نوروز فرخنده باستانی بر همشهریان مهربانم در روستای مارکده و همچنین بر بازدیدکنندگان وب سایت روستای مارکده خجسته باد
بورژواها چه می کنند؟
در طي چند سال گذشته پديده دلالي، بويژه دلالي در دادوستد بادام در روستامان بسيار رشد كرده، و در دلها جا باز كرده و محبوب شده است. این محبوبیت موجب شده که بسیاری از جوانان علاقهمند، پيشهي دلالي را پیش بگیرند چون اين باور در اذهان مردم جا افتاده كه، در حرفه و پيشه دلالي ميتوان در زمان اندك به ثروت و امكانات دست يافت.
با اينكه اين باور عمومي شده ولي كسي تا كنون دقيق بررسي و براي ديگران بيان نكرده كه چگونه و به بكار گيري چه شيوههايي يك نفر دلال بادام از توليد كنندگان بادام راحتتر و در زمان كمتر ميتواند سود بيشتري ببرد؟ بي گمان اين قشر از جامعه شگردهاي فراواني دارند و نا خود آگاه به صورت تجربی بهرهاي از دانش روانشناسي هم دارند كه ميتوانند با هريك از مردم مطابق فكر و انديشه و خوي او برخورد و احتمالا معامله را به شکلی که برای شان سودمند باشد سوق دهند. با این وجود بسیاری بدبینانه به کار دلالان می نگرند و بر این باورند که بي انصافي و احیانا فریب و دغلکاری در اين پيشه اساس کار است ولي اين پرسش پيش ميايد كه؛ با نگريستن از دور، چه مقدار داوري ما ميتواند به واقعيت، سپس حقيقت نزديك باشد؟
برای دست یابی به شناخت بیشتر پیرامون این حرفه و پیشه، تجربه زیر را بخوانید.
اول آبان ماه تصمیم گرفتم قدری بادام مامایی خود را بفروشم از آنجایی که اغلب در هنگام معاملات احساس می کردم سرم کلاه می رود، تصمیم گرفتم بادام ها را از خانه خارج نکنم بلکه دلال ها را دعوت کنم تا از بادام ها در خانه بازدید و اعلام قیمت کنند. تلفنی به 4 نفر دلال اعلام فروش بادام نمودم. هر چهار نفر آمدند. هریک، یک کیلو بادام نمونه برداشتند. دلال اول بادام های نمونه را برد در خانه اش شکست و مغز و وزن و شمارش نمود ولی سه نفر دیگر در همان جا جلو چشم من شکستند مغز را وزن و سپس شمارش نمودند که نتیجه به شرح زیر است.
دلال اول تلفنی گفت: بادام های مامایی ات در هر کیلو 320 گرم مغز و 120 دانه داشته است و من در نهایت هر کیلو را 6100 تومان می خرم. و بادام-های ربی هم هر کیلو 5100 تومان.
دلال دوم از یک کیلو بادام مامایی 307 گرم مغز و 125 دانه درآورد و
گفت: بادام مامایی ات هرکیلو 5700 تومان و بادام های ربی 4700 تومان.
دلال سوم از یک کیلو بادام مامایی 317 گرم مغز و 123 دانه بدست داد
و گفت: بهای بادام های مامایی ات 5800 تومان و بادام ربی 4800 تومان.
دلال چهارم از هر کیلو بادام مامایی 315 گرم مغز و 123 دانه درآورد و گفت: بادام های مامایی ات5700 تومان می ارزد.
با دلال اول که بالاترین قیمت را داده بود وارد چانه زدن شدم و از قرار هر کیلو 6200 تومان توافق شد. و بادام ربی هر کیلو همان 5100 تومان.
مبلغ توافق شده با دلال اول را به سه دلال دیگر اطلاع دادم. دلال دوم گفت: من اشتباه کردم بادام های مامایی ات 5500 تومان بیشتر نمی ارزد. دلال سوم گفت: بادام های ربی را همان 4800 و مامایی را من هم 6200 می خرم. و دلال چهارم گفت: مامایی را بیشتر از 5800 نمی خواهم. سرانجام بادام ها به دلال اول فروخته شد که با چانه زنی بخاطر سال گذشته بودن بادام ها از کل مبلغ، مبلغ 50 هزار تومان تخفیف داده شد.
در حین شکستن بادام ها و جداکردن مغزها گفت وگوهایی هم بین من و دلال ها انجام شد که بازگویی آنها احتمالا برای شما هم ممکن است جالب باشد. دلال دوم در اعتراض به کارِ دلالی که، سال قبل بادام ها را گرانتر خرید گفت: من اطمینان دارم که زیان کرده است! و اینکه به شما گفته دستت خوب بوده و سود کرده ام، هم دروغ گفته است!؟
در پاسخ پرسش من که: چرا باید یک دلالی گران بخرد و ارزان بفروشد؟ پشت این عمل غیر عقلانی چه منطقی نهفته است؟
گفت: چرا، بعضی از ما از این کارها می کنیم.
گفتم: برای دست یابی به چه هدفی این کار را می کنید؟
گفت: یکی از اهداف این هست که بعضی از آدم ها توی فامیل و یا خانواده و یا محله و یا روستا از یک اعتباری برخوردارند و ممکن است به اقوام بگوید؛ بارتان را به فلانی بدهید و چند نفری هم گوش کنند. و یا ممکن است چند نفری وقتی بفهمند فلان شخص بارش را به فلان بادام خِر داده، پیش خود بگویند؛ پس بهتر است ما هم به همان شخص بدهیم چون فلانی از قیمت ها سر در می آورد. و یا ما بادام خِرها، به مشتری مان می-گوییم؛ بادام فلانی را من خریده ام با گفتن این جمله یک حس اطمینان به مشتری می دهیم که در معامله با من کلاه سرش نمی رود. این است وقتی ما بفهمیم آدمی این چنین موقعیتی دارد ممکن است بادامش را با قیمت بالاتری بخریم.
