در این نوشتار، شما سرگذشت اوسا نهمت(نعمت) را می خوانید.
در جاهای مختلف خوانده ام و نیز از افراد مختلف شنیده ام که: «این صدا هست که می ماند!» آیا به نظر شما، این گزاره درست است؟ بی گمان این ادعا مطلق نیست که هر صدایی تولید شد خواهد ماند و یا هر که اراده کرد که صدایی تولید کند بتواند به اراده خود تحقق ببخشد. در درازای تاریخ و نیز همین امروز بوده اند قدرتمندانی که نگذاشته اند و یا هنوز هم نمی گذارند هر صدایی تولید شود و سرِ صاحب صدایی را که خوشایندشان نیست به زیر آب فرو می برند تا اصولا صدای ناخوشایند آنها تولید نشود و یا نمی گذارند بسیاری از صداها به گوش مردم برسد. زورمندانی که به جز صدای خود از صداهای دیگر خوش شان نمی آمده یا حتی از صداهای دیگر وحشت داشته اند و آن صداهای دیگر را سوزانده اند تا نماند. برای نمونه؛ اعراب بدوی در 1400 سال قبل در هجوم و حمله خود به کشور ما کتاب های ما ایرانی ها را سوزاندند تا صدای گذشتگان ما نماند آنگاه در یک فضای تهی شده از صدا، صدای خود را توی گوش یکایک ماهاخواندند. با این وجود به نظر می رسد بازهم صدا از پدیده های دیگر انسانی ماندگار تر هست.
نکته ای که هست باید صدایی تولید گردد، صدایی پدید آید و این صدا به گوش دیگران برسد، گوش نواز هم باشد تا ضبط و ثبت و تکرار گردد و بماند مانند ترانه های عاشقانه که علارغم مخالفت و ستیز مداوم مذهبیون متعصب و تنگ نظر در طول تاریخ، سینه به سینه نقل شده و مانده است و هر آدمی می بینی در خلوت خود آنها را زمزمه می کند و لذت می برد.
محتوای صدا هم مهم است بیگمان صداهایی می ماند که پر محتوا باشد و خواست انسان را بیان کند، مشکلات انسان را حل کند، تا تکرار گردد و بماند مانند صداهای شاعران و فیلسوفان و دانشورزان.
صدایی که بیان خاطرهای، بیان رویدادی، بیان واقعیتی تلخ و یا خوشایند باشد و یاد آوری آن باعث لذت و خوشایندی و دلنشینی گردد هم می تواند باعث تکرار و ماندگاری اش گردد. نمونه عالی آن ضرب المثل ها، طنزها، سخنان منصوب به ملا نصرالدین و نیز در هر منطقه، شهر و روستا اینگونه سخنان محلی.
از اوسانهمت ما هم سخنانی در این محل و محدوده سرِ زبان هاست و بعضی از آنها کاربرد ضرب المثل را پیدا کرده است.
نخستین آن که بیشترین تکرار را دارد و بجای ضرب المثل محلی از آن استفاده می شود این جمله است: (حضرِت عباس خَرِ تونِه می کُشِه فایدَش برا من چیه؟)
روزی اوسا نهمت از فرد دیگری طلبی داشته، آن فرد طلب اوسا نهمت را انکار می کرده، برای حل و فصل دعاوی نزد کدخدا می روند، آن فرد می گوید؛ «اگر من می خواهم پول تو را بخورم حواله ام به حضرت عباس». اوسا نهمت می گوید: «حضرت عباس خر تونه می کشه فایده اش برا من چیه؟» این گفت و گو ناشی از این باور اجتماعی مردم ما بوده و هنوز هم هست که خداوند و بعد از او مقدسین ناظر بر امور هستند وقتی دو نفر نمی توانستند واقعیت اختلافی را برای طرف مقابل اثبات کنند داوری را به خداوند و یا مقدسین ارجاع می دادند و هنوز هم می دهند و بر این باور بوده اند و اکنون هم هستند که فرد دروغگو و متخلف بخاطر این دروغی که گفته و تخلفی که کرده با مردن حیوانش و یا مرگ خود و زن و فرزندش و یا با وارد شدن صدمه و آسیب به اموالش، زیان خواهد دید، خسارت خواهد دید و تاوان این دروغ و تخلفش را سنگین خواهد پرداخت. از میان مقدسین حضرت عباس را بُرَنده تر می دانستند که خیلی زود متخلف را تنبیه می کند. حال اوسا نهمت با توجه به این باور به فردی که طلبش را انکار می کند می گوید: «حضرِت عباس خَرِ تونِه می کُشِه فایدَش برا من چیه؟» و این جمله سر زبان ها می افتد که هنوز هم بعد از سال های زیاد روزانه در مناسبت و موقعیت های متناسب تکرار می گردد.
جمله دیگری که از او سرِ زبان ها است جمله ای است که هنگام فوت پدرش گفته است. چون پدر در مارکده فوت کرده بود در یک روز زمستانی بسیار سخت و رودخانه هم طغیان کرده و قطعه های بزرگ یخ را با خود می آورد در این هنگام اوسا نهمت در روستای دلیرآباد بود وقتی از این طرف رودخانه صدایش کردند و خبر فوت پدر را بهش دادند و ازش خواستند که به مارکده بیاید گفته بود: «پدرم فوت کرده من هم بزنم(عبور کنم)به رودخانه و بمیرم!؟» این جمله هم در شکل یک ضرب المثل محلی بکار می رود.
جمله بعدی اوسا نهمت که سر زبان ها است شعری است که به دنبال از دست دادن نامزدش تکرار می کرده: (زحمتا تختکش کشید و لیلا را دلاک برد). لیلا دختر محمد قازاق نامزد اوسا نهمت بود بعد خانواده لیلا این نامزدی را بهم زدند و لیلا به یک جوان ارانی شوهر کرد اوسا نهمت تفنگی فراهم کرد که داماد را بکشد، او را از این کار بازداشتند که دچار افسردگی شد و این جمله سر زبانش بود.
