یادی از تلفن خانه قدیم مارکده
من 13-14 سال بیشتر نداشتم که از گذر روزگار به نوعی مجبور و به روایتی مفتخر به انجام کارهای تلفن خانه مارکده شدم. تابستان های سال 74 و 75، بود و یک خط تلفن. بسیاری از اوقات باید قوچان را هم پوشش می دادیم. شماره 3750 شهر بن با یک گوشی کرم رنگ و شماره گیر جدید که کلی کلاس داشت. آن مخابرات و یک روستا منتظر خبرها، از زاییدن زائو تا فوت یک عزیز. از گریه یک مادر با پسر سربازش تا جمله های یواشکی عاشقانه دو تا نامزد در کابین… من در اولین تجربه های خودم در حضور در اجتماع، با مردمی آشنا می شدم که با دنیای کودکی من تفاوت فراوانی داشتند. می دیدم برخی برای جلو افتادن نوبت شان، هزاران دروغ سرهم می کردند تا دل تو و بقیه به درد آید و شماره ای بگیری. آشم داره می سوزه، بچه ام داره گریه می کنه، شوهرم می آد من خونه نیستم، گاوم را ندوختم و خلاصه هزارجور دوز و کلک. مادری می آمد و شماره پادگانی را می داد و تو مجبور بودی که شاید یک ساعت بنشینی و تلفنی را بگیری و بعد هم انقدر قربان صدقه تلفنچی پادگان بری که داخلی مورد نظرت را وصل کند و سرباز را پیدا کنی و بعد صدای غمناک مادر که از شوق و شعف و غم ندیدن پسرش بغض کرده است را بشنوی و چقدر تو خوشحال می شوی و حال می کنی. هنوز ده در تب و تاب پول دار شدن است. کلی نسیه داده ای که نمی دانی کی باید وصول کنی. مادرت حرص می خورد که آخر یعنی چه؟ کسی که پول ندارد برای چی تلفن می زند؟ فصل آلوچه چیدن است. هرکسی برایت چیزی می آورد بخوری. گاهی همسایه ات هم که نفت کم می آورد خودش می برد. انگار همسایه شان که هستی دیگر اختیار اوقاتت در اختیار نیست. می خواهی چرت بزنی آنهم در یک بعد از ظهر گرم تابستانی که با هیچ لذتی برابر نیست که در خانه را می زنند که بیا بریم مخابرات. می گویی ساعت 4 می آیم، می گوید: نه کارمان واجب است اگر الان نیایی دنیا آخر می شود. له له زنان راه می افتی کارش را راه می اندازی و می روی که نیمه راه دوباره برت می گردانند. یکی زاییده، حالا مادر شوهر آمده که به عروسش مبارکی بگوید و بپرسد پسر است؟ یا دختر؟ تکی است؟ یا دوقلو؟ هر حادثه ای را تو خبردار می شوی. به گفته ی محمد مخابراتی تو استخبارات ده هستی. از هر معامله ای با خبری. کی موتورش را فروخت. کی ماشین خرید. کی با بیرون از مارکده وصلت کرده. تو هم با این نیمچه سوادی که داری می خواهی از همه چیز سر در بیاری. از ان بچه فضول هایی که فضولی شان را پنهان می کنند. گاهی مشتری-هایت با موتور دنبالت می آیند و معرفتی به خرج می دهند و برت می گردانند خانه. گاهی به حساب و کتاب کردنت شک می کنند که تو بلد نیستی حساب و کتاب کنی من که اینقدر حرف نزدم!؟ قبض من رو بده می خوام برم اداره شکایت کنم. می دانی لافی بیش نیست، تو کاری نکردی که اشتباه باشد. باید خدمات ویژه هم بدهی مثلا؛ هرکس می آید باید شماره تلفنش را هم در دفترت یادداشت کنی که اگر آقا در مراجعه بعدیش یادش-رفت تو تلفنش را بگیری و قُر هم نشنوی. عجب بازاری است. تو مانده ای و توقعات مردمی که تمامی ندارد. و چقدر هم خودشان را محق می دانند انگار با این دو ریال پولی که به تو می دهند تو را زر خرید کرده اند. مخدوم بی عنایت که می گویند همین است. تو وسواس گرفته ای که قفل ها را درست قفل کرده ای یا نه؟ از کوچه حاج آقا لطیف بر می گردی تا با وسواست کنار بیایی؟ آویزان قفل ها می شوی…نه انگار قفل است… به خودت لعنت می فرستی … می ترسی یک کسی قایمکی خودش را در یکی از سه کابین جا داده باشد و تو رو دست بخوری. از همه جالب تر تلفن های ورودی است که برو به فلانی بگو به من زنگ بزنه، یا فلان کار رو بکنه. این دیگر نوبرش است. گل بود به سبزه هم آراسته شد که حالا اداره مخابرات برای این هم کیسه دوخته و می خواهد برای پیام رسانی هم مجبورت کنه و از ملت خدا هم پول بگیرد. برو بابا حالش را داری. تازه وقتی تو خبر بدی که کسی پول به تو نمی ده. به جای اینکه بیایی و برای مردم تلفن بکشید نشسته اید زیر کولر و تو فکر این هستید که چطور دو ریال از مردم تلکه کنید تازه می آید و از نظافت مخابرات گله می کند. برای منِ بازرس، راننده و مدیرکل فرقی نمی کند. آخر من با این سنگ مشکی کف سالن چکار کنم ان هم در روستا که مشتری من یک پایش در «حوشا و کنده» است و یک پایش بیرون و از جمله مخابرات. گاهی دو سه تا خر، که مشتری ها جلوی مخابرات می بستند دعوا ی شان می افتاد و همه بار و بنه خود و چند تایی موتور را می غلطاندند. چه خر تو خری می شد. انگار اندازه یک سیرک رفتن به من کیف می داد. و چه جالب که با چه شهرهایی آشنا می شوی، کدها را حفظ می شوی، لشت نشا، هندیجان، چترود، صفر پنج کرمان، مرکز آموزش بهیاران بروجن، دادگاه تجدیدنظر، زایشگاه هاجر، کرج، شاهرود و از همه مهمتر مشهدی ها که می دانی کی بیرون می زنند و کی رسیدند مسافرخانه شیبانی، که انگار نصف مارکده ای ها فقط اینجا را بلدند برای اسکان انتخاب کنند. سیگاری هم که ماشا ءالله زیاد داری و شامه تو را آنقدر آزار می دهد که نتوانی نفس بکشی. حاج علیجان امده زنگ بزند گوشش نمی شنود می خواهی سمعکش را تنظیم کنی صدایش در می آید که چه کار کردی بچه، ولی خوب انصافا خیلی با کلاس حرف می-زند چقدر کتابی با طرفش حرف می زند انگار دارد از روی نوشته می خواند. حاج رجبعلی می گوید: تو همسایه منی بیا برگرد من کار واجب دارم. و من مانده ام چندتا همسایه دارم… همه مارکده همسایه منند. هنوز هم … با همان حس و حال.
مهدی عرب
سوادجان
آوازه عوضعلی صدری، کدخدای سوادجان را شنیده ولی او را ندیده بودم. روز 1/1/76 به دیدنش رفتم. او را فردی با تجربه یافتم. وقتی فهمید نوه فیض الله شاهسون مارکده ای هستم، بخاطر او، احترام فوق العاده قائل شد. گفت وگوها پیرامون گذشته منطقه بود. اولین سئوالم از کدخدا این بود؟ چرا نام سوادجان؟
کدخدا صدری گفت: «گفته می شود، روزی فردی از بزرگان عشایر که در این منطقه بوده اند می خواسته وصیت کند. فرد با سوادی نمی یافته، به این روستا که می رسد می پرسد: آیا اینجا آدم با سوادی دارید؟ می گویند؛ آری. و آن فرد می گوید: سواد دار؟! جان!! و از آن روز به بعد این محل را سوادجان گفته اند. نیاکان مردمان روستای سوادجان همگی از ایل بهارلوی قشقایی اند. سوادجان حدود 400 سال قدمت دارد».