گفتم: آخی من کسی نیستم که دیگری از حرف من پیروی کند و یا من چنین آدمی نیستم که بخواهم به دیگری توصیه کنم؛ بادامت را به فلانی بفروش. چرا تو فکر می کنی دلالی که سال گذشته بادام های مرا خرید به زعم شما با قیمت بالا خریده است؟
گفت: نمی دانم، هدف او چه بوده، ولی این را حتم می دانم که بادام ها به آن قیمت نمی ارزیده و او زیان کرده است. نکته ای که باید بدان توجه داشته باشی این است که در بین ما دلال ها رقابت هست هرچه ما بتوانم مشتری زیادتر داشته باشیم از دید دیگری تشخص و اعتبار بیشتری داریم یکی از دلایل گران خریدن هم جذب مشتری زیادتری هم هست. شما ممکن است ما بادام خِرها را آدم هایی بدانید که به حق خودمان نیستیم. می خواهم بگویم این چنین نیست. امروز اغلب به حق خودشان نیستند. برای مثال: آقای … 20 روز بعد از عید به من مراجعه نمود و گفت: سخت به مبلغ یک میلیون تومان نیاز دارم و من این مبلغ را به او دادم قرار شد پاییز بارش را به من بفروشد همین کار را هم کرد به اندازه ای بادام آورده بود که تقریبا همان طلب من باشد من فکر کردم همه بارش همین قدر است فردا دیدم مقداری بادام به دلال روبرویی من می فروشد ازش پرسیدم چقدر فروختی مبلغی که گفت 20 تا تک تومان در کیلو از قیمت من بالاتر بود. به او گفتم: خوب مردِ حسابی من که 6 ماه قبل یک میلیون بدون سود به تو دادم و کارت را راه انداختم به اندازه 20 تا تک تومان برایت ارزش نداشت؟
دلال سوم گفت: فقط ما بادام خِرها نیستیم که توی بار تقلب می کنیم بلکه بسیاری از کشاورزان هم هرفکری به کله شان برسد که در بارِشان تقلب کنند، می کنند. مثلا؛ یکی از همشهریان که در مسجد هم مسئولیت هایی دارد، بادام هایش را از زیر دستگاه پوست کن که درآورده، بدون خشک کردن، توی گونی ریخته تا خیلی نخشکند و وزنشان زیاد بشود و گونی را گذاشته توی گوشه خانه. من رفتم بازدید کردم که بخرم، دیدم مغز بادام ها هنگام شکستن یک حالت خُردشدگی دارند که گفتم؛ نمی خواهم. برد ارزان تر داد به آقای … و می دانم این آقای … بادام های فاسد شده را مخلوط دیگر بادام های سالم می کند و می فروشد و در نهایت به زیان همه-مان تمام خواهد شد چون نامرغوبی مادام به نام بادام منطقه ثبت خواهد شد.
این دلال سوم از اعلام قیمت بالاتر بورژوایی که سال قبل بادام های مرا گرانتر خرید گفت: بدون شک زیان کرده است و اینکه گفته دستت درد نکند، برایم سود خوبی داشت را هم دروغ گفته است. یک چیزی ازت می-پرسم راستش را بهم بگو. بادام ها را در دکانش وزن نمود و یا در همینجا؟ و آیا هنگامی که بادام ها را وزن می کرد بالاسرش بودی؟ و دقت می کردی؟ و آیا از باسکول سر در می آ وری؟
گفتم: بادام ها را در همینجا و جلو چشم من وزن نمود و من بالاسرش بودم و عقربه باسکول را هم کنترل می کردم عقربه باسکول را با توجه به وزنه-هایی که به آن آویزان شده را تا حدودی بلدم در ظاهر همه چیز نُرم بود.
گفت: اگر دلالی بادام را به دکانش ببرد در آنجا هرکار خودش خواست خواهد کرد. با این وجود امکان ندارد بتواند بادام شما را با آن قیمت بالایی که خرید بفروشد یا زیان کرده و یا توی باسکول دست برده و با وزن کمتری خریده تا جبران قیمت بالا را بکند.
گفتم؛ اگر عقربه باسکول روی عددی که هست را با محاسبه وزنه ها دقیق بخوانیم چه چیز دیگری ممکن است از نظر من پنهان مانده باشد؟
گفت: کلک های زیادی زده می شود تا باسکول وزن پایین تری را نشان دهد به هر صورت به این سادگی که یک نفر بیاید و باری را با قیمت بالاتر بخرد نیست. یک شگردی هست و در این شگرد بازهم سرِ تو کلاه رفته و او از هر راهی است سود خودش را خواهد برد. برای مثال آقای … هفته ی گذشته بارش را به مغازه من آورد بادام ها را وزن کردم و با توجه به نمونه-ای که درآمده بود قیمت یک کیلو را 5800 تومان و مبلغ کل بار را هم محاسبه و اعلام کردم که گفت آقای … گفته هر کیلو را 6000 تومان می-خرم. که گفتم: به او می رسد. این بنده ی خدا بارش را برداشت و به مغازه آقای … برد سرانجام با اینکه مبلغ 200 تومان هر کیلو را بیشتر خریده ولی قیمت کل بار همان مبلغی درآمده که من محاسبه نموده بودم. یعنی این دلال قیمت را بالاتر اعلام نموده تا مشتری جذب کند ولی توی وزن دست کاری کرده تا زیان نکند.
محمدعلی شاهسون مارکده 10/8/90
غلام علی کدخدای سوادجان
روز 16/11/90 با آقایان: حسین قلی صدری فرزند غلام علی متولد 1297 و
حسین علی خسروی فرزند فتح الله متولد 1315پیرامون گذشته روستای سوادجان گفت وگو کردم که خاطرات خود را در قالب چند داستان و رویداد مربوط روستای سوادجان برایم بازگو نمودند. یکی از آن رویدادها سرگذشت کدخدا غلام علی است که با هم می خوانیم.
وقتی بختیاری ها در کشاکش انقلاب مشروطه با کمک نیروی شمال، محمدعلی شاه را از مملکت بیرون کردند، سمت های مملکتی را در مرکز بین خود تقسیم و عوامل خود را به منطقه فرستادند تا املاک مردم در منطقه چهارمحال را با نام خرید تصاحب کنند. فرزندان متعدد ایل خانی ها، حاج ایل خانی ها و ایل بیگی ها که همه شان بدون استثنا خود را خان می-نامیدند دورهم نشستند و روستاهای چهارمحال را بين خود تقسيم نمودند از آنجايي كه اصول اخلاق انسانی نزد خان های بختیاری ناشناخته و شکستن وفای عهد و تجاوز به قلمرو یکدیگر امری معمول بود قرار دادي مبني بر رعايت اين تقسیم نوشتند و امضا نمودند و قرار داد شكن را در آن نوشته « بوش( بابايش) سگ » خطاب كردند. با این وجود وفاي به عهد هم نكردند و در قلمرو يكديگر وارد شدند و باعث درگيري و رنجش يكديگر هم شدند. در تقسيمات اعضا خانواده بزرگ ايلخاني ها روستاي سوادجان از آنِ حضرت اشرف امیرمجاهدخان بختیاری شد.
