قصه مرادعلی (بخش بیست و پنجم)
وقتی منِ نگارنده، یعنی محمدعلی شاهسون مارکده، نسخه چرک نویس خاطرات آقای مرادعلی ایزدی را تایپ کردم و برای مطالعه تحویل ایشان دادم تا بخواند و عیب و نقص، و کم و زیادهایش را بگوید، در حین گفت وگو، یک نکته را هم به او یاد آور شدم و گفتم:
«شما به گونه ای خاطراتت را بیان کرده ای که به خواننده القا می شود؛ تمام حرف های شما درست است، شما عقل کل هستی ولی طرف شما آدمی کم دان است. برای نمونه شما در بیان سخنان و یا رفتار آقای عزیزالله بهارلو، آگاهانه و یا نا آگاهانه، او را آدمی هرزه، شرّ و کم دان معرفی کرده ای. بی گمان خواننده با خواندن این سرگذشت، شما را آدم منصف نخواهد دانست بهتر است و بهتر می بود سخنان و اقدامات او را هم معقولانه تر بیان می کردی تا خواننده در دادوری هایش شما را بی انصاف نشمارد چون یک آدم عادی جامعه معمولا سرتا پا شر نمی تواند باشد بلکه هر آدمی هم دارای جنبه های مثبت و هم دارای جنبه های منفی است آدم هایی که بیشتر رفتار و گفتارهای او مثبت و قابل قبول اجتماع باشد ما او را آدم خوب تلقی می کنیم و آدمی که رفتار و گفتارهای منفی او قدری زیادتر از معمول باشد ما او را آدم بد می نامیم.»
آقای مرادعلی ایزدی با شنیدن انتقاد منِ نگارنده با تامل گفت: «درست می گویی، همین عزیزالله بهارلو قبل از اینکه طرف من بشود، نزد قاضی گواهی داد که؛ « مرادعلی و پدرانش یکصد سال است که در مزرعه ی قارا آغاج زارع هستند». در آن گفت وگو قرار شد آقای مرادعلی ایزدی ایرادات را یادداشت کند تا من نوشته را اصلاح کنم. مرادعلی ایزدی در پاسخ انتقاد من نوشت.
«آقای شاهسون سفارش می کند که خاطراتم را منصفانه بیان کنم احتمالا آقای شاهسون فکر می کند من نکته های منفی خودم را نمی گویم نکته های مثبتی به رفتار و سخنان خود اضافه کرده و یا می کنم و یا نکته های مثبت آقای عزیزالله بهارلو را نمی گویم و یا کم می گویم و نکته های منفی او را بیش از حد بزرگ می کنم درصورتی که چنین نیست و من عین حقیقت را می گویم. آقای عزیزالله بهارلو با خرید حدود سه دانگ سهم مالکانه مزرعه ی قارا آغاج خود را فاتح می دانست و هدف خود را بیرون کردن من از مزرعه ی قارا آقاج قرار داده بود و در این راه، هر روش و شیوه ای که به عقل خودش می رسید و یا دیگران به او مشورت می دادند و راهنمایی می کردند بکار می گرفت و برای تحقق خواسته ی خود شکایت به دادگاه می برد.