جمله های دیگر او که تکرار می شود سخنانی است که هنگام اجرای نقش شمر در مراسم تعزیه خوانی در روستای دلیرآباد گفته است فردی که در نقش امام حسین بوده خطاب به اوسانهمت که در نقش شمر بوده گفته: ای شمر مگر تو رحم نداری؟ اوسانهمت در پاسخ می گوید: (رحم که ندارم ندارم مروتم ندارم آبِتَم نمیدم پدَرِتَم درمیارم). چرا اوسانهمت چنین گفته؟چون سواد نداشته که از روی نوشته بخواند. به دلیل نبود فرد با سواد در روستای دلیرآباد اوسانهمت نقش شمر را در تعزیه خوانی به عهده می گیرد و این جمله ها را خودش جور می کند و به فردی که در نقش امام حسین بوده می گوید.
جمله دیگر او که سرِ زبان ها است: (کندانه و کتم، مشد امُّل و کَتم، آخ کَتم) است. در نزاع دسته جمعی زنی به نام امّل(ام البنین) از روی بام تکه کندانه ای به سوی اوسانهمت پرت می کند کندانه به کتف او برخورد و اوسانهمت نقش بر زمین می شود برای اینکه از ضربه های بعدی در امان باشد خود را به آسیب دیدگی می زند و این جمله ها را می گوید.
علاوه بر جمله های فوق باز هم نقل قول هست ولی مشهورترینش اینها بوده اند.
و اما سرگذشت:
حسین نام بوده چندین دهه قبل در روستای طَرق شهرستان نطنز می زیسته. گفته می شود مردی ثروتمند، دارای زمین، گاو و گوسفند و در هنر و صنعت رایج روستا که تختکشی گیوه بوده هم مهارت داشته است. چهار دختر و یک پسر با نام علی اکبر از خود باقی می گذارد. علی اکبر، جوانک قوی هیکل بوده که، پدر فوت می کند. علی اکبرِ جوان، عاشق شکار بوده. بنابراین پیشه کشاورزی و دامداری و تخت کشی پدر را رها و تفنگی فراهم و به شکار پرندگان مشغول می گردد. گفته می شود شکارچی ماهری از آب در می آید. روزی در حین شکار راهش به روستای نصرآباد کاشان می افتد. عاشق دختری می شود خواستگاری و ازدواج می کند. اولین بچه در همان روستای طرق متولد و نامش را نعمت الله می گذارد. علی اکبر ارثیه پدری را مصرف می کند و تهی دست جهت کار به اصفهان می آید.
حدود 2 سال در اصفهان سکونت داشته و دومین بچه او در همین شهر متولد و نامش را عباس می گذارد. علی اکبر در جمع دیگر همشهریان طرقی خود در اصفهان مشغول کار تخت کشی گیوه می شود و از آنجایی که مردی قوی هیکل و تنومندی بوده می توانسته تخت گیوه های محکمی فراهم کند. از جمله مشتریان او چند گیوه دوز نجف آبادی بوده اند. گیوه دوزهای نجف آبادی پارچه های کهنه ی کرباس را جمع آوری و در اصفهان به علی اکبر تحویل می داده و تخت گیوه از او می گرفته اند. بنا به درخواست های مکرر گیوه دوزهای نجف آبادی، علی اکبر به نجف آباد می آید و در این محل کارش را ادامه می دهد. گیوه دوزهای تیرانی مشتری استاد علی اکبر می شوند و از او درخواست می کنند به تیران مهاجرت نماید. استدلال شان این بوده که، در تیران گله دار و چوپان زیاد است و مصرف گیوه هم بالا است. استاد علی اکبر به تیران می آید و کارش را ادامه می دهد. 14 سال در تیران می ماند. دو دختر و یک پسر هم در تیران متولد می شوند. کم کم با شجاعی رئیس پاسگاه وقت منطقه کرون هم آشنایی پیدا می کند وچه مشترک این دو علاقه مندی به شکار بوده است با هم به شکار می روند و بین شان دوستی ایجاد می شود. دیری نمی پاید و این دوستی رنگ می بازد و بین شان شکرآب می شود.
می ویند شجاعی مرد پول دوستی بوده، دوست داشته از دیگران استفاده مالی کند این را کسانی که بعد از دوره خدمتش برای او کار کرده اند می گویند. می گویند شجاعی از مردم اران بوده وقتی دوره نظامش تمام می شود به اران می آید گله گوسفندی جور می کند هر فردی را که برای چوپانی می گرفته مزدی نمی داده است یک دانگ از مزرعه ی سزاغ خریده و سال ها در این محل گوسفند داشته است. کار بزرگ و شجاعانه ای که مردم اران و اسفیدواجان (رضوانشهر) از شجاعی نقل می کنند بسیج مردم اران و اسفیدواجان برای جنگ با مردم تیران به خاطر رشته قناتی که تیرانی ها می کندند و سرانجام پرکردن چند حلقه چاه تیرانی ها بوده است. رویداد بدین شکل اتفاق است؛ تیرانی ها یک رشته قنات می کندند که ادامه این رشته قنات از زیر قنات های اسفیدواجانی ها می گذشته است که موجب کم شدن آب قنات اسفیدواجانی ها شده بود و تیرانی ها همچنان این رشته قنات را ادامه می دادند اعتراض ها و گفت و گوها نتوانسته بود تیرانی ها را از این کار باز دارد ادامه کار تیرانی ها موجب خشم اسفیدواجانی ها شده بود شجاعی به حمایت از اسفیدواجانی ها یک روز همه ی مردم اران و اسفید واجان را به اجبار از خانه ها بیرون می کشد و به جنگ مردم تیران بر سر قنات ها می روند ارانی ها در این جنگ نفعی نداشتند چون رشته قنات تیرانی ها از زیر قنات اسفیدواجانی ها می گذشته است ولی بدستور شجاعی همه باید متحد با هم در این جنگ شرکت می کرده اند جنگ بین مردم سه محله ی اران، و اسفیدواجان(محله میانی و محله پایینی) و تیرانی ها در می گیرد یک نفر پیرمرد از ارانی ها کشته می شود چندین نفر از دو طرف هم سر و دست می شکند تیرانی ها عقب نشینی می کنند و ارانی ها و اسفید واجانی ها با استفاده از بیل هایی که همراه برده بودند چندین حلقه چاه تیرانی را پر می کنند از این کار شجاعی مردم سه محله بخوبی یاد می کنند و شجاعت او را می ستایند. کار دیگر شجاعی که در اران انجام می داده که بسیاری در پشت سر او بد می گویند این بوده که روزهای پنجشنبه حمام عمومی روستا را قرق می کرده تا خود و زنش به حمام بروند این کار سال ها ادامه داشته است تا اینکه چند نفر جوان که برای کار چند سال به کویت رفته بودند به اران بر می گردند یک روز تصمیم می گیرند که هنگام حمام رفتن شجاعی در روز پنجشنبه او را بزنند همین کار انجام می شود شجاعی بین مردم کوچک و تحقیر می شود و از اران کوچ کرده در نجف آباد ساکن می شود بعد از مدتی به خاطر شجاعتی که در جهت حمایت از سه محله داشته عده ای از بزرگان به نجف آباد رفته و دوباره او را با عزت و احترم به محل می آورند ولی شجاعی دیگر شجاعی قبل نبود.