این زمان کدخدای سوادجان کلِ کرم علی پسر حاج ملاعلی بود. دستور امیرمجاهد به کدخدای سوادجان بدین مضمون ابلاغ می گردد که حضرت اشرف امیرمجاهدخان بختیاری دستور داده است روستائیان سوادجان باید املاک خود را به فروشند و پولش را بگیرند به کشاورزان ابلاغ نمایید با رضایت ملک خود را قباله نموده و تحویل دهند در غیر این صورت آنها را با چوب و فلک راضی به فروش خواهیم نمود.
اغلب مردم از ترس خان زمین شان را قباله نموده و تقدیم خان کردند و افتخار رعیتی خان نصیب حال شان شد چند نفری هم از فروش زمین شان خودداری کردند که چوب و فلک و اشکلک و دیگر شکنجه های معمول ماموران حضرت اشرف سرِعقل شان آورد و حاضر به فروش شدند. ملا و آخوند قباله نویس، سرآغاز قباله ها را چنین نوشت:
فـــبـــعـــــد غرض از تحرير و ترقيم اين كلمات شرعيات الدلالات واضحه البینات آن است كه حضور شرعي بهم رسانيد آ … ولد آ…ساكن قريه سوادجان در حالتيكه جميع اقارير شرعيه از ايشان نافذ و ممضي بوده باشد از روي اشد الرضا و رغبت تمام من دون الاكراه والاجبار بل بالطوع والرغبت والاختيار مصالحه صحيحه شرعيه جازمه لازمه دينيه نمود به حضرت مستطاب اجل اكرم افخم والا آ امیرمجاهدخان بختیاری … حبه از جمله هفتاد و دوحبه املاک قریه سوادجان…
یکی از مردم سوادجان غلام علی نام پسر حاج عباس، شوهر خواهرِ کلِ کرم-علی کدخدا بود. غلام علی زمینش را نفروخت. کدخدا کرم علی با اینکه چند بار به دامادشان تذکر داد که بهتر است تو هم همانند بقیه زمینت را قباله کنی به خان تقدیم کنی ولی غلام علی در برابر تذکر سکوت می کرد در ذهن و ضمیر خود نمی توانست این موضوع را هضم کند با خود می-گفت: «خوب، فروش باید با رضایت طرفین باشد، خوب، من نمی خواهم زمینم را بفروشم، من راضی به فروش نیستم، می خواهم خودم روی زمینم کار کنم و زندگی نمایم، ولی خان بختیاری که منطق حالیش نیست، ناگزیر باید دیده نشوم، تا بتوانم زمینم را نگهدارم» هرگاه ماموران خان به محل می آمدند از روستا بیرون می رفت و در کوه ها و دیگر روستاها و یا مزارع از دیدها پنهان می شد وقتی ماموران می رفتند به روستا می آمد و مشغول کار و زندگی اش می شد.
یک سالی گذشت، یک روزِ زمستانی که زمین را برف سفید پوش کرده بود چند نفر در سینه آفتاب نشسته و از هر دری سخن می گفتند چند سوار از گردنه به طرف سوادجان پیداشان شد. غلام علی حدس می زند که سواران ماموران امیرمجاهد بختیاری هستند به جمع آفتاب نشینان می گوید: اینها ماموران امیرمجاهد هستند به روستا که بیایند مرا دستگیر خواهند نمود و من اکنون از این محل می روم. یکی دیگر از آفتاب نشینان می گوید: ماموران خان مگر عقل شان را از دست داده اند که توی این برف و سرما به اینجا بیایند؟ چرا تو اینقدر ترسو شده ای؟ هر سواری را که می بینی فکر می کنی مامور امیرمجاهد است؟ و غلام علی علارغم حس و ظن قوی خود، مبنی براینکه؛ سواران مامور خان اند، صرفا برای اینکه ترسو قلمداد نشود در محل می ماند.
ماموران به محل آمدند کدخدا کرم علی در اول روستا با آنها همراه شده بود وقتی در برابر جمع نشستندگان در آفتاب رسیدند کل کرم علی کدخدا، خطاب به مامور خان گفت: غلام علی که می خواستید این هست. غلام علی دستگیر و دستانش از پشت به هم بسته می شود و همراه ماموران به خانه کدخدا برده می شود.
ماموران در خانه کدخدا خطاب به غلام علی می گویند: یالله، زمینت را با رضا و رغبت قباله کن و تحویل حضرت اشرف بده. اگر با رضایت چنین نکنی ناگزیریم فلکت کنیم اگر بازهم مقاومت کنی اشکلک بین انگشتانت خواهیم گذاشت تا با خونی که از نوک انگشتانت بیرون می زند زیر قباله را انگشت بزنی.
غلام علی از آنجایی که همه ی راه ها را به روی خود بسته می دیده می-گوید: هیچ یک از این شیوه ها لازم نیست قباله را بنویسید تا امضا کنم. پول هم می خواهید ندهید ندهید. قباله توسط ملا تنظیم گردید که؛ غلام-علی سه حبه ملک خود را با اشد رضا و رغبت من دون الاکراه به حضرت اشرف فروخت. هر حبه ای 150 تومان قیمت نهادند 50 تومان کمتر از آنهایی که با میل خودشان فروخته بودند. مقداری لیره انگلیسی و مبلغی هم پول دادند هر حبه ای 25 تومان پول سفره، حق فراش باشی، انعام پاکار و غیره برداشتند.
