خاطرات سفر به روستای مارکده

گاهی بعضی رویدادهای زندگی مقدمه ایست برای عوض شدن کل جریان زندگی. برای من هم جشنواره ایل شاهسون در نوروز سال 95  مصداق عینی این جریان بود. روند زندگیم تغییر کرد، نوع تفکر و فعالیت­ هایم ناخودآگاه در مسیر دیگری قرار گرفت و از همه مهم­ تر دوستان جدیدی پیدا کردم که برایم بسیار ارزشمند هستند. خداوند را شکر می ­کنم از اینکه مرا در این راه قرار داد.

        آقای محمدعلی شاهسون مارکده در روزهای نخست اولین جشنواره ایل شاهسون که در شهرستان نیریز استان فارس برگزار شد به همراه چندتن از شاهسون ­های دیگر به نیریز آمدند و آشنایی ما از همان زمان شکل گرفت و تاکنون ادامه دارد. بعدکتابچه ­هایی ایشان برایم فرستادند که خاطرات زیبایی از رویدادهای روستای مارکده و نیز سرگذشت مردمان هست. داستان­ هایی پر از تلخی ­ها و شیرینی­ های زندگی که درس­ های زیبایی است. از مطالعه سایت مارکده هم با این روستای سرسبز بیشتر آشنا شدم.

      روستای مارکده در شمال غربی استان چهارمحال و بختیاری در کنار رودخانه زیبای زاینده رود قرار دارد. در این منطقه تعداد زیادی روستا وجود دارد که به گفته­ ی آقای محمدعلی شاهسون مردم روستاها تقریبا همه از ایل قشقایی هستند و به زبان ترکی صحبت می ­کنند و در این بین فقط بخشی از مردم روستای مارکده از ایل شاهسون هستند و روستای مارکده در استان چهارمحال و بختیاری تنها روستای شاهسون نشین است. به گفته­ی آقای شاهسون بیش از 40 درصد جمعیت این استان  ترک  هستند ولی اغلب مردم دیگر ایران از دور به خطا فکر می ­کنند مردمان این استان فقط بختیاری هستند. شاید جا دارد ترک های ایل قشقایی و نیز ترک ­های ایل شاهسون توجه بیشتری به این منطقه و همتباران ­شان داشته باشند.

      محبت آقای شاهسون به همین جا ختم نشد.  ایشان از من و خانواده ­ام دعوت کردند که به مارکده برویم و از جاذبه ­های این روستا دیدن کنیم. البته تصورم این بود که قرار است روستایی زیبا را ببینیم اما بعدها که در ادامه می­ گویم چهره­ ی زیباتری از این زیبایی را دیدم.

        آقای شاهسون در هر فرصت دیداری و یا گفت ­وگویی سفر به مارکده را پیشنهاد می­ دادند اما شرایطش پیش نمی آمد تا اینکه در اسفند ماه ۹۶ که جشنواره‌ ی کشوری ایل شاهسون در شهرک مهاجران استان مرکزی برگزار شد بار دیگر آقای شاهسون و همسر مهربان ­شان،  برادر و چندتن از بستگان ­شان را دیدیم و مورد لطف و محبت ­شان قرار گرفتم. پس از این دیدار، مصمم شدم که در سال ۹۷ حتما سفری به مارکده داشته باشم و خداوند این سفر سبز و زیبا و الهی رو برایم مقدر کرد.

      یک روز که با دوستانم گفت­ وگو می ­کردیم از این روستا و دعوت آقای شاهسون گفتم و همگی با اشتیاق استقبال کردند. به آقای شاهسون اطلاع دادم و ایشان طبق معمول بسیار خوشحال شدند. سه شنبه ۱۶ مرداد ۹۷ به همراه پدر و مادر و دوستانم راهی مارکده شدیم. هم اشتیاق زیادی داشتم آقای شاهسون و جاذبه ­های گردشگری روستا را ببینم و هم نگران بودم که شاید نتوانم مثل  بقیه لذت ببرم. این نگرانی همیشه با من هست و شاید خوشحالی ­هایم را محدود می ­کند.

