گزارش نامه 156 نیمه فروردین 97

دزد با انصاف

        علی و قلی دوتا برادر بودند علی دو سه سالی بود که نزد ارباب اسکندر نوکر بود. در سال دوم نوکری علی نزد ارباب اسکندر بود که وساطت کرد تا ارباب اسکندر مسئولیت آسیابانی آسیاب ده قوچان را به برادرش قلی بسپارد.

       آسیاب آبی ده قوچان در ابتدای زمین­ های کشاورزی قوچان روبروی دره مزرعه­ی چم ­بالا در کنار سنگ سووورد ساخته شده بود و با نیروی آب جوی زمین­ های قریه قوچان می ­چرخید.

       روزی غریبه­ ای سه تا بار گندم به آسیاب آورد. مرد غریبه بارها را پیاده کرد خرانش را زیر دست ساختمان آسیاب حد فاصل آسیاب و رودخانه که چمن زار بود با طناب بست تا بچرند. از قضا آن روز بار خیلی زیادی در آسیاب نبود قلی آسیابان، اولویت نوبت را به مرد غریبه داد گندم­ های او را در پودان ریخت و مشغول آرد کردن گندم­ مرد غریبه  شد. یک وقت در حین کار آرد شدن گندم ­ها قلی متوجه شد که دور سنگ آسیاب کم شده سری به تنوره آب زد دید آب جوی کم شده تنوره پر از آب نیست و سطح آب تنوره کمی پایین است. قلی توی آسیاب برگشت و به صاحب گندم­ ها گفت: آب جوی کم شده احتمالا جوی آب در جایی سوراخ شده و آب هرز می ­رود تو برو دنبال جوی آب و کنترل کن ببین آب از کجا هرز می­رود احتمالا سوراخ موشی و یا خرابی جزئی پیش آمده خرابی جوی آب را ترمیم کن تا آب کافی بیاید و تنوره پر شود و سنگ آسیاب با سرعت بیشتری بچرخد.

        معمولا دنبال جوی آب رفتن یکی از وظایف آسیابان بود و این آسیابان ­ها بودند که باید مرتب مسیر جوی آب را بررسی می­ کردند تا آب کافی به تنوره برسد و آسیاب با قدرت بچرخد ولی قلی از سادگی و خوب و مهربان بودن غریبه سوء استفاده کرد او را دنبال جوی فرستاد در این کار هدفی داشت و می ­خواست در نبود غریبه صاحب بار، کمی از بار او را بدزدد.

      صاحب گندم ­ها بیل آسیاب را برداشت و دنبال جوی آب رفت. قلی در غیاب مرد غریبه­ ی صاحب گندم­ ها، یک کیل از گندم ­ها که یک من می­ شد برداشت و توی همیانه ­ای ریخت و در گوشه ­ای لابلای دیگر بارها گذاشت.

        کمی بعد علی برادر قلی هم به منظور دیدار برادر توی آسیاب آمد قلی گزارش کم شدن آب جوی و نیز اینکه مشغول آرد کردن گندم ­های یک غریبه است و خود غریبه دنبال جوی آب رفته است را به برادرش علی داد. دو سه ساعتی دوتا برادر در کنار هم نشستند و از هر دری با هم حرف زدند. برگشت مرد غریبه صاحب گندم­ ها از دنبال جوی آب دیر شد نگرانی قلی را فرا گرفت که نکند اتفاقی مثل پایین افتادن از مرز جوی برایش پیش آمده باشد. قلی تصمیم گرفت در پی مرد غریبه دنبال جوی آب برود.

      نا گهان فکری به ذهن قلی خطور کرد و در رفتنش مکثی کرد و به علی برادر خود گفت: کاکا من دست ­برد کافی به گندم­ های غریبه زده­ ام تو یک وقت وسوسه نشی که دستبرد دیگری بزنی! دیگر انصاف نیست و خدا خوشش نمی ­آید ادم اگر خواست دزدی هم بکند باید دزد با انصاف باشد من آزموده ­ام رحم و مروت خداوند شامل حال آدم با انصاف می ­شود هرچند کار، کار خلاف هم باشد به همین جهت هرگاه خواستم از کسی دزدی هم بکنم انصاف را رعایت کردم تا حالا هم خداوند دزدی­ هایم را پوشانده این را گفتم که حواست باشه یک وقت در نبود من وسوسه نشی.