زمانی که علی اکبر در تیران سکونت داشته آغاز دوره پادشاهی رضا شاه پهلوی بوده است. شناسنامه داده می شود و قرار بوده مردم ایران علاوه بر داشتن نام، فامیل هم داشته باشند. استاد علی اکبر مستقل از مردم تیران و به استناد اینکه نام پدرش حسین بوده، فامیل حسین زاده برای خود بر می گزیند. نعمت الله پسر بزرگ خانواده اکنون 20 ساله بوده و باید به اجباری (سربازی) می رفته. شجاعی رئیس پاسگاه به درخواست استاد علی اکبر مبنی بر چشم پوشی از نعمت الله وقعی نمی نهد و نعمت الله را دستگیر و روانه اجباری می کند.
نعمت اللهِ جوان، شبانه از گروهان نجف آباد فرار و همان شب در تیران وسایل تخت کشی خود را برداشته و بدون آشنایی قبلی به روستای مارکده می آید. این مهاجرت بدین دلیل صورت گرفته که از محیط تیران دور باشد و ناگزیر نباشد به اجباری برود. باید دانست رفتن سربازی یک جوان در آن روز همانند یک مصیبت و عزا برای یک فامیل بوده است. هنگام حرکت جوان برای رفتن به سربازی اعضا فامیل بویژه اعضا خانواده زار زار می گریستند.
نعمتِ جوان در روستای مارکده نزد کدخداعلی می آید و اعلام می کند؛ من تختکش و گیوه دوز هستم و برای کارکردن بدینجا آمده ام. کدخداعلی از نعمتِ جوان استقبال و دکانکی زیر خانه های خود داشته در اختیارش قرار می دهد تا به کار مشغول گردد و مردم هم او را یک نعمت می شمارند که خداوند برای سهولت کارهای شان بدینجا فرستاده بدین جهت آمدن او را استقبال می نمایند و کهنه کرباس های خود را به او تحویل می دهند تا تختِ گیوه برای شان درست کند. گفته می شود علاوه بر مردم مارکده از روستاهای همسایه هم کهنه کرباس های زیادی آورده می شود به گونه ای که نیمی از فضای محلِ کار انباشته از کهنه کرباس می گردد.
نعمتِ جوان که دیگر حالا اوسّانَهمَت خطابش می کنند وقتی اقبال کار را در مارکده خوب می بیند به کدخداعلی می گوید: اگر خانه ای در اختیار او قرار داده شود از پدر و برادرش هم درخواست می نماید تا بدینجا بیایند. این درخواستِ اوسانهمت برآورده می شود. ساختمانی در قلعه ی حاج علی بابا برای سکونت خانواده استاد علی اکبر در اختیار او قرار می دهند. این ساختمان دو طبقه بوده، طبقه زیرین کارخانه ی برنج کوبی قدیمی بوده که به صورت کارگاه تختکشی و گیوه دوزی از آن استفاده می شود و طبقه بالایی، دو اتاق مسکونی بوده که برای سکونت خانواده استاد در نظر گرفته می شود.
اوسانهمت شبانه به تیران رفته و اوضاع را برای خانواده خود بازگو و می گوید؛ سرزمینی است دارای آب و میوه فراوان، مردمانی مهربان، که ماست و دوغ و میوه رایگان به کاسبکار داده می شود، کار فراوان هم هست و کسی هم رقیب نیست. به درخواست و تشویقِ اوسانهمت، پدر و برادر همراه او، به مارکده می آیند و مشغول تختکشی و گیوه دوزی می شوند.
با آمدن استاد علی اکبر و پسرانش به مارکده، مشکلِ کمبود پای افزارِ مردم برطرف و کار تختکشی و گیوه دوزی رونق گرفت. علی اکبر تصمیم می گیرد خانواده خود را هم به مارکده بیاورد. امیر نام از طایفه دلاک ها مامور انتقال خانواده استاد علی اکبر به مارکده شد. بدینجهت با سه حیوان بارکش به تیران رفته و اثاثیه و زن و بچه او را به مارکده می آورد. این خانواده در اینجا ماندگار می شوند. عباس دومین پسر استاد علی اکبر با دختری از یانچشمه ازدواج و به آنجا مهاجرت و ساکن می شود. یکی از دخترهای خانواده هم در یانچشمه شوهر می کند. یک دختر دیگر استاد علی اکبر و پسر کوچک او در مارکده ازدواج و ساکن می شوند.
چندین سال کار تختکشی و گیوه دوزی خانواده استاد علی اکبر رونق داشته است. مردان خانواده تختِ گیوه می کشیده اند و زنان خانواده رویه ی گیوه می بافته اند و پای افزار مردم مارکده و روستاهای اطراف را فراهم می کرده اند. اوسانهمت علاوه بر تختکشی کم کم کار قصابی را هم آغاز می کند.