مجددا روز 16/11/90 با آقای قاسم کریمی دهیار روستا گفت وگو داشتم و باز پرسیدم: چرا نام سوادجان؟
آقای کریمی گفت: «بر اساس تحقیق کارشناسان میراث فرهنگی که منبع آن گفته های پیرمردان روستا بوده، شکل گیری روستای سوادجان جوری با آغاز پادشاهی شاه عباس بزرگ گره می خورد. شاه عباس در قزوین بر تخت پادشاهی می نشیند و سپس پایتخت خود را به اصفهان منتقل می کند. دوست داران شاه که شاهسون (دوست دارشاه) نامیده می شدند همراه شاه-عباس به اصفهان می آیند. شاهسونان از میان قزلباشان انتخاب شده بودند و طایفه های قزلباش هم از مردم آذربایجان بودند. شاه عباس، دوست داران خود یا همان شاهسونان را برای امرار معاش در محل و جاهای حاصلخیز و خوش آب و هوای منطقه اسکان می دهد. بنابراین مهاجران اولیه روستای سوادجان چند خانواده از همین طایفه و گروه شاهسون انتخاب شده از طایفه های قزلباشان و از مردم آذربایجانی بوده اند که در این محل اسکان می یابند. معیشت خانوارهای مهاجر از راه پرورش دام بوده است. مهاجرت خانوارهایِ شاهسونِ قزلباشِ آذربایجانی به سوادجان دست کم 50-60 سال قبل از باز شدن پای عشایر ایل قشقایی به این منطقه بوده است. با این توصیف روستای سوادجان یکی از قدیمی ترین روستای منطقه است. مهاجران شاهسون قزلباش نخست در محل گورستان امروزی مسکن می-گزینند ولی گویا در همان سال های اولیه سیلی جاری می شود و محل اسکان آنها را خراب می کند که ناگزیر به جابجایی به سمت شرق فعلی روستای سوادجان می شوند. نام این محل قراباغ بوده است. دلیل نام گذاری این محل به قراباغ هم بر گرفته از وجود بیشه زار و درختان تنومند و بلندی بوده که موجب جلوگیری از رسیدن نور به زمین بوده و همیشه درون این بیشه تاریک بوده است به همین جهت قارا و یا قراباغ گفته می شده است. چراگاه این منطقه از طرف حکومت به این خانوارهای شاهسون ساکن در محل قراباغ و بعدها سوادجان اعطا می شود. وقتی ایل قشقایی به این محل می آید و خانوارهایی از آنها ابتدا در چیراغ خانی و سپس در هوره مستقر می شوند گوسفندان شان را که در محدوده چراگاه اهدایی به شاهسونان سوادجان به چرا می برده علف چر می پرداخته اند. خانوارهای مهاجر شاهسون از انجایی که به دربار پادشاهی ارتباط داشتند و از افراد نخبه و یا افراد سرشناس و مطرح بوده اند به سواد و نوشتن اهمیت می داده اند. وقتی شاهسونان مهاجر به این محل اسکان می یابند و اجتماعی در محل قراباغ شکل می گیرد از یک نفر مردمان منطقه نجف آباد به نام محمد پسر نوروز نجف آبادی معروف به ملاعلی دعوت می کنند که در قراباغ مکتب دایر نماید. این زمان حدود 420 سال قبل برآورد می گردد. مکان و دیگر امکانات در اختیار او قرار داده می شود و مکتب آغاز به کار می کند. این سرآغاز و ریشه کسب درس و سواد در سوادجان بوده است. ملاعلی افراد با سواد بسیاری در روستا می پروراند و بعضی از این سواد آموختگان خود استاد می شوند و مکتب تدریس تشکیل می دهند به گونه ای که روستای سوادجان به محل با سوادان شناخته می شود. این در حالی است که نام این محل هنوز قراباغ بوده است. وقتی تعداد باسوادان بیشتر و بیشتر می شود به دلیل وجود تعداد زیاد با سوادان نام محل از قراباغ به سوادجان تغییر می یابد. سوادجان آمیخته ای از سواد به معنی توانایی خواندن و نوشتن و جان به معنی روح و روان انسان مرتبط است. یعنی واژه سوادجان یک واژه ای بر گرفته از ادب و فرهنگ است و این نام گذاری از اذهان مردمانی تراوش کرده که در این محل می زیسته تعداد زیادی با سواد داشته اند و به داشتن سواد ارزش و اهمیت قائل بوده اند و سواد را همانند جان خود دوست داشته و به آن اهمیت می داده اند. باسواد بودن تعدادی از مردم و نیز اهمیت دادن به سواد یک سنت و عرف شده