گزارش نامه شماره 6- پانزدهم دی ماه 90

هوره
روز 18/9/90 ساعت 15 با دو نفر از مردم هوره گفت وگو کرده ام.
 اولین پرسشم این بود که چرا نام هوره؟
منطقه زمین های کشاورزی قریه فروافتاده، در محلی گود، همانند مرداب قرار داشته گویا به چنین محل هایی خور گفته می شده و این کلمه خور کم کم تبدیل به هور شده است. روایتی دیگر هم می گویند: مردمان هوره قبل از این که در این محل سکونت بگزینند در محل های دیگر مانند انجیل لی درسی، مزرعه ی سازاغ و محل چراغ خانی اقامت داشته اند به علت وسعت این محل تصمیم می گیرند در اینجا جمع شوند گویا یک نوع پرنده-ای بیشتر در هنگام پسین در این محل جمع می شده اند کلمه ی هوره را از نام آن پرنده می گیرند و بر این محل اطلاق می کنند.
روایت دیگری هم که بعضی  ها می گویند اینکه یکی از افراد اولیه که به اینجا می آیند و ساکن می شوند حرعلی و هورعلی بوده بدینجهت نام اینجا را هوره گذاشته اند.
در هوره دوتا پل ساخته شده است محل پل قبلی بالاتر از این بوده و پدر آقاعطا (حاج سیدمحمدباقر مرتضوی بنی) بانی این پل بوده است گویا پیمان کار، کارش را خوب انجام نمی دهد و ساختمان پل از استحکام برخوردار نبوده و در اولین طغیان رودخانه که در همان سال اول روی می-دهد پل را آب می برد و مردم ناگزیر روی پایه های آن چوب انداخته و پل چوبی درست کرده بودند. سال ها بعد آقاعطا دوباره آمد و با جمع آوری کمک از مردم، پل فعلی را بنا گذاشت و ستون هایش را زدند و بودجه شان تمام شد. محمد یادگار یکی از مردم هوره بود که به آبادان رفته و کار می-کرد. وقتی شرکت نفت توسط مرحوم دکتر محمد مصدق ملی اعلام شد گویا کار محمد یادگار هم از رونق می افتد ناگزیر برای کار به کویت می رود در آنجا با آشنایی یک نفر انگلیسی به نام مستر ریت که از آبادان با او آشنا بوده، در مناقصه لوله کشی شهر احمدیه برنده  می شود. این هنگامی بوده که آقاعطا مشغول ساختن پل بوده. محمدیادگار پیام می فرستد،  من هرچه سود در این مناقصه داشته باشم به ساخت پل هوره اختصاص خواهم داد. زمان مناقصه که 6 ماه بوده، کار در مدت 3 ماه به پایان می رسد و سود کلانی نصیب محمد یادگار می شود و یادگار هم بلا فاصله پول را برداشته و به هوره می آید و ساخت پل را به اتمام می رساند. همت مردم هوره را هم باید ازش نام برد برای بستن قالب های تاق، مردم درختان خود را حتا درختان گردوی کهنسال را می بریدند و تحویل می دادند وقتی محل ساخت پل معلوم شد یک نفر هوره ای که نامش محمدحسین بود محل جاده فعلی سمت شرق پل زمین ایشان بود و چلتوک کاشته بود فوری چلتوک ها را چید و زمین را تحویل داد برای انحراف آب زاینده رود علاوه بر مردم هوره از روستاهای همجوار هم به کمک آمدند.
در هوره ما 5 طایفه داریم مردان قلی ها، ساروخلج، دایی لر، چیراغ خانی لر.
سارو خلج ها سه برادر و در انجیل لی درسی ساکن بودند که به هوره آمده اند و امروز سه طایفه سارولار، خلج لار، و جین لی لار را تشکیل داده اند. در وجه تسمیه جنی ها گفته  می شود یکی از همین طایفه که نامش زینل بوده روزی به مزرعه ایلقینلی (گزستان) جهت آبیاری می رود جنیان از افراد خود برای آبیاری می گمارند و زینل را به عروسی می برند. این جشن عروسی دو روز طول می کشد و این شخص در حقیقت در این دو روز ناپیدا بوده و کسی نمی دانسته کجا هست جنیان یک گوسفند جلو عروس سر می برند و زینل گوسفند را می شناسد گوسفند پرواری برادر زینل بوده است. پیراهن عروس را هم می شناسد پیراهن مال عروس خودش بوده است. هنگام غذا خوردن، زینل انگشت خود را که چرب بوده به عنوان نشانه روی پیراهن عروس می گذارد و نیز یکی از استخوان دنده گوسفند را هم در جیب قرار می دهد. وقتی جشن عروسی تمام می شود به زینل اجازه برگشت داده می-شود زینل می بیند به دستور رئیس جنیان گوسفند سر بریده شده دوباره سالم شد و بجای تکه استخوان که در جیب زینل بوده قطعه چوبی از درختان گز تراشیده و جا دادند. وقتی زینل به خانه می آید در پاسخ اعضا خانواده که کجا رفته بوده داستان شرکت در عروسی جنیان را تعریف می-کند کسی حرف او را باور نمی کند و زینل اثر انگشت چرب روی پیراهن عروس و نیز چوبی بودن یکی از دنده های گوسفند پرواری برادر را بیان و درستی حرف خود را ثابت می کند.حال بازماندگان این آقای زینل را«جین-لی لار»می گویند. 
گروهی هم که از محل چراغ خانی به هوره آمدند به «چیراغ خان چولار» (چراغ خانی ها) معروف شدند که خود دو دسته اند. «قارا چیراغ خان چولو» (چراغ خانی های سیاه) و «آق چیراغ خان چولو»(چراغ خانی های سفید). در وجه تسمیه این نام ها گفته می شود دو نفر از مهاجران اولیه که در طایفه سرشناس بوده اند یکی رنگ پوستش سفید و دیگری تیره بوده است. طایفه دیگری داریم به نام «قم لولار» (قمی ها) داریم که گفته می شود نیاکان شان از قم به اینجا آمده اند. طایفه ای دیگر داریم به نام «ایمام وردی لر»(امام داده-ها) که از همین طایفه و خاندان در روستای گرم دره هم هست. طایفه دیگر «حسین جانی ها» هستند که از همین طایفه و خاندان در یاسه چاه هم هست.
