گزارش نامه 302 نیمه مهر ماه 1403

قصه مرادعلی (بخش بیست و چهارم)

در همین زمان مزرعه ­ی قارا آغاج مورد ارزیابی و کارشناسی قرار گرفته بود و از طریق اداره امور اراضی، پرونده ما جهت انتقال سند به دفترخانه سامان ارسال شده بود و دفترخانه چند برگ استعلام از ادارات مختلف نوشته بود که جواب ­ها گرفته شد و آورده بودیم. قرار بر این شد که به مالکان اخطار شود که برای امضا سند در دفترخانه حضور یابند. آدرس یکی دو نفر از مالکان را نداشتیم که قرار شد موضوع در روزنامه آگهی شود. آقای عزیزالله بهارلو از پیگیری انتقال سند به نام ما با خبر شد اعتراض به امور اراضی نوشت و گفت: «من حکم قطعی مالکیت مزرعه را دارم، همچنین حکم دستور اجرا تخلیه و تحویل دارم که مرادعلی ایزدی و برادران باید مزرعه­ را تخلیه و تحویل دهند، شما می ­خواهید سند مزرعه را به نام آنها انتقال دهید؟». آقای عزیزالله بهارلو در جهت پیگیری اعتراض خود در تهران نزد همان آقای ساعدی در امور اراضی مرکز رفت و شکایت کرد. آقای ساعدی هم در نامه ­ای به اداره امور اراضی شهرکرد به استناد حکم یک پرونده­ ای که در شمال کشور که همانند پرونده ما بوده و حکم دادگاه از فروش آن مزرعه جلوگیری کرده، خواستار توقف فروش و انتقال سند به نام ما زارعان شد. در همین زمان آقای غلامرضا بروجنی، وکیل ما توانست در دادگاه حکم قطعی قبلی را ابطال و حکم جدیدی در تایید زارع بودن ما بگیرد بنابر این اداره امور اراضی به استناد حکم جدید دادگاه، دستور فروش مزرعه با قانون فروش باغات اداره امور اراضی و انتقال سند به نام ما زارعان را به دفترخانه نوشت و سند مزرعه ­ ی قارا آغاج به نام ما شش برادر و خواهر صادر شد.

                                                   ***     

در پایان قدری هم از رنج­ های خود در خانواده بگویم. پدر من، هنگامی که من کودک بودم، فوت کرد و 6 تا بچه کوچک از خود بر جای گذاشت. پدرم فرزندِکوچکِ خانواده­ ی پدر بزرگم بود و با پدر بزرگم زندگی مشترک داشت که، فوت کرد. دو سال بعد هم پدر بزرگم فوت کرد. وقتی من قدری از بازیگوشی ­های طفولیت فاصله گرفتم و اندکی خود را شناختم، اختیار خانه ­ی ما که، همان میراث پدر بزرگم بود، دردست دوتا زن بود. یکی از این زن ­ها مادرم بود و دیگری مادر بزرگم یعنی مادرِ مادرم. منی که حالا قدم در وادی نوجوانی می ­خواهم بگذارم در واقع مردخانواده محسوب می­ شدم مادر و مادر بزرگم برای اثبات مرد خانواده بودن من، خیلی زود، یعنی در همان سن نوجوانی من را عروسی کردند.