تا به امروز هم در جامه ی روستایی ما بر جای است. نمونه نخست آن افزونی تعداد باسوادان روستا هم اکنون نسبت به روستاهای دیگر است و نمونه دیگر آن وجود کتاب قرآنی دست نوشته که حاشیه های آن پر از ثبت رویدادهای تاریخی بوده و در مسجد نگهداری می شده است یکی از کارشناسان میراث فرهنگی این کتاب قرآن را خوانده و گفت: بسیار گران بها است و نمی توان قیمتی برای آن تعیین کرد. گفته می شود این کتاب قرآن را ملاحسین نام یکی از مکتب داران روستا نوشته است و قدمت آن به 170-180 سال می رسیده است. متاسفانه در سال 83 دزد و یا دزدانی شیشه مسجد را شکسته و این قرآن را به سرقت بردند و هنوز هم اثری از دزد قرآن قدیمی روستا به دست نیاورده ایم»
با آقای حسین قلی صدری فرزند غلام علی متولد 1297 در همان روز 16/11/90 گفت وگو نمودم ایشان می گوید: نام اولیه روستای سوادجان قراباغ بوده است و در قسمت شرقی محل کنونی روستا قرار داشته است. سالی سیلی می آید و خسارت زیادی به دام و زمین کشاورزی مردمان قراباغ وارد می کند. در پایان فصل برداشت محصول، برابر قوانین زمان صفویه قرار بوده مالیات مقرر شده را نماینده روستا ببرد اصفهان و تحویل دهد. از آنجایی که بر اثر جاری شدن سیل مردم قراباغ خسارت دیده بودند نتوانستند مالیات مقرر شده را کامل فراهم نمایند با مشورت یکدیگر قرار می شود نامه ای به شاه عباس بنویسند و درخواست نمایند که به خاطر خسارتی که سیل به مردم وارد نموده قدری از مالیات را بر آنها ببخشد. این نامه توسط باسواد و یا باسوادان روستا نوشته می شود. نماینده روستا مقدار مالیات فراهم شده را با نامه درخواست بخشودگی در اصفهان تحویل خزانه دار دربار می دهد. خزانه دار برای گرفتن تخفیف، نامه را به وزیر دربار می دهد تا اجازه بخشودگی توسط شخص پادشاه صادر گردد. وقتی منشی نامه را برای شاه عباس می خواند، شاه از متن ادبی نامه خوشش می آید و رو به منشی می گوید: به! عجب متنی! عجب نامه زیبایی نوشته شده! عجب سوادی در آن روستا هست! و منشی می گوید: سواد نگو، قبله عالم، بگو جان! و شاه می گوید: حال که اصطلاح جان را برای نامه به کار بردی از طرف ما مرقوم نمایید که نام روستا را «سوادجان» بگذارند و محلی که در گذر سیل است را رها کنند و در جایی آن طرف تر و در محل امن روستا را بنا کنند. این است که به دستور شاه عباس محل قراباغ که جلو دره در قسمت شرق روستا بود را رها می کنند و در محل فعلی روستا را بنا می-کنند و نامش را سوادجان می گذارند. سال ها قبل که حمام قدیمی را تعمیر می کردیم آجری پیدا شد که تاریخ ساخت حمام 450 سال قبل بوده است از آن زمان هم حدود 70 سال می گذرد یعنی سوادجان قدمتی بیش از 500 سال دارد.
این محل عشایری بوده اولین گروهی که در اینجا ساکن شده اند از عشایر قشقایی شیراز بوده اند نام اولین خانوارهایی که اینجا ساکن شده اند را کسی به یاد ندارد ولی 10-12 نسل بعد نام فرد مشهوری که زبان زد مردم هست و به یادها مانده به نام حاج ملاعلی بوده است. یک باغ مشهوری در قراباغ بوده که، یک تخته سرتاسری از زمین ها را در بر می گرفته، و مهاجران اولیه آن را احداث کرده اند به نام «زمان خان باقو»، نام باغ دیگری هم از همین مهاجران اولیه هنوز بر سر زبان ها است به نام «آغول باقو» بعدها نام دیگری هم به این باغ داده شده به نام «دالان لو باغ» محلی دیگر در کنار دوتا باغ فوق الذکر بود به نام«تیکان لته سی» که همان عشایر اولیه هنگام بهار و تابستان علف و خارهای بیابانی را جمع آوری و در این زمین کپه می کردند تا خشک آن را زمستان گوسفندان بخورند محل این سه تا باغ در قسمت شرق روستا و مال چند خانوار مهاجران اولیه قراباغی بوده است. اکنون زمین این سه تا باغ جزو زمین های کشاورزی قریه است.
