گزارش نامه 163 نیمه مرداد 97

 کاسه داغتر از آش

        این جمله مصرعی از یک بیت شعر است که جامی شاعر مشهور سروده. بیت شعر بدین­گونه است.

      کاسه­ گرم ­تر از آش که دید؟

      کیسه بیشتر از کان که شنید؟

      مصرع اول بیت فوق، وقتی به زبان عامیانه ما راه یافته و به صورت ضرب ­المثل در جامعه جاری و ساری شده، کلمه گرم­ به داغ تبدیل شده تا شدت زشتی و پلشتی رفتار آدم ­های دارای این ویژگی را بیشتر به رخ بکشد. هم ­معنی این ضرب ­المثل دایه مهربان­ تر از مادر است که کاربرد فراوان در زبان محاوره ­ای ما دارد.

       آدم ­هایی که ویژگی کاسه داغتر از آش را دارند از نظر روانی آدم ­های بی هویت و از درون خالی هستند پایه و مایه­ ی با ارزشی مانند دانش، مهارت، تخصص، افکار و اندیشه اخلاقمند و انسان دوستانه که بتوانند بر آن تکیه کنند ندارند به همین جهت در درون خود را ارزشمند و خوب نمی ­دانند این بی ارزشی و خالی بودن موجب رنج آنها می­ شود در تلاشند که بگونه ­ای ظاهر شوند که مردم آنها را خوب بدانند. حتما دیده ­ا­ید بعضی ­ها خود را بنده، حقیر و… و یا به شیوه­ ی آخوندی الاحقر معرفی می­ کنند. این تیپ آدم ­ها با بکار بردن این الفاظ غیر اخلاقی می­ خواهند خود را متواضع و فروتن نشان دهند تا دیگران بگویند چه آدم خوبی است. حال اگر طرف مقابل آدم قدرتمندی مانند: حاکمان، متولیان دین و مذهب و یا آدم ثروتمندی باشد با بکار بردن این الفاظ توهین آمیز خود را به آن قدرت می­ چسبانند تا با چسبندگی و یا نزدیکی به قدرت، همانند سازی کنند تا ارزشمندی برای خود گدایی کنند تا آن احساس بد و منفی بی ارزشی و خالی بودن و بی هویتی درونی را تسکین دهند.

        ارزشمندی جذاب و دوست داشتنی است و همه بدون استثنا خواهان آن هستند آدم­ هایی که ویژگی روانی کاسه ­ی داغتر از آش دارند چون این ارزشمندی را در خود نمی ­بینند رنج می ­برند در حد افراط خود را به قدرتی(آدم قدرتمند، نهاد قدرتمند، موضوع مورد قبول جامعه) نزدیک می ­کنند و نشان می ­دهند که از خود قدرت دلسوزتر به منافع او هستند تا همانند سازی کند و بتواند اندکی ارزش گدایی کند و رنج خود را کم کند. به این تیپ آدم ­ها می­ گویند آدم­ های متعصب. متعصبان، با افراط در چسبندگی به قدرت، می ­خواهند همانند سازی بیشتری بکنند تا خود هم همانند صاحب قدرت ارزشمند گردند.

         متاسفانه جامعه ­ی ما از این تیپ آدم ­ها فراوان دارد دلیلش این هست که حاکمان مملکت ما همیشه دیکتاتور بوده­ اند. دیکتاتورها آدم ­های کاسه ­داغتر از آش را بسیار دوست دارند، به آنها بها می ­دهند، آنها را می ­نوازند و دور و بر خود جمع می­ کنند، حمایت­ شان می­ کنند، منصب و قدرت بهشان می ­دهند، عنوان و لقب بهشان می ­دهند و دست ­شان را در چپاول اموال مردم به عنوان پاداش باز می­ گذارند. به همین جهت جامعه­ ی ما تیپ روانی آدم­ های کاسه داغتر از آش هم بیشتر تولید کرده و اکنون به تولید انبوه رسیده است. به دلیل همین فراوانی آدم­ هایی با ویژگی کاسه داغتر از آش، اغلب میدان ­داران، ادعا داران و صداداران اجتماعی هم همین ­ها هستند. برای درستی این سخن بنگرید به تعداد و رفتار آدم­ های دور و بر قدرتمندان.  این آدم­ های کاسه داغتر از آش چون تعدادشان فراوان است میدان­ دار و پرگو هم هستند واژه­، ترکیب و جمله­ های زیادی را هم خود اینها ساخته و هم دیگران درباره آنها ساخته ­اند و در فرهنگ ما برجای گذاشته­ اند به موجب همین فراوانی واژه، ترکیب و جمله­ های مخصوص در ارتباط با این قشر، فرهنگ ما یک فرهنگ بیمار است شما لطفا به این کلمه و ترکیب­ ها بنگرید:  دایه مهربان­تر از مادر، از تو به یک اشارت از من به سر دویدن، از عمر من بکاهون به عمر او بیفزون، سر را با کلاه یکجا آوردن، شاه می ­بخشد شیخ ­علی­ خان نمی ­بخشد، زیر سایه تو هستیم، فدایی، دست بوس هستم، چاکریم، نوکریم، غلامیم، غلام­ جان ­ نثاریم، غلام خانه ­زادیم، سر خط پاره نکردیم، کنیزیم، کلفتیم، خاک کف پای تو هستیم، حقیر، الاحقر، بنده، چاکر، مخلص، نوکر، و…

