشت.

         لباس ­های رنگی شهری از قضا نرگس را آن شب زیبا­تر هم نشان می ­داد این را قاسم نا خود آگاه بدون اینکه اقرار کند قبول داشت ولی چون لباس ­های رنگی و کوتاه و تنگ، نُرم مردمان ده نبود قاسم احساس می­ کرد با او جور نیست با او همآهنگ نیست یک وصله ناجور است انگشت نما است و نمی­توانست بپذیرد و با آن کنار بیاید.

***

          کبرا، دختر حسین ­دشتبان و صدیقه ­تاته، با اینکه قاسم به او گفته بود؛ نمی ­گذارند من و تو به هم برسیم و بهتر است تو دنبال بختت بروی، ولی همچنان چشمش دنبال قاسم و امید وصال به او را داشت، این امید و آرزو را کبرا چندبار به قاسم گفت. کبرا همچنان برای دیدن قاسم وقتی خانم افراشته به حمام می ­رفت به خانه خواهر می ­رفت تا قاسم را از نزدیک ببیند و با هم حرف بزنند و ساعتی و دقایقی خوب و خوش باشند. قاسم هرگاه کبرا به او نزدیک می ­شد جمله­ ی خود را بازهم تکرار می­ کرد که؛ نمی­ گذارند ما به هم برسیم خودت را اسیر من نکن.

       کبرا با اینکه به دیدار قاسم می ­آمد و با او بودن را دوست داشت ولی دیگرآن شادابی و سرخوشی گذشته را نداشت مثل اینکه در امید و نومیدی به سر می ­برد.

         افراشته هم می­ کوشید تا صدیقه­ تاته را آرام کند تا دست از لجبازی بردارد و اجازه دهد وصلت کبرا با قاسم صورت گیرد. خانم­ افراشته هم خیلی علاقه به این وصلت داشت و با مادرش صحبت می­ کرد، ولی دوتا سدّ نفوذ ناپذیر سرِ راه بود. یکی شاه ­بگوم، زن ­بابای یک دنده و کینه­ جوی قاسم، دیگری صدیقه ­تاته مادر بدبین و یک ­دنده کبرا، که فکر می ­کرد، اگر دخترش را به قاسم بدهد، شاه ­بگوم روزگارش را سیاه خواهد کرد.  اضافه بر این دو، نفر سومی هم بود و آن علی­ برادر بزرگ قاسم بود. علی­ هم نمی­ خواست قاسم به این زودی ازدواج کند و زندگی مستقل خود را داشته باشد دلیل آن هم این بود که مرد کار نبود می ­خواست چند سالی قاسم کار کند و مزدش را به خانه پدر بفرستد تا او در کنار شاه ­بگوم زندگی راحت ­تری داشته باشد.

       قاسم بعد از شکست نامزدی­ اش با فروغ دوباره یاد و خاطره کبرا برایش زنده شد دوباره به او می ­اندیشید. در حقیقت هیچگاه کبرا از ذهن قاسم بیرون نرفت قاسم به این دلیل کبرا را از خود راند که امکان به هم رسیدن­ شان را در افق نمی ­دید ناگزیر بود شرایط سخت جدایی را بپذیرد حالا پس از شکستش در رسیدن به فروغ دوباره خود را به کبرا نزدیک تر کرد و کم کمک با وعده­ های خانم افراشته امیدی دوباره در قاسم و کبرا به وجود آمد و باز نامزد بازی­ های گذشته با شور و شوق کمتر و با احتیاط و گاهی هم با دو دلی در خانه افراشته و در نبود خانم افراشته آغاز شد هر دو سه روز یک­ بار ساعاتی با هم خوب و خوش بودند و خود را امیدوار نشان می ­دادند زمستان آن سال به همین شیوه به پایان رسید.

        تابستان سال بعد فرا رسید انگورها در حال ترش و شیرین بودند. حسن­ آقا شوهر سکینه، که سال قبل دشتبان مزرعه­ ی قورقوتی بود امسال دشتبانی مزرعه­ ی اوزون ­چم را به عهده داشت. جعفر نامزد قبلی فروغ هم امسال آب مال بود آب ­مالی در کذشته یک شغل­ بود آب ­مال از جوی­ آب مراقبت می ­کرد که خراب نشود و مرتب و منظم آب برای چلتوک ­ها بیاید.