        ساعت ۷ صبح 17 مرداد 97 با آدرس­ های دقیقی که آقای شاهسون می ­دادند به روستای آبپونه اولین روستای منطقه رسیدیم. روستایی که زیاد نشانی از سرسبزی نداشت.  همگی متعجب و کمی نا امید شدیم. آخه باوجود عکس ­هایی که آقای شاهسون از مناظر روستا فرستاده بودند چیز دیگری متصور بودیم. در همین افکار بودیم که ناگهان مسیر خشک تمام شد و وارد  دنیای  سراسر سرسبزی شدیم. آب جاری رودخانه زاینده ­رود واقعا مارا شگفت زده و خوشحال کرد.

       صبحانه را در در انتهای مزرعه عاشق ­آباد پایین نزدیک مجتمع گردشگری گردبیشه خوردیم. البته من چون دوست داشتم  با آقای شاهسون صبحانه بخورم، چیزی نخوردم. بعد حرکت کردیم و به ابتدای روستای مارکده رسیدیم. در قسمت ورودی روستا دقایقی ایستادیم تا آقای محمدعلی شاهسون آمدند. من که از دیدن ­شان به وجد آمده بودم.  همه گروه احوال پرسی کردند و بعد راهی منزل ایشان شدیم. مورد استقبال گرم و صمیمانه خانم شاهسون قرار گرفتیم.

       ساعتی در منزل به آشنایی بیشتر و احوال پرسی گذشت بعد منزل را ترک کردیم و به اتفاق آقای شاهسون به باغ گردشگری شب ­نشین به مدیریت آقای سجاد شاهسون رفتیم. این باغ، در ابتدای روستای مارکده کنار دره امام واقع است، در ورودی آن، غرفه­ های خوراکی خوشمزه و سوغاتی­ های محلی دلربایی می­ کردند که لواشک­ ها از همه بیشتر چشمک می ­زد.

        از تعدادی پله پایین رفتیم و وارد محوطه‌ ی باغ شدیم. آقای سجاد شاهسون یکی از چادرهای بزرگ که در موقعیت خوبی از لحاظ سایه و نزدیکی به آب داشت پیشنهاد دادند و آنجا مستقر شدیم. هوای بسیار عالی باغ و موسیقی زیبایی که پخش می ­شد واقعا آرامش بخش بود. با وجود اینکه خیلی خسته بودیم و فکر می ­کردیم در اولین مکان استراحت می ­کنیم اما انرژی گرفتیم و شروع کردیم به تعریف و گپ ‌زدن.

        برای ناهار دوست داشتیم غذای محلی بخوریم اما مکانی که غذای محلی و یا غذای خانگی داشته باشد نتوانستیم پیدا کنیم و از رستوران غذا گرفتیم. البته من غذایی که از شیراز درست کرده بودم خوردم ( انواع سویق و خرما و میوه) در این جا بود که به ارزش هرچه بیشتر میوه خواری پی ­بردم.

      بعد از ناهار می‌ خواستیم استراحت کنیم تا عصر به مزرعه آقای شاهسون برویم. پدرام کوچولوی دو ساله، فرزند یکی از دوستان همراهم که از لحظه رسیدن  مدام گریه می­ کرد نتوانست بخوابد و بدخوابی بیشتر اذیتش کرد. همه گروه تلاش کردیم آرامش کنیم اما متاسفانه نشد و هر لحظه بیشتر بی تابی می ‌کرد. مریم مادر پدرام کوچولو که واقعا درمانده شده بود ناگزیر تصمیم گرفت به شیراز برگردد. در همان اولین روز مسافرت یکی از دوستان خوب همسفرم از گروه جدا شد و ما را ترک کرد اما باوجود ناراحتی از نبود مریم، سعی کردیم از سفر لذت ببریم.

