یک خاطره خوب
زمستان سال 1350 بود زمستانی پربارش، از نوع برف و بسیار سرد. من در مشهد سرباز ژاندارمری بودم پادگان ما در کنار شهر در قسمت احمدآباد قرار داشت. پادگان با سیم خاردار احاطه شده بود در کنار قسمت جنوبی پادگان یک کانال سیل آب بزرگی قرار داشت این کانال محلی مناسب برای خروج غیر مجاز از پادگان محسوب می شد. سیم خاردار در کنار کانال بود هنگام عصر سربازانی که پول داشتند و مایل بودند در شهر گشتی بزنند تا خستگی پادگان و رنج دوری از خانواده و غربت را تخفیف بدهند از زیر سیم خاردار خود را توی کانال پرت می کردند و از مسیر کانال با طی مسافتی حدود 200 متر خود را به کنار خیابان می رساندند و با تاکسی به شهر می رفتند و یا تا میدان احمدآباد که حدود 1500 متر می شد قدمزنان پیاده طی می کردند و از آنجا تا مرکز شهر با اتوبوس واحد می رفتند هرگاه هم مسئولی می فهمید و سربازی را بازخواست می کرد سرباز با گفتن؛ می خواستم بروم حرم زیارت، مسئول مقداری کوتاه می آمد سختگیری زیادی نمی کرد.
دلیل اینکه از این راه غیر قانونی می رفتند این بود که مرخصی رسمی نهایت هفته ای یکبار و آن هم چند ساعت داده می شد و این برای عده ای خیلی کم بود سربازهای پول داری بودند که می خواستند هفته ای سه چهار روز توی شهر گردش کنند و سینما بروند. با این وجود هنگام برگشت از راه رسمی پادگان وارد می شدند چون نگهبان برگه مرخصی نمی خواست دژبان هایی که در سطح شهر رفتار سربازان را کنتر ل می کردند از ارتش بودند وقتی می فهمیدند ما سرباز ژاندارمری هستیم خیلی کاری نداشتند.
در یکی از همین روزهای سرد زمستان من به اتفاق دو نفر دیگر از همین راه غیر قانونی از پادگان خارج شدیم کنار خیابان آمدیم تا با تاکسی به شهر برویم در کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بودیم و با هم مشغول حرف زدن بودیم که جیپ ژاندارمری جلو پایمان ترمز کرد یکی از ما از ترسش فرار کرد تا شناخته نشود من به اتفاق یک نفر دیگر ایستادیم دیدم سرگرد زاهدی فرمانده هنگ ژاندارمری مشهد است در را باز کرد پیاده شد و ما فورا با چسباندن پا و بالا بردن دست سلام نظامی دادیم و خبردار ایستادیم. سرگرد زاهدی گفت: آزاد و پرسید:
– کجا می خواهید بروید؟
از ترسمان به دروغ گفتیم:
– حرم.
صندلی جلو که خود نشسته بود خواباند و گفت:
– بروید بالا.
حدس ما دو نفر این بود که ما را می برد تحویل افسر نگهبان می دهد و افسر نگهبان هم ما را بازداشت و سپس تنبیهی برایمان خواهند نوشت. چرا چنین حدسی داشتیم؟ چون سر زبان ها بود که سرگرد زاهدی افسری با نظم و انضباط و در اجرای قوانین و دستورالعمل ها بسیار سخت گیر است. سرگرد زاهدی صندلی را به جای خود برگرداند و سوار شد راننده جیپ حرکت کرد چند ثانیه بعد سرگرد زاهدی اسم های ما را پرسید و گفت:
– مرخصی گرفتید و آمدید؟
– نه، بدون اجازه آمدیم، گفتیم زود یک نماز و یک زیارت بکنیم و برگردیم پادگان.
– همینطوری که نمی شود رفت زیارت، قبل از زیارت باید حمام بروید و با بدنی پاک به زیارت بروید.
باز ما به دروغ گفتیم:
– می خواهیم همین کار را بکنیم.
جناب سرگرد زاهدی به راننده اش گفت:
– جلو یک حمام نزدیک حرم پیاده شان کن تا بروند حمام و بعد بروند زیارت.
راننده در سر راه خود به هنگ ژاندارمری مشهد، توی کوچه ای نزدیک حرم، ما را جلو حمام پیاده کرد و رفت. و ما رفتیم توی حمام چند لحظه ایستادیم تا مطمئن شویم جناب سرگرد از آن محل دور شده است بعد آمدیم بیرون و برای گشت و قدم زدن به مرکز شهر رفتیم. آن روز نگران بودیم و با خود می گفتیم فردا تنبیهی برایمان خواهد نوشت به همین جهت از گشت در شهر لذتی که باید نبردیم و منتظر بودیم فردا صبح در صبحگاه تنبیهی ما اعلام شود ولی همه چیز به خوبی گذشت و کسی به ما چیزی نگفت.