نیاکان من از طایفه افشار است که در ایل قشقایی بوده اند نخست در چم
کاکا ساکن می شوند پدر بزرگ من که علی اکبر نام داشته مقدار ملک سوادجان که مالک آن 18 نفر خواهر و برادر از سیدهای گرم دره بوده می-خرد و سه تا از پسرهای او به سوادجان می آیند و یک پسر دیگرش در همان چم کاکا می ماند.
گفته های فوق در باره نام سوادجان و مهاجران اولیه همه قضایا نیست. محمدمهریار پژوهشگر اصفهانی در کتاب خود به نام «فرهنگ جامع، نام ها و آبادی های کهن اصفهان» زیر واژه سوادجان نوشته:
«در دهستان کم زمین، پرجمعیت، سرسبز و برنج زار آیدوغمیش دیه بزرگی به نام سوادجان قرار دارد… در ساحل رودخانه که غرش کنان از جنوب دیه می گذرد، پس از مزارع کم وسعت برنج، خانه های دیه طبقه بر طبقه دامن دره را پر کرده و رو به بالا می رود… زبان شان ترکی و این امر گویا نشان این باشد که ترکان و احتمالا سلجوقی در هنگامی که در این نواحی انتشار یافته اند این دیه را … تصرف کرده… سواد به معنی سیاهی عربی نمی تواند نام آن باشد… سوادجان معادل«سوادگان» «سواده گان» است و در این واژه… حرف «الف» با حرف «دال» جای خود را عوض کرده اند… و به این نحو «سواد» جای «سوداوه» معادل « سودابه» را گرفته است و نام گذاری با «سود» و «سودابه» در اطراف ایران فراوان است… «سوداوه» با وجود سابقه تاریخی آن نام مطلوبی بوده است که در اطراف ایران برای نام گذاری در نظرها از دیرباز جلوه کرده است» محمدمهریار بر این باور است که واژه «سوادجان» تغییر شکل یافته نام اصیل فارسی «سودابه گان» است.
محمدعلی شاهسون مارکده
رضا خان جوزانی در یاسوچای
روز 26/10/90 ساعت 17 در خانه ی آقای نبی الله علامی، یکی از پیرمردان روستای یاسوچای، پای سخنان ایشان نشستم. ایشان چند داستان و رویداد گذشته ی روستا را برایم بیان نمود. در اینجا رویداد آمدن رضاخان جوزانی به یاسوچای را تدوین نموده و شما می خوانید. روستای یاسوچای را اکنون به شکل یاسه چاه می نویسند من ترجیح دادم در این نوشته این نام را به شکل درست بنویسم.
رضاخان مجموعا سه بار گذرش به یاسوچای می افتد. دوبار اول را خود و دارودسته اش می آمده، توی خانه های مردم تقسیم می شدند و در هیات مهمان، مردم یاسوچای ناگزیر بودند ناهار، شام و نیز علوفه اسبا ن شان را فراهم نمایند. پذیرائی از خیل افراد رضاخان با توجه به توقع بالای آنها و نیز جمعیت کم روستای آن روز یاسوچای، و نیز با توجه به فقر و ناداری و کمبود امکانات فراگیر و همگانی آن روز، و اگر این مهمانی در فصل قرایاز اتفاق می افتاد در توان مردم نبود. این بود که شنیدن نام رضاجوزانی و آمدن او به این سمت برای مردم ناخوشایند و رنج آور می نمود و به دنبال خود قحطی برای روستا بوجود می آورد چون تمام آذوقه انسانی و دامی یک روستای کوچک را خیل افراد و اسبان اردو مصرف می کردند.