مردمان هوره نسبت به روستا و مردمان خود تعصب خاص داشته اند. برای مثال فردی که در حمام لباس های معمولی داماد را تعویض و لباس دامادی می پوشانده باید حتما هوره ای  باشد هیچگاه به غریبه و یا فردی که اصالت هوره ای ندارد اجازه داده نمی شد به این کار اقدام کند.
مشهدی ابراهیم سال های زیادی کدخدای هوره بوده بعد مالکان سِمَت کدخدایی را به فرد دیگری بنام مشهدی قلی می دهند. روزی ماده گاو ابراهیم از خانه خارج و توی زمین های قریه مشغول خوردن محصول می-گردد دشتبان گاو را گرفته و به خانه کدخدا قلی می آورد ابراهیم سراغ گاوش نمی آید و کدخدا قلی دستور می دهد بعد از دو روز گاو ابراهیم را تحویلش دهند و ابراهیم بلا فاصله سرِ گاو را می بُرد و می گوید: ماده گاوی که توی زمینی که من ندارم برود، بهتر است زنده نباشد. پسرش اسکندر نیز یکی از بزرگان، نیکوکاران و سال ها کدخدای روستا بوده است. بنابر وصیت اسکندر، فرزندانش از اموال پدر ساختمان بهداری قدیم روستا را اهدایی ساختند.
یکی دیگر از نیکوکاران هوره که اکنون هم در قید حیات هست ساختمان مدرسه راهنمایی اولیه را ایشان با هزینه شخصی خودشان ساخته است و اکنون نام دبیرستان عفاف بر آن گذاشته اند.
نیکوکار دیگر حاج محمد یادگار علاوه بر ساخت پل، جاده ماشین رو اولیه از هوره تا یاسه چاه را با بلدوزر خودش درست کرد.
محلی داریم در کنار روستا به نام «پسّا قایاسو» علت نام گذاری این بوده که هر روز صبح گوسفندان روستا را در آن محل جمع و نوبت چرانیدن هرکه بود از آنجا گوسفندان را به چرا می برد.        
شادروان سلیمان بهارلو یاسه چاهی علت نام گذاری دره مردخ را به شکل زیر برای من بیان نموده است می خواهم بدانم شما مردم هوره چقدر با این نظر موافق هستید؟ 
« ما سالیان درازی در همسایگی هوره بوده ایم بی گمان با هم برخورد، دعوا، اختلاف، داشته ایم که موجب کینه و نفرت از یکدیگر شده است. زمانی، چند نفر از مردم هوره با چوب وچماق از طریق راه شهرگان و یُقّوش به طرف یاسه چای می آیند تا ضمن یورش به این روستا و گرفتن چشم زهر، یک بد نامی هم بوجود آورند تا موجب سرشکستگی مردم یاسه چای گردد. سردسته این گروه گویا رستم نامی بوده که از جلو افراد  می آمده و وقتی که نزدیک و به صدارس یاسه چای می رسند بنای فحاشی و ناسزا گویی به مردم یاسه چای را می گذارد. حاج هادی نام در اتاق طبقه ی دوم خانه ی خود نشسته بوده، از این اتاق یک پنجره به طرف راه یُقّوش باز می شده، تفنگ خود را بر می دارد و سینه ی رستم جلودار و فحاش را نشانه می گیرد و گلوله در سینه ی رستم می نشیند. گروه مهاجم پیکر رستم را بر دوش گرفته و فرار می نمایند و شکایت به اصفهان می برند که؛ حاج هادی یاسه چاهی با تیرِتفنگ، رستم را در دره ای در نزدیکی هوره کشته است. بازرس و مامور جهت رسیدگی به محل اعزام می گردد دو طرف دعوا به همراه مامور در محل ادعایی مردم هوره، یعنی در همان دره، محل ادعایی قتل، حاضر می شوند. مردمان یاسه چای نمی توانند ثابت کنند که محل قتل اینجا نبوده، بلکه در نزدیکی روستای یاسه چای بوده، و این ها به منظور یورش به یاسه-چای می آمده و فحاشی می کرده اند و ما ناگزیر به منظور دفاع از خودمان او را زده ایم. ولی مردمان هوره با شهادت دروغ ثابت می کنند که محل قتل در آن دره بوده است. گویا مامور رسیدگی به پرونده به شهادت های دروغِ مردمِ هوره شک می برد چون قبل از ادای شهادت چند مرتبه با تاکید به کسانی که برای دادن شهادت آمده بودند می گفته: مرد! حق بگو؟!  مرد! حق بگو؟!  بنابراین، پس از آن واقعه ی شهادتِ دروغِ تعدادی از مردمان آن روز هوره، این دره با نام مرد حق و در زبان گویشی مَردَق و کم کم تبدیل به مَردَخ شده است و هنوز هم بدین نام شناخته می شود. بنابر حکمِ حاکم قرار می شود که حاج هادی خون بها بدهد. که قسمتی از مزرعه ی پلنگستان به عنوان خون بها به هوره ای ها داده می شود»
این روایتِ آقای سلیمان بهارلو یاسه چاهی درباره نام گذاری درّه مردخ درست است ما هم همین گونه شنیده ایم و واقعیت دارد. نمونه ی دیگر هم داریم. محلی بوده به نام خرابه باغ، که هنوز هم بدین نام نامیده می شود  هوره ای هایی که به هرچگان رفته اند در این محل ساکن بوده اند و بعد از رفتن آنها به صورت خرابه درآمده است. گفته می شود این محل مال مردم روستای سوادجان بوده. هوره ای ها مدعی مالکیت این محل می شوند سرانجام در محکمه، مردم سوادجان می گویند: اگر حاج تقی ( یک نفر معتمد هوره ای) قسم بخورد که اینجا مال مردم هوره بوده ما خواهیم پذیرفت. مردم هوره فشار بر حاج تقی می آورند که قسم بخور و حاج تقی مردد بوده که سرانجام به اصرار و فشار مردم به دروغ قسم می خورد و این محل به مردم هوره تعلق می گیرد.                         

                                                                                                   محمدعلی شاهسون مارکده 
قصه ی بانوی قصه گو
روز 5/10/90 ساعت 19:30 در حضور خانم مرجان، بانوی قصه گوی روستامان بودم که قصه بوذرجمهر را با لهجه و ادبیات عامیانه روستای مارکده برایم بازگو نمود.
