قصه مرادعلی (بخش بیست و ششم)
به نظر من، آقای مرادعلی ایزدی جنگجوی پیروز است، نه پیروز مظلوم. شرایط نا سالمی که برای او رقم زده شد، او را ناگزیر کرد که بجنگد. تداوم جنگیدن، از او یک جنگجو ساخت. این جنگجو، از این میدان جنگ هم پیروز بیرون آمد. تداوم سال های جنگجویی از او آدمی ساخت با روان و منش جنگجویی. آدمی با روان جنگجو، معنویتی و ارزش هایی برای خود تبیین کرده مبتنی بر نبرد، ستیز، مقابله، شکست دادن، محکوم کردن، پوزه حریف را به خاک مالیدن، حریف را به سزای اعمالش رساندن، پدر سوزاندن، ترساندن، ادب کردن، زیان رساندن به حریف، ضربه زدن و تخریب شخصیت و منافع حریف، تهمت و اتهام زدن، فریب دادن، بکار بردن حیله و نیرنگ جهت دستیابی به پیروزی، و… آدمی با چنین روان و تعریف چنین معنویتی برای خود، در درون خود حسی و احساسی نسبت به هنر، زیبایی، عشق و محبت و مهربانی ندارد و از آنها هم لذت نمی برد. اگر بخواهم دقیق تر بگویم؛ آدم جنگجو هنر و زیبایی و محبت و مهربانی را نمی تواند بشناسد و بفهمد بنابراین به این مقوله ها هم نمی اندیشد چون آنها را چندان ضروری برای زیستن هم نمی داند بی گمان روانی که نتواند از دیدن و شنیدن هنر و زیبایی و مهرورزیدن و دریافت مهر و محبت، لذت ببرد، آکنده از خشم و تنفر است. آقای مرادعلی در طول چند دهه نبرد خود با مدعیان مزرعه ی قارا آغاج هیچگاه فراغتی پیدا نکرد تا زیبایی ها و دوست داشتن و دوست داشته شدن ها را ببیند و در باره آنها بیندیشد و کمبود و یا نبود آنها را در زندگی خود حس و احساس کند، موضوع هایی که در سلسله مراتب نیازهای آبراهام مزلو، مشهور به هرم مزلو (روانشناس انسان گرای آمریکایی) خودشکوفایی نام گرفته است. گفتم روان آدم جنگجو با هنر از جمله موسیقی آشنایی ندارد و از آن لذت نمی برد برای مثال اگر دوتا سالن در کنار هم باشند و همزمان در یک سالن کنسرت موسیقی و رقص باشد و در سالن دیگر سخنرانی و یا آموزش مباحث حقوقی و قانونی و شیوه های دفاع در دادگاه، و مرادعلی هم اختیار داشته باشد که بدون مانع، به هر سالن که بخواهد برود، بدون شک او سالن سخنرانی و یا آموزش مباحث حقوقی را انتخاب خواهد کرد چون لذت پیروزی در کشمکش، نبرد و جنگ، برای آدمی با روان جنگجو، بالاترین لذت ها است، اوج افتخارهاست.
در فرهنگ مردمان ترک زبان منطقه ی ما، برای شناساندن روان آدم جنگجو، ضرب المثلی هست که می گویند: «آدمی در راه می رفته است، (البته هنگام گفتن این ضرب المثل آن را منتسب به مردمان روستایی خاص می کنند که مرادعلی هم ژنی از مردمان آن روستا دارد)کیفی را پیدا می کند، آن را می گشاید، درون کیف را پر از پول می یابد از روی خشم، کیف را روی زمین می کوبد و می گوید: «عزّا ماتم، دِدیم حتما کِهنه قباله دی!!؟؟» یعنی فکر کردم که قباله کهنه است. از نظر آدمی با روان جنگجویی دست یابی به سند و مدرک (قباله کهنه) که بتواند با دیگری درگیر گردد و بجنگد و در جنگیدن بر دیگری افتخار پیروزی را نصیب خود کند، لذتش خیلی خیلی بیشتر از دست یابی به پول نقد و آماده است.