       یا رفتارهایی مانند دست بوسی قدرتمندان، پا بوسی قدرتمندان، دولا و راست شدن جلو قدرتمندان، مدح و ثنا و تملق گویی خداوندان قدرت، منتسب کردن قدرتمندان به آسمان­ ها مانند: ظل ­الله، قبله ­ی عالم، فره ­ایزدی، ودیعه ­ی الهی، خلیفت­ الله، و…

      اینقدر این واژه ­های تملق و چاپلوسی در فرهنگ ما توسط این قشر کاسه داغتر از آش در قالب شعر و سخن ­وری تکرار شده که متاسفانه­ زشتی ­اش را هم از دست داده است و می ­بینیم در رسانه­ ها خیلی راحت ساعت­ ها مدح و ستایش قدرتمندی می­ شود و دست بوسان عمل دست بوسی خود را با افتخار تعریف می­ کنند.

       اشکال آدمی با ویژگی روانی کاسه داغتر از آش این است که خود را باور ندارد، خود را توانمند نمی­ داند، خود را یک انسان دارای ارزش نمی­ داند، خود را با بود انسانی وجودش، با بود خردورزی و عقلانیت درونی ­اش و بود اخلاقمندی شخصیت و منشش، با اندوخته ­های علمی ­اش و با هنری که دارد تعریف نمی­ کند حالا یا این ویژگی­ های مثبت را ندارد، نکوشیده تا به دست آورد و یا اگر هم دارد کافی و ارزشمند نمی ­داند ناگزیر خود را به قدرتی می­ چسباند تا این همانی کاذبی بوجود آورد و بتواند هویتی جعلی برای خود بسازد.

      بسیار با تاسف می ­گویم من در طول دوران 10 سال شورایی ­ام توی همین روستای کوچک مارکده به آدم­ های به ظاهر متشخص و شریف و با ادعای متدینی برخوردم که با زحمت نانی به دست می ­آوردند و می ­خوردند و مفت و مجانی و صرفا برای خود شیرینی و نزدیکی به اصحاب قدرت از مردم مارکده نزد مقامات خبرچینی می­ کنند، کاستی­ های مردم را به مقامات گزارش می­ کنند، از مردم نزد مقامات بدگویی می­ کنند. حتی موضوع و رفتارهایی را که حاکمیت تحمل می ­کند این کاسه ­های داغتر از آش روستامان گزارش می­ کنند.

       فکر نکنید این کار را در خفا می­ کنند، و یا به خاطر این کار زشت شان دچار عذاب وجدان می ­شوند نه، از بس این رفتار زشت را تکرار کرده ­اند که زشتی، پستی و رزیلتش را از دست داده است. نه تنها احساس شرم و خجالت نمی ­کنند بلکه  احساس قدرتمندی، احساس محبوب مقامات بودن، احساس مومن بودن هم می ­کنند. می­توانم ده ­ها نمونه را مستند ذکر کنم در اینجا به دو نمونه اکتفا می ­نمایم.

