گزارش نامه مارکده شماره 23- اول مهرماه 91

مکافات
همه شنیده ایم که توده مردم می گویند: دنیا دار (سرای) مکافات است باز می گویند از هر دستی دادی از همان دست خواهی گرفت. یعنی هرکس کار بدی کند جزای آن کار را خواهد دید. باز شنیده ایم که می گویند: اگر پدر و مادری فرزند را عاق یا همان نفرین کنند فرزند روزگار بدی خواهد داشت. و برای درستی باور خود هم نمونه هایی از شنیده ها و دیده ها ارائه می دهند. آیا شما هم این چنین باوری دارید؟ استدلال تان چیست؟ برابر این باور هرگاه کسی کار بدی کرد خداوند فرد دیگری را مامور می کند تا مشابه همان کار بد را در حق او بکند. من که این چنین رابطه علت و معلول دقیق در روابط اجتماعی انسانی نمی بینم. اگر این چنین باشد روابط جهان نه مبتنی بر عقل و نه مبتنی بر اخلاق خواهد بود. برای اینکه در این دنیا، شما کسی را نمی توانید بیابید که خطایی نداشته باشد پس برابر این دیدگاه همه باید تنبیه شوند اگر بپذیریم که خداوند فردی را مامور برای انجام کار بد در حق دیگری بکند عدالت خداوندی زیر پرسش می رود و بر اساس این باور فرد مامور انجام دهنده کار بد هم مامور است معذور و برای کار بدش جزایی نباید بپردازد که باز چنین چیز خلاف عدالت، عقل و اخلاق است. من چنین رابطه ای را در هیچ کتاب عقلی استدلالی نخوانده ام ولی دیدن نتیجه عمل(کنش و واکنش) مبتنی بر رابطه علی و معلولی علمی را می توان هر لحظه و هر روز در پیرامون خود دید و شنید. مانند: کسی که دروغ بگوید (علت) اعتماد دیگران را(معلول) از دست خواهد داد. کسی که ذهن مغشوش دارد (علت)تصمیمات درست، به موقع و دقیق نمی تواند بگیرد(معلول). کسی که در داد و ستد اقتصادی و تجاری ناراست باشد(علت) اعتماد مکردم را از دست خواهد داد و کارهایش به سختی می گذرد(معلول). البته این نظر من است تا شما را چه خوش آید و چه قبول افتد.
به هر صورت چه به دار(سرای)مکافات بودن جهان باور داشته باشید و چه نداشته باشید خواندن داستان مستند زیر که در همین راستا است خالی از لطف نیست.
بیش از 50 سال قبل، صبح روزی، اسفندیار شاهبندری قوچانی، سوار بر خرش به مقصد رفتن به صحرا از دروازه خانه خود بیرون می آید چشمش به آقای ح مارکده ای می افتد که تشک چه ای روی خرش انداخته و سوار بر خر از دره قوچان بالا می رود. سلام و اوغور بخیر می گوید و احوال پرسی می کند و سبب مسافرت از این راه را می پرسد. ح می گوید:
  پسرم ب زده ام، بدنم کبود است و درد شدیدی دارد و از خانه هم بیرونم کرده، می روم پاسگاه بن شکایت کنم.  
اسفندیار پیاده می شود، در جلو خرِ ح قرار می گیرد، او را از رفتن باز می دارد و می گوید:
خوبیت ندارد، بیا من هم همراه تو می آیم به مارکده، می رویم خانه کدخدا و از کدخدا می خواهیم که پسرت را به آنجا بیاورد و ادب کند و ازش تعهد بگیرد که دیگر تو را نزند.
نخست ح نمی پذیرد ولی اسفندیار مقاومت می کند و ح را از سفر باز می دارد
و دو نفری به طرف مارکده روانه می شوند. توی قلعه کهنه به وهاب دشتبان بر می خورند وقتی از ماجرا با خبر می شود می گوید:
کدخدا در روستا نیست.
اسفندیار به ح می گوید:
پس با هم می رویم خانه خودت تا کدخدا بیاید.
نه، من توی آن خانه جا ندارم، پس بگذار من به پاسگاه بروم و تکلیفم را با پسرم مشخص کنم.