غلام علی از این لحظه به بعد افتخار رعیتی حضرت اشرف امیرمجاهدخان بختیاری نصیبش می شود. پول ها را که همه اش سکه بودند توی کیسه ای می ریزد از خانه کدخدا بیرون می آید در بین راه گریه اش می گیرد در حالیکه بی صدا اشک می ریخته با خشم فروخفته و انبانی از کینه و نفرت نسبت به خان بختیاری به خانه می رود.
سال بعد فردی به نام اسماعیل حاجی نامدار محصول املاک سوادجان را از خان اجاره می کند. روزهای پایانی خردادماه بود روستائیان با کار شبانه روزی گندم و جو را درو می کردند زمین را شخم می زدند و آماده برای نشا برنج می نمودند و اسماعیل حاجی نامدار اجاره دار هم در سوادجان مستقر شده بود تا به کار رعایا نظارت کند.
نجف قلی نام، یکی از مردان سوادجانی، پسر عموی غلام علی مقداری شبدر از زمین می چیند، بار خرش کرده به خانه برای خوراک گاوان ببرد. اسماعیل حاجی نامدار می رسد و نا سزا گویان بار علفِ شبدر نجف قلی را از روی خرش به زمین می اندازد با این استدلال که؛ محصول در اجاره من است و باید قبل از برداشت محصول سهم ارباب را جدا کنی و سهم خودت را حق داری به خانه ببری و پاسخ نجف قلی که؛ «شبدر را برای خوراک ورزاها می برم تا بتوانم زمین را شخم بزنم» اسماعیل حاجی نامدار را قانع نکرد.
غلام علی سرشار از خشم فروخورده به همراه دو نفر از جوانان روستا که، از قضا، یکی پسرخاله و دیگری پسرعمویش بودند، بر حسب اتفاق می رسد، سه نفری اسماعیل حاجی نامدار اجاره دار امیرمجاهد بختیاری را به خاطر انداختن بار شبدر نجف قلی کتک مفصلی می زنند. چند نفر می آیند و اسماعیل را از زیر دست این سه نفر بدر می برند. اسماعیل سوار بر اسب و به روستای شمس آباد نزد امیرمجاهد به شکایت می رود و می گوید: «حضرت اشرف، غلام علی در سوادجان اخلال ایجاد می کند، رعیتی شبدر اربابی را به خانه اش می برده بارش را انداخته ام غلام علی با همدستی دو نفر دیگر به سرِمن ریخته و کتکم زده اند، من در آنجا از دست غلام علی امنیت ندارم به علاوه غلام علی مدعی است قسمتی از زمین های قریه بالا جمعی است و فروش نرفته و مال ارباب نیست و اجازه دخل و تصرف به من نمی دهد».
امیرمجاهد ملای منشی را خواست و نامه ای بدین مضمون انشا نمود: غلام علی سوادجانی بوسیله این نامه به تو ابلاغ می شود اگر بعد از این اسمی از زمین بالاجمعی آوردی زبانت را از پشت سرت بیرون می کشم تمام زمین ها و باغ های سوادجان به من فروش شده است تمام و کمال اجاره اش را تحویل اسماعیل حاجی نامدار بدهید به تو اخطار می کنم دست از خراب کاری بردار و الا دستور می دهم از سوادجان بیرونت کنند.
اسماعیل حاجی نامدار با این حکم به سوادجان می آید. غلام علی به خانه کدخدا دعوت و حکم ارباب خوانده می شود و اسماعیل نامدار می گوید: «غلام علی از این به بعد حواست را جمع کن سرت را پایین بینداز و فقط به کار رعیتی خود مشغول باش و دخالتی در کار ارباب نکن و الا برابر این دستور از روستا بیرونت می کنم». غلام علی در پاسخ به اسماعیل می گوید: «من دیگر از جان خودم هم گذشتم و کشته شدن برایم مهم نیست اینقدر همینجا می زنمت که همان حکم خان را بخوری» و دوباره به اسماعیل حمله ور می شود او را مفصل می زند و سرِ اسماعیل را روی شعله آتش منقل می گیرد که قدری از موهای سر و صورت او و نیز قسمتی از پوست صورت سطحی می سوزد که با میانجی گری کدخدا، اسماعیل از دست غلام علی رهایی می یابد. دوباره اسماعیلِ سوخته و کوفته شده سوار بر اسب به شمس آباد جهت شکایت می رود.
اسماعیل وقتی با خان مواجه می شود سلام می گوید و تعظیمی می کند و خان می پرسد: «ها، اسماعیل، نیم سوز آمده ای؟» اسماعیل می گوید: «حضرت اشرف، حکم را برای غلام علی خواندم، اعتنایی نکرد به من حمله ور شد و گفت: اینقدر می زنمت که حکم را بخوری و سرم را روی آتش گرفت که می بینی سوخته ام».
امیرمجاهد به فکر فرو می رود و می گوید: « نه اونم رعیت اینجانب است! همو لیاقت کدخدایی را دارد». ملای منشی را صدا می زند و حکم کدخدایی سوادجان را به نام غلام علی می نویسد. حکم همراه خلعت کدخدایی توسط نوروز نام از پیشکاران امیرمجاهد بختیاری برای غلام علی به سوادجان می فرستد.
روزی از روزهای گرم تابستان غلام علی در زمین کشاورزی مشغول بود که سرو کله دو مامور خان از گردنه پیدا و به روستا وارد و به خانه کدخدا رفتند. حضور و ورود مامور خان، غلام علی را که مشغول کار بود به فکر فرو برد و با خود گفت: «حتما حکم اخراج از روستا برایم آورده اند». در این اندیشه بود که چه راهی برای کمتر آسیب دیدن از دست ماموران خان در پیش رو دارد؟ فرار کند؟ مقابله کند؟ نایب مهدی نام از مردان روستا که دمِ دست کدخدا بود نزد غلام علی در زمین کشاورزی آمد. غلام علی گفت: «ها، نایب چه خبر؟ مامور برای چه به روستا آمده؟ اگر خطری برایم هست تا من فرار کنم؟» نایب پوزخندی زد و گفت: «نه، هیچ خطری نیست! بلکه حکم کدخدایی توسط ارباب برایت نوشته اند؟» غلام علی فکر می کند نایب به طعنه این سخن را می گوید و یا او را مسخره نموده، می گوید: «طعنه نزن! حقیقت را به من بگو آیا برایم خطری در پیش است؟» نایب می گوید: «عین حقیقت را می گویم. نه تنها خطری برایت نیست، بلکه از امروز حکم کدخدایی ده توسط ارباب به نام تو نوشته شده است! و مامور خواسته که به خانه کرم علی بیایی تا حکم را به تو ابلاغ کند» غلام علی می گوید: «معمولا پیرمردی را کدخدای ده می کنند چگونه حکم کدخدایی به نام منِ جوان نوشته شده است؟»
غلام علی به فکر فرو می رود و به این نتیجه می رسد که، جوان است و تجربه لازم را ندارد بنابر این کدخدایی را نپذیرد. قبل از رفتن به خانه کرم علی کدخدا، نزد حبیب نام شوهر عمه خود که پیرمردی با تجربه بوده می رود و موضوع را با او در میان می گذارد و می خواهد که همراه او نزد مامور خان بیاید و وساطت کند تا او کدخدا نشود.