       نمونه اول در جلسه ای که برای تعطیلی نشریه اوا تشکیل داده شده بود من به یکی از همین ادم های به ظاهر شریف و متشخص و متدین مسجدی که جای مهر بر پیشانی ­اش خود نمایی می ­کند گفتم: حاکمیت انتشار آوا را تحمل می کند و چیزی نمی گوید شما کاسه داغتر از آش شده ­ای!؟ که خیلی صریح و با صدای بلند جلو چند ده نفر گفت: اگر جایش بیفتد کاسه داغتر از آش هم خواهم شد!!؟؟

      نمونه دوم. کاسه ­های داغتر از آش برای خود شیرینی بیشتر نزد اصحاب قدرت دروغ هم بر علیه این و آن می ­سازند و تحویل می ­دهند. یکی از روزهای تابستان سال 1383 در اداره ­ ای در شهر سامان جلسه داشتیم در پایان جلسه رئیس همان اداره گفت:

      آقای شاهسون شما لحظه ای بایستید من یک کار کوچولو با شما دارم. و از پشت میزش بلند شد و به من اشاره کرد؛ برویم توی اتاقی دیگر. وقتی وارد اتاق شدیم در را هم بست و گفت: از مارکده به امام جمعه گزارش کرده ­اند که شما قصد داری در نشریه آوا آقای منتظری را تبلیغ کنی!؟

      من مات و مبهوت ماندم در پاسخ این گزارش از بیخ و بن دروغ چی بگم؟ پس از لحظه ­ای گفتم: آقای… من اصلا از آخوند نفرت دارم. رئیس اداره بدون اینکه حرفی بزند سرش را انداخت پایین و از اتاق خارج شد.

                         محمدعلی شاهسون مارکده خرداد 97

     قاسم (بخش سی ­ام)

       چند روزی از سال جدید می­ گذشت قاسم سوار بر خر، به مزرعه ­ی اوزون ­چم می­ رفت شیرین زَنِ حیدرلیطی و مادر گلنار جلو دروازه حیاط­ شان ایستاده بود وقتی قاسم نزدیک شد شیرین از جلو دروازه به سمت وسط خیابان حرکت کرد جلو خَرِ قاسم را گرفت، خر ایستاد، شیرین با خوشرویی حال قاسم را پرسید. سپس گفت:

       ـ قاسم، چند وقتی است که می ­خواهم ببینمت و ازت یک چیزی به پرسم؟

    ـ چه چیزی می­ خواهی به پرسی؟

    – شنیدم راستی راستی قصد داری ستاره دختر کاکا منه بسونی؟

      ـ آره،  اگر خدا قسمت کند.

        ـ عجب!؟ پس درست شنیدم!؟ پسر خوبم، به چه ­چیز این دخترِ دلت را خوش کردی؟ دیگه دختر از او بهتر تو ده نبود؟ تو می ­دونی اصلا این دختر چه­ جوریه؟ و پشت سرش چه حرف­ هایی می­  زنند؟

         ـ نه، چه جوریه؟ چه حرف­ هایی پشت سرش می ­زنند؟

          ـ عجب!؟ چطور تو نشنیدی؟ چطور تو نمی­ دانی؟ نمی ­دانی یا توی گوشات پنبه گذاشتی؟ ستاره یک دختر ترشیده­ است، یک دخترِدزدِ، از خانه همسایه­ شان پی دزدیده، همه بهش می­ گویند پی ­دزد، می ­دانی؟! دزدی­ اش هم هیچ، هیچ می ­دونی اینقدر ترشیده و دست­ مالی شده که ازش خون می ­آید؟ تو چطور یک دختری که ازش خون می­ آید می­ خواهی بسونی؟ تو چطور با یک دختر دست­ مالی شده می ­خواهی سر به یک بالین بگذاری؟ مگر دختر قحطیه، حیف از تو یک پسر پاک نیست که ستاره را بسونی؟ من نباید این حرف­ ها را بگم، ستاره دختر کاکا منه، دخترِ کاکا، مثل دخترِ خودِ آدم می­ ماند، من باید خوبی ­هایش را بگم و بدی­ هایش را بپوشانم، تا دختر کاکام توی خانه نمونه، و رَدِش کنیم بره، اما چون تورا عین بچه خودم دوست دارم و می­ دانم تو یک پسر سر به زیر و پاکی هستی، زحمت ­کشی، نان حلال خورده ­ای، حیفم می­ آید که گیر همچی دختری بیفتی، این ­ها را می­ گویم که تو راه را از چاهت تشخیص بدهی و توی چاه نیفتی و یک عمر پشیمان بشی!