       عصر آقای شاهسون آمدند دنبال ­مان و به اتفاق به مزرعه ایشان رفتیم. در طول راه از دیدن درخت ­ های بادام، نوستالژی باغ بادام خدابیامرز آقاجون( مرحوم حاج رضا رونق زاده) خاطرات دوران کودکی در ذهنم تداعی می ­شد. تابستان­ های ما، همیشه متفاوت از دوستان­ مان می‌ گذشت. بادام چینی،  جمع کردن بادام و بعد هم شب ­ها دورهم نشستن و پوست گرفتن دانه­ های بادام، لذتی داشت که قابل بیان نیست. اما شاید بدرفتاری انسان ­های خودخواه با طبیعت، باعث قهر آسمان شد و نعمت برف و باران را از ما دریغ داشت و باغ­ های بادام نیریز کاملا خشکید و ما سالهاست درخت بادام ندیده بودیم.

        به قلعه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم چشم ­انداز و سیع و زیبا و سرسبزی از باغ­ های بادام منطقه جلو چشمم بود. مزرعه­ و باغ­ های بادام روستای مارکده روی تپه­ های بلند در قست شمال روستا با تن ‌پوش سبز چشم انداز فوق العاده ای دارند. وارد محوطه شدیم . در ابتدا دوتا ساختمان بود. ساختمان سمت راست یک اتاق و سالن بزرگ که وسایل ­مان را در آنجا قرار دادیم. و ساختمان سمت چپ یک اتاق شیشه ای بزرگ که باید از چند پله بالا می ­رفتیم. نمای باغ­ های بادام از  آن بلندی شگفت انگیز است. باغ جلوی رویمان بود. آقای شاهسون مهربان از همه دعوت کردند وارد باغ شویم و خودمان بادام بچینیم و بخوریم.

       در اینجا باز دل‌نگرانی های همیشگی به سراغم آمد. جوری که می خواستم به بقیه بگویم بروند داخل مزرعه و من در اتاق بنشینم. آخر برای رسیدن به درختان باید یک مسیر سراشیبی خاکی را طی می ­کردیم که در ابتدا برای من خیلی  سخت بنظر می ­رسید.

        اما آن هوای دلنشین، باد خنک و درختان سراسر زندگی همه من را صدا زدند و  به سمت خودشان جذب کردند. با کمک آزاده خانم یکی دیگر از دوستان همراهم و مامان رفتم داخل باغ.

          آقای شاهسون زحمت کشیدند و برای اینکه من راحت باشم یک صندلی آوردند و روی صندلی نشستم.

      من که همیشه عاشق آب و خاک و درخت هستم از آن همه زندگی شاداب شده بودم و مدام خداراشکر می­ کردم و خوشحال بودم از اینکه به صدای الهی طبیعت گوش کردم و حتی با سختی آمدم در کنار این معجزه های خداوند.

         استخر آقای شاهسون که کمی آب از لوله ای وارد آن می ­شد هم زیبا بود. از صدای آب و ریختن آن در استخر آرامش می ­گرفتم. صحنه زیبایی بود البته همراه با غم. در اینجا هم باران، حالِ آمدن ندارد. سال گذشته که می­ گویند اصلا سراغی از این منطقه نگرفته. شاید هم مثل میترا به سفر رفته و آنقدر بهش خوش گذشته که فراموش کرده بیاید. روی زمین نشستم و با لمس خاک، خنکای هوا، طبیعت سرسبز و صدای آب دقایقی مراقبه کردم. خدای من چه احساس خاصی. حتی برای خودم هم قابل توصیف نیست.

       همه صحبت می­ کردند اما من فقط صدای خدا را از طریق طبیعت می ­شنیدم. عشق خداوند به همین جا ختم نشد. آقای شاهسون برایم از درخت بادام می ‌چیدند، بادام­ ها را می ‌شکستند و دانه دانه به من می ‌دادند. به مامان گفتم از این همه مهر آقای شاهسون، با صدای شکستن هر دانه‌ ی بادام، انگار گلی در قلب من می ‌کارند.