غلام علی همراه حبیب پیرمرد نزد مش نوروز مامور خان به خانه کرم علی کدخدا می روند و حبیب خطاب به مش نوروز می گوید: « از لطف و کرم حضرت اشرف ممنون هستیم ولی می خواهم به عرض حضرت اشرف برسانید که غلام علی جوان است تجربه لازم را ندارد ممکن است نتواند کدخدایی کند». نوروز پرخاش کنان می گوید: « امر، امر حضرت اشرف والا امیر مجاهد خان بختیاری است کسی حق ندارد روی امر حضرت نه، بیاورد از اتاق برو بیرون». و خطاب به غلا معلی می گوید: « از امروز شما کدخدای روستای سوادجان هستی که برابر امر و دستور حضرت اشرف روستا را سرپرستی کنی». در این حین به دستور مش نوروز یک عبای خلعتی، (خلعت، لباسی که بزرگی بر نوکر خود بپوشاند)، یک قطعه چوب خیزران( چوبی که در خم شدن نشکند بزرگان در گذشته برای تنبیه زیر دستان همیشه این قطعه چوب را بر دست داشتند) و حکم کدخدایی روی آنها در سینی جای داده شده توی اتاق آورده شد و جلو غلا م علی گذاشتند.
نایب مهدی به دستور مش نوروز عبا را روی دوش غلام علی انداخت و خیزران و حکم را به دست او داد و گفت: «کدخدا شیرینی نوکرت یادت نرود».
غلام علی متفکرانه به خانه آمد چون می اندیشید علاوه بر اینکه جوان هست و تجربه لازم را ندارد و ممکن است نتواند روستا را اداره کند خجالت هم می کشید عبای کدخدایی را بر دوش انداخته و خیزران به دست در میان مردم ظاهر گردد. چند روزی ناگزیر از خانه بیرون نیامد ولی مردم به دیدنش می رفتند و مبارک باشد بهش می گفتند کم کم برایش عادی شد و تا پایان عمر کدخدای روستا بود به دنبال او فرزندش عوضعلی صدری مدت مدیدی کدخدا روستا بود تا انجمن و خانه انصاف و سپس شورا پدید آمد.
محمدعلی شاهسون مارکده
قرارداد دامی
در گذشته تولیدات دامی قسمتی مهمی از درآمد خانوار روستایی را تشکیل
می داد بدین جهت در امر داد و ستد و نگهداری و پرورش دام تواقاتی در جامعه. آقای نبی الله علامی یاسوچای می گوید: سه نوع قرارداد در ارتباط با دام در جامعه وجود داشت. یک نوع که بدان «دندانی» گفته می شد بدین شکل بود که فردی دارای گوسفند و یا گاو است ولی توانایی و یا امکان نگهداری را ندارد، یا نمی خواهد زحمت نگهداری دام را داشته باشد. دیگری دام ندارد ولی آماده برای پرورش و نگهداری گوسفند و گاو است. فرد دارنده دام چند راس دام با مشخصات خاص مثلا گاو ماده 4 ساله و یا گوسفند میش و یا بز 3 ساله را برای مدت سه یا 5 سال سال به فرد دیگری تحویل می داد فرد تحویل گیرنده دام متعهد می شد برای هر گوسفندی در هر سال صدرم ( حدود 5/1 کیلو) روغن به صاحب گوسفند بدهد و در پایان قرار داد هم تعداد گوسفند را با همان مشخصاتی که تحویل گرفته مثلا بز و یا میش 3 ساله به صاحبش برگرداند. در طی این چند سال قرارداد هرچه گوسفندان بر اثر زاد ولد افزوده شده اند مال فرد پرورنده دام است اگر دام ها هم بمیرند فرد نگهدارنده دام متعهد است روغن این چندسال قرارداد را بپردازد و در پایان زمان قرارداد هم گوسفند را با همان مشخصات تحویل گرفته شده به صاحبش برگرداند. علت نامگذاری دندانی هم این بوده که برای تشخیص سن حیوانات دندان های نیش آنها را بررسی می کردند افراد خبره با بررسی رشد دندان های نیش حیوان می فهمیدند که چند ساله است.
نوع دیگر قرارداد «نیمه ای» بود در این قرارداد باز صاحب دام تعداد دامی که قرار بود تحویل دهد قیمت می نمودند و در معیار پول برای زمانی معین مثلا سه یا 5 ساله به فرد نگهدارنده دام می داد فرد دام پرور هم متعهد می-شد در ازاء هر گوسفند در هر سال پنجاه(یک هشتم 6 کیلو) روغن به صاحب گوسفند بدهد. در پایان سال قرارداد صاحب گوسفند مبلغ اولیه را از جمع گوسفندان بر می داشت هرچه باقی مانده بود نصف می شد نیمی مال صاحب گوسفند و نیمی دیگر مال پرورنده دام بود و اگر گوسفندان به عللی می مردند صاحب گوسفند آن مبلغ اولیه را از پرورنده دام مطالبه می نمود.
نوع دیگر «تراز» بود در قرارداد تراز صاحب گوسفند تعداد گاو و یا گوسفندی را برای مدت مثلا 6 ماه که گوسفندان شیر دارند و یا یکسالی که گاو شیر می دهد به فرد دیگری تحویل می داد فرد تحویل گیرنده باید در پایان قرارداد برای هر گوسفند مقدار صدرم روغن و خود گوسفند را به صاحبش برگرداند. چنانچه در حین زمان قرارداد گوسفندان می مردند اگر پرورنده دام در امر نگهداری کوتاهی نکرده باشد خسارت به عهده صاحب گوسفند است.