         شیرین مادر گلنار خواهر درویشعلی بود به حیدرلیطی شوهر کرده بود چندین بچه داشت زندگی بسیار فقیرانه­ ای داشتند. شیرین زنی زبان­ آور و چاره­ جو بود. گلنار دختر بزرگ شیرین و حیدرلیطی بود وقتی گلنار در کنار هم نشستنِ قاسم و ستاره را آن شب دید، انتظار نداشت ستاره دختر دایی­ اش که از بچگی با هم بزرگ شدند به او بی محلی بکند، جواب سلام او را ندهد، او را تحویل نگیرد، با او حرف نزند، به او نگاه نکند، انار بخورد و حتی به او تعارف هم نکند، در جلو چشم او خود را به قاسم بچسباند، با قاشق انار دانه شده توی دهان قاسم بگذارد، دست به گردن قاسم بیندازد و با قاسم بازی کند، و وقتی بلند شد که بیاید حتی جواب خداحافظی او را هم ندهد.

           گلنار نامزد بازی ستاره را پز دادن و فیس و افاده ستاره می­ دانست که می ­خواسته دل گلنار را بسوزاند که، من نامزد دارم و تو نداری! گلنار تمام دیده و شنیده­ ها و برداشت­ های احساسی خود را از رابطه ستاره با قاسم که برای او رنج­ آور بودند به شیرین مادر خود انتقال داد و از مادر خود انتقاد کرد که:

        – ستاره یک دختر بی ننه است خاله ­اش دلش برایش سوخته و پسری خوب مثل قاسم را برایش پیدا کرده که از خوشحالی چشماش دیگه زمین را نمی­ بینه و خودشه گم کرده، و مثل یک آدم هار به من فیس و افاده می ­فروشه،  من ننه دارم که ماشاء الله هزار ماشاء الله به زبان داری و چاره جویی هم شناخته می ­شه آن­ وقت باید برم به نجف ­گرم­دره ­ای پیرِ مردِ بچه دارِ آبله روی سیاه سوخته، که اگر به خواب آدم بیاد آدم وحشت می­ کنه و جیغ می­ کشه! 

       سخنان اعتراضی گلنار به مادرش، سخت روی ذهن شیرین تاثیر گذاشت، از اینکه ستاره دختر برادرش به گلنار بی محلی کرده، با او حرف نزده، انار تعارف نکرده، جواب خداحافظی ­اش را نداده سخت خشمگین شد و برای دخترش گلنار غصه ­اش شد و دلش سوخت، شیرین به دخترش گلنار حق می ­داد که نامزدی همانند نامزد ستاره داشته باشد مدتی توی ذهن خود پسران ده را می ­کاوید که پسر کدام خانواده ممکن است بخواهد و بتواند با گلنار دختر او ازدواج کند یکی دوتا پسر را در نظر گرفت کوشید که با آنها در قالب شوخی و تعارف صحبت کند و دختر خود را معرفی کند ولی نتیجه ­ای نگرفت سرانجام تصمیم گرفت هرجور شده قاسم را از چنگال ستاره دختر برادرش به در آورد تا با گلنار دختر خودش ازدواج کند. این بود که جلو قاسم را گرفت و از ستاره بدگویی کرد.

        کلماتِ شیرین، زنِ حیدرلیطی و مادر گلنار، همانند پتکی بود که توی سرِ آدمِ بددل و شکاکی همچون قاسم، فرود آمد، جمله­ ی؛ ازش خون می­ آید؟ در هر روز بیش از صدبار از ذهن قاسم می ­گذشت، وقتی این جمله توی قسمت خودآگاه ذهن قاسم می ­آمد هرگونه رفتار بدی که می­ توانست در دنیا وجود داشته باشد که منجر به خون آمدن از یک دختر گردد در تخیل قاسم می ­گنجید و در ذهن و تخیل خود ستاره را در حال انجام آن رفتار بد می ­دید این تخیل ­ها منجر به تنفر از ستاره می ­شد. واژه دیگری که ذهن قاسم را مشغول کرده بود دستمالی شدن ستاره بود قاسم در ذهن و تخیل خود تمام مردان و پسران را که حدس می ­زد ممکن است توانسته باشند به ستاره نزدیک شوند و یا به ستاره دسترسی داشته باشند آنها را در کنار ستاره و حین دستمالی کردن او می ­دید  گاهی هم روی واژه دزدی و پی دزدیدن ستاره ذهنش متمرکز می ­شد.