وهاب می گوید:
بهتر است بیاید خانه من، آنجا بماند من از او مراقبت می کنم تا کدخدا پیدایش شود و به شکایتش رسیدگی کند.
ح توی خانه وهاب به استراحت می پردازد وهاب برگ گردو فراهم و بدن آسیب دیده ح را لای برگ گردو می پیچد. بعد از 2 روز کدخدا پیدایش می شود، وهاب خبر را به کدخدا می دهد. کدخدا، وهاب دشتبان را به صادق آباد می فرستد تا از آقای عباس کرمی، کدخدای صادق آباد، پسرِ خواهرِ ح هم دعوت کند تا در جلسه رسیدگی به شکایت حضور یابد. به دعوت کدخدا، عباس کرمی هم از صادق آباد می آید. وهاب دشتبان به دستور کدخدا، ب پسر ح را هم به جلسه می آورد. جلسه با حضور دو نفر کدخدا، آقای ح و پسرش ب و وهاب دشتبان در خانه وهاب تشکیل می گردد، کدخدا همین طور که به قلیان پک می زند، نصیحت آغاز می کند که؛
فرزند خلف فرزندی است که احترام پدر را داشته باشد، پسری که موجب رنج پدر گردد پدر او را عاق می کند آنگاه پسر روز خوش نخواهد دید. تو یک بچه کوچک بودی پدر با زحمت نان بدست آورده و تو را بزرگ کرده حالا به جای تشکر او را می زنی؟… ملتفت می شوی چه می گویم.
سپس دلیل اینکه پدر را زده می پرسد که ب می گوید:
آخی اوقاتم را تلخ کرده بود و من هم عصبانی شدم و او را زدم اکنون خودم هم پشیمانم.
کدخدا خطای او را خطایی بزرگ و جبران ناپذیر توصیف نمود و گفت:
در اینجا در حضور من و کدخدا کرمی تعهد کتبی می دهی که دیگر هرگز دست روی پدر بلند نکنی و همیشه احترام او را هم داشته باشی.
وقتی ب تعهد را امضا کرد کدخدا با تشر گفت:
وای به حالت اگر یک بار دیگر دست روی پیر مرد بلند کنی، شخصا دستور می دهم شلاقت بزنند، توی طویله زندانت کنند ملتفت عرضم که هستی!؟ اکنون با صدای بلند از پدر معذرت خواهی کن، دستش را ببوس و او را با احترام به خانه ببر.
ب برابر دستور کدخدا چنین کرد.
از قضای روزگار کمی بعد از این اتفاق، ب عاشق دختر کدخدا شد و بعد از خواستگاری، عروسی انجام و آقای ب داماد کدخدا شد. ب همچنان گاه گاهی پدر را کتک می زد، سرش داد می کشید و عرصه را برای پیرمرد تنگ می کرد. کدخدا و همه ی مردم نیز می دیدند، می شنیدند و می فهمیدند. تک تک مردم پسر را نصیحت می کردند که:
پدرت را نزن، عاقت می کند، نفرینت می کند، آنگاه نان سواره و تو پیاده خواهی بود و روز خوش نخواهی دید، آب خوش از گلویت پایین نخواهد رفت ها.
ولی از شلاق کدخدا هیچ خبری که نبود بلکه تشر هم دیگر نزد. پیر مرد سال ها در کنار پسر زیست از خواست های خود کوتاه آمد تا بلکه بیشتر سازش ایجاد گردد پسر در خانه امر و نهی کننده شده بود کارها بر وفق مراد پسر صورت می گرفت و پدر دستورات پسر را اجرا می کرد ولی گاهی هم کتک می خورد گاه گاهی هم بی حرمتی می دید. آقای ح دلیل اینکه پسرش حرمت پدر را نگه نمی دارد و پسرِ خلفی نیست ارث برده از مادر و مقصر شیر مادر را می دانست و هنگام درد دل با دیگران می گفت:
شیر که خراب باشد بچه همین طور بار می آید. از اول شانس نداشتم پدر و مادرم در سن کوچکی من مردند، کل عباس بجای اینکه کمک کند من سرِ خانه و زندگی خودمان بمانم و زندگی مان را حفظ کنم مرا برد نوکر خود کرد بدبختی من از اینجا آغاز شد چون خانه مان خالی شد، خانواده ما از هم پاشید، املاک و دارایی خانه پدری من هم به یغما رفت حتی تیرهای چوبی خانه پدری من هم در بخاری کل عباس سوزانده شد.