می دانیم بوذرجمهر عربی شده ی همان بزرگمهر زبان و فرهنگ پارسی خودمان است. بزرگمهر وزیر مشهور خسرو انوشیروان( روان جاوید) پادشاه نامدار ساسانی است. درباره هوش، استعداد، دانایی، تدبیر و مدیریت او بر امور، سخنان زیادی می گویند. همچنین از زبان او سخنان زیادی در قالب پند و اندرز و حکمت در فرهنگ و ادبیات ما جاری و ساری است. به همین جهت او را حکیم نامیده اند. نام پدرش را بختگان نوشته اند. به دلیل همین شخصیت فرهیخته ای که داشته محبوب دلها شده و علاوه بر شخصیت تاریخی او، شخصیتی افسانه ای هم در زبان عامیانه برای او ساخته شده است. سرگذشت این شخصیت افسانه ای سینه به سینه نقل شده و ما امروز بعد از چندین قرن داستان و سرگذشت این شخصیت بزرگ و ارزشمند تاریخی مان را در قالب و شکل افسانه از زبان بانویی کاملا بی سواد و در روستایی کوهستانی و دورافتاده ی سرزمین مان ایران، می شنویم. می دانیم داستان و سرگذشت افسانه ای که برای قهرمان اجتماعی ساخته می شود با سرگذشت تاریخی آن متفاوت است. دلیل آن هم این هست که، تاریخ بر اساس مستندات نوشته می شود ولی داستان و یا سرگذشت که به صورت شفاهی از سینه به سینه نقل می گردد  بر اساس میل، آرزو، فرهنگ، سواد و بینش افراد گوینده در درازنای تاریخ چیزهایی بدان افزوده و یا کم شده و یا برای بزرگ نمایی قهرمان داستان، عمل و رفتارهای دور از عقل و خرد بدو نسبت داده شده است. این است که این داستان ها به افسانه  بیشتر شباهت دارد تا به وقایع تاریخی. البته این نکته را هم باید در نظر داشت هرچیزی که نام افسانه گرفت بی ارزش نیست چون صدها سال مردم سرزمین ما با نقل همین داستان های افسانه ای زیسته و باور و بینش آنها شکل گرفته و امروز همین باور و بینش را با نام فرهنگ ایرانی تحویل ما داده و جزء جزء شخصیت ماها با همین اجزا شکل گرفته است. نکته ای که در این قصه های عامیانه فراگیر است این است که، حکومت گران اغلب آلوده به فساد مالی بوده ، به مردم زور می گفته، ستم پیشه بوده  و دست شان به خون دیگران آلوده بوده است.
بانو مرجان گفت: مردی از مردان جامعه ی ایران در زمان ساسانیان، با وزیر دربار پادشاه دوست و رفیق بودند. روزی وزیر به دوستش گفت: اکنون تو قِران داری و تا 40 روز نباید از خانه بیرون بیایی که نحس است. بعد از اتمام دوره قِران، روزی وزیر با دوستش با هم به بیرون شهر در باغ و مزرعه ای جهت گردش رفتند. در حین گردش در باغ، درحالی که بین وزیر و دوستش فاصله بود، دوست وزیر، تخته سنگی را دید که جا داده و کار گذاشته شده بود. کنجکاو شد و تخته سنگ را جابجا کرد. چشمش به سه تا خمره خسروی پر از نقره افتاد. وزیر را صدا زد و با هم به بررسی پرداختند و درباره اینکه چگونه اینها را تقسیم و هزینه کنند گفت وگو کردند. وزیر را طمع گرفت که همه ی نقره ها را تصاحب نماید. اندیشید که چگونه باید دوستش را محروم کند. برای تصاحب تمام پول ها چاره ای جز کشتن دوستش ندید. از آنجایی که خیلی با هم صمیمی بودند، وزیر تصمیم خود را به دوستش ابلاغ نمود. دوست وزیر هرچه کوشید وزیر را از این تصمیم غیر انسانی و جنایت منصرف کند نتوانست. حتا پیشنهاد نمود که تمام پول ها مال او باشد. ولی وزیر از تصمیم کشتن او منصرف نشد. چون می خواست کسی هم از پیدا شدن این پول ها با خبر نباشد. وقتی دوست وزیر متوجه شد که راهی دیگر به جز کشته شدن به دست وزیر طماع نیست گفت: حال که تصمیمت بر کشتن من قطعی شده و هرچه می کوشم تو را از این کار نادرست منصرف کنم نمی توانم تقاضا دارم بعد از کشتن من چند سفارش  مرا انجام دهی و آن اینکه؛ همسر من باردار است قدری از این پول ها را هم به او بده تا بتواند زندگی کند و بچه را به دنیا بیاورد و به همسرم بگو که شوهرت به مسافرت دور و دراز تجاری رفته و معلوم هم نیست کی برگردد و ممکن است هم اصلا برنگردد و بعد از زایمان اگر بچه دختر بود هرنامی که می خواهی بر او انتخاب کن ولی اگر پسر بود نام او را بزرگمهر بگذار.
 وزیر پس از کشتن دوستش به سفارش او عمل کرد هم پیام را رساند و هم قدری از این پول های پیدا شده را تحویل زن دوستش داد. زن زایمان، و پسری به دنیا آورد و برابر وصیت شوهر نامش را بزرگمهر گذاشت. پسر بزرگ شد و مادر او را به مکتب فرستاد. مکتب دار بعد از دو سه سال پی به هوش و استعداد فوق العاده بزرگمهر برد. روزی مکتب دار، بزرگمهر را به خانه خود فرستاد تا کتابی را برای او به مکتب خانه بیاورد. بزرگمهر در راه برگشت کتاب را ورق زد و قسمت هایی از آن را خواند که برایش بسیار جالب آمد. مکتب دار متوجه تاخیر بزرگمهر شد. نگاهی به راه انداخت. دید که بچه غرق در کتابخواندن و آهسته آهسته می آید. وقتی بزرگمهر نزد مکتب دار رسید و کتاب را تقدیم نمود، مکتب دار پرسید: آیا می توانی این کتاب را بخوانی؟ و وقتی آن را می خوانی می فهمی؟ پاسخ مثبت بود. مکتب دار کتاب را به برای چند روز امانت به بزرگمهر داد. و بزرگمهر با شوق تمام آن را خواند. مضمون کتاب فساد درباریان بود. در این کتاب ارتباط و همکاری درباریان به منظور حیف و میل اموال پادشاه توضیح داده شده بود. برای مثال مسئول گوسفندان پادشاه با قصاب محل روی هم ریخته و روزی یکی دوتا گوسفند از گله پادشاه به قصاب داده می شد و پولش به تناسب توی جیب مسئول دام و حشم دربار و قصاب می رفت و یا مسئول انبار دربار روزی یکی دو کیسه آرد به نانوای محله می داد و پولش را با هم به نسبتی تقسیم می کردند و … بزرگمهر نوجوان تمام این رابطه های فساد را می خواند.