        انرژی طبیعت و این همه محبت به پاهایم قدرت داد . ناخودآگاه از روی صندلی بلند شدم، عصا را کنار گذاشتم و قدم قدم پای درختان رفتم‌. حالم خیلی خوب بود. دانه­ های بادام را در دست گرفتم . مگر می ­شود به این خلقت زنده دست زد و زندگی نگرفت؟ در کنار درختان چند عکس گرفتم و بدون عصا برگشتم پیش بقیه. از دیدن حال خوب من همه ذوق زده شده بودند.

        برادر آقای شاهسون هم به جمع ما اضافه شدند و برایمان یک سبد هلو و شلیل آوردند. رنگ این میوه­ ها هم زندگی بخش است. طعم­ شان که دیگر نگفتنی است. چه میوه ­های باسخاوتی! باوجود اینکه آب زیادی نخورده ‌اند اما بسیار آبدار هستند و همه را سیراب می­ کنند‌. از درشتی و سرحالی میوه­ ها، هر هلو برای دونفر هم زیاد بود اما شیرینی هلوها اشتیاق خوردن چند میوه را به هر نفر می­ داد.

        آقای شاهسون در این حس و حال خوب، یادی هم از خاطرات جشنواره نیریز کردند و به حاج مختار شاهسون (فرزند حاج  قدرت الله خان کلانتر) زنگ زدند و از ایشان هم دعوت کردند که به این روستا بیایند.

         به غروب نزدیک شدیم و در آن محوطه بهشتی، نمای دیگری از قدرت و زیبایی خداوند را دیدیم. آسمانش با رنگ­ های نارنجی و قرمز  و مشکی، دلبری می ­کرد. خدایا شکرت. هوا تاریک شد و به قلعه برگشتیم.

         در محوطه نشستیم و از صحبت ­های ارزشمند آقای شاهسون استفاده کردیم. البته ایشان با تجربه‌ ی گران ­قدرشان فضایی را برای گفت­ وگو ایجاد کردند و به من و آزاده که بدنبال یادگیری هستیم فرصت صحبت کردن و پرسش می ­دادند.

        در این بین مادر هم مثل همیشه باوجود خستگی اما از ذوق دیدن اجاق دست ساز آقای شاهسون به تنهایی تدارک شام دیدند و سیب زمینی کباب کردند. شام که خوردیم در اتاق خوابیدیم. آخه هوای بیرون خیلی سرد بود. خواب آرامی بود و تا صبح اصلا بیدار نشدم.

        صبح بنظر خودم زودتر از بقیه بیدار شدم. از اتاق بیرون رفتم تا در محوطه دقایق صبح­ گاهی 18 مرداد 97  با نفس عمیق اکسیژن پاک را وارد سلول ­های بدن کنم و با انرژی نور خورشید زندگی بگیرند. اما دیدم پدر کلی قبل از من بیدار شده ­اند و کامل محوطه باغ را گشته ­ا‌ند.

       بابا هم از تماشای مناظر و طبیعت لذت بسیار برده بودند که برایم همه قسمت­ ها را توصیف می ­کردند. آقای شاهسون طبق معمول صبح ­ها که سری به باغ ­شان می ­زنند با همسر بزرگوارشان آمدند. وارد قلعه که شدند از سحرخیزی ما تعجب کردند. برای­ مان صبحانه مفصلی آورده بودند. همه دور هم صبحانه خوردیم. البته امروز صبح هم من مُشتوک و میوه خوردم. بعد از صبحانه هم مدت کوتاهی باز گفت­ وگو کردیم. و بعد به پیشنهاد آقای شاهسون به منطقه گردشگری آقای حمید شاهسون رفتیم. “باغ تفریحی گردشگری ال سون”

       این  باغ در روستای یاسه­چاه قرار دارد. ورودی باغ چادرهای مسافرتی و چند آب نمای زیبا قرار داشت.

