سرگذشت مادربزرگ

سرگذشت مادربزرگ
(از زبان خودش)

در سال 1309 در روستاي (ص) بدنيا آمدم، مادرم چهارمين زن پدرم بود. زني ساده و زحمتكش. سه زن قبلي پدرم مرده بودند. يكي از آنها خواهر مادرم بود. پدرم به كار كشاورزي مشغول بود. مادرم هم كار خانه را انجام مي داد و هم در كار كشاورزي به پدرم كمك مي كرد. سه برادر و يك خواهر بزرگ تر از خود داشتم. برادر بزرگ من با پدرم اختلاف پيدا كرد و در حالي كه زن و يك بچه داشت به عنوان اينكه مي خواهد به گرمسير برود و كار كند از خانه رفت و ديگر هيچگاه بر نگشت. آن روزها شركت نفت، تازه در آبادان شروع به كار كرده بود و خيلي از مردم جهت كار به آنجا مي رفتند و يا تعدادي از مردم براي زيارت كربلا مي رفتند و به قول خودشان مجاور مي شدند و ديگر بر نمي گشتند. شايعه اين بوده كه برادرم ابتدا در آبادان بوده ولي بعد به عراق مي رود و ما هيچگاه از او با خبر نشديم از پدرم يك پسر بچه نزد پدرم ماند. علاوه بر سه برادر و يك خواهر چند برادر و خواهر نيز قبل از من مرده بودند. پدرم كدخداي ده بود. ديگران به پدرم احترام مي گذاشتند. روستاي ما كوچك بود شايد آن روز 200 يا 300 نفر جمعيت داشت. من بچه كوچك خانواده بودم. پنج يا شش ساله بودم كه مادرم مرد. من آنروز چيزي نمي فهميدم. يعني نمي فهميدم بي مادري يعني چه. بعد از آن به خواهرم انس گرفته و علاقه مند شدم. در اين وقت خواهرم شوهر كرد. من از رفتن خواهرم، ناراحت بودم و نمي خواستم از او دور باشم و مي خواستم همراه او بروم. به من گفته مي شد تو نبايد همراه او بروي و من نمي فهميدم چرا؟ آخر چرا من حق ندارم همراه خواهرم باشم؟ بخصوص خواهرم الان لباس نو پوشيده و عروس هم شده و زيباتر و دوست داشتني تر هم شده بود. هر جوري شده خود را به خواهرم چسباندم و لباسهاي او را سخت گرفته با گريه و فرياد همراه عروس كه خواهرم باشه رفتم و آنجا خوابم برده بود صبح كه بيدار شدم ديدم خانه خودمان هستم. چون من در خانه تنها بودم پدرم مرا همراه خود به مزرعه مي برد. ما چند ماده گاو، ورزا، الاغ، كره الاغ و گوسفند داشتيم كه من آنها را در كنار مزرعه مي چرانيدم. اين كار كم كم شغل من شد. موضوعي كه پيش آمد و اين كار را براي من دائمي تر كرد اين بود كه پدرم يك زن ديگر گرفت. اين زن با زنان روستاي ما خيلي تفاوت داشت. چون اكثر زنان روستاي ما زحمتكش، ساده و بي آلايش بودند. زن بابابي من زحمتكش بود ولي ساده و صادق نبود. پدر من سومين شوهر او بود.دو شوهر قبلي او مرده بودند. او در روستايي متولد و بزرگ شده بود كه مردمان روستاي ما بر اين باور بودند كه زنهاي آن منطقه آشنا به جادوگري و حيله هاي زنانه هستند. زن بابا يك دختر از شوهر قبليش با خود آورده بود. آن دختر تقريباً هم سن من بود. ولي با من تفاوت داشت. او دختري تنبل بود وكاري بلد نبود. علاوه بر اين دست و پا چلفتي هم بود و از وجود مادر براي تنبلي خود استفاده مي كرد و مادر هم با برنامه ريزي تنبلي او را روپوش مي گذاشت. خانواده ما و همه مردم روستا ترك زبان بودند ولي زن باباي من فارس زبان بود و تركي را هم خوب مي دانست. اين را هم بگويم، زن بابا علاوه بر اين دختر، دو دختر ديگر از شوهران قبلي نيز داشت كه در روستاهاي ديگر شوهر كرده بودند. تا روزي كه زن بابا به خانه ما آمد من او را نديده بودم. در آن روز من بيمار و خيلي ناتوان بودم و  زير لحاف خوابيده بودم ولي صداها را مي شنيدم و توان بلند شدن نداشتم. يك وقت لحاف از روي سرم كنار رفت چشمان خود را باز كردم چشمم به دو چشم درشت و سرمه كرده و سياه زني افتاد. زن بابا گفت: دخترم حالت خوبه؟ باور كنيد از آن چشمان درشت و سياه ترسيدم چشمان خود را بر هم گذاشتم و بدون اينكه چيزي بگويم زير لحاف خزيدم مثل اينكه زبانم از ترس قفل شده بود. زن بابا وقتي وارد خانه ما شد تا مدتي خيلي مهربان به نظر مي رسيد ولي زني زيرك، برنامه ريز، حيله گر و آينده نگر بود. تمام كوشش خود را به كار برد تا بتواند بر خانواده ما مسلط شود و هدايت خانواده را بر عهده گيرد. تمام زنان روستاي ما بي سواد بودند مثل تمام مردان ولي زن بابا كمي سواد قرآني داشت. شوهر قبلي اش ملا بوده، تعدادي دعا، ورد، داستان هاي افسانه اي، داستان هاي جن و پري و خيلي چيزهاي ديگر بلد بود كه زنان روستاي ما نمي دانستند. روستاها، شهرها و جاهاي ديگر را ديده و گشته بود، با مردمان زيادي نشست و برخاست كرده بود و در اين زمينه تجربه و اطلاعات داشت كه زنان روستاي ما نداشتند. به همين دليل از نظر اطلاعات، جرأت و دليري كار آمد ترين زن آن روز روستا به حساب مي آمد. ولي اي كاش اين اطلاعات و تجربه را براي خدمت به ديگران و خانواده و هم نوع خود به كار برده بود.در آن صورت وحدت و همدلي در خانواده ما تداوم مي يافت و رنجيدگي پيش نمي آمد.
با اين اوصاف من رسما چوپان خانواده شدم. كودكي و سپس نوجواني خود را همواره در كنار و همراه پدر و برادرانم بودم. در مزرعه علاوه بر چوپاني كارهاي ديگر در ارتباط با كشاورزي نيز مي كردم. چون در كنار پدر و برادرانم و با كارهاي كشاورزي و دام پروري پرورش يافتم هميشه خود را نيرومند، توانمند و فعال مي ديدم. و از سستي و تن پروري هاي زنانه بيگانه بودم. از اين رو خيلي از رفتار هاي زنانه را بلد نبودم. مثل ساعت ها دور هم نشستن، از ديگران غيبت كردن، از خود تعريف كردن، و يا دنبال لباس و آرايش و ديگر چيزهاي متداول زنانه رفتن.علاوه بر اينها زن بابا عقيده سختگيرانه اي نسبت به دختر داشت. زن بابا مي گفت: هر دختر براي اينكه خوب تربيت شود لازم است هفت تا مادر بيرحم داشته باشد تا بتوان با سخت گيري و تنبيه شديد دختر را تربيت كرد و اين گفته هاي خود را دستورات مقدسين دين اسلام مي دانست. من اين عقيده زن بابا را نسبت به تربيت دختر باور و درباره دخترانم به كار بردم و سخت گيري هاي بيش از حد بر آنها كردم. حالا مي فهمم كه اين انديشه ها نادرست بوده و من به دخترانم ستم كردم. شب ها و يا فصل زمستان هم كه ناگزير خانه بودم هيچ گاه بيكار نمي نشستم عمده كارهاي خانه با من بود. در اين سالها خطرها و اتفاق هايي برايم پيش آمد كه ممكن بود هر آن من كشته شوم. ولي نمي دانم چگونه شد كه من زنده ماندم حال چند اتفاق را برايت شرح مي دهم:
در سن ده سالگي در يكي از ظهر هاي تابستان پدرم مقداري كاه و گندم را بار دو تا الاغ كرد و به خانه آمد و به من گفت: در مزرعه كنار گاو و گوسفندها بمان تا من بيايم، در آن روز پدرم چند ساعت از شب رفته به مزرعه برگشت و من چون تنها بودم مي ترسيدم، حيوانات را درون آغل بردم و خود بالاي كاه هاي خرمن شده رفتم و بدنم را درون كاه ها فرو كردم و سرم بيرون ماند و منتظر آمدن پدرم بودم. در آن تاريكي و سكوت شب صداي شغالان را مي شنيدم كه حتي كنار خرمن گاه آمده بودند، گراز هم زياد در مزرعه بود و من مي ترسيدم. سرانجام پاسي از شب گذشته بود كه پدرم آمد و چقدر نگران بود. و علت دير آمدن را پرسيدم. گفت: يك نفر از مردم روستا مرده بود، ماندم كمك كردم تا او را دفن كنيم به همين جهت دير شد.