فرج الله نام یکی از مردان روستای یاسوچای مانند همه ترک زبان بوده ولی فارسی خیلی کم و دست و پا شکسته می دانسته بی بی سکینه زن سردار محتشم بختیاری که ارباب روستای یاسوچای بود چند راس بز به صورت دندانی به فرج الله داده بود. بی بی سکینه به یاسوچای آمده بود تا ضمن سرکشی به املاک، خرده حساب های خود را هم شخصا بررسی و جمع-آوری کند فرج الله را به خانه کدخدا احضار و روغن گوسفندان به دندانی داده شده را مطالبه می کند فرج الله می گوید: بی بی بزها یکیش مردی! یکیش هم الان می خواهی بمیری! و یکیش هم مریضی! و بی بی هم بر اساس قرارداد استدلال فرج الله را نمی پذیرد و روغن و گوسفند خود را می خواهد.
محمدعلی شاهسون مارکده
جلسه مینو در بخشداری
جلسه ای ساعت 12 روز 18/12/90 با حضور مظفری بخشدار، مسعود شاهسون، محمدعلی شاهسون، محمد عرب اعضا شورا و عباس شاهسون نماینده طرح باغداری مینو در محل بخشداری تشکیل شد. هدف از تشکیل جلسه بررسی ادغام و یا عدم ادغام 7 هکتاری های محمد عرب و علیرضا عرب با مینو بود که خلاصه سخنان را با هم می خوانیم.
نخست محمد عرب گفت: در سال 81 درخواست 7 هکتار واگذاری زمین نمودم با پیگیری هایی که کردم بلا معارض بودن زمین درخواستی ام را هم گرفتم چند سال قبل در ادغام با طرح 61 هکتاری مینو آب هم تخصیص داده شد مجددا زمین مینو توسعه داده شد نماینده اش عوض شد و اکنون آب تخصیص داده شده زمین ما با آب تخصیصی مینو با هم است آب سهم زمین ما را جدا کنند بدهند. این محمدعلی شاهسون نامه نوشت که به ما زمین ندهند اکنون هم در سایتش بر علیه من چیز می نویسد و من این موضوع را پیگیری خواهم نمود و از ایشان نمی گذرم.
محمد عرب چندین برگ کپی نامه های اداری به بخشدار ارائه داد. بخشدار مدارک ارائه شده را مطالعه نمود و گفت: توی این مدارک، من تخصیص آب نمی بینم ولی یک نامه هست که اداره کشاورزی به اداره آب پاسخ داده به طرح های انفرادی زمین واگذار نمی کنیم به استناد همین نامه اداره کشاورزی درخواست شما را رد کرده است به علاوه هنوز زمین به شما واگذار نشده است ادعای شما یک درخواست است در توافقی که با شورا کرده اید زمین شما از زمین مینو جدا است و کاری به مینو ندارید به علاوه زمین مینو 212 هکتار است که باید 84 لیتر آب تخصیص می دادند ولی 79 لیتر تخصیص داده شده یعنی به مینو آب خودش را هم نداده اند شما چگونه می گویید آب زمین شما با آب تخصیصی مینو با هم است؟ در جلسه قبل که برای همین منظور تشکیل دادیم چند بار هم به شما زنگ زدیم و جواب ندادید. در آن جلسه مقرر گردید؛ ظرف یک هفته شما افراد واجد شرایط تان را معرفی کنید که تا کنون معرفی نکردید حالا هم تا صبح شنبه بهتان وقت می دهیم اگر دلتان می خواهد و افراد واجد شرایط دارید معرفی کنید تا در لیست مینو نوشته شود پیشرفت کار طرح مینو نباید یک ثانیه به تاخیر بیفتد.
در این وقت آقای مظفری تلفنی به آقای عطایی مسئول امور اراضی جهادکشاورزی شهرستان گفت: صبح شنبه لیست تنظیم شده افراد مینو را نماینده طرح خدمت تان می آورد اگر آقای محمد عرب اسامی افراد واجد شرایتش را ارائه داد به لیست اضافه کنید اگر نه کاری با مینو ندارد پیشرفت کار پرونده مینو نباید یک ثانیه متوقف گردد.
در پایان جلسه آقای مظفری گفت: قرار است یک سالن ورزشی اداره آموزش و پرورش توی منطقه بسازد نظر ما چند روستای انتهای بخش است منتها سه روستا متقاضی هستند مارکده، قوچان و گرم دره. بهتر است با هم بنشینید و تصمیم بگیرید کجا ساخته شود چون اگر نتوانستید توافق کنید روستاهای دهستان پایین هم متقاضی هستند ممکن است از دست تان برود به همین منظور من پیشنهاد کرده ام یک جلسه ای با حضور مدیران کل و رئیس شوراهای متقاضی ساخت سالن در فرمانداری تشکیل گردد که باید در آنجا هر روستایی از درخواست خودش دفاع کند و شرایطش را بیان کند تصمیم گیرنده نهایی مدیران کل با توجه به استدلال ها و دیگر شرایط شما هستند.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
جلسه فرهنگی
جلسه فرهنگی شورای شهر و بخش سامان در تاریخ 23/12/90 ساعت 19 در محل دفتر شورای اسلامی شورای شهر سامان تشکیل شد. کپی اساسنامه تدوین شده توسط آقای رحیم خانی بین حاضران توزیع شد و مقرر گردید هر یک از حاضران اساسنامه را مطالعه و نظرات پیشنهادی خود را در جلسه 15/1/91 جهت اصلاح ارائه دهند. در آن جلسه هر یک از حاضران نظرات خود را ارائه و بحث و گفت وگو جهت تدوین اساسنامه نهایی به عمل خواهد آمد.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
جلسه طرح وحدت