  مادرِ من و مادر بزرگم، باعیال من جور در نمی ­آمدند و همیشه دعوا داشتند. برای اینکه از یکدیگر دور باشند و دعوا نکنند ناگزیر خانه خرابه ­ای به صورت قسطی خریدم. با اینکه در آن زمان، زمین عمومی مفت و مجانی در روستا بود، هرکس نیاز به خانه داشت، می­ رفت در کنار خانه­ های روستا قطعه ­ای از آن زمین عمومی می­ گرفت و چند نفری با کمک به یکدیگر خانه ­ای درست می­ کردند. من از روی ناچاری که زنم را از مادرانم جدا کنم، خانه خرابه ­ای خریدم که همه می­ گفتند: «مرادعلی دیوانه است که این خانه خرابه را خریده است». حالا در خانه جدید، به یک مشکل دیگری برخوردم و آن اینکه؛ من هر روز در دادگاه و پاسگاه و از خانواده دور بودم و عیالم توی خانه تنها می­ ماند. هرکجا که می ­رفتم ناراحت خانه بودم. وقتی به خانه می ­آمدم، توی فکر کارهای دادگاه و پاسگاه بودم. خنده به رویم نمی ­آمد و اعضا خانواده ­ام از من هیچ روی خوش و مهربانی نمی ­دید. عیال و فرزندان آرزوی یک برخورد خوب از من داشتند و هیچ وقت هم آن آرزوی ­شان تحقق پیدا نمی ­کرد. عیال و بچه­ هایم انتظار داشتند وقتی از سفر شهر بر می ­گردم چیزی از شهر خریده و به خانه بیاورم. ولی من پولی نداشتم که بخواهم چیزی برای خانه و یا بچه ­ها بخرم. عیالم از نبود من در خانه و نیز از تهی ­دستی من، ناراحت بود، ناراضی بود و برای نشان دادن ناراحتی و نا رضایتی خود به عنوان قهر، به خانه پدرش می­ رفت، افسرده، نا امید و مایوس شده بود. اعضاء خانواده پدر زنم، نسبت به من خیلی بدبین بودند و در پشت سر می­گفتند: «این آدم بشو نیست». بچه ­های من توی مدرسه و نیز جامعه مانند بچه­ های یتیم بودند از هر لحاظ کمبود داشتند و توی بچه­ ها احساس کوچکی می­ کردند. عیالم این احساس کوچکی بچه ­ها را، همیشه به رخ من می­ کشید و با به رخ کشیدن احساس کوچکی بچه­ ها، من را پدری بی لیاقت می­ خواند و تحقیر می­ کرد.

حتی برادران من که در جریان این شکایت ­ها، شریک من بودند، نیازهای خانواده و فرزندان ­شان را خیلی بیشتر از من تامین می­ کردند و عیال من بارها به من می­گفت؛ «اینها برادران و شریک تو در مزرعه هستند، ببین با عیال ­شان و فرزندان ­شان چگونه با مسئولیت برخورد می ­کنند و تو اصلا احساس پدری و شوهری نداری و این از بی غیرتی تو است و ما به آتش بی غیرتی تو می ­سوزیم».

سخن و اعتراض عیالم یک واقعیت بود برای اینکه من همیشه با مامور بودم بعضی­ وقتها هم دستگیر می ­شدم و زیر نظر مامور بودم و به پاسگاه برده می ­شدم و یا به دادگاه اعزام می ­شدم آن هم در معرض دید مردم. بعضی­ از مردم با دیدن گرفتاری من، دل ­شان برایم می ­سوخت. بعضی هم از دیدن گرفتاری من، دلشاد می ­شدند. بعضی ­ها هم متعجب می ­شدند و نمی­ دانستند چرا چنین اتفاقی برای من افتاده است.