امروز هم شکر خدا انقدر حالم خوب بود که بدون کمک و عصا، البته بسیار آهسته راه می ­رفتم. انتهای باغ،  بعد از یک فنس،  دقیقا به رودخانه می ­رسیم. از اتفاقات خوب این سفر که آب زاینده رود را باز کرده بودند و رودخانه بسیار پر آب بود. کنار آب رفتم و روی سکوی سیمانی نشستم،  کفش هایم را درآوردم و پاهایم را در آب گذاشتم.

        خدای من! لذت هایی را داشتم تجربه می­ کردم که سالهاست از آن بی نصیبم. بدون ذهن قضاوت­ گر و نگرانم.  فقط خنکای آب و عشق و انرژی الهی در بدنم جاری بود. چشمانم را بسته بودم و با خدا عشق بازی می­ کردم که با صدای جواد سکوتم شکست.

       دایی مسعود ( مسعود رونق زاده رئیس شرکت فنی مهندسی گهراندیشان کویر و مجری و اسپانسر جشنواره های ایل شاهسون در فارس) و خانواده هم به جمع ما اضافه شدند و قطعا از این به بعد لحظات جذاب ­تر می ­شد. چون دایی همیشه روحیه و انگیزه میدن و به زندگی در لحظه ­ی حال تاکید دارن.

       ناهار مهمان آقای محمدعلی شاهسون بودیم و به پاس این همه مهر و محبت ناهار را با عشق خوردم .

بعد از ناهار دوباره کنار رودخانه رفتیم و گفت وگو­ها شروع شد.

        آقای شاهسون در مورد محبت کردن بی چشمداشت می­ گفتند و چه مثال های زیبایی زدند. حرف ­ های ایشان دقیقا مصداق آنچه از دل بر آید لاجرم بر دل نشیند هست. محبت ­شان جاریست مثل زاینده­ رود. در مسیرشان بدون انتظار برگشت ، به هرکس که طالب باشد عشق الهی را می ­دهند.

        آقای حمید شاهسون هم برای­ مان سنگ تمام گذاشتند. و همینطور مورد لطف همسر و خانواده ­شان قرار گرفتیم. در آخر مامان و بابا و خانواده دایی مسعود قایق سواری ( رفتینگ) رفتند اما من و آزاده به ادامه گفت و گوها پرداختیم. خدایا چقدر حرف زدن از تو شیرین و تمام نشدنی هست. به هرآنچه خلق کردی ویژگی های خودت را بخشیدی.

         در ادامه برنامه‌ ی فوق العاده آقای محمدعلی شاهسون،  برای­مان  ویلایی را در نظر گرفته بودند که شب آنجا بمانیم.

          همگی باهم راهی ویلا شدیم. تماشای مسیر سرسبز  و رودخانه پرخروش دیگر طبیعی و عادی بود. اما در راه ویلا، به منطقه شگفت انگیزی رسیدیم. کوه ها و سرسبزی این منطقه خاص و جدید بود. سربالایی را طی کردیم تا به ویلا در بالای کوه مزرعه ­ی قابوق رسیدیم. گفته بودند اینجا بسیار زیباست اما واقعا شنیدن کی بود مانند دیدن….

       از ماشین که پیاده شدیم طاقت صبر کردن نداشتم. سریع خودم را به نرده­ ها رساندم و از بالا، طبیعت پایین و رودخانه را نگاه کردم. روستای مارکده هم از این بلندی کامل دیده می ­شد و نظم خانه ­ها از نزدیک هم بیشتر بود. رودخانه به شکل U واقعا عمق نگاه را محدب و زیبایی را بزرگ­ نمایی می­ کرد. قایق ها در این مسیر بیشتر بود. مسافران موسیقی شاد گذاشته بودند و با دست و جیغ، قایق ­ها را همراهی می­ کردند. ماهم از بالا با جیغ و شادی برای ­شان دست تکان می ­دادیم.