بعد از گذشت چندین سال، پای افزار (کفش) لاستیکی ساخت کارخانه های اروپایی به بازار می آید که به علت با دوام و ارزانتر بودن، مردم از آنها استقبال می کنند بدین جهت کار تخت کشی و گیوه دوزی به تدریج از رونق می افتد.
محمدقازّاق پیرمرد و سرباز قدیمی روستا، بیشتر با استاد علی اکبر انس می گیرد به کارگاه او می آمده گفت و گو می کرده و با هم چای می خورده اند و محمدقازّاق با استفاده از آتش منقل گاهی تریاکی دود می کرده. این آشنایی سبب دوستی و رفت و آمد خانوادگی می گردد و اوسانهمت جوان سخت عاشق لیلا دختر محمدقازاق می گردد خواستگاری رسمی صورت می گیرد و محمدقازاق هم موافقت خود را با این وصلت اعلام می نماید.
بیش از یک سال نامزدی اوسانهمت با لیلا، ایامی خوش برای اوسانهمت جوان بوده است. چون جوانی بوده نیرومند، اعضا خانواده در کنار هم بوده اند، کار فراوان بوده و امید به آینده ای بهتر را در افق می دیده که در کنار لیلا خوب و خوش باشد. اوسانهمت جوان خیلی از شب ها برای دیدن معشوق به خانه محمدقازاق می رفته، از دکان قصابی اش گوشت به خانه معشوق می برده، کباب می پخته و می خورده اند و خوش بوده اند. اما افسوس که این ایام خوش دیری نمی پاید. قرار بوده در همین نزدیکی ها جشن عروسی برگزار گردد که دایی لیلا، بنام امیر، دخالت می کند و نامزدی را بر هم می زند و استدلالش هم این بوده که؛ اولا پیشه نعمت، تخت کشی و گیوه دوزی است ( مردم آن روز شغل های دلاکی، پینه دوزی، حمام چی و … را هم طراز با دیگر مردم جامعه نمی دانستند بلکه آنها را پایین تر می پنداشتند) بعد هم هیچ معلوم نیست که اینجا بمانند ممکن است از اینجا هم بروند و من نمی خواهم دختر خواهرم آلاخون والاخون باشد.
قبل از این ایام خوش، محمدحسین نام مارکده ای از استادنهمت جوان خوشش می آید که دارای هنر تخت کشی و نیز قصابی است به او پیشنهاد می کند می خواهم دخترم مَلِک را به تو بدهم و استاد نعمت طفره می رود چون دل در گرو لیلا بسته بوده و او را از مَلِک دختر محمدحسین زیباتر و دلربا تر می دیده است.
به دنبال مخالفت دایی لیلا، خبر امد که از روستای اران برای لیلا، دختر محمد قازاق، خواستگار می آید و شنیده ها حکایت از این دارد که قرار است پاسخ مثبت داده شود. این خبر برای اوسانهمت جوان بسیار ناگوار است تلاش های خانواده برای قانع کردن و جلب توجه محمد قازاق به منظور روی قول خود ایستادن بی نتیجه می ماند و بین دو خانواده اختلاف دعوا و کدورت پیش می آید که با وساطت کدخدا و دیگر بزرگان روستا از زد و خورد پیشگیری می شود. شکست عشقی برای اوسانهمت جوان بسیار ناگوار و او را به فکر اقدامی عملی و کشتن داماد وا می دارد.
خواستگاران به مارکده می آیند و پاسخ مثبت هم می گیرند. پسر جوان خواستگار ارانی، براتعلی نام داشته و شغلش هم آرایشگری و به زبان آن روز دلاک بوده است. بعد از چند روزی، جشن عروسی برگذار و دوشیزه لیلا را در هیات عروس سوار بر اسبی نموده و با گروه همراه به سمت اران روانه می شوند. اوسانهمت نخست می کوشد در روستا عروس را برباید که از او جلوگیری به عمل می آید و او را از جمعی که عروس را به حمام برده و می آوردند دور می نمایند. اوسانهمت با تفنگی که قبلا تدارک دیده بوده در میانه راه دره مارکده و در سرِ راه، پشت تکه سنگ بزرگی در کنار جاده که به ان «سنگآب» می گفتند مخفی و سنگر می گیرد تا هنگام عبور کاروان همراه عروس، با کشتن داماد معشوق خود را به دست آورد. این خبر به گوش مردم می رسد موضوع به کدخداعلی گفته می شود کدخدا به دو نفر جوان ورزیده دستور می دهد که اوسانهمت را خلع سلاح و به روستا بیاورند و زیر نظر داشته باشند تا کاروان عروس از محدوده مارکده بیرون رود این دستور کدخدا انجام می شود ولی اوسانهمت جوان آرام نمی نشیند و برای کشتن داماد و به دست آوردن لیلا نقشه می کشد.
دو روز بعد از عروسی، قرار بوده داماد برای مراسم دوواق و دستبوسی به مارکده بیاید. اوسانهمت جوان تصمیم می گیرد مخفیانه و بدون اینکه کسی اطلاع یابد زودتر در محل گردنه قورمز در محلی مخفی شود تا هنگام عبور داماد، او را بکشد. بدین منظور صبح زود روز موعود با استفاده از تاریکی تفنگش را بر دوش می اندازد و به محل گردنه قورمز می رود. از قضا چند نفر گوسفنددار و چوپان نزدیک گردنه بوده اند که با اوسانهمت جوان آشنایی داشته اند چون از آنها گوسفند برای کشتار خرید می کرده، گفت و گوها آغاز و اوسانهمت جوان نارویی که به او زده شده و شکست عشقی اش را بیان و چوپانان تحت تاثیر قرار می گیرند و تصمیم می گیرند بخاطر دلجویی از اوسانهمت اندکی با خواسته او همراهی کنند با گفت و گو او را قانع می کنند که به ده برگردد و کار تنبیه داماد را به آنها واگذارد تلاش چوپانان این بوده که خونی ریخته نشود چون ریخته شدن خون را دور از جوانمردی می دانند ولی برای دلجویی و فراهم آوردن رضایت اوسانهمت قول می دهند داماد را کتک مفصلی بزنند. اوسانهمت به ده بر می گردد. ساعاتی بعد هنگامی که شازده داماد از گردنه قورمز عبور می کرده چوپانان ساعاتی او را از رفتن باز می دارند، معطلش می کنند، سر به سرش می گذارند، و گوشزد می کنند که نامزد دیگری را از دستش گرفتن ناجوانمردی است و پس از ساعاتی رهایش می کنند در همین هنگام چند نفر چاروادار برای بردن محصول ارباب به مارکده می آمده اند خبر نگهداشته شدن داماد و همراهان را به مارکده می رسانند. گروهی از مردم روستا برای کمک روانه می شوند. وقتی می رسند که داماد و همراهان از دست چوپانان رها شده و در میانه های دره مارکده می آمده اند.