وقتی یادداشت رضاخان برای بار سوم به دست بزرگان روستا رسید و گفته شده بود که قرار است فردا به یاسوچای بیاید، بزرگان روستا در خانه کلِ خداوردی، کدخدای روستا جمع و می گویند: اکنون فصل قرایاز است و ما حتا برای خوراک خود و دام های مان آذوقه و کاه و علوفه کافی نداریم اگر این همه آدم به روستا بیایند و بخواهند یکی دو روز هم بمانند این اندک آذوقه و علوفه را هم باید مصرف آنها بکنیم آنگاه خود مطلق گرسنه خواهیم ماند و نیز دام های مان هم از گرسنگی خواهند مرد. بهتر است از آمدنش به روستا جلوگیری کنیم و موجب این همه هزینه و خسارت نشویم. پیشنهاد مقابله به جای پذیرایی پذیرفته و برای مقابله برنامه ریزی می شود.
روستای یاسوچای در آن روز دو برج دیده بانی روی کوه در قسمت شرق و
جنوب داشته، عده ای از تفنگ چیان ورزیده روستا در برج های دیده بانی قرار داده می شوند دو نفر از بزرگان روستا به نام عباسعلی و کل خداوردی کدخدا هم در قسمت غربی روستا روی پشت بام اولین خانه روستا سنگر می گیرند تا اگر رضاخان از طریق جوی آب کشاورزی بخواهد به روستا بیاید با او مقابله نمایند. نزدیکی های ظهر سردسته رضاخانیان از بالای گدیک پیدا می شود که به سمت روستای یاسوچای می آمده اند وقتی به تیررس می-رسند اوسا علیرضا تیری جلو سم اسب جلودار مهاجمان به زمین نشانه می-رود. گرد و خاکی بلند می شود. اردو کمی می ایستند تا گرد و خاک بنشیند. دوباره به راه می افتند. تیراندازان روستا نفر جلو را نشانه می گیرند و شلیک می کنند جلودار از اسب به زمین می افتد. همان لحظه زنی از زنان یاسوچای روی پشت بام خانه ای برای کاری می رود که رضاخانیان سرِ او را نشانه می گیرند و با تیر می زنند و کشته می شود. اردوی رضاخان جنازه را برداشته و بر می گردند. مردم یاسوچای از برگشت آنها خوشحال می شوند و فکر می کنند به همین راحتی توانسته اند بلای رضاخان را از سرِ روستا دور نمایند.
رضاخانیان از راه گدیک برمی گردند و به بالای گدیک می روند و قدری بالاتر از توی دره روبروی صادق آباد پایین می آیند تا دیده نشوند و از کناره رودخانه از توی جوی آب کشاورزی که خشک بوده و آب نداشته به طرف یاسوچای حرکت می کنند. آقایان عباسعلی و کدخدا خداوردی که در بام اولین خانه در قسمت غرب روستا سنگر گرفته بودند و قرار بوده سمت غرب روستا بویژه عبور اردو از جوی آب را مواظب باشند وقتی می بینند رضاخانیان از گدیک جنازه را برداشته و برگشتند سنگر را رها می کنند و رضاخانیان بدون هیچ مقاومتی وارد یاسوچای می شوند. وقتی خبر می رسد که رضاخانیان وارد روستا می شوند، زن و بچه مردم یکجا و همگی به طرف هوره راه می افتند. رضاخانیان وقتی وارد روستا می شود دوتا برج را به گلوله می بندند. گلوله باران به حدی بوده که فضا را گرد و خاک می گیرد و دیگر برج ها دیده نمی شده اند. یک نفر از مردان جوان روستا به نام آقاعلی همان ابتدا سرش را از دیوار برج بالا می آورد رضا خانیان پیشانی او را هدف می گیرند و با تیر می زنند و کشته می شود. کمی بعد رضاخان به افراد تفنگ چی روستا که در برج های دیده بانی مقاومت می کردند پیام می دهد که روستا در تسخیر ما است مقاومت شما بی فایده است دست از مقاومت بردارید و تسلیم شوید. گفته می شود که به چه اطمینانی پایین بیاییم؟ که قرآنی آورده و رضاخان قسم خورده و مهر می نماید که جان تان در امان است تفنگ چی ها پس از دیدن مُهر رضاخان بر حاشیه صفحه قرآن، دست از مقاومت بر می دارند و پایین می آیند. رضاخانیان اسلحه ی تفنگ چیان روستا را که از برج دیده بانی خارج می شده اند می گیرند و با خیال آسوده هر چند نفر توی خانه ای اتراق می کنند.