در يك روز پاييزي مفداري گندم بار الاغ كردم و به آسياب بردم. آن روزها آسيابها آبي بود. هر آسيابي تشكيل شده بود از يك تنوره، خروجي آب از تنوره كه به شكل قيف بود، چرخ پره دار كه با فشار آب مي چرخيد و سنگ آسياب را مي چرخاند و باعث خرد شدن گندم مي گرديد. وقتي من رفتم آسيابان نبود، خودم تصميم گرفتم جلوي آب را باز تا تنوره پر شده و آسياب كار كند. در اين هنگام آب از من زور شد و مرا به درون تنوره كشيد. من با تلاش زياد و با چنگ انداختن به ديواره تنوره خود را به سختي بالا كشيدم. حالا كه فكرش را مي كنم، از ترس بدنم مي لرزد كه اگر آب از من زور مي شد بدنم زير پره هاي چرخ قطعه قطعه مي شد.
يك روز ديگر مقداري مواد غذايي روي سرم گذاشتم و تصميم گرفتم با گذشتن از رودخانه به مزرعه بروم. وقتي وسط رودخانه رسيدم آب از من زور شد و پاهايم روي زمين نمي رسيد و آب مرا مي برد حال هم مي خواستم مواد غذايي را سالم به مزرعه برسانم و هم پاهايم به زمين نمي رسيد و گاهي هم آب شن ها را از زير نوك انگشتان پايم مي برد و من در ميان آب معلق مي شدم. در آن روز با شجاعت تمام خود را از مرگ نجات دادم و هم مواد غذايي را سالم به مزرعه رساندم.
يك روز تابستان كه با پدرم خرمن گندم خرد مي كرديم و من سوار چوم بودم بر اثر حركت تند و ناگهاني ورزاها من از روي چوم افتادم و چوم از روي من رد شد چند جاي بدنم از جمله ساق پايم زخم شد به حدي كه چند روز نمي توانستم كار كنم و هنوز هم جاي زخم روي پايم است.
يك روز ديگر هنگامي كه حيوانات را به چرا برده بودم مي خواستم افسار قاطر را گرفته و ان را جهت حمل بار نزد پدرم بياورم كه قاطر لگدي به صورت من زد و چانه من شديد زخم شد و مدتي مداوا مي كردم و هنوز هم جايش است.