       قلی از ساختمان آسیاب بیرون آمد چشمش به مرد غریبه افتاد که از دور می ­آمد خوشحال شد فوری توی آسیاب برگشت چون هیچ اطمینانی به

 برادر خود نداشت که علارغم سفارش او به گندم مرد غریبه دست­ برد نزند.

      قاسم (بخش بیست و دوم)

       ـ نه، دست روی دست نگذاشتم، منصرف هم نشدم سخت در تلاشم. همین چند شب قبل کاکام نورالله، برایم به خواستگاری شوکت، دختر غلام رفت، وبا بُرده دختره جوابِ نه داد.

        به ذهن قاسم رسید که دختر خاله ­اش نرگس را به جعفر پیشنهاد کند تا با شوهر کردن او فشار مادرش را از سر خود کم کند. گفت:

       ـ خوب! یکی دیگر! مگر تُخم دختر را ملخ خورده؟ یک چیزی که توی ده فراوان هست دختر! اصلا بیا تا یک دختر خوب بهت معرفی کنم. نرگس، دختر خالم، دختر نوروز پینه­دوز، دخترِ نازیه! هم خوشگله، هم یه کدبانویه.

         – آنجا­ هم کاکام نورالله رفته، او وبا برده هم قبول نکرد. بیکار ننشستیم همین ­طور اینور و آنور می ­رویم همین امشب قرار است کاکام نورالله به خانه­ ی حسین­ دشتبان به خواستگاری کبرا، خواهر زَنِ افراشته ارباب تو  بره! ببینیم چه می­ گویند؟

        وقتی جعفر اسم کبرا دختر حسین ­دشتبان را بر زبان آورد دنیا به سر قاسم خراب شد، قاسم در نجوای درونی خود گفت:

         ـ خاک برسرم شد، صدیقه ­تاته مادر کبرا حتما از این موقعیت استفاده خواهد کرد و به لجِ زن­ بابای من قول دخترش کبرا را خواهد داد.

       مانند اینکه یک سطل آب یخ روی بدن قاسم ریختند. حالش به هم ریخت در کناری روی زمین نشست چون تاریک بود کسی رنگِ رخش را ندید، متوجه به هم خوردن حالش نشد و دگرگون شدن حالش را نفهمیدند.   قاسم همین ­طور که در تاریکی نشسته بود دیگر حرفی نزد چون درونش غوغا بود. حسن آقا دشتبان اوزون ­چم هم در این حین آمد و به جمع قاسم و جعفر پیوست. حسن ­اقا خطاب به قاسم گفت:

      ـ قاسم، توی آسمان ­ها دنبالت می­ گشتم ولی امشب اینجا روی زمین اوزون ­چم پیدایت کردم و در کنارت هستم، یادت هست پارسال بهار، روی بلندی ­های، چای­ باخارلار، ترانه ­های عاشقانه می­ خواندی؟ چهچهه می­ زدی؟ امشب می­ خواهم همان ترانه­ ها را دوباره برایم بخوانی و همان چهچه­ ها را هم بزنی.

      – تو کجا بودی که شنیدی من روی بلندی­ های چای ­باخارلار ترانه عاشقانه می­ خواندم؟

       – من قیروق قورقوتی بودم صدای تو به خوبی به آنجا می ­رسید من برای اینکه صدا را بهتر بشنوم روی زمین دراز کشیدم همان لحظه اول صدایت را شناختم خیلی قشنگ می ­خواندی، از کجا این همه ترانه بلدی؟

       – اگر تو هم آن روز جای من بودی، ترانه خواندنت می­ گرفت روز خیلی خوبی بود، اصلا توی آن حال و هوا آدم خواندنش می ­آمد. ولی امشب عمو حسن ­آقا هیچ حواس و حوصله خواندن ندارم تا برسد به عاشقانه خواندن، چون حالم خیلی دَرم و داغونه، ولی به درخواست تو هم نمی­ توانم نه بگویم چاره­ ای ندارم، برایت خواهم خواند، بی دماغت نمی­ کنم ولی نه آن ترانه ­های عاشقانه را و نه با آن شور و شوق، با این حال ناجوری که امشب دارم اصلا نمی­ توانم چهچهه بزنم، آن روز یک روز استثنایی بود، یک روز خوب و خوش بود هرکس هم بجای من بود مثل من می ­زد زیر آواز، اصلا در آن شرایط که من بودم آواز خود به خود می ­آمد. ولی امشب اصلا آن شرایط نیست با این وجود علارغم حال بدم، برایت می ­خوانم ولی به یک شرط، به شرط اینکه یک دستمال انگور یاقوتی نوبر در هرکجای مزرعه که هست برایم بچینی.