آقای ح چندین سال به همین شکل در کنار پسر زیست و سرانجام جهان را بدرود گفت.
سالی، ب در اوج جوانی و تنومندی، در روز عاشورا، شالی پشمین به کمر بسته بود و یکه و تنها، تهِ عَلم را روی شال پشمین و روی شکمش می گذاشت و در جلو دسته سینه زنی و زنجیرزنی در اطراف روستا چرخاند و یکی دو نفر جوان تنومند دیگری هم بودند که خواستار مشارکت شدند ولی آقای ب درخواست آنها را رد می کرد و می گفت:
من نذر کرده ام که یکه و تنها علم را بگردانم.
منِ نگارنده که آن روز 10 12 ساله بودم به اتفاق پسری از پسران دیگر روستا دو نفری پلاکارد جلو دسته زنجیرزنی را حمل می کردیم و من از اول تا پایان با دقت، قدرت نمایی ب را مشاهده می کردم حقیقتا جوان قدرتمندی بود چون در سربالایی ها که جاده درست و حسابی هم نبود به تنهایی علم را می برد هرگاه که باد می آمد روی زمین می گذاشت تا دوباره وزش باد کمتر گردد و من در عالم نوجوانی از قدرتمندی او خوشم می آمد در نظر من، او یک پهلوان محسوب می شد و یقینا بسیاری، بویژه جوانان او را همچون یک قهرمان روستا می نگریستند و تحسینش می کردند ولی عده ای هم در پشتِ سرِ او چیز دیگری می گفتند:
ب دچار عذاب وجدان شده چون پدرش را خیلی رنج و عذاب داده است حال می خواهد با با گرداندن عَلم امام حسین گناهانش بخشیده شود.
البته من نمی دانم قطعه چوبی بلند که چند تکه پارچه به آن بسته اند و نامش را عَلم گذاشته و به عنوان نماد یک مراسم شناخته می شود گشتاندن آن با بخشش گناهان چه رابطه ای دارد؟ و اساسا مگر می شود رنجی را که به دیگری داده ایم با عَلم گردانی رنج را از جسم و جان آن فرد زدود؟ بگونه ای که رنج ندیده باشد؟
منِ نگارنده شخصا، فارغ از رابطه ب با پدرش، از آقای ب خوشم می آمد چون در کارهای عمومی مانند لایروبی جوی، ساختن پل، جاده و … خوب کار می کرد و جدی بود و از دیگران هم می خواست که کم کاری نکنند. در مشارکت های اجتماعی پیشگام و با مردم همراه بود و سهم هزینه های خود را به موقع پرداخت می کرد و دیگران را تشویق به همراهی و همکاری می نمود. داد و ستدش با مردم منصفانه بود و چشم طمع به مال مردم نداشت اینها برای من ارزشمند بود.
ب متاسفانه از دختر کدخدا صاحب فرزندی نشد که باز مردم می گفتند:
نتیجه نفرین های پدر است نفرین پدر باعث شده که بچه ای از او نماند تا ردش گم شود.
ب دختر کدخدا را طلاق داد و با دختر همسایه شان ازدواج کرد چندین دختر و پسر بوجود آورد. فرزندان بزرگ شدند و موجبات آزار و رنج پدر را فراهم نمودند باز مردم می گفتند:
اینها نتیجه آزار و اذیت پدر است خداوند فرزندان نا خلفی بهش داده تا همانگونه که پدر را رنج داد حالا رنجش دهند، دنیا دار مکافات است، از هر دست دادی از همان دست خواهی استد.