روزی مادر بزرگمهر می گوید: پول نداریم که نان بخریم. بزرگمهر می گوید: نگران نباش، من نان فراهم می کنم. به نانوایی مراجعه و نان می گیرد و بدون پرداخت پول از نانوایی بیرون می آید.  نانوا او را صدا می زند و پول نان را درخواست می کند. بزرگمهر نوجوان می گوید: پول ندارم. نانوا می-گوید: پول نداری، نان هم نبر. بزرگمهر می گوید: حرفی نیست که نان بدون پول نبرم ولی می توانم رازی را فاش کنم که موجب از دست دادن شغل و در آمد و احتمالا جان تان هم خواهد شد. نانوا با تعجب می پرسد: تو بچه! چه رازی داری!؟ بزرگمهر او را کناری می کشد و رابطه فسادآلودش با انباردار دربار را به او گوشزد می کند. نانوا او را تکریم و می گوید: هرمقدار نان که نیاز داری بیا رایگان ببر. باز روزی مادر به بزرگمهر می گوید: درخانه گوشت نداریم. بزرگمهر به قصاب محل مراجعه و گوشت خریداری و بدون پرداخت پول خداحافظی و از دکان خارج می گردد. قصاب او را صدا می زند و پول گوشت را درخواست می کند. بزرگمهر می گوید: ندارم. قصاب می-گوید: پول نداری، گوشت هم نبر. و بزرگمهر با بیان رابطه فساد آلودش با مسئول دام و حشم دربار، گوشت رایگان خانه را فراهم می نماید.
روزی مادر بزرگمهر می گوید: در خانه سبزی نداریم. بزرگمهر به باغِ تولید سبزی محل مراجعه می نماید و درخواست مقدار سبزی می کند. باغبان برای چیدن سبزی به میانه باغ می رود. باغبان گوسفندی در کنار باغش بسته و از او نگهداری می کرده. بزرگمهر طنابی که به گردن گوسفند بسته شده بود باز و گوسفند توی سبزی ها رها می شود. باغبان می بیند و می آید گوسفند را می بندد و دوباره برای چیدن سبزی می رود. بزرگمهر دوباره گوسفند را باز و رها می کند. باغبان مجددا گوسفند را می بندد و به چیدن سبزی مشغول می شود. بزرگمهر دوباره طناب را از گردن گوسفند باز می-کند و گوسفند خود را به سبزی ها رسانده و مشغول خوردن می شود. باغبان از عمل گوسفند خشمگین و برای جلوگیری از خوردن سبزی ها سنگی به سمت گوسفند پرتاب می کند و گوسفند بر اثر ضربه سنگ روی زمین می-افتد و می میرد. بزرگمهر به باغبان می گوید: آیا می دانی چه کار کردی؟ باغبان می گوید: چه کار کردم؟ بزرگمهر می گوید: با یک سنگ سه تا حلال را حرام کردی! باغبان متعجبانه می پرسد: چرا سه تا حلال؟ بزرگمهر می-گوید: برای اینکه این گوسفند دوقلو آبستن هست، یکی سیاه رنگ و ماده است و دیگری سفید و نر است.
وزیر دربار که پدر بزرگمهر را کشته بود در اتاقی در کنار پنجره ای که رو
این باغ باز می شد نشسته بود و این گفت وگو را می شنید. بعد از رفتن بزرگمهر به باغ می آید و دستور می دهد شکم گوسفند مرده را بشکافند تا ببیند حرف این نوجوان چه مقدار درست است. نتیجه همان بوده که بزرگمهر نوجوان گفته است. این پیش بینی بزرگمهر ذهن وزیر را مشغول می کند و با خود می گوید: این بچه از درون شکم گوسفند خبر دارد به احتمال زیاد از اینکه من پدرش را کشته ام هم خبر خواهد داشت و ممکن است با برنامه ریزی مرا هم بکشد پس بهتر است او را هم همانند پدرش بکشم و دشمن بالقوه خود را از سرِ راهم بردارم.
 از طرفی باغبان باغ، عاشق دختر وزیر است و چند سالی بوده که وزیر برای عروسی دخترش با باغبان امروز فردا می کرده. وزیر تدبیری می اندیشد و باغبان را در کناری می کشد و می گوید: اگر می خواهی عروسی ات با دخترم زود سر بگیرد یک ماموریت بهت می دهم اگر به خوبی انجام دادی عروسی انجام خواهد شد و آن ماموریت این است که بزرگمهر، این پسرک نوجوان را بکشی و جگرش را بیاوری تا من بپزم بخورم. باغبان می خواهد نه بگوید که وزیر می افزاید اگر دخترم را می خواهی این تنها راه است. باغبان ماموریت را می پذیرد و با بزرگمهر نوجوان دوستی آغاز و موضوع کشتنش را به وی می گوید. بزرگمهر می گوید: به دروغ به وزیر بگو که او را کشتم. باغبان می گوید: وزیر برای اطمینان جگر تو را خواسته که بپزد و بخورد. بزرگمهر می گوید: فردا صبح قصاب محله بره ای را سر خواهد برید این بره مقدار زیادی شیر زنی را خورده بنابراین مزه جگرش همانند مزه جگر آدمی زاد است. تو برو جگر آن بره را بخر و تحویل وزیر بده. این را هم به تو بگویم وزیر به تو دختر نخواهد داد چه مرا بکشی و چه نکشی و اینکه گفته مرا بکشی تا دخترش را به تو بدهد یک فریب است فقط می-خواهد من به دست تو کشته شوم و تو عاقلانه دستت را به خون من بی-گناه آلوده نکن.