        صاحب ویلا آقای حاج عباس شاهسون باوجود اینکه میهمان داشتند،  اما بخاطر ما میهمانان را به باغ دیگری بردند تا ما شب را در این منطقه باشیم. من که با دیدن این همه زیبایی اصلا در حال خودم نبودم. با وجود اینکه انتظار می ­رفت خسته باشم اما سر از پا نمی ­شناختم و نمی­توانستم بنشینم. خودم بدون عصا و کمک، بارها محوطه را دور زدم. همه از این حال من خوشحال بودند. بازهم خداوند من را در آغوش گرفته بود‌‌…

        دقایقی بعد آقای حاج عباس شاهسون هم آمدند. مدت کوتاهی صحبت کردیم و از فعالیت های ­شان در زمینه گسترش و پروش موسیقی ایل شاهسون گفتند که برای من بسیار هیجان انگیز و مسرت بخش بود.

شب در محوطه باز ویلا و نمای چراغان شهر همراهان کباب خوردند و من با خوردن میوه و سویق و تماشای مناظر زیبا از خوراک بهشتی  لذت بردم.

       امروز 19مرداد 97 هم صبح زود بیدار شدم. کمی نرمش و پیاده روی کردم. حالم شکر خدا مثل دو روز گذشته خیلی خوب بود. دور تا دور محوطه را گشتم و از مناظر زیبا عکس گرفتم.

        خسته شده بودم. کنار درختی نشستم،  به درخت تکیه دادم، پاهایم را دراز کردم، دستانم را روی پاها گذاشتم، چشمانم را بستم و گذر باد خنک بر پوستم را احساس کردم. دقایقی در این حالت بودم که صدای آزاده را شنیدم. آزاده و آقا محسن هم از گشت و گذار در طبیعت برگشته بودند.

           از بالا مشغول تماشای منظره بودیم که ماشین آقای محمدعلی شاهسون را دیدیم که به سمت ویلا می­ آمد. برای ­مان صبحانه آورده بودند. بقیه هم بیدار شدند و صبحانه خوردیم. امروز من از خیارهای مزرعه برادر آقای شاهسون خوردم. بوی خیار محلی باز  هم خاطرات کودکی و باغ مرحوم آقاجون را یادآوری کرد.

بعد از صبحانه، مامان و زن ­دایی مشغول تدارک ناهار شدند و ما بازهم پای صحبت­ های آقای شاهسون نشستیم.

          ناهار که آماده شد از ویلا خارج شدیم و به باغ حاج عباس واقع در محل قیروق مزرعه­ ی قابوق رفتیم.

         امروز به دلیل جمعه و تعطیلی مسافر زیادی در باغ نشسته بودند و اکثرا هموطنان اصفهانی بودند.

محل نشستن­ مان این بار هم نزدیک رودخانه بود. جواد ( پسر دایی مسعود) که از همان لحظه اول زد به آب و تا موقع ناهار از آب بیرون نیامد. با زهرا (دختر دایی ) کمی در باغ دور زدیم اما زود برگشتیم پیش دوستان.

چون قرار بود آزاده و همسرش برگردند شیراز،  زود ناهار خوردیم.

      سفر و همسفر خوبی داشتیم. آنها هم با نهایت لذت از این سفر و تشکر از مهمان نوازی شاهسون ­های مارکده از ما خداحافظی کردند و رفتند.

        چون دایی از تعریف­ های ما در مورد مزرعه آقای شاهسون شنیدند، خیلی علاقه ­مند شدند آنجا را هم ببینند بنابراین قرار شد یک شب دیگر در دیار پرمهر مارکده بمانیم.

        در فرصتی که داشتیم تا آقای شاهسون به دنبال­ مان بیایند و باهم به مزرعه برویم، از باغ حاج عباس خارج شدیم و گشتی در منطقه زدیم. شلوغی و ترافیک اجازه نداد سد زاینده رود برویم و فقط توانستیم توقف کوتاهی در منطقه گردشگری ارغوان در روستای قوچان (به قول محلی ­ها قوچون) داشته باشیم.