روزی پسرِ ب، پدر را کتک می زند و سرِ پدر زخمی می شود صبح روز بعد ب سوار مینی بوس روستا می شود تا در پاسگاه هوره از دست پسر شکایت کند. وهاب دشتبان هم مسافر مینی بوس بوده است علت بستن سر را از ب می پرسد و ب داستان را حکایت می کند وهاب که حالا خود شورای روستا بوده از راننده مینی بوس میخواهد که بایستد به هر زبانی بوده ب را در روستای صادق آباد از مینی بوس پیاده و از شکایت کردن باز می دارد و به اتفاق به مارکده بر می گردند پسر را صدا می زند و پدر را با او صلح و سازش می دهد و آهسته درِ گوش ب می گوید:
اینها نتیجه کتک هایی است که به پدر زدی و آزارهایی است که به او رساندی با پسرهایت یکجور کنار بیا و صدایت هم در نیاد، پدر را زدی بچه ها خواهند زدت، اینها کار خدایِ.
ب نام پسر دوم خود را ح کذاشت تا جای پدر خالی نباشد. ح دوم در جوانی به اعتیاد کشیده شد و روزی در مزرعه ی سکوی عاشق آباد بالا بادام های کشاورزی را چیده بود در کنار راه به گردش گران فروخته و فوری تریاک خریده و دود کرده بود. کشاورز شکایت به شورای روستا آورد. منِ نگارنده به عنوان حل و فصل کننده شکایت، به اتفاق ب و پسرش ح دوم به خانه کشاورز رفتیم تا شکایت بررسی گردد ح دومِ معتاد پذیرفت که بادام ها را چیده و فوری هم فروخته و با پولش تریاک خریده است. ب به کشاورز التماس و درخواست زیاد کرد تا با گرفتن تاوان رضایت دهد تا بیشتر از این آبرو ریزی نگردد و گریه اش گرفت از روی درد با صدای بلند گریست اشک هایش روی گونه هایش سرازیر شد. برای حال زار ب اشک منِ نگارنده هم درآمد از کشاورز خواهش کردم او را ببخشد و بر درخواست خود اصرار و تاکید نمودم، کشاورز گفت:
به درخواست شورا و به خاطر ب، ح دوم را مشروط بر اینکه تعهد دهد دیگر به محصول مردم دست درازی نکند می بخشم.
تعهد گرفته شد. ب و پسرش رفتند و کشاورز گفت:
اینها نتیجه کتک هایی است که ب به پدر زده و آزارهایی است که به پدرش داده به این می گویند: عاق والدین.

                                                           محمدعلی شاهسون مارکده 18/6/91 

آقای مهندس رسول شاهسون
قبولی شما را در مقطع دکترای مکانیک تبریک می گوییم و از درگاه خداوند بزرگ خواهان آرزوی موفقیت روز افزون برای شما هستیم.
                                                                             پدر، مادر، برادران و خواهر. 
همسر عزیزم
خانم مهندس سمیه شاهسون، قبولی شما را در مقطع کارشناسی ارشد، تبریک عرض می کنم و امیدوارم همیشه موفق باشی.
                                                                           همسرت، مجید شاهسون
شخصیت نا پایدار
همه ی ما ضرب المثل گاو نه من شیر را شنیده ایم که، در وصفش می گویند: نُه من شیر می دهد ولی سرانجام با پای و لگدش ظرف شیر را واژگون می کند. بی گمان یک گاو در یک زمان و نوبت، نُه من (54 کیلو) شیر نمی دهد و هیچ گاوی هم این درک و شعور را ندارد که تصمیم بگیرد با پای خود زده و ظرف شیر را بریزد. این جمله ها را آدمیان برای رساندن پیام و مفهومی در ارتباط با خود ساخته اند. ضرب المثل فوق برای بیان نا پایداری شخصیتی آدمی به کار برده می شود.
و یا ضرب المثل؛ فلانی با یک کشمش گرمیش می شود و با یک غوره سردیش، را همه شنیده ایم. گوینده می خواهد کم ظرفیتی، متلون مزاجی، بی ثباتی و نا پایدار بودن شخصیت آدمی را، بفهماند.
و باز زیاد شنیده ایم که می گویند: فلانی گاهی ازسوراخ سوزنی رد می شود و گاهی از دروازه ای نه. پیام این ضرب المثل این هست که شخص مورد نظر آدمی است با تیپ شخصیتی نا پایدار، نا استوار و نا ثابت و نا مشخص.