اوسا علیرضا یکی از تفنگ چیان برج های دیده بانی بوده وقتی خلع سلاح می شود به خانه خود می آید می بیند چند نفر از سرکرده های اردو در خانه اتراق کرده اند. و زن بچه اش هم از ترس به اتاقی پناه برده اند نخست زن و بچه را از روستا بیرون می برد و با کاروانی که به طرف هوره می رفته همراه می نماید و دوباره به خانه برمی گردد افراد اردو که درخانه اتراق کرده بودند از گردو خاک نشسته روی لباس اوسا علیرضا و جای قطار فشنگ بدون گردو خاک مانده می فهمند که یکی از تیراندازان سنگر بوده است یکی شان می گوید: سیخ ها را روی آتش بگذارید تا او را داغ کنیم تا یک بار دیگر روی اردوی رضاخان تیر اندازی نکند. اوسا علیرضا به این حرف اعتراض و می گوید: دیگر داغ برای چی؟ روستا را که تسخیر کردید اسلحه-های ما را هم که گرفتید توی خانه ام که نشسته اید دیگر داغ کردن برای چی؟ می گویند: اگر می خواهی از داغ شدن رهایی پیدا کنی باید برای ما پنج نفر پنج مرغ فراهم و بپزی و تحویل ما بدهی. اوسا علیرضا می گوید: خانه من دست شما است می بینید که مرغ در آن نیست توی همه خانه ها هم افراد اردو همانند شما اتراق و خانه ها را اشغال کرده اند من از کجا برای شما مرغ بیاورم؟ اوسا علیرضا به بهانه فراهم آوردن مرغ از خانه اش بیرون می-آید و خود را کنار رودخانه می رساند با اینکه رودخانه طغیان هم کرده بوده خود را توی آب می اندازد و حدود 1000 متر پایین تر شناکنان به آن طرف رودخانه میرود و از توی جوی آب مزرعه کریزچای که کمتر دیده شود به روستای صادق آباد می رود.
افراد رضاخان آقای عباسعلی یکی از بزرگان روستا را برای گرفتن پول-هایش کتک می زنند و ایشان هم برای فراهم کردن زمینه فرار می گوید: پول هایم را در مزرعه قالات زیر خاک دفن کرده ام. با چند نفر مامور به مزرعه قالات برده می شود تا پول ها را از زیر خاک بیرون بیاورند. در یک لحظه از غفلت افراد رضاخان استفاده می کند و خود را توی رودخانه پرتاب می کند می کوشیده بیشتر زیر آب شناکنان در مسیر آب حرکت کند و یک لحظه بیرون می آمده و نفسی عمیق می کشیده و دوباره زیر آب می رفته شناکنان حدود دو کیلومتر پایین تر از رودخانه بیرون می آید و به هوره می-رود. رضاخانیان در روستا هرچه بوده از مواد غذایی، زیر انداز، پوشاک و دام و حشم را جمع و با خود می برند. گفته می شود در روستای یاسوچای یک گاو می ماند آنهم مادگاو اوسا علیرضا بوده گویا از خانه برای چرا بیرون می-آید و در میان زمین های کشاورزی و محصول جو و گندم مشغول خوردن بوده هنگامی که افراد اردو قصد رفتن داشته اند گویا این گاو در قسمت های پایین و در پشت پستی و بلندی های زمین دیده نمی شود و می ماند.
