گذشته ماركده را مي توان به چهار دوره تقسيم نمود. دوره سوم آن پس از انقلاب مشروطه و روي كار آمدن خان هاي بختياري در اين منطقه شروع ميگردد. پس از اينكه محمد علي شاه قاجار شوراي ملي را با دست لياخوف روسي به توپ بست و تعدادي از آزاديخواهان كشته و تعدادي فراري شدند استبداد صغير در كشور حاكم شد. در تبريز آزاد مردي از لايه هاي پايين و گمنام اجتماع به نام ستّار كه دلال اسب و قاطر و … بود و به خاطر دليري ها و شجاعت هايش لقب خان هم به او داده وبه ستارخان مشهور شد ، اين استبداد را برنتافت و ابتدا يك تنه به مقابله برخاست. سرانجام بيشتر تبريز و تبريزيان 11 ماه در برابر ارتش محمد علي شاه ايستادگي نمودند. در اين هنگام از ديگر گوشه و كنار ايران نيز شورشها برخاست از جمله خان هاي بختياري به راهنمايي و درخواست سردار اسعد بختياري به مخالفت برخاستند و پس از اشغال اصفهان به سمت تهران حركت و سرانجام با كمك نيروهاي از شمال آمده ، تهران نيز تصرف و محمد علي شاه به سفارت روس پناهنده شد و دولت مركزي به دست بختياري ها افتاد. از اين تاريخ به بعد هر لري كه مي توانست اسبي و تفنگي از كسي تصاحب كند خود را خان ناميد و چون داراي پرورش و فرهنگ عشايري بودند و به دور از فرهنگ و تمدن و علوم ، با طبيعت خشن پرورش يافته بودند مسائل عاطفي ، انساني ، اجتماعي و علوم و پيشرفت زمان را نمي دانستند و خود را مالك همه چيز مردم تلقي مي نمودند به همين جهت پس از كسب قدرت ، روستاهاي اين منطقه را بين خود تقسيم نموده و از مردم خواستند بدون قيد و شرط املاك خود را به آنها بفروشند آنهايي كه فروختند در ازاي فروش ملك خود پولي دريافت نكردند و آنهايي هم كه مقاومت كردند با فلك شدن ، اشكلك و ديگر شكنجه ها مجبور به واگذاري زمين خود به خان شدند. املاك روستاي ماركده سهم مكرّم پسر غلامحسين خان، مشهور به سردار محتشم بختياري شد. تا اين زمان روستاي ماركده ، روستايي پرنعمت و آباد بود و مردم در رفاه مي زيستند. باز شدن پاي خان هاي بي فرهنگ و تمدن به روستاي ماركده منشاء و سرآغاز شروع يك دوره توأم با فقر ، بدبختي ، زبوني ، بيچارگي و آوارگي مردم اين روستا شد. فقر بدان جهت كه محصولات توليدي كشاورزي به خاطر ايجاد رژيم ارباب و رعيتي از روستا خارج مي گرديد و چيزي براي ارتزاق مردم باقي نمي ماند و بدبختي از ان جهت كه اتفاقات ناگوار مثل غارت ماركده توسط رضا جوزداني و ناامني هاي منطقه نتيجه حضور ناميمون اين بختياري ها بود. زبوني از آن جهت كه مردم به خاطر درماندگي در زندگي روزمرّه و تحقيرهايي كه از خان ها مي ديدند و بيگاري هايي كه براي خانها انجام مي دادند شجاعت ، شهامت و عزت نفس خود را از دست داده بودند و آوارگي بدين جهت كه در اين دوره برخلاف دوره هاي قبل تعداد زيادي خانوار فقط به خاطر فقر و نجات از گرسنگي مطلق از روستا رفتند. در سال هاي 13-1311 بدستور رضا شاه ، بختياري ها املاك خود را فروختند. قسمت عمده زمين هاي كشاورزي ماركده را فردي اصفهاني به نام بمانيان خريد و مردم همانند برده از اربابي به ارباب ديگر انتقال داده شدند و اين بردگي تا انجام اصلاحات ارضي در سال 1346 تداوم يافت، مشخصه بارز اين دوره فقر و گرسنگي مطلق بود.