البته جمله و کلمه های بسیاری در این زمینه در فرهنگ شفاهی و ادبیات نوشتاری ما جاری و ساری است. مثل؛ هرهری مذهب، دم دمی مزاج، دهان بین، گوشی، همرنگ جماعت شدن، حزب باد، بوجار لنجان، بوقلمون صفت، و … همه ی این صفات به آدمی اطلاق می گردد که شخصیتی ثابت، استوار و یک نواختی ندارد تا دیگران بتوانند با خصوصیت و ویژگی ثابت که خاص او باشد بشناسندش. این چنین آدمی نمی تواند تصمیم قاطع بگیرد هر لحظه در فکری است، هر لحظه به رنگی در می آید، هر لحظه یک جور حرفی می زند، به هرکه رسید همرنگ او می شود، توی هر جمعی قرار گرفت همانند آنها می شود.
نداشتن ثبات شخصیتی، نداشتن رویه ای ثابت و استوار در رفتارها، تصمیم ها، قول ها، وعده ها، تعهد ها، پذیرش مسئولیت ها و بینش و باورها یک اختلال شخصیتی است. که بدان اختلال شخصیتی نا پایدار می گویند. اختلال شخصیتی نا پایدار یکی از بد ترین اختلال های شخصیتی است که آدمی هم خود رنج می برد و رنج بسیار به اطرافیان خود می دهد. آدم های پیرامون چنین شخصیتی نمی دانند با او چگونه رفتار کنند چون هر لحظه خواستش و میل علاقه اش تغییر می کند. آدمی که دارای این اختلال هست درست روی مرز باریکی که یک طرفش سلامتی و طرف دیگرش اختلال هست راه می رود و زندگی می کند. گاهی به سمت اختلال می افتد و گاهی به سمت سلامتی. بی گمان این اختلال درجات مختلف و شدت و ضعف دارد. بد نیست به چند ویژگی اختلال شخصیتی نا پایدار اشاره ای بکنیم.
یکی از ویژگی های آدمی که دچار اختلال شخصیتی نا پایدار است این هست که حد و مرز خود را خوب تشخیص نمی دهد نمی داند چه حرفی را درکجا بزند و یا در چه جایی نزند، چه کاری را کجا بکند، و یاچه کاری را در چه جایی نباید کرد، موجودی است احساسی و عاطفی، نه معقول و عقلانی. لحظه به لحظه احساسات و عواطفش تغییر می کند. اگر جوان باشد با یک دیدن عاشق و شیدا می شود بعد اگر آن گونه که می خواهد برنامه اش پیش نرفت سریع قهر می کند، جدا می شود، متنفر می گردد، بدش می آید و دشمن می شود. می دانیم قهر، احساس بد و تنفر، افسردگی به دنبال دارد به همین جهت این گونه آدم ها اغلب و یا سرانجام شان دچار شدن به اختلال افسردگی است.
ویژگی دیگر شخصیت نا پایدار آدمی است خود ناپسند، خود نا دوست، یعنی خود را دوست ندارد، ( البته باید دانست خود دوستی با خود خواهی تفاوت بسیار دارد خود دوستی نشان از سلامتی روانی دارد و خود خواهی یک بیماری روانی تلقی می گردد ) تقریبا به هیچکس اعتماد ندارد یک اضطراب دائمی دارد معمولا یک حالت خشم، پرخاشگری و عصبانیت نسبت به همه دارد چون این ویژگی ها از دید و نظر مردم خوب نیستند ناگزیر در رفتار خود هنگام برخورد با دیگران نقش بازی می کند تا به دیگران بفهماند من خوبم، من خشمگین، پرخاشگر و عصبانی نیستم، بدین جهت همه را به بازی می گیرد در این کار ممکن است متوسل به فریب، دروغ و نیرنگ هم بشود.
