بی بی سکینه بختیاری

 بی ­بی سکینه، زنِ سردار محتشم بختیاری بوده و مرکزش، در قلعه چغاخور، و ارباب زمین ­های کشاورزی روستای یاسوچای بوده است. در اولین روزهای سالی، به دو نفر از پاکاران خود بنام؛ ملامحمد و ملاخسرو که گویا، اصلیت فارسانی داشته ­اند، دستور می ­دهد که؛ چند شتر کرایه کنید و محصول کشاورزی سهم ارباب را، از روستای یاسوچای به چغاخور بیاورید.

         ملامحمد و ملاخسرو به سَمتِ یاسوچای حرکت می­ کنند و با مشورت یکدیگر، تصمیم می­ گیرند که حمل بارها را به گردن کشاورزان بیندازند و کرایه ­ای که قرار است به شتربان بدهند از بی ­بی سکینه بگیرند ولی خود به جیب بزنند. به روستای یاسوچای آمده و در خانه کدخدا خداوردی اتراق می کنند و تصمیم خود را با کدخدا در میان می ­گذارند و کدخدا را هم با خود همراه می­ کنند و قرار می ­شود کدخدا این تصمیم را به عنوان فرمان و امر ارباب به مردم ابلاغ ­نمایند. کدخدا به دشتبان دستور می­ دهد جار زده شود که: به دستور بی بی سکینه همه رعیت ­ها موظفند، پس فردا، محصول سهم ارباب را با چارپای خود به چغاخور برده و تحویل دهند هرکس هم خر  برای حمل بار ندارد موظف است کرایه کند و یا بار را با کول خود ببرد.

    روز بعد برای لایروبی جوی آب کشاورزی برنامه ریزی شده بوده است. بنابراین، عده ­ای زیاد از مردان روستا برای لایروبی جوی ­آب در جوی کار می­ کرده­ اند. هنگام ظهر، کار لایروبی جوی به دمِ دره گِزّه، روبروی روستای صادق ­آباد می ­رسد. مردان دست از کار می­ کشند تا استراحت کنند. چون روز 22 ماه رمضان بوده، غذا خورده نمی­ شود، فقط استراحت می ­نمایند. صحبتِ بردن بار ارباب به پیش کشیده می شود، اغلب می­ گویند: اکنون قرایاز است، به علت نبودن کاه و علوفه، تمام خران نحیف و لاغر هستند و توانایی بردن بار سنگین در این بعد مسافت طولانی را ندارند، این کار غیر ممکن و از توانایی ما به دور است. در روستا، دو نفر هستند که به دلیل اینکه، از امکانات اقتصادی بهتری برخوردار و دارای قاطر و خر هستند و خر و قاطرشان هم قوی هستند، به علاوه نوکر هم دارند، می­ توانند این رنج و زحمت را به گردن نوکر بیندازند. بنابراین از عهده این دستور بی ­بی برخواهند آمد. و اگر این دو نفر بار را به چغاخور ببرند و تحویل دهند، موجب بدبختی و رنج ما هم می ­شوند و ما را هم ناگزیر خواهند نمود که این کار را بکنیم. و این دو نفر یکی اوسّا علیرضا و دیگری مشهدی صفرعلی هستند. سرانجام پس از دقایقی گفت ­وگو، این دو نفرِ کاروبار خوب هم که در میان مردان جوی بودند می ­گویند؛ اگر شما اقدام نکنید ما هم به شما خواهیم پیوست و بارمان را نخواهیم برد. دیگر مردان از تصمیم این دو نفر خوشحال و می ­پرسند: چگونه به این قول شما اطمینان داشته باشیم؟ که پس از بحث و گفت­ وگو، از روستا قرآن آورده و همگی دستشان را روی کتاب قرآن می­ گذارند و هم قسم می ­شوند که؛ هیچ کس نباید محصول سهم ارباب را ببرد. خود ارباب مانند سال­ های گذشته بیاید ببرد. و به کار مشغول می ­شوند.