خطرهايي مثل از روي الاغ افتادن، از درخت پرت شدن، با مارهاي خطرناك رو به رو شدن، با گرازهاي وحشي رو به رو شدن، از روي سنگ هاي كوه پرت شدن، از روي بام افتادن زياد برايم اتفاق افتاد. ولي از همه اين خطرها جان سالم به در بردم. چند سالي پدرم يك اسب خريده بود كه من همراه ديگر چهارپايان مي چرانيدم و نيز زمستان شخصاً آن را آذوقه مي دادم و اسب با من دوست شده بود، هرگاه فرار مي كرد فقط من بودم كه مي توانستم اسب را گرفته و آرام نمايم. اتفاق افتاد كه من در مزرعه نبودم و اسب فرار كرده بود پدرم ناگزير به خانه آمده و مرا برد تا اسب را گرفته و آرام نمايم. يكي از تفريحات من اسب سواري بود و با يك وقار خاصي سوار اسب مي شدم و آن را تاخت مي بردم و چه لذتي داشت. چوپاني من تا روزي كه مرا شوهر دادند ادامه داشت. برگرديم به داستان زن بابا، گفتيم زن بابا زني كاردان، زيرك و محيل بود. از همان ابتداي ورودش به خانه ما، برنامه اش اين بود كه دخترش را به ازدواج برادرم در بياورد. به همين جهت با برادرم نسبت به بقيه اعضاي خانواده مهربان تر و گرمتر بود ولي چون دخترش آبله رو، سيه چهره، دست و پا چلفتي و بدون جذابيت هاي زنانه بود برادرم، كه دو سه سال از من بزرگتر بود سخت با اين ازدواج مخالف بود اما پدرم راضي بود زيرا فكر مي كرد با انجام اين ازدواج، خانواده ما انسجام بيشتري پيدا خواهد كرد. زن بابا براي بدست آوردن دل برادرم كارهاي زيادي مي كرد. جادو، دعا، نذر، نياز، چرب زباني، محبت بيش از اندازه، صحبت كردن، دليل آوردن، دخترش را آراستن و … يادم مي آيد من هم با اين ازدواج راضي بودم. براي اينكه من بدون مادر، بزرگ شدم و هميشه همراه مردان مثل پدر و برادرانم بودم و نيز كارهايي كه مي كردم همه اش كارهاي مردانه بود. هيچگونه اطلاعاتي از علاقه مندي و عشق به همسر و ديگر مشخصاتي كه يك دختر و پسر بايد داشته باشند تا بتوانند ازدواج كنند و سپس زندگي خوبي داشته باشند را نداشتم. به همين دليل من هم موافق بودم اين ازدواج صورت گيرد. بدون اينكه حرفي بزنم در ذهن خود اينگونه مي انديشيدم و از طرفي مي خواستم برادرم داماد شود و صاحب خانه و زندگي و فكر مي كردم اگر اين ازدواج صورت گيرد باعث علاقه بيشتر زن بابا به خانواده و پدرم خواهد شد، با اينكه از دختر زن بابا چندان هم خوشم نمي آمد. راستي اين دختر به مادر نرفته بود. مادر به آن زرنگي و چالاكي و دختر به اين تنبلي و دست و پا چلفتي. زن بابا براي اينكه سلطه خودش را بر خانواده بيشتر كند كارهاي ديگري هم كرد. برادر بزرگترم كه ازدواج كرده بود با برنامه چيني زمينه اش را فراهم كرد تا از خانواده جدا شود و جدا زندگي كند. به موازات آن به من هم درخانه روي خوش نشان نداد. من چون در خانه دلي خوش نداشتم به پدرم پناه بردم و همه روز با آن به مزرعه مي رفتم . الاغ، گاو و گوسفند مي چرانيدم. كم كم شدم يك چوپان دائمي خانواده. كم كم كارهاي ديگري به اين كارم اضافه شد. مثلاً شب كه به خانه مي آمدم زن بابا غر مي زد كه چرا توي اين صحراي به اين بزرگي كه دنبال گاو و گله مي روي علف هم نمي چيني و يا هيزم خشك جمع آوري نكردي. من چون خودم آدم كار كن و جدي بودم نه تنها از اين حرفهاي زن بابا ناراحت نشدم بلكه خوشحال هم شدم و اين كار را با دقت و جديت تمام انجام دادم. يعني هم گاو و گله مي چراندم و هر گاه در صحرا علف بود مي چيدم و ديگر مواقع هيزم خشك جمع آوري و به خانه مي آوردم.