ویژگی دیگر شخصیت نا پایدار، آدمی است به هم ریخته. به هم ریخته یعنی چه؟ یعنی نمی داند هدفش در زندگی چیست؟ نمی داند چه چیز برایش مهم و مهمتر است، معیار و ملاک دقیق سنجش ندارد، روح زمانه را خوب درک نمی کند، بیشتر متکی به ذهنیاتش است تا واقعیت ها، جهان را ذهن خود می داند به همین جهت هنگام تصمیم گیری و رفتار از این شاخه به آن شاخه می پرد، جهان را در یک لحظه زیبا می بیند و در لحظه ای دیگر بد و نا زیبا. آدم ها را در ساعت و یا روزی خوب می پندارد و در ساعت و روزی دیگر بد و پلید. در کاری که می کند یک جنبه های مثبت از خود بروز می دهد ولی به زودی می بینی عکس آن را انجام می دهد. در یک زمان کوتاهی به یک نفر مهر و عشق می ورزد چند ساعت و یا روز بعد می بینی از او متنفر می شود و بد گویی می کند می بینی چیزی را به کسی بخشیده بعد می آید آن چیز را مطالبه می کند و یا منت بر او می گذارد که من چنین کردم و یا هرجا و نزد همه تعریف می کند که این من بودم که فلان چیز را به او دادم و یا فلان کار را برای او کردم. چنین آدمی در میان جمعی که قرار گرفت هرکه هر مشخصه ای را گفت او می گوید؛ من هم همین گونه هستم یا من هم همین را می خواستم یا من هم همین گونه بودم. اگر قدری در جلساتی که افراد دور هم نشسته و سخن می گویند دقت داشته باشیم خواهیم دید بعضی افراد سخنان ضد و نقیض می گویند. بنا بر جو جلسه سخنی و نظری ارائه می دهند و لحظه بعد که جو جلسه تغییر می کند سخنی دیگر و نظری دیگر ابراز می کنند که با سخن قبلی اش متضاد است این نشان از ناپایداری، نا استواری شخصیتی شخص نا پایدار دارد. نگارنده بارها با این سخنان متضاد در جلسات روبرو شده ام.
آدمی با تیپ شخصیتی نا پایدار خیلی نزدیک به اختلال شخصیتی شیدایی و سر خوشی و افسردگی است. یعنی آدمی، دو قطبی است. آدم های دو قطبی چگونه اند؟ گاهی در اوج و آسمان ها به سر می برند و می بینی که سرخوش، سرحال، بگو و بخند، شاد، خوشبین و مهربان اند و گاهی در ته چاه و یا عمق دره افتاده اند لذا می بینی افسرده، غمگین، بدبین، افتاده، بی حال، بی حوصله، نا امید و مایوس هستند. آدمی با تیپ شخصیتی ناپایدار هم مانند آدم دو قطبی پایین و بالا می رود با این تفاوت که زمان تغییر در آدم نا پایدار کوتاهتر و حتا ممکن است دقیقه ای و لحظه ای باشد ولی بالا و پایین رفتن آدم دو قطبی زمان بیشتری می برد.
در درون ذهن و ضمیر آدمی با اختلال شخصیتی نا پایدار طوفان است، غوغا و نا آرام است دائم از این شاخ به آن شاخ می پرد. هر لحظه فکری، نقشه ای، طرحی و سودایی دارد. در ارتباط با دیگران لحظه به لحظه فکر های مختلف به ذهنش می آید و می رود می بینی در لحظه ای به دیگران کاملا اعتماد دارد و لحظه ای بعد به هیچ کس اعتمادی ندارد. یک لحظه حاضر می شود امکانات خود را در اختیار دیگری قرار دهد لحظه ای بعد پشیمان می شود. یک وقت می بینی بخشنده می شود و لحظه ای بعد می بینی خست به خرج می دهد و سخت گیری های بی مورد می کند. لحظه ای به دیگران خوشبین و لحظه ای دیگر با شک و سوء ظن بدانان می نگرد. در مجموع آدم نا پایدار تقریبا به هیچ چیز و هیچ کس اطمینان ندارد و همیشه نگران اوضاع و مضطرب است. این گونه آدم ها اغلب اوقات در برخورد با دیگران یک حالت وسواس تا حد بدبینی دارند.