باغبان حرف نوجوان را می پذیرد صبح زود به درِدکان قصابی می رود و می-بیند بره را سر بریده، جگرِبره را خریده و به عنوان جگرِ بزرگمهر نوجوان تحویل وزیر  می دهد. وزیر فوری دستور پختن جگر را می دهد و وقتی می-خورد می بیند طعم و مزه جگر آمیزاد را دارد بنابراین قدری آسوده خاطر می گردد.
در همین حین، شبی پادشاه در خواب می بیند که قدری حلوا در یک سینی برای او آوردند وقتی سینی در جلو پادشاه روی میز گذاشته شد ناگهان سگ چهارچشمی پیدا و حلوا را از سینی برداشت و فرار کرد. پادشاه از خواب بیدار و به فکر فرو می رود که این خواب چه تعبیری دارد؟ و نکند بد شگون و خطری در کمین من باشد؟ صبح وزیر را به دربار می طلبد و از او می خواهد که با مشورت با منجمان تعبیر خوابش را پیدا کنند. پادشاه از آنجا که نگران بوده تاکید می کند هرچه زودتر این خواب تعبیر گردد که اگر تعبیر بدی دارد و قرار است اتفاقی ناگواری بیفتد قبل از اتفاق تدابیر لازم برای جلوگیری به عمل آید. وزیر با مشورت از منجمان از تعبیر در می ماند. ناگهان، پیشگویی بزرگمهر از دو نوزاد بره در شکم گوسفند، یادش می آید و افسوس می خورد که کاش دستور کشتن بزرگمهر را نداده بودم و با خود می گوید: اگر زنده بود اکنون می توانست تعبیر این خواب را بنماید. باز با خود می گوید: بگذار از باغبان بپرسم نکند یک وقت او را نکشته باشد؟ اگر زنده است از نیروی او برای حل تعبیر خواب پادشاه سود بجویم. باغبان را به حضور می طلبد و می پرسد: آیا به راستی بزرگمهر را کشتی؟ باغبان می-گوید:  برابر دستور حضرت عالی او را کشتم و جگرش را به حضور آوردم مگر شما جگرش را نخوردی؟ وزیر می گوید: ببین، اکنون وقایع مهمی پیش آمده که به وجود این پسر سخت نیاز است، اگر او را نکشتی و زنده است، او می تواند گره این وقایع مهم را از هم بگشاید و مشکل پیش آمده را حل کند، اگر او را نکشته  باشی دستور برگزاری عروسی دخترم با تو را هم اکنون خواهم داد. 
باغبان وقتی صداقتی در گفته های وزیر می بیند می گوید: نه، او را نکشتم و جگری که خدمت شما آوردم جگر بره ای بوده است.
وزیر خوشحال و به دنبال بزرگمهر نوجوان می فرستد. بزرگمهر از قضایا با خبر می شود. به پیام  آورنده می گوید: به وزیر بگو مرا با تو کاری نیست،  نمی آیم. وزیر ناگزیر نزد پادشاه رفته و می گوید: تعبیر خواب قبله عالم را فقط و فقط یک نوجوان به نام بزرگمهر می تواند تعبیر کند، به دنبال ایشان فرستاده ام که از آمدن خودداری کرده است. پادشاه ماموری عالی رتبه می-فرستد و بزرگمهر را به دربار دعوت می کند. بزرگمهر به مامور پادشاه هم پاسخ منفی می دهد. مامور از طرف پادشاه وعده پول، طلا و مقام به نوجوان می دهد. بزرگمهر نمی پذیرد؟ مامور می پرسد: خوب، با چه شرطی حاضر هستی به دربار بیایی و مشکل پیش آمده را حل کنی؟ بزرگمهر می گوید: زین اسبی روی وزیر بگذارید، دهنه و افساری هم به سر او بزنید، همانند یک اسب به درِ خانه من می آورید، تا من سوارش شوم و به حضور پادشاه برسم. این کار انجام و بزرگمهر سوار بر وزیرِ به هیات اسب درآمده، شلاق زنان به دربار و به خدمت پادشاه می رود. تعظیمی و عرض سلامی در مقابل پادشاه می ایستد و می گوید امر بفرمایید. پادشاه خوابش را برای بزرگمهر تعریف و می خواهد که تعبیرش کند. بزرگمهر می گوید: باید شب هنگام باشد تا بتوانم خوابت را تعبیر کنم.
 پادشاه به تازگی ها زن دومی گرفته و به عنوان سوگلی مطرح بود. شب، هنگام خواب، بزرگمهر به پادشاه گفت: باید من و تو دو نفری برویم توی اتاق خواب تو و سوگلی ات، تا من خوابت را آنجا تعبیر کنم. وقتی وارد اتاق خواب می شوند بزرگمهر می گوید: درِ این کمد دیواری را باز کنید. کلید دست سوگلی بوده او را صدا می زنند و می خواهند که درِ کمد باز گردد. سوگلی می گوید: کلیدش گم شده است. پادشاه دستور شکستن درِ کمد را می دهد. سوگلی می گوید: اجازه بدهید تا بازش کنم. وقتی درِ کمد باز می-شود می بینند یک مرد جوان قوی هیکل در آن پنهان شده است. بزرگمهر خطاب به پادشاه می گوید: این مرد دوست سوگلی ات است و در غیاب تو با او هم خوابه می شود و آن سگِ چهارچشم که در خواب حلوا را از جلو تو برداشت این مرد جوان است و حلوا هم این سوگلی است. مردِ هم خوابه سوگلی و نیز سوگلی به دستور پادشاه کشته می شوند.
پادشاه وقتی هوش و ذکاوت بزرگمهر نوجوان را می بیند، پیشنهاد می کند سمت وزیری او را بپذیرد. بزرگمهر می گوید: نه. پادشاه علت را می پرسد. بزرگمهر می گوید: خانم دیگر شما آبستن است نوزادش هم پسر است و زایمانش نزدیک است لحظه ای که قرار است نوزاد به دنیا بیاید قمر در عقرب و قران است اگر این لحظه نوزاد به دنیا بیاید وقتی بزرگ شد پدر را خواهد کشت اگر دستور دهی قابله ها با بالا گرفتن پاهای مادر، چند دقیقه-ای دنیا آمدن نوزاد را به تاخیر بیندازند قمر از عقرب خارج و دیگر قران به پایان می رسد و این خطر بر طرف و نوزادی خوش یمن و با شگون خواهد بود. این توصیه انجام می گردد و پادشاه از بزرگمهر می پرسد: چه نامی را برای پسرم توصیه می کنی؟ و بزرگمهر نام نوشیروان (روان جاوید) را پیشنهاد می کند. نوشیروان بزرگ و پادشاه می شود و بوذرجمهر را وزیر خود می نماید.                                 