      قاسم با سادگی که داشت به راحتی توی دام شیرین افتاده بود از این رویداد بیش از دو هفته گذشت و ذهن قاسم همیشه مشغول تحلیل این واژه ­ها بود قاسم بعد از شنیدن سخنان شیرین، زن حیدرلیطی، دیگر به سراغ ستاره نرفت اگر تصادفی با او برخورد می­ کرد نگاهش نمی­ کرد، حرفی نمی ­زد. قاسم پس از دو سه هفته غوغایی که در ذهن و تخیل خود داشت و تمام وجود او را فرا گرفته بود سرانجام تصمیم گرفت که نامزدی­ اش را با ستاره به هم بزند. چگونه؟ به چه شکل؟ به کی بگوید؟ اینها هم دو سه روزی ذهنش را مشغول کرده بود تا اینکه تصمیم گرفت خودش شخصا به درویشعلی پدر ستاره بگوید.

        روزی قاسم از کوچه به سمت خانه پدری بالا می ­رفت درویشعلی پدر ستاره لب بام خانه ­شان ایستاده بود. قاسم مقابل او توی کوچه ایستاد بدون اینکه به درویشعلی پدر ستاره نگاه کند گفت:    

       ـ عمو درویشعلی من هرچه فکراما کردم دختر تو به درد من نمی ­ خورد من دخترت را نمی­  خواهم، به هرکس که می ­خواهی بدی، بده!

         – چرا عمو؟ چه اتفاقی افتاده؟ چه مشکلی پیش امده؟ خوب اگه مشکلی هست بیا تا مشکل پیش آمده را حل کنیم؟

        – نه هیچ مشکلی هم نیست  دخترت خیلی هم دختر خوبی است ولی من نمی­ خواهمش.

         ـ آیا در روز قیامت جوابش را می ­توانی بدی؟

         ـ آره، نمی­خواهمش.

         ـ در روز قیامت نمی ­توانی جواب ستاره را بدی چون او با تو صاف و صادق بود و تو با او ناراست.

        – نمی­ خواهمش، خدا حافظ. یک پیراهن و یک دستمال هم عیدی به من دادید به انها دست نزدم می­ گویم زن­ بابام می ­آورد بهتان می ­دهد عیدی هم که ما به دخترت دادیم نمی­ خواهم.

         پدر ستاره درست می ­گفت ستاره با تمام وجود با قاسم یک ­رنگ و صادق بود ولی قاسم جوانِ خام، گرفتار دسیسه مادر گلنار شده بود.

       هنگامی که قاسم با درویشعلی پدر ستاره گفت­ وگو می­ کرد ستاره توی ایوان خانه­ شان بود و واضح و آشکار گفت ­وگوی پدرش با قاسم را می­ شنید. ستاره گفت­ وگوی قاسم با پدرش را به خانم افراشته، خاله­ ی خود، انتقال داد. خانم افراشته مستقیم با قاسم صحبت کرد تا بداند علت چیست؟ قاسم فقط یک کلام ­گفت:

        – نمی­خواهمش

       خانم افراشته خبر را به افراشته هم گفت ولی افراشته نخواست خودش را کوچک کند درباره ­اش به قاسم چیزی نگفت ولی همچنان نگران حضور قاسم جوان مجرد در خانه ­اش بود.

***

         حبیبه زن عبدالله چشمه ­شیری به همراه قاسم به ده قرابولاغ جهت شکایت رفت. حبیبه به کدخدا حاج خدابخش کدخدای ده قرابولاغ که عمویش هم می ­شد گزارش داد که؛ رمضان قراداغی، برادر شوهرش، آمده توی خانه­ اش او را کتک زده، فحش و نا سزا گفته، و در نبود شوهرش قصد دارد دخترش را عروسی کند و ببرد برای پسر برادرش خدامراد. کدخدا حاج خدابخش فوری قاطرش را پالان کرد و به کنار سکوی دروازه خانه کشاند و روی قاطر پرید و به حبیبه هم گفت:

       – بیا روی سکو و پشت سرِ من سوار شو تا بریم ببینیم چکار باید کرد.

        حبیبه پشت سر کدخدا حاج خدابخش سوار شد و به سمت قلعه چشمه­ شیر حرکت کردند وقتی کدخدا حاج­ خدابخش به اتفاق حبیبه به قلعه چشمه­ شیر رسیدند عبدالله هم تازه از آسیاب کوهان آمده بود با آمدن عبدالله اختلاف اصلی حبیبه و رمضان بر طرف شد. کدخدا، حبیبه و رمضان را، آشتی داد. جشن عروسی ادامه یافت فردای آن روز وقتی آفتاب روی زمین فراگیر شد آهو را در هیات عروس سوار بر خر کردند و یک گروه 7-8 نفره به عنوان افراد عروسی به سمت ده قراداغ حرکت کردند.

                                                                     ادامه دارد