جُرمِ جارچی
بسیاری از دوستان می پرسند؛ جُرم جارچی چه بود که چاپش را متوقف کردند؟و من هم اغلب می گویم: «جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد» البته این سخن از حافظ است و درباره دلایل کشتن منصور حلاج گفته، و اینجا بهتر است بگوییم: جارچی جرمش این بود که ناراستی ها را هویدا می کرد.
جارچی با شیوه نقادانه ای که در پیش گرفت لاف زدن ها، خود بزرگ نشان دادن ها، ابراز و بیان سخنان کم مایه، زهد فروشی ها، مقدس مآبی ها، تظاهر و ریاکاری ها را که سالیان دراز بعضی از ادعارسان در این روستا می گفتند، نشان می دادند و رفتار می کردند هویدا کرد و این کاری بود کارستان.
هر آدمی که قدری منصف باشد و قدری هم به مسائل اجتماعی آشنایی داشته باشد و واکنش های منفی که از طرف بعضی از همشهریان نسبت به نشریه محلی روستا نشان داده شده را بررسی و ریشه یابی کند قطعا به این نتیجه خواهد رسید که این مخالفان با وجود نشریه محلی فضا را برای سخن و رفتار ریایی خود تنگ می دیده اند.
موضوع را ساده تر می گویم ببینید سالیان دراز تقریبا صدای یک نفر در روستا شنیده می شد که توی مجلس ها، جلسه ها به شکل و شمایل دانای-کل حرف هایی بیان می کرد در مدرسه ها سخنرانی می نمود و افاضات می-فروخت. این همشهری گرامی امروز سرِ روستا است وقتی سخنرانی این سرِ روستا را ضبط کنیم و دوباره بشنویم خواهیم دید تماما کلی گویی و شعار است انتظاری بیش از این هم از ایشان نمی توان داشت چون سخنش در حد بضاعتش است، وقتي آدمی در جهت كسب علم و دانش وقت صرف نكرده، هزينهاي نپرداخته، مطالعه ای ندارد، دانشي نيندوخته، بهرهاي از اطلاعات روز ندارد، سخن را نمی شناسد سخنی هم که از ذهن او به بیرون می تراود، اگر نگوییم بی مایه، حداقل کم مایه است. « از کوزه همان تراود که در اوست» این همشهری عزیز در اجتماعات برای بسیاری سخن می گفت و حاضران هم سوت و کور، صم بکم می نشستند و گوش فرا می دادند نه پرسشی بود و نه چون و چرایی. به دلیل نبود چون و چرا، نقد و نظر، کم کم این همشهری مان فکر کرد واقعا علامه است.
آوا و به دنبال آن جارچی با رویکردی انتقادی در چنین جوی پا به میدان گذاشت و عمده هدف هم بیان، بازگویی و انعکاس واقعیت ها بود تا شناخت مردم از یکدیگر و ادعارسان روستا بیشتر گردد تا هر فرد ببیند و بداند چه در چنته دارد و خود را بهتر و بیشتر و دقیق تر ارزیابی کند و اگر دانایی و توانایی اش کم است به خود آید و برود بیاموزد و یا حداقل در حد توانایی و دانسته هایش خود را بنماید و بی محتوا فضل فروشی نکند و بخاطرضعفش ناگزیر نگردد خود را با تمسک به باورها و مقدسات لاپوشانی کند. لذا با دادن اخبارِ جلسات و تصمیمات، و بازگویی و چاپ و انتشار سخنان بیان شده در جلسات، نخست اطلاعات را بین مردم توزیع نمود توزیع گسترده سخنان و نظرات بزرگان بین مردم این امکان را بوجود آورد تا افراد بیشتری آنها را ارزیابی کنند از آنجایی که بسیاری از سخنان دست اندرکاران روستا شعار و کلی گویی بود و ریشه در واقعیت ها نداشتند مردم به کم دانشی و کم مایه بودن سخنان پی می بردند و دیگر مثل سابق برای آنها هورا نمی کشیدند و دست نمی زدند. نشریه علاوه بر درج اطلاعات و اخبار روستا و چاپ سخنان دست اندرکاران، گاه گاهی ناراستی-های بعضی از سخنان را بویژه سخنان بی