*
به باور من، برابر فرهنگ استبدادی ما که مظلومیت در آن ارزش محسوب می گردد و مرادعلی هم خود را با آن منطبق کرده است، حسین، عموی مرادعلی از مرادعلی مظلوم تر است. چون از اول تا آخر عمرش همه ی اعضا خانواده بر او ستم کرده اند. نخست، پدر او را در جوانی بکار گرفت و با نیروی جوانی او مزرعه ی قارا آغاج را آباد کرد وقتی مزرعه آباد شد او را از خانه اش راند چیزی هم بابت زحمات او در مزرعه تازه تاسیس شده به او نداد. دوم وقتی آغابیگم، مادر بزرگ مادری مرادعلی، به صفر پدر خانواده شوهر کرد در مقام زن پدر، حسین پسر بزرگ خانواده صفر را مزاحم طرح و برنامه ی بلند مدت خود دید، به او تهمت زد و گفت؛ «حسین به من نظر دارد.» و با این تهمت خشم پدر را بر علیه حسین بر انگیخت. صفر، پدر خانواده که توی تله دسیسه ی زنش گرفتار شده بود، حسین، پسر بزرگ خود را جدا و طرد کرد حسین با طرح و برنامه زن بابا از نظرها انداخته شد و فرزند طرد شده و فراموش شده ی خانواده گردید. زن بابا از همان لحظه که این تهمت را به حسین زد تا روزی هم که زنده بود از او متنفر بود و با نگاه تنفر آمیز خود و نیز با نیش و کنایه زبانی او را از خانه پدری می راند و دور می کرد. بعد، پدر، حسین پسر خود را، از ارث خود هم محروم کرد و حق او و دوتا خواهرش را به پسرِ کوچک خانواده داد. این پسرِ کوچکِ خانواده، بخاطر اینکه داماد زن بابا بود، عزیز دردانه خانواده صفر شده بود عزیز دردانه ی خانواده، زمان کمی بعد از دریافت اموال پدر و محروم کردن برادر و دوتا خواهرش از ارث پدری، به ناگهان در جوانی فوت کرد، بعد از فوت برادر، باز حسین متهم گردید که عاشق بیوه برادرش، یعنی دختر زن بابا است. این در حالی بود که بیوه برادر هم به تبعیت از مادرش و خیلی شدیدتر از مادرش، از حسین تنفر داشت. زَنِ حسین هم در پی شایعه عاشق بیوه برادر شدن حسین، با او دعوا و سر ناسازگاری داشت و تا آنجایی که منِ نگارنده شاهد بودم زَنِ حسین هم شدید از او متنفر بود و باز تا آنجایی که من شاهد بودم فرزندان حسین هم، احتمالا تحت تاثیر مادرشان، هیچگاه پدر خود را درک نکردند، او را نفهمیدند و با او همدل نبودند و چندان حرمت او را نداشتند. حسین با این همه بی مهری که از پدر، زن بابا، بیوه برادر دید بازهم به قول مرادعلی، دلسوز واقعی بچه های برادرش بود با اینکه دلسوز بچه های برادرش بود از این بچه های برادر هم جور و جفا دید. پسر حسین هم یک وقت رئیس شورای روستا بود در حد توانش به مرادعلی در جهت پیروز شدن بر حریفان کمک کرد یک وقت هم مرادعلی تهی دست بود از پسر حسین یعنی پسر عموی خود درخواست کرد که به کمک او برود و با سرمایه گذاری قسمتی از زمین دامنه کوه را مشترک آباد کنند پسر حسین به یاری مرادعلی شتافت ولی وقتی درختان بزرگ شدند و خواستند بار بدهند همین آقای مرادعلی او را دیگر به مزرعه راه نداد حسین با پسرش همراهی کرد تا بلکه مرادعلی و برادر و خواهران و مادرش توی رو دربایستی قرار بگیرند و جلو راه پسرش سد نشوند و پسرش بتواند به باغش برود و درختان را آبیاری و سر پرستی کند مرادعلی طبق معمول پنهان شد و برادر و خواهر و بخصوص مادرش را به رو در رویی حسین عموی خود فرستاد. برادر و خواهر و مادر مرادعلی توی راه جلو ماشینی که حسین تویش نشسته و به