      – چشم، من یک دستمال انگور یاقوتی نوبر همین اول شب تحویل تو می ­دهم، تو بعد برایم بخوان، حرفی داری؟ دستمالت را بده به من، تا تو آماده شوی، من با دستمال انگور یاقوتی نوبر آمدم.

       وقتی جعفر گفت که قرار است امشب نورالله برادرش به خواستگاری کبرا دختر حسین ­دشتبان برود، ضمن بد شدن حال قاسم، قاسم توی ذهنش موضوع را تحلیل کرد که چه نتیجه ­هایی این خواستگاری در پی خواهد داشت قاسم در نهایت به این نتیجه رسید که پاسخ حسین ­دشتبان به نورالله برادر جعفر، نه خواهد بود تحلیل ذهنی قاسم از فرآیند گفت ­وگو اینگونه بود:

       ـ حسین ­دشتبان که با وصلت من و دخترش کبرا موافق است افراشته هم که روی خانواده حسین ­دشتبان نفوذ کامل دارد با من موافق است خودِ کبرا هم که شیدا و شیفته ­ی من است، از او هم که نظرش را بپرسند قطعا نه خواهد گفت می ­ماند یک نفر، صدیقه ­تاته مادر کبرا. در نتیجه جواب غالب امشب به نورالله برادر جعفر نه خواهد بود و من هم از اینجا صبح یک راست به خانه حسین­ دشتبان می ­روم و این دستمال انگور یاقوتی نوبر را می ­برم و جلو چشم صدیقه ­تاته، به دست کبرا می ­دهم تا تجدید عهد و پیمان کرده باشم. از فردا به بعد دیگر منتظر چانه زنی افراشته و زنش نمی­ شوم خودم مستقیم می ­روم با صدیقه ­تاته حرف می ­زنم، اصرار می­ کنم، با سماجت التماس می­ کنم و می­ گویم هر تعهد و تضمینی که تو بخواهی برای خوشبختی کبرا، من می­ دهم اصلا به صدیقه ­تاته قول می ­دهم که کبرا را خانه پدرم نبرم جای دیگر و جدا از پدرم زندگی کنم، با این قول­ و تعهدها و پشتیبانی جسین ­دشتبان و آقای افراشته خیال صدیقه­ تاته آسوده خواهد شد و دست از لجاجت و مخالفت بر خواهد داشت  و این مسئله­ ی بغرنج را برای همیشه حل می­ کنم.

         قاسم وقتی در تجزیه و تحلیل ذهنی به اینجا رسید قدری آرام شد و پیشنهاد یک دستمال انگور یاقوتی نوبر را به حسن ­آقا دشتبان داد. وقتی­ حسن ­آقا دشتبان برای چیدن انگور رفت قاسم آستین پیراهن را بالا زد، لب جوی­آب وضو گرفت، جلو چاردالوق توی یکی از کرت­ هایی که برای آلوچه خشکاندن درست کرده بودند به نماز ایستاد. نمازش را با دقت، شمرده و با حضور قلب و اخلاص و حال زار یک دل­ شکسته خواند، از خدا خواست کمک کند و امشب حسین ­دشتبان به برادر جعفر نه بگوید.

       قاسم از نماز فارغ شده بود که حسن ­آقا دشتبان با یک دستمال انگور یاقوتی نوبر رسید. دستمال پر از انگور را به قاسم داد و گفت:

     – قاسم امشب تو از گشت زنی برای تاراندن گرازها معاف هستی، به جای تو، من خودم به گشت می­روم سر شب نوبت گشت زنی و تاراندن گرازها را به عهده جعفر می ­گذاریم من و تو دو نفری توی چاردالوق می­ نشینیم و تو برای من خواهی خواند، ساعات بعد از نیمه شب هم که نوبت تو برای گشت زنی رسید تو همینجا بخواب من خودم به جای تو، توی مزرعه خواهم گشت، موافقی؟

       – آره، هرجور که تو بگی، من حرفی ندارم.