       خبر، توسط خبرچین – که متاسفانه تعدادشان در جامعه­ همیشه زیاد بوده و هنوز فراوان هست –  به سرعت به گوش کدخدا و دو نفر مامور بی­ بی سکینه رسانده می ­شود. در پایان روز، هنگامی که مردان جوی به روستا بر می ­گردند، در همان اول روستا، پاکارِ کدخدا از دو نفر آقایان اوسّاعلیرضا و مشهدی صفرعلی می­ خواهد که به خانه کدخدا بیایند. وقتی به خانه کدخدا می ­رسند به دستور کدخدا در اتاقی زندانی می ­شوند. زندان اتاقی بوده که بنّا و سازنده ­اش هم همین اوساعلیرضا بوده است. اتاقی در طبقه دوم که چهار طرف آن فضای باز بوده. این اتاق یک درِ کوچک ورود و خروج داشته، بدون راه پله­ ی رفت ­وآمد. با قرار دادن نردبام سیار به این اتاق رفت ­وآمد می ­شده است. این دو نفر به دستور کدخدا از نردبام بالا می ­روند وقتی وارد اتاق می­ شوند درب قفل زده و نردبام برداشته می ­شود.

        هنگام افطار، برادر اوسّاعلیرضا به نام جعفرقلی برای برادر خود غذا می ­آورد. کدخدا با دادن غذا مخالفت و می ­گوید: اینها باید تنبیه شوند هرگاه از تصمیم خود برگشتند و اعلام پشیمانی نمودند و تسلیم شدند و نزد من تعهد دادند که بار ارباب را خواهند برد آنگاه اجازه خواهم داد که آزاد شوند به علاوه دستور داده­ ام که مشهدی مهدیقلی را هم بیاورند و در کنار آنها زندانی کنند. مشهدی مهدیقلی یکی دیگر از متنفذان روستا، پشتیبان و اقوام نزدیک اوسّا علیرضای زندانی بوده است. این گفت­ وگوی بین جعفر برادر اوسّا علیرضای زندانی و کدخدا را دو نفر زندانی هم می­شنوند. جعفر نا امید به خانه خود بر می ­گردد.

        دو نفر زندانی هم خسته، تشنه و گرسنه در گوشه اتاق نشسته و با هم نجوا می ­کنند. مشهدی صفرعلی خطاب به اوسّاعلیرضا می­ گوید: من اگر حامی و پشتیبان داشتم نباید اکنون توی این زندان بمانم ولی تو افراد حامی و پشتیبان زیادی داری ولی بنظر می ­رسد غیرتمند نیستند که به یاری تو بیایند.

         در همین حین که این دو نفر زندانی گفت ­وگو می­ کرده ­اند صدای مشهدی مهدیقلی از پشت درِ حیاط کدخدا به گوش می ­رسد که با صدای بلند با کلمات ترکی و فارسی، درهم ­برهم، ناسزا گویان به کدخدا، می­ گوید: بیا درِ حیاط را باز کن. گَل قاپی آچ. صدا موجب دلگرمی دونفر زندانی می­ شود. اوسّاعلیرضا به صفرعلی می­ گوید: به نظر می ­رسد این صدا از یک پشوانه ­ای قوی برخوردار است. اگر این نظر من درست باشد مردم روستا بر علیه کدخدا و نمایندگان ارباب قیام کرده ­اند که امیدوارم اینگونه باشد.