 برای رفتن به شهر و مراجعه به دادگاه و پاسگاه، اغلب پول کرایه ماشین نداشتم هر وقت قرار بود فردا صبح به شهر بروم، شب ناگزیر به دَرِ چند خانه می ­رفتم، تا مبلغی اندک پول قرض کنم و کرایه ماشین داشته باشم. در شهر، ناگزیر به خانه دوست و آشنا و اقوام می ­رفتم تا کرایه مسافرخانه و هزینه غذای رستوران نپردازم. توی شهر بیشترین مسیرها را پیاده می ­رفتم تا کرایه تاکسی ندهم. به همین جهت هیچ وقت تاکسی سوار نمی­ شدم. نزد همه کس احساس شکست و شرمساری می ­کردم. بین مردم ده، من بی پول­ ترین بودم. به عروسی­ ها که دعوت می ­شدم، نمی ­رفتم، چون هم احساس حقارت می­ کردم و هم پول برای پرداخت شباشی نداشتم. برای دید و بازدید اقوام نمی ­رفتم. اصلا در خانواده­ ی من چیزی به نام گردش، تفریح، شادی و بگو و بخند معنی نداشت. اگر کارم توی اداره­ ای تمام نمی ­شد و ناگزیر یکی دو روز باید در شهر می ­ماندم، روزهای بیکاری را در همان شهر به کارگری می ­رفتم. بیشتر وقت­ها مسیرروستای بن تاروستای صادق ­آباد را پیاده می ­رفتم و می ­آمدم. همیشه در درون خود احساس درماندگی می ­کردم، به همین جهت از هرکس که فکر می­ کردم ممکن است کاری از دستش بر بیاید، درخواست کمک و راهنمایی می ­کردم. برای مثال: برادرم غلامرضا تازه ازدواج کرده بود. از دایی زنش که در دنبه اصفهان بود کمک خواستم او به دادگاه شهرکرد آمد و به دفاع از ما رو در روی آخوند شجاعی حاکم شرع دادگاه انقلاب ایستاد و با فریاد گفت: «ما برای انقلاب، فداکاری کردیم، شهید دادیم که حق به حقدار برسد و نگذاریم حقی از کسی پایمال شود». آقای شجاعی قاضی دادگاه انقلاب در جواب او گفت: «اینها (منظور مرادعلی و برداران و خواهرانش) چه حقی دارند؟ اگر ملک داشته باشند که سند دارند، خوب ارائه بدهند و اگر سند ندارند، حقی هم ندارند». ما در جواب گفتیم: «آقای شجاعی، ما زارع بودیم، یکصد سال کشت و کار کردیم، درخت پرورش دادیم». شجاعی گفت: «زراعت شما روی زمین، با اجازه مالک بوده است حالا دیگر مالک به کار شما نیاز ندارد، شما هم باید بروید دنبال کارتان و اگر زراعت شما بدون اجازه مالک بوده است که اصلا کارتان هم خلاف بوده است». گفتیم: «ما کارکرد داریم، زحمت کشیده­ ایم، حق و حقوق ما چه می ­شود؟». شجاعی گفت: «کار کرده­ اید در قبال آن محصول برده­ اید، حق ­تان همان محصولی بوده که برده­ اید».

هیچ یک از اعضای خانواده ما، با من همدل نبود، من را درک نمی ­کرد و با حرف من و کارهای من و رفتار من موافق نبود. یک رو در رویی روان آزار، در خانه ما حاکم بود و هرکدام به نحوی با من سَرِ ناسازگاری داشتند. زَنِ خودم دوست داشت کارگر باشم، صبح سَرِ کار بروم و شب مزدم را بگیرم و به خانه بیاورم یعنی با دستان پر به خانه برگردم.

مادر و مادر بزرگم، دوست داشتند که به خواسته­ های زنم اهمیتی ندهم و دربست و کامل در خانواده پدرم خدمت گزار باشم و همانند یک نوکر کار آزموده، امورات کشاورزی و دامداری را اداره کنم. مادر و مادر بزرگم این را حق خود می­دانستند که اگر کار و رفتار من برابر خواسته­ ی آنها نباشد، نهیبم کنند، انتقام بکشند و اعتراض کنند که؛ «چرا چنین و چنان نکردی؟»

خواهرانم انتظار داشتند که به آنها توجه کامل داشته باشم و فرزندان آنها را نوازش کنم این در حالی بود که من وقت و حوصله نوازش فرزندان خود را هم نداشتم چون در برابر این همه شکایت، زندان، دادگاه و پاسگاه، تنها بودم و وقتی و فکری و حواسی برایم نمی ­ماند که بخواهم به مسائل دیگر مثل مهربانی با بچه و بگو و بخند در خانه و یا گردش و تفریح بیندیشم. شوهر خواهرانم در سود مزرعه سهیم بودند ولی هریک به دنبال کار و نفع شخصی خود بود.