در تابستان از زير درختان توت ، توت خشكه و در پاييز از زير درختان سنجد، سنجد بادريز جمع مي كردم. پدرم پيرمرد شده بود و به علت كار شديد كشاورزي بدنش هم فرسوده شده بود و اكنون اين زن بابا بود كه در خانه ما برنامه ريزي مي كرد و خانواده را اداره مي كرد. زن بابا براي استحكام موقعيت خودش يك كار ديگري هم كرد، برادر بزرگتر من كه به آبادان رفت و ديگر برنگشت پسري داشت كه بزرگ شده بود. اين پسر از همان كودكي  در خانواده ما و با ما بزرگ شده و  زن بابا با او هم گرم و مهربان بود، سرانجام دل او را بدست آورد و دختر خواهر خود را به او معرفي كرد. خانواده دختر در روستايي نزديك نجف آباد بود. سرانجام دختر خواهر زن بابا، به ازدواج پسر برادرم در آمد. حالا زمان عروسي برادرم با دختر زن بابا فرا رسيده بود.برادرم قهر كرده و از روستا بيرون رفت. زن بابا با بدست آوردن دل بابا، ارباب ده كه در خانه ما مهمان بود بدنبال او فرستاد و داماد را آوردند و هر طوري بود او را راضي كردند و جشن عروسي مفصل و با تشريفات بر پا شد. زن بابا در برگزاري جشن عروسي سنگ تمام را گذاشت با انجام اين عروسي زن بابا به موفقيت بزرگي دست يافت. حالا نوبت عروسي من رسيده بود. از طرف پسران روستا هر كدام به خواستگاري من مي آمدند زن بابا با بد گويي از من آنها را مي راند. من خودم آن زمان نمي دانستم، بعدها شنيدم كه در روستا شايع شده بود كه من كمي كچل هستم و دهانم بو مي دهد و كاري هم  بلد نيستم و زبان دراز هستم. چرا؟ زن بابا هدفش اين بود كه  مرا از خانواده و از روستا هر چه مي شود دور كند. زن بابا از اينكه من با بابا دوست بودم و هميشه به او پناه مي بردم ناراحت بود و روي اين موضوع چند بار با بابا دعوا كرده بود و به پدرم مي گفت دختر را اينقدر لوس نمي كنند فردا كه شوهر كرد در خانه شوهر نمي ماند و مي آيد بيخ ريش تو. سرانجام از روستايي ديگر برايم خواستگار آمد در اين وقت زن بابا دست به كار شد. مهمانان را به گرمي پذيرفت و در جواب زن مهمان كه پرسيده بود، به خواستگاري دخترتان جهت فلان پسرآمديم، آيا فلاني (نام پدرم را مي برند) موافقت خواهد كرد؟ زن بابا با خوشرويي و مهرباني مي گويد: عر و عر هم خواهد كرد و دخترش را خواهد داد. چرا موافقت نكند چه كسي از شما بهتر. اصطلاح عر وعر را آن موقع به كار مي بردند و هدفشان اين بود كه شجصيت فردي را پايين بياورند. جواب خانواده ما به خواستگاران مثبت بود. بدون اينكه چيزي به من بگويند، بدون اينكه من داماد را ديده باشم و يا داماد مرا ديده باشد. از آن روز زن بابا خوشحال تر به نظر مي رسيد. چند روز بعد باز چند نفر زن و مرد از طرف خانواده داماد به خانه ما آمدند، به گوششان رسيده بود عروس انتخابي شان كچل است و دهانش بو مي دهد. اين صحبت از گفته هاي زن بابا بوده كه به خواستگاران قبلي روستاي خودمان گفته و به گوش خانواده خواستگار جديد در روستاي ديگر رسيده و آنها هم نگران و ناراحت شده بودند. البته من اين موضوع را بعداً فهميدم. مهمانان زن همگي مرا بوسيدند و هنگام بوسيدن، صورت مرا مقابل صورت خود نگاه مي داشتند كه بعداً فهميدم مي خواستند ببينند دهان من بو مي دهد يا خير. يك دختري در ميان مهمانان بود  فهميدم كه خواهر داماد است به من پيشنهاد داد بيا با هم لابلاي موهاي سر همديگر را نگاه كنيم اگر شپش پيدا كرده آن را بكشيم. چون من هم مثل تو زن بابا دارم.من گفتم سر من شپش ندارد ولي آن دختر گفت چرا. هر دختري كه زن بابا دارد سرش بدون شپش نمي شود. من موافقت كردم و خواهر داماد روسري من را باز كرد و موهاي من را برانداز كرد و فوري گفت: تو شپش نداري. من گفتم ولي تو كه خوب نگاه نكردي چگونه مي گويي؟ گفت: نه سر تو شپش نداشت. گفتم: حالا بيا تا من سر تو را ببينم. گفت: من هم شپش ندارم و رفت.