پایه و مایه این سرِ روستا را هم با نقد و نقادی هویدا می کرد این بود که این سرِ روستا دید نشریه محلی سخنان او را برای مردم بازگو و سپس نقد می کند احساس کرد میدان برای او تنگ شده است و در خود توان رقابت برابر هم نمی دید چون در این فضا و جو انتقادی که نشریه در روستا بوجود آورده بود توانمندی می-خواست که بتواند در میدان بماند و همچنان افاضات بفروشد و این دوست مان متاسفانه این توان رقابت را نداشت لذا وجود نشریه را بر نتافت و باورهای مقدس مردم را وسیله قرار داد و شکایت نزد مقامات برد و دست به دامان آنها شد تا با قدرت آنها به اهداف خود برسد. چگونه؟
نخست با تنظیم گزارشی با نام« فعالیت های غیر مجاز محمدعلی شاهسون» و تحویل آن به نهادی قدرتمند و به دنبال آن بدگویی شفاهی متعدد، فضا را آماده نمود و به دنبال آن با تحریک و تشویق دو نفر از بستگان برای امضا گرفتن از مردم روی یک برگه A4خانه خانه ای، با عنوان «برگ امضا کنندگان معترضین به انتشار نشریه شخصی جارچی و فعالیت وابسته» و بعد دیکته کردن متن شکایت نامه ی دو صفحه ای از بافته ها و تصورات و خیالات ذهنی خود و ضمیمه نمودن آن به برگه امضا شده و تحویل آن به 9 ارگان و اداره، درخواست تعطیلی نشریه را نمود. و اداره ارشاد هم که زیر فشار این 9 ارگان بود با عنوان و علم کردن نداشتن مجوز، از شورای اسلامی روستا خواست که چاپ و انتشار نشریه محلی جارچی متوقف گردد و این سرِ روستا که مدت زیادی در انتظار چنین فرصتی می گشت پیروزمندانه روز 17/7/90 تشکیل جلسه داد که با دو رای مثبت و یک رای منفی مصوب نمود که جارچی چاپ نگردد. من نمی دانم توقیفِ چاپ و انتشار نشریه محلی روستا را برای شورای روستا افتخار باید نامید و یا اقدامی ننگ آلود!؟ بی گمان مردم داوری آزادانه و مستقل خود را خواهند داشت چه ما بخواهیم و چه نخواهیم.
بنظر من تا اینجای قضیه عادی است و هیچ تعجبی هم ندارد امری بوده معمول و مرسوم در جامعه ی ما، که از طرف آدم های با ذهن بسته و افقِ-دید محدود اعمال می شده و می شود و تاریخ اجتماعی ما متاسفانه از این اقدامات بر خود بسیار دیده و ثبت کرده است کافی است 4 جلد کتاب تاریخ اجتماعی بخوانیم بنابر این قدری همت می خواهد که بخوانیم و عبرت بگیریم. برای مزید اطلاع، یک تجربه عینی را برای تان بازگو می-کنم. قبل از انقلاب و در زمان پادشاهی محمدرضا پهلوی، پدرم با یکی از اقوام نزدیک اختلاف پیدا کرده بود. این قومِ ما پدرم را تهدید می کرد که به دادگاه خواهد کشاند. پدرم از روی عصبانیت گفته بود، فلان فلان تو و دادگاه. هرکار که می خواهی بکن. این قوم ما گفته بود حالا دیگر کارت بجایی رسیده که به شاه هم توهین می کنی! باید تحویل سازمان امنیتت بدهم تا بفهمی توهین به شاه یعنی چه!؟ قوم و خویش ما شکایت به دادگاه می برد و دادگاه پرونده را به خانه ی انصاف بن می فرستد. قوم ما در روز محاکمه، در خانه انصاف بن، می گوید: این آقا به اعلی حضرت شاهنشاه هم توهین نموده است. یکی از اعضا خانه انصاف که گویا، پیر خردمندی بوده می گوید: این چه حرفی ی تو می زنی!؟ این بنده خدا از ظاهر و قیافه اش معلوم است که آدم زحمت کشی است و زیر بار زحمت خُرد شده اصلا نمی داند شاه خوردنی و یا پوشیدنی است، خوب نیست که این حرف ها را به هم نسبت دهید. و موضوع را فیصله می دهد.