آقای عباس کرمی صادق آبادی هم هدفش را این قرار داده بود که من را از مزرعه ی قارا آغاج بیرون کند ولی این دو یک تفاوت با هم داشتند آقای عباس کرمی وقتی شکایت به دادگاه می برد تمام اعضا خانواده من را هم شریک جرم می نوشت و من به اتفاق تمام اعضا خانواده ناگزیر باید به دادگاه می رفتیم که با نبود وسیله نقلیه و جاده مناسب خیلی رنج آور و طاقت فرسا بود ولی آقای عزیزالله بهارلو در شکایت های خود فقط من را نام می برد. آقای عزیزالله بهارلو ضمن اینکه آدمی هرزه بود و هرزه بودن او را با چشمانم دیدم و خودِ او هم در دعوای لفظی که با هم داشتیم به هرزه بودن خود، نه به عنوان هرزه، بلکه آدمی توانمند که می تواند با زَنِ دیگری هم همخوابه شود، اعتراف کرد، در دادگاه و نیز شکایت هایش خیلی صریح دروغ می گفت حتی دروغ های آشکار. یکی از دروغ هایش این بود که مرادعلی را بنیاد مستضعفان به عنوان کارگر به مزرعه ی قارا آغاج آورده است حالا چون بنیاد مستضعفان محکوم شده و مزرعه را ترک کرده مرادعلی کارگر او هم باید از مزرعه برود، یادش رفته بود و یا خود را به ندانستن می زد که؛ چند سال قبل خودش نزد رئیس دادگاه، آقای گودرزی، به عنوان گواه، گواهی داده بود که مرادعلی و پدر و پدر بزرگش یکصد سال است که در مزرعه ی قارا آغاج زارع هستند. آقای بهارلو با بیان این دروغ ها و نیز سخنان متضاد، خود را زرنگ می پنداشت و در طول چند سال که ما با هم در دادگاه کشمکش داشتیم از این دروغ ها زیاد گفت و سخنان متضاد زیادی بیان کرد که حکایت از نا صداقتی درونی او داشت. و یا از طرف دوتا دختران امیرمجاهد بختیاری یعنی بی بی آغابیگم و بی بی محترم مامور شده بود عوائد ماکانه سهم آنها را ضبط کند و تحویل آنها دهد و مزدش را بگیرد ولی خود را وکیل آنها می پنداشت و به عنوان وکیل آنها، بر علیه من در دادگاه اقامه دعوی می کرد. در روز رسیدگی به یکی از این دعواها در داگاه، آقای دکتر تهرانیان قاضی یکی از پرونده ها به صراحت به او گفت: شما مامور ضبط عوائد مالکانه هستید وکیل ارباب نیستید وکیل از نظر حقوقی تعریف دیگری دارد. آقای عزیزالله بهارلو زور زیادی می زد ولی به اندازه زوری که می زد کارهایش برابر میل او در دادگاه پیش نمی رفت دلیل اصلی عدم موفقیتش، خودش بود چون در ادعاها و سخنانش هیچ صداقتی نداشت ولی دائم با قاضی های پرونده دعوا داشت و می گفت: چرا حکم اخراج مرادعلی صادر نمی شود. چون کارش در دادگاه به دلخواه او پیش نمی رفت به همه از جمله به من مضنون بود و فکر می کرد من با قاضی رفاقت دارم و قاضی طرف من را می گیرد. من در ارزیابی خود، او را آدمی کم دان و بی صداقت می دانم یک دلیل آشکار کم دانی و بی صداقتی او این است که فکر می کرد، پرونده آن گواهی خودش که قبلا نزد قاضی گودرزی گفته بود؛ یکصد سال است که مرادعلی و پدر و پدربزرگش در مزرعه ی قارا آغاج زارع هستند، گم شده و یا در بایگانی غیر قابل دسترس است در صورتی که یک آدم با یک حداقل هوش و عقل هم این را می داند که پرونده ها در دادگاه نگهداری می شوند و موقع نیاز قابل دسترسی هستند. و یا از آقای علی خسروی، یکی از مردم سوادجان که با هم رفاقت داشتند، با اصرار خواسته بود که به دروغ بر علیه من گواهی دهد و بگوید: من شخصا دیده ام که علی بغدادی خودش در این مزرعه زراعت می کرده است. آقای عزیزالله بهارلو کمی هم توهم داشت به همین جهت فکر می کرد خواسته ها و یا آرزوهایش واقعیت هستند. یک وقتی بر علیه من شکایت کرده بود؛ مرادعلی قطع اشجار کرده است.» هنوز حکم دادگاه صادر نشده، من را تهدید می کرد و می گفت: سریع یا جریمه را پرداخت کن و یا آماده باش برای رفتن به زندان. با این رفتارها فکر می کرد من را می ترساند و کارش را بهتر پیش خواهد برد. خوب یک آدم معمولی هم این را می داند تا حکم دادگاه صادر نشده است معلوم نیست که هریک از دو طرف دعوا چه تکلیفی دارند و… کم کم من روان و ذهن او را خوب شناختم و می دانستم در برابر هر سخن من و ادعای من و یا رفتار من چه واکنشی نشان خواهد داد و قبل از واکنشِ او، راه چاره ای می اندیشیدم.