آدمی باتیپ شخصیتی ناپایدار اغلب به ظواهر اهمیت می دهد لباس و آرایش می کند ممکن است آرایشش در حد شدید و تحریک کننده هم باشد و بیشتر به دنبال جذب نظر مثبت دیگران است. چون از درون تهی و بی مایه است، خود را خوشایند نمی داند و ارزشمند نمی شمارد و دوست ندارد می خواهد با ظاهرسازی از دهان دیگران بشنود که به او بگویند؛ تو خوبی، خوشایندی، ارزشمندی، مهم و دوست داشتنی هستی تا بلکه آرامش یابد.
آدمی با تیپ شخصیتی ناپایدار هیچگاه آرام و قرار ندارد. چرا؟ چون آرامش، در پی داشتن شناخت و آگاهی می آید، وقتی شناخت و آگاهی داشته باشیم احساس توانمندی می کنیم و وقتی توانمند بودیم و توانستیم مفید فایده و سودمند برای خود و دیگران باشیم در این صورت احساس ارزشمندی وخوشایندی در آدمی بوجود می آید این احساس خوشایندی و ارزشمندی است که به انسان معنی می دهد. احساس داشتن معنی به انسان آرامش می بخشد. ولی آدم نا پایدار چون چنین ویژگی هایی ندارد در خود آن معنی و ارزشمندی را حس نمی کند بنابراین آرام و قرار ندارد و در یک جا هم نمی تواند قرار و آرام بگیرد. تقریبا هیچگاه نمی توان فهمید آدم دارای اختلال شخصیتی نا پایدار چی دارد؟ چی ندارد؟ چه هدف وانگیزه ای دارد؟ خوش آیندی هایش چیست؟ دوستش کیست؟ دشمنش کیست؟ از چه چیز خوشش می آید؟ و از چه چیز بدش؟ نمی توان فهمید آدمی است آرام یا عصبانی؟ نمی توان فهمید آدمی است مهربان یا کینه ورز؟ نمی توان فهمید آدمی بخشنده و یاخسیس است؟ چون با سرعت تغییر می کند زندگی کردن و شراکت و داد و ستد و همکار بودن با چنین آدمی بسیار مشکل و پررنج است.
چنین آدمی اگر در نقش وجایگاه پدر و یا مادر قرار گرفته باشد به فرزندان آسیب فراوان می زند. چون بچه نیاز به محیطی یک نواخت، شناخته شده، ثابت و استوار دارد. اخلاق و رفتار پدر و مادر از یک ثبات باید برخورد دار باشد تا فرزند بتواند در مقابل آنها چگونه رفتار کند. مثلا؛ برای سلامت بچه ضرورت دارد که بداند پدرش آدمی مهربان است و در مقابل تقاضای او واکنش مهرورزانه نشان می دهد. بدین جهت بهتر است آدمی با تیپ شخصیتی نا پایدار قبل از اقدام به ازدواج خود را معالجه کند بعد ازدواج نماید.
اختلال شخصیتی نا پایدار نتیجه زندگی سخت و محرومیت های دوران کودکی است نتیجه رفتارهای نا سالم پدر و مادر هنگام کودکی اوست کودک آدمی از لحظه تولد سخت نیازمند به حفاظت، حمایت، مراقبت، توجه، همراهی و ملاطفت است حال اگر بچه در خانواده ای با پدر و مادر نادان و نا آگاه و روابط نا سالم و نا مهربان بزرگ شود، بی مهری، سردی و خشونت ببیند به این نتیجه می رسد که کسی مرا دوست ندارد وجود من در خطر نابودی است آنگاه احساس وانهادگی می کند احساس می کند که به حال خود رها شده و تکیه گاه وحمایت کننده ندارد. کودکی که در چنین حالت هایی قرار گرفت و استمرار پیدا کرد احساس ضعف می کند، احساس ناتوانی می کند به همین جهت می بینیم بزرگترین وحشت آدم هایی با تیپ شخصیتی نا پایدار از بی توجهی دیگران است وحشت از این دارد که مردم به او توجه نکنند، اهمیت ندهند و او را به حال خود وانهند، طردش کنند، مورد بی مهری قرار گیرد.