اوسانهمت جوان از این شکست عشقی خیلی سرخورده می شود شعری هم سرهم می کند و ورد زبانش بوده است؛
بی ستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد
زحمت ها تختکش کشید و لیلا را دلاک برد
اوسانهمت جوان نا امید، مایوس، شکست خورده، خشمگین، بی حوصله به کار قصابی خود ادامه می دهد. چند روز بعد شَربانخاله (لحن ترکی خاله شهربانو) به کمکش می شتابد و فرشته ی نجات اوسانهمت جوان می شود.
خاله شهربانو کی بوده؟ زن کلِ ممد(محمد) قلی، برادر کلحسن کدخدای مشهور و پر اوازه دلیرآباد. می گویند ممدقلی یکی از متنفذان و ثروتمندان ده دلیرآباد بوده است، و شهربانو مشهور و معروف به «شربانخاله»، زنی بزرگ منش، مهربان، نوع دوست و اجتماعی بوده است. روزی شربانخاله هنگام خرید گوشت با دیدن حال زار اوسانهمت جوان دلش بر او می سوزد چون او را جوانی برومند و زیبا که هنر تختکشی دارد و قصاب ماهری است و می تواند نانی بدست آورد و بخورد ارزیابی می کند. شربانخاله به شوخی و جد، به اوسانهمت می گوید؛
– اینقدر دنیا را بر خود سخت نگیر! مگر دختر قحطی است که اینقدر پژمرده شدی و در فکری؟ کاشکی سر باشد، کلاه بسیار است! اصل کاری پسر است دختر فراوان هست! این دختر نشد یک دختر دیگه! مگر تخم دختر را ملخ خورده که تو نا امید شدی؟ اینقدر دختر زیبا توی دنیا هست! کافی آدم زیبایی های دختر را بشناسد یعنی زیبا شناس باشد! آنوقت خواهد دید چقدر دختر زیبا در همین اطراف خودش هست!؟ وقتی زیبا شناس باشی با از دست دادن یک دختر آدم بهم نمی ریزد، نا امید نمی شود، پژمرده نمی شود، سرخورده نمی شود، خوب، می رود می گردد دختری زیباتر از او که از دستش داده پیدا می کند! دختری که مدتی نامزد تو بوده به راحتی تو را رها کرد و رفت با پسر دیگری عروسی کرد چه بهتر هم که زن تو نشد چنین دختری بیشتر وقت ها نمی تواند زن باوفایی هم برای یک مرد باشد!؟ آیا به این جنبه اش هم فکر کرده ای؟ نه، این غصه خوردنت عاقلانه نیست، دنیا که به آخر نرسیده، آسمان به زمین نیامده، غصه خوردن را رها کن، پاچه ها را بالا بزن، پرس و جو کن، دختری زیباتر خواهی یافت، زیباتر از نامزدی که از دستش داده ای! دختر زیبا می خواهی؟ زن خانه دار می خواهی؟ زن باوفا می خواهی؟ یک قدم بیا تا دلیرآباد، اصلا بیا تا خودم دخترم جمیله را که از تمام دخترای دلیرآباد هم سرترِ، بهت بدم تا بفهمی دختر زیبارو یعنی چه؟! آنوقت به این غصه خوردن حالایت خنده ات خواهد گرفت!
سخنان شربان خاله غم از دست دادن لیلا که حالا تمام ذهنیت اوسانهمت شده بود را به چالش گرفت دو سه روزی مرتب این سخنان در ذهنش مرور می شد و انگیزه ای می شود تا اوسانهمت به جمیله دختر جوان ممدقلی بیندیشد و درصدد دیدار جمیله برآید. ذهن اوسانهمت که روی کشتن براتعلی شوهر لیلا و به دست آوردن لیلا متمرکز بود کم کم از آن تمرکز کاسته و متوجه دیدار جمیله دختر ممدقلی شد حال نقشه می کشد که چگونه و به چه بهانه ای و در چه زمانی از مارکده به دلیرآباد و دمِ درِ خانه ممدقلی برود که اولا ممدقلی خودش آنجا نباشد بعد حتما جمیله در خانه باشد تا بتواند او را به خوبی ببیند و ورانداز کند؟
چند روز بعد اوسانهمت صبح هنگام، قدری گوشت با خود برداشت و در ده دلیرآباد دمِ در خانه ممدقلی رفت حلقه دروازه را که کوفت دختری جلو در ظاهر شد و سلام گفت و پس از لحظه ای که چشم ها در خط مستقیم بودند دختر نگاهش را متوجه طرف پایین کرد ولی پایین نماند جدال بین حیا و نیاز روانی موجب شد تا هم چهره اوسانهمت را بنگرد و هم به حیای درونی خود پاسخ مثبت دهد و سر به زیر افکند. اوسانهمت حدس زد که دختر همان جمیله باشد پاسخ سلامش را داد و گفت:
-شربان خاله گوشت سفارش داده بود که اوردم شما جمیله دختر شربان خاله هستی؟
-بله.
