پاسخ به یک همشهری
آقای رمضانعلی شاهسون یکی از همشهری های خوب مان در یادداشتی در شماره 218 نوشته: «بعضی از نوشته های آقای شاهسون را که میخونم خیلی دلم میسوزه میگم یه آقای نویسنده که تقریبا مانندش توروستانداریم به جای این که یه راهنما و الگو در زندگی باشه چرا مطالبی پیش پا افتاده یا تاریخ گذشته مینویسه اخه شراب خوردن کسی یا شخسیتی توبوق و کرنا گذاشتن لازم نیست ما در محیط کوچک روستا همه همویگه رامیشناسیم»
نخست از این همشهری به خاطر اینکه با معرفی خود نظر انتقادی اش را نوشته تشکر می کنم. بعد درباره دوتا کلمه در این یادداشت می خواهم توضیحاتی بدهم و آن دو کلمه «راهنما و الگو» است. ایشان انتظار داشته من «راهنما و الگو» باشم ولی دیده چنین نقشی را ایفا نمی کنم، دلش برای من سوخته است.
من در اینجا اعلام می کنم اصلا و ابدا برای خود نقش راهنما و الگو قائل نبوده و نیستم و نمی خواهم هم چنین نقشی داشته باشم. دلیلش این هست که خود را بالاتر، بهتر و برتر از دیگران نمی دانم تا دیگران بخواهند من را الگوی خود قرار دهند و ادعایی همانند ادعای آخوندها و همشهری های مسجدی ام که خود را بندگان خاص خدا و با بصیرت می پندارند و برای دیگران چنین جایگاهی قائل نیستند هم ندارم همچنین خود را پایین تر از دیگران هم نمی دانم که بگویم؛ کوچک مردم هستم، خدمت گذار مردم هستم، خادم مردم هستم، نوکر مردم هستم، چاکر مردم هستم، برای اینکه این واژه های به ظاهر متواضعانه و فروتنانه را یک حقه بازی زبانی و کلامی می دانم که به منظور فریب و نیرنگ و برای رام کردن مردم در جهت تداوم منافع اصحاب قدرت و کسانی که مفت از دست رنج مردم می خورند ادا می گردد، بنابراین من یک شهروند عادی و معمولی روستای مارکده هستم، نه بیشتر و نه کمتر.
تمام تلاش من این هست که همشهریانم به ویژه نسل جوان دارای شناخت باشند خود را و جهان پیرامون خود را با نیروی عقل استدلال گر بشناسند و با شناخت خود و جهان پیرامون، توانمند گردند چون انسان توانمند خود را دارای اراده، اختیار، آزاد و آزاده و در نتیجه قانونمند و مسئولیت پذیر می بیند و می داند و می خواهد.
آدمی که احساس آزاد و آزادگی دارد، ز گهواره تا گور می کوشد علم و دانش و اطلاعات را از هرکس و هرکجای جهان که باشد بگیرد در این راه هیچ تعصبی هم ندارد آنگاه خود با شناختی که دارد سبک زندگی خود را بر می گزیند به همین جهت در جمعی و جامعه ای که مردمانش دارای شناخت هستند نیازی به الگو و راهنما هم نیست.
ما وقتی فردی را الگو و راهنمای خود قرار می دهیم غیر مستقیم می پذیریم که او به حقیقت دست یافته و من نه، او خوب و بد را می داند و من نه، او شناخت و آگاهی دارد و من نه، او راه را از چاه تشخیص می دهد و من نه، نتیجه منطقی این فرآیند این است که او از من بهتر و برتر و بالاتر است حالا من که کمتر و پایین تر هستم باید او را الگوی خود قرار دهم و از او تبعیت کنم، پیرو او باشم، مقلد او باشم، دست او را ببوسم در مقابل او دست به سینه بایستم، و پایم را جای پای او بگذارم.