آدمی با تیپ شخصیتی نا پایدار به علت آسیب شدیدی که در کودکی دیده وقتی در یک رابطه و ارتباط خوبی با دیگران هم هست همیشه ترس و اضطراب دارد فکرش مشغول است که؛ نکند یک وقت این رابطه تمام شود، خراب شود و او به حال خود رها گردد بنابراین به خاطر همین ترس و وحشت رابطه خوب را هم خراب می کند.
آدم هایی با تیپ شخصیتی نا پایدار آدم های احساسی و عاطفی هستند ترس و وحشت از وانهادگی و رها شدگی همیشه ذهن آنها را به سمت منفی های زندگی سوق می دهد لذا می بینی نا آگاهانه و بیمار گونه رابطه ی عاشقانه خود را خراب و برای خود جهنم نفرت می سازند به همین جهت زندگی با چنین آدمی بسیار مشکل است به انسان افسردگی می دهد چرا؟ برای اینکه آدمی در مقابل او لحظه ای عزیز است و لحظه ای دیگر منفور.
آدم هایی با تیپ شخصیتی نا پایدار از هر کسی که خوشش آمد از او بت می سازند به عرش می رساند بعد می بینی خیلی زود از او زده می شود و ازش بدش می آید بنابراین ثبات عاطفی ندارند با یک کشمش گرم و با یک غوره سردشان می شود دائم بین دوستی و دشمنی، بخشندگی و خست، عشق و نفرت، احساس امنیت و احساس وحشت، در امید و نا امیدی، این ور و آن ور می روند. در کمترین زمان عاشق و دلداده می شوند شدید عشق می ورزند دلبستگی شدید پیدا می کنند و با قدرت نفوذی که دارند در جان دیگری رخنه و جای می گیرند و به همین سرعت هم از عشق خود می برد.
آدم های با تیپ شخصیتی نا پایدار مکمل آدم های خود شیفته هستند و یا مونس و همدم شخصیت های انزوا طلب می شوند. یعنی با شدت به ادم خود شیفته علاقه مند می شود و جان و روان آدم خود شبفته را که از نظر احساسی و عاطفی توخالی است گرما می بخشد. چرا؟ برای اینکه آدم خود شیفته با احساساتش قطع رابطه کرده، آدم نا پایدار با چسباندن خود به آدم خود شیفته به جای هردو شان احساس می کند و عشق می ورزد و وقتی هم که عشق زود گذرشان به سرآمد به شدت تبدیل به جدایی، نفرت و کینه می شود. هم خواستن شدید دارد، هم پس زدن شدید. هم آرامش می بخشد و هم مشوش می کند.
وجود و ذهن آدم نا پایدار همانند ظرف ته سوراخ است. نمی تواند تجربه های زندگی اش را جمع و از آنها بیاموزد می بینی کارهای مشابه و تکراری انجام می دهد. مثلا؛ ممکن است در طول عمر خود به ده ها نفر نزدیک شود، خیلی سریع احساس و اظهار دوستی کند، جان یکی شوند و بعد می بینی وصلت می کنند یعنی دختر می دهند و یا می گیرند همه ی سرّ و راز زندگی خود را به هم می گویند، خانه یکی می شوند، شراکت می کنند و بعد می بینی سر اندک چیزی این دوستی شان تبدیل به دشمنی می گردد وصلت شان تبدیل به جدایی و رنج می شود. بعد از مدتی دو باره با فرد دیگری آغاز دوستی مشابه می نماید در این دوستی و دشمنی هیچ گاه نمی اندیشد که چرا؟ و همیشه هم دیگران را مقصر می شمارد که بی وفایند قدر ناشناسند، اصلا آدم نیستند، دستم را عسل کردم توی دهانش گذاشتم ولی …
آدم با تیپ شخصیتی نا پایدار نیاز به درمان دارد بهتر است به یک دکتر روان شناس و یا روان پزشک ماهر مراجعه و خود را درمان کند. باید دانست تعداد شخصیت های نا پایدار در میان زنان بیشتر از مردان است و تعداد خود شیفتگان در میان مردان بیشتر از زنان است شخصیت نا پایدار یک نزدیکی و مشابهت هم با شخصیت هیجانی نمایشی دارد که قبلا مقاله ای با همین نام خوانده وآشنایی دارید.

                                                              محمدعلی شاهسون مارکده 20/5/88