-پس این گوشت را بدهید به مادرت و بپرس کی دوباره گوشت برایتان بیاورم؟
جمیله گوشت ها را تحویل مادر داد و پیام اوسانهمت جوان را هم تکرار کرد شربان خاله زنی دانا بود دریافت گوشت بدون سفارش که در خانه آمده هدفی دیگر در پی دارد دم در خانه امد اوسانهمت زود سلام گفت شربان خاله خوش امد گفت و از اینکه زحمت کشیده گوشت اورده تشکر کرد اوسانهمت را به خانه دعوت کرد جمیله هم پشت سر مادر دم دروازه آمد و کنار مادر ایستاد اوسانهمت گفت:
– نه مزاحم نمی شوم زحمت را کم می کنم.
– چه زحمتی، خوشحال مان کردی، پس بایست تا پول گوشتت را بیاورم بدهم.
و رو کرد به جمیله و گفت:
– گوشه تاقچه توی مجری پول بیاور تا بدهیم به اوسا.
جمیله به طرف اتاق روانه شد شربان خاله گفت:
– خوب، دیدی که چه دختر دلاور زیبایی است؟ از همه دخترهای دلیرآباد سر است! حتما تو هم با من هم عقیده هستی؟
اوسانهمت سرش را به علامت مثبت به طرف پایین تکان داد جمیله هم امد پول گوشت داده شد اوسانهمت خداحافظی کرد ولی دلش راضی نمی شد محل را ترک کند در لحظه خداحافظی در حالی که چشمان اوسانهمت و جمیله در یک خط مستقیم بودند روی لبان هر دو لبخند نشسته بود.
در همان نگاه اول اوسانهمت جمیله را پسندید امیدی نو در دل نومید و مایوس نهمت ریشه می دواند و گفت و گوها با شربان خاله و سپس با دوشیزه جمیله آغاز و جمیله هم شیفته ی اوسانهمت می گردد. کم کم بوسیله شربان خاله موضوع به گوش ممدقلی هم می رسد که او هم راضی بوده است خانواده استاد علی اکبر بنا به درخواست اوسانهمت به خواستگاری رسمی می روند و جمیله نامزد اوسانهمت جوان می شود و نعمت قدم در وادی روحیه گرفتن و امیدی دوباره گذاشته بود کم کم با انس و الفت بیشتر با جمیله، عشق به لیلا می رفت که کمرنگ گردد.
شربان خاله زنی مهربان بود ممدقلی هم مرد آرام و نیک نفسی بود جمیله دختر خانواده هم همانند مادر مهربان بود به علاوه زیبایی و ملاحت خاصی هم داشت که او را برای اوسانهمت جوان دوست داشتنی تر هم کرده بود این ویژگی های خانوادگی و شخصی جمیله برای اوسانهمت جوان خوشایند بود و خرسندی و رضایت اوسانهمت را در پی داشت. چند ماهی اوسانهمت با عشق جمیله خوب و خوش بود و می رفت که تاثیر ویرانگر غم از دست دادن لیلا بی اثر گردد که حوادث روزگارِ نا سازگار، این عشق و خوشحالی را برهم می زند. چگونه؟
سال ها پیش از آشنایی اوسانهمت جوان با خاله شهربانو و دل سپردن به دختر او جمیله، مردی بنام یوسف از مردمان ده رحمت آباد فریدن به دلیرآباد می آید و با دختر بزرگتر ممدقلی به نام «خانم گل» ازدواج می کند. خانم گل، نخست با محمد نام مارکده ای ازدواج و سپس بعد از طلاق و یا فوتِ شوهر با یوسف ازدواج می کند. یوسف بعد از ازدواج چند روزی در دلیرآباد می ماند و بعد به ده خود رحمت آباد بر می گردد بعد از چند سال دو باره به دلیرآباد مهاجرت و برای همیشه ماندگار و به یوسف لر مشهور می گردد. یوسف از خانواده های سرشناس و ثروتمند رحمت آباد بوده و ضمن این که در دلیرآباد قدری املاک داشته همراه خود قدری پول نقد هم می آورد و علاوه بر کار کشاورزی دکان داری هم می نمود و به صورت یک مرد متوسط و مستقل و بی نیاز به قدرت مندان روستا، می زید.
حال که اوسانهمت جوان عاشق جمیله دختر دیگر ممدقلی بوده با یوسف احساس هم بستگی می نمود و به دلیل این که دو نفری هم دلیرآبادی نبودند این احساس همبستگی را شدت می بخشید.
در این زمان، ده کوچک دلیرآباد هم چون یک خانواده اداره می شد پدر خانواده کلحسن مشهور بوده است. کلحسن مردی قدرتمند، ثروتمند و پرنفوذ بوده هم قدرت اقتصادی و هم نفوذ اجتماعی داشته و هم مدیریتش در ده دلیرآباد موجب شده بود تا مردم او را همانند یک پدر خانواده بزرگ بپندارند در این خانواده کلحسن مدیریت اجتماعی و اقتصادی را دردست داشت و مردم هم همانند اعضاء یک خانواده از پدر حرف شنوی داشتند و هر یک کار خود را می کرد و نانی به دست می آورد و می خورد. در این جو به فکر کسی نمی رسید که مثلا دستورات کل حسن را اجرا نکند و یا بگوید این حرف و یا آن رفتار تو درست نبوده است حال بوسف آمده با اتکاه به زندگی متوسط خود آگاهانه و یا نا آگاهانه می خواهد مستقل بزید زندگی مستقل یوسف به رابطه پدر و فرزندی مردم ده با کل حسن خدشه وارد می کند. عدم وابستگی یوسف به قدرت و ثروت مطرح و حاکم بر ده غیر مستقیم این پیام را به مردم می دهد که هر فردی می تواند مستقل و بدون اتکا به قدرت و ثروت حاکم روی پای خود بایستد و اظهار نظر هم بکند.