*** *** *** *** *** *** *** *** *** *** *** ***
آقای مرادعلی ایزدی پس از بیان خاطراتِ جنگ و نبرد گوناگون با مدعیان جور واجور زمینِ مزرعه ی قارا آغاج و شکست دادن همه ی آنها و دست یابی به پیروزی، نوشته: «من خود را پیروزِ مظلوم!؟ میدانم.»
اگر آقای ایزدی کلمه ی مظلوم را بکار نَبُرده بود منِ نگارنده، بی گمان این بند آخر را نمی نوشتم ولی از آنجاییکه در پس زمینه ذهن آدمی با نگرش و منشِ مظلومانه، احساس مظلومیت و مظلوم نمایی، سخن فراوانی نهفته، تصمیم گرفتم چیزک هایی بنگارم.
*
بیگمان آقای مرادعلی ایزدی در یک نبردی طولانی، فرسایشی و طاقت فرسا بر مدعیان مزرعه ی قارا آغاج و مخالفان خود پیروز شده است در این موضوع شکی ندارم ولی منِ نگارنده، به عنوان اقوام و دوست دیرینه ی ایشان، خیلی دوست داشتم و خوشحال تر می شدم که ایشان بجای پیروز شدن، توانسته بود زیست موفقیت آمیز داشته باشد تا حالا در سن پیری با افسوس نگوید: عمرم را تلف کردم. و بجای گفتن عمرم را تلف کردم و بیان رنج هایی که کشیده و رنج هایی که به زن و فرزندانش داده، حالا از رشد علمی خود و شکوفایی استعدادهایش تعریف می کرد.
باید دانست موفقیت وقتی حاصل است که در راه بدست آوردن آن، سلامت فیزیکی و روانی شخص به خطر نیفتد و از سلامت فیزیکی و روانی جهت بدست آوردن موفقیت، هزینه نکنیم. اگر در راه بدست اوردن موفقیت، قرار است رنج ببریم، خسارت ببینیم، آسیب روانی را تحمل کنیم، این را دیگر نباید موفقیت نامید بلکه اینجا ما برنده شده ایم، پیروز شده ایم.
زیست موفقیت آمیز، آمیخته و همگام با اخلاق و رشد عقلی علمی است، زندگی در زیست موفقیت آمیز، پیست رقص است یعنی میدانگاهی برای شادی، لذت، رشد و شکوفایی استعدادهای آدمی است، در زیست موفقیت آمیز ما رقیب نداریم و در حال مسابقه با کسی نیستیم که بخواهیم بر او پیروز شویم، نسبت به موفقیت کسی حسود نیستیم که بخواهیم سَرِ راه او سنگ اندازی کنیم باز موفقیت ما زیانی و خسارتی و آسیبی به منافع دیگری نمی زند که بخواهند سَرِ راه ما سنگ اندازی کنند بنابراین ما با کسی دشمنی نداریم و بدخواه کسی هم نیستیم و آرزوی شکست کسی را نمی کنیم چون زیست ما با زیست دیگران موازی هم هست و تداخلی و مزاحمتی با هم ندارند. زیر بنای زیست موفقیت آمیز رعایت انصاف است می دانیم انصاف از واژه نصف می آید نصف یعنی من خودم را با دیگری و دیگران برابر می بینم و می دانم و می خواهم، آدم منصف آدمی است که خود را خوب می داند دیگران را هم خوب می داند بنابراین آدمی است بی کینه و نفرت. ولی وقتی ما پیروز و برنده هستیم یعنی زندگی ما پیست بُکس بوده است میدانی برای نبرد و پوزه حریف را به خاک مالیدن بوده است در طول زیست مان رنج داده و رنج برده ایم، در زمان نبرد آرزوی ما این بوده که حریف ما شکست بخورد تا ما برنده شویم و … باید دانست این شیوه های زیست با هم تفاوت ماهوی دارند و فرزندانی که در خانواده هایی با شیوه های زیست موفقیت آمیز و یا پیروز و برنده شدن بزرگ می شوند کاملا شخصیت های متفاوتی خواهند داشت.