           همه قسمت ­های این روستاها مملو از جمعیتی بود که لحظات شادی را می ­گذراندند و دلیل این همه شادی و سرسبزی بی شک نعمت بی بدیل آب هست. آب همه را با مهر دور هم جمع کرده بود. از سراسر کشور تورهای گردشگری به این مناطق آمده بودند. واقعا خدارو شکر کردم که با وجود بحران ­های موجود در جامعه مردم تلاش می­ کنند شاد باشند.

        با تماس آقای شاهسون از باغ ارغوان خارج شدیم و دوباره به منزل ­شان رفتیم. از کتابخانه آقای شاهسون که یکی از علاقه ­مندی هایم بود دیدن کردیم. علاوه بر کتاب­ های ناب،  بسیاری دست نوشته داشتند از خاطرات مردم مارکده که نشان از علاقه شدیدشان به مطالعه و فرهنگ و ادب هست. نکته­ ی جالب دیگری که در این کتابخانه دیدم، تعداد زیادی کتاب بود که آقای شاهسون خریده بودند تا به جوانان هدیه دهند، کتاب­ هایی که واقعا می­ تواند مفید و راه گشا باشد. امیدوارم این حرکت زیبا در خانواده­ ها و بخصوص بزرگان فامیل نهادینه شود.

       آقای شاهسون و همسرشان علاوه بر لطف و محبت و پذیرای ­شان در این چند  روز، برای هر کدام از ما حتی مریم که فقط چند ساعت اول بود کلی سوغاتی و محصولات باغ­ شان را بسته­ بندی کرده­ بودند.

          از همسر مهربان آقای شاهسون خداحافظی کردیم و  به مزرعه پر از صفای ایشان رفتیم. این بار همگی رفتیم بالا و در تراس اتاق ­شیشه ­ای دورهم نشستیم. هوا تاریک شد اما دلمان می ­خواست تا صبح بیدار باشیم و از این طبیعت لذت ببریم.

        آقای شاهسون باید به روستا نزد همسرشان برمی ‌گشتند . ماهم بعد از خوردن شام آماده خوابیدن شدیم.

         و اما شنبه 20 مرداد 97 آخرین روز سفر بی نظیرمان. امروز صبح هم نان و پنیر و البته من خیار محلی خوردیم. دیگر زمانی برای گفت­ وگو نداشتیم. وسایل سفر را جمع کردیم و با خاطراتی به یادماندنی از آقای شاهسون و مزرعه خداحافظی کردیم. برای من که بسیار سخت بود و لحظه ‌ی خداحافظی از آقای شاهسون اشک در چشمانم جمع شد.

        شاید برای عزیزانی که این خاطرات را می ­خوانند سفری به یک منطقه جذاب و دیدنی بود که ایران عزیزمان کم چنین مکان­ هایی ندارد. اما برای من این سفر علاوه بر لذت و لحظات شادی آوری که داشت، عشق خداوند به مخلوقاتش را هرچه بیشتر نشان داد. این که اگر ذهنم جدای از درگیری­ های خوب شدن باشد، خودش می ­تواند حال خوبی داشته باشد. در صورتی که من مدام به دنبال راهی هستم تا با انجام دادن کاری یا خوردن ماده ­ای خاص خوب شوم . نشانم داد که اینقدر درگیر پا نباشم و دغدغه راه رفتن لحظات زندگیم را هدر ندهد. و به قول دکتر فقط بندگی خدا کنم تا چوگان او پایم شود.

       خداوند با لطف بی پایانش مهر کوچکترین بنده­ اش میترا را به دل بقیه بندگان انداخته بود و همه با قلبی مملو از مهر تکریمش کردند. مردمانی که این چند روز دیدم همه الهه­ ی مهربانی بودند.

                                                         میترا شاهسونی، شیراز، 26 مرداد ۹۷