مادر و مادر بزرگم با اقوام پدری من سَرِ نا سازگاری داشتند و هیچ نمی­ خواستند آنها را ببینند و با آنها رو برو شوند. عمویم حسین دلسوز واقعی ما بچه­ ها بود ولی با برخورد منفی و تحقیر مادر و بویژه مادر بزرکم روبرو می ­شد و عملا نمی­توانست کاری برای ما بکند. زَنِ عمو حسین هم شدید با به طرف ما آمدن عمو حسین مخالف بود زن عمو نمی­ خواست که عمویم به ما کمک کند و یا احیانا به خانه ­ی ما بیاید. زَنِ عمو حسین فکر می­ کرد؛ عمو حسین عاشق مادر من است و اگر به خانه ­ی ما می ­آمد او فکر می­ کرد شوهرش به دیدن عشق خود آمده است این در حالی بود که مادرم سخت از عمویم حسین، بدش می ­آمد و این بد آمدن در حد تنفر بود.

نکته ­ی جالب این بود که افراد غریبه که به عنوان مهمان به خانه­ ی ما می­ آمدند مادر و مادر بزرگم با نهایت احترام با آنها برخورد می ­کردند ولی اگر عمویم حسین و یا دیگر اقوام پدری ­ ام می ­آمدند با بی مَحَلی مادر و مادر بزرکم مواجه می­ شدند. من از برخورد نا بخردانه مادر و مادر بزرگم با اقوام پدری­ام رنج می­بردم و بر این عقیده بوده و هستم که اگر مادر و مادر بزرگم با اقوام پدری ­ام تفاهم داشتند و با مهربانی برخورد می­ کردند ما به این درد سرهای گوناگون دچار نمی ­شدیم.

در خانه ما فقط تبعیض بین اقوام پدری با دیگران نبود بلکه مادر و مادر بزرگم بین فرزندان خانواده هم تبعیض قائل بودند بعضی از بچه توجه بیشتری می ­گرفتند و بعضی دیگر بی مهری می­ دیدند، تحقیر می­ شدند و مورد سرزنش قرار می ­گرفتند. این تبعیض در باره دوتا دامادمان هم اعمال می ­شد. مثلا آقای براتعلی اثباتی با اینکه آدم بی عُرضه ­ای بود و تن خود را به کار نمی ­داد و آدمی با درک پایین ولی پر مدعایی بود و انتظار داشت که ما در خانه او را بزرگش بپنداریم و با احترام با او برخورد کنیم، مادر و مادر بزرگم برابر خواست او رفتار می­ کردند اما داماد دیگرمان به نام احمد عرب چندان توجهی از مادر و مادر بزرگم نمی­ گرفت. این در حالی بود که پدرم و پدر بزرگم در زمان حیات­ شان از براتعلی اثباتی خیلی بدشان می ­آمد چون او آدم عوضی بود یعنی هرچه آنها به او می­ گفتند، مخالف آن را عمل می­ کرد.

بی گمان هر آدم­ موفقی در این جهان مشوق و یا مشوق­ هایی داشته­ است بویژه خانواده آنها را همراهی و پشتیبانی کرده ­اند تا توانسته ­اند به موفقیت دست یابند. من متاسفانه از موهبت تشویق بی بهره بودم، نه تنها تشویق نمی ­شدم، بلکه اعضا خانواده مخالف بسیاری از کارهای من هم بودند. البته مادر و مادر بزرگم دوست داشتند که بیگانه ­ها از مزرعه بیرون بروند ولی از طرف دیگر با زَنِ من ناسازگاری می ­کردند و همین نا سازگاری مادر و مادر بزرگم با زَنِ من، موجب می­ شد که او هم با من نا سازگاری کند و مخالف دعوای من با عوامل مالک و کسانی که دندان طمع بر مزرعه ­ی ما تیز کرده بودند، باشم همین ناسازگاری عیال با من مانعی بزرگ بود و توان من را می­ گرفت و من به سختی می­ توانستم در کارهایم موفق شوم. این ناسازگاری و قر و نق کردن عیال وقتی که از خانواده پدری جدا شدم بیشتر شد چون مرتب از ادارات و پاسگاه برای رسیدگی و بازدید و غیرو می ­آمدند و من ناگزیر باید به آنها ناهار و شام بدهم عیال من با آمدن آنها به خانه من مخالف بود و مهمان داری نمی ­کرد و همیشه من شرمنده می ­شدم و البته تهی ­ دستی و کمبودها هم مزید بر علت بود.