موضوعي ديگر هم كه باعث شده بود مردم روز به روز فقير تر شوند ورود كالاهاي متنوع ساخت اروپا به بازار ايران و نيز ماركده و نياز مردم به اين كالاها و نبود پول و درآمد جهت خريد و تهيه آنها بود. براي نمونه مردم قبلاً لباسهاي خود را با ريسيدن پشم و پنبه و بافتن پارچه، خود توليد مي كردند و مي پوشيدند ولي اكنون پارچه هاي چيت ارزان و رنگارنگ به بازار آمده بود ولي پول خريد نبود. مردم قبلاً خود تخت گيوه را از كرباسهاي كهنه تهيه مي كردند و رويه گيوه را نيز مي بافتند و پاپوش توليد مي كردند ولي حالا كفش هاي كارخانه اي آمده بود. قند ، چاي ، توتون و بعد سيگار به هزينه هاي خانوارها اضافه شده بود.پيشرفت علوم پزشكي و تزريق واكسن ها و سم پاشي ها باعث كم شدن مرگ و مير كودكان شده، در نتيجه جمعيت جوان خانواده ها زيادتر و نياز به مصرف بيشتر بود، از طرفي فرهنگ بورژوازي مبتني بر مصرف گرايي ، توسعه داد و ستد و مبادله كالا ، جايگزيني ارزش پول و ديگر تجملات زندگي به جاي همه افتخارات ، آهسته آهسته يك تحول در ذائقه هاي مردم بوجود مي آورد. اين تحول را چند نفر بورژواي روستا روز به روز گسترش مي دادند. اين بورژواها انواع كالاهاي پر زرق و برق توليد كارخانه اي ساخت اروپا را از شهر به روستا مي آوردند و به صورت نسيه در اختيار مردم مي گذاشتند و هنگام سرخرمن تمام محصولات توليد شده كشاورز را بابت طلب خود از او مي گرفتند در نتيجه كشاورز در پايان فصل برداشت تهي دست و گرسنه دوباره دست به سوي بورژوا دراز مي كرد. اين بورژوا نياز به مصرف را در ذائقه مردم ايجاد كرده بودند ولي به علت پايين بودن سطح فرهنگ ، بينش و دانش ، توانايي و امكان ايجاد توليد پول بيشتر را براي مردم فراهم نكردند بنابراين هيچ تحولي در زندگي مردم براي توليد بيشتر و بدست آوردن پول بيشتر بوجود نيامده بود و مردم خود را روز به روز فقيرتر احساس مي كردند.
در نزديكي هاي پايان اين دوره، اواخر دهه سي، دختر خانمي هنرمند به يكي از پسران روستا شوهر مي كند كه اگر او را فرشته نجات بناميم بيراهه نگفته ايم. اين دختر خانم در يكي از محله هاي رضوان شهر امروزي متولد مي شود. پدر نام او را فاطمه صغرا مي نهد. خانواده فاطمه صغرا در سنين كودكي وي به نجف آباد مهاجرت مي نمايند. در نجف آباد پدر توصيه مي كند كه دختر به كلاس آموزش قرآن برود ولي دختر به هنر بافندگي فرش علاقه داشته و با ميل و ذوق و علاقه خود به جاي مكتب ملاباجي به كارگاه مي رود و هنر بافندگي فرش مي آموزد. در سن 14 سالگي به خواستگاري اش مي آيند و پدر طبق عرف جامعه، بدون اينكه دخترش آمادگي براي زن خانه و مادر شدن داشته باشد و بدون اينكه مفهوم شوهر و شوهر داري را بداند و بدون اينكه خواست و رضايت او را بخواهد به خواستگار خانواده پسر از روستاي ماركده كه شناختي از وي نداشته و حال هم چندان شناخت ندارد جواب مثبت مي دهد.
فاطمه صغرا مي گويد :” من هنوز 14 سالم نشده بود كه مرا به عقد پسري در آوردند و فرداي آن روز نيز با لباس و هيأت عروس به ماركده آوردند و من آن روز اصلاً نمي دانستم شوهر يعني چه؟ چه ضرورت بوده كه من بايد شوهر كنم؟ و شوهر داري چگونه بايد باشد؟ و اين محل برايم بسيار ناگوار بود. غريبي و كم تجربگي من از طرفي و زن پدر داشتن شوهرم و اختلافات با هم زيستن در يك خانواده دست به دست هم داد و ماندن در اين روستاي دور افتاده و فقير را برايم طاقت فرسا نمود به همين جهت هرگاه به سمت نجف آباد مي رفتم از آپونه كه به آن سمت مي شديم بسيار خوشحال مي شدم و دل گرفتگي ام برطرف مي شد. اين حالت تا هنگامي كه بچه دار شدم ادامه داشت و بعد از آن ديگر به اين محل و آب و هوا و مردمانش و فرهنگش علاقه مند و برايم شيرين و جالب شد. وقتي كه وارد