در جامعه های بسته و غیر پویا، عده ای از آدم های کم مایه، از شعارهای موجود استفاده می کنند و خود را به میدان می اندازند و مطرح می کنند و چون نقد و بررسی و چون و چرا در چنین جامعه ها نیست خود را یکه تاز میدان می بینند و و با گذشت زمان کم کم به یک خودشیفتگی می رسند و به شان القا می شود که قدرت زیادی دارند و خیلی دانا هستند چون هر حرفی را می زنند کسی چون و چرایی نمی کند بنابر این فکر می کنند علامه شده اند و برای محبوب قلوب شدن بیشتر، خود را به باورهای مقدس مردم هم می چسباند و کم کم یک قداست کاذبی هم برای خود قائل می شوند. در چنین جو و فضایی اگر فرد دیگری پیدا شد و حرفی زد که این میدان داران بلد نبودند و یا تاکنون نشنیده اند و یا شیوه نقد بررسی و چون و چرا را در جامعه مطرح نمود به ابهت شان برخواهد خورد، او را بر نمی تابند و خودشیفتگی شان هم اجازه نمی دهد که بشنوند و ببینند چه می گوید. از آنجایی که همیشه فکر می کرده اند بهترین اند هیچ تلاشی هم جهت بالا بردن دانش و توان خود نکرده اند و آدم های کم اطلاع و بی دانشی مانده اند حال توان رقابت سالم و برابر را هم ندارند و یا اصلا برابری را قبول ندارند، می کوشند با سوء استفاده از باورها و مقدسات مردم و با توسل به قدرت دولتیان، آن فرد را از میدان بدر کنند. این یک قاعده هست و بارها و بارها در طول تاریخ اجتماعی ما، چه در سطح کلان و چه در سطح ریز هم اتفاق افتاده و برای کسانی که قدری اطلاعات تاریخی و اجتماعی دارند شناخته شده است. چون ما تاریخ مان را نخوانده ایم، نمی-دانیم. آنها که خوانده اند می دانند و برای شان همانند روز روشن است. این دوست و همشهری گرامی، یعنی سرِ روستا، هم دقیقا همین راه را طی نموده و اکنون هم همین کار را کرده است، نه کمتر و نه، بیشتر.
باید دانست همین میدان داری آدم های سطحی نگر و تنگ نظر در استان ما، باعث شده افراد کاردان، باسواد و دارای سرمایه از استان بروند. فرد کاردان و باسواد استان وقتی احساس می کند افق دیدش بیشتر از مردم جامعه اش است و یا قدری سرمایه اقتصادی دارد عرصه را بر خود تنگ می بیند و بُنِه را بار می کند و در اصفهان ساکن می شود که به مرور موجب غنی شدن اصفهان و فقیر ماندن استان مان شده است.
من شخصا از مخالفت سرِ روستامان با چاپ نشریه محلی تعجب نمی-کنم چون توان و افق دید ایشان بیش از این نیست. تعجب من از متولیان فرهنگ استان است که با توجه به جایگاهی که قرار گرفته اند انتظار دانایی، فرهیختگی و فرزانگی از آنها می رود ولی متاسفانه نتیجه عملکرد این را نشان نمی دهد و یا لااقل من نمی بینم. نمونه اش؛ از سال 83 تاکنون درخواست مجوز من را در اداره خوابانده و اقدامی نمی کنند ولی به گزارش بچه گانه و مغرضانه ا ی که محتوایش زاییده تصورات و تخیلات سرِ روستامان است و امضا کنندگانش هم عمدتا اعضا یک خانواده اند واکنش تند و تیزی از خود نشان داده اند.
گزارش دو صفحه ای ارسالی به 9 ارگان و اداره را هر فردی که قدری انصاف داشته باشد بخواند اغراض شخصی را درش مشاهده می کند و عقل حکم می کند اگر کسی بخواهد اقدامی بکند یک بررسی دقیق و همه جانبه صورت دهد بی گمان این کار از هر آدمی بر نخواهد آمد مگر آدمی که پیش داوری متعصبانه نداشته باشد، یعنی آدم ها را از قبل در ذهن خود به خوب و بد تقسیم نکرده باشد. متاسفانه چنین آدم منصفی را در بین مسئولان استان مان نمی بینم.