سرانجام از طرف خانواده داماد اطلاع داده شد كه مي خواهيم عروسمان را ببريم. شما فكر مي كنيد زن باباي من براي من جهزيه آماده كرده بود يا نه؟ زن بابا فقط به فكر اين بود كه هر چه زودتر مرا از خانه بيرون كند و حتي يك عدد سنجاق هم براي من به عنوان جهزيه فراهم نكرده بود. و حتي من يك دست لباس نو نداشتم و با همان لباسهاي چوپانيم در عروسي ام شركت جستم. كار شگفت انگيز تر زن بابا هنگام عروسي اتفاق افتاد. زن بابا درست در روزهاي عروسي من بيمار شد. و براي معالجه به نجف آباد رفت. و در چند اتاق كه مواد خوراكي و لوازم پخت و پز داشتيم قفل زد و دخترش كه حالا زن برادر من شده بود به جاي اينكه از مهمانها پذيرايي كند جلو اتاقها همانند نگهبان ايستاده بود و نمي گذاشت كسي به درها نزديك شود. باورم نمي شد اين همان دختر دست و پا چلفتي باشد. حالا با چنان جديت از قفل درها مواظبت مي كرد و مي گفت: مادرم كليد ها را برده. مهمانان كه همان خانواده داماد باشند از روستاي ديگر آمدند و از خودشان مواد خوراكي آوردنند و ظروف پخت و پز و غذا خوري هم از همسايگان گرفتند، پختند، خود خوردند، به ما هم دادند. دو ، سه روز بعد عروسي زن بابا حالش خوب شد و آمد. موضوع شگفت انگيز سكوت پدرم و برادرانم بود. من فكر مي كردم پدرم مرا خيلي دوست دارد. ولي آن رفتارش غير انساني و نابخردانه بود. چگونه مي توان باور كرد كه پدري، عروسي دخترش باشد و زن خانه در اتاقها را قفل كند و او چيزي نگويد؟ چگونه مي توان باور كرد پدري دخترش را بدون جهزيه به خانه شوهر بفرستد؟ من نمي دانم خجالت نكشيد؟ چگونه وجدان پدر و زن بابا قبول كرد با من آنگونه رفتار كنند؟برادرانم چگونه وجدانشان قبول كرد كه سكوت كنند. من چون پدر و برادرانم را دوست داشتم يك بار هم گلايه نكردم. و پدر و برادرانم هم از روي بزرگواري خود يك عذر خواهي كوچك هم از من نكردند. بگذريم. خانواده داماد يك دست لباس عاريتي بر تنم كردند و مرا به عنوان عروس سوار بر اسبي نمودند و به طرف روستاي ديگر حركت كرديم. در خانواده داماد هم زحمت، محروميت، فقر، رنج، و بي مهري هاي فراوان ديدم كه در قسمت دوم سرگذشتم برايتان خواهم گفت.