         کدخدا اهمیتی به درخواست مهدیقلی و افراد زیادی که در پشت درِخانه کدخدا ایستاده بودند نکرد و در باز نشد. سرانجام افراد قیام کننده، چند نفری، به اتفاق، به عقب رفته و با شتاب و همآهنگ با لگد به در کوبیدند و در شکست و باز گردید و مردمِ عصیان کننده به درون خانه کدخدا ریختند و با چوب ­هایی که در دست داشتند هرکه را که می ­دیدند، زن و بچه، بزرگ و کوچک می ­زدند. ملاخسرو، مامور ارباب بی ­بی سکینه، در گوشه حیات، چند قطعه تیر چوب کبوده می ­بیند که به دیوار تکیه داده شده ­اند زیر آنها می­ خزد تا کسی او را نبیند، و کمتر از همه کتک می­ خورد. ولی ملامحمد کتک مفصلی می­ خورد. یک نفر غریبه دیگر از مردمان سِده (خمینی ­شهر) که شغلش تخت­ کشی گیوه بوده، و در خانه کدخدا مهمان بوده، او هم از کتک بی نصیب نمی ­ماند، وقتی چوب­ ها به سرش فرود می ­آید با کلمات فارسی می ­گوید: مرا نزنید، من تختکش هستم. حاجی ­بابا پسرِ مشهدی صفرعلی، هم با عصبانیت می ­گوید: آخی تو هم تخت­ ها را شل می­ کشی، باید چوب بخوری.

        اوسّاعلیرضا به اتفاق مشهدی صفرعلی دو نفر زندانی از صداها می ­ فهمند که مردم بر علیه کدخدا و نمایندگان ارباب قیام کرده ­اند. با خود می­ گویند: اگر خاموش بنشینیم گناه است. به اتفاق، قسمتی از دیوار اتاق زندان را که نازک (تیغه) بوده با لگد می ­زنند و خراب می ­کنند و خطاب به مردم که در حیاط کدخدا بوده ­اند می ­گویند: نردبام را کنار دیوار بگذارند. و آنها پایین می­آیند و به مردم ملحق می ­شوند. کدخدا تا این لحظه از دیدها پنهان بوده که ناگهان پیدایش می­ شود. حاجی ­بابا، یکی از جوانان روستا، با چوب­ دستی چماق­ گونه ­ای که در دست داشته نا سزا گویان، به طرف کدخدا خداوردی، حمله می ­کند و می ­گوید: همه ­ی فتنه ­ها زیرسرِ این دایی من است، این دودِ دایی من است که به چشم ما می ­رود، من باید او را بکشم تا مردم راحت شوند. اوسّاعلیرضا می­ پرد جلو و چماق حاجی ­بابا را که بالا رفته بوده می­ گیرد و کدخدا را از مرگ نجات می ­دهد و خطاب به حاجی ­بابا می ­گوید: می­ خواهی چکارکنی؟ با این کارت خون به پا می­ کنی!؟ حاجی ­بابا، پسر مشهدی صفرعلی زندانی و صفرعلی شوهرِ خواهرِ کدخدا خداوردی و حاجی ­بابا پسرِخواهرِ کدخدا خداوردی بوده است.

      با وساطت اوسّاعلیرضا، مردم به خانه­ های ­شان بر می ­گردند و شورش پایان می­ یابد.

        شب هنگام، کدخدا، نامه ­ای با این مضمون به بی ­بی سکینه می­ نویسد: رعیت ­ها بر علیه کدخدا و دو نفر مامور شما شورش کرده، آنها را کتک زده و در حال مرگ هستند، سه قواره کفن و سه عدد تابوت بفرستید. نامه در پاکت گذاشته صبح زودِ روزِ بعد پیش از روشن شدن هوا قاطری فراهم و یکی از رعیت­ ها به نام (میرزامَدَلی) را مامور می­ نمایند که نامه را در اسرع وقت به دست بی ­بی سکینه برساند. نوشتنِ نامه و مضمون آن و نیز فرستادن قاصد به سمت چغاخور در همان دقایق آغازین بامداد توی روستا پخش می ­شود و ترس برجان بسیاری از رعیت ­ها می ­افتد و پچ ­پچ روستا را فرا می­ گیرد. پچ ­پچ ­ها و سخنان درگوشی آقایان اوسّا علیرضا و مشهدی صفرعلی و مهدیقلی را به فکر چاره ­ای می ­اندازد.  جلسه­ ای با حضور همین سه نفر در یاسوچای تشکیل می ­گردد. اوسّا علیرضا می­ گوید: این نامه که به دست بی ­بی سکینه برسد مامور می ­فرستد و ما ها را آسیب و صدمه خواهند زد بهتر است ما هم تلاشی بکنیم نظر من این هست که برویم نجف­ آباد نزد آقاباقر و شرح حال را بگوییم و از ایشان درخواست کنیم نامه ­ای به بی ­بی سکینه بنویسد و حقایق را روشن نماید.