        در یک بعد از ظهر روزی حسن ­آقا دشتبان مزرعه ­ی اوزون­ چم به قاسم خبرداد:

          – امشب نوبت گرازپایی آقای افراشته است، شب بیا اوزون­ چم.

         گراز زیادی بود، گرازها روزها در گوشه و کناری مخفی بودند و شبها برای چریدن توی مزارع رها می­ شدند و انگورها را می­ خوردند. برای جلوگیری از خسارت گراز­ها، هر شب دو نفر از کشاورزان برای گراز­پایی می­ رفتند که به نوبت یک نفر می ­خوابید و نفر دیگر با ضربه زدن به دله­ ای و های و هوی کردن گرازها را فراری می ­داد.

         شب هنگام وقتی قاسم اول مزرعه­ ی اوزون­ چم رسید دید جعفر هم آنجا است، تازه از دنبال جوی آب آمده بود. پرسید:

       – تو هم امشب گرازپا هستی؟

       – آره من هم امشب نوبته گراز پاییم هست.

         جعفر سر صحبت را درباره خرابی جوی آب آغاز کرد و گزارش داد که موش­ های آبی مرتب بدنه جوی را سوراخ می ­کنند و او کارش همه روزه گرفتن این سوراخ ­ها است همچنین جعفر گزارش داد کدام قسمت­ های جوی، موش زیادی هست و فعالیت موش­ ها زیادتر است و… قاسم به عمد صحبت را به موضوع نامزدی جعفر کشاند و گفت:

         – جعفر تو چطور غیرتت قبول کرد دیدی سید اصغر حسن آبادی فروغ نامزدت را ماچ کرد وایسادی و نگاه کردی؟ هیچی نگفتی؟ هیچ کاری نکردی؟

         – نمی ­شد چیزی بگویم و یا کاری بکنم اگر با سید اصغر دست به یقه می ­شدم همه ­ی آدم ­های قلعه می ­فهمیدند، می ­ریختند سر سید اصغر، بعید نبود که سید اصغر را بکشند، خون به پا می ­شد، به علاوه همانجا موضوع را همه می ­فهمیدند فروغ انگشت نما می ­شد آن ­وقت برای فروغ خیلی بد می ­شد آبرویش می ­رفت. فروغ با قدرت خودش را از دستان سید اصغر بیرون کشید و سیلی محکمی به صورت او زد جای انگشتان دستش مانده بود با اینکه آن روز به جز من کسی این اتفاق را ندید و نفهمید سید اصغر از ترسش همان روز کارش را نیمه تمام رها کرد و بار بنه­ اش را جمع کرد و رفت. من هم پیش خودم گفتم این اتفاق را نادیده می­ گیرم و ازش می­ گذرم فقط به خاطر فروغ. مدتی با خودم کلنجار رفتم سرانجام دیدم نمی ­توانم با این اتفاق کنار بیایم دائم آن صحنه جلو چشمم بود آن وقت بود که گفتم من فروغ را نمی ­خواهم. اعضا خانواده­ ام هی اصرار کردند که چرا دختر به این خوبی را نمی ­خواهی؟ چرا اول می ­خواستی چطور شده که حالا نمی ­خواهی؟ اینقدر اصرار کردند که من ناگزیر موضوع را گفتم تا رهایم کنند. می ­دانی بعضی وقت ­ها دیگران آدم را مجبور می­ کنند که حرفی را که نمی ­خواهی بزند، بزند از روی اجبار، برای اینکه دیگران دست از سرش بردارند.

        – بعد از به هم زدن نامزدی­ ات با فروغ، دیگر هیچ کاری نکردی؟ به خواستگاری هیچ دختری نرفتی؟ همین ­طور دست روی دست گذاشتی و ماندی؟ نکند دیگر از زن گرفتن منصرف شدی؟

        ـ نه، دست روی دست نگذاشتم، منصرف هم نشدم سخت در تلاشم. همین چند شب قبل کاکام نورالله، برایم به خواستگاری شوکت، دختر غلام رفت، وبا بُرده دختره جوابِ نه داد.

       به ذهن قاسم رسید که دختر خاله ­اش نرگس را به جعفر پیشنهاد کند تا با شوهر کردن او فشار مادرش را از سر خود کم کند. گفت:

                                                                       ادامه دارد