*
آدمی با نگرش و منشِ مظلومانه، آگاهانه و یا نا آگاهانه، در پس زمینه ذهنش این باور را دارد که؛ جهان را بر اساس عدالت پی ریزی کرده اند و آدمیان باید بر اساس عدالت رفتار کنند حالا چون فرد و یا افرادی بر اساس عدالت رفتار نکرده و به حق و حقوق من تجاوز کرده اند، در نتیجه به من ظلم شده و من مظلوم و آن دیگر و یا دیگران، ظالم اند. در ذهنیت و نگرش آدمی با نگرش مظلومانه، آدمیان دو گروه اند. یک گروه ظالم اند و ستم می کنند بنابراین آدم های بدی هستند، بی ایمان هستند و در دنیای دیگر جای شان در جهنم است و یک گروه مظلوم اند و مورد ستم قرار گرفته اند اینها هم آدم خوبی هستند، خدا ترس و با ایمان اند و در جهانی دیگر جای شان در بهشت است. نکته ی جالب این هست که آدمی با احساس مظلومیت خود را در گروه آدم های خوب می پندارد و دیگرانی که با او همدل نیستند و کمک به منافع او نمی کنند را، بد می پندارد و درباره آنها داوری منفی می کند. برای نمونه وقتی آقای عزیزالله بهارلو در جهت منافع آقای مرادعلی حرف می زد، مرادعلی و اعضاء خانواده، او را عزیزعَمی (عمی، ترکی شده کلمه عمو فارسی است) خطاب می کردند و با هم رفت و آمد و نشست و برخاست داشتند، او را عموزاده ای دلسوز و خیرخواه می پنداشتند به همین جهت محرم اسرار خود قرار داده بودند. وقتی که عزیزالله مقابل مرادعلی قرار گرفت او را عزیز کُر (کُر، ترکی شده کلمه کور فارسی است، بخاطر اینکه چشمانش ریز بود) می نامیدند. می خواهم به آدم های با حس و احساس مظلومی بگویم، قضایا به این سادگی نیست. اگر نیک بنگریم، ما در جامعه، نه آدم خوب داریم و نه آدم بد. آدمی که امروز خود را در موضوعی مظلوم می پندارد در جای دیگر و در موضوعی دیگر ممکن است بر همنوع خود ستم کند و یا ستم کرده است و آدمی که امروز موضع ستمکارانه دارد در جایی دیگر و یا زمانی دیگر و یا در موضعی دیگر ممکن است حق او پایمال شده و یا خواهد شد چون چرخ گردون و یا طبیعت و یا روزگار و یا فلک و یا هر نامی دیگر که بر او بگذاریم، بر اساس عدالت پی ریزی نشده و بر محور عدالت هم نمی چرخد بلکه برعکس، قانون طبیعت بر اساس ظلم است؛ قوی ضعیف را می خورد، به همین سادگی. به همین جهت است که آدمیان آمده اند اخلاق را بوجود آورده اند و قانون وضع کرده اند تا روند خورده شدن ضعیف ها در جامعه ی انسانی توسط قوی ها را قدری کُند کنند. خورده شدن ضعیفان توسط قوی ها را در طبیعت به عینه می بینیم و در جامعه ی انسانی هم با قدری دقت به فراوانی می توانیم ببینیم که قدرتمندان با زورِ عریان و یا با مکر و حیله، فریب و نیرنگ های جور وا جور که نام آن را قانون، اوامر، منویات، اطاعت، پیروی، فرمان بری، سر به راهی، ادب، احترام، آبرو، حیثیت و … گذاشته اند توانسته اند