       شادروان سیدمحمدباقر مرتضوی یک نفر روحانی بنی در نجف­ آباد بوده. گفته می ­شود مردِ محترمی بوده و مردم نجف­ آباد برای او کرامت و قداستی قائل و سخت به ایشان علاقه داشته ­اند و او را در حد پرستش دوست داشتند و مطلق آقا می نامیدند و بعد از فوت، گور ایشان زیارت­ گاه مردم نجف­ آباد می ­گردد به گونه ­ای که گورستان نجف ­آباد سرِ قبرِآقا نامیده می ­شود که هنوز هم به همین نام در زبان عامه مردم جاری و ساری است. آقا باقر اغلب بزرگان این منطقه را می ­شناخته از جمله اوسا علیرضای یاسوچایی را. چون ایشان در هر سال 6 روز رایگان به عنوان زکات بدنِ خود برای آقا باقر در هیات و نقش بنا و معمار کار می­ کرده است. اوسّا علیرضا و مشهدی صفرعلی بی ­درنگ پیاده به سمت نجف ­آباد راه می­ افتند و در نجف­ آباد به حضور آقاباقر می­ رسند ضمن بیان شرح وقایع می­ گویند:

             تقاضا داریم نامه ­ای بنویسی و خشم بی ­بی سکینه را فرو بنشانی در غیر این صورت به مردمان روستا آسیب و خسارت وارد خواهد شد.

        آقاباقر نامه­ ای به بی ­بی سکینه می­ نویسد بدین مضمون که: مالک به منزله پدر رعیت است همانگونه که هیچ پدری بر فرزندان خود ستم نمی­ کند مالک هم نباید به رعیت ­های خود ظلم نماید گفته می­ شود شما حکم کرده ­ای که رعیت محصول سهم ارباب را به اجبار باید به چغاخور بیاورد حتا اگر حیوان بارکش هم ندارد با کول خود و زنش این بار باید حمل شود این دور از انصاف و دور از مهر پدری است و بدانید اگر چنین دستوری داده­ ای به بندگان خدا ستم کرده و در پیشگاه خدای بزرگ مرتکب گناه شده ­ ای.

        نامه در پاکت جاداده و به دست اوسّا علیرضا داده می­ شود. وقتی اوسّا علیرضا و مشهدی صفرعلی به صادق­ آباد می ­رسند خبر می ­رسد که بی ­بی سکینه به مزرعه ی شهرگان آمده و در قلعه ­ی این مزرعه اتراق نموده و سردسته­ ی رعیت­ ها و کسانی که حرفی زده و یا در حمله به خانه کدخدا بوده و یا نقش داشته ­اند را به شهرگان احضار و در آنجا آنها را کتک می ­ زند تا از حرف و عمل خود اظهار پشیمانی نمایند.

        اوسّا علیرضا و مشهدی صفرعلی توقف را جایز نمی ­دانند، به یاسوچای نمی ­آیند، از همانجا از رودخانه عبور و از «سولودره» و راه بیابانی به مزرعه شهرگان می ­روند. وقتی وارد قلعه می­ شوند می ­بینند دختر بی ­بی سکینه به نام شازده ­بیگم انگشتان دست حسن نام از مردان جوان یاسو­چای را در میان اشکلگ گذاشته و فشار می­ دهد و می ­گوید: بگو غلط گردم، بگو گُه خوردم. و حسن سکوت کرده و چیزی نمی­ گوید. شازده­ بیگم وقتی سکوت حسن را می ­بیند خشمگین می ­شود واژه ­ی رکیکی که یک مرد به یک زن می ­گوید به کار می ­برد خود را مرد فرض نموده و حسن را یک زن آنگاه می­ گوید: فلان من به فلان تو. حسن سکوتش را می ­شکند و می­ گوید: جان من به قربان فلانت پس آزارم نده، شکنجه­ ام نکن.

        اوسّا علیرضا و مشهدی صفرعلی نام شازده­ بیگم دختر سردار محتشم و بی­ بی سکینه و آوازه دهان هرزه بودن او را شنیده ولی تا این لحظه او را ندیده بودند اکنون که او را مشاهده می ­کنند آوازه دهان هرزگی را مطابق با واقع می ­بینند. بی­درنگ از پاکار درخواست ملاقات با بی ­بی سکینه را می­ کنند. بعد از دقایقی به بارگاه بی ­بی وارد و نامه را تقدیم می ­نمایند و صحنه شکنجه و سخن رکیک و وقیح شازده ­بیگم به حسن را هم که شنیده بودند شفاهی به بی ­بی می ­گویند.

        بی­ بی سکینه پاکت نامه را می­ گشاید و می ­خواند ناراحت می ­شود فریاد می ­زند: من کی گفتم که رعیت بار مرا بیاورد!؟ من کی گفتم بار را بگذارند روی کول خود و زن­ِ شان بیاورند!؟ من گفتم: شتر کرایه کنند و بارها را بیاورند!؟ اینها دروغ گفته ­اند!؟ قصد اینها بردن آبروی من بوده است!؟ من کی گفتم رعیت را کتک بزنند!؟ و …

         خبرچین ­های بارگاهِ بی­ بی، به سرعت خبر عصبانیت بی ­بی را به شازده ­بیگم می ­رسانند شازده ­بیگم همان دم سوار بر اسب و به چغاخور می­ رود. وقتی بی ­بی برای دیدن کار دخترش شازده ­بیگم بیرون از بارگاه می­ آید حسن آزاد شده بود و دختر هم رفته بود پاکارها خبر عزیمت شازده­ بیگم به چغاخور را به بی ­بی می ­دهند.

       در بارگاه بی ­بی سکینه رعیت ­های یاسوچای بر کدخدا پیروز شده بودند. بی ­بی در همان لحظه خطاب به اوسا علیرضا و مشهدی صفرعلی می ­گوید: خداوردی از این لحظه به بعد دیگر کدخدا نیست کدام یک از شما حاضر هستید که مسئولیت کدخدایی را به پذیرید؟ اوسا علیرضا می ­گوید: من نمی ­توانم. بی ­بی حکم کدخدایی را به نام مشهدی صفرعلی می­ نویسد. به دنبال آن بی­ بی سکینه شتر کرایه می­ نماید و بارهایش را می ­ برد.

          مشهدی صفرعلی با حکم کدخدایی به اتفاق اوسا علیرضا پیروزمندانه به روستای یاسوچای بر می­ گردند. مشهدی صفرعلی شوهر خواهر خداوردی کدخدای عزل شده بوده است. زن صفرعلی، خواهر خداوردی از این کار شوهرش که مقام برادرش را گرفته و از آنِ خودش کرده ناخشنود بوده است و می ­گفته: کدخدایی بارتی می ­خواد، تاپوی پرِ آرتی می ­خواد. آرتِ ­شه داریم ولی بارتِ ­شِ نداریم. کدخدایی صفرعلی کمتر از یکسال بوده و اعلام انصراف می ­کند آنگاه حکم کدخدایی به نام عباسعلی نوشته می ­شود ایشان هم چند سال کدخدا بوده که آقای بیگدلی به یاسه ­چای می ­آید و کدخدایی به ایشان داده می ­شود.

                                                محمدعلی شاهسون مارکده