                                                                                                 محمدعلی شاهسون مارکده

جلسه دو شورا
جلسه مشترک اعضا شورای شهر و اعضا شورای خش سامان در تاریخ 14/10/90 ساعت 17 در محل دفتر شورای شهر برگزار گردید. هدف از این جلسه گفت وگو درباره تشکیل انجمن فرهنگی در سطح بخش بود. آقای رحیم خانی سخنانی پیرامون موضوع های فرهنگی، لزوم تغییر دیدگاه های فرهنگی، شناخت فرهنگ، شاخص های فرهنگی بخش سامان، حفظ و احیا فرهنگ، گسترش فرهنگ، غربال فرهنگی، تولیدات فرهنگی، ارزشیابی فرهنگی، با دید، نگرش و طرح فکر قیاسی برای حاضران مطرح نمود. در پایان هریک از حاضران نظر خود را بیان و مقرر گردید جلسات ادامه داشته باشد.       

                                                           گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده

مجمع عمومی فردوس
به دعوت مدیرعامل شرکت باغداری فردوس مارکده جلسه مجمع عمومی با حضور حدود 100 نفر در تاریخ 2/10/90 ساعت 19 در محل مسجد تشکیل گردید که گزیده ای از سخنان را در اینجا می آورم.
 نخست آقای محمود عرب مدیرعامل گفت: من در این خانه خدا به قرآن مجید سوگند یاد می کنم و به جان دوتا بچه ام که جز حقیقت به شما چیزی نگویم. شکایتی توسط دو نفر از اعضا شرکت بر علیه من که؛ مدیر عامل شرکت هستم، شده. کارشناس دادگستری برای بررسی حساب های این دو نفر عضو تعیین و گزارش خود را تدوین و به دادگاه ارائه داده است که کپی گزارش بازرس به علاوه دعوت نامه که برنامه این جلسه در آن درج شده را به همه ی اعضا داده ایم. من متن دعوت نامه را می خوانم و پیشنهاد می کنم حساب های 4 دوره هیات مدیره مجددا حسابرسی گردد. بدین منظور 10 نفر در این جمع برگزینیم به اتفاق سه نفر کارشناس دادگستری و شورای روستا حساب های 4 دوره شرکت را بررسی کنند.
 آقای فریدون عرب ضمن اعتراض به حظور حسابدار شرکت در جلسه و نیز ضبط صدا توسط محمدعلی شاهسون گفت: من اصلا حسابدار و بازرس شرکت را قبوال ندارم به همین جهت هم به دادگاه شکایت کرده ام. و این  10 نفر را که شما پیشنهاد می کنید در حدی نیستند که بخواهند حسابرسی کنند. حساب رسی را کارشناس دادگاه کرده است.  برای اطلاع اعضا حاضر می گویم که آقای مدیرعامل و بانک کشاورزی با کارشناس دادگستری همکاری نکرده اند و مدارک خواسته شده را تحویل نداده اند. کارشناس دادگستری گفته که در حساب های شرکت اشتباه هست ما نظر ارائه شده توسط کارشناس را قبول داریم و منتظر حکم دادگاه هستیم. و اصلا این جلسه قبل از حکم دادگه ضرورت نداشت. ببینید آقایان عمده شکایت ما بر علیه بانک است ما می گوییم بانک می خواهد از ما پول بیشتری بگیرد ما می خواهیم جلو این اجحاف را بگیریم ولی مدیرعامل شرکت می خواهد پول مردم را به زور بگیرد و تحویل بانک دهد. 
آقای محمود عرب گزارش کارشناس دادگستری را خواند و گفت: من هم نظر کارشناس دادگستری را قبول دارم و این سخن فریدون که می گوید ما مدارک ندادیم درست نیست تمام اطلاعاتی که کارشناس توی گزارش خودش آورده از روی مدارکی نوشته که من تحویل او داده ام. برابر نظر کارشناس ما حدود 860 میلیون پول از مردم جمع و به حساب بدهی شرکت در بانک واریز کرده ایم  و حدود 150  میلیون تومان هم بدهکاریم که باید جمع کنیم و بپردازیم. کارشناس دادگستری در پایان گزارش گفته لازم است برای جلوگیری از تضییع حقوق اعضا یکبار دیگر حساب های شرکت بخصوص حسا ب های وام بررسی گردد. من پیشنهاد می کنم یک حسابرس انتخاب و یکبار دیگر حساب ها را حساب رسی کند. ( رای داده نشد). 
آقای هاشمی حسابدار گفت: آقایان، توجه کنید، حسابداری با حسابرسی متفاوت است. حساب و کتاب فردوس درست شده، حسابرسی ی حساب های درست شده، در بیشتر شرکت ها و ادارات کاری معمول است و مرتب انجام می شود هدف از حساب رسی حساب ها بالا بردن دقت کار حسابداری است.
آقای مسعود شاهسون گفت: آقای محمدعلی شاهسون بازرس شرکت می-گوید؛ محمود عرب در روند رسیدگی به حساب ها، وقتی قرار شد به مبلغ 2 میلیون تومان که نزد رئیس هیات مدیره دوره دوم هست، رسیدگی کنیم محمود همکاری نکرده است و دیدم در مجمع عمومی گذشته در کنار مدیرعامل با او هم همکاری و او را تایید هم نمود و انتقاد نکرد در این جلسه هم سرش را پایین انداخته و چیزی نمی گوید. من تا حالا محمود را مقصر می دانستم ولی اکنون نظرم تغییر کرد. به علاوه آن مطالبی را که مردم در پشت سرِ محمود می گفتند و محمدعلی شاهسون در جارچی نوشت بهتر بود بجای اینکه در جارچی بنویسد زنگ بزند از مدیر عامل بپرسد.
محمود عرب گفت: یک عده ای مغرض در پشت سرِ من گفتند؛ محمود حساب های فردوس را با بانک تسویه نموده و این سودی که الان می گیرد برای خودش است و محمدعلی شاهسون این را بدون اینکه از من صحت و سقم آن را بپرسد توی جارچی نوشت همین نوشته باعث شد که مردم در پرداخت اقساط وام شان با ما همکاری نکنند و خسارت کلانی به شرکت خورد. و درباره 2 میلیون تومان این مبلغ را آقای منوچهر مدیرعامل قبلی به عهده گرفته است و مسئله هم حل شده است.