حق بیشتری، سهم بیشتری و حریم و حرمت بیشتری به خود اختصاص دهند و افراد ضعیف را با عنوان های دهان پرکن مغز شویی کرده و می کنند تا ساده، کمدان، بی خبر و خوشخیال بمانند و دور از عقل و خرد بزیند و همیشه، همانند زنبور عسل، کار کنند، تولید کنند و کار و تولیدشان در خدمت قدرتمندان باشد. نمونه ی عینی آن، وضع و حال آخوندهای محترم جامعه ی خودمان در قبل و بعد از انقلاب است. این قشر قبل از سال 57 اظهار مظلومیت می کردند، خود را ساده و بی آلایش به مردم عرضه می کردند، دنیا و جهان را فانی و زودگذر که ارزش دلبستگی ندارد برای مردم تبیین می کردند و مال و اموال دنیوی را جیفه دنیوی و زخارف دنیوی یعنی بی ارزش می خواندند، افرادی را که دنبال کسب قدرت و ثروت اندوزی بودند قافل و جاهل می نامیدند و آنها را سرزنش و دعوت می کردند که به سمت و سوی خدا بروند نه قدرت و ثروت، خود را روحانی یعنی منتسب به آسمان و روح خدایی به مردم معرفی می کردند، خود را خداترس و معنویت مجسم به مردم می فروختند، خیلی راحت با مردم می جوشیدند به گونه ای که تقریبا مورد احترام همه ی مردم بودند و بیشتر مردم این ادعاهای آخوندهای محترم را پذیرفته بودند و به آنها اعتماد داشتند. در سال 57 مردم ایران به این قشرِ محترمِ مظلومِ ساده زیستِ مخالفِ زَرق و برقِ این جهان و مدافع مظلومان و محرومان این جهان و مخالف زراندوزان و قدرت پرستان، اعتماد کردند و با جان و دل قدرت را به آنها سپردند و در راه استحکام قدرت شان هم، بی دریغ جان فشانی کردند بنابراین قشر محترم و مظلوم آخوند، شدند حاکم و سوار بر خَرِ مراد. و امروز ما این امکان را داریم که سخن، رفتار و نگرش این قشرِ حاکم و قدرتمند امروز را به عینه ببینیم و با ادعاهای دیروزش مقایسه کنیم. می دانم حیران خواهیم بود و از خود خواهیم پرسید که؛ آیا اینها همان مظلومان ساده زیست دیروزاند؟
زیست خودِ آقای مرادعلی هم نمونه ی عینی دیگر است. مادر بزرگ مرادعلی قوی تر از پدر بزرگ بود. خواستِ خود را که؛ انتقال اموال به داماد و سپس به فرزندان دخترش بود را، به پدر بزرگ که عواطف پدرانه ی ضعیفی داشت، تحمیل کرد. مادر بزرگِ قوی تر، توانست با تحمیل خواسته ی خود بر پدر بزرگ، اموال حق فرزندان پدر بزرگ را ببلعد و مرادعلی همین بلعیدن حق دیگری را دید ولی چون به نفعش بود به نظر می آمد از این بلع هم خوشنود بود و هیچ نیندیشید که حالا عمو و عمه های او در موضع مظلوم اند.
اربابهای مزرعه ی قارا آغاج خود را خیلی قوی تر از مرادعلی می دیدند تلاش کردند زمین مزرعه را از دست مرادعلی بدر آورند ولی چون قانون اصلاحات ارضی پشتوانه حکومتی داشت و قوی تر بود مرادعلی توانست به آن قانون چنگ بزند و خود را از مهلکه بلعیده شدن توسط قوی ترها، بیرون کشد.