این وضعیت دلخراش من می ­توانست با کمک شرکاء یعنی برادران و شوهران خواهرانم کمی تخفیف یابد ولی همکاری نمی ­شد برادران که کوچک و نادان بودند و اختیاری نداشتند و شوهر خواهرانم هم هریک دنبال کار و درامد خود بودند اقوام پدری ­ام با اینکه بی مهری می ­دیدند گهگاهی کمک بودند مثل دادن گواهی و پشتیبانی در مقابل آدم­ های ارباب و یا ماموران دولتی. ولی چون ذی ­نفع در قضیه نبودند بیشتر از این هم نمی­ توانستند وقت خود را صرف من بکنند. عمو حسین من که دلسوز واقعی ما بود به دلیل دعوا و مخالف بودن مادر و مادر بزرگم با او، و نیز عیال او، نمی­توانست با ما رفت و آمد و یا دخالت کند هروقت که به طرف ما می ­آمد و یا اقدامی در جهت کمک به ما می­ کرد عیالش سخت با او دعوا می­ کرد و زندگی را بر او جهنم می ­ نمود.

هنگام رفتن من به پاسگاه و دادگاه و دیگر ادارات که بسیاری از وقت من در این راه­ ها صرف می ­شد عیال من در خانه تنها می­ ماند وقتی من به خانه بر می­ گشتم با من دعوا داشت در این وقت فضای خانه برای من همانند جهنم تلخ و ناگوار می ­شد. خانواده پدر عیال هم، من را آدم بی ارزش و لا ابالی می ­ پنداشتند و به صراحت می ­گفتند: «آدم بی غیرتی است زنش توی خانه تنها می ­ماند و این بی غیرت توجهی به او ندارد». البته خانواده عیال هم بدشان نمی ­آمد که بتوانند قسمتی از مزرعه را از دست من بیرون بیاورند چون به گونه ­ای عمل می­ کردند که من از آنها درخواست پول قرض کنم و آنها بگویند یک حبه از املاکت را قباله کن بده تا پول به تو بدهیم این را به ظاهر نمی ­گفتند ولی از گوشه و کنایه حرف ­شان می­ شد فهمید.

خلاصه باید عرض کنم من در طول سالیان درازی که درگیر دادگاه و پاسگاه و دیگر ادارات بودم نه مشوق داشتم، نه حامی داشتم و نه پشتیبان مالی. بدیهی است که وقتم و عمرم در راه ادارات تلف می ­شد و سودی هم نداشت از طرفی زراعت و تولید کشاورزی ما هم خوب نبود و عوائد چندانی نداشتیم از طرف دیگر هزینه ­ها بالا بود که به ناچار باید تامین می­ کردم تعدادی گاو و گوسفند داشتیم که فروختیم قالی بافی عیال هم قدری کمک بود به طور کلی از گلوی زن بچه ­ام می ­بریدم و در راه رفتن به دادگاه و پاسگاه و دیگر ادارات هزینه می­ کردم.   

تنها نکته ­ای که من را سَرِ پا نگه داشته بود و نمی­ گذاشت به زمین بیفتم این بود که امیدوار بودم سرانجام پیروز خواهم شد و پیروز هم شدم و من خود را پیروز مظلوم می ­دانم.

 ادامه دارد

 محمدعلی شاهسون مارکده

همراه 09132855112