این خاطره خوب بارها در زمان پیروزی انقلاب در خاطرم زنده شد چرا؟ چون گفته می شد افسران ارتش شاهنشاهی طاغوتی هستند!؟ و من هربار این جمله را می شنیدم خاطره سرگرد زاهدی یادم می افتاد و با خود می گفتم: – قطعا این سخن نادرست و گوینده اش احتمالا آدم نا أگاه و یا کینه ورزی است دست کم همه اینگونه نبودند.
خاطره برخورد اخلاقی انسانی سرگرد زاهدی را چند دهه فراموش کرده بودم و هیچ تداعی خاطر نشده بود تا اینکه چند روز قبل باز این خاطره یادم افتاد. در یک جشن عروسی، دریک شهر، شرکت داشتم بستگان عروس و داماد، شب هنگام بعد از خروج از تالار در نزدیک جاده در یک جای خلوت بیرون شهر ایستادن تا لحظه ای برقصند موسیقی از بلندگوی ماشینی پخش کردند و چند نفر مشغول رقص شدند و بقیه هم دست می زدیم ناگهان ماشین پلیس در کنار جمعیت ایستاد و افسر سرنشین خیلی بی ادبانه گفت:
– سرپرست این عروسی کیه؟
مسئول عروسی رفت کنار ماشین پلیس و خود را معرفی کرد افسر کارت شناسایی او را گرفت و ماشین را گاز داد و رفت مسئول عروسی بلا فاصله به یک سرهنگ که از آشناهای شان بود زنگ زد و گفت فلان افسر مزاحم ما شده و کارت شناسایی من را هم گرفته است. دو سه دقیقه بعد آن سرهنگ آشنا به مسئول عروسی زنگ زد و گفت: سرگرد فلان، فلانجا ایستاده برو کارتت را بگیر. ما همانجا ایستادیم مسئول عروسی رفت کارت شناسائی اش را گرفت و آمد و اولین حرفی که زد این بود؛
– یک سرگرد عقده ای، این را من نمی گویم این را جناب سرهنگ گفت.
تا کلمه سرگرد را شنیدم دوباره نا خود آگاه یاد و خاطره سرگرد زاهدی در ذهنم تداعی شد و این دو سرگرد را با هم مقایسه کردم و با خود گفتم:
– آن یک سرگرد بود و این بی ادب هم یک سرگرد است.
دوباره بعد از 46-7 سال انسانیت و شرافت و بزرگ منشی سرگرد زاهدی فرمانده هنگ ژاندارمری مشهد در سال 1350 را ستودم.
اکنون که این خاطره را می نویسم با خود می اندیشم؛ آیا سرگرد زاهدی را توی انقلاب کشتند؟ نکشتند؟ آیا او مرده است؟ یا زنده است؟ اگر کشته باشندش و یا مرده باشد که هیچ، ولی اگر زنده باشد هم بعید می دانم دسترسی به این نوشته داشته باشد تا بداند رفتار خوبش را ستوده ام.
با یادداشت این خاطره می خواهم به همشهری های خوبم که این نوشته را می خوانند بگویم؛ قدرت ها بی ریشه اند، اصالتی ندارند بنابراین نا پایدارند، با سر و صدا و شعارهای فریبنده می آیند و می روند. مردمان جامعه آنهایی که اندکی خردورز و اخلاق گرایند این سر و صدا و شعارها را جدی نمی گیرند و به قدرتمندان بی اعتمادند و با شک و تردید به آنها می نگرند می کوشند فاصله را حفظ کنند تا آلوده به فساد و ستم نگردند، دلیل بی اعتمادی این هست که می دانند قدرت لزوما منجر به فساد و ستم می گردد قدرت بیشتر فساد و ستم بیشتر، این را با مطالعه ی تاریخ به خوبی می توانیم ببینیم در طول تاریخ آنهایی که قدرت داشتند و آنهایی که خود را به قدرتمندان چسبانده اند اغلب به فساد کشیده شده اند و بر مردم ستم کرده اند.
آدمی که اندکی اصالت خانوادگی و شرافت انسانی داشته باشد عمله ی قدرت نمی شود و اگر به ضرورت نزدیکی به قدرت هم پیش آمد هرگز مردم را ول نمی کند و سر سپرده قدرت گردد چون می داند اصالت با انسان است نه با قدرت، انسانیت مانا هست نه قدرت، به همین دلیل از قدیم و ندیم انسان دوستی یک فضیلت اخلاقی محسوب و همیشه ارزشمند بوده، هست و خواهد بود و خاطره های انسان دوستی هم ماندگارند. این نظر من هست تا نظر شمای خواننده چه باشد؟
محمدعلی شاهسون مارکده 31 تیر 1397