نمونه دیگر باز هم از رفتار مرادعلی. یک وقت مرادعلی از نظر اقتصادی خیلی ضعیف بود از دوتا پسر عموی خود دعوت کرد که به کمک او بروند و با سرمایه گذاری قسمتی از زمین بیابانی دامنه کوه مزرعه ی قارا آغاج را با پمپ آب از رودخانه تبدیل به باغ نمایند این کار صورت گرفت چند سال بعد مرادعلی احساس کرد آن ضعف گذشته اش ترمیم و قدری قوی تر شده است با بهانه های مختلف از آمد و شد دوتا پسر عمو جلوگیری کرد درختان پسر عموها خشکید و پسرعموها بعد از مدتی کشمکش رفتن به دادگاه و پاسگاه، ناگزیر لقای مزرعه ی قارا آغاج را به بقایش بخشیدند و آمدند.
اگر نیک بنگریم آدم هایی با نگرش و منش مظلومانه و دارای احساس مظلومیت، اگر فرصت و زمینه ای برای آنها فراهم گردد ستم گران قهاری خواهند بود نمونه خیلی بارز تاریخی اش رفتار نادرشاه است. نادرشاه که خیلی از ما ایرانیان او را می ستاییم و قهرمان ملی تاریخ کشورمان می پنداریم آدم گمنامی بود وقتی دید مملکتش در اشغال است و مردم ستم می بینند و تحقیر می شوند قیام کرد اشغال گران را از مملکت بیرون راند و عزت و احترام را به مردم باز گرداند ولی همین نادرشاه نجات بخش، و دشمن متجاوزان، خود به هندوستان حمله کرد یعنی بر علیه تجاوز، قیام کرده بود خود همان تجاوز را با غارت و چپاول بیشتری انجام داد.
*
در مملکت ما از دیرباز چون قانون کنترل و مهار قدرت نبوده، میدان گاه تاخت و تاز قدرتمندان بوده است افراد ضعیف، با مظلوم نمایی خواسته اند به قدرتمندان احساس گناه بدهند تا بلکه کمتر زیر دست و پای آنها له شوند بنابراین، ویژگی روانی مظلوم نمایی به دلیل کاربرد فراوان در طول تاریخ، بخش مهمی از فرهنگ استبدادی ما و دارای ارزش اجتماعی شده است. اگر نیک بنگریم مظلوم نمایی هیچ دردی هم از دردهای مزمن اجتماعی ما را حل نکرده است چون مظلوم نمایی، احساسات را بر می انگیزد در چنین موقعیتی عقل و خرد آدمی، زیر هیجانات احساسی از کار می افتد با از کار افتادن عقل و خرد، نتوانسته ایم ریشه ی ستمگری را بیابیم و راهکار ماندگاری برای کنترل و مهار قدرت بیندیشیم. همیشه در پی هیجانات و احساسات، از روی دلسوزی، دور بر آدم مظلوم، به عنوان اینکه؛ آدم خوبی است، جمع شده و سینه زده ایم، او را به قدرت رسانده ایم و او با دست یازیدن به قدرت، شده یک ستمگر، آنگاه دوباره خود را مظلوم انگاشته و آه و ناله کرده ایم. اگر تاریخ بخوانیم خواهیم دید این روند بارها و بارها تکرار شده است.
*
به باور من، آقای مرادعلی ایزدی با مظلوم دانستن خود، خواسته خاک در چشمان حقیقت بپاشد تا حقیقت پوشیده بماند چون اموال و دارایی که او از آن دفاع می کرده و برای محافظت از آن به قول خودش رنج برده و عمرش را تلف کرده، اموالی بوده از آنِ دیگری که غیر منصفانه تحویل او داده شده است یعنی برابر عرف اجتماع، قانون و نیز باورهای شرعی حاکم بر اذهان مردم جامعه، این اموال متعلق به دیگران بوده، با ترفندی، در مسیری بیراهه و نا عادلانه تحویل او داده شده است حالا آقای مرادعلی ایزدی در آن بیراهه، در جهت محافظت از آن اموال، رنج برده است و با مظلوم خواندن خود می خواهد به دیگران احساس گناه انتقال دهد و توجه بگیرد تا حقیقت پوشیده بماند و کسی به این انتقال نا حق اموال دیگری به آنها، نیندیشد.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده
همراه 09132855112