محمدعلی شاهسون گفت: برابر آخرین صورت جلسه هیات بررسی کننده حساب های دوره دوم قرار بود جلسه ای به منظور بررسی پول هایی که مدیر عامل و رئیس هیات مدیره از بانک برداشته تشکیل گردد که به تاخیر افتاده. و کار من که بازرس هستم در محدوده اساسنامه شرکت و تصمیمات هیات مدیره است که طی این چند سال اسناد مالی شرکت را بررسی و اشکالاتی که می بینم یادداشت و به هیات مدیره می دهم برای نمونه اسناد مالی سال 88 را که بررسی کردم 40 مورد اشکال به نظرم آمد که نوشته و امضا کرده و تحویل داده ام.( جلسه به هم ریخت و بدون نتیجه  پایان یافت)
                                                                                         گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
جلسه شورا و هیات مدیره فردوس
روز 4/10/90 ساعت 19 به دعوت رئیس هیات مدیره شرکت فردوس جلسه-ای با حضور 5 نفر اعضا هیات مدیره فردوس و سه نفر اعضا شورای اسلامی در محل دفتر دهیاری تشکیل گردید. هدف از این دعوت و نشست، بررسی تاثیر جلسه مجمع عمومی فردوس بر افکار عمومی و نیز تصمیم اعضا هیات مدیره بر، کناره گیری از هیات مدیرگی بود. که خلاصه سخنان بیان شده به شرح زیر است. 
علیرضا عرب گفت: من و ابوطالب امروز با هم گفت وگو کرده و تصمیم گرفته ایم که دیگر نمی توانیم کار کنیم. بنابراین می خواهیم استعفا بدهیم.
رمضان عرب گفت: نه، ما تا پایان سال می مانیم. حساب و کتاب های مان را
 درست می کنیم و تحویل می دهیم و می رویم چون با این فضایی که بر علیه ما بوجود آورده اند نمی توانیم کار کنیم.
ابوطالب عرب گفت: من تحت هیچ شرایطی دیگر هیات مدیره فردوس نیستم. اصلا محمدعلی شاهسون حق نداشته که چنین چیزی را بنویسد! به چه حقی این حرف را نوشته است؟ باید با ما صحبت می کرد نه اینکه تو نشریه بنویسد. محمدعلی شاهسون باید اکنون بنویسد؛ مطالبی که فردی درباره وام های فردوس گفته اشتباه بوده و کار من که آن حرف را در آوا نوشته ام هم اشتباه بوده است.
 مسعود شاهسون گفت: محمدعلی شاهسون به ما اعضا شورا گفته که؛ محمود همکاری نکرده تا جلسه رسیدگی کننده به حساب  2 میلیون رئیس هیات مدیره رسیدگی شود به علاوه گفته که محمود خیلی مایل نیست من از ریز حساب ها اطلاع پیدا کنم که من در جلسه مجمع عمومی هم عنوان کردم. من هم با محمود و ابوطالب موافقم که نوشته محمدعلی شاهسون در جارچی تخریب گر بوده و این عمل محمدعلی شاهسون را اگر فساد ننامیم فتنه باید گفت. به علاوه محمدعلی شاهسون تعهد سپرده که دیگر حق ندارد نشریه ای با هر نام و نشان منتشر کند آقای ابوطالب می گوید باید بنویسد؟ مگر هنوز جارچی چاپ می شود؟ محمدعلی شاهسون توی شورا تعهد سپرده که تحت هیچ نامی حق انتشار نشریه ندارد.
محمد عرب: آره، چاپ می کند و روی سایت می ریزد. من شخصا خوانده ام و در آنجا با شخصیت ها هم بازی شده، که روزی فرا می رسد که باید در دادگاه پاسخگو باشد.  
محمود عرب گفت: درست است. کارش فتنه بوده است. چون از آن روزی که این حرف را نوشت، دیگر ما نتوانستیم پول جمع کنیم. محمدعلی شاهسون یک خط انحرافی و تخریبی را بر علیه من در نشریه اش دنبال می کرد. من اول متوجه نبودم ولی الان دیگر با تجربه و استاد شده ام و می دانم کی چکار می کند و می دانم هم چگونه مقابله کنم. حرف های مردم درآوا شگرد بود که مردم جذب نشریه شوند و مقاله ها خوانده شود چون همه دنبال حرف های مردم بودند و طرفدار زیاد داشت.