محمدعلی شاهسون مارکده
مارکده یا مهرکده؟
در تاریخچه روستای مارکده از زبان بزرگان روستا نقل کرده ام که نام مارکده برگرفته از نامِ مار، حیوان خزنده است که در این محل بوده، ولی آقای محمد مهریار پژوهشگر اصفهانی در کتاب خود با نام «فرهنگ جامع نام ها و آبادی های کهن اصفهان» درباره محل و روستاهایی که نام مار دارند، مانند؛ مارنان، ماربین، ماران، مارجویه، مارچو، مارچه، مارچی، مارسار، مارون و… می گوید: واژه مار بر گرفته از واژه کهن مهر است. واژه مهر در درازنای زمان تغییر یافته و به مار تبدیل شده است. ایشان در کتابی که ذکر شد می نویسد: « انسان حق دارد به شگفتی آید از اینکه بشنود نام دیهی، که همواره باید، اصولا خوب و دلنشین باشد، مار بگذارند یعنی نام این حیوان زهرناک، که طبق فرهنگ ما پلید و زشت شمرده می-شود. مار در واقع نام خوبی نیست، ولی خواننده تعجبش بیشتر خواهدشد اگر بداند که در اصفهان قریب ده محل به این نام نامیده می شود. در سرتاسر ایران گذشته از اینها بسیار جاهای دیگر هم با این نام و یا ترکیبات دیگر این نام نامیده شده است. ولی جای شگفتی نیست چون که این «مار» همان حیوان زهرآگین نیست. برعکس نامی است بسیار دلنشین، پسندیده و محبوب که از ان بهتری در جهان یافت نمی شود. مهر و محبت است و عشق و آن است که به دل می نشیند. یعنی «مهر» نام خورشید و نور است که مخفف شده و به
صورت «مار» در آمده است…»
اگر نظر آقای محمد مهریار پژوهشگر اصفهانی در باره تغییر و تحول واژه مهر به مار را بپذیریم و آن را به بندواژه مار اول نام روستای زیبای خودمان مارکده هم تعمیم دهیم نام روستای مارکده می شود «مهرکده» یعنی جای مهربانی، خوبی، عشق، نور و خورشید. در این صورت باید قدمتی هزار و یا هزاران ساله داشته باشد. نظر توی خواننده چیست؟
محمدعلی شاهسون مارکده
جلسه دو شورا
دومین جلسه اعضا شورای شهر و بخش سامان با موضوع تشکیل انجمن فرهنگی در تاریخ 11/11/90 ساعت 30/18 در محل دفتر شورای شهر برگزار شد. آقای رحیم خانی اساسنامه تدوین شده انجمن فرهنگی را با سه عنوان؛ تشکیل موزه مردم شناسی، تدوین فرهنگ نامه، انتشار نشریه ارائه داد. پیرامون مواد و موضوع های فرهنگی بحث و گفت وگو و قرار شد نکته-هایی در اساسنامه تغییر داده شود و نیز موضوع توجه به فرهنگ گردشگر پذیری هم در اساسنامه لحاظ گردد و در جلسه بعدی اساسنامه مصوب ، هیات موئسس انتخاب و برای ثبت انجمن اقدام گردد.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
نقش سیلیس در گیاهان
جلسه آموزشی نقش سیلیس در گیاهان، روز 23/11/90 ساعت 11 در محل تالار شهروند واقع در خیابان جی اصفهان برگزار شد. در این جلسه آقایان: مهندس شیروند، دکتر قربانی، دکتر خوش گفتارمنش و خانم مهندس رجایی سخن گفتند. چکیده سخنان جلسه را با هم می خوانیم.
شرکت فرزانگان محصولی ارگانیک با نام «اگسیل= Agsil» به عنوان کود و سم از کشور آمریکا وارد نموده است. این کود از عناصر پتاسیم و سیلیسیم به علاوه دیگر عناصر ریز مغذی تشکیل شده است. عنصر پتاس به عنوان کود و عنصر سیلیسیم در گیاه مقاومتی در برابر آفات و بیماری ها ایجاد می کند.
مصرف این کود موجب افزایش بهبود رشد زایشی گیاه، افزایش مقاومت دیواره سلولی در گیاه، بهبود فتوسنتز در گیاه، بالا بردن مقاومت گیاه به شوری آب و خاک، بالا بردن مقاومت گیاه به خشکی و سرمازدگی، بالا بردن مقاومت گیاه به انواع آفات و بیماری ها، بالا بردن مقاومت محصول تولیدشده برای ماندگاری بیشتر می شود. برای نمونه؛ به درختان هلو که کود اگسیل داده شده باشد به دلیل ضخامت بیشتر پوست، میوه هلو رنگ بیشتری خواهد داشت و زمان بیشتری بعد از چیدن از درخت سالم خواهد ماند. و به درختان بادام که کود اگسیل داده شود به دلیل ضخیم تر شدن پوسته مغز، پوسته ی مغز چین و چروک نخواهد داشت و صاف تر خواهد بود.
میزان مصرف کود اگسیل، یک تا سه لیتر در هکتار به صورت محلول پاشی و 5-7 لیتر در هکتار به همراه آبیاری با تکرار هر 15 روز یکبار توصیه می گردد.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده