عمو ابراهیم و علی کاکا

  اگر کندوکاوی در فرهنگ و ادبیات شفاهی گذشته­ ی روستای ­مان مارکده داشته باشیم به یک موضوع تا حدودی فراگیر بر می­ خوریم و آن باورهای خرافی است. باورهای خرافی چی­ ها هستند؟

           باوری که زیربنا و ته پی ­اش عقل و خرد نباشد به همین جهت اگر پرسشی از اساس این باور گردد پاسخ عقلانی و استدلالی و مبتنی بر خرد و اندیشه برایش نداشته باشیم و متوسل به؛ «میگن، همه همین باور را دارن، همه همین کار را می­کنن» شویم. بی­گمان این چنین باورها ناشی از کمدانی ماها می ­تواند باشد. برای مثال: در گذشته باور این بود که باید آبِ­ عقد سر عروس و داماد ریخت. چون توی خانه ­ها حمام نبود ناگزیر با نواختن ساز و ناقاره، به صورت کارناوالی عروس و داماد را به حمام عمومی می­ بردند. اکنون توی هرخانه­ ای، حمام هست. لذا می ­بینیم داماد را با ساز و ناقاره به حمام خانگی یکی از اقوام می­ برند. وقتی ازشان بپرسی؛ چرا در همان خانه خودتان و توی حمام خانگی خودتان آب ­عقد سر داماد نمی ­ریزید؟ فکر می ­کنید پاسخ چیست؟ «همه این کار را می­ کنند ما هم همین کار را می­ کنیم»

            باوری که مبتنی بر قانون عِلی ­و معلولی نباشد و ما باز به دلیل کم ­دانی ­مان نزدیکی و در کنار هم بودن دو موضوع و یا پدیده­ غیر مرتبط را به خطا علت و معلول هم بدانیم مانند اینکه؛ ما هنگام راه رفتن جلو پایمان را ننگریم آنگاه پایمان را توی چاله­ ای بگذاریم و روی زمین بخوریم بعد نگاه کنیم ببینیم آدمی درکناری ایستاده و ما را نگاه می­ کند نتیجه بگیریم که نگاه حسودانه و یا شوری چشم او و یا نفس بد او و یا بد شگونی او در سرِ راه من موجب روی زمین خوردن من شده است. 

       باوری که ناشی از ترس ما به سرانجام کاری و یا رویدادی ناشناخته باشد که باز ریشه این، کم­ دانی ما از امور است. برای مثال: بیماری داریم چون از قوانین و مکانیزم بدن انسان هیچ نمی ­دانیم و از طرفی هم ترس و نگرانی داریم که مبادا اتفاق ناگواری بیفتد یکی از کارهای خرافی که می­ کنیم این است که از دعا نویس می ­خواهیم برایش سرکتاب باز کند و دعایی برایش بنویسد.

باور و دانسته ­­های هر آدمی چه  مبتنی بر عقل و خرد و چه خرافی باشد در ذهن هر آدمی است کسی از درون ذهن دیگری خبر ندارد. به مصداق سخن سعدی؛

تا مرد سخن نگفته باشد                عیب و هنرش نهفته باشد

  آنگاه که درونیات ذهنی تبدیل به گفتار و رفتار شد ما می­ توانیم بدانیم انباشته­ های ذهنی­ هر آدمی از چه جنسی و در چه سطحی هستند.

         یکی از این باورهای خرافی مردم ما، باورمندی به بدشگونی و خوش ­یمنی بعضی آدم­ ها و نیز برخی از اشیاء و امور است. این باور توی جامعه­ ی روستایی ما تقریبا عمومی بوده و متاسفانه هنوز هم با این همه وسایل ارتباط جمعی، اطلاعات و امکانات علمی که در دسترس هست رهروان فراوان دارد.

         بسیاری از همشهری های ما به خطا، باور دارند که بعضی از آدم ­ها بدشگون هستند اگر چشم ­شان به پول، دارایی و یا برازندگی و زیبایی  ما بیفتند رویدادی ناگوار برای ما بوجود خواهد آمد. یا اگر ما صبح هنگام، آغاز روز، و یا هنگام بیرون رفتن از خانه، چشم ­مان به آدمی بدشگون  بیفتد در آن روز اتفاق و یا رویدادی ناگوار برای ­مان پیش خواهد آمد. این باور را هنگام بیرون آمدن از خانه به منظور رفتن به مسافرت سخت رعایت می ­کنند به همین منظور یکی از اعضا خانواده لحظه ­ای زودتر از حیاط خانه بیرون می ­آید روبروی درِ حیاط قرار می­ گیرد تا مسافر که پا به بیرون از حیاط خانه می ­گذارد چشمش به آن فرد عضو خانواده بیفتد.

        این باور خرافی را درباره اولین فردی که روز عید نوروز به خانه­ شان بیاید شدیدتر دارند بنابر این روز قبل از نوروز، هر بچه ­ای را که می­ دانند قدمش خوب است و اقبال به خانه ­شان می ­آورد تشویقش می ­کردند که صبح، زودتر از بقیه به خانه ­شان برود و عیدی خوبی هم بهش داده می ­شد تا سال آینده سالی میمون و پر برکت برای خانواده باشد.

         ولی برای سرِ کار رفتن بخاطر اینکه همه روزه است این تشریفات چیده نمی ­شد از در بیرون می ­آمدند اگر چشم ­شان به آدمی می­ افتاد که فکر می­ کردند بدشگون است به خانه بر می ­گشتند و رفتن را تکرار می ­کردند و اگر مشکوک بودند که بدشگون است یانه؟ صلوات می­ فرستند، امّن یجیب و قل­ هوالله می ­خواندند، بر شیطان لعنت می­ کردند، چشم حسود و بخیل کور بشه می­ گفتند و سرانجام با توکل برخدا به سر کار می­ رفتند. اگر اتفاقی ناخوشایند می ­افتاد که در ذهن او را هم در لیست بدشگون­ های ذهن­ شان وارد می­ کردند.

        امروز وقتی پای سخن پیرمردان و پیرزنان روستا بنشینی می ­بینی بسیاری از علل رویدادهای ناخوشایند زندگی ­شان را به بدشگون بودن فلان و یا بهمان شخص نسبت می ­دهند که در سر راه او سبز شده و یا به خانه ­شان آمده و یا فلان حرف را زده.

        در هر زمان توی روستا، چند نفر به بدشگونی شهره بودند و امروز هم این رویه جاری و ساری است. متاسفانه هیچکس توی این روستا سخنی بر بیهوده و یاوه بودن این باورها نگفته است و حتی آنهایی هم که باورشان ضعیف­تر است اینقدر از اعتماد به نفس برخوردار نبوده و شجاعت و شهامت لازم را نداشته و ندارند که بگویند این باورها بی ­پایه و مایه است. 

        این باورها نزد همه یکسان نبود باور بعضی رقیق و بعضی دیگر سخت باورمند بودند به گونه ­ای که منجر به یقه­ گیری و زد و خورد می­ شد.

        عمو ابراهیم و علی­ کاکا دو نفر از همشهریان ما بودند که در گذشته در روستای مارکده می­ زیستند و اکنون دیگر در میان ما نیستند.

       عمو ابراهیم مردی پرکار و زحمتکش بود سخت کار می ­کرد همیشه از اینکه کارهایش خوب پیش نمی ­رود، بسیاری از کارهایش مانده، گلایه داشت حرص و جوش می­ زد در کار عجله داشت کمی هم کم ­حوصله بود وقتی که عصبانی می ­شد زود هم از کوره در می ­رفت به نظر عمو ابراهیم؛ دیگران او را عصبانی می ­کنند و کفرش را در می ­آورند و الا او که سرش درد نمی ­کند، مریض نیست که بخواهد با دیگری دعوا کند و داد و فریاد راه بیندازد و اوقات خودش را هم تلخ کند.

       حرص و جوش عمو ابراهیم فقط در کارهای شخصی ­اش نبود بلکه در کارهای عمومی هم این شیوه را داشت خوب یادم هست هنگام بستن همه ساله پل چوبی قابوق بیشترین صدای حرص و جوش برای پیشبرد بیشتر کارها که شنیده می ­شد صدای عمو ابراهیم بود. عمو ابراهیم چون خودش جدی کار می ­کرد از آدم­ هایی که در کارهای عمومی تنبلی و کم­ کاری می ­کردند خوشش نمی ­آمد و اغلب بهشان قر می ­زد و سرزنششان می­ کرد و ازشان می ­پرسید: چگونه وجدانت قبول می­ کند تنبلی کنی و زحمتت را به دوش همکارت بیندازی؟ مگر نمی ­خواهی نانی که می ­خوری حلال باشد و با لقمه حلال اولاد خلف از خودت برجای بگذاری؟

        از پس هر حرص و جوشی که عمو ابراهیم می­ زد چپقی چاق می­ کرد تا آرامش خود را بازیابد. وقتی هم که آرام بود داستان­ های شیرینی از دوران سربازی خود تعریف می­کرد چون سرباز اولین دوره یا به قول آن روزی ­ها از اولین اجباری رفته­ های روستا بود. داستان ­هایی همچون شرکت در جنگ­ با خان ­ها و رؤسای ایلات و نیز از گرسنگی ناگزیر گوشت یابو خوردن و…   

       علی ­کاکا همسایه عمو ابراهیم بود علی ­کاکا از عموابراهیم کمی بزرگتر بود آرام­ تر و پرحوصله ­تر هم بود کارش هم­ کمتر بود شب هنگام زود می خوابید و صبح زود بیدار می ­شد پس از خواندن نماز و خوردن صبحانه جلو خانه می ­آمد و ساعتی روی سکوی دروازه حیاط خانه­ شان می ­نشست و مردم که سر کار می ­رفتند اوغور بخیر بهشان می ­گفت حالی ازشان می ­پرسید اخباری از صحرا و محصول ­شان می­ گرفت بعد از آن هم به سر کار خود می ­رفت.

        به نظر عمو ابراهیم، علی­ کاکا آدم بد شگونی بود دلیل و نشانی و آدرسی که عمو ابراهیم از بدشگونی علی­ کاکا می­ داد اتفاقاتی­ بود که برایش افتاده بود. عمو ابراهیم اتفاقاتی که طی دو سه سال گذشته برایش افتاده بود ریز و درشت بر می ­شمرد تا باور خود را بر شنونده­ هایش اثبات کند. عمو ابراهیم این اتفاقات را در جمع مردان جوی، وقتی که چند نفر سینه آفتاب ایستاده ­اند، توی شب­نشینی ­ها، در حین رفتن به مزرعه ­ها و آمدن، بارها و بارها بازگو کرده­ بود تقریبا همه ­ی مردم روستا می ­دانستند برای عمو ابراهیم چه اتفاقاتی افتاده است و بسیاری از مردم روستا هم با عمو ابراهیم هم عقیده شده بودند که علی ­کاکا بد شگون است و این باور خود را هم برای دیگران بازگو می­ کردند.

       عمو ابراهیم هر روز صبح زود که از خانه بیرون می ­آمد تا به سر کار برود چشمش به علی­ کاکا که روی سکوی دروازه خانه­ شان نشسته بود می ­افتاد اوایل عمو ابراهیم با احترام سلام می ­گفت و علی ­کاکا هم علیکم ­السلام و اوغور بخیر پاسخش را می ­داد.

      روزی عموابراهیم در قاراجارو هنگام تکاندن سنجد شاخه درخت سنجد شکست و عمو ابراهیم با شاخه روی زمین افتاد به گفته خودش «خدا رحمش کرد که ارتفاع کم بود و آسیب سختی ندید» صبح روز بعد عمو ابراهیم وقتی سوار خرش شد کنار علی­ کاکا که روی سکو نشسته بود ایستاد و با زبان خوش گفت: ببین مشدعلی، من و تو همسایه هستیم تو آدم بدشگونی این نفیس بد تو باعث شده که من دیروز از درخت بیفتم خواهشا صبح زود از خانه ­ات بیرون نیا صبر کن تا مردم به سر کار بروند آنگاه از خانه ­ات بیا بیرون! علی­ کاکا از این سخن عمو ابراهیم ناراحت شد و گفت: خودت بدشگونی، تو آدم بد قلبی، از بس تو کار عجله می­ کنی افتادی پایین، کمی با حوصله کار کن تا نیفتی! هرکه اختیار خودش را دارد خانه ­ام است می­ خواهم روی سکوی خانه ­ام بنشینم به تو هم مربوط نیست.

       عمو ابراهیم از آن روز به بعد دیگر به علی ­کاکا سلام نگفت و علی­ کاکا هم اوغور بخیر نگفت و از یکدیگر قهر کردند. در ماه­ های بعد یکی دوتا اتفاق دیگر هم برای عمو ابراهیم در حین کار افتاد از جمله روزی پای خرش توی سوراخ پل قابوق رفته بود و بقچه علف توی رودخانه افتاده بود. برای عمو ابراهیم شکی باقی نماند که علل این اتفاقات، بدشگونی علی­ کاکا است که همه روزه سر راه او نشسته و چشمش بعد از خروج از خانه به او می­افتد. ولی بازهم تحمل کرد می­ کوشید صبح که از خانه بیرون می­ آید صورتش را برگرداند تا چشمش مستقیم به علی ­کاکا نیفتد ولی نمی ­شد باز زیر چشمی و کوتاه او را می ­دید.

           یک روز عمو ابراهیم در مزرعه­ ی قارادره نوبت آبش بود و باید قبل از آفتاب زدن اسیل را باز کند ناگزیر باید خیلی زود حرکت می­ کرد شب هنگام وسایلش را آماده کرد توی خورجین گذاشت از اینکه صبح خیلی زود راهی می ­شود خوشحال هم بود چون برابر قاعده علی­ کاکا در آن لحظه هنوز از خانه بیرون نیامد است. صبح وقتی عمو ابراهیم پایش را از در حیاط خانه ­اش بیرون گذاشت چشمش توی چشم علی­ کاکا افتاد که بقچه زیر بقلش درست از روبروی خانه عمو ابراهیم به سمت حمام می­ رفت. عمو ابراهیم با دیدن علی ­کاکا سخت خشمگین شد و با خود گفت: آدم بدشگون و جُنُب!؟ خدا بخیر بگرداند!؟ ولی کوشید خشم خود را فرو برد، صلوات فرستاد، امن یجیب و قل­هوالله خواند و بر شیطان لعنت فرستاد و با توکل بر خدا سوار خرش شد و راه افتاد و به مزرعه­ ی قارادره رفت. خرش را بالا تر از کشت بست تا علف­ های بیابانی را بخورد و اسیل را باز کرد و مشغول آبیاری شد. ساعتی بعد آب قطع شد دنبال آب رفت جوی خراب شده و مقداری آب هدر می­ رفت. خرابی جوی را بست و گفت: این اولین اتفاق، خدا بخیر بگذراند. آبیاری به اتمام رسید اسیل را بست و مشغول چیدن بوته­ های گاودانه شد. یک وقت متوجه شد که طناب خر باز شده و خر به طرف خانه در حال فرار است ناگزیر به دنبالش راه افتاد.

          مش ­درویشعلی توی مزرعه ­اش، توی دره مارکده، کنار جاده بوته عدس درو می­ کرد که متوجه شد خری بدون پالان سرِ اسیل آب می­ خورد خر را شناخت خر عمو ابراهیم بود حدس زد که فرار کرده، خر را گرفت به درختی بست و مشغول چیدن بوته عدس شد. وقتی عمو ابراهیم به دنبال خرش به مزرعه درویشعلی رسید دید خرش با طنابی به درخت بسته شده است. خوشحال شد. خدا قوت گفت از درویشعلی تشکر کرد قدری آب نوشید با هم کنار اسیل زیر سایه درخت بید نشستند چپقی با هم کشیدند عمو ابراهیم برای درویشعلی درد دل کرد.

         مش ­درویشعلی خدا همسایه بدشگون نصیب هیچ کافری نکند که نصیب من شده است. علی­ کاکا را می­گم. عالم و آدم می ­دونند که بدشگون است مراعات هم نمی­ کند هر روز صبح سرِ راهم سبز می ­شود امروز صبح  بقچه حموم زیر بغلش از جلوم در آمده، همان لحظه توی دلم گفتم: آدم بدشگون و جنب!؟ خدا بخیر بگذراند این دومین اتفاق است که  امروز برایم می ­افتد امیدوارم آخریش هم باشد. اولی­اش خراب شدن مرز جوی و هدر رفتن مقداری از آب بود به کمی از درختان مو آب نرسید حالا تا آب بعدی از تشنگی آسیب خواهند دید.