برای فهمِ بهتر این نظرِ من، ناگزیر باید تفاوت الگو پذیری و راهنما قراردادن فردی را برای خود، با آموختن از دیگران را بشناسیم. الگوگیری یعنی پیروی و دنباله روی از دیگری، در رفتار پیروی و دنباله روی، عنصر عقل و خرد به حاشیه رانده می شود و حِس تقلید و رویه تقلید میدان دار است ولی در فرآیند آموختن از دیگری و دیگران، عقل و خرد ابزار اصلی هستند ما بوسیله عقل و خِرَدمان؛ دیده ها، شنیده ها و ادراک خود را از رویدادها، پدیده ها و آموزه ها ارزیابی می کنیم و بعد دست به انتخاب می زنیم هر سخن و رفتاری را که عقلانی، اخلاقی، علمی، منطبق با واقعیت و حقیقت و مفید برای رشد و سلامت جسمی و روانی مان یافتیم، می پذیریم و هر سخن و رفتاری که این پارامترها را ندارد دور می اندازیم یعنی همین عنصر انتخاب به انسان معنا می بخشد، ارزش می دهد و حکایت از سرزندگی و پویایی آدمی دارد و مسئولیت پذیری را در پی خواهد داشت.
آدمی با ذهنیت نیازمند به راهنما و الگو، یک آدمی عقب مانده است مثل کسی است که پای معیوبی دارد که باید در تمام عمر خود با کمک عصا راه برود این آدم با این ذهنیت برای همیشه رشد نا یافته، نابالغ و وامانده باقی خواهد ماند نمونه عینی اش جامعه ی روستایی خودمان است یک آدمی که در یک زمینه علمی و یا هنری درخشیده باشد نداریم در مقابل خبرچین و زیرآب زن به اندازه کافی داریم یک آدمی که شجاعت ابراز وجود حقیقی خود را داشته باشد نداریم ولی دو رو و ریاکار به اندازه کافی داریم. در سطح کلانش هم کشورمان است بنگرید به جوانانی که از هوش بالایی برخوردارند و در طیف نابغه ها قرار می گیرند؛ تمام تلاش شان این هست که از مملکت بروند چون فضای الگو خواهی و الگو پذیری و پیروی و دنباله روی و دستبوسی و چاکر مسلکی و سر سپردگی که فرهنگ ما ارزش می داند یک فضای مسمومی است که راه های رشد را برای آدم های با هوش بالا مسدود می کند و انسان نابالغ و رشد نا یافته می پرورد که همیشه باید زیر سایه آدم قدرتمندتر از خود زیست کند و او را تقلید کند.
ولی ذهنیتی که خود را به ابزار عقل و خرد و علم و دانش مجهز کرده و توانمند ساخته، خود شیوه زیست بهتر را می شناسد و بر می گزیند و این گزینش شیوه زیست بهتر؛ پویایی و در حال رشد است، سرزندگی و شادی خواه است، توانمندی است، فضیلت است، اخلاقمندی است، آزادگی است، معنابخشی به انسان است.
متاسفانه الگو گیری، پیروی، دنباله روی، اطاعت، تقلید و دستبوسی در فرهنگ بیمار ما ارزش محسوب می شود دلیلش این هست که قرن ها حاکمان مستبد سینه چاکان و دستبوسان خود را به عنوان الگو توی گوش مردم آواز داده اند و از مردم خواسته اند که زیستن را از آنها بیاموزند برای آموزش بهتر و بیشتر توصیه کرده اند که پیرو و مقلد آنها باشند و پا جای پای آنها بگذارند از بس معرفی و تبلیغ الگوها بازگو و تکرار شده تبدیل به یک باور عمومی شده و فرهنگ ما را شکل می دهد و یک رویه فرهنگی شده است. بر اساس همین رویه فرهنگی، امروز می بینیم حاکمان ما صبح تا شب در رسانه سراسری و دیگر محل های فرهنگی آموزشی الگو و راهنمایانی را با تکرار و تکرار و تکرار به مردم القا و تلقین می کنند و مردم را شستشوی مغزی می دهند تا از این الگوها پیروی کنند، مانند آنها رفتار کنند و سبک زندگی آنها را تقلید کنند. الگوهایی مانند: آخوند، مداح، قاری، مسجدی، تعزیه خوان، نوحه خوان، بسیجی و …
نتیجه ی منطقی دنباله روی و پیروی از ده ها الگو و راهنمای حکومتی که هریک خود را حقیقت مطلق می پندارند و برای خود قداستی قائل اند و دستی هم در کیسه ملت دارند، امروز یک جامعه ی گرفتار است گرفتاری هایی همچون؛ بی اعتمادی، فراگیری دروغ، ریاکاری عمومی، نا امیدی گسترده، فقر و بیکاری، مردمانی نیندیش و شعاری، مسابقه بچاپ بچاپ و…
راه برون رفت از این گرفتاری های فرهنگی و اجتماعی بوجود آمده، نه داشتن الگو و راهنما بلکه اندکی آزادی است، دادن اندکی اجازه نفس کشیدن به مردم است، نبود تبعیض است، حرمت نهادن به کرامت انسانی است، باورمندی به خوب بودن همه ی انسان ها است، تقسیم قدرت و فرصت ها در بین آحاد مردم است تا اندک اندک اعتماد اجتماعی دوباره بازسازی گردد.