مستقل زیستن یوسف معادله فرهنگ زیست خانوادگی جمعی مردم ده دلیرآباد را بهم می زند چون یوسف کمی پول هم داشته عده ای هم به او اهمیت می دهند. وجود مردی مستقل که احساس قدرت هم می کند در ده به مثابه ضرب المثل: دَه درویش در گلیمی بخُسبند و دو درویش در اقلیمی نگنجند، بر خانواده کل حسن کدخدای قدرتمند قابل تحمل نبود. شیوه زندگی یوسف با زیست اشرافی خانواده بزرگ کل حسن هم متفاوت بود است. کدخدا کل حسن ثروتمند درِ خانه اش باز بود و افراد زیادی تحت عنوان پاکار، دشتبان، نوکر و مهمان سر سفره او می نشستند و نان می خوردند و این یک رسم بزرگ منشی بود و فرهنگ جامعه هم این رسم را می پسندید و از افرادی که متمول بودند این انتظار را داشت ولی یوسف با این که موقعیت اقتصادی اش بد نبود ولی زندگی اشرافی نداشت اشرافی زندگی نمی کرد درِ خانه اش به روی دیگران باز نبود و دیگران سرِ سفره او جایی نداشتند آدمی بود معمولی و قدری مال اندوز و سختگیر در مصرف و حسابگر در داد و ستد با یک دید و بینش و منش دلالی و بورژوازی.
با توجه به نکته های فوق یوسف با اتکا به اندک ثروت خود و زیست مستقلش توجه عده ای را به خود جلب کرده بود و در باره او سخن گفته می شد نامش در میان مردمان ان روز ده دلیرآباد مطرح و موجب تغییر در بینش مردم می شد و این تغییر برای خانواده بزرگ کدخدا کل حسن قابل تحمل نبود که بیگانه ای بیاید و بافت آرام و یک رنگ و یکدست و هم آهنگ و یکسان ده را بخواهد تغییر دهد و موجب تضعیف قدرت فائقه ی پدر اجتماعی مردمان ده گردد این است که مخالفت ها اندک اندک اغاز و به اوج می رسد چون دیگر اظهار وجود او در ده قابل تحمل نبود لذا روزی به بهانه اختلافی، فرزندان کدخدا کل حسن برای گوشمال دادن به یوسف به خانه او هجوم می برند قدری از اسباب و اساثیه او را از خانه بیرون می ریزند و یا تخریب می کنند و آسیب می رسانند درخواست شان این بوده که از این ده برو.
یوسف به مقابله می پردازد از قضا آن روز اوسانهمت جوان در خانه یوسف مهمان بود وقتی این هجوم را می بیند به حمایت از باجناقش بر می آید کارد قصابی به دست مقابل پسران کدخدا کل حسن می ایستد و تهدید به حمله می کند و آن ها ناگزیر صحنه را ترک می کنند. در همین حین دعوا، از روی پشت بامی کندانه ای بر کتف اوسانعمت اصابت می کند و نعمت بر زمین میافتد. وقتی محل پرتاب تکه کندانه کنار بام را مین گرد خانم امالبنین عروس کدخدا کل حسن را می بیند. اوسانهمت چون گویش زبان ترکی را خوب نمی توانسته تلفظ کند با کلمات نیمه ترکی و فارسی فریاد بر می آورد؛ «کَندانه و کَتَم، مَشت اُمّل و کتم، آخ کتم» دعوا در همینجا تما م می شود.
ام البنین دختر خدامراد مارکده ای عروس کدخدا کل حسن مشهور به مشت امّل زنی تنومند، شجاع، کار امد و پهلوان بوده است. این زن شجاع وقتی دعوای شوهر و برادران شوهر خود را با یوسف و اوسانهمت جوان کارد بدست می بیند تکه کندانه ای از روی پشت بام به سمت اوسانهمت پرتاب می کند از قضا کندانه بر کتف اوسانمت اصابت او را بر زمین می غلتاند. جمله های واکنشی نیمه ترکی فارسی اوسانهمت سال ها بر سر زبان ها بوده و هنوز هم کم و بیش هست. شاید عده ای بپرسند کندانه چیست؟
آن روزها ابزار فلزی نبود و مردم خیلی از ابزارهای مورد نیاز خود را از گِل می ساختند و کندانه یکی از این ابزارها بود که از گِل رُس ورزیده شده به صورت دایره و تخت درست می شد و درِ تنور می گذاشتند بجای ساج فلزی امروز.
حمایت اوسانهمت از یوسف برای کدخدا کل حسن بسیار ناگوار و ناخوشایند بود و موجب خشم کدخدا کل حسن و خانواده او شد.
کدخدا کل حسن برای اینکه اوسانهمت را گوشمال داده باشد فشار بر ممدقلی برادر خود آورد که؛ جمیله را به نعمت ندهد این فشار مؤثر واقع شد و ممدقلی پذیرفت که قول خود را پس بگیرد و جمیله را به اوسانهمت ندهد. خود کدخدا کل حسن هم دست بکار شد و مردی از روستای شیخ چوپان را برای ازدواج با جمیله پیشنهاد داد. جمیله علارغم میل خود و مادرش به مرد شیخ چوپانی شوهر داده شد می گویند مرد شیخ چوپانی کچل هم بوده است. حال اوسانهمت جوان دومین شکست عشقی خود را تجربه می کند که سخت او را از پای درآورده و نومیدش کرده بود.
جمیله ی جوان هم همانند مادرش دختری دلیر بود قبل از اینکه به شیخ چوپان برده شود به اوسانهمت می گوید:
– من آنجا نمی مانم یک هفته بعد برمی گردم به دلیرآباد.
اوسانهمت قول جمیله را جدی نمی گیرد و فکر می کند برای دلگرمی او این حرف زده شده است. جمیله به قول خود وفا می کند و یک هفته بعد از عروسی همراه شوی شیخ شبانی اش به دلیرآباد بر می گردد و از برگشتن به شیخ چوپان خود داری و تقاضای طلاق می کند مهر می بخشد و جدا می گردد.