به دعوت نماینده طرح باغداری وحدت جلسه ای با حضور اعضا شورای اسلامی و سردانگ ها در تاریخ 26/12/90 ساعت 20 در محل دفتر دهیاری تشکیل گردید. نخست نماینده طرح گفت: اداره منابع طبیعی بجای 30 هکتار زمینی که با دامداران صادق آباد اختلاف داشتیم زمین درخواستی طرح یونس عرب را دیروز رئیس اداره آمده و روی زمین با نشان دادن حد و حدودش تحویل ما داده و اکنون منتظر اعلام موافقت ما است و قرار است فردا صبح صورت جلسه تحویل زمین هم در اداره منابع طبیعی تدوین و تحویل ما داده شود ما پس از دریافت صورت جلسه اجرای کاشت زمین را آغاز خواهیم کرد با این صورت مشکل ما حل خواهد شد ما قصد داریم پس از حل مشکل زمین مان شکایتی حقوقی بر دریافت خسارت تعطیلی و عقب افتادن چند ساله اجرای طرح بر علیه اداره منابع طبیعی به دادگاه ارائه دهیم. نکته ای که در اینجا هست برای روستای ما درست نیست که قسمتی از زمین صحرای مارکده را از دست بدهیم من پیشنهاد می کنم که شورای اسلامی به نمایندگی از مردم روستا درخواستی مبنی بر تعیین دقیق حد و مرز دو صحرا تنظیم و ارائه دهد و پیگیری نماید تا مرزمان دقیق معلوم گردد. که پس از بحث و گفت وگو مقرر گردید شورای اسلامی موضوع را پیگیری کند.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
جمع شادی
روز 20/12/90 جمعی از خبرنگاران تلویزیون به مارکده آمدند مردم در قسمت جنوبی پل مزرعه قابوق جمع شدند و یک برنامه زنده تلویزیونی از این محل در سراسر سرزمین مان ایران پخش شد. نخست مجری روستا را معرفی نمود سپس با چند نفر گفت وگو شد از پختن غذای نوروزی و نیز تَف دادن تنقلات فیلم برداری گردید موسیقی نواخته شد. جا دارد از آقایان مرتضی و صادق دو نفر نوازنده کرنا و دهل تشکر گردد که به جمع شادی بخشیدند. نکته منفی این تجمع نداشتن و نبود یک نفر خواننده ترانه بود که ناگزیر یک نفر بختیاری ترانه خواند این درحالی است که منطقه عموما ترک زبان و مردمان روستامان ترک و فارس زبان هستند.
قسمت جنوبی سرِ پل قابوق، طی سال 90 شاهد دو رویداد بوده است. رویداد نخست روز 11/5/90 اتفاق افتاد روزی بود که دو ویلای زیبا که همچون نگین در منطقه می درخشیدند را تخریب می کردند. برای تخریب، بیل مکانیکی آورده بودند، تا به تخریب شان عمق ببخشند بیل مکانیکی و گروه تخریب گر را گروهی نظامی محافظت می کردند تا مبادا کسی چرایی به زبان آورد فضایی ناخوشایند، غم انگیز و تاسف آوری بود. عده ای زیاد از مردم می آمدند، تخریب را می دیدند، لب خود را زیر دندان فشار می دادند، اشگ بعضی ها را هم می شد دید، خشم و نفرت را از بعضی چهره ها می شد خواند، آنهایی که اسم و رسم دار روستا بودند علارغم اینکه در درونشان این عمل را ستم می پنداشتند ولی به ظاهر با تخریب کنندگان همرایی می-نمودند که؛ بله قانون است و باید اجرا شود. مردم یکایک می آمدند می-نگریستند و متاثر می رفتند با این حال، حالت افسوس را در چهره های ترک کنندگان محل می شد دید. چند نفر جوان هم خشم خود را با پرتاب چند سنگ ریزه از بلندی به طرف تخریب کنندگان نشان دادند که با تعقیب ماموران فرار را بر قرار ترجیح دادند. فضایی بود آکنده از ترس، نفرت، افسوس، و ناخوشایندی، نا رضایتی. کسی حق گرفتن عکس و فیلم نداشت دوربین ها و موبایل های عکس بردار و فیلم بردار گرفته می شد از تجمع مردم جلوگیری می شد دست اندرکاران دوست داشتند کسی آنجا نیاید، کسی عکس نگیرد. برداشت من این بود و هست که توجیه حکم قاضی و اجرای قانون بر عمل تخریب این دو نگین محل، وجدان و افکار عمومی را قانع نکرد وجدان عمومی هنوز این عمل را اخلاقی عقلانی نمی داند به همین دلیل بعضی ها محافظه کاری و سازشکاری اعضا شورا را مسبب تخریب می دانند و بر اعضا شورا می تازند استدلال شان هم این هست که فقط در بخش سامان ویلاهای مارکده تخریب شد در کنار سامان که صدها ویلا هست هیچ تخریبی نبوده است.
ولی تجمع دوم مردم در روز 20/12/90 در همین محل از جنس دیگری بود جان مایه اش شادی بود، نشاط بود، ذوق بود، هیجان بود. هرکه می-کوشید خندان نشان داده شود، هر کس می کوشید در جایی قرار گیرد که جلو دوربین باشد. در این گردهم آیی با دستان سنگ پرانده نمی شد بلکه دست ها به هم زده می شد تا از آنها صدای شادی برخیزد. به چهره ها که می نگریستی دندان های اغلب از لابلای لب ها نمایان و خنده آفریده می شد. دست اندرکاران دوست داشتند مردم بیشتری در محل بیایند، مردم آزاد بودند عکس بگیرند، فیلم برداری کنند. موسیقی، این جان مایه روان انسان نواخته شد، سرود و ترانه شادی آهای گل به صورت جمعی همراه موسیقی خوانده شد، از مردم تعریف شد، تمجید شد در پایان وقتی مردم به خانه های خود می رفتند شادمان و راضی بودند.
گزارش از محمدعلی شاهسون مارکده
آینه شکستن خطاست
روز 14/12/90 به دعوت مدیرعامل به اتفاق اعضا هیات مدیره شرکت تعاونی فردوس به دادگاه سامان رفتیم. بیش از دو ساعت در ساختمان دادگاه پَرسه زدیم و با هم سخن گفتیم. اعضا هیات مدیره از یاس خود، از مقبولیت افتادن خود، از از دست دادن اعتبار خود نزد مردم، و از اینکه می-خواهند استعفا بدهند برایم سخن گفتند. سرانجام مدیرعامل و آبیار به اتاق قاضی احضار شدند و بعد هم از من درخواست شد که ضامن این دو نفر شوم تا بازداشت نشوند.