وقتی ما همه ی انسان ها را در عین حال که متفاوت هستند خوب و زیبا ببینیم و بدانیم آدم منصفی خواهیم بود. منصف از نصف می آید آدم منصف آدمی است که همه ی انسان ها را برابر می بیند و می داند و می خواهد و این یکی از ویژگی های آدمی با روان سالم است. ببینید بند اول اعلامیه جهانی حقوق بشر چه زیبا تدوین شده است: «تمام ابنای بشر آزاد زاده شده و در حرمت و حقوق با هم برابرند. عقلانیت و وجدان به آنها ارزانی شده و لازم است تا با یکدیگر عادلانه و برادرانه رفتار کنند»
انصافمندی، یعنی همان رفتار عادلانه و برادرانه که در بند اول این اعلامیه آمده است، رفتار برادرانه یک صفت و ویژگی خوب و اخلاقی و انسانی است که متاسفانه در جامعه ی ما قدری کمیاب است. آن روی سکه انصافمندی خودخواهی است. اگر واقعیت های جامعه را با دقت بنگریم خواهیم دید خودخواهی به نسبت انصافمندی در جامعه فراوان تر است ممکن است بعضی از همشهریان این داوری من را منصفانه ندانند و بگویند تعداد مردمان منصف بیشتر است. می گویم؛ ببینید در طول دو سه قرن قدمت روستای مارکده آدم های زیادی در نقش های؛ کدخدا، انجمن، خانه انصاف، دهیار، شورا، حمام چی، دشتبان، آهنگر، آسیابان و… صادقانه به مردمان این روستا خدمت کرده اند من ندیده ام و نشنیده ام مردم ما جمع شوند و از یک نفر که صادقانه به مردم روستا خدمت کرده تشکر و قدردانی کنند و زحمات او را ارج نهند تا نسل جوان هم تشویق به خدمت صادقانه گردد. حال چگونه می توان این جامعه و جمع را منصف دانست؟
بنابراین هر آدمی که دیگر آدمیان را به خوب و بد تقسیم کرد بدانید بویی از انصاف و انسانیت نبرده است چون آدم انصافمند هرگز آدم ها را به خوب و بد، مسلمان غیر مسلمان، مسجدی غیر مسجدی، مومن و کافر، بهشتی و جهنمی و … تقسیم بندی نمی کند اینها تراوش ذهنیت آدم خودخواه است و خودخواهی هم یک بیماری روانی است همچنین آدم انصافمند لعنت بر این و آن، چه مُرده و چه زنده، نمی گوید، مرگ بر این و آن نخواهد خواست، نزد مقامات حکومتی از دیگران چه حضوری و چه تلفنی خبرچینی نمی کند، بر علیه دیگران گزارش به مقامات نمی نویسید، اگر ماموری برای تحقیق آمد نمی گوید فلانی مچّد نمی آید، فلانی نماز جماعت نمی آید، فلانی ویدئو دارد، فلانی ماهواره دارد، فلانی ریشش را می تراشد و… یک آدمی با اخلاق انصافمند، اینها را رذیلت و پستی میداند.
محمدعلی شاهسون مارکده 15 آذر 99