پس از شوهر دادن و بيرون كردن من از خانواده ، زن بابا مقداري آرامش يافت چون به يكي ديگر از اهداف خود رسيده بود ولي  هنوز رضايت كاملي نداشت و براي موفقيت بيشتر در تلاش ، تدبير و چاره انديشي بود. پدرم پيرتر و فرسوده تر مي شد و زن بابا اين موضوع را بهتر از هر كسي مي دانست. واقعه اي اتفاق افتاد كه براي زن بابا هشداري بود و درصدد برآمد طرح و نقشه نهايي خود را هر چه زودتر عملي كند. در يكي از روزهاي پاييزي ، پدرم براي انجام كاري به اصفهان رفته بود در يكي از خيابانها به زمين مي خورد و پايش مي شكند و خانه نشين مي گردد. خانه نشيني بر اثر شكستن پا و فرسودگي بر اثر پيري مرگ را نويد مي دهد و زن بابا اين را خوب مي فهمد. زن بابا مدتي با پدر پير مهربانتر و دل او را به دست مي آورد تا پدر اموال خود را به نام پسر كوچك خود كه حالا داماد زن بابا است انتقال دهد و فرزندان ديگر خود را از ارث محروم نمايد. پدر ابتدا راضي نبود ولي زن بابا اصرار مي ورزد، دليل مي آورد و فشار را بر پدر بيشتر مي كند و سرانجام پدر ناگزير مي گردد علي رغم ميل باطنيي خود در يكي از دفترخانه هاي شهر اصفهان حاضر و اموالش را پس از مرگ خود به نام  پسر كوچك خود كند. زن بابا به موفقيت نهايي خود رسيده بود و سرمست از پيروزي و مغرورانه و با علاقمندي بيشتر به اداره كردن زندگي پرداخت چون همه متعلقات زندگي را ديگر از آن داماد و در نهايت دختر خود مي دانست و پدر ديگر كوچكترين نقشي در زندگي نداشت. زن بابا همه كاره، تصميم گيرنده ، برنامه ريز ، امر و نهي كننده و در حقيقت مالك اصلي خانواده شده بود اما به مصداق ضرب المثل :
                                 چرخ گردشها نمايد كه آن نيايد در خيال     دهر، بازيها برون آرد كه نيايد در گمان
ناگهان اتفاق ناگوار و دلخراشي در خانواده رخ داد كه همه برنامه هاي زن بابا نقش بر آب شد. برادرم-داماد زن بابا- بر اثر بيماري آپانديست فوت نمود و از او شش بچه بر جاي ماند. اين اتفاق پدر را فرسوده تر و ضعيف تر نمود. فوت برادر و نيز برجاي ماندن تعدادي كودك خردسال قلبهاي ديگر اعضاي خانواده را جريحه دار نمود. زن بابا كه خود را شكست خورده و طرح ايش را نقش برآب مي ديد به تلاش مجدد پرداخت و با اصرار بر پدر از او خواست حال كه پسر فوت نموده ، اموال را به نوادگان انتقال دهد و پدر مي گفت : يكي از دلايل پسرم را من در همين كار نادرست خود مي دانم چون من بقيه فرزندان خود را از ارث محروم نموده و اموال خود را به يك فرزند دادم خدا هم از اين كار من به خشم آمد و اين اتفاق افتاد. ولي زن بابا آرام ننشست و با واسطه قرار دادن ديگران از جمله خود من خواست به پيش پدر رفته و از او بخواهم كه اموالش را به نوه هايش واگذارد و من هم چنين كاري را كردم كه پدر در جواب من گفت من يك بار اين كار را كردم و خطا كردم و ديگر اين كار را نمي كنم. ولي اصرار ها از طرف زن بابا تداوم داشت و فشار ها بيشتر شد سرانجام پدر گفت : من قلباً راضي به اين كار نيستم ولي حالا كه اصرار داريد برويد هر كار كه خود مي خواهيد بكنيد. اين جمله پدر در پيش چند نفر از جمله خود من عنوان شد و زن بابا آن را به مثابه اقرار و رضايت تلقي نمود و به ما گفت خوب پدر هم راضي شد. پدر قادر به حركت نبود زن بابا با همدستي و كمك يك پيرمرد اصفهاني در يكي از دفترخانه هاي اصفهان اموال را از پدر به نوادگان انتقال داد و پدر هم بعد از مدتي فوت كرد. پس از فوت پدر رويدادهاي گوناگون و پي در پي نگذاشت زندگي بر وفق مراد زن بابا باشد و زن بابا رنج برد، زحمت كشيد ، تدبير انديشيد و ديگر فرزندان پدر را از خود رنجاند ولي چون طرحها و تدبيرهاي او ناعادلانه و غير انساني بود قدر شايان نديد و نام نيك از خود بر جاي نگذاشت. روانش شاد باد