روزی شربان خاله کاسه ای بزرگ از توت خشکه ی کوفته شده برای خانواده استاد علی اکبر هدیه می آورد و در نشستی کوتاه و گفت و گویی می گوید:
-خودتان می دانید که من با ازدواج جمیله با شیخ شبانی مخالف بودم این کار علارغم میل جمیله و بنا به لجاجت و فشار خانواده کل حسن صورت گرفت به هر صورت اکنون جمیله به دلیرآباد آمده اگر شما بخواهید ما هم راضی هستیم.
سخنان شربان خاله راه را برای رسیدن دو معشوق به هم باز نمود جشنی برپا و عروس را به مارکده آورند اوسانهمت به عشق خود دست می یابد و سرشار از شوق، ایام زندگی خوش خود را آغاز می کند.
بعد از عروسی شربان خاله از اوسانهمت درخواست می کند که به دلیرآباد رفته و در آنجا ساکن شود اوسانهمت رفتن به قوچان را داشتن خانه عنوان می کند به درخواست و فشار شربان خاله مدقلی اتاقی در حیاط خود بدون دریافت وجهی قباله می کند و به اوسانهمت می دهند و نهمت به دلیرآباد مهاجرت و زندگی خوش خود را در دلیرآباد آغاز می کند.
کار اوسانهمت قصابی و دکان داری بوده و کم کم درآمدش خوب می شود ایام خوش زندگی اوسانهمت همین ایام بوده است گرچه پیروزی وصل به معشوق به دنبال شکستی بوده ولی چون وصلت با عشق بوده و از طرفی پیروز بر مخالفان شور و شعف خود را داشته است. مشهور است بر خلاف مردم روستا، که صبح زود بیدار و دنبال کار می رفته اند، نهمت صبح ها تا آفتاب بالا آمدن در خواب بوده است وقتی از او می پرسند چرا صبح زود بر نمی خیزی و مشغول به کار شوی؟ می وید: من حبیب کَلِ سلیمانِ قوچانم!؟
حبیب کَلِ سلیمان کی بوده؟ مردی از بگ های روستای هرچگان که قدری مُلک در قراقوش و یاسه چاه و دیگر روستاها داشته به یاسه چاه مهاجرت و ساکن می شود اسبی داشته که سوار بر اسب با افاده و تکبر خاص بین روستاها و املاکش رفت و آمد می کرده و در دید مردم ابهتی داشته است و چون فارغ از کارکردن بوده صبح ها تا نزدیک ظهر می خوابیده است در حقیت با توجه به فقر منطقه یک زندگی مرفه و اشرافی داشته و یا حداقل مردم این گونه می پنداشتند.
اوسانهمت پر شوق و امید ضمن کوشش در کسب درآمد در فعالیت های اجتماعی و فرهنگی روستای دلیرآباد هم شرکت می نماید از جمله در تعزیه خوانی.
مردم روستای دلیرآباد اغلب برای تماشای تعزیه به روستای مارکده می آمدند ولی سالی بر اثر طغیان رودخانه، آمد و شد نا ممکن و تصمیم می گیرند روز عاشورا خود در روستا مراسم تعزیه بر پای دارند تعداد اندک مردان با سواد روستا نقش های امام حسین و زینب و دیگر شخصیت های مثبت تعزیه را به عهده می گیرند و برای نقش شمر آدم با سوادی نمی ماند اوسانهمتِ بی سواد پیشنهاد می کند که حاضر است نقش شمر را در مراسم تعزیه ایفا نماید که با اعتراض روبرو و به او گفته می شود؛ تو سواد نداری!؟ اوسانهمت می گوید؛ می توانم حرف هایی متناسب با نقش شمر و شعر گونه فراهم و بگویم. یکی دو تا اسب موجود در روستا به نقش های امام حسین و عباس داده می شود سهم نقش شمر قاطر می شود تعزیه اجرا و جنگ صورت می گیرد و شمر می خواهد سرِ امام حسین را ببرد امام حسین خطاب به شمر می گوید؛ ای شمر مگر تو رحم نداری!؟ و اوسانهمتِ بی سواد در نقش شمر می گوید؛ رحم که ندارم، ندارم. مروت هم ندارم، آبت هم نمی دهم، پدرت را هم در میارم! بعد از کشتن امام حسین سوار بر قاطر و در میدان یکه تازی می کند. یحیی یکی از جوانان شوخ طبع و شادِ روستای دلیرآباد از پشت دیواری به جلو قاطر شمر می پرد کلاه نمدی سیاه رنگ خود را به زیر دست و پای قاطر چموش رها می کند قاطر رم می کند از میدان به طرف خانه صاحبش فرار می کند و هنگام عبور از دروازه ورودی ی خانه، پیشانی اوسانهمت به سرِ در می خورد و اوسانهمت روی زمین می افتد و از هوش می رود. کاهگل آب می زنند جلو بینی اوسانهمت می گیرند که دقایقی بعد به هوش می آید. مردم آن روز بر این باور بودند که چون اوسانهمت در نقش شمر به فرد در نقش امام حسین آن گونه هتاکانه پاسخ داده است چنین بلایی به سرش آمده است. به هر صورت جملات پاسخ من در آوردی اوسانهمت در نقش شمر به فرد در نقش امام حسین تا همین اکنون بر سرِ زبان ها جاری و ساری است.
متاسفانه وصال شیرین و ایام خوش اوسانهمت با بانو جمیله کوتاه بوده و روزگار ناسازگار، ناسازگاری خود را دوباره با اوسانهمت آغاز می کند و جمیله در حالی که پسری 4 ساله داشته کمتر از 10 سال بعد از ازدواج بر اثر بیماری دل درد (آپاندیسیت) فوت می کند و اوسانهمت شکستی دیگر را تجربه می کند.
اوسانهمت ناگزیر دوباره در مارکده با بانو مَلِک دختر محمدحسین ازدواج می کند ملک به پسر عموی خود حسن پسر کل عبدالمحمد شوهر می کند شوهر در جوانی فوت می کند و ملک بیوه می شود. وقتی اوسانهمت با ملک ازدواج می کند دوباره به مارکده مهاجرت می کند و تا آخر عمر در همین روستا می ماند.
محمدعلی شاهسون مارکده 89/1/23