          عمو ابراهیم از درویشعلی خداحافظی کرد سوار خرش شد و به مزرعه قارادره برگشت. مشاهده کرد که یک دسته کلاغ­ جیرک اطراف خورجین که زیر سایه درخت سنجد بود ورجیک ورجیک می­ کنند کنار خورجین آمد کلاغ­ ها پریدند و روی شاخه ­های درخت نشستند دو قرص نان که غذای ناهاری توی سفره بود کلاغ­ ها با پاره کردن سفره تمام و کامل خورده­ بودند و خیگولی را هم با نوک­ شان پاره کرده و تمام کره­ماست (مخلوط شیر و ماست) را خورده­ بودند کفر عمو ابراهیم درآمد چند بار لعنت بر شیطان نمود باز گفت خدا بخیر بگذراند طناب خر را این بار محکم بست که نتواند باز کند گرسنه و خشمگین مشغول چیدن بوته گاودانه شد. چیزی نگذشت که توی دستش همراه بوته گاودانه چیز نرمی حس کرد نگاه کرد دُمِ مار بود یکهو به عقب پرید چیزی نمانده بود که از ترس قلبش بایستد مار بزرگی را دید که لابلای بوته­ های گاودانه­ ها خزید و رفت. قلب عمو ابراهیم به تپش افتاد بود و با خود گفت: اگر بجای دم سر مار توی دستم آمده بود قطعا نیش می­ زد نیش مار همان و مرگ هم توی این بیابان همان. چندتا صلوات فرستاد و شیطان را لعنت کرد با خود گفت بهتر است نمازم را بخوانم تا خلقم بهتر شود با آب کوزه سفالی که همراه داشت وضو گرفت و زیر سایه درخت بید رو به قبله ایستاد نمازش را خواند و از خدا خواست که این بدشگونی را از همسایه ­اش بازگیرد تا این همه دردسر برای او پیش نیاید و چیدن گاودانه را ادامه داد. عصر درو بوته ­های گاودانه را نیمه تمام گذاشت از علف های هرز توی باغ مو یک خورجین و یک بقچه علف برای ماده­ گاوش چید خورجین و بقچه را روی خر گذاشت و سوار شد و زودتر از روزهای دیگر خسته و کوفته و با اعصاب خرد و خشمگین به خانه آمد. غذای ناهاری ­اش را خورد و برای رفع خستگی به پشتی تکیه داد از فرط خستگی خوابش برد با صدای اذان مغرب از گلدسته مسجد بیدار شد با خود گفت: بروم توی مسجد نمازم را بخوانم و از خدا بخواهم هرجور که خود صلاح می­ داند شر این همسایه بد شگون را از سر من کم کند. آستین پیراهنش را بالا زد وضو گرفت دست و صورتش را با دامن پیراهن خشکاند و آستین پیراهن خود را پایین می­ کشید که صدای عزیز­الله چوپان ده را شنید صدایش از دمِ در حیاط می­ آمد و عمو ابراهیم عمو ابراهیم صدا می ­زد جلو در آمد چوپان گفت: امروز گرگ به گله زده و بره ­ی گوش بادومی ­ات را گرفته خورده این هم کله بره به عنوان گرگ ­خورش. عمو ابراهیم از این همه اتفاق در یک روز که برایش افتاده خشمگین شدکنترل از دستش خارج شد و یک راست به درِ خانه علی­ کاکا رفت صدایش کرد علی­ کاکا جلو در آمد و عمو ابراهیم بدون اینکه حرفی بزند سیلی محکمی توی گوش پیر مرد زد و گفت: تو که شوم هستی بتمرگ توی خونت چرا بیرون می ­آیی!؟ آخی من چه گناهی کردم که همسایه ای مثل تو بیف و کوکومه دچارم شده و هر روز صبح که از درِ خانه بیرون می ­روم باید چشمم توی چشمای شوم  تو بیفتد؟

                                                                                          محمدعلی شاهسون مارکده92/10/30