سمت مزرعه ی قارا آغاج می رفت خوابیدند و مانع از رفتن او شدند وقتی حسین اعتراض کرد و گفت: «ما به باغ خودمان می رویم هیچ آسیبی و زیانی به باغ شما نخواهیم زد.» به سخن او اعتنایی نکردند بلکه به او اهانت کردند، بد و بیراه گفتند و برایش همانجا، توی جاده، جلو ماشین، باجمع کردن سنگ و خاک، قبری نمادین ساختند و به صراحت به او گفتند: «اگر در رفتن به مزرعه ی قارا آغاج سماجت کنی تو را خواهیم کشت و همینجا هم دفنت می کنیم و این هم قبرت خواهد بود.» یعنی حسین در طول عمر خود علارغم جور و جفاهایی که از پدر و زن پدر دید باز هم به خانواده پدر و برادرش وفادار بود و به خاطر همین وفاداری به خانواده پدر و برادرش، زن و بچه خود هم او را طرد کردند و تنفر خود را خیلی آشکار نسبت به او بیان می کردند یعنی حسین به جرم اینکه فرزند صفر بود و زن بابا داشت و پی آمدهای بعدی ناشی از تصمیم های دور از انصاف بابا و زن بابا، از همه جا رانده، از همه جا مانده بود از آنجایی که در خانواده صفر، محبت کالایی نایاب بود حسین هم در طول عمر خود هیچ محبتی و احترامی از هیچ یک از اعضا خانواده پدری و نیز خانواده برادر و همچنین از اعضا خانواده خود دریافت نکرد، هیچکس در طول عمر با حسین همدل و همراه نبود. حالا این بنده خدا را مقایسه می کنیم با مرادعلی که خود را مظلوم می پندارد مرادعلی به ازاء رنج هایی که برد حداقل قدری ملک اکنون در دست دارد ولی حسین بخاطر وفاداری به خانواده پدری و برادرش همه ی اعضا خانواده پدری و نیز خانواده برادرش و زن و فرزند خودش او را طرد کردند. به نظر من با همان دید و نگرشی که مرادعلی به قضایا می نگرد، حسین، عموی مرادعلی، خیلی خیلی مظلوم تر از مرادعلی است.
*
مَنِ نگارنده با مرادعلی همسال هستیم، اقوام هستیم و دوستی دیرینه داریم و هر دو در خانواده های سنتی روستایی به دنیا آمده ایم، از همان بچگی با هم دوست بودیم، با هم چند صباحی به مکتب رفته ایم، با این تفاوت که مرادعلی بچه ای زرنگ و با هوش بود و من قدری کم هوش و اندکی هم عقب مانده، با این وجود، با هم همدل و صمیمی بودیم، هم فکر بودیم و ساعت ها با هم حرف می زدیم و تجربه، آموخته، دیده، شنیده و دانسته های سطحی و ابتدایی و نیز آرمان، آرزو و تخیلات خود را در قالب همان فرهنگ سنتی روستایی، با هم در میان می گذاشتیم و درباره آنها با هم حرف می زدیم. در همان اوایل زندگی، در حین گفت وگوهایی که با هم داشتیم، مرادعلی مشکلاتش را، در قالب درد دل، با من در میان می گذاشت مثلا یک وقت از دست برادرش غلامرضا خیلی ناراحت بود و می گفت: «رفتارش بچه گانه است و موقعیت من را درک نمی کند چون اعلام کرده دختر صادق آبادی که، مدتی نامزدش بوده را، نمی خواهد در صورتی که به نظر من دخترِ بسیار خوبی است این رفتار بچه گانه غلامرضا یک طایفه را در روستا با من بد کرده است همین تصمیم نسنجیده او زندگی خواهرم را هم پاشانده است شوهر خواهرم، خواهرم را با یک بچه، به تلافی تصمیم نسنجیده غلامرضا، از خانه اش بیرون کرده است در این وقت که من نیاز دارم در خانه آرامش داشته باشم با هم همدل باشیم تا من بتوانم با فکری آزادتر بر مخالفان خود پیروز گردم حالا مقداری از وقت و انرژی و درآمد خانواده، صرف رفت و آمد به دادگاه برای طلاق خواهرم می گردد.»