       جعفر دله ­ا­ی و چوبی برداشت و توی مزرعه رفت و با کوبیدن چوب بر دله و ایجاد تاق و توق و های هوی کردن با دهانش مشغول رماندن گرازها شد.

        حسن ­آقا هم توی چاردالوق در تاریکی روبروی قاسم نشست و منتظر خواندن قاسم شد. دل قاسم گرفته بود حال غمگینی داشت حتی دوست داشت به حال زار خود بگرید حال غمگین موجب خوانش غمگینانه شد دو بیتی­ هایی از فایز دشتستانی انتخاب کرد و برای حسن ­آقا خواند که مورد استقبال او هم قرار گرفت.

سَرِ زلفت الف با لام و میم است    چه بسم ­الله الرحمان الرحیم است  

به هفتاد و دو ملت بُرده حسنت       قدم از هجر تو مانند جیم است

اگر یار منی از نو وفا کن                  اگر کافر دلی شرم از خدا کن

اگر حرف بدی از من شنیدی          بکِش خنجر سرم از تن جدا کن

قسم خوردم به الله و بالله                    به حق سوره­ ی نصر من ­الله

سَرِ از سودای عشقت بر ندارم                 اگر دنیا شود زیرش به بالا

خدا کردست که من شیدا بگردم             چو ماهی بر لب دریا بگردم

پلنگ در کوه آهو در بیابان                  همه جفتند و من تنها بگردم

….

       حس ­آقا هم مردی افسرده خو بود در زندگی محرومیت و شکست زیادی داشت به نظر خودش از زمانه و مردمانش بیشتر جفا دیده تا محبت و وفا، فکر می ­کرد چرخ گردون او را از قلم انداخته و نادیده انگاشته، به همین جهت مردی دل­ شکسته و اندوهگین بود و با هر آدمی نمی­ توانست بجوشد. همه­ ی اینها از او آدمی غمگین و درون گرا ساخته بود، اغلب اوقات ساکت و بدون شور و شوق می­ زیست. خیلی کم اتفاق می­ افتاد که به فردی دیگر اعتماد کند و بخواهد با او از مشکلاتش حرف بزند اگر محرم رازی پیدا می­ کرد آنگاه می­ دیدی دل پر دردی دارد و جفاهایی را که از اقوام و دوستان و آشنایان دیده را همراه با اشک چشم بیرون می ­ریخت.   حسن ­آقا حتی هنگام شنیدن صدای ساز و ناقاره در عروسی ­ها هم اشک چشمانش جاری می ­شد مردم او را دل نازک و احساسی می ­دانستند.

         قاسم هم امشب با شنیدن خَبرِ به خواستگاری کبرا رفتن نورالله برادر جعفر، به هم ریخت هیچ آرام و قراری نداشت. قاسم هم با مروری بر داستان عاشقی خود با کبرا و نیز فروغ، می ­دید دل پر دردی دارد، به همین جهت غمگین بود دل و دماغ نداشت به دلیل غم نهفته در درون، قاسم ابیات غمگینانه دشتی انتخاب و خواند. ساعاتی قاسم نرمک نرمک غمگینانه خواند و حسن ­آقا هم زار زار گریست، به دنبال گریه­ های حسن­ آقا اشک قاسم هم در آمد و او هم گریست. هر دو با گریه خود را آرام کردند.

      شب از نیمه گذشت جعفر که برای گشت فراری دادن گرازها توی مزرعه رفته بود آمد و اعلام کرد من نوبتم را گشت زده­ ام حالا نوبت خوابم هست حسن­آقا به قاسم گفت:

        – با این حالی که من امشب پیدا کردم اصلا خوابم نخواهد آمد تو راحت بخواب من بجای تو برای گشت توی مزرعه می ­روم.

        قاسم دراز کشید چاچبی هم که با خود برده بود روی خود کشید تا از گزش پشه­کوری ­ها در امان بماند قاسم خوابش نبرد ذهنش توی خانه حسین دشتبان پر می­ کشید و در خیال خود سخنان نورالله برادر جعفر، حسین دشتبان و صدیقه­ تاته و نیز افراشته را آنگونه که دوست داشت می­ شنید ضمیر و ذهنش در تلاطم بود  اصلا نتوانست بخوابد صبح فرا رسید قاسم بلند شد دستمال انگور نوبر یاقوتی را برداشت و با یک دنیا امید به طرف ده روانه شد و به خانه افراشته آمد.  

                                                                                                                ادامه دارد