ماركده و ماندگار شدم روستا را بسيار فقير ديدم و مردمان به خاطر فقر شديد نحيف، پژمرده و دختران آن ژوليده، لباسهاي مندرس، نشسته و نرُفته بودند كه برايم ناخوشايند بود ولي كم كم برايم عادي شد. در روستا دختران مستعد جهت يادگيري بافندگي فرش وجود داشت ولي امكانات نبود و اين موضوع را من خوب درك كردم و هميشه در اين فكر بودم كه بتوان كارگاه قالي بافي داير نمود. روزي همراه شوهرم در مزرعه آغجوقايه خرمن مي ماليديم. يكي از دختران روستا كه پدرش مرده و يتيم بود به ما كمك مي كرد و با ظرف از جوي آب مي آورد. اين دختر هنگامي كه خالي مي رفت سرگين هاي خر را در كنار راه جمع كرده بود تا عصر جهت سوزاندن به خانه بياورد دشتبان مزرعه آمد و به دختر گفت : تو حق نداري سرگين ها را جمع كني و آنها را از دختر گرفت ، اشك در چشمان اين دختر يتيم حلقه زد. من به او گفتم : دعا كن يك دست تير و تخته قالي بافي به ماركده آورده شود آنگاه تمام اين مشكلات حل خواهد شد.آن دختر يتيم گفت: آيا آن روز مي رسد؟. پس از اينكه قالي بافي را در ماركده شروع كردم همين دختر يكي از شاگردان اوليه من بود و خيلي زود بافندگي را آموخت و خود مستقلاً يك دستگاه قالي زد .“
آقاي محمد اسماعيل شاهسون همسر خانم فاطمه صغرا مي گويد :” از همان ابتداي ازدواجمان در فكر بوديم كه كارگاه قالي بافي داير كنيم و ضمن اينكه درآمدي داشته باشيم اين حرفه را به ديگر دختران روستا آموزش بدهيم ولي چون جاده خوب نداشتيم و روستا از شهر هم دور بود كسي حاضر نبود براي يك دستگاه قالي از شهر به اينجا بيايد تا اينكه سال 1344 من خواستم به نجف آباد بروم با حيوان به آپونه رفتم و آنجا سوار وانت محمود شوفر شدم. در قلعه عرب يك مسافر ديگر سوار شد و من از او پرسيدم چكاره هستي؟ او گفت : نجف آبادي هستم و در اينجا قالي مي زنم. من گفتم: يك دستگاه قالي هم در ماركده براي خانم من بزن، و ايشان كه همان حاج مهدي بود قول مساعد داد و بعد از چند ماه به ماركده آمد و يك دستگاه دار قالي بافي زد “و اين نقطه آغازين و شروع صنعت فرش بافي در ماركده بود.
فاطمه صغرا مي گويد :”دختران روستاي ماركده استعداد خوبي جهت يادگيري داشتند. من در هر تخته فرش كه مي بافتم دو يا سه نفر را آموزش مي دادم و پس از اتمام آن تخته فرش آن دو يا سه نفر مستقلاً براي خود دار قالي مي زدند و هرگاه هم سئوال يا مشكلي داشتند مي رفتم و آنها را راهنمايي مي كردم. شادروان پدرم شوهرم در اين كار مشوق من بود و مي گفت كه به دختران كمك كن تا بتوانند يك لقمه ناني بدست آوردند و بخورند و من هم از اينكه توانسته بودم به دختران هنر فرش بافي را بياموزم خوشحال بودم و هيچگاه حسادتي در من بوجود نيامد حتي يك بار دختري يتيم از روستاي گرمدره آوردند كه من او را آموزش دهم يك وقت متوجه شدم سرش شپش دارد ، او را حمام دادم، لباسهاي خود را بر او پوشاندم ، لباسهايش را شستم و ايشان قالي بافي آموخت و رفت .“
شروع و نقطه آغازين قالي بافي در سال 1344 بود. حدود 2 سال طول كشيد تا تقريباً در تمام خانه هايي كه دخترخانمي وجود داشت دار قالي برپا شد و مردم به جهت رهايي از فقر و گرسنگي با شدت به اين كار روي آوردند و زن و مرد، دختر و پسر شبانه روز مشغول كار شدند و روستا آهسته آهسته از گرسنگي نجات يافت و مردم به فكر تهيه وسايل ديگر زندگي افتادند. در همان يكي دو سال اول يكي دو نفر از جوانان روستا به فكر افتادند كه با آموزش نصب و ديگر مراحل و فنون، اين صنعت را بومي كنند و خود شخصاً تمام مراحل مثل نصب دار، دواندن چلّه، تهيه نقشه، فراهم آوردن و آماده كردن مراحل اوليه، پايين كشي و ديگر كارها را انجام دهند تا نياز به آمدن غريبه به روستا نباشد. انگيزه بومي كردن و خود افراد روستا كارها را بدست گرفتن ، انديشه اي بود عالي و مردم از اين فكر حمايت نمودند و اين كار عملي شد و پس از 3 تا 4 سال فرد نجف آبادي ناگزير شد كه چند دستگاه دار قالي خود را به همان افراد بومي بفروشد. موضوعي كه افراد بومي مردم را براي بيرون كردن حاج مهدي نجف آبادي تهييج مي كردند اين بود كه: چرا غريبه به خانه شما بيايد؟ چرا حاصل دسترنج شما را نجف آبادي بخورد؟