یکی دو ساعت بعد از ظهر به خانه آمدم حدود ساعت 5 بعد از ظهر از خانه بیرون رفتم در خیابان با اعتراض چند نفر روبرو شدم. اعتراض این بود که: چرا تو رفته ای ضامن این بابا (محمود عرب) شده ای تا زندان نرود!؟ تو با این کارت به مردم خیانت کرده ای!؟
حیران مانده بودم که چه بگویم، چیزی هم نگفتم. یادم آمد از دو سال قبل که آهسته آهسته پرسش هایی در اذهان مردم در باره حساب و کتاب فردوس در جامعه بوجود می آمد پاره ای از آنها را از زبان مردم در قسمت حرف های مردم نشریه محلی انتشار می دادم. قصدم این بود که مدیرعامل بداند و به ریشه و دلیل حرف ها و بدگمانی ها پی ببرد و پاسخی و راهی برای روشن شدن اذهان بیابد مثلا؛ بیاید صورت حساب ها را از طریق همین نشریه برای مردم انتشار دهد و درستی کار خود را برای مردم اثبات کند. ولی متاسفانه ایشان کار مرا که هشدار بود بدخواهانه و غرض ورزانه تلقی و به مقابله برخاست. چند بار با ماشین جلو خانه و دکان حبیب کامپیوتری رفت او را توی ماشین فراخواند و تهدید کرد که؛ دیگر نشریه محلی را توزیع نکن، اگر بخواهی به کارت ادامه دهی دکانت آتش زده می شود و یک وقت هم دیدی چاقوی فلانی توی شکمت فرو رفته است. و سپس او را تطمیع کرده بودند که؛ اگر از این کارت دست برداری هرچه پول خواستی بهت می دهیم تا دکانت را پرِ جنس بکنی و کار و کاسبی ات روبراه شود بیا و از توزیع نشریه دست بردار. این قدر حبیب را ترسانده بودند که طفلکی یکی دو شماره را توزیع نکرد و اصرار داشت که یک نفر دیگر را برای توزیع نشریه پیدا کنم. بعد هم که نشریه با مجاهدت رئیس شورامان تعطیل شد شادمانه این رویداد را استقبال نمود و فکر کرد دیگر سروصدایی از مردم بر نخواهد خاست چون بارها در جلسات گفته بود که نشریه این حرف ها را توی دهان مردم می گذارد. حال امروز می بینیم نشریه بسته شده، مردم از مرحله نق زدن و پشتِ سر حرف زدن عبور کرده و خواستار به زندان رفتن او هستند و کار مرا که ضمانت کرده ام را خیانت می نامند!؟
نتیجه ای که می خواهم بگیرم این است که نشریه محلی همانند آینه، افکار عمومی را انعکاس می داد این بنده خدا بجای اینکه از این آینه استفاده کند و پشت سرش را ببیند و بداند چه افکاری بر علیه اش بوجود می آید و به موقع ریشه را بشناسد و با توضیح عملکرد و ارائه آمار و ارقامِ پول های دریافتی و پرداختی و ارائه اسناد بانکی مبنی بر بدهی شرکت و نیز ارائه اسناد واریزی پول های جمع آوری شده به حساب بدهی بانک، اذهان را روشن نماید و به مردم اطمینان بدهد، و اعتماد عمومی را جلب کند، آمد و آینه که همان نشریه باشد را شکست و اکنون افکار عمومی منفی خودِ او را می شکند. چیزی که مایه تاسف است ایتن است که همه ی این سعایت ها و بستن و شکستن ها به زیان روستا و هدر رفتن نیروها است.
شدت مقابله این دوست مان با نشریه که، حرف های مردم را درباره فردوس ارائه می داد به حدی بود که، منِ بازرس هم به حساب های ارائه شده کم-کم شک پیدا کردم و برای حصول اطمینان بیشتر و نیز پاسخ به خواسته-های سهامداران تصمیم گرفتم صورت حساب را از مدیرعامل بگیرم و از طریق نشریه به مردم ارائه دهم به همین جهت در پایان گزارش کتبی بررسی مدارک سال 88 در ردیف های 37 تا 40 رسما از مدیر عامل خواستم که:
«لازم و ضرورت دارد مديرعامل گزارشي دقيق از ليست حوالههاي دريافتي و يا عدم دريافتي و برزمين مانده 5 ساله هيات مديره دوره دوم تنظيم و ارائه دهد.
38- تقاضا ميشود آقاي محمود عرب مديرعامل موضوع حساب رمضان شاهبندري و مديرعامل منوچهر را دقيق با ارائه اسناد و مدارك طي گزارشي روشن نمايد.
39- از آقاي محمود عرب مديرعامل تقاضا ميشود صورت حساب وامهاي دريافتي شركت فردوس از بانك كشاورزي سامان را به انضمام تاريخ دريافت، نرخ بهره، تاريخ بازپرداخت و كل مبلغي كه شركت برابر تعهد خود بايد ميپرداخت را از بانك دريافت و ارائه دهد.
40- تقاضا ميشود ليستي از كليه اعضا شركت كه اقساط وامشان را پرداخته اند با ذكر تعداد اقساط پرداختي و مبلغ هر قسط و تاريخي كه قسط پرداخت شده تا تاريخ پايان سال 89 فراهم و نسخهاي از آن در اختيار بازرس قرار داده شود».
ولی متاسفانه تا امروز این صورت حساب ها به من ارائه نشده است.
بستن زبان مردم، جلوگیری از بیان سخنی که ما را خوش نمی آید، نمونه بارز فرهنگ استبدادی دیرینه جامعه ی ما هست که با تک تک سلول های ما عجین شده و هزاران هزار بار در درازنای زمان و نیز هم اکنون در سطحی کوچک و بزرگ این بستن زبان مردم و جلوگیری از حرف زدن مردم در جامعه ما تکرار شده و می شود شوربختا کمتر کسی از ما از این تکرارها آموخته ایم. بعد هم می بینیم این سخن های کوچک و پراکنده به هم می-پیوندند بزرگتر می شوند و تبدیل به سیل می شوند و جلوگیری کننده سخن مردم را با خود می برند.
محمدعلی شاهسون مارکده