محمدعلی شاهسون مارکده 7/8/90
گناه
نمی دانم شما هم در هنگام کودکی و نوجوانی و سپس جوانی پرسش هایی برای تان پیش می آمده که پاسخی برای آن نمی توانستید بیابید؟ یا نه!؟ برای من پرسش های بسیاری پیش می آمد بعضی از آنها را که توان مطرح کردنش را داشتم گاهی طرح می کردم متاسفانه افراد دور و بر من جوابی منطقی برای آنها نداشتند یا اگر پاسخی هم می دادند ممکن بود زبان مرا ببندند و من دلیلی بر رد آن نتوانم بیابم ولی در درون مرا قانع نمی کرد فقط مرا به سکوت وا می داشت و پرسش ها هم انباشته می شد.
یکی از بستگان ما همیشه سرِ نماز دستانش را به سمت آسمان می گرفت و با خدای خود گفت وگو می نمود. یکی از سخنانش به خدا که، در سر هر نماز تکرار هم می شد، این بود؛ «ما گناهکاریم! ما غرق گناهیم و تو ارحم-الراحمینی(بخشنده ترین بخشندگان، مهربان ترین مهربانان) ما سگِ روسیاهیم! تو ما را به بزرگواری خود ببخش». و من که این شخص را خوب می شناختم می دیدم آدم بدی نیست و کار بدی هم نمی کند حتا نظر دیگران درباره او مثبت بود و او را آدم خوبی می دانستند با این وجود او خود را گناهکار می پنداشت! من از بچگی شاهد این سخنان بودم با خود می گفتم؛ چرا این بنده خدا خود را گناهکار می داند!؟ از طرفی می دانیم سگ یک حیوانی بدون عقل، خرد، درک و فهم است چرا باید رو سیاه باشد!؟
از لحن کلام این گونه برداشت می شد که نخست سگ را حیوانی بد می-پندارد بعد این حیوانی که بد است کار بدی هم کرده، حالا به خاطر کار بدی که انجام داده، بد تر (روسیاه) هم شده است! آیا حیوانی که عقل و فهم ندارد می توان رفتارهایش را به خوب و بد تقسیم نمود؟ که برای رفتار بدش احساس گناه برای او قائل شویم؟
یا یکی دیگر از بستگانم که زن هم بود بعضی وقت ها می گفت: «من از هیچکس نمی ترسم فقط از خدا می ترسم!» این جمله را بارها از او شنیدم. البته دروغ می گفت، چون می دیدم از شوهرش می ترسد. باز برای من این پرسش مطرح می شد که؛ چرا باید از خدا ترسید؟! ما که روزی ده ها بار از خدا با صفت ارحم الراحمین یاد می کنیم و صفت دیگری که برای او قائل هستیم عادل بودن است. خوب کسی که بخشنده ترین بخشندگان و مهربان ترین مهربانان است و کسی که عادل است و هیچگاه ظلم و ستمی نمی کند و تنها اوست که در نهایت حق را به حق دار خواهد داد چرا ما باید از او بترسیم؟! و یا چرا ما که اشرف مخلوقات خدا هستیم باید خود را در برابر او گناهکار و یا سگ بپنداریم؟! آن هم از نوع روسیاهش؟! خوب، بجای ترسیدن، چرا با او مانوس نشویم؟ چرا از او خوبی نیاموزیم و کارهای خوب نکنیم؟ چرا همان گونه که او مهربان است ما از او مهربانی نیاموزیم و به دیگران مهر و عشق نورزیم؟ تا نیازی هم نباشد خود را گناهکار و سگ روسیاه بپنداریم؟ این پرسش ها به همراه پرسش های بسیار دیگری از تناقضات زندگی فردی و اجتماعی مان همیشه در ذهنِ ساده ی منِ روستایی، و اگر واقعی تر بگویم، نوجوان و جوانِ چوپان، بوجود می آمد و چون پاسخی برای شان نمی توانستم بیابم به صورت نهفته روی هم انبار شد و مرا به چالش، تکاپو، کنجکاوی و کندوکاو واداشت و تشنه ی دانستن نگه داشت تا هرکجا می توانم پاسخی برای شان بیابم. آرزو و آرمانم این بود که؛ به محل و مرجعی دست رسی پیدا کنم تا بتوانم چیزی بیاموزم. این بود که وقتی در بزرگ سالی پایم به درس و مدرسه و دانشگاه باز شد و با کتاب و کتاب خوانی آشنایی یافتم با ذوق و شوقی سرشار آن را پی گرفتم و هنوز هم بعد از نزدیک 40 سال ادامه دارد. با این بهره ای که برده ام فکر نمی کنم تا لحظه مرگ هم این انس با کتاب و همنشینی با این دوستان دانا را رها کنم. چون بهترین و لذت بخش ترین لحظات زندگی ام وقت هایی بوده و هست که در کلاس درسی نشسته ام، یا کتابی می خوانم، یا با فرد دانایی گفت وگو می کنم، چیزی می نویسم و یا به سخنان علمی گوش فرا می دهم. در اثر این کوشش ها در درازنای زندگی ، اطلاعاتی هرچند اندک پیرامون بعضی از این پرسش ها بدست آورده ام و برای بسیاری دیگر، نه. چیزی که امروز برایم روشن است و بدان سخت باور دارم این است که هیچ چیز برای انسان ارزشمندتر از دانایی آمیخته به اخلاق که بدان خردمندی گفته می شود، نیست.
ببینید نوزاد انسانی که متولد می شود هیچ اندوخته ی ذهنی ندارد وجودش زمینه ای آماده برای آموختن و رشد است اگر محیط که همان خانواده و اجتماع باشد مناسب برای آموختن موضوع های خوب باشد، نکات و موضوع های خوب می آموزد و رشد سالمی خواهد داشت. ولی اگر پدر و مادر و یا معلمِ نامهربان، کم دان و یا سرزنش کننده ای دچار بچه گردد که زندگی او در تنگنا قرار گیرد و با کمبود و سختی بگذرد، مهربانی نبیند، محدودیت های زیادی برای او برقرار نمایند، و کلماتی همچون: بدبخت، خِنگ، خاک توسر، بی عُرضه، نفهم، بی دست وپا، دست وپا چلفتی، تو هیچی-نمیفهمی، تو هیچی نمی شی، تو هیچی بلد نیستی، تو همیشه کارات بدند، میمون، انتر، بیف، کوکومه، شوم، نکبت، قدمت نحس بود، کثافت، سرخور… را نثار او کنند و یا او را با دیگران مقایسه کنند و دیگران را بهتر و او را پایین تر و کم ارزشتر بدانند و تحقیر نمایند و هیچگاه اجازه ابراز وجود به بچه ندهند و به بچه تلقین کنند که همیشه کارهایت بد هستند و نتیجه بگیرند که خودت هم بد هستی، بد بودن، کوچک و حقیر و بی ارزش بودن را در نهاد کودک می کارند این بد بودن زمینه ی وجودی کودک می شود و شخصیت او را شکل می دهد.
بچه ای که در چنین خانواده و سپس جامعه ای بزرگ شود، جهان را زیبا و خوب نمی بیند، مردم را بدخواه، حسود، چشم شور، نحس، شوم و در نهایت بد خواهد پنداشت، خود را بد خواهد دانست، خود را دوست نخواهد داشت، در درون از خودش بدش می آید، خود را کوچک و کم ارزش می-پندارد، خود را همیشه مقصر، گناهکار و خطاکار می داند این است که شما وقتی پای صحبت مردم جامعه مان بنشینی خواهی دید از گفتن کلمه ی «من» در معرفی خود، که اولین کلمه و اولین قدم بیان و ابراز وجود است هراسناک و گریزانند و بجای کلمه «من» اگر عربی دان باشند، خود را الاحقر می نامند و اگر آدم عادی جامعه باشند بنده، حقیر، کوچکِ شما، نوکرِ شما، مخلصِ
شما، چاکرِ شما، دست بوسِ شما خواهند گفت.
آدمی که در کودکی بدی دیده، سرزنش شده و سختی و محرومیت کشیده، در حقیقت پا روی حرمتش گذاشته شده است این آدم وجودش از مهر و عشق و محبت خالی است درونش انباشته از خشم و نفرت و کینه است هرگاه توانمند شد و به قدرتی دست یافت اغلب همان شیوه را به کار خواهد گرفت و با دیگران برخورد محبت آمیز نخواهد داشت این است که می بینیم در طول تاریخ ظلم و ستم بیش از مهربانی اتفاق افتاده است هریک از ما اگر توانسته ایم پا روی حق دیگری گذاشته ایم نمونه اش این است که هرکه به قدرتی دست رسی پیدا کرده خیلی زود به ثروت هم رسیده. یعنی ستم، خشونت و انباشت ثروت از دست رنج دیگران و فقر، خشونت و محرومیت مرتب باز تولید شده است. البته این یک حکم کلی نمی تواند باشد ولی بیشترین ما آدم ها این گونه بوده ایم و اگر قدری دقیق به روابط انسان ها بنگریم اکنون هم این قاعده در جامعه ی ما اکثریت دارد.
آدمی که دوران کودکی بدی داشته و سرزنش و تحقیر شده حال در درون خود را بد می داند و بر این باور است که کارهایش هم بد و یا حداقل چندان خوب نیستند، بدینجهت خود را دوست ندارد، خود را در ذهن و ضمیر گناهکار می داند، خود را مسبب آن بدی ها می داند در نتیجه از خودش شرم خواهد داشت، وجود خود را خجالت آور می داند و همیشه یک احساس ناخوشایندی و عدم رضایت از خود خواهد داشت حال اگر واعظی و یا نصیحت گرِ مذهبیِ کم سوادی هم به او برخورد کند و بجای رشد معنویت و شناساندن خدای زیبا، بزرگ، بخشنده و مهربان، زمزمه گناه توی گوش او بخواند و و گناهکاری انسان را الزامی تلقین کند او یک سره خود را گناهکار و سگ روسیاه خواهد دانست. فکر نکنید این بد دانستن خود آگاهانه است، خیر. اغلب به این حالت بد دانستن خود هم چندان آگاهی نداریم چون با وجود ما عجین شده یعنی جزئی از شخصیت ما است.
پس، زمینه وجودی انسان بعد از تولد آماده برای آموختن است چه آموزه-های مثبت و چه آموزه های منفی و تخریبی که برای او فراهم شده باشد کودک آن را می آموزد و رشد خودش را می کند. یعنی عمده ظرفیت وجودی او آماده برای کسب اطلاعات و آگاهی و تاثیر پذیری از محیط است و بر اساس این اطلاعات و آگاهی و تاثیرات، چه خوب و چه بد، شخصیت او شکل می گیرد. آنگاه این شخصیت شکل گرفته، نسبت به مسائل و موضوع های پیرامون واکنش رفتاری و احساسی عاطفی برابر آن داده ها از خود بروز می دهد و افرادی که آشنا به دانش روان شناسی هستند با مشاهده این رفتارها و واکنش ها، می فهمند که شخص از سلامتی روانی برخوردار و یا از اختلال روانی رنج می برد.
اگر به رفتار مردمان جامعه مان نیک بنگریم خواهیم دید موضوع هایی که ذهن بسیاری از ماها را مشغول داشته احساس شرم، خجالت و گناه است و بیشتر از آن با نام آبرو یاد می کنیم و موجب اضطراب ما می گردد و اغلب هم از آن رنج می بریم و اصلا متوجه این رنج خود هم نیستیم و حتا یکبار هم از خود نپرسیده ایم چرا باید من گناهکار باشم؟ چرا باید من از مردم خجالت بکشم؟ چرا باید من از مردم هراس داشته باشم و بکوشم که درون مرا ندانند تا آبرویم حفظ گردد؟
می دانید چرا ما از مردم خجالت می کشیم؟ چون همانگونه که خود را بد
می دانیم مردم را هم همانند خود بد می پنداریم حالا نمی خواهیم این مردمی که بد هستند بدانند ما چه باوری داریم؟ چگونه می اندیشیم؟ چه می خوانیم؟ چه نمی خوانیم؟ چه می خوریم، چه نمی خوریم؟ چه کار کرده؟ و چه کار نکرده ایم؟ کجا رفته ایم؟ و یا کجا نمی رویم؟ چون اگر بدانند، آنگاه خواهند دانست که ما بد هستیم و دیگر ما را خوب نخواهند شمرد و آبروی مان می رود. این است که اگر دیدیم مردم از درونیات ما با خبر شده-اند، احساس خجالت می کنیم و می گوییم آبروی مان رفت. بنابر این می-کوشیم آدمی دولایه باشیم. لایه بیرونی و ظاهری که خیلی خوب جلوه می کنیم و لایه درونی که لااقل قدری تفاوت دارد. این دولایه بودن در تمام جنبه های زندگی مان هست. مثلا توی خانه، مهمان خانه داریم و اتاق نشیمن خودمان، ظروف پذیرایی از مهمان با ظروفی که خودمان استفاده می کنیم متفاوت است.
احساس گناه وقتی در ذهن نقش می بندد که کاری و رفتاری بر خلاف قانون های دینی و یا بر خلاف وجدان اخلاقی و انسانی می کنیم. یعنی وقتی کاری و رفتاری از ما سر می زند که بر اساس باورهای دینی و مذهبی ما خلاف دستور و قانون و توصیه و سفارش است ما خود را در مقابل خدا گناهکارحس می کنیم و از آن کارمان احساس شرم و خجالت و پشیمانی می کنیم. این احساس به ما می گوید؛ تو نافرمانی خدا را کرده ای. این احساس فقط در ذهن انسان صورت می گیرد ولی واکنش آن را می-شود از چهره و از رفتار و گفتار اشخاص تشخیص داد. نکته ای که ما به آن چندان توجه نمی کنیم و تفاوت آن را نمی دانیم فرق بین گناه و اشتباه است. گناه وقتی است که ما دانسته و آگاهانه کار ناپسندی را بر خلاف باورهای دینی مان انجام دهیم و خطا و اشتباه این هست که ما عملی را که انجام داده و یا می دهیم ناشایستی آن را نمی دانیم.
با توجه به شناختی که من از مردمان جامعه ی روستایی مان دارم بسیار بعید می دانم حتا یک نفر آگاهانه بخواهد توصیه های دینی را زیر پا بگذارد بنابر این چیزهایی را که ما اغلب گناه تلقی می کنیم کار و عمل اشتباه و خطایی است که اغلب از روی نا آگاهی و کم دانی ما صورت می گیرد.
اینکه ما برای خطا و اشتباه مان که از روی نا آگاهی صورت گرفته احساس گناه، شرم و خجالت می کنیم زمینه اش در دوران کودکی در وجود انسان پی ریزی شده است علت آن هم شرایط بد خانه و محیط و رفتار بد و نا مناسب اعضا خانواده از جمله پدر و مادر است. یعنی پدر و مادری نادان که اصول پرورش درست کودک را نمی دانند به روان کودک شان آسیب می زنند آنگاه بچه خجالتی بار می آید و احساس گناه در وجود او شکل می گیرد. این احساس گناه در وجود آدمی، موجب می شود تا در طول زندگی، هر اتفاقی ناخوشایندی که بیفتد، هر نا ملایماتی که پیش بیاید علت آن را بد بودن مردم و نیز بد بودن خود بداند و دنبال شناخت ریشه اصلی نرود. این باورمندی به بد بودن خود و مردم با هر رویداد نا مناسبی که اتفاق می افتد در ذهن تجدید و نو می گردد و توانایی ذهنی را به تحلیل می برد. یعنی احساس شرم، خجالت و گناه در وجود آدمی عامل بازدارنده رشد، پویایی، شادی و خوشنودی است.
باید دانست انسان ها فطرتا خوب اند ما ذاتا انسان بد نداریم. چرا؟ چون
آفریده ی خدای بخشنده و مهربان هستیم. این خوب بودن فطرت انسان
زمینه است، نقطه حرکت است، تا چه در آن بکاریم و یا بر چه راهی برویم. در این کاشتن و طی راه است که شخصیت ما شکل می گیرد و تعیین می کند به سوی تکمیل شدن خودمان می رویم، یا هیچ حرکتی نداریم و درجا می زنیم و یا حرکت داریم ولی دور خود می چرخیم. اگر نیک بنگریم بیشتر مردم جامعه مان یا درجا می زنند و یا حرکت شان دورانی است و دور خود می چرخند، حرکت رو به جلو که در آن پویایی باشد، رشد و تعالی باشد، شکوفایی و خوشنودی باشد ناچیز است.
انسان در کل موجود ناقصی است، یعنی هیچکس کامل نیست. هریک از ما نه مطلق بدیم، نه مطلق گناهکاریم، نه روسیاهیم. نه نجسیم، نه کثیفیم، نه فاسدیم، و نه هم مطلق خوبیم. بی گمان هریک از ما هم کارهای خوب کرده ایم و هم ممکن است بر اثر کم دانی خطا و اشتباه داشته ایم. نکته دارای اهمیت این است که رفتارهای خطا و اشتباه را که ریشه در کم دانی هریک از ماها دارد دلیل بر بد بودن آدمی تفسیر نکنیم اگر چنین برداشتی از خطاها و اشتباه داشته باشیم داوری مان هم خطاست.
نکته ی دیگر که هر آدمی اگر بداند خیلی راحت تر می تواند با مردم ارتباط برقرار و مراوده داشته باشد و زمینه ای برای انسان دوستی را فراهم می-نماید این است که اغلب این هایی که ازشان به بدی و یا خوبی یاد می-کنیم چیزی نیست جز تفاوتِ ما انسان ها. یعنی ما آدم ها با هم متفاوتیم و این تفاوت به خودی خود نه مطلق خوب است و نه مطلق بد بلکه در بسیاری جاها این تفاوت عین زیبایی و خلاقیت است.
گفتم ما موجود ناقصی هستیم که به سمت و سوی کمال خودمان حرکت می کنیم یعنی ما همیشه در راه تکمیل خودمان هستیم این رفتن و حرکت به سوی کمال در بعضی می تواند کند باشد، در بعضی تند باشد و بعضی هم در نیمه ی راه بمانیم، و مسافت کمی طی کنیم. هریک از ما اگر دقتی داشته باشیم این روند حرکت به سوی تکمیل شدن را در زندگی خواهیم دید. ببیند، برای مثال؛ وقتی که متولد می شویم، سخن گفتن نمی دانیم کم کم می آموزیم. این آموختن لغات، سخن گفتن، سخنوری و خوب سخن گفتن، هیچگاه به انتها نمی رسد. نمونه دیگر، هیچ یک از ما در آغاز، خواندن و نوشتن نمی دانیم این کار را از کلاس اول شروع می-کنیم این کلاس را تکمیل می کنیم و به کلاس دوم می رویم تا آخر. اگر آدمی پویا باشیم تا لحظه مردن هم کم و بیش به کسب علم و دانش ادامه می دهیم یعنی آدمی می تواند در درازنای زندگی در راه رشد و کمال باشد و کمال انسانی هم انتها و پایانی ندارد. در این راه رشد تعدادی با سرعت و حرکت لاکپشتی می روند، تعدادی هم با سرعت بیشتر. با این مثال ها می خواهم تاکید کنم که همه ی ما ناقص هستیم و همه ی ما به سوی تکمیل شدن خودمان حرکت کرده و می رویم و یا باید برویم. بنابر این ممکن است در بین راه انتخابی غلط داشته باشیم و اشتباهی هم بکنیم و یا رفتاری ناشایستی هم از ما سر بزند و این بسیار عادی و طبیعی است. اولا باید همیشه مسئولیتِ عواقب و نتیجه ی انتخاب های خود را هم شجاعانه بپذیریم و اگر این انتخاب و رفتارهای ما هزینه ای هم در پی دارد بپردازیم و از این خطا و اشتباه بیاموزیم و راه مان را به سوی تکامل و رشد خود ادامه دهیم هیچگاه نباید راه پویایی و رشد خود را با احساس گناه متوقف
کنیم.
محمدعلی شاهسون مارکده 9/8/90