برای مزید اطلاع خواننده باید گفت: دو تا خانواده یعنی خانواده مرادعلی و خانواده ای از طایفه بزرگ کرمی های روستای صادق آباد، در نشستی، با هم توافق می کنند که یک دختر به خانواده مقابل بدهند و یک دختر هم از خانواده مقابل بگیرند باز توافق می کنند سال اول پسر خانواده کرمی و خواهر مرادعلی ایزدی عروسی کند این عروسی صورت می گیرد و دختر خانواده کرمی هم نامزد غلامرضا برادر مرادعلی می شود و قرار می گردد غلامرضا برادر مرادعلی هم بعد از یک سال نامزدی با دختر خانواده کرمی عروسی کند یک سال بعد غلامرضا اعلام می کند که نامزد خود را نمی خواهد خانواده کرمی هم به خانواده مرادعلی می گوید: «برابر توافق قرار بر این بوده که یک دختر بدهیم و یک دختر هم بگیریم حالا که شما به قول خودتان پایبند نیستید ما هم طلاق دخترتان را می دهیم.» و طلاق خواهر مرادعلی را با داشتن یک بچه کوچک دادند با بوجود آمدن این اختلاف طایفه پر جمعیت و پر نفوذ کرمی ها هم با مرادعلی مخالف شدند و این زمانی بود که مرادعلی از نظر اقتصادی ضعیف بود و مخالفان او عرصه را در دادگاه و پاسگاه بر او تنگ کرده بودند.
یک وقت هم مرادعلی سخت از مادرش ناراحت و خشمگین بود چون دوپامین مغز مادر بیوه اش، غلیان کرده بود. مادر، چند بچه کوچک را رها و با دوست پسرش که زن و چند بچه داشت برای مدتی از خانه فرار کرده و برای ماه عسل به مشهد رفته بودند. مادر، بعد از گذشت چند ماه، با شکم ورآمده از ماه عسل به خانه برگشت و دیگر هرگز نزد شوهرش هم نرفت. مرادعلی ضمن اینکه از شوهر کردن نا متعارف مادرش در جامعه ی سنتی روستایی خجالت می کشید و تحقیر می شد، بسیار ناراحت و خشمگین بود و می گفت:« بجای اینکه موقعیت من را درک کند و جو خانه را آرام نگه دارد، به شکل نا متعارف شوهر کرده حالا با شکم ورآمده به جای اینکه به خانه شوهرش برود، به خانه ما باز گشته است و ما با دست خالی باید هزینه زایمان و بزرگ کردن بچه ی مرد دیگری را هم بپردازیم.»
یک وقت هم خشم مرادعلی از قرقرهای زنش فوران کرده بود تصمیم گرفته بود زنش را طلاق دهد این تصمیم را با من در میان گذاشت و من سخت با تصمیم او مخالفت و از او خواستم که از این تصمیم خود صرف نظر کند.
یک بار هم برادرش غلامرضا قصد داشت ازدواج کند و مرادعلی فرهنگ خانواده دختر در نظر گرفته شده را نمی پسندید و مخالف این ازدواج بود و می گفت:« قصد دارم هنگام عروسی محل را ترک کنم و همراهی و همکاری نکنم.» من گفتم:« مخالفت نکن، در جشن عروسی هم شرکت کن و بگذار برادرت خودش تصمیم بگیرد و با هرکس که دوست دارد ازدواج کند.»
مرادعلی تقریبا همیشه از عدم همکاری، همیاری و همدلی دوتا از شوهران خواهرانش گله و شکایت داشت و گهگاهی که به هم می رسیدیم و با هم گفت و گویی داشتیم این نا رضایتی و رنج خود را بیان می کرد با این تفاوت که یکی از انها را آدمی خودخواه و حسابگر و منفعت طلب قلمداد می کرد و دیگری را اصلا آدم به حساب نمی آورد و او را آدمی عوضی توصیف می کرد منظور او از آدم عوضی این بود که رفتار و گفتارهای این آدم با هنجار و نرم و عرف جامعه همخوانی ندارد.
رنج های مرادعلی خیلی بیشتر از اینها که خودش بر شمرده و نیز چند مورد را هم که من ذکر کردم بود برای مثال وقتی شوهر خواهر مرادعلی به تلافی بر هم زدن نامزدی غلامرضا با دختر صادق آبادی، تصمیم گرفت زنش، یعنی خواهر مرادعلی را طلاق دهد این طلاق با کشمکش در دادگاه صورت گرفت و این مرادعلی بود که باید راه رفت و آمد به دادگاه را طی کند و نیز مبلغ مهریه قسط بندی شده بود موعد قسط، پول پرداخت نمی شد و مرادعلی باید برای هر قسط به دادگاه و پاسگاه مراجعه کند تا بتواند پول توافق شده را بگیرد.
ادامه دارد
محمدعلی شاهسون مارکده
همراه 09132855112