محمدعلی شاهسون گفت: نشریه روستا همانند آینه بود، نظرات مردم را انعکاس می داد تا مسئولان بدانند مردم چه می گویند، چه نظری دارند، خواسته شان چیست؟ و تصمیمات خود را بر اساس واقعیت ها اتخاذ کنند. متاسفانه شما چون خطای خود را در آینه دیدید بجای اینکه بیندیشید و اطلاعات صحیح به مردم بدهید تا مردم با واقعیت ها بیشتر و بیشتر آشنا شوند آینه را شکستید بعد از شکسته شدن آینه اکنون می بینید که خطا همچنان سرجای خود هست. اینگونه نیست که مردم گوش به فرمان نشریه باشند. نخیر. اول این افکار در جامعه بوجود آمده، عده ای زیاد آن را باور کرده و فشار آوردند به من که؛ اگر راست می گویی و نشریه مردمی هست نظر ما را انعکاس بده. بعد نشریه آن نظر را انعکاس داده است. به علاوه، اگر نشریه یک جمله حرف مردم را انعکاس داده که به مذاق شما خوش نیامده، در کنار آن ده ها مقاله داشته و از مردم خواسته که بدهی شان را بپردازند از جمله مقاله و هشدار من بر علیه فریدون و دوستانش که؛ برخوردتان با فردوس اشتباه است. که نه تنها به حرف من گوش نکرد بلکه شکایت من و نشریه را نزد بخشدار برد. اگر مردم به سخنان نشریه گوش می دهند چرا به آن ده ها مقاله گوش نداده اند؟ من اگر می خواستم خط انحرافی داشته باشم توی تمام جلسات، در بانک، دادگاه و جمع آوری پول همراه شما نمی آمدم، با شما همکاری نمی کردم، از شما دفاع نمی کردم. چرا آنجاها که با شماها همکاری و از کارهاتان دفاع کرده ام خوب است. ولی سخن مردم را که خواسته ام به گوش شما برسانم بد است. متاسفانه، شما شجاعت و شهامت لازم را ندارید که شکست و مدیریت ناکارآمدتان را بپذیرید. حال این را به گردن من می اندازید. شما اگر مدیر کارآمدی بودید، وقتی این افکار در جامعه ظاهر شد فوری تدبیری می اندیشید. نه اینکه امروز شکست خود را با چسب به این و آن بچسبانید. ببینید، آخرین جلسه رسیدگی به حساب های دوره دوم، برج 11 سال 88 بود که قرار شد جلسه بعدی با حضور اعضا هیات مدیره دوره دوم باشد و مفاد دوتا صورت جلسه بررسی گردد که، مبلغ 8 میلیون تومان پول را مدیرعامل و رئیس هیات مدیره دوره دوم از بانک گرفته و گذاشته اند توی جیبشان، به علاوه قرارداد با عبدالرضا که یکجا 12 میلیون و جای دیگر 14 میلیون نوشته شده و نیز دو میلیون پولی که نزد رئیس هیات مدیره مانده بود. ولی چند ماه این جلسه به تاخیر افتاد و سرانجام بدون حضور آن سه نفر تعیین شده ی حل اختلاف و بدون حضور اعضا هیات مدیره دوره دوم جلسه ای در دفتر عبدالرضا در نجف آباد گرفته شد که مسئله 2 میلیون تومان را منوچهر به عهده گرفت ولی بقیه قضایا همچنان سرجای خود هست، آیا این دلیل اینکه نمی خواهید این موضوع شکافته شود نیست؟ به علاوه وقتی اسناد سال 88 را بررسی می کردم 39 مورد مشکل یادداشت کرده ام و در آخر هم از شما خواسته ام که لیست پول های جمع آوری شده با ذکر تاریخ و مبلغ به من داده شود تا بتوانم پرسش های مردم را پاسخ بدهم. یکسال از این خواسته من می گذرد و این لیست به من داده نشده است. آیا این دلیل بر اینکه نمی خواهید من از ریز قضایا با خبر شوم نیست؟
سرانجام پس از بحث و گفت وگوی زیاد قرار گردید افرادی که به شرکت فردوس بدهکارند در جلسه شورای اسلامی دعوت و با گفت وگو درخواست همکاری گردد.               

                                                                                           گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده  

همایش تغذیه گیاهی و تولید محصول سالم (قسمت چهارم)
در جریان انتشار، معمولا کلروئیدهای خاک، مانند ذرات رُسی، عناصری مثل پتاسیم، کلسیم و منیزیم را به خودشان می چسبانند و این عناصر را با ریشه تبادل می کنند. اگر خاکی مقدار رس و یا میزان ماده آلی اش پایین باشد ظرفیت تثبیت این عناصر روی ذرات کاهش خواهد داشت در نتیجه تبادل این عناصر از طریق انتشار به ریشه کم خواهد شد. برای مثال؛ در خاک های شنی که مقدار و میزان رس و موادآلی کم است معمولا جذب پتاسیم،  کلسیم و منیزیم کم است. بنابراین یکی از مشکلات کشاورزی در خاک های شنی کمبود جذب این سه عنصر است. حتا اگر کشاورز این سه عنصر را به مقدار زیاد هم در دسترس گیاه قرار دهد چون ذرات خاک رس و یا مواد آلی کم هست امکان اینکه این عناصر روی ذرات خاکِ رس و موادآلی بچسبند تا بتوانند جذب ریشه گردد نیست. بنابراین کود کشاورز بیهوده هدر می رود و گیاه هم، همچنان با کمبود این عناصر مواجه است. بدینجهت تاکید می کنیم کشاورز باید موادآلی خاک های شنی را بیشتر کند تا امکان جذب این عناصر را فراهم نماید.
عناصر وقتی از طریق ریشه جذب گیاه می شوند یک سری تغییرات شیمیایی در محیط ریشه توی خاک را بوجود می آورند. عناصری را که ما به صورت کود به گیاه مان می دهیم برای جذب باید در آب حل و تبدیل به یون شوند حال این یون ها یا به شکل آنیون خواهند بود و یا به شکل کاتیون. کاتیون-ها ظرفیت و بار مثبت و آنیون ها ظرفیت و بار منفی دارند. حال وقتی کاتیون ها مانند پتاسیم، کلسیم و منیزیم جذب ریشه می شوند همزمان ریشه یک کاتیونی دیگر از خودش دفع می کند تا بتواند کاتیون موجود در خاک را جذب کند. کاتیونی که از ریشه توی خاک دفع می شود معمولا به صورت پروتون و یا H مثبت است. دفع پروتون و یا H مثبت  موجب کاهش ph ریشه می گردد و حالت اسیدی خاک اطراف ریشه را بالا می برد. و ریشه برای جذب آنیون ناگزیر باید یک عامل هیدروکسید و یا بی کربنات از خود توی خاک دفع کند که ph محل ریشه حالت قلیایی پیدا می کند و میزان ph خاک بالا می رود به همین جهت است که شما وقتی کودهای نیتراته استفاده می کنید چون آنیون هست اگر درآن خاک مشکل کمبود آهن و منگنز داشته باشید و یا گیاه شما حساس باشد گیاه شما خیلی سریع واکنش زردبرگی کمبود آهن را نشان می دهد این به این دلیل هست که در محل ریشه ph خاک در اثر جذب نیترات به صورت موضعی بالا می رود بالارفتن موضعی ph گیاه، جذب آهن، منگنز و روی را کاهش می دهد. در درختان میوه این خیلی شایع است از جمله درختانِ بِه، که خیلی به زردبرگی حساس هستند. شما به محض اینکه کودهایی با بنیاد نیترات استفاده می کنید چند روز بعد حالت زردبرگی را در درخت خیلی شدید می-بینید که ناچار می شوید آهن و منگنز و روی به درخت تان بدهید تا کمبود و بیماری را جبران کنید. باید دانست مشکل بوجود آمده در نوع کودی است که مصرف کرده ایم و باید بدانیم هر کودی را که مصرف می کنیم روی ph ریشه و نیز روی جذب سایر عناصر تاثیر می گذارد.          

                                                                                                                               ادامه دارد