ولي با گذشت زمان و فرايندي كه صنعت فرش در ماركده داشت و روندي كه همين افراد بومي نسبت به پرداخت دستمزد بافندگان در پيش گرفتند انسان را به ياد داستاني كه سعدي عنوان كرده مي اندازد. سعدي مي فرمايد:
شنيدم گوسفندي را بزرگي رهانيد از دهان و دست گرگي
شبانگاه كارد بر حلقومش بماليد روان گوسفند از وي بناليد
كه از چنگال گرگم در ربودي چو ديدم عاقبت گرگم تو بودي
زيرا استادكار نجف آبادي پس از اتمام بافتن فرش و فروش آن ناگزير بود پول بافنده را يكجا بدهد ولي استادكاران بومي كه همان بورژواهاي روستا بودند اجناس مورد نياز بافنده را از شهر آورده و خرده خرده به صورت نسيه با قيمت بالاتر به وي مي دادند و پس از اتمام بافت فرش، بافنده يا چيزي طلب نداشت و يا مقداري هم بدهكار بود و ناگزير مي گرديد مجدداً از همين استاد كار دار قالي بزند و اينان چون رقيبي در روستا نداشتند و مردم هم سخت نيازمند بودند استثمار و بهره كشي دوچندان بود.
نتيجه مثبتي كه مردم ماركده از صنعت فرش بافي گرفتند عبارت بود از : نجات از گرسنگي، رونق بخشيدن به زندگي مادي با بهتر كردن مواد غذايي، بهداشتي، پوشاك و مسكن و رفتن به مسافرت زيارتي. در اين فرآيند كمي تغيير در بينش مردم نسبت به دختر بوجود آمد. تا اين زمان مردم تنها پسر و مردان را نان آور مي دانستند ولي حدود سه دهه دختران روستا توانستند علاوه برنان آور بودن زندگي را نيز رونق و كيفيت آن را بالا ببرند به همين جهت دختران ارزشمند شدند و جهيزيه آنها زيادتر شد، تجملات زندگي آنها افزون گشت و …
اين صنعت داراي نتايج منفي هم بود. بر اثر كار شبانه روزي اكثر دختران و زنان بعدي روستا به ضعف بينايي دچار شدند. به علت نشستن مدام روي تخته قالي بافي شكل و فرم و تناسب بدن آنها ناموزون و بدقواره شد. به علت سود حاصل از بافندگي پدران چندان تمايل به فرستادن دختران خود به مدرسه جهت كسب علم و دانش نداشتند نتيجه آن بوجود آمدن جامعه اي بي سواد و با فرهنگي عقب مانده بود و سرانجام سود اصلي حاصل از دسترنج دختران ابتدا نصيب چند نفر بورژواي روستا شد كه صاحبان دار قالي بودند و اين بورژواها به علت عدم شناخت و معرفت نوع دوستي سرمايه بدست آورده از دسترنج دختران روستا را به جاي اينكه در روستا سرمايه گذاري و ايجاد اشتغال و درآمد نمايند در نجف آباد به شكل مسكن و ماشين سرمايه گذاري نمودند كه خود خيانت و دهان كجي به همه مردم از جمله همان دختران روستا بود و در نهايت واسطه ها و دلالهاي فرش در بازار از آن بهره ها بردند. با همه اين اوصاف خدمات ارزنده خانم فاطمه صغرا رحيمي به مردم ماركده ارزشمند بود و شايان تقدير است گرچه خود سود مادي نبرد. بدون شك نوجوانان فعلي كه مردان و زنان آينده روستا خواهند شد برخلاف نسل ميان سال و بزرگسال كنوني كه غرق در زندگي مادي اند زحمات صادقانه كساني را كه به نوعي منشأ خدمات به مردم روستا شده اند را پاس خواهند داشت و ارج خواهند نمود.
محمد علي شاهسون ماركده 29/12/82
منابع:
1- امثال و حكم نوشته علي اكبر دهخدا
2- تاريخ مشروطه ايران نوشته احمد كسروي
3- تاريخ مشروطيت ايران نوشته دكتر مهدي ملك زاده
4- گفته هاي شفاهي خانم فاطمه صغرا رحيمي ، آقاي محمد اسماعيل شاهسون و شادروانان فيض الله شاهسون فرزند علي ، مهراب شاهسون فرزند اسدلله ، حبيب الله عرب فرزند سيف الله و …